فصل هشتم
سودا در حالیکه همچنان با کامپیوتر کار می کرد، این را پرسید. پژمان همچون مسخ شده ها، در حالی که آنچه را شنیده بود باور نداشت، به اتاق مطالعه آمد.
گفت:« اگه بگم، شاید باور نکنی.»
« نصفه جونم کردی. یه هفته س اومدی و همه ی کارها و حرفات مرموزه. نمی گی نگران می شم و نگرانی هم برام خوب نیست؟
پژمان منگ تر از آن بود که به این مسائل توجه کند. کلافه بود. بی اختیار دستهایش را باز و بسته می کرد. چشمهای بادامی سیاهش گرد شده بود. رنگ به رو نداشت و لب پایینی اش با لب بالا جفت نمی شد. با لکنت پرسید:« ساعت چنده؟»
سودا سر در نمی آورد. کم کم نگران می شد. گفت:« این طوری حرف نزن می ترسم. تو رو به خدا بگو چی شده؟»
« پرسیدم ساعت چنده؟»
سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، ناله کنان گفت:« مگه خودت ساعت نداری؟ یازده و نیمه.»
« اگه بهت بگم رویا پشت خط بود، باور می کنی؟»
سودا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا بگم چی کارت کنه که اینطور منو ترسوندی. خوب که چی؟»
« مگه حالیت نیست؟ رویا ساعت یازده ونیم شب توی ترمینال تهرون چی کار می کنه؟»
سودا در فکر فرو رفت. بعد در حالیکه از پشت میز بلند می شد، پرسید:« نگفت چرا اینجاس؟»
« نه. فقط گفت برم دنبالش.»
سودا کامپیوتر را خاموش کرد، کتابهایش را کناری گذاشت، به طرف کمد لباسهایش رفت و مانتواش را پوشید.
پژمان نا باورانه او را نگاه می کرد. پرسید:« می خوای چی کار کنی؟ کجا میری؟»
« میرم عروسی. خوب، معلومه. مگه نمی گی رویا، توی ترمینال منتظره. باید بریم بیاریمش. تو که می دونی ترمینال چقدر شلوغه. خوب نیست اونجا تنها باشه.»
پژمان بنا به دلایلی در مورد پیشنهاد رویا چیزی به سودا نگفته بود. اول اینکه اصولا پیشنهاد او را عملی بچه گانه و نا معقول می پنداشت، دوم اینکه از واکنش سودا می ترسید و نمی خواست در چنین وضعیتی او را ناراحت کند. به همین دلیل، ابتدا مرخصی گرفته و در طول این مدت تقاضای انتقال داده بود.
افکارش مغشوش بود. نمی دانست رویا چگونه شماره ی تلفن او را در تهران به دست آورده و چطور جرات کرده است به چنین سفری تن دهد. به هر حال، صدای سودا که از او می خواست هر چه زودتر راه بیفتد، او را به خود آورد و چند دقیقه بعد هر دو با رنوی سودا که هدیه ی پدر شوهرش سر سفره ی عقد بود، راهی ترمینال غرب شدند.
شبی سرد بود و آسمان نیمه ابری. در تمام طول راه هیچ یکی از آن دو کلامی بر زبان نمی راند. پژمان هنوز گیج بود. تا کنون فقط در قبال سودا احساس مسئولیت می کرد ولی حالا مسئولیت رویا نیز به گردنش افتاده بود. دلش می خواست زود تر می رسیدند تا رویا در آن هوای سرد زیاد معطل نشود.
از گوشه ی چشم نگاهی به سودا انداخت. آرزو می کرد او را همراه نیاورد بود. آن دو از لحاظ ظاهر یک دنیا با هم تفاوت داشتند، که البته پژمان اصلا به این موضوع اهمیت نمی داد. او به قدری سودا را دوست داشت و شخصیتش را محترم می شمرد که هیچ چیز نمی توانست خللی در احساس او به وجود آورد. اما با رویا که زندگی اش را برای خاطر او تباه کرده بود می بایست چه می کرد؟ هیچ گاه اینگونه خود را درمخمصه ندیده بود.
سودا هیجان پژمان را احساس می کرد اما اهمیت نمی داد. آن را به حساب این می گذاشت که همراه یکدیگر وارد مجموعه ای ماجرای هیجان انگیز خواهند شد. خود او نیز از اینکه برای اولین بار با شخصیتی روبرو می شد که وارد زندگیشان شده بود، هیجان زده بود. از سوی دیگر، رویا را بیماری می دانست که مداوایش در تخصص اوست.
