تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 69

نام تاپيک: رمان رویاهای خاکستری ( معصومه پریزن )

  1. #11
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    فصل هشتم
    سودا در حالیکه همچنان با کامپیوتر کار می کرد، این را پرسید. پژمان همچون مسخ شده ها، در حالی که آنچه را شنیده بود باور نداشت، به اتاق مطالعه آمد.


    گفت:« اگه بگم، شاید باور نکنی.»


    « نصفه جونم کردی. یه هفته س اومدی و همه ی کارها و حرفات مرموزه. نمی گی نگران می شم و نگرانی هم برام خوب نیست؟


    پژمان منگ تر از آن بود که به این مسائل توجه کند. کلافه بود. بی اختیار دستهایش را باز و بسته می کرد. چشمهای بادامی سیاهش گرد شده بود. رنگ به رو نداشت و لب پایینی اش با لب بالا جفت نمی شد. با لکنت پرسید:« ساعت چنده؟»


    سودا سر در نمی آورد. کم کم نگران می شد. گفت:« این طوری حرف نزن می ترسم. تو رو به خدا بگو چی شده؟»


    « پرسیدم ساعت چنده؟»


    سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، ناله کنان گفت:« مگه خودت ساعت نداری؟ یازده و نیمه.»


    « اگه بهت بگم رویا پشت خط بود، باور می کنی؟»


    سودا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا بگم چی کارت کنه که اینطور منو ترسوندی. خوب که چی؟»


    « مگه حالیت نیست؟ رویا ساعت یازده ونیم شب توی ترمینال تهرون چی کار می کنه؟»


    سودا در فکر فرو رفت. بعد در حالیکه از پشت میز بلند می شد، پرسید:« نگفت چرا اینجاس؟»


    « نه. فقط گفت برم دنبالش.»


    سودا کامپیوتر را خاموش کرد، کتابهایش را کناری گذاشت، به طرف کمد لباسهایش رفت و مانتواش را پوشید.


    پژمان نا باورانه او را نگاه می کرد. پرسید:« می خوای چی کار کنی؟ کجا میری؟»


    « میرم عروسی. خوب، معلومه. مگه نمی گی رویا، توی ترمینال منتظره. باید بریم بیاریمش. تو که می دونی ترمینال چقدر شلوغه. خوب نیست اونجا تنها باشه.»


    پژمان بنا به دلایلی در مورد پیشنهاد رویا چیزی به سودا نگفته بود. اول اینکه اصولا پیشنهاد او را عملی بچه گانه و نا معقول می پنداشت، دوم اینکه از واکنش سودا می ترسید و نمی خواست در چنین وضعیتی او را ناراحت کند. به همین دلیل، ابتدا مرخصی گرفته و در طول این مدت تقاضای انتقال داده بود.


    افکارش مغشوش بود. نمی دانست رویا چگونه شماره ی تلفن او را در تهران به دست آورده و چطور جرات کرده است به چنین سفری تن دهد. به هر حال، صدای سودا که از او می خواست هر چه زودتر راه بیفتد، او را به خود آورد و چند دقیقه بعد هر دو با رنوی سودا که هدیه ی پدر شوهرش سر سفره ی عقد بود، راهی ترمینال غرب شدند.


    شبی سرد بود و آسمان نیمه ابری. در تمام طول راه هیچ یکی از آن دو کلامی بر زبان نمی راند. پژمان هنوز گیج بود. تا کنون فقط در قبال سودا احساس مسئولیت می کرد ولی حالا مسئولیت رویا نیز به گردنش افتاده بود. دلش می خواست زود تر می رسیدند تا رویا در آن هوای سرد زیاد معطل نشود.


    از گوشه ی چشم نگاهی به سودا انداخت. آرزو می کرد او را همراه نیاورد بود. آن دو از لحاظ ظاهر یک دنیا با هم تفاوت داشتند، که البته پژمان اصلا به این موضوع اهمیت نمی داد. او به قدری سودا را دوست داشت و شخصیتش را محترم می شمرد که هیچ چیز نمی توانست خللی در احساس او به وجود آورد. اما با رویا که زندگی اش را برای خاطر او تباه کرده بود می بایست چه می کرد؟ هیچ گاه اینگونه خود را درمخمصه ندیده بود.


    سودا هیجان پژمان را احساس می کرد اما اهمیت نمی داد. آن را به حساب این می گذاشت که همراه یکدیگر وارد مجموعه ای ماجرای هیجان انگیز خواهند شد. خود او نیز از اینکه برای اولین بار با شخصیتی روبرو می شد که وارد زندگیشان شده بود، هیجان زده بود. از سوی دیگر، رویا را بیماری می دانست که مداوایش در تخصص اوست.


    بالاخره به مقصد رسیدند. ترمینال مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، انگار شب و نصف شب نمی شناخت. همچون نمایشگاهی بین المللی بود که مردم از اقصا نقاط در آن گرد آمده بودند.


    سودا در حالیکه به جمعیت نگاه می کرد، پرسید:« نگفت کجا منتظر می مونه؟»


    پژمان گفت:« چرا. دم در اطلاعات.»


    و خدا خدا می کرد موضوع دروغ باشد. هنوز نمی توانست باور کند که رویا تک و تنها تا آنجا آمده باشد.


    سودا بی توجه به همسرش که رنگ به رخسار نداشت و مانند جن زده ها به جمعیت خیره شده بود، به سمت اطلاعات به راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:« نه من اونو می شناسم نه اون منو. پس راه بیفت.»


    پژمان به خود آمد و با سودا همگام شد. بالاخره قسمت اطلاعات را پیدا کردند و پژمان توانست در میان جماعتی که در هم می لولیدند، رویا را ببیند که آرام در گوشه ای روی ساک بنفش رنگش نشسته است و با چشمان آبی براقش اطراف را می کاود. بمحض اینکه چشم پژمان به او افتاد شروع به لرزیدن کرد. می دانست لرزشش نه به علت سرما، بلکه به دلیل احساس ناخواسته ایست که به وجودش چنگ انداخته است، و خدا را شکر می کرد که در آن لحظه سرما به فریادش می رسید.


    رویا هم پژمان را دید و ذوق زده به طرفش دوید. چقدر از دیدن او خوشحال بود. احساس می کرد حالا دیگر می تواند تمام غمهای پشت سر گذاشته اش را فراموش کند. هنوز چند قدمی مانده بود به او برسد که زنی به رویش آغوش گشود و شروع به خوش آمدگویی و تعارف کرد. رویا که به شدت جا خورده بود، در حالی که سعی می کرد او را از خود دور کند، ناباورانه به پژمان چشم دوخت، اما پژمان در جا میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سودا متوجه واکنش رویا شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و ابتدا نگاهی به پژمان انداخت که رنگ به چهره نداشت و زبان در دهانش قفل شده بود. شپش دوباره به رویا چشم دوخت و گفت:« ظاهرا پژمان یادش رفته بگه زن داره... خوب، من...»


    رویا دیگر نمی شنید. همان یک عبارت ساده کافی بود تا او را در هم کوبد و خاکستر کند. نا خواسته جمله ی سودا را در ذهن تکرار می کرد، جمله ای که تمام رویاهای او را از هم پاشید. بغضهای فرو خورده اش از قعر گورستان سینه سربرآورد. چیزی نمانده بود اشکهایش سرازیر شود، اما، غرور همان چیزی که همیشه گورکن بغضهای درونش یود، او را به خود آورد و دوباره جان بخشید.محکم واستوار بر جا ایستاد و به حرکت لبهای زنی نگاه کرد که خود را همسر شهزاد رویاهای او معرفی کرده بود. گوشهایش نمی شنید. نمی خواست بشنود. سرش گیج می رفت. چشم از لبان سودا برگرفت و به هیاتی دیده دوخت که همچون دیوی بد سرشت او را از فرشته ی نجات خیالی اش دور می کرد. با نگاه کردن به جثه ی ریز و لاغر سودا بر سر گیجه اش افزوده شد. دلش نمی خواست او را با خودش مقایسه کند،اما این کار را کرد. از مقایسه ی صورت بیضی و گوشت آلود خود با صورت استخوانی سودا سرش سوت کشید.سودا حدود پانزده سانتی متر از او کوتاهتر بود، در حالیکه پژمان حدود پانزده سانتی بلندتر از او می نمود. احساس بدی داشت. از پژمان دلگیر بود که باعث شده بود کار او به اینجا بکشد. زبانش بند آمده بود. تنش نه از سرما بلکه از کرده اش می لرزید. دلش می خواست با تمام وجود فریاد بزند و مشتهایش را نثار سینه ی پهن پژمان کند که چرا زودتر او را از وجود همسرش آگاه نکرده است. وجود سودا او را به یاد رویاهای بر باد رفته اش می انداخت. ناله نمی کرد اما دلش می خواست با پنج انگشت لرزانش کشیده ای جانانه به صورت گوشتی و اصلاح شده ی پژمان بنوازد که باعث شده بود او بیش از پیش در میدان سرنوشت به بازی گرفته شود. به تعارفها و خوش آمدگوییهای سودا که همانند سیل به سویش روانه بود، اهمیت نمی داد. خوش آمدگویی پژمان را هم بی جواب گذاشت. سرش سنگین تر از آن بود که با این حرفها سبک شود. سعی می کرد با خود کنار بیاید، اما تصور تقسیم کردن عشقش با دیگری عذابش می داد. رویاهای به هم بافته اش را در هم ریخته و قصر بلورینش را ویران می دید و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رویاهایش را راهزنی بی خاصیت.


    چنان در دریای تفکراتش غرق بود که وقتی سودا او را به داخل اتومبیل هدایت می کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. از لحظه ی برخورد با آنان هنوز کلامی بر زبان نرانده بود. پژمان هم دست کمی از او نداشت، با این تفاوت که رویا دیگری را مقصر در سرنوشت شوم خود می دانست و پژمان خود را سرزنش می مرد که مسیر سرنوشت دیگری را به بیراهه کشانده است. آنچه بیش از همه رویا را عذاب می داد، این بود که پژمان سرخوش و راضی به نظر می رسید.


    اما در دل پژمان نیز غوغایی به پا بود. به پیشنهاد سودا پشت فرمان نشست. از واکنش سودا تعجب می کرد. شاید اگر او را دلگیر و عصبانی می دید، کمی آرام کمی می گرفت اما برخورد متین و آرام او نگرانش کرده بود، بی خبر از اینکه سودا اصولا نمی دانست در دل رویا و همسرش چه می گذرد.


    سوز سردی که می وزید، تن لرزان رویا را بیشتر در ماتم رویاهای بر باد رفته اش به انجماد می کشاند. روی صندلی عقب جا گرفته و به آسمان چشم دوخته بود و آرزوهایش را به یاد می آورد و هدفش را از آمدن... آمده بود تا با پژمان همگام شود و به سوی آینده پیش برود. بی خبر از اینکه او از قبل همسرش را یافته بود و در آتیه غوطه می خورد. دلش می خواست هوار بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد، ولی انگار گلویش را گرفته بودند و می فشردند. از حرفها وسوالهای سودا که بی امان بر سرش فرود می آمد، چندشش می شد. کاش کسی صدای او را خفه می کرد. نگاه های نفرت بارش را بر سر و روی سودا فرو می ریخت و دوباره به مقایسه پرداخت. وقتی به سیمای سیه چرده و شانه های لاغر سودا نگاه می کرد و بعد شانه های پهن و چهره ی مردانه ی پژمان را در نظر می آورد، نفرتی توام با تعجب بر وجودش مستولی می شد. حال کسی را داشت که برای اولین بار با هوویش رو به رو شده است. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر می توانست خودش را راضی کند که پژمان را با آن زن شریک شود.


