-بس کن بنیامین.اشتباه می کنی.اصلا اینطوری نیست.
-دیگه حالم ازت بهم می خوره.حتی نمی تونم بهت نگاه کنم.
-تو چت شده؟
-من یا تو؟
-چی از جونم می خوای؟اصلا مگه قرار نشد دیگه نیای سراغم؟ما که چند ماه پیش از هم خداحافظی کردیم.
-آره.ولی توی احمق همه چیزو خراب کردی.
-من؟
-یادته؟یادته که چقدر تحقیرم می کردی؟یادته که چقدر زندگیتو تو رخم کشیدی؟
-مسخره بازی در نیار.خودتم می دونی که داری حزیون می گی.
-غرورمو بخاطرت شکستمو توی بی شعور،نفهمیدی.
-از چی حرف می زنی؟آخه چه مرگته؟
-بشین تا بهت بگم.
-اون روز خوابم میومد.اما نمی دونم چرا نخوابیدم.بیدار موندم.دلم خیلی هواتو کرده بود.حوصلم سر اومده بود از اداهات.می خواستم بهت زنگ بزنم.خر شدم.موبایلمو برداشتم.نمیدونم چی شد که یه دفعه شمارتو گرفتم.زود قطع کردم.اما از شانس گند من وصل شده بود.حسابی دست پاچه شده بودم.اعصابم ریخته بود بهم.یکم مشروب خوردم که بهتر شم، تا از فکرت بیام بیرون.گندش بزنن.انگار ول کنم نبودی.داغون بودم.
-بس کن.نمی خوام بشنوم.داری بزرگش می کنی.
-من بزرگش می کنم لعنتی؟زندگیمو خراب کردی.قبل از تو حالم خوب بود.اما وقتی اومدی،یه روز که باهات حرف نمی زدم،دیوونه می شدم.
-تو زیادی پیش رفتی.بهت نگفتم نباید عادت کنی؟
-عادت؟عادت به چی؟به صدات؟به حرفات؟شعرات؟به چی نباید عادت می کردم؟می فهمی دوست داشتن یعنی چی؟تو از سنگی؟
-آره می دونم.بهتر از تو و امثال تو می تونم معنیش کنم.اما عشق و دوست داشتن تو هوس آدمایی مثل تو نیست.تو بچه بازی تو نمیشه پیداشون کرد.
سیلی محکمی بود.عصبانی بودم و زخم خورده.فریاد کشیدم.ناخواسته هربار بلندتر صحبت می کردم.همه چیز را می دیدم.تمامی زندگیم به یکباره،در یک لحظه.تجربه های دردناک.
.
.
-خانوم حالت خوبه؟تو رو خدا یه حرفی بزن.چرا ساکتی؟
تکانهای شدید.مبهم و ضعیف.چشمهای کم سویم.دستهایم بی حس شده.بریده بریده نفس می زنم.مقصد آرام است.متصدی ترسیده.شمیم ضجه می زند.همانند طفلی مادر مرده.ترسیده ام.بیدارم؟
کابوسی بزرگ و بی منتها.وجودم به لرزه افتاده.بی اختیار اشک ها سرازیر می شوند.و من.انگار خسته ام.بی حرکت، نقش بر زمین.چشمهایم منتظرند.
-سلام عروسک من.
-بالاخره اومدی؟خیلی منتظرت بودم.
-هنوزم خودتو تنها حس می کنی؟
-می ترسیدم برم ، بدون اینکه منو ببخشی...
-من؟برای چی؟
-برای اینکه آخرم تنهات گذاشتم و نموندم.
-گریه نکن عزیزم.نه.آخه چه بلایی سر خودت آوردی؟
-دارم میرم.باورت میشه حمید؟
-می خوای مثل همیشه تنهام بذاری؟نگفتم بدون تو می میرم؟
-گفتی.اما انگار نخواستم بشنوم.
-تو رو خدا نرو.حالا که بهت رسیدم،نه.چه بلایی سرت اومده گل من؟
-فقط یکم سردمه.شمیم داره گریه می کنه.
-شمیم؟همون امانتی که پای تلفن ازش گفتی؟
-اوهوم.همون بچه ی معصومم.
-تموم این مدت می دونی چی بهم گذشت؟حالا که اومدی،چرا اینطوری؟چرا اینفدر دیر؟
عبور سخت بود و ماندن دردناک.انگار همیشه غریب بودم.ضجه های طفلم،اشکهای پیاپی حمید.غرش آسمان بی نفس.گریه ی ابرها.دلگیری خدا.و قلب پاره پاره ی اشک.و این مهر سکوت.بغض فرو بلعیده ام.چقدر دلتنگ وجودش بودم.رسیدیدم و باید می گذشتم.ای وای بر وجودم که اینچنین تبدار حضورش ،جدایی را پس می زند.خسته ام.
-حمید تو رو جون شبنم گریه نکن.
-بی معرفت،من تازه بهت رسیدم.آخه از کی انقدر بی وفا شدی؟یادته با خنده بهم می گفتی تا آخر عمر دوستت می مونم؟پس چرا داری می ری؟یادته وقتی گفتم می خوام باهات زندگی کنم،گفتی...
-گفتم:من کسی نیستم که زیاد تو اینجا بند شم.
-کفتم کجا بند میشی؟
-خندیدم و گفتم:جایی که توش غریب نباشم.
-گریم گرفت و زار زدم.
-گریت گرفت و باهات گریه کردم و گفتم:بهم دل نبند.من به خودمم وفا نکردم.
-یادمه.خوب یادمه چقدر بد کردی.به خودت و به من.
-میشه شمیمو ساکت کنی؟انگار قلبمو دارن پاره پاره می کنن.
-این امانتی بدون مادرش ،پیش من،تنها و بی کس.درست مثل خودم.مثل خودت غریب.