بالاخره به مقصد رسیدند. ترمینال مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، انگار شب و نصف شب نمی شناخت. همچون نمایشگاهی بین المللی بود که مردم از اقصا نقاط در آن گرد آمده بودند.
سودا در حالیکه به جمعیت نگاه می کرد، پرسید:« نگفت کجا منتظر می مونه؟»
پژمان گفت:« چرا. دم در اطلاعات.»
و خدا خدا می کرد موضوع دروغ باشد. هنوز نمی توانست باور کند که رویا تک و تنها تا آنجا آمده باشد.
سودا بی توجه به همسرش که رنگ به رخسار نداشت و مانند جن زده ها به جمعیت خیره شده بود، به سمت اطلاعات به راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:« نه من اونو می شناسم نه اون منو. پس راه بیفت.»
پژمان به خود آمد و با سودا همگام شد. بالاخره قسمت اطلاعات را پیدا کردند و پژمان توانست در میان جماعتی که در هم می لولیدند، رویا را ببیند که آرام در گوشه ای روی ساک بنفش رنگش نشسته است و با چشمان آبی براقش اطراف را می کاود. بمحض اینکه چشم پژمان به او افتاد شروع به لرزیدن کرد. می دانست لرزشش نه به علت سرما، بلکه به دلیل احساس ناخواسته ایست که به وجودش چنگ انداخته است، و خدا را شکر می کرد که در آن لحظه سرما به فریادش می رسید.
رویا هم پژمان را دید و ذوق زده به طرفش دوید. چقدر از دیدن او خوشحال بود. احساس می کرد حالا دیگر می تواند تمام غمهای پشت سر گذاشته اش را فراموش کند. هنوز چند قدمی مانده بود به او برسد که زنی به رویش آغوش گشود و شروع به خوش آمدگویی و تعارف کرد. رویا که به شدت جا خورده بود، در حالی که سعی می کرد او را از خود دور کند، ناباورانه به پژمان چشم دوخت، اما پژمان در جا میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سودا متوجه واکنش رویا شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و ابتدا نگاهی به پژمان انداخت که رنگ به چهره نداشت و زبان در دهانش قفل شده بود. شپش دوباره به رویا چشم دوخت و گفت:« ظاهرا پژمان یادش رفته بگه زن داره... خوب، من...»
رویا دیگر نمی شنید. همان یک عبارت ساده کافی بود تا او را در هم کوبد و خاکستر کند. نا خواسته جمله ی سودا را در ذهن تکرار می کرد، جمله ای که تمام رویاهای او را از هم پاشید. بغضهای فرو خورده اش از قعر گورستان سینه سربرآورد. چیزی نمانده بود اشکهایش سرازیر شود، اما، غرور همان چیزی که همیشه گورکن بغضهای درونش یود، او را به خود آورد و دوباره جان بخشید.محکم واستوار بر جا ایستاد و به حرکت لبهای زنی نگاه کرد که خود را همسر شهزاد رویاهای او معرفی کرده بود. گوشهایش نمی شنید. نمی خواست بشنود. سرش گیج می رفت. چشم از لبان سودا برگرفت و به هیاتی دیده دوخت که همچون دیوی بد سرشت او را از فرشته ی نجات خیالی اش دور می کرد. با نگاه کردن به جثه ی ریز و لاغر سودا بر سر گیجه اش افزوده شد. دلش نمی خواست او را با خودش مقایسه کند،اما این کار را کرد. از مقایسه ی صورت بیضی و گوشت آلود خود با صورت استخوانی سودا سرش سوت کشید.سودا حدود پانزده سانتی متر از او کوتاهتر بود، در حالیکه پژمان حدود پانزده سانتی بلندتر از او می نمود. احساس بدی داشت. از پژمان دلگیر بود که باعث شده بود کار او به اینجا بکشد. زبانش بند آمده بود. تنش نه از سرما بلکه از کرده اش می لرزید. دلش می خواست با تمام وجود فریاد بزند و مشتهایش را نثار سینه ی پهن پژمان کند که چرا زودتر او را از وجود همسرش آگاه نکرده است. وجود سودا او را به یاد رویاهای بر باد رفته اش می انداخت. ناله نمی کرد اما دلش می خواست با پنج انگشت لرزانش کشیده ای جانانه به صورت گوشتی و اصلاح شده ی پژمان بنوازد که باعث شده بود او بیش از پیش در میدان سرنوشت به بازی گرفته شود. به تعارفها و خوش آمدگوییهای سودا که همانند سیل به سویش روانه بود، اهمیت نمی داد. خوش آمدگویی پژمان را هم بی جواب گذاشت. سرش سنگین تر از آن بود که با این حرفها سبک شود. سعی می کرد با خود کنار بیاید، اما تصور تقسیم کردن عشقش با دیگری عذابش می داد. رویاهای به هم بافته اش را در هم ریخته و قصر بلورینش را ویران می دید و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رویاهایش را راهزنی بی خاصیت.