    در تمام طول راه، رویا و پژمان ساکت بودند و سودا پر حرفی می کرد. بالاخره به خانه رسیدند. وقتی وارد شدند، رویا با دیدن خانه و زندگی آنان وحشت کرد و بیشتر باورش شد که تمام نقشه هایش نقش بر آب است. هیچ توجهی به پذیرایی و محبتهای سودا نشان نمی داد و تمام مدت که نشسته بود، نه چیزی خورد و نه حرفی زد. فقط گوش می داد.


    از نظر پژمان، او در حکم ماری زخم خورده بود. از نگاه کردن به چشمان زیبا و مسخ کننده اش پرهیز می کرد. او نیز تمام مدت ساکت بود. می ترسید حرفی بزند و باعث شود عقده های رویا سر باز کند. بنابراین برای فرار از نگاه های انتقام جوی او، از سودا خواست هر چه زودتر جای خواب او را در اتاق مطالعه آماده کند.


    سودا از پا فشاری رویا در حفظ سکوت، بیشتر مطمئن شد که با بیماری روحی روبروست و موقع خواب که روی تخت در کنار پژمان آرام گرفت، شروع به تشریح برنامه هایی کرد که برای کمک به رویا وبهبود او در سر داشت. پژمان بی آنکه اظهار نظری کند، پشتش را به او کرد و شب بخیر گفت.

  2. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    سودا شب بخیری گفت و طولی نکشید که خواب او را در ربود، اما چشمان خسته ی پژمان سیاهی شب را در نوردید و به پیشواز سپیده رفت. از اینکه به رویا اجازه داده بود تا بدان حد پیش بیاید که به او پیشنهاد ازدواج دهد، و از اینکه از همان ابتدا او را از وجود سودا آگاه نکرده بود، خود را مقصر می دانست. نمی دانست با افکار دو گانه اش چه کند. بر سر دو راهی مانده بود و نمی دانست کدام راه را بپیماید که پشیمان نشود.


    اما مسائل در نظر رویا پیچیده تر از این بود که حتی بتواند دراز بکشد. حضور او در خانه ی پژمان را جزئی از رویاهای شیرینش میدید، ولی حضور شخصی دیگر را آرمیده در کنار او مانعی می دانست که خوشبختی اش را تبدیل به سراب می کرد.


    اکنون ماه از زیر ابر سر بیرون آورده بود و رویا که عمری به شیشه های مات و پرده های ضخیم عادت داشت، از اینکه می توانست ماه را از پشت پرده ی توری و شیشه ی بی رنگ ببیند، ذوق زده شده بود. به دور و بر نگاهی انداخت. فرشی نقره ای رنگ کف اتاق را زینت بخشیده بود و فضا را دلباز جلوه می داد. سمت چپ پنجره میزی قرار داشت که کامپیوتری روی آن بود و یک صندلی در پشت آن. قفسه ی کتابها سمت دیگر اتاق به همراه میز تحریر و کامپیوتر نشان می داد که آنجا اتاق مطالعه است. رویا خشت خشت آن خانه را مقدس می دانست.خانه ای کوچک و نقلی بود ولی از آنجا که پژمان فرمانروایی اش را به عهده داشت، از نظر او همچون قصر بلورین رویاهایش بود. اما آیا می توانست ملکه ی قصر باشد؟ شک داشت. حس حسادت با سرعتی باور نکردنی در بند بند وجودش ریشه می دوانید. خیال می کرد با آمدن به تهران رویاهایش را تحقق می بخشد، ولی اکنون دستیابی به خوشبختی همچون سراب می نمود. خیال می کرد به استقبال روز می رود، ولی اکنون به شب رسیده بود. کم کم فکر خانواده در ذهنش تجسم یافت.اکنون چه آشوبی در خانه بر پا بود! با تجسم فریاد های گوش خراش پدر، نگاه های اشکبار مادر و ترس و دلهره ی برادرانش، از ترس بر خود لرزید. چشمهایش را بست و باز کرد تا بلکه خیال آنان را از سر به در کند. همان قدر که می دانست با خود چه کرده است، کافی بود. دیگر نیازی به شکنجه ی روحی خود نمی دید. به صدای زوزه ی باد گوش سپرد و به ماه دیده دوخت تا بلکه از افکاری که او را در چنگ گرفته بود، خلاص شود. صدای باد بر عذاب روحی اش می افزود و ماه نیز نمی توانست از سیاهی افکار سیاه او بکاهد، و اشکهایش سرازیر شد، چیزی که پیش از این افتخارش نصیب هیچ کس نشده بود. به آرامی زانوانش را در میان حلقه ی بازوانش گرفت، سر بر زانو گذاشت و تلخ گریست. خود را با بن بستی مواجه می دید که راه برگشت او را نیز سد کرده بود.ترس و دلهره با پنجه های آهنینش بر وجود او چنگ انداخته بود. نمی دانست چه کند. با کاری که کرده بود، آینده ای نا معلوم را در انتظار خود می دید. با تمام غمهایش به نحوی کنارآمده بود، ولی غم تازه اش تحمل ناپذیر می نمود. حس حسادت یک آن رهایش نمی کرد. دست آخر گریه هایش به هق هق تبدیل شد و به گوشهای بیدار پژمان رسید.


    پژمان با شنیدن صدای گریه ی رویا دلش به درد آمد و بر خود لعنت فرستاد. بی اختیار جشمانش به نم نشست. نمی دانست چه کند. تصمیم گرفت به سراغ او برود. آهسته از جا برخاست و بیرون رفت. پشت در اتاق مطالعه ایستاد. عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و آرام ضربه ای به در نواخت. جوابی نیامد. رویا همچنان می گریست و گوشهایش را به روی هر صدایی خارجی بسته بود.. طاقت پژمان تمام شد و به آرامی در را باز کرد. رویا در اوج بی پناهی زانوی غم بغل گرفته بود . می گریست. از همیشه بی کس تر می نمود.


    پژمان که از خودش بدش آمده بود، با لحننی آرام گفت:« خواهش می کنم گریه نکن. بگیر بخواب تا ببینیم خدا چی می خواد.»


    رویا جوابی نداد، فقط هق هقش شدیدتر شد.


    پژمان دوباره به نجوا در آمد:«« باور کن من تقصیری ندارم. من...»


    رویا همچون پلنگ تیر خورده از جا جهید. از اینکه میدید پژمان این گونه برایش دلسوزی می کند و خیال تبرئه ی خود را دارد، چندشش شد. با قدمهایی آرام و سنگین که انگار می خواست دل زمین را سوراخ کند، به طرف پژمان رفت. اشکهایش خشک شد و با چشمان آبی از حدقه در آمده اش به او نگاه کرد، بتندی به در اشاره کرد و گفت:« برو بیرون! برو نمی خوام ریختت رو ببینم.»
    «ولی...»



    « ولی بی ولی. برو بیرون.»


    پژمان از ترس اینکه مبادا سودا بی دارشود، قصد رفتن کرد و قبل از ایینکه بیرون برود کفت:« به خدا من فقط می خوام مثل برادر حمایتت کنم.»


    کلمه ی « برادر» همچون نیزه ای تیز بر سینه ی رویا فرود آمد و قلبش را از هم درید. دلش می خواست فریاد بکشد، اما فقط ایستاد و نگاه کرد. وقتی پژمان رفت، آهسته از اتاق بیرون آمد و راه حیاط را در پیش گرفت. احساس خفقان می کرد. از راهرویی که به حیاط منتهی می شد، گذشت وارد حیاط شد. رفت تا تنهایی اش را با شب تقسیم کند. روی بالاترین پله نشست و به حیاط نگاه کرد. اگر چه در مقایسه با حیاط خانه ی خودشان هیچ بود، از نظر رویا زیبا و دوست داشتنی می نمود. این همان خانه ای بود که رویا در رویاهایش می دید و دلش می خواست با پژمان در آن زندگی کند. خانه ای که دیوار هایش به بلندی دیوارهای خانه ی پدرش نبود... و اکنون میدید که خانه همان خانه است ولی او هی جایگاهی در آن نداشت.

  4. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    فصل نهم

    بر خلاف چند روز گذشته، هوا سر سازگاری داشت. هیچ اثری از ابرهای باران زا دیده نمی شد. نسیمی ملایم می وزید و احساس سر خوشی را در انسان زنده میکرد. خیابانها مل همیشه شلوغ و پر تردد بود و مردم در رفت و آمد. سودا در یکی از خیابانهای نسبتا خلوت به سوی آزاد راه می راند. رویا بغل دستش نشسته بود و هیچ نمی گفت. راهی کرج بودند. از وقتی رویا به تهران آمده بود، سودا مرخصی گرفته بود تا او احساس تنهایی نکند. بی هیچ چشمداشتی به رویا محبت می کرد. او را به سینما و پارک و گردش در خیابانها می برد تا کمتر احساس دلتنگی کند، و همین طور هم بود. رویا چنان مات و مبهوت اطراف میشد که کاملا معلوم بود برایش تازگی دارد. در نتیجه، حال رویا نسبت به روزهای اول به گونه ای محسوس بهتر بود. سودا ناخود آگاه حساس میکرد باید به رویا کمک کند و حالا هم او را می برد تا روی دیگر زندگی را نیز نشانش دهد.
    اتومبیل در جاده پیش میرفت. سودا بر خلاف روزهای گذشته که پر حرفی میکرد تا بلکه رویا را به حرف بکشد و بنحوی کمکش کند، ساکت بود. رویا از این مساله کمی تعجب کرده بود، ولی چنان درگیر سرنوشت خودش بود که فرصتی برای فکر کردن در مورد اعمال و رفتار دیگران در خود نمی دید. بنابراین، او هم طبق معمول در دنیای خود سیر می کرد. سرش را به شیشه چسبانده بود و مناظر را از نظر می گذراند، چیزی که یک عمر از آن بی نصیب بود. به همین علت، رفتارش کمی عادی شده بود. البته رویا ذاتا پرخاشگر و نا آرام نبود و جبر زمانه وادارش می کرد واکنش نشان دهد. با این حال، هنوز دل زخم خورده اش سر جایش بود و سرمای زندگی را زیر پوستش حس می کرد. در این چند روزی که نزد این زوج جوان زندگی می کرد، بخوبی دریافته بود که رابطه ی آنان خلل ناپذیر است و تعجب می کرد که سودا با آن قیافه ی معمولی چگونه توانسته است پژمان را مجذوب خود کند. حالا دیگر افسانه ی لیلی و مجنون را باور می کرد. یکی از روزها که سودا سر موقع به خانه نرسیده و کمی دیر کرده بود، اضطراب و دلواپسی پژمان به او ثابت کردکه سودا نیمه ی دیگر وجود پژمان است و او هرگز نخواهد توانست رقیب را از میدان به در کند. از آن به بعد کمتر سودا را آزار می داد و از محبتهای بی دریغ او شرمنده میشد. از اینکه سودا همچون خواهری دلسوز او را زیر بال و پر می گرفت و بزرگوارانه گناه او را نا چیز می شمرد، خجالت می کشید ولی در عین حال، او را بزرگترین دشمن و سد راه خوشبختی خود می دانست. و همچنان که جاده بسرعت از پیش چشم رویا عبور میکرد، این افکار نیز از ذهنش می گذشت.
    سودا هم با افکار خود دست و پنجه نرم می کرد. غمی نا خواسته بر تک تک سلولهایش چنگ انداخته بود واو را می آزرد. نمی توانست آنچه را که شب پیش شنیده بود، از ذهن بیرون براند و با یاد آوری آن زخمی دیگر بر وجودش می نشست.
    وقتی از اتاق رویا بیرون آمده بود،پژمان آشفته و مضطرب بیرون در ایستاده و پرسیده بود:« چی کار میکنه؟»
    « هیچی، مثل فرشته ها خوابیده. وقتی پتو رو کشیدم روش، بیدار شد اما خوب، اگه این کار رو نمی کردم سرما می خورد.»
    « ببین خانومم، نمی خواد زیاد لی لی به لالاش بذاری.»
    « تو که بهتر از من می دونی اون به کمک احتیاج داره.»
    پژمان ناراحت و کلافه از اینکه مجبور بود زخمهای دلش را به همسرش نشان دهد، دست او راگرفته و به اتاق برده بود. به گونه ای محسوس بی قرار بود. ابتدا پنجره را باز کرده و نفسی عمیق کشیده بود. سپس رو به او کرده و با تانی گفته بود:« خیلی وقت پیش می بایست اینو بهت می گفتم، اما می ترسیدم با این وضعی که داری دچار مشکل بشی.»
    سودا که این روزها به دلیل بارداری و ویارش بسیار حساس و زود رنج شده بود، با دلهره و وحشت از آنچه قرار بود بشنود، گفته بود:« لازم نیست نگران وضع من باشی. اگه چیزی هست، دلم می خواد بدونم.»
    « ببین، برای این میگم زیاد دور و پرش نپلک، چون اون تورو اولین دشمن خودش می دونه.»
    « چرا؟ مگه من...»
    پژمان حرف او را قطع کرده و با لحنی تند گفته بود:« این قدر با من یکی بدو نکن. هر چی میگم به نفع خودته.
    « ولی من باید بدونم چرا منو دشمن خودش می دونه.من که...»
    « سودا، مجبورم نکن چیزی رو که دلم نمی خواد بگم.»
    « نصف عمرم کردی. خوب بگو دیگه.»
    پژمان مکثی کرده و گفته بود:« یادت باشه خودت خواستی.»
    و بعد از لحظه ای تامل گفته بود:« اون تورو هووی خودش میدونه.»
    با اینکه پژمان حرفش را با مقدمه ای ناشیانه آغاز کرده بود، حتی اگر سالها برایش مقدمه چینی می کرد، فرقی نداشت چون آدم از هیچ راهی نمی تواند احساس دل آشوبه ای را که بعد از شنیدن چنین حرفهایی به هر زنی دست می دهد، کاهش دهد. سودا هم با شنیدن این حرف حالش بد شده و سر گیجه گرفته بود. از تصور اینکه شاید پژمان مجبور به انتخاب شود، تمام تنش منقبض شده و زانوانش به لرزه افتاده بود. این اولین بار نبود که می دید شوهرش طرف توجه زنی قرار گرفته است، اما اولین بار بود که بابت عادی بودن قیافه اش تاسف خورده و نا امید پرسیده بود:« مگه نمی دونست تو زن داری؟»
    « اصلا دلم نمی خواد به یاد اشتباهم بیفتم...»
    سودا در سکوتی مرگ بار که در واقع محتاج آن بود، به حرفهای پدر فرزندش گوش داده بود؛ حرفهایی که هر کلمه اش همچون نیزه ای تیز و برنده قلبش را نشانه می گرفت و می شکافت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صبر که یکی از برترین صفات او بود، به یاری اش شتافته و دل ماتم گرفته اش را مرهم گذاشته و وادار به تحملش کرده بود. با این حال آرزو می کرد تمام آن حرفها قصه باشد. شاید اگر آن حرفها را کسی دیگر می زد، او براحتی می توانست گوشش را به روی آنها ببندد، اما کسی سخن می گفت که صدایش برای او صدای زندگی بود. وقتی دیده بود شوهر محبوبش بسختی تلاش می کند تا حرفهایش هر چه کمتر آزار دهنده باشد و طنین عشق را در آهنگ کلام او حس کرده بود، اصلا دلش نیامده بود کینه ی او را به دل بگیرد.
    بالاخره وقتی پژمان ساکت شده بود، او به خود آمده و در حالی که سعی کرده بود حالت ظاهری اش عادی باشد، رو به پژمان کرده و گفته بود:« خوب، پس چرا معطلی؟ عقدش کن تا همگی از بلا تکلیفی بیرون بیاییم.»
    « اصلا از تو انتظار نداشتم، شکر خانوم. من دارم میگم این دختره مشکل داره، اون وقت تو اینطوری میگی؟ ببین، به نظر من این دختره رویاییه و منم توی یکی از رویاهاش جاگیر شده م. اولا که دلم می خواد، بهم کمک کنی از عالم خیال بیرون بیاد و بره سر خونه و زندگیش. دوم اینکه اگه یه بار دیگه، نه حالا بلکه تا آخر عمرمون از این شعارها بدی، نه من نه تو!»
    گوشه ی لبان سودا به خنده باز شده بود، چرا که در واقع با این حرف می خواست نومیدانه امیدش را امیدوار کند. پس راضی و خشنود گفته بود:« روزی سر سفره ی عقد به تو بله گفتم، فقط به ازدواجمون بله نگفتم، بلکه به تمام مشکلاتی که ممکن بود سر راهمون سبز بشه بله گفتم. حالا هم اگه این مساله باعث رهایی تو از این مشکل میشه، حتی به قیمت از دست دادن تو، راضیم.»
    « اگه بخوای از این حرفها بزنی، همین حالا اونو از این خونه بیرون می کنم. نمی دونم چرا اصرار داری بنیان زندگیمونو سست کنی؟ به خدا هیچ زنی نمی تونه جای تو رو بگیره. پس با این حرفای صد تا یه غاز آزارم نده.»
    « شوخی کردم، فدات شم. کی می خوای راست و شوخی منو بفهمی؟ حالا هم لازم نیست هی سبز و آبی بشی. بگو می خوای چیکار کنی.»
    « می خوام یا آقا عزت تماس بگیرم و بگم این دختره اینجاس، و بعد از اینکه روحیه ش مناسب بود، برش می گردونیم.»
    « خیال می کنی قبول کنن؟»
    « مجبورن.»
    و تا وقتی خواب بر آنان مستولی شده بود، به نجوا با هم گفتگو کرده بودند. با اینکه در تمام سخنان پژمان حتی کلمه ای نبود که روزنه ای به سوی نا امیدی بگشاید، ترسی نهفته بر وجود سودا چنگ انداخته بود؛ ترسی که خود دلیلی برای آن نمی دید. دلش می خواست به نحوی رویا را از زندگی خود خارج کند اما از سوی دیگر، دلش به حال او می سوخت و او را معصوم تر و بچه تر از آن میدید که زندگی به کامش تلخ شود.
    بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند. سودا اتومبیل را پارک کرد و پیاده شدند. بمحض اینکه رویا پیاده شد و چشمش به تابلویی افتاد که روی در نصب بود و روی آن نوشته شده بود « مرکز نگهداری از دختران بی سرپرست »، در جا ایستاد. خیال کرد سودا می خواهد او را تحویل آن سازمان بدهد تا از شرش خلاص شود، و ازاینکه فریب او را خورده و این همه راه دنبالش آمده بود، هم از دست خود عصبانی بود و هم از دست پژمان که بیرحمانه او را به جرم عاشقی محکوم به حبس در این جای دور افتاده کرده بود.
    سودا که چند قدمی جلو رفته بود، به سوی او برگشت و گفت: « پس چرا نمیای؟»
    رویا نگاه نفرت بارش را به او دوخت و فریاد زد:«چی خیال کردی؟ خیال کردی تو و اون شوهرت هر کاری دلتون بخواد می تونین با من بکنین؟»
    سودا هاج و واج به او نگاه کرد. سپس جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت:« مگه ما می خوایم با تو چیکار کنیم، دختر؟»