چنان در دریای تفکراتش غرق بود که وقتی سودا او را به داخل اتومبیل هدایت می کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. از لحظه ی برخورد با آنان هنوز کلامی بر زبان نرانده بود. پژمان هم دست کمی از او نداشت، با این تفاوت که رویا دیگری را مقصر در سرنوشت شوم خود می دانست و پژمان خود را سرزنش می مرد که مسیر سرنوشت دیگری را به بیراهه کشانده است. آنچه بیش از همه رویا را عذاب می داد، این بود که پژمان سرخوش و راضی به نظر می رسید.
اما در دل پژمان نیز غوغایی به پا بود. به پیشنهاد سودا پشت فرمان نشست. از واکنش سودا تعجب می کرد. شاید اگر او را دلگیر و عصبانی می دید، کمی آرام کمی می گرفت اما برخورد متین و آرام او نگرانش کرده بود، بی خبر از اینکه سودا اصولا نمی دانست در دل رویا و همسرش چه می گذرد.
سوز سردی که می وزید، تن لرزان رویا را بیشتر در ماتم رویاهای بر باد رفته اش به انجماد می کشاند. روی صندلی عقب جا گرفته و به آسمان چشم دوخته بود و آرزوهایش را به یاد می آورد و هدفش را از آمدن... آمده بود تا با پژمان همگام شود و به سوی آینده پیش برود. بی خبر از اینکه او از قبل همسرش را یافته بود و در آتیه غوطه می خورد. دلش می خواست هوار بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد، ولی انگار گلویش را گرفته بودند و می فشردند. از حرفها وسوالهای سودا که بی امان بر سرش فرود می آمد، چندشش می شد. کاش کسی صدای او را خفه می کرد. نگاه های نفرت بارش را بر سر و روی سودا فرو می ریخت و دوباره به مقایسه پرداخت. وقتی به سیمای سیه چرده و شانه های لاغر سودا نگاه می کرد و بعد شانه های پهن و چهره ی مردانه ی پژمان را در نظر می آورد، نفرتی توام با تعجب بر وجودش مستولی می شد. حال کسی را داشت که برای اولین بار با هوویش رو به رو شده است. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر می توانست خودش را راضی کند که پژمان را با آن زن شریک شود.
در تمام طول راه، رویا و پژمان ساکت بودند و سودا پر حرفی می کرد. بالاخره به خانه رسیدند. وقتی وارد شدند، رویا با دیدن خانه و زندگی آنان وحشت کرد و بیشتر باورش شد که تمام نقشه هایش نقش بر آب است. هیچ توجهی به پذیرایی و محبتهای سودا نشان نمی داد و تمام مدت که نشسته بود، نه چیزی خورد و نه حرفی زد. فقط گوش می داد.
از نظر پژمان، او در حکم ماری زخم خورده بود. از نگاه کردن به چشمان زیبا و مسخ کننده اش پرهیز می کرد. او نیز تمام مدت ساکت بود. می ترسید حرفی بزند و باعث شود عقده های رویا سر باز کند. بنابراین برای فرار از نگاه های انتقام جوی او، از سودا خواست هر چه زودتر جای خواب او را در اتاق مطالعه آماده کند.
سودا از پا فشاری رویا در حفظ سکوت، بیشتر مطمئن شد که با بیماری روحی روبروست و موقع خواب که روی تخت در کنار پژمان آرام گرفت، شروع به تشریح برنامه هایی کرد که برای کمک به رویا وبهبود او در سر داشت. پژمان بی آنکه اظهار نظری کند، پشتش را به او کرد و شب بخیر گفت.