  6. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    « من ابله نیستم. هرگز اجازه نمی دم منو به این مرکز تحویل بدی.»
    سودا که تازه منظور او را فهمیده بود، با صدای بلند خندید و گفت:« کی می خواد تو رو تحویل بده؟ بیا بریم. هم فاله هم تماشا. من اینجا با یکی دو تا از دوستام قرار دارم. به خودم گفتم بد نیست تو هم اینجا رو ببینی.»
    « ببینم تا بفهمم کار دخترای فراری به کجا می کشه؟»
    « تو فراری نیستی. اگه آدم بره خونه ی خواهرش، فراری محسوب می شه؟»
    رویا جا خورد. اصلا انتظار چنین حرفی را از سودا نداشت. مطمئن بود سودا می داند او چه احساسی نسبت به شوهرش دارد، با این حال صبورانه به او محبت می کرد، چیزی که در تمام مدت عمرش کمتر شاهد آن بود. بنابراین اختیار خود را به دست او سپرد و همراهش به راه افتاد.
    از در آهنی بزرگی که نگهبانی پشت آن نشسته بود، گذشتند وارد حیاطی بزرگ شدند که ساختمانی بزرگ شبیه خانه ای معمولی در انتهای آن قرار داشت. تعداد زیادی دختر در گوشه و کنار دیده می شدند. چند نفری روی نیمکتهای کنار باغچه نشسته بودند. بعضی قدم میزدند و عده ای هم مشغول بازیهایی مانند والیبال و بدمینتون بودند که با ورود آنان همگی سرهایشان را برگرداندند. رویا احساس می کرد آنان با نگاههای سنگین و مایوس خود او را بابت کاری که کرده است، ملامت می کنند. سرش را پایین انداخت و کمی خود را به سودا چسباند، اما احساسی که در او به وجود آمده بود، سر جایش باقی ماند.
    وارد ساختمان شدند و در طبقه همکف به اتاق دوم پیچیدند. زنی پشت میزی نشسته بود که با دیدن آنان از پشت میز بلند شد، سودا را در آغوش گرفت و با هم روبوسی و احوالپرسی کردند. سپس نشستند و از هر دری گفتگو کردند. کم کم خیال رویا راحت شد که سودا به دیدن دوستش آمده است و چون از صحبت های آنان خسته شده بود، اجازه گرفت و بیرون رفت.
    به محض اینکه او از اتاق خارج شد، سودا فرصت را غنیمت شمرد و گفت: « راستش بیشتر واسه خاطر این دختر اومدم، نسترن جون.»
    « چطور؟ مگه اونم...؟»
    « نه. منظورم این نیست. اون قوم و خویش شوهرمه و کله اش بوی قرمه سبزی میده. گفتم اگه بیاریش اینجا، شاید در روحیه اش تأثیر بذاره.»
    « دختر به این خوشگلی چرا می خواد خودشو بدبخت کنه؟»
    سودا رنگ به رنگ شد. همه متوجه زیبایی رویا می شدند و از تصور اینکه پژمان هم به این مسأله واقف است و احتمالاً هر روز او را با رویا مقایسه می کند، ناراحت شد. اصلاً نمی توانست درک کند که چرا پژمان او را به رویا ترجیح می دهد.
    به هر حال به روی خود نیاورد و گفت:« اگه ممکنه، یه مجوز بده که بتونیم به طبقات دوم و سوم بریم و با چند تا از این دخترها حرف بزنیم.»
    وقتی نسترن ورقه ای مهر شده را به دست او می داد، رویا وارد شد. عصبی بود. گفت:« اصلاً از اینجا خوشم نمیاد. بیا بریم.»
    و همانجا جلوی در به انتظار سودا ایستاد. خود را سرزنش می کرد که دنبال سودا به راه افتاده بود.
    سودا با دوستش خداحافظی کرد و بیرون آمد. رویا بی توجه به دنبال او به راه افتاد ولی وقتی دید او به طرف پله ها می رود که به طبقه دوم منتهی می شود و ورقه ای نیز در دست دارد، ترسید. از ذهنش گذشت که شاید سودا خیال دارد او را همانجا بگذارد. از تصور زندگی در میان دخترانی که به جز بدبختی چیزی را مزه نکرده و به دنبال چراهای زندگی، آینده خود را به تباهی کشانده اند، تنش لرزید. در مدتی که در حیاط بود، با چند نفری صحبت کرده و نه از آنان خوشش آمده بود و نه از محیط. بنابراین ایستاد و بالحنی که سعی می کرد لرزش ناشی از ترس در آن مشهود نباشد، گفت:« من که گفتم از اینجا خوشم نمیاد. دلم می خواد برم.»
    « حالا بیا بریم بالا بریم ببینیم چه خبره.»
    « تو هرجا دلت می خواد بری، برو. من کلفتت نیستم که مدام بهم امر و نهی می کنی.»
    سودا که مقاومت رویا را دید، تسلیم شد و باهم از آنجا بیرون آمدند. اما چقدردلش می خواست دست کم با چند تا از آن دختر ها حرف می زدند تا رویا ببیند دنیا همانی نیست که دخترها در تنهایی برای خود می سازند، و زشتیهایی هم دارد. دلش می خواست رویا بداند که این گونه دختران در آن اسارتگاه بلورین به دور از امیال و آرزوها نظاره گر صحبت های بی فروغ و غروب های دلگیر هستند و هر لحظه اشک حسرت می ریزند. دلش می خواست رویا بداند که باید چشم را به همه زیبایی های دنیا باز کرد نه به روی زشتیهایش که همچون تار عنکبوت در جای جای آن تنیده شده است.
    اما رویا نخواست ببیند. بنابراین سودا نومیدانه به سمت تهران به راه افتاد. رویا بار دیگر در سکوت نشست و در افکارش غرق شد. اما این بار سنگینی پلکهایش مانع از ادامه خیالبافیهایش شد و طولی نکشید که خواب او را در ربود.
    دوباره مه بود و سکون. خود را در مسیری مه گرفته یافت که بیش از چند قدمی اش را نمی دید. دائم چشم هایش را تنگ می کرد تا بلکه بهتر ببیند، اما هر لحظه مه غلیظ تر می شد و دید او کمتر.با این حال می دانست جاده مه گرفته به خانه ای منتهی می شود. و سر انجام به خانه رسید. با اندکی تغییر شبیه خانه خودشان بود. رحیم آقا در باغچه کار می کرد. جلو رفت و در مقابل او ایستاد ولی رحیم آقا بی توجه به کارش ادامه داد. هرچه سعی می کرد او را از حضور خود آگاه کند، بیهوده بود. ناگهان صدای خرناسی شنید و رویش را برگرداند. سگی سیاه با دهانی کف کرده و چشمان خون آلود در فاصله کمی از او ایستاده بود و دندانهای سفید و تیزش را به او نشان می داد. خواست فریاد بکشد، اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. دوباره سعی کرد، اما بی فایده. تصمیم گرفت فرار کند، ولی پاهایش نیز نافرمانی می کرد. انگار آنها را به زمین دوخته بودند. سگ قدمی به جلو بر داشت. همچنان خرناس می کشید و دندانهایش را نشان می داد. نومیدانه ایستاده بود و نزدیک شدن سگ را نگاه می کرد. تمام تنش می لرزید. ناگهان سگ خیز بر می داشت. او وحشت زده روی زمین چمپاته زد و دیگر صدایی نشنید. صدای خرناس سگ قطع شده بود. وقتی سرش را بالا کرد، خود را در مکان دیگر دید. انگار دستی از غیب به کمکش آمده و او را به جایی دیگر برده بود. به دور و بر نگاه کرد. آنجا راهروی خانه شان بود ولی در و دیوارش سیاه و دود زده بود. فرش راهرو زیر خروارها خاک مدفون شده بود. از آنجا بلند شد و راه خروج را پیش گرفت. می بایست از آن مکان دلگیر و نفرت زا خارج می شد. به نیمه راه رسیده بود که صدای شیون و ضجه زنی به گوشش رسید. انگار از دیوار ها بیرون می آمد.کم مانده بود از ترس سکته کند. نه توان ایستادن داشت، نه اراده رفتن. چیزهایی روی پایش وول می خورد. پایین را نگاه کرد ، حشراتی از پایش بالا می آمدند. به طرف در خروجی دوید و پایش به چیزی گیر کرد. زنی خون آلود کف راهرو افتاده و حشرات موزی سرتاسر بدنش را پوشانده بودند، که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد. به جسم خون آلود نگاه کرد و او را شناخت. مادرش بود. نمی توانست باور کند. دولا شد تا او را از روی زمین بلند کند. ناگهان متوجه چاقویی شد که تا دسته در سینه ی او فرو رفته و ماری با چشمهای قرمز دور دسته ی آن پیچیده بود. از ترس فریادی کشید اما فریاد رسی نبود. ناگهان مادرش چشمان درشت و آبی رنگش را گشود و به او خیره شد و با صدای گوشخراش شروع به قهقهه زدن کرد؛ کاری که هرگز قبلا نکرده بود. خنده اش همیشه متین و ملایم بود. از جا بلند شد و عقب عقب رفت. با صدایی خفه فریاد می کشید. به انتهای راهرو رسیده بود که ناگهان سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد. فشار دست زیاد بود و ناخنهای تیز و بلندش در گوشت تن او فرو می رفت. فریادی از درد کشید ولی باز هم صدایش یاری نکرد. آهسته سرش را به عقب برگرداند و نگاه کرد. شانه اش خون آلود بود. نگاهش را بالا گرفت و او را دید. پدرش بود. چشمانش گود افتاده و خون آلود بود. دندانهایی گراز مانند داشت و صدایی خوفناک از گلو بیرون می داد. آهسته سرش را جلو آورد. اکنون دندانهایش گردن او را لمس می کرد. در اوج نا امیدی فریادی کشید و انعکاس صدای خود را که در خانه می پیچید، شنید.

  8. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    فصل دهم

    خواب بد دیدی؟»رویا هنوز منگ بود. موقعیت خود را تشخیص نمی داد. به اطراف نگاهی کرد و به یاد آورد. سودا اتومبیل را کنار کشیده و توقف کرده بود. هنوز تمام تنش می لرزید و عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. دستی به پیشانی اش کشید و گفت:« راه بیفت بریم. مهم نیست.»
    « ولی...»
    « گفتم مهم نیست. راه بیفت. حوصله ام از این ابوطیاره ات سر رفت.»
    گرچه مفهوم و لحن کلام رویا توهین آمیز بود، سودا مثل همیشه به روی خود نیاورد و بقیه ی راه در سکوت طی شد. هر دو در اندیشه ای متفاوت سیر می کردند. ترس از بازگشت چنان در وجود رویا رخنه کرده بود که حتی نمی توانست در موردش فکر کند. می دانست چه آشوبی در خانه به پاست و چه چیزی در انتظار او. وقتی به خانه رسیدند، سودا کلید را به رویا داد و گفت به خرید می رود و زود بر می گردد. رویا در را باز کرد و وارد شد. در پناه آن دیوارها خود را در امان می دید. خسته و بی رمق از کابوسی که دیده بود، وارد راهرو شد و به سمت اتاق مطالعه رفت. در نیمه ی راه با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. او در اتاق خواب خو بود و تلفنی با کسی حرف می زد. رویا پاورچین پاورچین جلو رفت و در پشت در اتاق گوش ایستاد. نفس را در سینه حبس کرده بود. به گونه ای ناخوشایند احساس می کرد حادثه ای بد در راه است.
    پژمان سکوت کرده بود. ظاهرا به حرف طرف مقابل گوش می داد. بعد از لحظه ای گفت:« فعلا بهتره به پدرش حرفی نزنی. هر وقت تونستم راضیش کنم، خودم برش می گردونم.»
    «...»
    « در این صورت به زور.»
    «...»
    « نه آقا عزت. قربون شما. به خونواده سلام برسون.»
    و گوشی را گذاشت.
    رویا به سرعت خود را به حیاط رساند و این بار با سر و صدا داخل خانه شد، از دست پژمان کفری بود. پژمان اصلا رعایت او را نمی کرد. بی توجه به حضور او با همسرش گرم می گرفت، به او کم محلی می کرد، و حالا هم از اعتماد او سوء استفاده کرده و به خانواده اش خبر داده بود.
    اشک در چشمانش حلقه بست. چرا پژمان نمی فهمید او لحظه به لحظه بیشتر در دریای متلاطم عشقش فرو می رود؟ چرا نا جوانمردانه تیرهای بی اعتنایی را در قلب او فرو می کرد؟ بغض راه گلویش را بسته بود، طوری که مجبور بود با دهان باز نفس بکشد. احساس می کرد به آخرین نقطه ی دنیا رسیده است؛ نقطه ای که او را در حصار تنگش به اسارت کشیده بود. زخم کهنه اش سر باز کرده بود و کم کم دردش را حس می کرد. حالا دیگر مطمئن بود زندگی اش را به تباهی کشانده است. کم کم پژمان از چشمش می افتاد. اکنون شعله های سرکش عشقش به جرقه هایی کوچک تبدیل شده بود که هر لحظه خطر خاموش شدن تهدیدش می کرد. آتشفشان عشقی که آنچنان فوران کرده بود، یکباره خاموش شده بود.
    وارد هال شد و به سلام پژمان پاسخ نگفت. تنها نگاه چپ چپ و از سر دلخوری اش را لایق او دانست و بی اعتنا وارد اتاقش شد.
    پژمان به خیال اینکه رنجش او به موضوع سابق بر می گردد، به دنبالش به راه افتاد و پرسید:« پس سودا کو؟»
    رویا به حد انفجار رسیده بود. دیگر تحمل این پرسش را نداشت. اگر پژمان کلامی دیگر بر زبان می آورد، با رگبار ناسزا و فحش روبرو می شد. برای لحظه ای نگاه پر نفرتش را به او دوخت و در را محکم به روی او بست، طوری که اگر پژمان دیر جنبیده بود، حتما صورتش داغان شده بود.
    رویا با دلی شکسته بدن سنگین از بار غم خود را به طرف پنجره کشاند و به آسمان دیده دوخت. با اینکه آفتاب به طور مایل بر زمین می تابید، هوا سرد بود. اواخر آذر ماه بود و از روزی که سطل آب را روی پژمان خالی کرده بود، حدود یک ماه می گذشت.چقدر همه چیز سریع و در عین حال کند گذشته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ اگر می ماند و تحمل می کرد، چطور می توانست با غمهایش کنار بیاید، در حالی که رفتن مساوی بود با از بین رفتن رویاهایش که آن نیز غمی تحمل ناپذیر به شمار می آمد؟ دیگر نمی توانست تحمل کند که پژمان وجود او را نادیده بگیرد و با زندگی اش بازی کند. ده_دوازده روزی بود که در خانه ی پژمان اقامت داشت و هر لحظه ای که می گذشت، بیشتر باور می کرد زندگی همان نیست که او در رویاهایش به هم می بافت. اکنون میان زندگی و آرزوهایش کوههایی سر به فلک کشیده و نفوذ ناپذیری می دید و هر لحظه نا امید تر می شد.

  10. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    درختان عریان و بی برگ حیاط او را به یاد وجود بی ثمرش می انداخت. طبیعت کم کم از حال و هوای پاییزی بیرون می آمد و رخت زمستان به تن می کرد.چقدر زندگی اش سرد زمستانی بود!
    در همین موقع در حیاط باز شد. سودا برگشته بود. بی توجه به اطراف به طرف پله های ورودی آمد. رویا هم بی اعتنا به اینکه توجه او را جلب می کند، ایستاد و نگاهش کرد. این زن ریز نقش و بی جذبه چگونه توانسته بود با همدستی شوهرش او را در قعر چاه فلاکت و بد بختی بیندازد و تنها بی کس رهایش کند؟ دلش بد جوری گرفته بود و از اشکهایش که به فرمانش گردن نمی نهادند و جاری نمی شدند، دلگیر بود.
    رویا در سوگ زندگیش به عزا نشسته بود. نه او حال همراهی با لحظات را داشت نه لحظات بر جا می ماندند. هر دو بی میل از همراهی یکدیگر پیش می رفتند. ظهر شد. رویا احساس تشنگی و گرسنگی می کرد، اما بیش از آن محتاج چیزی بود تا بر دل دردمندش مرهم نهد. وقتی به یاد می آورد که اکنون عمویش میداند او به کدام سو گریخته است، غمهایش را فراموش می کرد و به ترس اجازه می داد بر وجودش حکومت کند، چرا که می دانست دانستن عمو یعنی دانستن پدر، و دانستن پدر یعنی لحظاتی شوم که در انتظار اوست، و چه بسا مرگ. از اینکه نقل مجلس زنان محله شود و هر روز متلکی بار زینت کنند، می ترسید. از اینکه محمد او را تحقیر کند و نجابتش را زیر سوال ببرد، وحشت داشت. اگر او را نمی کشتند، حتما کتک و حبس در انبار در انتظارش بود، و او از صدای موشها و جیر جیرکهای داخل انبار نفرت داشت. و برای رهایی از تمام این نا ملایمات، چاره ای جز این نمی دید که عشقش را به سودا واگذار کند و برود.
    ضربه ای به در خورد. حتما سودا آمده بود او را برای نهار ببرد.رویا به سرعت روی زمین دراز کشید وخود را به خواب زد. بر خلاف هر روز که برای یک لحظه دیدن پژمان جان می داد، حالا اصلا تحمل ریخت او را نداشت.
    سودا ضربه ای دیگر به در نواخت و وارد شد. وقتی رویا را در خواب دید، لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. چقدر متاسف بود که نمی تواند به او کمک کند. رویا چیزی را از او می خواست که حیاتش وابسته به آن بود و آن را نه تنها با رویا بلکه با هیچ کس دیگر نمی توانست قسمت کند. آهی کشید و از در بیرون رفت بی آنکه آن را ببندد. پس از لحظه ای با یک پتو برگشت، آن را روی رویا انداخت و آهسته بیرون رفت و به آرامی در را بست.
    رویا بلند شد و خود را به در رساند و گوش ایستاد. گرچه آهسته حرف می زدند، صدایشان را می شنید. آهسته لای در را باز کرد. پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و سودا برای پژمان غذا می کشید؛ همان چیزی که رویا بابتش این همه حقیرو مفلوک شده بود.
    صدای پژمان را شنید که می پرسی:« چرا نیومد ناهار بخوره؟»
    « خوابیده بود. نخواستم بیدارش کنم.»
    « امروز چه اتفاقی افتاده بود؟»
    « چطور مگه؟»
    « وقتی اومد، اوقاتش تلخ بود. حتی جواب سلامم رو نداد.»
    « ببین آقای به اصطلاح دکتر، این دختر حال روحی درستی نداره، پس نباید کارهاشو به دل گرفت.»
    رویا چنان عصبانی شد که برای لحظه ای تصمیم گرفت در را باز کند و حق او را کف دستش بگذارد. حالا می فهمید محبتهای او از سر ترحم است. از اینکه دربدری او را دلیل دیوانگی اش می پنداشتند، احساس بدی داشت. دلش برای خودش می سوخت که اینگونه نا جوانمردانه به بازی اش گرفته بودند. حالا فقط در فکر راه فراری از آن بهشت جهنم آسا شده بود تا بتواند به دور از نگاههای ترحم بار آنان روزگار بگذراند.
    صدای سودا او را به خود آورد.« راستی پژمان، امروز وقت داری؟»
    « واسه چی می پرسی؟»
    « جواب سونوگرافی حاضره. گفتم اگه کاری نداری، زحمتش رو تو بکشی.»
    « تو فقط دستور بده. خودم تنهایی غلام حلقه به گوشتم.»
    « حالا دلت دختر می خواد یا پسر؟»
    رویا دیگر گوش نداد. نمی خواست بشنود. نمی توانست وزن سرش را تحمل کند. تمام رویاهایش را نقش بر آب می دید. سینه اش می سوخت. انگار گلوله ای آتش روی قلبش گذاشته بودند. تنها روزنه ی امیدش را گل گرفته می دید. از حلقه به گوش بودن پژمان بیشتر از خبر بارداری سودا زجر می کشید. بی وقفه آه می کشید بی آنکه صدایی از گلویش درآید و بی محابا اشک می ریخت بی آنکه قطره اشکی بیفشاند. ماندن در آنجا دیگر به صلاحش نبود. می بایست هر چه زودتر می رفت. هر لحظه بیشتر احساس خطر می کرد. نمی دانست هنوز از آن عشق آتشینش چیزی باقی مانده است یا نه، ولی اگر هم باقی مانده بود، می بایست آن را فدای خوشبختی معشوق می کرد. خانه ای که روزی قصر رویاهایش بود، اکنون ماتمکده ای تحمل ناپذیر می نمود. می بایست میرفت. می بایست فرار می کرد، اما به کجا؟ نمیدانست.
    سرش درد گرفته بود. سر جایش برگشت، پتو را بر سر کشید و در خلوت مظلومانه اش شروع به گریستن کرد. چقدر تحقیر شده بود و چقدر نادم. خوابش گرفت. این روزها خوابهای بی موقع او را از فکر و خیال نجات می داد.
    حدود ساعت دو بعد از ظهر از شدت سر درد بیدار شد. نای بلند شدن نداشت. به سختی روی پا ایستاد و آهسته از اتاق خارج شد. خانه در سکوت فرو رفته بود. احساس تشنگی وجودش را می سوزاند. بنابراین راه آشپزخانه را در پیش گرفت. تلو تلو می خورد. دستش را به دیوار گرفت و جلو رفت. چشمش به آیینه ی روی دیوار افتاد. موهایش آشفته و در هم ریخته بود و چشمهایش قرمز و متورم. لبهایش خشک شده بود و نفسش به سختی بالا می آمد. این اواخر چندان اهمیتی به سر و وضعش نمی داد، اگر چه همان طوری هم زیبا بود.
    وارد آشپزخانه شد. لیوانی برداشت و به سراغ یخچال رفت. وقتی لیوان را به طرف لبهایش می برد، متوجه ورق کاغذی روی در یخچال شد. انگار سودا حدس می زد وقتی رویا بیدار شود، به آنجا می رود. روی کاغذ نوشته شده بود:
    رویا جان.
    منو پژمان کاری داشتیم که می بایست بیرون می رفتیم. تا ساعت سه- چهار بر می گردیم. اگه گرسنه ات شد، غذا توی یخچال است.
    قربانت سودا
    رویا خوشحال شد. فرصتی را که می خواست، زودتر از آنچه تصورش را می کرد به دست آورده بود. سریع برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. دو و ده دقیقه بود. می بایست عجله می کرد. بسرعت به اتاق مطالعه رفت، وسایل اندکش را جمع کرد و وارد هال شد. وقتی از جلوی اتاق خواب آنان می گذشت، پاهایش از رفتن باز ایستد. مکثی کرد و وارد شد. این اولین بار بود که به اتاق خواب آآآنان پا می گذاشت. در درگاه ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند با اتاق رویاهایش همخوانی دارد یا نه. فرشی فیلی رنگ کف اتاق پهن بود و تختخوابی دو نفره با فاصله ی کمی از پنجره ی بزرگ دیوار روبرو دیده می شد که نشان از طبیعت دوستی صاحبش داشت. کمد و میز توالتی نیز در سمت دیگر اتاق قرار داشت و همخوانی وسایل نشان می داد که جزو جهیزیه ی سوداست. فرق چندانی با رویاهای رویا نداشت و دیدن آنها دلتنگش کرد. عکسهای دو نفری عروسی آنان در قابهای زیبا به دیوار نصب بود که رویا را به یاد ادامه ی رویاهایش انداخت. در رویایش، دیوار های کلبه ی عشقش را پر از عکسهایی کرده بود که هر دو در حالتهای مختلف انداخته بودند.اما اکنون سفید پوشی که کنار آهوی رمیده ی او ایستاده بود، چهره ای متفاوت داشت. براستی که پژمان در لباس دامادی چقدر زیبا و برازنده بود. و آنچه بیش از همه رویا را آزار میداد، این بود که می دید کت و شلوار سرمه ای پژمان که او سطل آب را روی آن خالی کرده بود، لباس دامادی اش بود.
    سودا چندان تغییری نکرده بود. از نظر رویا، همان طور خشک و بی جذبه، حتی در لباس عروسی. همچنان که به عکسها خیره مانده بود بارها و بارها عکسهای خیالی اش را با آنها مقایسه کرد و ناگهان به مرز جنون رسید. ناسزا گویان عکسها را از دیوار پایین کشید و به زمین کوفت.لوازم آرایش روی میز توالت را در هم ریخت و با رژ لبی قرمز رنگ روی دیوار نوشت: خائن. تند و مقطع نفس می کشید. صورتش خیس عرق شده بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. با غیض از اتاق بیرون آمد و در حالی که زیر لب ناسزا می گفت، وارد حیاط شد. در خانه را باز کرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.

  12. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    فصل یازدهم

    عزت به آرامی از درگاه گذشت و وارد راهرو شد. آنچه را می دید باور نمی کرد. انگار طوفانی در آنجا در گرفته بود. تمام اثباب اثاثیه به هم ریخته و نا مرتب بود، طوری که به سختی می شد قدم از قدم برداشت. سکوت وحشت باری که خانه را فرا گرفته بود، به سنگینی جوٌ اطراف افزود. عزت همانطور که جلو می رفت ، با پا اثاثیه ای را که سر راه بود ، کنار می زد.به شدت تعجب کرده بود. اصلاً نمی توانست باور کند این همان خانه ایست که زینت برای تمیز و مرتب بودنش آن همه وسواس به خرج می داد.
    وقتی به انتهای راهرو رسید، زینت را دید که با چشمهای اشک بار مشغول جمع و جور بود. با دیدن آقا عزت فقط سلامی کرد و دوباره سر گرم کار شد . به قدری گرفته و ناراحت به نظر می رسید که انگار دختر خودش فرار کرده بود . آقا عزت برای لحظه ای به تماشای او ایستاد و بعد پرسید که آسیه خانم کجاست و بعد از اینکه زینت در یک کلام به او گفت که آسیه در اتاق خودش است ، آقا عزت او را به حال خودش گذاشت و راه اتاق آسیه را در پیش گرفت.
    طبقه دوم از وضعیت بهتری بر خوردار بود، انگار از معرکه دور مانده بود. وقتی عزت به پشت در اتاق آسیه رسید مکث کرد، دودل بود. ولی بعد از چند لحظه ، انگار تصمیمش را گرفته باشد ، ضربه ای به در نواخت و با اجازه آسیه وارد شد.
    آسیه پشت میز توالت نشسته و صورتش را با دستهایش پوشانده بود. وقتی در باز شد، سرش را برگرداند و با دیدن آقا عزت از جا بلند شد و به استقبال رفت. بعد از حال و احوالی کوتاه و مختصر ، آقا عزت لبه تخت نشست و آسیه هم روی صندلی مقابل او.
    آقا عزت به راحتی می توانست غم را در چهره ی در هم رفته ی آسیه ببیند و درد دل ماتم گرفته اش را حس کند نه تنها برای او ، بلکه برای تمام اعضای آن خانواده متأثر بود. بوضوح می دید که سرنوشت چه بازیها دارد. گاهی آدم را تا عرش بالا می برد و گاهی تا قعر به زیر می آورد.
    آسیه در اثر این مصیبت بشدت لاغر و نزار شده بود. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از فاجعه ای داشت که زندگی همه را به تباهی می کشاند ، لبان ترک خورده اش داستانی غم بار به تصویر می کشید که به شدت پایانی نا خوشایند داشت، و رنگ زرد چهره اش بی چون و چرا مؤید دردی بود که پوست و گوشت را شکافته و تا مغز و استخوان پیش رفته بود.
    عزت که از آشوب و بلوای اخیر بی اطلاع بود ، با لحنی آرام که شاید دل پر تشویش آسیه را آرامش بخشد ، گفت:« زن داداش ، چرا خونه اینقدر به هم ریخته س؟»
    آسیه که انگار اشکهایش را به بهانه ای سد کرده و در پس پرده ای نا مرئی به اسارت کشیده بود، با این سوأل دوباره هق هق گریه اش را از سر گرفت و به اشکهایش اجازه داد که بریزد تا بلکه تسلای دل درد مندش شوند.
    سپس فین فین کنان گفت:«دیدی، آقا عزت؟ دیدی چطوری بی آبرو شدیم؟»
    «آخه تعریف کن ببینم باز چی شده؟»
    «چی می خواستی بشه؟از وقتی این دختره فرار کرده،روزگارمون همینه که می بینی.»
    «داداشم کجاس؟»
    « توی اتاقش. بعد ار این معرکه گیری رفت بخوابه. تازه اگه خوابش ببره.»
    « حالا واسه چی این کار رو کرد؟»
    « ای داداش، نیستی که ببینی دارن چه بلایی سرمون میارن...»
    « حالا که هستم، بگو چی شده؟»
    « والله چی بگم. نمی دونم کدوم نمک به حروم ذلیل شده ای توی خیابون عبدالله رو به باد متلک گرفته و بهش گفته که بی غیرته.»
    « به مردم چه مربوط؟ خودشون هزار و یک عیب دارن و برای اینکه عیبهای خودشونو بپوشونن، عیب و ایراد این و اونو سر علم می کنن.»
    «خودت که حال و روز عبدالله رو می دونی. مونده م رویا چطور توانست این کار رو بکنه؟ اون بهتر از هر کسی می دونست نصف مردم این شهر منتظرن یه نقطه ضعف از عبدالله بگیرن.»
    « والله داداش هم دیگه شورش رو درآورده بود از بس به مردم پیله می کرد و ازشون ایراد می گرفت. خوب، مردم هم حق دارن تلافی کنن.»
    « می دونی که عبدالله دست خودش نیست.عادت کرده.»
    « بیخود عادت کرده. یه بار خودم توی قهوه خونه شاهد بودم چه بلایی سر یه یارو که می گفتن خواهرشو با یه پسره دیدن، آورد. خوب، تو هم اگه جای اون یارو بودی، حالا واسه این قضیه خیرات نمی کردی.»
    « حالا که دیگه هر چی بوده، گریبون خودمونو گرفته.»
    بعد از فرار رویا، آسیه و زینت یک شبانه روز قضیه را پنهان نگه داشته و به بهانه های مختلف، مانند اینکه رویا خوابیده یا به حمام رفته است، غیبت او را توجیه کرده بودند به این امید که او هر کجا هست، برگردد. اما شب دوم، عبدالله خان که بد گمان شده بود، پیله کرده و بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است، چنان جنجالی به پا کرده بود که همان شبانه تمام همسایه ها خبردار شده بودند. آن شب هیچ یک از افراد خانه، حتی زینت، از مشت و لگدهای او در امان نمانده بود.
    آقا عزت پرسید:« هنوز هیچ اقدامی برای پیدا کردنش نکردین؟»
    « چه اقدامی؟ عبدالله از ترس متلکها و نگاه های تمسخر آمیز مردم حتی جرات نداره سر کارش بره، چه برسه به اینکه پیگیر رویا بشه.»
    « زن داداش، خیال می کنی کجا رفته باشه؟»
    « والله چی بگم؟ تمام امیدمون به اینه که خونواده ی پسری که رویا باهاش فرار کرده، پا پیش بذارن و قضیه به خیر و خوشی تموم شه. اما فعلا که هیچ خبری نشده.»
    عزت که از وضعیت رویا مطلع بود و می دانست جای او در خانه ی پژمان امن است، با این حرف آسیه کمی جا خورد. او به هر حال رویا را به عنوان عروسش قبول داشت و مطمئن بود رویا صرفا به دلیل سختگیریهای پدر از خانه فرار کرده و به دکتر اندیشمند و همسرش پناه برده است.
    او با لحنی تعجب زده گفت:« زن داداش، چرا خیال می کنی حتما اون با یه پسر فرار کرده؟»
    « اگه این طوری نیست، پس کجا رو داره بره؟»
    در همین موقع، صدای نعره ی دلخراش عبدالله خان به گوش رسید که آسیه را فرا می خواند. فریاد عبدالله خان که انگار حادثه ای دیگر را هشدار می داد، باعث شد رنگ از روی آسیه بپرد ونشانه های ترس با سرعتی باور نکردنی در چهره اش آشکار شد. سپس در حالیکه می لرزید، از جا بلند شد و به طرف در به راه افتاد تا مبادا اندکی تاخیر بهانه ای دیگر برای جنجال آفرینی به دست عبدالله خان دهد.
    قبل از اینکه آسیه به در برسد، آقا عزت پیشدستی کرد و قبل از آسیه از اتاق بیرون پرید و با گامهایی پر شتاب که بیشتر به دویدن می مانست، به طرف اتاق برادرش به راه افتاد. آسیه هم وحشت زده از اینکه چه چیز خشم شوهرش را برانگیخته است، به دنبال عزت راهی شد. از اینکه در چنین موقعیتی او را همراه داشت، اندکی آرام به نظر می رسید، اما با این حال هنوز ترسی انکار ناپذیر در حرکاتش مشهود بود.
    هنگامی که سرآسیمه وارد اتاق شدند، عبدالله خان را دیدند که مشت خون آلودش را در دست چپش گرفته است بی آنکه دم برآورد، آن را می فشارد. در درون می نالید و دردش را بروز نمی داد؛ همان چیزی که آن را به رویا به ارث داده بود.
    آسیه و عزت با نگاه های وحشت زده اطراف را از نظر گذراندند. آیینه ی قدی کنار اتاق خرد شده و تکه هایش روی زمین پخش بود.

  14. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    عبدالله خان متعجب ازحضورعزت، سرش را به طرف پنجره ی مشرف به حیاط برگرداند و همچون کودکی که ازنگاه جمع فرار می کند، چشمانش را بست. عزت بی توجه به مشت خون آلود او، با دلی سرشار از اندوه و خنده ای تصنعی بر لب، جلو رفت. دستش را روی شانه ی برادر گذاشت و گفت:« سلام، خان داداش. چه خطایی مرتکب شده م که از ما رو بر می گردونی؟»
    عبدالله خان از این حرف عزت، انگار دشنه ای در قلبش فرو کرده اند، مشت خون آلودش را فراموش کرد و درد دل را به یاد آورد. بند بند وجودش با شنیدن صدای برادر منقبض شد، طوریکه احساس می کرد خون بسختی در رگهایش جریان دارد و ششهایش ازسر اکراه اکسیژن را با دی اکسید کربن معامله می کند. آهسته سرش را پایین انداخت و با ناله ای که بسختی اثری از آن در صدایش مشهود بود، گفت:« شرمنده م. به خدا رو ندارم توی روت نگاه کنم.»
    عزت با شنیدن این حرف از آمدنش پشیمان شد. از روزی که رویا رفته بود، او برادرش را ندیده بود. دلش نمی خواست با او روبرو شود. با آسیه تماس داشت و کم و کیف قضیه را از او می شنید، اما با شناختی که از برادرش داشت، صلاح نمی دید با او روبرو شود. اکنون به وضوح می دید که عمق درد تا کجا در جسم برادرش حلول کرده و او را از پا درآورده است.
    او آهسته جلو رفت، برادرش را به گرمی در آغوش گرفت و بر سینه فشرد. انگار می خواست تمام غم های او را از وجودش بیرون بکشد و از آن خود بکند. همچنان که او را تنگ در بر گرفته بود ، احساس کرد برادرش دیگر همچون گذشته قوی و تنومند نیست. انگار تک تک سلولهایش دچار رخوت شده بود. شانه هایش فرو افتاده و پشتش خم گشته بود. ریشی که همیشه آن را برای بهتر نمایاندن سیبیل کلفتش می تراشید تا مردانگی اش را هرچه بیشتر به رخ دیگر مردان بکشد، اکنون به عزای آبروی از دست رفته، تمام صورتش را پوشانده بود. دیگر از آن موهای مرتب که هر دقیقه با ذوق و شوقی وصف ناپذیر آنها را شانه می زد ، خبری نبود. انگار موهای سفید با سرعتی باور نکردنی رخ نموده بودند و او را پیرتر نشان می دادند.
    عزت با دیدن حال و روز برادر چنان منقلب شد که خواست همان لحظه به او بگو
    ید رویا در خانه دکتر اندیشمند و همسرش است و به زودی بر می گردد،ولی از واکنش برادرش بعد از شنیدن اسم دکتر ترسید و ترجیح داد فعلاً چیزی نگوید. در عوض، همانطور که عبدالله خان را در میان بازوانش گرفته بود، گفت: « دشمنت شرمنده باشه، اصلاً از این حرف ها نزن که دلگیرم می کنی. حالا مگه چی شده؟ آسمون که به زمین نیومده.»
    عزت می دانست در دل برادرش چه غوغایی برپاست. می توانست ساعت ها بنشیند و به درد و دل او گوش کند و بر حرف هایش مهر تأیید بزند، اما ترجیح داد سکوت کند. دوست نداشت با ادامه این حرف ها به زخم او نمک بپاشد و او را بیش از این در گل و لای غصه فرو برد، چرا که بعید نبود عاقبت باتلاقی گردد و برای همیشه او را در میان بگیرد. دلش می خواست به برادرش کمک کند، اما فعلا ًوقت را مناسب نمی دانست. از اینکه مردم ماجرا را فهمیده بودند، ناراحت بود. رویا را پاک تر از آن می دانست که بی جهت این گونه بد نام شود و هر کس و ناکس به خود اجازه دهند او را به بی آبرویی متهم کند. از سویی دیگر، نگرانی اینکه مبادا محمد پشیمان شود و نخواهد با رویا ازدواج کند، او را می آزرد. می ترسید محمد با آن همه امکانات رفاهی ، حاضر به ازدواج با دختری فراری و بد نام نباشد. از طرفی، متعجب بود که چرا محمد نه قبل از خاستگاری و نه بعد از فرار رویا هیچ کلامی بر زبان نیاورده و اظهار نظر نکرده بود.
    او بعد از اندکی تفکر، از دنیای درون بیرون آمد و به اطراف نظر انداخت. آسیه و زینت خرده های آیینه را جمع می کردند بی آنکه جرأت بازگو کردن کلامی را داشته باشند. او که خود را تنها ناطق جمع می دید ، به اشاره آسیه روبه عبدالله خان کرد و گفت: «حالا چرا آیینه را شکستی؟ نگفتی خطرناکه؟»
    عبدالله خان در میان بهت و حیرت آنان، با لحنی که هرگز کسی از او ندیده بود ، گفت:«شاید باورتون نشه، اما حقیقتاً که آیینه هم داشت بی توجه به دل زخم دیده ام، به من می خندید.»
    عزت با این کلام برادر به راستی دلش ریش شد. از این که می دید دختری به سن رویا توانسته است کمر مردی همچون عبدالله خان را خم کند، کلافه بود. اکنون باور می کرد که بادی ملایم می تواند درختی تنومند را درجا بلرزاند . از اینکه می دید برادرش با آن همه کبکبه و دبدبه این گونه مفلوک و بی پناه شده است احساسی نا خوشایند داشت ونمی دانست چه کند. در دل هزار بار به تقدیر نا خوشایند خود نفرین فرستاد. بیش از آن،دردش از این بود که خود را مقصر می دانست، چرا که از پژمان شنیده بود رویا به علت اجبار به ازدواج با محمد فرار کرده است. بنابراین دلش می خواست هر طور هست به برادرش که بعد از مرگ پدر تنها حامی او بود، کمک کند و رویا را نیز از این بی سرانجامی نجات دهد.
    بعد از اینکه به کمک آسیه دست مجروح برادر را مرهم گذاشت، از زینت خواست قرصی آرام بخش برای او بیاورد. سپس آن را به او خوراند و قبل از رفتن بوسه ای بر پیشانی داغ و عرق کرده اش نشاند، همراه بقیه از اتاق بیرون آمد و به آرامی در را در لولای خود جا داد. سپس بی هیچ کلامی یکراست به سمت حیاط رفت.
    آسیه او را تا دم در همراهی کرد. ناراحت به نظر می رسید. انگار دوست نداشت عزت آنان را ترک کند. یا شاید دلش می خواست همراه او از این مکان جهنمی بگریزد. دستهایش بوضوح می لرزید و پاهایش نای ایستادن نداشت.
    عزت بخوبی می دانست که او بیش از عبدالله خان به همدردی احتیاج دارد. بنابراین مانند برادری دلسوزکه با خواهر درد مندش همدلی می کند، گفت:« غصه نخور، زن داداش. یادش میره. زیاد طول نمی کشه تا این دوران هم مثل همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگی بگذره.»
    لحن ملایم و برادرانه ی عزت باعث شد دوباره اشکهای آسیه سرازیر شود و در حالی که نگاه معصومانه اش را به او دوخته بود، گفت:« درد من که یکی دو تا نیست، آقا عزت. از طرفی دارم واسه خاطر عبدالله خان از بین میرم، از طرف دیگه واسه دخترم. دلم براش یه ذره شده. از وقتی به دنیا اومد تا به حال حتی یه شب هم ازم دور نبوده. هم دلتنگش هستم و هم نگرانش. آخه من فقط همین یه دختر رو دارم. هر شب تا صبح بیدارم و گریه می کنم. نمی دونم سرش رو کجا زمین می ذاره و چه می کنه. خودشو نابود کرد. نمی دونم حالا پشیمونه یا راضی. خدا کنه هر جا هست خوشبخت باشه. طفلک یه روز خوش توی زندگیش ندید.»
    آسیه می گفت و اشک می ریخت. آرزو داشت فقط یک بار دیگر جگر گوشه اش را ببیند و با گرمای وجودش زندگی خود را گرما بخشد، اما احساس می کرد این آرزویی نا ممکن است و انگار کسی می خواهد برای همیشه او را از دیدار فرزند محروم کند.
    « من برای خاطر رویا هر کاری می کردم، آقا عزت. اون تنها دلخوشیم بود. همه سختی ها رو واسه خاطر اون تحمل می کردم، ولی اون نتونست واسه خاطر من طاقت بیاره و تحمل کنه. دلم بیشتر از این می سوزه که یه بار هم درست و حسابی بهش نفهموندم چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم.»
    هق هق گریه به آسیه اجازه نداد ادامه دهد.عزت هم بغض کرده بود، اما خودش را مهار کرد و بی هیچ کلامی از خانه بیرون رفت. می دانست اگر دهان کند، بعضش می ترکد و هیبت مردانه اش زیر سوال می رود. از سوی دیگر، می دانست هیچ کلامی نمی تواند دل دردمند مادری را که در غم از دست دادن فرزند به عزا نشسته است، مرهم بگذارد.
    آسیه گیج ومنگ ایستاد و با چشمان اشک بار دور شدن عزت را تماشا کرد. سپس همان جا روی پله ها نشست و زانوانش را در میان حلقه ی دستانش قرار داد و گریه از سر گرفت. با اینکه هوا زیاد سرد نبود، بند بند وجود او از سرمایی که در درونش جاری بود، می لرزید. امروز بیش از روزهای پیش دلشوره داشت، انگار احساس مادرانه اش به او می گفت که از این پس دخترش براستی بی پناه شده است.



  16. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    فصل دوازدهم

    بر خلاف صبح، عصر آن روز تاریک و دلگیر و مه آلود بود، طوری که دل آدمی را به ماتم می نشاند. دوباره خورشید در مقابل ابرها سر تسلیم فرود آورده و آنها را به زندان بانی اسارتگاه خود انتخاب کرده بود. ابرها بی توجه به دل سوزنده ی خورشید که به حال خود دل می سوزاند، در جای جای آسمان به رقص درآمده بودند و می خواستند بزمشان را با شکرانه ی باران آغاز کنند. بادی سرد و ملایم می وزید. عصری وحشت زا بود. سایه های وحشتناک اجسام بر روی زمین تا آخرین حد توان خود را گسترده و نقطه به نقطه ی زمین را در ظلمات فرو برده بودند. درختان لخت و عریان، از این همه نا ملایمات طبیعت به جان آمده بودند اما دم بر نمی آوردند. تنها با نوای آرام باد، برای برگهای از شاخه افتاده شان زمزمه وار ذکر خدا می گفتند و بر خلاف دیگر موجودات زمین، در مقابل عوامل طبیعت سر تسلیم فرود آورده بودند و راضی و خشنود فقط در این فکر بودند که هر چه بیشتر در دل زمین ریشه بدوانند.
    در میان این همه تنهایی و سکون، آنچه بیش از همه رویا را می آزرد، تنهایی اش بود. به یاد می آورد در این ساعت از روز، به دور از چشم پدر در اتاقش به تماشای سیمای خاکستری شهر می نشست و شیشه ی باران خورده ی پنجره اتاقش را که صحنه ی رقص باران شده بود، نگاه می کرد. ولی اکنون تنها و بی کس، خطر ضربات مستقم باران که می خواست بر سر و صورتش ببارد، او را تهدید می کرد و به یادش می آورد که مفلوک زمانه است.
    چشمانش در حسرت از دست رفته ها، گستره ای را میدید که وحشت در دلش می افکند؛ گستره ای ساکت و ترسناک. پارک به آن بزرگی و عظمت در چشم اشکبار رویا خلوت به نظر می رسید، که شاید دلیلش بارانی بود که مردم چشم براهش بودند. این اولین بار بود که رویا از خدا می خواست که آسمان به ناله در نیاید و خورشید در پشت کوهها به قهر نرود، چرا که با آغاز شب ظلمانی ، گرگها به قصد شکار از کمینگاه خود بیرون می آیند. و اکنون رویا شکاری ناب به شمار می رفت.
    رویا ساکت و آرام روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بود و اطراف را از نظر می گذراند.در واقع چشمهای او زمان حال را نمی دید و تنها در گذشته سیر می کرد؛ گذشته ای که رویا آن را برای گذشتگان گذاشته بود. می خواست در آن پیچ و خم به زردی گراییده ی پارک، جاده ی سبز و مستقیم زندگی اش را بیابد؛ جاده ای روشن که با انوار پر فروغش او را به سوی خود بخواند، ولی اکنون در آن کوره راه پر پیچ و خم ، حتی روزنه ای خاکستری هم به نظرش نمی رسید که دست کم به آن دل خوش کند. در عوض، هر چه بود، سیاهی بود.
    چند ساعتی می شد که از خانه ی پژمان بیرون آمده و در تمام این مدت تا توانسته بود، با گامهایی سست و افکاری نابهنجار از آن محل دور شده بود تا مبادا او را پیدا کنند و به اسارتگاه برش گردانند. اکنون به یقین می دانست آنان خبردار شده اند که آن غزال رمیده دوباره از قفس رمیده است.
    در این افکار غوطه ور بود که صداهایی پسرانه او را از عالم خیال به در آورد. چند پسر جوان به او نزدیک می شدند. با دیدن آنان به گونه ای ناخوشایند احساس خطر کرد. از راه رسیدن زود هنگام صیادان او را به شدت ترساند. بیش از همه از دیدن قیافه های آنان ترسیده بود. تا کنون هیچ پسری را شبیه آنان ندیده بود. پسرانی با موهای روغن زده، شلوارهای تنگ و پیراهن های گشاد و آویزان به روی آن گردنبندهای طلا و نقره به گردن.. و سیگاری که گوشه ی لب چند تن از آنان دیده می شد. انگار رویا را نشان کرده باشند، با نگاه های خیره و خنده های جلف، بی خبر از توفانی که در دل او پدید آورده بودند، به سویش می آمدند.
    رویا دستپاچه از جا بلند شد، خود را جمع و جور کرد و به راه افتاد. تا کنون در چنین موقعیتی گیر نکرده بود. تنها واکنشی که می توانست نشان دهد، لرزشی بود که ترس به بند بند وجودش هدیه کرده بود. چشمهایش سیاهی می رفت و قدرت ایستادن از او سلب شده بود. درست مثل کابوس بود که در آن هیچ کاری از دست آدم بر نمی آید. خدا خدا می کرد کسی در پارک رخ نشان دهد و به فریادش برسد، ولی بی فایده بود. هیچ کس آنجا نبود.
    پسرها با قهقهه های چندش آور هر لحظه به او نزدیک تر می شدند. حالا دیگر رویا متلکهای آنان را هم می شنید که کلمه به کلمه اش جلف و دور از شان بود. نمی دانست چه کند. به راه افتاد و گامهایش را تندتر کرد تا بلکه معجزه ای شود و او را از مهلکه برهاند.
    پسرها به او رسیدند و دوره اش کردند؛ همچون عنکبوت چنان ماهرانه به دورش تار تنیدند که انگار کار هر روزشان است. رویا در میان حلقه ی محاصره با فاصله ی یک متر از آنان گیر افتاده بود و با نگاه هایی که هیچ حالتی در آن دیده نمی شد، آنان را از نظر می گذراند. در نگاهش نه التماس موج میزد، نه تهدید و نه ترغیب. و از آنجا که این نگاه ها برای پسرها نا آشنا بود، دستها را به هم داده بودند و با فریادهای شادمانه ای که سر می دادند، دل رویا را بیشتر از جا می کندند. به نظر می رسید هدفشان صرفا ترساندن رویاست، چرا که به آرامی جلو و عقب می رفتند. رویا رنگ به رو نداشت. چشمان آبی اش خیره و لبان سرخ رنگش باز مانده بود، که دندانهای سفید و مرتبش را به نمایش می گذاشت. و تمام اینها نه تنها از زیبایی اش نمی کاست ، بلکه او را صد چندان جذاب تر نشان می داد و باعث می شد آنان بیش از پیش زبان به تمجیدش بگشایند. از دیدن این گرگان آدم نما به یاد فیلم هایی جنایی می افتاد که او را به وجد می آورد و خشم پدر را بیشتر برمی انگیخت. خدایا، یعنی کسی نبود او را از این مهلکه نجات دهد؟ نه قدرت التماس داشت و نه توان پرخاش.
    پسرها قدمی جلو گذاشتند، رویا از شدت ترس چشمهایش را با دست پوشاند. دلش نمی خواست گریه کند. ازاین کار در ملاء عام بیزار بود. احساس می کرد به آخر خط رسیده است و به یکباره تمام زندگی اش را نابود و شیشه ی بلورین جسمش را در خطر شکستن دید. گوشهایش از شنیدن آن اصوات نا خوش آیند به ستوه آمده بود که ناگهان صدای دلنشین و متفاوت با صداهای قبلی او را به خود آورد.

  18. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    « با خواهر من چیکار دارین، آشغالهای بی سر و پا؟»
    این کلام اگر چه خشن ادا شد، بر دل رویا نشست. پسرها که انتظار چنین چیزی را نداشتند، قدمی به عقب برداشتند و پراکنده شدند.
    مرد جوان پرخاش کنان گفت:« بزنین به چاک.»
    بعد رویش را به رویا کرد وبا همان لحن تند گفت:«اصلا معلومه اینجا چیکار می کنی؟ همه نگرانت شدن. راه بیفت بریم.»
    رویا هاج و واج از حرفهای مرد و خوشحال از اینکه از مخمصه نجات یافته است، بی هیچ حرفی به دنبال او به راه افتاد. از خوشحالی گریه اش گرفته بود، اما هنوز دست و پایش می لرزید. مرد گامهای بلند و تند بر میداشت و رویا تقریبا به دنبال او می دوید. همچنان که می رفتند، از پشت سر به مرد نگاهی انداخت و به پسرها حق داد که از او بترسند، چرا که رویا با آن قد بلند و کفشهایی با پاشنه های پنج سانتی متری ، فقط تا سر شانه ی او می رسید. و شانه های پهن و عضلانی اش که هیاتش را خوفناک تر جلوه می داد، نشان از ورزشکار بودنش داشت. مرد هنگام راه رفتن دستهایش را دور از بدن نگه داشته بود و گامهایی سنگین بر می داشت. رویا خودش هم کم کم داشت از آن مرد می ترسید. در طول مسیر، مرد حتی کلامی سخن نگفت و به رویا اجازه داد در دریای پر تلاطم سوالاتش غوطه بخورد.
    بالاخره از پارک خارج شدند و مرد یکراست به سمت پیکانی شیری رنگ رفت و سوار شد. درهای اتومبیل قفل نبود و رویا با نگاهی به پشت سر فهمید که مرد فقط برای نجات او در آنجا توقف کرده است، چرا که از آن نقطه بخوبی جایی که رویا گرفتار پسرها شده بود، پیدا بود. و این رویا را شرمنده کرد.
    او همان جا در جا میخکوب شده بود واگر مرد صدایش نمی زد و از او نمی خواست سوار شود، هیچ تکانی به خود نمی داد. رویا که هنوز بهت زده بود، حرکت کرد و یکراست رفت و روی صندلی جلو نشست. به گونه ای عجیب در کنار آن مرد جوان احساس امنیت می کرد و بدش نمی آمد هر چه زودتر از آن مکان دور شود.
    مرد جوان لبخندی زد و اتومبیل را به حرکت درآورد. رویا کم کم داشت از سوار شدنش پشیمان می شد. نمی بایست بی عقلی می کرد و سوار اتومبیل مردی غریبه می شد. ترس به وجودش چنگ انداخته بود. بالاخره بعد از اینکه مدتی با خودش کلنجار رفت، بر ترس و خجالتش غلبه کرد و پرسید:« کجا دارین می رین؟»
    مرد بی آنکه به رویا نگاه کند، دنده را عوض کرد و گفت:« از اینجا دور می شیم که دوباره سر و کله ی اون پسرا پیدا نشه.»
    رویا سرش را پایین انداخت. با اینکه آن مرد به او نگاه نمی کرد، رویا احساس بدی داشت. می ترسید مبادا مرد او را به چشم دختری هرزه و خیابانی دیده باشد. پس به آرامی گفت:« چرا منو خواهر خودتون معرفی کردین؟»
    مرد در حالیکه همچنان به روبرو نگاه می کرد ، باخنده ای شیرین که دندانهایش را از زیر سبیل باریک و مردانه اش آشکار می کرد، گفت:« همه ی دخترا مثل خواهر آدم هستن.»
    « اصلا چی شد که تصمیم گرفتین به من کمک کنین؟»
    مرد دوباره لبخندی زد و گفت:« راستش هر کس دیگه ای جز شما بود، محال بود کمکش کنم.»
    رویا انتظار داشت او برای این حرفش دلیل بیاورد، اما انگار مرد خیال نداشت حرفش را تمام کند و همچنان در سکوت به رانندگی ادامه داد.
    رویا که کلافه شده بود به حرف آمد و گفت:« خوب، داشتین می فرمودین.»
    « برای اینکه از سادگی شما خوشم اومد. معلوم بود از اون دخترای ولگرد خیابونی نیستین. آخه می دونین، توی این شهر بی درو پیکر دخترای محدودی هستن که سادگی خودشونو حفظ کردن. وقتی شما رو دیدم که بی پناه چشمهاتونو با دست گرفتین، فهمیدم که شما با اونای دیگه فرق دارین.»
    سپس برای اولین بار از زمانی که سوار اتومبیل شده بودند، نگاهی به رویا انداخت، که باعث شد رویا سرش را پایین بیندازد، و گفت:« شما حتی یه ذره هم آرایش ندارین. مثل شما کم پیدا می شه. مخصوصا با این حجابتون خیلی به دلم نشستین. اگه خواهر داشتم، دلم می خواست مثل شما بود.»
    رویا از خجالت سرش را پایین انداخت. قضاوت آن مرد شرمنده اش کرد و برای اولین بار در عمرش پی برد که پدرش چه می گفت و عقیده ی او را تحسین کرد. فهمید چرا به او اجازه ی خیلی کارها را نمی داد زیرا می دانست مردان خواهان چگونه اخلاق و رفتاری هستند. پدرش بی هیچ چشمداشتی ، صرفا کمی افراطی می خواست این را به او بفهماند، ولی افسوس که او دیر فهمیده بود. درک تازه نیز غمی شد و غبارش بر دل او نشست. پس سکوت اختیار کرد، چرا که حرفی برای گفتن نداشت. از سر بی احتیاطی خود را به دست جریان تند روخانه ی سرنوشت سپرده بود و فقط می تونست نظاره گر کوبیده شدنش به سنگ وصخره باشد.
    مرد دوباره به حرف آمد و گفت:« راستی، شما تک وتنها توی اون پارک چی کار می کردین؟ اونم این موقع روز که هوا کم کم داره تاریک می شه.»
    رویا احساس کرد دوباره به مخمصه افتاده است و از اینکه سوار اتومبیل او شده بود، بیشتر پشیمان شد. به دنبال دروغی می گشت که آن را تحویل مرد دهد و خود را از شر سوال وجواب برهاند.
    بالاخره گفت:« اونجا با یکی از دوستام قرارداشتم.»
    « ببین، دختر جون، دوستی که توی پارک با آدم قرار بذاره، دوست واقعی نیست. چرا توی خونه با هم قرار نذاشتین؟»
    « آخه اون اجازه نداره بره خونه ی دوستاش.»
    « به هر حال این جور قرار و مدارها صحیح نیست.»
    رویا که احساس می کرد اگر این سوال وجواب ادامه پیدا کند، مشتش باز خواهد شد، برای رهایی از دست آن مرد، بی آنکه با خیابانی که در آن بودند آشنایی داشته باشد، گفت:« ممنون، خونه مون توی همین خیابونه. از کمکتون متشکرم.»
    مرد بی هیچ اعتراضی آهسته اتومبیل را کنار کشید و توقف کرد. سپس رویش را به او کرد و گفت:« بذار یه نصیحتی بهت بکنم. همه ی آدما مثل هم نیستن. دیگه خودت باید اینو فهمیده باشی. پس همینطور الله بختکی سوار ماشین کسی نشو. خطر داره.»
    جمله ی مرد همچون پتکی محکم بر فرق سرش فرود آمد و تمام تنش از سر نا فرمانی بی حس شد. در دل با خود گفت: با خودت چه کردی رویا؟
    برای لحظه ای می خواست تمام حرفهای دلش را برای آن مرد جوان بگوید، ولی زبان به فرمانش نمی چرخید. غرور مانعش می شد. بنابراین در حالی که سعی می کرد لحنش طوری باشد که آن مرد نفهمد او نیز از آن پس جزو دختران خیابانی است، از نصیحت او تشکر کرد و ادامه داد:« بابت همه چیز ممنون، اما من اونقدرها از خونه بیرون نمیام که فرصت سوار شدن در ماشین های مختلف رو داشته باشم. این یه بار هم پیش اومد.»
    مرد گفت:« از آشنایی با دختری مثل شما خوشحال شدم.»
    رویا پیاده شد و در را پشت سرش بست. مرد جوان قبل از اینکه اتومبیل را به حرکت در بیاورد، به سمت رویا خم شد و گفت:« مروارید صدفت را حفظ کن، خواهر. حیفه که اونو به تاراج ببرن.»
    و حرکت کرد. رویا انگار سرب مذاب رویش ریخته باشند، بند بند وجودش از هم گسست و کلام مرد جوان را در عمق وجود خود جای داد. همچنان ایستاد و چشمانش بی میل به تعقیب، رفتن او را نظاره کرد بی آنکه پلک بزند.

  20. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •