تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 41

نام تاپيک: رمان ننه سرما | ماندا معینی(مودب پور)

  1. #11

    پيش فرض

    - خیلی جالبه! اما با این همه درست به نظر نمی آد که تنها باشن!
    - خب شاید تنهایی رو پشت سنگر دوستان پنهان می کنه.
    - پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم.
    خندید و هیچی نگفت. تو همون موقع یه خانم شاعر شروع کرد به شعر خوندن و بعدش یکی دو نفر دیگه و بعدش شب شعر تموم شد و همه برگشتیم به سالن اولی که پویا رفت و دو تا نوشیدنی آورد و یکی ش رو به داد به من و گفت:
    - شما شاغل هستین؟
    - فعلا نه! یعنی چند ماهی بیشتر نیست که پدرم فوت کردن، دنبال کارای انحصار وراثت و این چیزا هستم.
    - حوصله تون سر نمی ره؟
    - چرا، شاید ازچند وقت دیگه برم سر یه کاری. شاید شرکت پدر دوستم.
    تو همین موقع ژیلا اومد پیش مون با خنده گفت:
    - امروز اگهمی دونستم شاعر هستین، هزار تومن کمتر بهتون نمی دادم پویا خان! در ضمن نمی دونستم خانم صدر خاله تون هستن.
    پویا با لبخند گفت:
    - یه کلید ظاهراً قیمتی نداره اما ارزش واقعی ش به اونه که کدوم در رو باز کنه! اون صد تومنی شمام همینهمین حکم رو برای من داره!
    ژیلا همونجور که می رفت برای خودش نوشیدنی برداره گفت:
    - اووم! چه جواب فیلسوفانه ای!
    راست می گفت. جواب قشنگ و پر از معنی بود.
    آروم ازش پرسیدم:
    شما چی کار می کنین؟
    بعد فکری کرد و گفت:
    - دنبال خودم می گردم!
    - قرار نشد که با رمز جواب بدین!
    - جدی گفتم! دارم دنبال خودم می گردم! دنبال خودم یا دنبال خواسته هام! ولی برای اینکه جواب شما رو بدم باید بگم در حال حاضر تو یه مدرسه کار می کنم! به یه صورتی معلم هستم.
    - چه عالی! چه کلاسی رو درس می دین؟
    - معلم ناشنوایان هستم! البته نه صورت کامل! چون خودم هنوز درست و کامل علائم و حرکات رو که کلام رو شکل می ده بلد نیستم. در واقع اونجا کمک می کنم.
    نگاهش کردم برام خیلی عجیب بود!
    - یعنی اینکه کار ثابت تون نیست؟
    - نه. حقوقم نمی گیرم.
    - پسزندگی چی؟ یعنی چه جوری زندگی رو می گذرونین؟
    بعد خودم متوجه شدم که این دفعه من دارم زیاد کنجکاوی می کنم که گفتم:
    - معذرت می خوام! فقط همون کنجکاویه!
    اومد جواب بده که یکی از آقایون شاعر اومد جلو و سلام کرد. پ.یا بهم معرفیش کرد که گفت:
    عالی بود پویا جان! مثل شعرهای دیگه ات! پر از احساس! پر از راز! سنگین ! معترض! عاصی! پر مغز!
    پویا همونجور که می خندید گفت:
    - ممنون استاد اما شما اغراق می فرمایید! این فقط چند تا جمله بود که پیش هم گذاشته بودم! همین!
    - نه! نه! شکسته نفسی نکن! خیلی خیلی قشنگ ب.ئ!
    بعد روش رو کرد طرف من و گفت:
    - اینطور نیست؟!
    - چرا خیلی قشنگ بود.
    - شعر منو گوش دادین؟
    اصلا یادم نبود که شعر خونده! بلافاصله در حالی که یه خورده هول شده بودم گفتم:
    - بله! بله! خیلی قشنگ و پر معنی بود.
    - چون داس بر ساقه ی گندم هراسم نیست
    و اینگونه جنایت
    بی مکافات
    قاتلم، عصیانگرم،
    شرم از وجودم رخخت بر بسته است!
    بعد سری تکان داد و گفت:
    دقت فرمودین؟! این یه اعترافه! رک و صادقانه! بی پروا! و جسورانه! تند و خشن! باید اینگونه بود! باید با شلاق و تازیانه به وجدان حمله کرد! باید تنبیه اش کرد تا بخودش بیاید! باید شناخت! باید...!
    ببخشین نوشیدنی میل دارین؟! خیلی دلم می خواست یکی دیگه از شعرام را براتون بخونم! دلم می خواد نظرتون رو بدونم! شعر یا شاعر! کلام یا آهنگ! قافیه یا معنی! شما شعر نمی گین؟!
    اصلا اجازه جواب دادن به کسی رو نمی داد! به زور فقط تونستم بگم:
    - نخیر.
    - خسته می شین! بریم یه جا بنشینیم تا بهتر بتونیم صحبت کنیم!
    پا توانی کو که برخیزیم
    قلندروار
    چرخی و سماعی
    یعنی به پاهام باید گاهی مرخصی داد! تشریف می آرین؟!
    پویا را نگاه کردم. فقط نگام می کرد! برگشتم و گفتم:
    اگه اجازه بدین باشه برای یه فرصت دیگه.
    متوجه شد و اونم یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
    حتما! حتما! پس تا فرصت دیگه!
    یه لبخند زورکی زد و رفت. وقتی ازمون دور شد برگشتم طرف پویا و گفتم:
    جواب ندادین هنوز حس کنجکاوی ام ارضا نشده.
    خندید و گفت:
    - آدم عجیبی بود. از اونا که علاوه بر حق خودشون، به زور و با داس و تبر و تبرزین یه خرده ام از حق و حقوق دیگران رو به نفع خودشو ضبط و مصادره می کنن!
    - راستش من اصلا شعرش یادم نبود! یعنی اصلا یادم نبود کی رفته و شعرش رو خونده!
    - مگه اشعار دیگه یادتون مونده؟
    - چرا حوا؟ چرا گندم؟ چرا سیب و چرا ابلیس؟
    خندید و گفت:
    - واقعا یه نوشیدنی دیگه نمی خواین؟
    - چرا! اتفاقا خیلی تشنه ام!
    لیوانم را از دستم گرفت و برد. یه آن به خودم اومدم! داشتم چیکار می کردم؟! داشت چه چیزی شروع می شد؟! اون حدااقل پنج سال از من کوچیکتر بود! نباید جلوتر می رفتم! نباید بذارم چیزی شروع بشه! شاید من بلد نیستم چیکار کنم! اصلا چه چیزی داره شروع می شه؟! هیچی! یه شب شعر و مهمونیه! بعدشم همه چی تموم می شه و می ره پی کارش! چرا فکر می کنم داره اتفاقی می افته؟! حالا گیرم اتفاقی بیافته، مگه چی می شه؟!
    این افکار تو ذهن ام بود و ناخودآگاه به دنبال ژیلا می گشتم که پیداش کردم و رفتم طرفش. داشت با یکی از دوستانش حرف می زد و می خندید که تا منو دید ازش عذرخواهی کرد و اومد جلوی من و گفت:
    - چی شده؟
    - هیچی!
    - راست بگو!
    - هیچی به جون تو!
    - پس چرا ناراحتی؟
    - می خوام برم خونه! بریم ژیلا؟
    - چرا؟!! طوری شده؟
    - نه به خدا.
    - پویا ناراحتت کرده؟! برم پدرشو دربیارم؟!
    - نه!نه! اصلا!
    - پس چی؟!
    - فقط می خوام برم خونه!
    - تا نگی چرا، امکان نداره!
    - راستش ترسیدم!
    - از چی؟!
    - می ترسم دیگه!
    - آخه از چی؟!
    - نمی دونم! خودمم نمی دونم!
    خندید و گفت:
    - آدم وقتی بعد از چند سال از اجتماع دور بودن، واردش می شه این احساس رو پیدا می کنه! نگران نباش! عادت می کنی!
    - دیروقته آخه!
    - مگهتو خونه کاری داری؟!
    - خب نه اما!
    - اما بی اما! در ضمن بگی نگی مهمونی تا نیم ساعت یه ساعت دیگه تموم می شه!
    - ژیلاً
    - هان؟! بگو! هر چی تو دلت هست بگو!
    - راستش خجالت می کشم بگم.
    - خجالت برای چی؟ بگو!
    - فکر می کنم، یعنی شاید! اصلا ولش کن!
    - باز لوس شدی؟!
    - آخه خودمم نمی دونم!
    - شاید چی؟ بگو خفه ام کردی!
    یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
    - از پویا خوشم اومده.
    - همین؟!
    - خب شاید اونم از من خوشش اومده باشه!
    - خب چه بهتر!
    - از همین می ترسم!
    - اینم ترس داره؟! ترس اون موقعی داره که تو از اون خوشت اومده باشه و اون از تو خوشش نیومده باشه!
    - آخه اون حدااقل چهار، پنج سال از من کوچیکتره!
    - مگه شناسنامه ش رو بهت نشون داد!
    - نه دیوونه! همینجوری معلومه!
    یه فکر کرد و گفت:
    - اصلا نگران نباش! یه فکر خوبی دارم!
    تند گفتم:
    - چه فکری؟
    - بذار اول مطمئن شی که اونم از تو خوشش اومده! وقتی کاملا مطمئن شدی، با هم می بریمش ثبت و احوال و می دیم یا شناسنامه ی اونو چند سال بزرگتر کنن و یا شناسنامه تو رو چند سال کوچیکتر!
    اینو گفت و با صدای بلند خندید و رفت طرف دوستش که تا اومدم پیداش کنم، پویا از پشت سرم گفت:
    دنبالتون می گشتم.
    سریع برگشتم طرفش و همونجور که هول شده بودم، تند گفتم:
    - ژیلا صدام کرد. یعنی من کارش داشتم.
    - بفرمایید! یه نوشیدنی خنک!
    لیوان رو ازش گرفتم و تشکر کردم که گفت:
    - احساس می کنم کمی اضطراب دارین.
    - من؟! نه! نه! اصلا!
    - یادمه یه دوستی بهم می گفت وقتی یه خانم در مورد چیزی می گه نه! نه! اصلا، حتما بدون که یه مساله ای در میون هست!
    یه لبخند سرد زدم و گفتم:
    - راستش می خواستم برگردم خونه. به ژیلا گفتم که گفت یه خرده دیگه مهمونی تموم می شه و بعد با هم می ریم.!
    - اگه اینجا ناراحتین من می رسونمتون خونه!
    وای! داشت بدتر می شد! برای همین زود گفتم:
    نه! نه! اصلا!
    پویا لبخند زد که خودم متوجه شدم و خندیدم و گفتم:
    این دفعه دیگه باور کنین که این نه! نه! اصلا! واقعا به همون معنای خودشه!
    - قبول کردم.
    بعد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و گفت:
    دل تون می خواد بریم اونجا بنشینیم؟!
    احساس کردم که فکر خوبیه! حرکت کردم طرف گوشه ی سالن که چندتا مبل کنار هم چیده شده بود و پویام دنبالم اومد و دوتایی نشستیم که گفت:
    از خودتون بگید!
    هیچی نگفتم که گفت:
    - حوصله تون سر رفته؟
    - نه!
    - می خواین من برم؟
    نگاهش کردم! نمی دونم دلم می خواست بره یا بمونه! وقتی دید جواب ندادم گفت:
    احساس می کنم از بودن من ناراحتین!
    به مهمونا نگاه کردم و آروم گفتم:
    چرا این فکر رو می کنین؟
    نمی دونم! یه احساسه! حالا برم یا بمونم؟
    بمونین!
    خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم! دلم می خواست بهش بگم برو! یعنی عقلم بهم اینو می گفت اما انگار دلم زودتر حرف زد!
    - سوال تون رو جواب بدم؟
    - بله؟!
    - ازم پرسیدن پس زندگی چی؟!
    - آهان!
    - دیگه کنجکاو نیستین؟
    - چرا! چرا!
    - زندگی یعنی همین لحظه! اگه از دست بدینش تمومه.
    - من منظورم این نبود! در واقع می خواستم بگم وقتی بدون حقوق کار می کنید پس زندگی تون رو چطوری می گذرونین!
    - از نظر مالی مشکلی ندارم.
    نگاهش کردم که گفت:
    - پدرم ثروتمنده! خاله امم همینطور! تنها وارثش منم و خواهرم! یعنی مادرمه که می شه من و خواهرم/
    - از شما تعجب می کنم! بهتون نمی آد که همینجوری منتظر بشینین تا مثلا خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرتون یا خاله تون بیفته و شما....
    نذاشت بقیه ی جمله رو بگم و گفت:
    - شما اشتباه متوجه شدین! یعنی هم وضع زندگی منو نمی دونین و هم من درست توضیح ندادم. ولی برای اینکه بهتر متوجه بشین باید بگم کهمن کار می کنم اما بدون حقوق. یعنی اینطور نیست که منتظر نشسته باشم تا اتفاق بیافته و من به پول برسم.
    - آخه این یه جوریه! یعنی فکر نکنم درست باشه!
    - شاید!
    - نظر خانواده تون چیه؟
    - همین!
    - یعنی خانواده بهتون گفتن که بنشینین و منتظر باشین!
    - من منتظر پول نیستم!
    - اصلا سر در نمی آرم!
    - به خاطر اینه که خانواده منو نمی شناسین! پدرم معتقده که باید تجربه به کمکم بیاد. یعنی بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم، اجازه نداد به قول خودش راکد باشم! مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
    نگاهش کردم! با تعجب!
    - انگار باید بیشتر توضیح بدم! ببینین! پدرم خیلی اهل دله! مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون خرید! برای من! چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد. وقتی آوردش خونه، یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این قناری رو زندونی کردیم؟
    گفت نه پسرم، ما داریم ازش نگهداری می کنیم. اگه آزادش کنیم گربه می خوردش. گفتم گربه مگه پرواز می کنه که بخوردش. یه خورده صبر کرد و بعد گفت: نه! گفتم پس چرا این همه گنجشک آزادن و طوری نمی شن؟ دیگهچیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی ام گرون بود با هم بردیم حیاط و به من گفت درش رو باز کنم. منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت. بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم.
    یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت:
    - حالا کمی پدرم رو شناختین؟
    - جالبه!
    - مادرمم تقریبا یه همچین خصوصیات اخلاقی داره! برای همین ام من فعلا کار مشخصی ندارم.
    - یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
    دقیقا! من یه مدت تو شرکت پدر کار کردم. بعد چند سفر خارج از کشور داشتم. بعد یه مددکار اجتماعی شدم. حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
    - ولی هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردین!

    صفحه 97 تا 106

  2. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12

    پيش فرض

    اجازه نداد به قول خودش راکد باشم!یعنی مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
    "نگاش کردم!با تعجب"
    -انگار باید بیشار توضیح بدم!ببینین!پدرم خیلی اهل دله!مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون قیمتی خرید!برای من!چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد.وقتی اوردنش خونه یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این فناری رو زندانی کردیم؟!
    گفت نه پسرم ما داریم ازش نگه داری می کنیم.اگه ازادش کنیم گربه می خوردش!گفتم گربه مگه می تونه پرواز کنه که بخوردش!یه خرده صبر کرد و بعد گفت نه!گفتم پس چرا این همه گنجشک ازادن و طوری نمی شن ؟!دیگه چیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی م گرون بود با هم بردیم تو حیاط و به من گفت که درش رو باز کنم.منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت.بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم!
    "یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت"
    -حالا کمی پدرم رو شناختین!
    -جالبه!
    -مادرمم تقریبا هچین خصوصیات اخلاقی داره!برای همینم من فعلا کار مشخصی ندارم.
    -یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
    -دقیقا!من یه مدت تو شرکت پدرم کار کردم.بعد چند سفر به خارج از کشور رفتم.بعد یه مدت مددکار اجتماعی شدم.حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
    -ولی هنوز به اندازه ی کافی تجربه کسب نکردین!
    0به اندازه کافی نه!
    -اون ته ته دلتون چی می خواد؟
    -ارامش ازاذی کمک به مردم.شاید یه خرده رویایی باشه اما من واقعا اینو می خوام.
    -چند سالتونه!
    -31سال.
    -ودر این مدت ارامش نداشتین؟
    -چرا همیشه!من با مهر و محبت بزرگ شدم.خانواده ی خوب زندگی خوب!
    -خواهرتون چی؟
    -ازدواج کرده.
    -خوشبخته.
    -فکر می کنم.یعنی خودش که اینطوری میگه.ازدواج اونم جالب بود!
    "بعد خندید که گفتم"
    -چه جوری بود مگه؟!
    -خواهرم پزشک عمومیه.وقتی تحصیلاتش تموم شد یعنی پزشک عمومی شد.نخواست ادامه بده و تخصص بگیره.بلند شد رفت تو یه ده که به مردم کمک کنه .یه جوون روستایی عاشقش شد و با هم ازدواج کردن.
    -به همین سادگی؟!یعنی فکر نمی کنین زیاد درست نبوده؟!
    "دوباره خندید و گفت"
    -اون جوون روستایی روستایی که نبود !تحصیلات داشت.یعنی دانشگاه رو تموم کرده بود و برخلاف بقیه برگشته بود تو ده خودش که به مردم کمک کنه.وقتی خواهرم اونجا بود طوری زندگی می کرد که همه فکر می کردن فقیره!یعنی انقدر ساده زندگی می کرده.خلاصه هر جا می رفته حامد دنبالش بود.اسمش حامده.خواهرم چند بار باهاش صحبت می کنه که از این کارش دست برداره اما گوش نمی ده!یعنی اصلا جواب نمی داده!فقط سرش رو می نداخته پایین و صورتش سرخ می شده!همین!حتی یه کلمه م در مورد عشقش حرف نمی زده!یه بارم خواهرم واقعا ازش شکایت می کنه که گویا دو روزی م زندانیش می کنن اما تا می اد بیرون و بازم بدون حرف می ره سراغ خواهرم!
    -مزاحمش می شده؟!
    -نه فقط از دور مواظبش بوده!
    -چه جالب!
    -حالا بقیه ش رو گوش کنین.یه روز خواهرم که دیگه به تعقیب های بی ازار حامد عدت کرده بوده داشته از تویه مزرعه رد می شده که یه مرتبه خشکش می زنه.قدرت هیچ کاری نداشته!حامد انگار متوجه میشه و می دوئه جلو و ا مار رو که اماده ی حمله و نیش زدن خواهرم بوده می بینه و می پره رو ماره که به خواهرم اسیبی نرسه!مار رو می گیره اما ماره دستش رو نیش می زنه و اونم کله ی مار رو می کنه و خودشم از حال می ره و خواهرم هر جوری بوده کمکش می کنه و می رسوندش شهر وبعد از چند وقت خلاصه حالش خوب میشه!جالب اینکه بازم به عشقش اعتراف نمی کنه و فقط سوالات خواهرم رو با خجالت و چند جمله ی کوتاه جواب می ده و تا از بیمارستان مرخص می شه و دوباره تعقیب و مواظبت از خواهرم شروع میشه!خواهرمم میره خواستگاریش!
    -جدی؟!
    -اره دیگه!یعنی مگه از یه مرد دیگه چه چیزی باید خواست!وقتی جونش رو به خاطر خواهرم به خطر می ندازه میشه یه عشق کامل دیگه!
    -خیلی عجیب و جالبه!الان چیکار می کنن؟!
    -تو هموم ده هستن.خواهرم مریضا رو معالجه می کنه و حامدم کشاورزی می کنه.مهندس کشاورزیه.
    -چند ساله ازدواج کردن؟!
    -چند سالی ههست.یه دختر کوچولوی خیلی خوشگلم دارن و یه زندگی ساده اما شاد.یعنی هر وقت من با پدرومادرم می ریم اونجا با یه دنیا انرژی بر می گردیم .یه خونه ی قشنگ و یه دنیا عشق و محبت.
    -پس چرا شما نرفتین ده؟
    -رفتم مدتی م تو ده کار می کردم.
    -جدی؟
    -اوهوم.
    -مدرک تحصیلی شما چیه؟
    -عمران.
    "در همین موقع ژیلا اومد پیشمون و گفت"
    -ببخشین اما من دارم میرم.
    "از جام بلند شدم که گفت"
    -ولی خونه نمی رم.اول با یکی دوتا از بچه ها می ریم که به یکی دیگه از دوستان که مریضه سر بزنیم و بعد می ریم خونه.حالا اگه حوصله ش رو داری بیا.
    "تا اومدم یه چیزی بگم که زود پویا گفت"
    -اگه اجازه بدین من می رسونمتون خوه!
    "ژیلام تند گفت"
    -عالیه پس فعلا خداحافظ!
    "اصلا نذاشت من حرف بزنم و زود با یه لبخند به من رفت!منم دیگه چاره نداشتم.دوتایی رفتیم از میزبان خداحافظی و تشکر کردیم و از خونه اومدیم بیرون که پویا گفت:
    -از این طرف تشریف بیارین.
    "دوتایی تو پیاده رو حرکت کردیم که گفت"
    -شما چی؟گفتین دانشگاه رفتین.
    -حسابداری.
    -خیلی خوبه .
    -ولی ازش استفاده نکردم.یعنی تا حالا.
    -گفتین که ممکنه مشغول کار شین.
    -ممکنه.ههنوز قطعی نشده.
    -هیچ تضمینی برای اینده ندارین؟
    -راستش فعلا نه.
    -"تو تاریکی خیابون نگاهم کرد.چشماش برق می زد!یه برق قشنگ!"
    -من اگه اجازه بدین می تونم از پدرم بخوام که براتن یه کار مناسب و خوب پیدا کنه.
    -نه!نه!ممنونم.
    -شرکت پدرم یه شرکت خوب و معتبره.
    -نه مرسی.خیلی مونده برسیم.
    -به خونه ی شما؟!
    -نه به ماشینتون!
    "یه نگاهی به من کرد و بعد بایه لبخند گفت"
    -من ماشین ندارم.
    "یه ان سر جام خشکم زد!بعد با خنده گفتم"
    -پس کجا داریم میریم؟!
    -سر خیابون که تاکسی سوار شیم.
    "دوباره خندیدم . گفتم"
    -شوخی می کنین!
    "خیلی معصومانه گفت"
    -نه بخدا!
    "راستش یه کم عصبانی شدم!یعنی خیلی عصبانی شدم و گفتم"
    -اخه شما گفتین که منو می رسونین!
    "بازم خیلی معصومانه و جدی گفت"
    -می رسونم!
    -با تاکسی؟!
    -خب اره!
    -خب اره!
    -با این لباس و ...
    "یه نگاهی به من کرد و گفت"
    -نگه لباستون چه مشکلی داره؟خیلی قنگه که!
    "نمی دونم از طرز صحبتش بود یا از طنین صداش یا از صداقتش که یه مرتبه اون حالت عصبانیت از درونم محو شد و جاش رو خند گرفت!باخنده گفتم"
    -قشنگیش رو نگفتم!این لباس شبه!
    -خب الانم شب دیگه!
    "بازم خندیدم و گفتم"-یعنی مهمونی شب!نمی شه که باهاش تو خیابون راه رفت!
    "یه خرده فکر کرد و بعد با خجالت گفت"
    -معذرت می خوام!اصلا متوجه نبودم!ولی نگران نباشین!تا ده دقیقه ی دیگه ماشین اینجاست!
    -می خواین چیکار کنین؟!
    -تماس می گیرم برام یه ماشین بفرستن.
    -نه×نه!بریم شاید یه تاکسی گیرمون بیاد!
    -شما همین جا بمونین.اینجا خلوته و تاریک.چهار راهم همین جاست.من می رم یه تاکسی می گیرم و بر می گردم!از همونجام چشمم به شماست که کسی مزاحمتون نشه!خوبه!
    :خندیدم و گفتم"
    -مه.منم باهاتون می ام.
    -اخه لباستون...!
    -مهم نیست.بریم!
    "دوتایی راه افتادیم و کمی بعد رسیدیم سر خیابون و دو سه دقیقه بعد یه ماشین اومد و سوارش شذیم و من ادرسم رو به راننده دادم و نیم ساعت بعد جلوی خونه پیاده شدیم و پویا پول ماشین رو داد و با هم اومدیم جلوی خونه که گفتم"
    -کاشکی با همین ماشین می رفتین!
    -مهم نیست.تاکسی و ماشین شخصی زیاده!
    -شب خوبی بود.به خاطر همه چی ممنون!
    -خواهش می کنم!کاری نکردم.
    -خب پس خداحافظ.
    "اروم گفت"
    -خداحافظ.
    -باز ممنون.
    -منم ممنون.
    "خندیدم و در ساختمون رو باز کردم و براش دست تکون دادم و رفتم تو خونه و رفتم بالا.هنوزم خنده م تموم نشده بود!از سادگی و معصومیتش!رفتم تو اپارتمان ساعت 11شب بود.لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم و اومدم نشستم و دور و ورم رو نگاه کردم .اپارتمان و تمام وسایل همونی بود که چند روز پیش بود اما همش برام تازگی داشت!دیگه تو خونه غم و غضه و یکنواختی و سردرگمی نبود!همه چی برام حال و هوای خوبی داشت.
    حوصله ی خوابیدن نداشتم.دلم می خواست به امشب فکر کنم!یعنی در واقع به امشب و چیزی که درامشب بود!
    -رفتم تو اشپزخو.نه و کتری رو گذاشتم و کتری رو گذاشتم رو گاز.هوس خوردن نسکافه کرده بودم.چند دقیقه بعد اب جوش اومد و یه لیوان نسکافه درست کردم و رفتم تو سالن و و نشستم.نساله مهمی که فکرم رو به خودش مشغول کرده بود حرفای پویا بود!خیلی برام عجیب بود!چطور می شد که یه پسری با وضع مالی اونا ماشین نداشته باشه!نکنه دروغ می گفت!
    اصلا به من چه مربوطه؟!راست یا دروغ!این فقط یه شب بود و یه اشنایی!همین!چرا ماها تا با یه نفر اشنا می شیم.شروع می کنیم به خیالپردازی؟!
    ساعت رو نگاه کردم دوازده و ده دقیقه بود.هنوز خوابم نمی اومد و مخصوصا با نسکافه ای که خورده بودم.یه شیشه اب از تو یخچال برداشتم با یه لیوان برگشتم تو سالن.دست خودم نبود باید فکر می کردم!
    دوباره نشستم رو مبل و وارد دنیای خیال شدم!ورودش راحت بود اما انتخاب راهش سخت!می تونستم راهی رو که به عشق و ازدواج ختم می شه انتخاب کنم . ببافم و ببافم و برم جلو یا راهی رو که مثلا هفته ای یکی دو شب به اینجور مهمونی ها برم و چیزایی که برام پیش می اد رو دنبال کنم!یا مثلا برگردم به گذشته و راهی که نرفته بودم برم و برای خودم صحنه هارو بسازم!اون طوری که دلم می خواست!یا هر راه دیگه!اما ناخوداگاه همون راهی رو رفتم که ذهن ناخوداگاهم می خواست!
    امشب!امشب و شعر!شعر و پویا!پویا و من!
    یعنی چی داشت می شد؟!اصلا داشت چیزی می شد؟!اصلا پویا کی بود؟!یه جوون که دلش رو به شعر گفتم خوش کرده بود؟!یه جوون ساده لوح؟!یه جوون خیلی خیلی زرنگ؟!
    از کجا معلوم که اصلا میزبان خاله ش بوده باشه؟!شاید بهم دروغ گفته!اما نه!خب من خیلی راحت می فهمیدم!کافیه ژیلا از خانم میزبان بپرسه!اما مگه میشه یه پسر جوون اینطوی باشه!باون چیزایی که از خونواده ش گفت!حالا گیرم همه ی اونا درست!اصلا به من چه مربوطه!برای چی نشستم اینجا و این فکرا رو می کنم؟!نکنه واقعا...
    !وای نه خدایا!من اصلا اینو نمی خوام!پس چرا دارم بهش فکر می کنم؟!

    تند از جام بلند شدم و رفتم چراغ سالن رو خاموش کنم و برم بخوام و دیگه م به امشب فکر نکنم اما نمی دونم چرا بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره بیرون رو نگاه کردم!
    وای!پویا اون طرف خیابون ایستاده بود !یه ان یه فکر خیلی زشت و چندش اور اومد تو مغزم!نکنه خیال کرده امشب!اما نه!اونکه نمی دونه من تنها زندگی می کنم!من در مورد خودمم پیزی بهش نگفتم!اگه این فکر رو می کرد حتما زنگ خونه رو می زد!شاید مشکلی براش پیش اومده!
    "تند روپوشم رو پوشیدم و روسری م رو برداشتم و رفتم بیرون و سوار اسانسور شدم و رفتم پایین و رفتم دم در و اروم در رو باز کردم.داشت به پنجره ی اپارتمان نگاه می کرد و تا چشمش افتاد به من و تند دویید جلو و گفت"
    -سلام بازم!
    "با تعجب بهش گفتم"
    -اینجا چیکار می کنین؟!
    -معذرت می خوام!
    -چرا نرفتین؟!
    -ببخشین!جدا معذرت می خوام اما...!
    "ساکت شد که گفتم"
    -اما چی؟!
    -من یادم رفت از شما شماره تون رو بگیرم!یعنی شماره م رو بهتون بدم!
    "یه ان نگاهش کردم و بعد گفتم"
    -برای چی می خواین با هم تماس داشته باشیم؟!
    "یه ان با اظطراب گفت"
    -نمی تونم باهاتون تماس بگیرم؟!
    "اروم گفتم"
    -برای چی؟
    -نمی خواین با هم دوست باشیم؟!
    "با یه حالتی گفت که اصلا نمی تونستم بهش جواب منفی بدم!درست مثل یه بچه ی کوچولو که خیلی معصومانه چیزی از ادم می خواد!برای همین گفتم"
    -شماره تون رو بدین!
    "دوباره با سادگی گفت"
    -کاغذ و خودکار ندارم!می شه حفظش کنین؟راحت و رنده!
    "خندیدم و گفتم"
    -بگین!
    "راست می گفت .شمارش رند بود و بلافاصله حفظش کردم!هر چند اگرم نبود بازم حفظش می کردم!"
    -خب !حالا می رین خونه؟
    "خندید و خیلی شاد و سرحال گفت"
    -اره.خیالم راحت شد!راستی شما احساس کردین؟
    -چی رو؟!
    -امواجی که براتون فرستادم!
    -چی؟!
    -موج!موج!امواج مثبت!سعی می کردم که با حالت تله پاتی شما رو بیارم دم پنجره که بیرون رو نگاه کنین!
    "یه ان جا خوردم!شاید راست می گفت چون بی اختیار کشیده شده بودم پای پنجره!اما با لبخند بهش گفتم"
    -نه می خواستم پرده ها رو بکشم!
    -اهان!خب مهم نیست!چون بالاخره منو دیدین!
    -حالا دیگه واقعا خداحافظ؟
    "خندید و هیچی نگفت که گفتم"
    -چیز دیگه ای هم هست؟
    -کی بهم تلفن می زنین؟
    "خندیدم و گفتم"
    -می زنم!
    -زود؟
    -شاید!
    -مر30!
    -پس خداحافظ؟
    -خداحافظ.خوب بخوابین و خوابای خوب ببینین!
    -مر30!
    -منم مر30!
    "اینو گفت . چند قدم عقب عقب رفت و تو تاریکی گم شد!
    چند لحظه دیگه دم در ایستادم و بعد برگشتم بالا که از همون دم در صدای تلفن رو شنیدم و تا کلیدم رو در اوردم قطع شد و تا وارد شدم موبایلم زنگ زد!جواب دادم.می دونستم ژیلاس!
    -الو!مونا!
    -سلام!
    -سلام!کجا بودی؟
    -همین جاها!تو کجایی؟
    -خونه!تو چی؟!
    -منم خونه م.
    -خب؟!
    -خب چی؟!
    -چه خبرا؟!مستقیم رفتی خونه؟
    -اره!
    -چطور بود امشب؟
    -خوب بود اما...!
    -دیگه اما و اگرو شاید رو بذار کنار!اجازه بده هر چی که قراره پیش بیاد.پیش بیاد!
    -شاید چیز خوبی نباشه!
    -حالا خوب یا بد!اون چیزی که بخواد اتفاق بیفته می افته!
    -اسم خانم میزبان چی بود؟
    -شهرزاد؟
    -می گفت خاله شه!
    -جدی؟!شنیده بودم یه خواهر زاده داره که خیلی م دوستش داره اما ندیده بودمش!واقعا عجیب و جالبه!سرنوشت یعنی همین دیگه !حالا خوب شد صبحی حرف بدی بهش نزدم!

    تا آخر صفحه 117

  4. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض


    - براش فرقی نمی کرد! اونم به سرنوشت خیلی معتقده! راستی وضع مالی شون چه جوریه؟

    - ای ناقلا! داری از الان حساب کتابات رو می کنی؟!
    - لوس نشو! همینجوری پرسیدم!
    - شنیدم خیلی خوبه! قرار بعدی رو با هم گذاشتین؟
    - نه!
    - نه؟!
    - فقط شماره اش رو بهم داد.
    - خب این یعنی قرار بعدی دیگه!
    - شاید بهش تلفن نکنم.
    - چرا؟!
    - خودت می دونی چرا!
    - مساله ثبت و احوال رو می گی؟
    - اون برای من مثل بچه اس هنوز!
    - بچه ی بچه ام نیست ها! حالا اگه تو خانم بزرگ شدی اون چیز دیگه س!
    - جدی میگم ژیلا!
    - پس گوش کن ببین چی میگم! امشب همه مردا توجه شون به تو بود! چند تا از دوستام امشب فقط از من در مورد تو می پرسیدن! همه شونم می گفتن چه دختر قشنگ و خوشگلی هستی.
    خندیدم و گفتم:
    - پس برای چی نیومدن جلو ازم خواستگاری کنن؟
    - چون پویا باهات بود! می ترسیدن مورد غضب میزبان قرار بگیرن! اون موقع از دفعه بعد شب شعر بی شب شعر! گفتم که! شهرزاد خیلی پویا رو دوست داره! امشبم همه ش حواسش به شما دو تا بود.
    - جدی؟!
    - آره دورادور مواظب تون بود.
    - حتما فکر کرده واسه خواهر زاده اش نقشه کشیدم!
    - من جریان صبح رو براش تعریف کردم!
    - برای چی؟!
    - گفتم دیگه!
    - کاشکی نگفته بودی!
    - لازم بود! می دونی چی گفت؟
    - چی گفت؟!
    - گفت شاید همو باشه که پویا رو کامل کنه.
    - راست میگی؟!
    - آره به جون تو!
    - نمی دونم! نمی دونم! واقعا گیج شدم!
    - خودتو اذیت نکن! بذار سرنوشت کار خودش رو بکنه!
    - آخه اون برای من خیلی کوچیکه!
    - مگه اونا که برات بزرگ بودن چه تاجی به سرت زدن؟! مگه تو مجبورش کردی؟ یا مثلا چیزی به خوردش دادی که اسیر تو بشه؟! تو رو دیده و ازت خوشش اومده! همونجور اگه امشب اون نبود و شاید یکی دونفر دیگه می اومدن و باهات آشنا می شدن و یکی دو ماه بعد کار به ازدواج می کشید!
    بعد خندید و گفت:
    - خوشگلی و هزار و یک دردسر.
    - داری غلو می کنی!
    - نه به خدا! تو دانشگاهم خودت وقت خودت را با اون رتیکه مزخرف تلف کردی و گرنه الان دو تا بچه م داشتی!
    - یادمه از همون سال اول چشم همه پسرای سال آخری دنبال تو بود! همین الان برو جلوی آیینه و نگاهی به خودت بیانداز! تو دختر قشنگی هستی! خودتو دست کم نگیر! این فکر را رو هم از کله ات بریز بیرون و فعلا برو بگیر بخواب. فردا حالت خوب بشه! در ضمن با پدرمم صحبت کردم. اتفاقا دنبال یک حسابدار می گشت! شاید از یکی دو هفته ی دیگه مشغول بشی. حسابدارشون قراره بره، خب؟!
    هیچی نگفتم که دوباره با صدای بلند گفت:
    - خب؟!
    - باشه! خب.
    - آفرین.
    - ژیلا!
    - هان!
    - به خاطر همه چی ممنون. دوستت دارم.
    - منم به خاطر همه چی ممنون. منم خیلی دوستت دارم! حالا برو بگیر بخواب.
    - باشه! پس فعلا خداحافظ.
    - بای تا فردا!
    گوشی را قطع کردم و یه خرده به حرفای ژیلا فکر کردم و بعد رفتم جلوی آیینه! واقعا سی و پنج سال زیاد نبود!
    هنوز قشنگ بودم.
    چراغا رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.

    **** ****** ***** *********

    صبح ساعت حدود نه، نه و نیم بود که موبایلم زنگ زد. برام پیام اومده بود. از ژیلا! زود خوندمش و مثل برق گرفته ها از جام پریدم. شهرزاد به ژیلا زنگ زده بود و شماره منو ازش گرفته بود.
    تند رفتم و صورتم رو شستم و کتری رو گذاشتم رو گاز. چقدر خوابیده بودم! خیلی وقت بود که یه همچین خوابی نکرده بودم! معمولا و این چند وقته صبح ساعت شش بیدار می شدم و به زور می خواستم بخوابم اما نمی شد ولی دیشب اصلا نفهمیدم که کی خوابم برد و چطور ساعت نه و نیم شد.
    تند یه نسکافه درست کردم و خوردم! نمی دونستم ممکنه کی بهم تلفن کنه! نمی خواستم صدام خواب آلوده باشه! اضطراب عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود یعنی شهرزاد با من چیکار داشت! حتما چیز خوبی نبود! احتمالا می خواست ازم خواهش کنه که از سر راه پویا برم کنار! خودمو آماده کردم که با یه برخورد جدی، بهش بفهمونم که دنبال پویا نیستم و بعدش تلفن رو قطع کنم! راستش عصبانی شده بودم! خیلی زیاد! یه احساس بد داشتم! احساس کوچیک شدن! تلفن را برداشتم و داشتم شماره ژیلا را می گرفتم که موبایلم زنگ زد. گوشی را گذاشتم سرجایش و موبایل رو جواب دادم و آماده یه مکالمه تند اما یه مرتبه صدای پویا را شنیدم!
    - سلام! درست شماره گرفتم!
    نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم:
    - سلام!
    - خواب نبودین که؟
    - نه، نه!
    - اول عذرخواهی می کنم که به خودم اجازه دادم قبل از تماس شما، بهتون تلفن کنم! راستش یه خرده پارتی بازی و اعمال نفوذ کردم و از خاله ام خواستم که از دوستیش با ژیلا خانم سواستفاده کنه و شماره تون رو بگیره! ببخشین! ببخشین! اما کار مهمی باهاتون داشتم که نمی تونستم منتظر تماس شما بمونم.
    همچین تند تند حرف می زد که نمی تونستم جوابش رو بدم! من آماده برای یه چیز بد بودم و حالا....!
    - الو! مونا؟! گوشی دست تونه؟!
    - بله!
    - راستش دیشب خواهرم بهم زنگ زد و گفت که وقت میوه چیدنه! گفت اگه بخوام باید پس فردا، یعنی فردا در واقع برم اونجا! با خودم فکر کردم که شمام اگر مایل باشین با هم بریم!
    اصلا نمی دونستم چی می گه و چی باید بهش بگم برای همین با تعجب گفتم:
    - وقت میوه چیدن چیه؟
    - میوه ها رو از درخت می چینیم!
    - میوه ها؟!
    - میوه ی درختا! باغ آ! حقوقم می دن! احتمالا روزی بیست هزار تومن رو می دن! شاید به ما بیست و پنج هزار تومن بدن! ففکر کنم سه چهار روزی حداااقل کار باشه! حدود صد و خرده ای هزا رتومن می شه!
    یه لحظه ساکت شدم! داشتم تو ذهن ام مساله رو ارزیابی می کردم! یعنی اون میی خواست باهاش برم تو یه ده و میوه بچینم؟! اونم به خاطر صد هزار تومن! شاید داشت باهام شوخی می کرد! یا مثلا بهونه کرده بود که بهم تلفن کنه!
    آروم گفتم:
    - پویا؟!
    - بله؟!
    - داری شوخی می کنی؟!
    - نه! اصلا!
    با مساله دیشب در مورد ماشین فهمیدم که داره راست میگه!
    - منظورت اینه که من بلند شم این همه راه برم که روزی بیست هزار تومن بگیرم؟
    - شاید بیست و پنج هزار تومن.
    خندیدم و گفتم:
    - خب! بیست و وپنج هزار تومن! یعنی چهار روز صد هزار تومن! آره؟!
    - آره! آره!
    یه لحظه دیگه مکث کردم و هیچی نگفتم! یعنی چه فکری در مورد من کرده بود؟ً فکر می کرد احتیاج مالی دارم؟!
    یه خرده ناراحت شدم و گفتم:
    - پویا من احتیاج مادی ندارم!
    - احتیاج معنوی چی؟
    هیچی نگفتم که گفت:
    - صد هزار تومن از دسترنج خودمون! کار! تلاش! زحمت! یه حرکت مثبت! چیزی که هممون بهش احتیاج داریم. چیزی که خیلی وقته ازش دور شدیم. پیوندی که بریدیم! با طبیعت! با اصل خودمون!
    نمی دونم چه جوری اما تمام حسش تو یه لحظه به من منتقل شد و کاملا درکش کردم. یه شادی عجیب درونم ایجاد شد! یه حس عالی و بی نظیر!
    - صبحونه و نهار و شام چی؟
    بلند خندید و گفت:
    - راستش سوال نکردم ولی احتمالا صبحونه با اوناست و ناهار و شامم مهمون خواهرم هستیم.
    بعدش دوباره بلند خندید که گفتم:
    - به خواهرت گفتی که می خوای منم با خودت ببری؟!
    - آره! خیلی خوشحال شد.
    دیگه نخواستم ازش بپرسم در مورد اختلاف سنی ام چیزی به خواهرت گفتی یا نه! فقط گفتم:
    - فردا چه جوری میریم؟
    - با اتوبوس.
    - من ماشین دارم.
    - خب منم دارم. اما اگه موافق باشی با اتوبوس بریم.
    یه فکری کردم و گفتم:
    - باشه. وسایل چی؟
    - فقط لباس مناسب و راحت! اونجا کاره دیگهً ولی دستکش حتما بیارین! اگه ندارین من براتون بگیرم! موقع چیدن میوه، دست اذیت می شه!
    - من دستکش معمولی دارم.
    - خودم براتون می گیرم.
    - فردا چه ساعتی؟
    - ساعت سه صبح می آم دنبالتون که چهار از ترمینال حرکت کنیم!
    - چقدر راهه؟
    - تقریبا سه ساعت.
    - باشه. پس سه صبح منتظم.
    - عالیه!
    یه لحظه ساکت شد و بعد گفت:
    - مرسی مونا! مرسی! می دونم از نظر مالی مشکلی نداری! اما ماها همه احتیاج داریم که گاهی کارایی بکنیم که از مسخ شدن مون جلوگیری کنیم! مرسی که قبول کردی!
    - بهش احتیاج داشتم.
    دوباره ساکت شد و گفت:
    نو خیلی خوبی مونا.
    جواب ندادم که گفت:
    - پس تا فردا!
    - تا فردا!
    - خداحافظ!
    - خداحافظ!
    موبایل را قطع کردم و رفتم تو فکر. می خواستم بدونم بعدش چه احساسی دارم! معمولا آدم بعد از یه تصمیم، یعنی بعد از گذشت چند دقیقه از تصمیمش متوجه میشه که پشیمونه یا نه!
    اصلا پشیمون نبودم! پشیمون نبودم که هیچی، خیلی ام خوشحال بودم! احساس می کردم که قراره کار مهمی انجام بدم! میوه چینی!
    تند شماره ژیلا را گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی جریان رو بهش گفتم! یه خرده ساکت شد و بعد با خنده گفت:
    - بهت تبریک می گم این از اون سعید هم دیوونه تره! در واقع شاید از من هم دیوونه تر باشه! ببین! ازش بپرس که روزی سی تومن میدن که من هم بیام؟
    دوتایی زدیم زیر خنده .
    - ولی وقتی رفتی، تنبلی نکنی که دفعه ی دیگه ام موقع میوه چینی خبرت کنن!
    - نه، مطمئن باش خوب کار می کنم.
    - چه جوری میرین؟ یعنی با چی میرین؟؟
    - بگم مسخره ام می کنی.
    - نه! کارای آدمای دیوونه مسخره کردن نداره! با اتوبوس!
    - بازم خیلی خوبه! من گفتم حتما قراره پیاده برین!
    زدم زیر خنده!
    - چرا می خندی؟
    جریان دیشب رو براش تعریف کردم! باور نمی کرد! آخرش گفت:
    - یادت باشه وقتی برگشتی و یه دکتر روان شناس ببریش!
    - حتما. شاید خودمم برم!
    - اما خالی از شوخی، ازش خوشم اومد!
    - چطور؟!
    - پر از شور زندگی و عضقه.
    - آره! منم یه همچین احساسی دارم!
    - پس حتما بهت خوش می گذره.
    - توام می آیی؟
    - نه! هزار تا کار دارم! اسیر دنیای ماشینی شدم.
    - پس از اونجا باهات تماس می گیرم.
    - باشهمواظب خودت باش. کاری ام داشتی سریع بهم زنگ بزن.
    - راستی شهرزاد خانم چه جوری شماره ام رو ازت گرفت؟
    - مودب و با خواهش.
    خندیدم.
    - منم بودم می خندیدم! خدانگهدار.
    - خدانگهدار.
    تلفن را قطع کردم و رفتم تو اشپزخانه و یه نسکافه ی دیگه درست کردم و اومدم نشستم و فکر کردم که برای چهار روز اقامت در یک روستا چه وسایل و لوازمی باید بردارم. تند یه ورق کاغذ برداشتم و شروع کردم به یادداشت کردن.
    اون روز نفهمیدم چه جوری گذشت. به خرید و بستن چمدون و تو تمام مدت فکر در مورد این سفر و کار و پویا!
    هزار بار پیش خودم برخورد با خواهرش رو به تصویر کشیدم! رفتارش رو، برخوردش رو، چهره اش رو، افکارش رو!
    خلاصه ساعت هفت شب کاملا آماده بودم که موبایلم زنگ زد. پوسا بود!
    - سلام
    - سلام.
    - دوباره مزاحم شدم!
    - خواهش می کنم! اختیار دارین!
    - می خواستم بهتون بگم اونجا صبح یه خرده خنکه! یه ژاکتی چیزی بردارین!
    - برداشتم!
    - عالیه! پس آماده این!
    - تقریباً!
    - من فردا دیگه زنگ نمی زنم. وقتی رسیدیم بهتون تلفن می کنم. خوبه!

    118 تا 127

  6. 4 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14

    پيش فرض

    فصل سوم (قسمت آخر)

    _عالیه!
    _خوشحالین؟
    _آره،خیلی!
    _منم خیلی خوشحالم.اونجا خیلی قشنگ و سرسبزه! یه رودخونه ی خیلی قشنگم داره که یه جایی مثل آبشار می ریزه پایین.
    _جدی؟!
    _آره ،خیلی شاعرانه و قشنگه! راستی امشب زود بخوابین که صبح سرحال باشین .برسیم و باید بریم سرِ کار!
    «خندیدم و گفتم»
    _حتما
    _پس من دیگه مزاحم تون نمی شم.خداحافظ تا فردا.
    _تا فردا
    «موبایل رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه و یه چیزی خوردم و برای اینکه دیگه فکر نکنم یه کتاب برداشتم و یه مدت خوندم و بعدش ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.»

    فصل چهارم

    «حدود دو و ربع بود که با زنگ ساعت بیدار شدم و کم کم کارام رو کردم و آماده نشستم تا پویا بیاد که پنج دقیقه به سه به موبایل زنگ زد.»
    _سلام، بیدارین؟
    _سلام! بیدار و آماده .کجایین شما؟
    _پایین،درست جلوی خونه تون!
    _پس من الآن می آم.
    _می خواین بیام بالا چمدون تون رو بیارم؟
    _نه ،مرسی. سنگین نیست.الآن می آم.
    _منتظرم.
    «تلفن رو قطع کردم و خونه رو چک کردم و اومدم بیرون و رفتم پایین که دیدم پویا با یه مرد دیگه کنار یه ماشین شیک ایستاده و دارن حرف می زنن! تا منو دیدن دو تایی اومدن جلو و هر دو سلام کردن و هر کدوم می خواستن زودتر چمدون رو از من بگیرن که پویا موفق شد و همونجور
    که چمدون تو دستش بود ،رفت طرف ماشین و در عقب رو برام باز کرد و گفت»
    _بفرمایین خواهش می کتم.
    «با سر تشکر کردم و سوار شدم که به اون مَرده گفت»
    _بشین جواد آقا.
    «جواد آقام یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
    _آقا اجازه بدین اینجا رو دیگه من در خدمت تون باشم!
    _من دوست ندارم یکی دیگه برام رانندگی کنه ! بشین دیر شد!
    « جواد آقا همونطور که سوار می شد خندید و گفت»
    _آقا پویا ما رو همیشه شرمنده می کنن! خانم ببخشین پشتم به شماس!
    _خواهش میکنم! بفرمایین!
    _با اجازه! ببخشین!
    _راحت باشین!
    «جواد آقام که مشخص شد راننده ی پویا ایناس سوار شد و پویام نشست و ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد که جواد آقا گفت»
    _یا قمر بنی هاشم!
    «پویام خندید و گفت»
    _نترس جواد آقا! من تو این همه مدت رانندگی ،دو تا ماشین بیشتر چپ نکردم !
    «بعد سر خیابون با سرعت پیچید که جواد آقا دوباره ترس گفت»
    _یا جده ی سادات!
    « منم ترسیده بودم اما در ضمن خوشمم می اومد که اینطوری تند رانندگی می کرد! یه خرده که گذشت جواد آقا که با دو تا دستاش محکم دستگیره ی بغل ماشین رو گرفته بود ،یواش به پویا گفت»
    _آقا پویا یادتون رفت آقا چه سفارشی بهتون کردن؟
    « پویا یه لبخندی زد و سرعت رو کم کرد و گفت»
    _چشم جواد آقا.اینطوری خوبه؟
    _پیرشین ایشااله! آره.همینجوری خوبه! آدم یه خرده دیرتر می رسه اما حتما می رسه! اونجوری خدانکرده یه اتفاق برای آدم می افته!
    «تقریبا بیست دقیقه ی بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم.پویا یه کوله بیشتر نداشت که من ازش گرفتم و اونم چمدون منو برداشت و از جواد آقا خداحافظی کردیم و رفتیم که بلیت بگیریم.هوا هنوز تاریک بود و خنک.پویا دو تا بلیت گرفت و رفتیم طرف اتوبوس و چمدون رو گذاشتیم تو قسمت بار و خودمون سوار شدیم .وقتی نشستیم بهش گفتم»
    _من هنوز اسم خواهرتون رو نمی دونم.
    _هورا.
    _چه اسم قشنگی!
    _مرسی.
    _اسم دخترشون چیه؟
    _بهار
    _اونم قشنگه! گفتین چند سالشه؟
    _یه سال و نیم،دو سال.
    _چه ناز!
    _جاتون راحته؟
    _آره،مرسی.
    _زود می رسیم.
    _پدر و مادرتونم می آن دِه؟
    _هر دو سه ماه یه دفعه.
    _خواهرتون نمی آد تهران؟
    _نه،یعنی خیلی کم.اونم مجبوری ! از شهر خوشش نمی آد! می گه اعصابم خراب می شه! دود و شلوغی و آلودگی!
    _چه جالب!
    _شما استراحت کنین .رسیدیم بیدارتون می کنم!
    _نه ،خوابم نمی آد!
    _الآن دیگه حرکت می کنیم.
    «سرم رو تکیه دادم عقب و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. اونجا پُر از آدم بود!آدمایی که تند و تند می اومدن و از کنار اتوبوس ما رَد می شدن و پشت یه اتوبوس دیگه از نظر گم می شدن! این همه آدم کجا می رفتن؟!
    چشمامو بستم.هوای ترمینال خیلی آلوده بود.هورا حق داشت که نیاد شهر! شوهرش رو که داشت! بچه ش رو که داشت! خونه و زندگی و کارشم که داشت! برای چی اصلا فکر شهرم بکنه؟! مگه آدم از زندگیش چی می خواد؟! آرامش و آسایش! حتما دختر عاقلیه!»

    فصل پنجم(قسمت 1)

    «با تکون اتوبوس از خواب پریدم! نفهمیدم چه جوری خوابم برده بود! پویا رو نگاه کردم! داشت با لبخند نگاهم می کرد! تند گفتم»
    _ببخشین! نفهمیدم چطور خوابم بُرد!
    «آروم گفت»
    _بخوابین! راحت باشین! رسیدیم صداتون می کنم!
    «احساس آرامش عجیبی کردم و دوباره چشمامو بستم. صدای موتور اتوبوس و حرف زدن آروم مسافرا مثل لالایی برام بود! برای منی که تا چند وقت پیش اگه کوچکترین صدایی می اومد بی خواب می شدم!
    دوباره خوابیدم!
    نمی دونم چه مدت گذشت که با صدای پویا چشمامو باز کردم!»
    _مونا! مونا!
    «نگاهش کردم .بازم داشت لبخند می زد!»
    _رسیدیم؟!
    _تقریبا
    «یه خمیازه کشیدم که خیلی بهم مزه داد و بعد زدم زیر خنده و گفتم»
    _ببخشین! عجب همسفر بدی بودم!
    «خندید و گفت»
    _تا امروز یه همچین سفر خوبی نکرده بودم!
    _با یه همسفر خواب آلود!
    _و قشنگ و زیبا ! وقتی خواب هستین...!
    «بقیه ش رو نگفت که گفتم»
    _خیلی خُر خُر می کنم؟
    _اصلا!
    _چقدر دیگه راه مونده؟
    _شاید ده دقیقه یه ربع.
    _پس واقعا رسیدیم؟!
    _گرسنه تون نیست؟
    _خیلی!
    «از تو کوله ش یه کیک شکلاتی در آورد با یه قوطی رانی و داد به من و گفت»
    _اینو بخورین تا به صبحونه برسیم.
    «نگاهش کردم و با خنده گفتم»
    _اصلا فکر خوردن نبودم ! عجب دختر بی تجربه ای هستم! مرسی!
    «خیلی بهم چسبید و مزه داد! وقتی کیکم تموم شد گفتم»
    _خیلی گرسنه م بود. خودتون نمی خورین؟
    _نه،صبر می کنم تا برسیم.
    _نکنه فقط همین یه کیک و رانی بود؟!
    _نه،دارم!
    _کو؟!
    «زیپ کوله ش رو باز کرد و چند تا کیک و رانی بهم نشون داد که چشمم به یه بسته ی کادویی افتاد و تند گفتم»
    _وای!
    _چی شد؟!
    _کاشکی منم یه کادویی چیزی برای خواهرتون گرفته بودم! انقدر حرکت مون عجله ای شد که اصلا بهش فکر نکردم!
    _لزومی نداره شما چیزی بگیرین! چرا خودتون را ناراحت می کنین! اینم من برای هورا نگرفتم! برای حامد گرفتم! یه ادکلنه که خودم می زنم! ذفعه قبل از بوش خیلی خوشش اومده بود!
    «تو همین موقع اتوبوس از جاده ی اصلی خارج شد و رفت تو جاده ی فرعی و حدود پونصد متر جلوتر ایستاد و پویا رو صدا کرد و گفت»
    _از اینجا به بعد خاکیه ! نمی شه رفت!
    «دوتایی بلند شدیم و شاگرد راننده م باهامون اومد پایین و چمدون منو داد و سوار شد و اتوبوس حرکت کرد!
    هوا کاملا روشن بود. ساعتم رو نگاه کردم.هفت و نیم شده بود.»
    _اینجاس؟!
    _آره ،یعنی یه خرده فاصله داره که باید پیاده بریم.اونجاس!
    «با انگشت یه جایی رو حدود یک کیلومتری نشون داد! یه جای سبز و پردرخت که از دور معلوم بود!»
    _سخت تونه؟!
    _نه،بریم!
    _معمولا اتوبوس آ جلوتر می رن ولی این یکی یه خرده بی انصافی کرد !
    _مهم نیست.پیاده می ریم! کفشای راحت پوشیدم!
    «خندید و همونجور که چمدونم رو برمی داشت گفت»
    _اینم برای خودش لذتی داره!
    «به زور کوله ش رو ازش گرفتم و راه افتادیم! هوا عالی بود! خنک خنک! پاک و تمیز ! نه دودی،نه آلودگی ای! نه صدای بوق ماشین و نه هیچ چیز دیگه! فقط صدای وزیدن نسیم و صدای پرنده ها و جیرجیرک هایی که لای بوته ها بودن!
    راهی که می رفتیم خاکی بود اما کنارش همه سبز و قشنگ! نیمه راه شمال بود البته از طرف طالقان!
    چه بوته هایی؟! همه جوری بودن! پُر از گل های وحشی و قشنگ و معطر ! هر چی جلوتر می رفتیم سرسبزتر و پردرخت تر می شد.
    _خیلی قشنگه!
    _آره،خیلی! من اینجا رو خیلی دوست دارم.
    _سکوت و آرامشش خیلی عالیه! مردمش چه جوری هستن؟
    _همه خوب و مهربون و ساده! تو این زمان که بعضی از آدما...!
    «بقیه ش رو نگفت. یه خرده که جلوتر رفتیم کم کم باغ ها شروع شدن! باغ های خیلی قشنگ و پر از درختای میوه.»
    _فکر کنم باید همین میوه ها رو بچینیم!
    _اینا هنوز نه! از اون طرف شروع می کنن! از طرف ده.
    _در هر صورت نوبت اینام می شه!
    _هورا اینام یه باغ بزرگ دارن.
    _جدی؟!
    _تو همون باغ خونه شونه!
    _چه جالب!
    _هورا عاشقه باغشونه! حامدم همینطور!
    _بهار کجا به دنیا اومد!
    _نزدیک وضع حمل که شد اومد تهران خونه ی ما! اما همه ش غُر می زد!
    _به اینجا عادت کرده!
    _شدیدا! اصلا تحمل شهر رو نداره!
    _چرا شما نمی آیین اینجا زندگی کنین؟!
    «یه لحظه ساکت شد و بعد یه نگاه به من کرد و گفت»
    _تنهایی سخته! اینجا آدم باید با همسرش بیاد! همسری که مثل خودش فکر می کنه! با ایده ها و افکار بلند و والا! می دونین؟! همه جور آدمی نمی تونه درک کنه که زندگی تو اینجا یعنی چی! معمولا دخترخانم ها دلشون می خواد تو شهر باشن.حالا نمی گم چرا! به هر دلیل دوست دارن تو شهر زندگی کنن!
    _خب امکاناتم مهمه!
    _نه،بعضیاشون حتی اگه تمام امکاناتم در اختیار داشته باشن بازم نمی تونن اینجاها زندگی کنن! اومدن به اینجا و اینجور کارا رو کردن یه روح بزرگ می خواد و یه فکر باز و روشن!
    «بعد خندید و منو نگاه کرد که به روی خودم نیاوردم و گفتم»
    _دیگه نزدیکه ! نه؟
    _اون مدرسهَ س !یه خرده بیرونِ ده ساخته شده.
    «یه مدرسه یعنی یه ساختمون یه طبقه بود با یه حیاط بزرگ و سبز که هیچ نرده یا حفاظی محدودش نکرده بود.شاید تنها نشانه ای که مدرسه بودنش رو تأیید می کرد وجود یه پرچم بود. وقتی نزدیک تر شدیم یه تابلوئه کوچولو هم بالای در بود که فقط از نزدیک مشخص بود!»
    _خسته شدین؟
    _نه!
    _می خواین کمی استراحت کنیم؟
    _نه، دیگه رسیدیم!
    _بعد از مدرسه،ده شروع می شه!
    «اینجاها دیگه همه جا کاملا سبز و پردرخت بود! یه بوی خوب و رویایی همه جا می اومد! بوی طبیعت و گل و درخت و میوه و چوب سوخته شده! درست مثل جنگل های شمال! آدم وقتی راه می رفت اصلا خسته نمی شد!
    کمی دیگر که رفتیم اولین ساکنین ده رو دیدیم که همه م با پویا سلام و احوالپرسی می کردن! پیرمرد،پیرزن ،پسر جوون،دخترای جوون! بعضیا با مانتو شلوار و بیشترشون با لباس های قشنگ محلی!»

    تا آخر صفحه 137

  8. 9 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض


    - این طرف!خونه و باغ هورا اینجا تو این کوچه س.
    "وارد یه کوچه ی سنگفرش شدیم.خیلی قشنگ!دو طرف کوچه ها همه باغ بود.با دیوارهای کاهگلی و کوتاه و همه جا عطر طبیعت و صدای پرنده ها!واقعا قشنگ بود!حالا شاید چون برای اولین بار می دیدمشون!
    پویا از دور یه جا رو نشونم دا و گفت"
    -اوناهاش!رسیدیم!
    "یه در چوبی نسبتا قدیمی اما سالم بود که دو طرفش دیوار باغ تا فاصله ی زیادی ادامه داشت.رسیدیم جلوش و پویا کوبه ی در رو چند بار محکم زد و بعد به من گفت"
    -ایفون ندارن.
    -صدای کوبه رو می شنون؟

    -اینجا اینطوری نیست!یعنی اول در می زنی اگه باز شد که شد اگه نه یالا می گی و می ری تو!

    "بعد خودش با خنده در رو فشار داد که باز شد و رفت عقب و به من تعارف کرد که وارد بشم!"
    -برم تو؟
    -اره!
    -بد نیست اینطوری؟
    -رسم اینجا اینه !بفرمایین!
    "اروم و با تردید رفتم تو و پشت سرم پویا اومد و بلند داد زد"
    -اهای کسی نیست؟!هورا؟!حامد؟!
    "راست می گفت!همه جا درخت بود!در واقعا اول وارد باغ شده بودیم!حدود50تر جلوتر یه ساختمون دو طبقه بود!به سبک قدیم اما شیک و تقریبا نوساز!دقیقا با طرح قدیم ساخته شده بود!با پنجره های چوبی و از اجر خوشنگ یا شیروونی!"
    -هورا؟!حامد؟!
    "یه لحظه بعد در ساختمون باز شد و یه مرد بلند قد و چهار شونه ازش اومد بیرون و یه نگاهی از همون دور به ما کرد و با خنده طرف ساختمون داد زد و گفت"
    -اومدن!
    "بعد با سرعت اومد طرف ما و نرسیده سلام کرد و گفت"
    =پیر شدی جوون!8صبحه!6.7منتظرت بودم!
    "بعد تا رسید دوباره سلام کرد و با لبخند منو نگاه کرد و یه سری تکون داد و گفت"
    -میوه ای که مونا خانم بچینن کیلویی ه هزار تومن گرون تره!
    "و با این تعریف یه شادی و صمیمیت عجیبی رو به من القا کرد و بع دستش رو دراز کرد و گفت"
    -من حامد هستم!
    "باهاش اشنا شدم که بعد برگشت طرف پویا و یه مرتبه بغلش کرد و بردش رو هوا و گفت"
    -حالا دیگه دیر به دیر می ای اینجا؟
    "خیلی درشت اندام و قوی و ورزیده بود از پویام قدش بلندتر بود!
    تو همین موقع دیدم یه زن جوون که یه بچه رو بغل کرده از ساختمون اومد بیرون و از همونجا برای ما دست تکون داد و بلند فریاد زد"
    -سلام!سلام!
    "همونجور که نزدیک می شد نگاهش می کردم!زن قشنگی بود!چهره ش خیلی شبیه پویا بود!صورت خیلی قشمگ و ظریف و شیرین و خیلی خو ش اندام!لاغر و ترکه ای اما مشخص بود که قوی و محکم!
    دوباره سلام کرد!
    -سلام!خیلی خوش امدین!
    "بهش سلام کردم و با هم دست دادیم که گفت"
    -چرا پیاده اومدین؟!
    "برگشتم به پویا نگاه کردم که داشت می خندید!"
    -یه تلفم می زدین حامد با ماشین می اومد دنبالتون!
    "دوباره به پویا نگاه کردم که گفت"
    -پیاده خاطر انگیز تره!
    -اینطوری که مونا جون رو خسته کرد!ببخشین مونا جون!پویاس دیگه!با کارای که همیشه ادمو غافلگیر می کنه!
    "بعد منو بغل کرد و بوسید!منم بوسیدمش و به بهار نگاه کردم که با چشمای درشت و قشنگ مات شده بود به من!تا دستم رو دراز کردم خیلی گرم دستاش رو به طرفم دراز کرد که منم یه اجازه ی کوچولو از هورا گرفتم و بغلش کردم!همچین اومد بغلم که انگار از وقتی به دنیا اومده پیش من بوده و بهم عادت داره!خیلی ناز و قشنگ بود!درست مثل مادرش!مثب خود پویا!
    هورا وقتی منو دید با خنده گفت"
    -پویا اغراق نکرده!دختر خنم قشنگ و خوشگل!بهارم تایید کرد!
    -مر30!ممنون!
    -بریم تو مونا جون!حتما خیلی خسته شدی!
    -نه خوب بود!
    "خواست بهار ور ازم بگیره که گفتم"
    -اگه اجازه بدین بغلم باشه!ماشالا خیلی ناز و ماهه!
    "هورا خندید و خیلی راحت وبدون تعارف گفت"
    -پس هر وقت خسته شدی بگو!
    "حامد چمدون منو برداشت و پویام کوله ش رو از من گرفت و چهارتایی راه افتادیم طرف ساختمون که یه مرتبه دست راستم سوخت یه جیغ کوتاه کشیدم و بهار رو دادم اون دستم و که یه مرتبه حامد گفت"
    -بدویین !زنبورا!
    "زنبور دستم رو نیش زده بود!منم بلافاصله دکمه ی رو پوشم رو باز کردم و پیچوندم دور بهار و دوییدم طرف ساختمون!همچین تند دوییدم که هورا و پویا و حامد ازم جا موندن!تا رسیدم و در رو باز کردم و رفتم تو و زود بهار رو از زیر روپوشم در او ردم و نگاهش کردم!ساکت و اروم بود فقط با همون چشمای درشت و قشنگ .با تعجب داشت منو نگاه می کرد!فکر کرده بود دارم باهاش بازی می کنم!منم با اینکه دستم می سوخت بهش خندیدم که غش کرد از خنده!یه خنده ی ماه و شیرین!تو همین موقع بقیه م رسیدن!یعنی اول هورا رسید و با ترس گفت"
    -نیشش زدن؟!
    "خندیدم و گفتم"
    -نه خدا رو شکر!
    "بعد بهار ور دادم بغلش و با دست چپ دست راستم رو گرفتم که هورا تند بهار رو داد بغل حامد و دست منو گرفت و تا خواستم بفهمم چیکار می کنه که لبش رو گذاشت رو جایی که زنبور نیش زده بود و شروع کرد به مکیدن!خواستم دستم رو بکشم که نذاشت!یه حس عجیبی پیدا کردم!یه حس یگانگی!یه حس عشق!حس یکی بودن!
    -تو رو خدا این کارو نکنین!چیزی نیست!
    "پویا و حامد فقط نگاه می کردن که یه خرده بعد هورا دستم رو ول کرد و رفت طرف دستشویی و یه خرده بعد برگشت و گفت"
    -الان می ام!
    "بعد تند رفت و از تو اشپزخونه یه شیشه دار و با پنبه اورد و گفت"
    -خبری نیست فعلا!
    پویا-تگه دوباره اومدن چی؟
    "خندیدم و گفتم"
    -فرار می کنیم می اییم تو خونه!
    "اینو که گفتم هورا خندید و گفت"
    -پس صبحونه تو فضای ازاد !
    "وراه افتاد طرف اشپزخونه منم دنبالش فتم و حامدم بهار رو داد به پویا و اومد و سه تایی کمک کردیم و نون و کره و پنیر و عسل و شیر و چایی و این چیزا رو بردیم بیرون و هورا برگشت تو اشپزخونه که تخم مرغ درست کنه.
    واقعا چقدر قشنگ بود!همه چیز !درختا سبزه ها صدای پرنده ها پرواز پروانه ها نسیم ملایمی که می وزید!همه عالی بود!اصلا قابل مقایسه با شهر نبود×اونقدر اکسیژن تو هوا بود که احساس می کردم فقط هر 5دقیقه یه تنفس کافیه!نمی تونم بگم چه احسایس داشتم!هر جی که بود های بود!یا به قول پویا اشتی دوباره با اصلمون!دور شدن از یه زندگی کسل کننده و نزدیک شدن به اصل!
    کمی بعد هورا با یه دیس بزرگ که توش تخم مرغ های نیمرو شده بود اومد و گفت"
    -بشینین که سرد می شه!
    "همه نشستیم .من برای خودم یه چایی ریختم و کمی نون و پنیر و کره برداشتم"
    پویا-چرا تخم مرغ نمی خورین؟
    "خندیدم و گفتم"
    -من اصلا عادت ندارم صبحونه بخورم!
    حامد-اینجا فرق می کنه!
    "بعد پویا بشقاب رو برداشت و توش برام تخم مرغ گذاشت که گفتم"
    -اون زیاده!خیلی کم بزارین!
    "خندید و گفت"
    -هر چقدرش رو که تونستین بخورین!
    -اخه دست خورده می شه!
    "دوباره خندید و گفت"
    -بقیه ش رو من می خورم!
    "هورا و حامد زدن زیر خنده که من با خجالت بشقاب رو گرفتم و شروع کردم به خوردن!حق با اونا بود!اینجا با شهر فرق می کرد !تو تهران یه نسکافه که می خوردم دیگه تا ظهر سیر سیر بودم و ظهرم به زور ظبق عادت یه چیزی می خوردم ام اینجا!"
    پویا-دستتون چطوره؟
    "همونجور که داشتم تند تند صبحونه می خوردم خندیدم و گفتم"
    -نمی دونم!راستش انقدر گرسنه شدم که اصلا حواسم به دستم نیست!
    "هورا خندید و یه مقدار دیگه تخم مرغ گذاشت تو بشقابم"
    -وای هورا جون این یکی واقعا دیگه می مونه!
    هورا-عیبی نداره !میدیم پویا بخوره!
    "خندیدم و به هورا نگاه کردم.بهار ور گذاشته بود رو پاش و داشت اروم اروم بهش صبحونه می داد.حامدم یه لقمه خودش می خورد و یه لقمه می گرفت و می ذاشت تو بشقاب هورا!ابراز عشق!خیلی ساده اما قوی و محکم!
    نمی دونم چه احساسی بود!حسادت نبود!می دونم حسادت نبود!ارزوی این خوشبختی بود که برای خودمم می خواستم!نه از اونا برای خودم!هم برای اونا هم برای خودم!
    یه لحظه متوجه شدم که پویام داره حامد رو با لبخند نگاه می کنه!بعد انگار که ازش یاد گرفته باشه روی میز جلوی منو نگاه کرد و وقتی دید جلوم نون نیست یه تیکه از نون خودش برداشت و گذاشت جلوی من و گفت"
    -بخورین !خوشمزه س!نون تو ده تو شهر پیدا نمیشه!
    "تا اینکارو کرد حامد و هورا زدن زیر خنده که هم پویا سرخ شد هم من!
    خلاصع نیم ساعت بعد صبحونه مون رو خوردیم و تا خواستم از جام بلند شم که تو بردن ظرفا کمک کنم هورا بهار رو داد بغلم و بهش گفت"
    -برو بغل خاله مونا تا من بیام!
    "بازم یه احساس خوب و عالی!
    پویام کمک کرد و ظرفا رو بردن تو و بعدش اومد بیرون و گفت"
    -دستتون خویه؟
    -اره خوب خوب شد!
    "تو همین موقع بهار با اون زبون شیرینش همونطور که کلمات رو مقطع ادا می کرد گفت"
    -اوخ شد؟!
    "خندیدم و بهش گفتم"
    -اره عزیزم اما مامان زود خوبش کرد!
    -کو؟!
    "دستم رو بهش نشون دادم که چشماشو بست و سرش رو تکون داد و گفت"
    -زنبور بی تربیت!
    "من و پویام زدیم زیر خنده"
    -عزیزم زنبوره که نمی خواست منو نیش بزنه!همینجوری شد یه دفعه!
    -اذیتش کردی؟!
    -نه من اومدم.اونم اومد و خوردیم به هم!
    -اخ!اخ!منم خوردم زمین!
    -تو؟!کی؟!
    -اون روز!
    -الهی بمیرم!
    -اوخ شدم!
    -کجات؟!
    "دستش رو اورد بالا و ارنجش رو نشونم داد.یه جای خیلی کوچولو مونده بود!
    -اخیش!بمیرم الهی!الان خوبش می کنم!
    "بعدا ارنجش رو بوسیدم که خندید و گفت"
    -مامانم خوبش کرد!
    -افرین به مامانت!مامانت دکتره.
    "سرش رو تکون داد و گفت"
    -دایی پویا رو هم خوب کرد.
    "پویا خندید و گفت"
    -دفعه ی قبل تیغ رفت تو دستم هورا برام درش اورد!
    "دوتایی خندیدیم که یه مرتبه بهار گفت"
    -دایی پویا تورو دوست داره!
    "تا اینو گفت خنده رو لبم خشکید!نفسم بند اومد!فقط به بهار نگاه می کردم!اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چه عکس العملی نشون بدم!پویام همین جور که یه لحظه به خودش اومد و با خنده و خجالت گفت"
    -بچه این حرفا چیه می زنی؟!

    آخر 147

  10. 3 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    داره خودمونی میشه گاليور's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    36

    پيش فرض

    سلام
    ببخشيد مي پرم وسط داستان تون
    اين كتاب مگه كپي رايت نداره؟يا اينكه ازاد هست نشرش؟

  12. #17

    پيش فرض

    فصل پنجم(قسمت 3)

    بهار خیلی طبیعی ،دست کشید به موهای من و گفت»
    _ اِه ...! مامانم به بابام گفت!
    «خنده م گرفت که بهار گفت»
    _موهاش مثل موهای مامانم قشنگه!
    «به خودم فشارش دادم و گفتم»
    _مرسی خوشگلم! موهای تو از موهای همه ی ماها قشنگ تره!
    «تو همین موقع هورا و حامدم اومدن بیرون که پویا رفت جلو هورا و یه چیزی آروم بهش گفت که زدن زیر خنده و هورا اومد پیش من و بهار رو ازم گرفت و گفت»
    _عزیزم خاله رو اذیت کردی؟
    _نه مامان جون! نازش کردم!
    «خندیدم و گفتم»
    _ماشالا چقدر شیرینه!
    پویا_ خیلی واقعا!
    «حامد خندید و گفت»
    _خب امروز تو و مونا خانم و هورا استراحت کنین.من دیگه باید برم!
    پویا_منم می آم!
    «یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم»
    _من اصلا خسته نیستم ! برعکس خیلی م آماده م!
    پویا_آخه دستتون!
    « یه نگاه به دستم کردم و حرکتش دادم و گفتم»
    _با درمان به موقع خانم دکتر هورا،دستم خوب و عالیه! من آماده م!
    «هورا خندید و گفت»
    _پس همه با هم به پیس! اما نه! یه دقیقه صبر کنین الآن برمیگردم !
    «دوباره بهار رو داد بغل من و رفت تو خونه و پنج دقیقه بعد با یه سبد حصیری دسته دار و روپوش من و خودش برگشت و گفت»
    _بریم.
    «رفتیم طرف در و رفتیم بیرون که گفتم»
    _مگه میوه های این باغ رو نمی خوایم بچینیم؟
    حامد_ اول اون یکی باغ ،بعد این.
    «یه نگاه به در خونه کردم و به هورا گفتم»
    _در رو قفل نمی کنین!
    هورا_ نه! اینجا امن و مطمئنه! کسی کاری به خونه ی کس دیگه نداره!
    _چه جالب!
    حامد_پس بریم.
    «راه افتادیم و ده دقیقه بعد رسیدیم به یه باغ دیگه.اونجا شلوغ بود! یعنی یه عده زن و مرد و دختر و پسر داشتن کار می کردن! صدای خنده و شادی و حرف تا تو کوچه می اومد!
    حامد که صداها رو شنید خندید و گفت»
    _شروع کردن!
    «بعد درِ باغ رو باز کرد و رفت کنار تا من و هورا بریم تو و بعدش خودشون اومدن! اونجام یه باغ بزرگ بود ،پر از درختای میوه! مثل خونه ی خودشون! سبز و قشنگ. جلوی در پر بود از سبد و جعبه و سطل و پوشال. یه عده زن و مرد نسبتا مسن م رو چهارپایه ها نشسته بودن و داشتن از تو سطل آ میوه برمی داشتن و می چیدن تو جعبه ها و بین شون پوشال می ذاشتن که تا ماهارو دیدن از جاشون بلند شدن و سلام کردن. ماهام بهشون سلام کردیم که حامد گفت»
    _خدا قوت! چه جوریه میوه ها کدخدا؟
    «یکی از مَردا که از همه پیرتر بود گفت»
    _شکر خدا خیلی خوبه آقای مهندس .دیر کردین؟ سه ساعتی هس که بچه ها مشغول شدن!
    _آره،کار داشتم! بفرما! بفرما کدخدا!
    «نشستن و دوباره مشغول کار شدن که یکی از زن ها گفت»
    _خانم دکتر جون؟
    «هورا رفت طرفش و گفت»
    _چیه عزیزم!
    _دم ظهر زهرا رو بیارم پیش تون؟
    _چی شده مگه؟
    _یه خرده دل پیچه داره!
    _خب پاشو همین الآن بریم ببینیمش ! اینجاس؟
    _سرِکاره!
    _پاشو بریم!
    «خانمه بلند شد و راه افتادیم طرف آخر باغ.هر چی جلوتر می رفتیم صدای خنده و حرف بلندتر می شد! یه خرده بعد رسیدیم به جایی که همه مشغول کار بودن! بیشتر دختر! و پسرای جوون که انرژی داشتن. اونا که سن و سال شون بیشتر بود میوه ی پایین دست درختارو می چیدن و جوون ترها ،نردبون گذاشته بودن و میوه ی بالای درخت ها رو می کندن!
    یه مرتبه تا ما رو دیدن ،همگی دست از کار کشیدن و ساکت شدن و سلام کردن! یکی یکی ! خیلی جالب! جالب تر اینکه هورا و پویام یکی یکی جواب شون رو می دادن!
    یه لحظه بعد متوجه شدم که این سلام ها برای منم هست .پس شروع کردم مثل هورا و پویا جواب سلام یکی یکی رو دادن! اولش خنده م گرفت که جلوی خودمو گرفتم! به نظرم مسخره اومد اما بعد متوجه شدم که اینکار یه حس خوبِ دوستی به آدم می ده! خیلی جالب بود! تک تک سلام می کردن و منتظر جواب می موندن! وقتی جواب سلام شون رو می گرفتن ،انگار خیالشون راحت می شد و کارشون رو شروع می کردن اما ساکت و بی حرف! زیر چشمی م من و پویا رو نگاه میکردن! پویا رو کمتر و منو بیشتر! انگار به بودن پویا عادت داشتن و می شناختنش اما منو نه!
    هورا و اون خانمه رفتن و با یه دختر جوون حرف زدن و با هم رفتن تهِ باغ،جایی که دید نداشت! احتمالا هورا می خواست معاینه ش کنه.حامدم داشت میوه ها رو به درخت نگاه می کرد! موندیم من و پویا که یه لحظه بعد بهش گفتم»
    _شروع نمی کنیم؟
    «یه لبخند بهم زد و گفت»
    _چرا!
    «بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه ،تند گفت»
    _دستکش ها! تو خونه جا گذاشتم شون!
    «یه نگاه به دست دخترای دیگه کردم که بدون دستکش داشتن کار می کردن! خندیدم و گفتم»
    _مهم نیست!
    _الان می آرم شون! دست تون اذیت می شه!
    «برگشتم و رفتم طرف یه نردبون که بالاش یه دختر قشنگ داشت ظاهرا کار می کرد اما حواسش به من بود!»
    _خسته نباشین!
    «با یه لهجه ی قشنگ گفت»
    _مونده نباشین!
    _نردبون از کجا بردارم؟
    «یه لحظه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت»
    _می خواین کار کنین؟
    _آره اما دفعه ی اول مه ! بلد نیستم درست! یادم می دی؟!
    «یه مرتبه همه زدن زیر خنده که حامد با تعجب برگشت و به ما نگاه کرد ! بعد اون دختر قشنگ و بانمک،از همون بالا دستش رو دراز کرد طرفم! نردبون دوطرفه بود. دستش رو گرفتم و از اون طرف نردبون رفتم بالا و گفتم»
    _اسم من موناست!
    _منم سوگلم.
    _چه اسم قشنگی داری!
    _اسم شمام قشنگه!
    _مرسی ! حالا یادم می دی؟!
    «دوباره یه خنده ی بی ریا و بلند کرد و گفت»
    _اینو از اینجا می گیری. نه محکم .نه شُل! اینم از اینجا. یه پیچش می دی کنده می شه! بیا! بِکُن یاد می گیری!
    «درختای هلو بودن.پُر از هلوهای درشت و آبدار! یکی شون رو با یه دست گرفتم و همونجور که سوگل گفته بود ساقه ای رو که به هلو وصل بودم گرفتم و هلو رو یه پیچ دادم! راحت کنده شد و اومد تو دست! نگاهش کردم! خیلی از این حرکت خوشم اومد که یه مرتبه همه دوباره زدن زیر خنده! خودمم بلند خندیدم! نمی دونم چرا؟! یه حس عجیب داشتم ! شادی زیاد! شاید به خاطر اولین تماس بدنم با طبیعت بود!
    بعد دومین هلو رو گرفتم و همنجور کندم که یه پسر جوون از پایین یه سبد حصیری بلندی داشت ،آورد برام و گرفت طرفم و گفت»
    _بفرما!
    «ازش گرفتم و گفتم»
    _ممنون!ممنون!
    «صورتش سرخ شد و زود رفت عقب که دوباره همه زدن زیر خنده! خیلی راحت و بی ریا می خندیدن! انگار اونجا خنده جزء لاینفکِ زندگی بود! و شایدم خودِ زندگی!
    منم بلند خندیدم!
    کار شروع شده بود! انگار بین خودشون قبولم کرده بودن!
    کار می کردن و می خندیدن ! به چیزای ساده! یعنی دخترا سر به سر پسرا میذاشتن و می خندیدن و بزرگترام لبخند می زدن و پسرا سرخ می شدن و تندتر کار می کردن! حرفای خیلی ساده!
    _جمال سه تا هلو می چینه و یکی لِه می کنه!
    _عصبانیه!
    _جوابش رو بده دیگه!
    _رعنا چرا ساکتی؟!
    «و خنده ی بلند جوونا و لبخند بزرگترا!هر جمله رو یه دختر جوون می گفت و اون یکی جمله ی بعدی و خنده!
    _هان الان رعنا می افته پایین!
    «خنده!»
    _رعنا می افته اما جمال می میره!
    «خنده!»
    _های جمال! روز عروسی تون ناهار چی می دین؟ دیگ آ رو گذاشتیم کنار!
    «بعد همه شروع کردن به خوندن ! اول یکی و بعد همه با هم!»
    سبد سبد یاس
    عروس چه زیباست
    تو دلش یه رازه
    عروس چه نازه
    «بعد همه هلهله می کشیدن و می خندیدن! متوجه ی یکی از دخترا شدم که بدون خنده داشت تند و تند میوه می چید! فهمیدم رعنا اونه که خودشو مشغول کار کرده! خجالت می کشید! رفته بود بالای بالای نردبون،بالای درخت ! مثلا تو دید نباشه!
    برگشتم و دنبال داماد گشتم ! پیدا کردنش خیلی راحت بود! اون کسی که با بقیه شعر نمی خوند و داشت تند و تند کار می کرد! حجب و حیای روستایی!
    از سوگل پرسیدم»
    _کِی قراره ازدواج کنن؟
    _همچین که جمال پول شیربها رو بده!
    «دوباره همه زدن زیر خنده! به رعنا و جمال نگاه کردم! انگار نه انگار چیزی میشنون! فقط تند و تند کار می کردن!
    دوباره گفتم»
    _حالا کی قراره شیربها رو بده؟
    _وقتی آقای مهندس میوه هاش رو بفروشه و مزد جمال رو بده!
    «بعد یکی از دخترا از بالای نردبون دیگه داد زد و گفت»
    _پس میوه ها رو لِه کنین که از آقای مهندس نخرن و جمال بی رعنا بمونه!
    «همه زدن زیر خنده و این دفعه بزرگترام بلند بلند خندیدن! حامدم اومد جلو و یه دستی زد پشت جمال و گفت»
    _این میوه ها هر جوری م که باشه من می فروشمش ! شده ترشی شون کنم،می کنم و می فروشم که جمال به رعنا برسه!
    «یه مرتبه همه هورا کشیدن که جمال کمرش رو راست کرد و یه خنده ی ساده و بی ریا تحویل حامد داد! یه خنده از ته تهِ دل! تو همین موقع دیدم پویام با یکی از همون خنده ها از نردبون اومد پایین و رفت طرف جمال و از تو جیبش یه چیزی شبیه سکه در آورد و داد بهش و گفت»
    _بیا آقا جمال ! من سهم خودم رو پیشاپیش می دم! تبریک میگم!
    «تا اینو گفت و صدای هلهله باغ رو برداشت ! انگار دنیا رو به جمال داده بودن! نگاهم رفت طرف رعنا که داشت با خنده از لای شاخ و برگ های درخت به این صحنه نگاه می کرد!
    نمی دونم چرا یه مرتبه دستم رفت طرف گردنم .یه زنجیر طلا گردنم بود! از نردبون اومدم پایین و رفتم طرف درختی که رعنا بالاش بود و گفتم»
    _منم همین الان کادوی عروسی رو به عروس می دم!
    «زنجیز رو از گردنم باز کردم که صدای کف زدن بلند شد و رعنا با خجالت از نردبون اومد پایین و جلوی من ایستاد و سرش رو انداخت پایین. زنجیر رو بستم گردنش و صورتش رو بوسیدم و گفتم»
    _تبریک میگم! امیدوارم خوشبخت بشین!
    «زیر لب یه مرسی کوچولو گفت و خواست دوباره از نردبون بره بالا اما یه مرتبه برگشت و دست انداخت گردن من و صورتم رو بوسید و مثل برق از نردبون رفت بالا و رفت دوباره لای شاخه ها و خودش رو قایم کرد!
    صدای هلهله باغ رو برداشت! تو همین موقع هورا و زهرا و مادرشم رسیدن و هورا با تعجب گفت»
    _چه خبره اینجا؟!
    «همه دخترا با هم داد زدن»
    _عروسی!
    _عروسی!
    «هورام با خنده گفت»
    _مبارکه! مبارکه! همین امشب قراره جشن بگیریم ؟! پس ناهار عروسی کو؟! مش عبداله ؟! پاشو فکر باش!
    «مش عبداله که پدر جمال بود و شاید چهل و یکی دو سال م بیشتر نداشت با خنده گفت»
    _چشم خانم دکتر ! به روی چشم! هر چی داریم مال شماس!
    «هورام که داشت می رفت گفت»
    _چشمت بی بلا ! ایشالا به خیر و خوشی!
    «بعد به حامد گفت»
    _حامد جان،زهرا بشینه تا من برم براش دارو بیارم! حالا همه یه کف محکم برای زهرا بزنین تا من برگردم!
    «دوباره صدای کف زدن و هلهله بلند شد که از لای درختا کدخدا رسید و داد زد و با همون لهجه ی شیرین روستایی گفت»
    _ها! صدا تا اوورِ جاده س ! پَ کار کو؟!
    «همه تند برگشتن سر کار! تند و تند میوه ها چیده می شد و می رفت تو سبدها!
    آروم از نردبون رفتم بالا! یه حال عجیب داشتم! یه چیز متفاوت دیده بودم! یه فرهنگ تازه! نه تازه که من تازه می شناختمش! احترام و صداقت ،بی ریایی ،حجب و حیا،خجالت،شادی و عشق و سرزندگی! فرمانبرداری و اتحاد! اینا برام واقعا جالب بود! همه ی جوونا ،چه دختر و چه پسر ،خیلی راحت در حضور و کنار بزرگتراشون با هم ارتباط سالم و بی ریایی داشتن! می گفتن و می خندیدن و سر به سر همدیگه میذاشتن بدون اینکه قصد بدی در بین باشه یا اینکه بخوان یکی رو سرکوب کنن! و این فوق العاده بود! چقدر دور شده بودیم از اون چیزی که می تونستیم باشیم!
    شروع کردم به چیدن.حدود یک ساعت ،یک ساعت و نیم کار! میوه ی این درخت که تموم می شد می رفتیم سر درخت دیگه ! همه مثل برق کار می کردن! می خندیدن و کار می کردن و سبدها پر می شد و درختا از میوه خالی.
    تو همین موقع کدخدا دوباره اومد و داد زد و گفت»
    _دست بکشین! دست بکشین!
    «دستش یه کتری بزرگ بود و پشت سرش چند نفر با یه سینی بزرگ نون و یه بشقاب پُر از پنیر اومدن. بلافاصله همه از کار دست کشیدن و جمع شدن و هر کسی یه جایی نشست .کدخدام شروع کرد به تقسیم کردن نون و پنیر. یکی م،تو لیوان چایی می ریخت و یه نفرم یه کاسه قند دستش بود و می گرفت جلو همه.
    یه مرتبه احساس گرسنگی کردم .آروم رفتم جلو که پویام اومد پیشم و طوری که کسی نشنوه گفت»
    _هورا برامون یه چیزایی آورده! بریم بخوریم! اون طرفه!
    «نگاهش کردم و یه نگاه به بقیه کردم و گفتم»
    _یعنی مثل بقیه نباشیم؟
    «یه لبخند زد و گفت»
    _ناراحت نمی شین؟
    _نه ! اصلا!
    «بعد خندید و گفت»
    _پس مثل بقیه باشیم! کدخدا!کدخدا! سهم ماهارو هم بده!
    «کدخدا ،با تعجب یه نگاه به پویا کرد و بعد خندید و دو تا نون داد بهش و پویام رفت از تو بشقاب دو تیکه پنیر برداشت و منم دو تا لیوان برداشتم و یکی یه مشت قند ریختم توشون و یکی م تند لیوانا رو از چایی پر کرد و رفتم نشستم پیش بقیه .پویام اومد نشست کنار من و شروع کردیم به خوردن! یه دفعه چشم افتاد به بعضیا! نون رو اول می بوسیدن و بعد شروع به خوردن می کردن!
    شکرگزاری !قدردانی از نعمت خدا!
    داشتم خیلی چیزا یاد می گرفتم ! سادگی و قناعت! راضی بودن به اونچه که بود و تلاش برای چیزای بهتر! لذت بردن از ثانیه ها!
    شروع کردم به خوردن.با اشتها! یه لقمه نون و پنیر می ذاشتم تو دهنم و یه قلپ چایی روش و بعد بیخودی می خندیدم! یعنی همه همینطور بودن! نون و پنیر و چایی می خوردن و بدون اینکه کسی چیز بانمکی گفته باشه،می خندیدن!
    یه ربع بیست دقیقه بعد ،با فرمان کدخدا ،همه دوباره رفتیم سر کار و تا ظهر مشغول بودیم و ظهر بازم با صدای کدخدا کار تعطیل شد و همه رفتن دست و صورتشون رو شستن و اومدن که کدخدا چند تا از پسرای جوون رو صدا کرد و گفت که برن دیگ های غذا رو بیارن. چهارتا از پسرا حرکت کردن که کدخدا با یه لبخند عجیب به سوگل گفت»
    _دختر! سوگل!
    «سوگل زود برگشت طرف کدخدا و با احترام گفت»
    _ها! بله!
    _با چند تا از این دخترکا بشین اُو خنک بیارین!
    «سوگلم یه چشم گفت و برگشت و با خنده ی ریز و قشنگی به چند تا از دخترا که انگار آماده و منتظر بودن اشاره کرد و همگی تند دوییدن دنبال پسرا! بعد دیدم کدخدا رفت و بغل بقیه ی بزرگترا نشست و خدا قوت گفت و خندید! اونام خندیدن!
    اینم برام خیلی جالب بود! شاید بیست ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای خنده از اون طرف باغ بلند شد ! داشتن با خنده و شادی می رفتن که آب و غذا بیارن ! حتما از تو همین کارهای گروهی که کدخدا بهشون داده بود،چند وقت بعد یه عروسی دیگه در می اومد!
    رفتم سرِ شیر آب و دست و صورتم رو شستم و تا برگشتم دیدم پویا با یه حوله پشتم ایستاده. با لبخند حوله رو ازش گرفتم که گفت»
    _خسته نباشین!
    _ممنون!
    _چطور بود کار؟
    _عالی!
    _خسته شدین؟
    _نه،نه واقعا!
    _نباید روز اول زیاد به خودتون فشار بیارین !اذیت می شین!
    _خسته شدم استراحت می کنم...
    _هورا گفت اگه اینجا راحت نیستین ،ناهار بریم تو خونه بخوریم.
    _نه ،اینجا خیلی خوبه!
    _مثل بقیه؟
    _مثل بقیه!
    _پس بریم.
    «رفتیم پیش بقیه که هورا همونجور که بهار بغلش بود اومد جلوم و گفت»
    _خسته نباشی!
    _مرسی ! شمام همینطور!
    _مرسی، می خوای نهار رو بریم خونه یا مثل صبحی همینجا راحتی؟
    _همین جا خوبه!
    «هورا شروع کرد به قدم زدن !احساس کردم می خواد با من حرف بزنه.کنارش راه افتادم که گفت»
    _از اینجا خوشت اومده؟
    _آره،خیلی خوبه!
    _خوبه برای چند روز یا مدت طولانی؟
    _نمی دونم ولی امروز که خیلی خوب بود! شما چی؟
    _بگو تو! اگه اجازه بدی منم بگم تو!
    _عالیه! تو چی؟
    «یه خرده درخت و باغ رو نگاه کرد و گفت»
    _خوبه.اینجا رو خیلی دوست دارم.شاید گاهی احساس دلتنگی کنم اما وقتی می رم شهر و اون وضع رو می بینم ،ترجیح می دم اینجا باشم!
    _من زیاد از تهران دل خوشی ندارم.
    _پویا در مورد پدر و مادرت بهم گفته. روحشون شاد.کار بزرگی انجام دادی!
    _نمی دونم! شاید!
    _چه دیدی نسبت به زندگی داری!
    «یه خرده فکر کردم و گفتم»
    _باور می کنی نمی دونم؟! شاید تا چند روز پیش اصلا زندگی رو نمی دیدم!
    «خندید و گفت»
    _و یه دفعه چه جوری شد که دیدیش؟ پویا؟!
    «لبخند زدم و بهار رو ناز کردم که دستاش رو دراز کرد و گفت»
    _خاله،بغل!
    «خندیدم و بغلش کردم و گفتم»
    _یه دوست! دوست دوران دانشگاهم.پیداش کردم. بعد از چند سال! و جالب اینکه با پیدا شدنش ،زندگی رو دوباره دیدم!
    _مثل من!
    «نگاهش کردم!»
    _حامد! زندگی رو بهم نشون داد!
    «خندیدم که گفت»
    _اختلاف داریم آ ! فکر نکنیم مثل تو قصه ها که فقط رسیدن شاهزاده به همسر مورد علاقه ش رو نشون می ده و بعد با یه جمله ی " و

    تا آخر صفحه 160

  13. 7 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #18
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    سالیان سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردن. قصه رو تموم می کنه هستیم آ! نه! اختلافم که داریم که طبیعیه! چیزای جزیی که حتما باید باشن. اما حامد خوبه! شاید بیشتر از هفتاد درصد منو درک می کنه و این تو این موقعیت می تونه عالی باشه! یعنی هست!
    - تو چی؟
    - منم همینطور! ایده هامو خیلی به هم نزدیکه! حامد چیزهای کوچیک رو نگاه نمی کنه! نظرش به جلوتره!
    - دیده وسیعی داره!
    - آره!
    - خودتم فکر کنم همین جوری هستی که اینجایی؟
    خندید و گفت:
    - شاید.
    - حتما! می تونستی تو تهران مطب بزنی!
    - دنبال پول نبودم. چون داشتم! دنبال یه چیز دیگه بودم!
    - پیداش کردی؟
    - تقریباً! می دونی! آدم هیچ وقت نباید توقع داشته باشه که همه چیز صد در صد باشه! مثل همون درک هفتاد درصدی! وقتی دو نفر بتونن حتی پنجاه درصد همدیگر رو درک کنن عالیه! می شه یه زندگی مشترک! بدون برتری یکی نسبت به اون یکی! راستش من قصد ازدواج نداشتم! اما شد! بدون اینکه متوجه بشی چطوری!
    - ولی ناراضی نیستی!
    - نه اصلا! چون در امتداد ایده هام بود! من می خواستم یه جور دیگه باشم! الان هستم! حامد همینجور بود! اون الانم همینجور هست! و دوتایی در راستای ایده هامون و با هم!
    - خیلی جالبه! پویا برام تعریف کرده! جریان مارو!
    خندید و گفت:
    - خودش همیشه می گه وقتی مارو رو دیده فکر می کرده، سمی نیست.
    - بازم خیلی جرات می خواد!
    خندید و گفت:
    - دروغ میگه، مار های اینجا همه سمی و خطرناکن.
    - اینجاهام هستن؟
    دوباره خندید و گفت:
    - معلوم نیست! ممکنه باشن!
    تو همین موقع بهار با همون شیرین زبونیش گفت:
    مارا نیش می زنن!
    تو بغلم فشارش دادم و گفتم:
    مگه من مرده ام که تو رو نیش بزنن؟!
    هورا یه لبخند زد و گفت:
    - حامو تو این ده خیلی زحمت کشیده! اینجاها اینطوری نبود! چند ساله که اینقدر سرسبز و پربرکت شده!
    - الان که واقعا عالیه!
    - ولی اینطور نبوده! منم که اومدم اینطوری نبود! یه نهری اینجا هست که خیلی سال از خشک شدنش میگذشته! حامد با هزار تا مشکل می ره و از بانک وام می گیره و هر جور که بوده کاریزش رو درست می کنه!
    اونم داستان جالبی داره. حتما باید خودش تعریف کنه. همه پول ها رو خرج می کنه اما نمی شه! همه ناامید می شن! یعنی از اول همه بهش میگن این کار فایده نداهر. قناتی که خشک شده دیگه خشک شده! اما حامد ول نمی کنه و شروع به کار می کنه و وام می گیره و متخصص می آره اما جواب نمی ده! گویا روز آخر که کارگرا و متخصص اون شرکت می خواستن برن، چون کاری انجام نشده بوده و در واقع به اب نرسیده بودن می دیدن که حامد چقدر ناراحته، می گن برای اینکه توام ضرر نکنی، ما نصف پولقرارداد ر ازت می گیریم! اما حامد میگه نه! شما زحمت خودتون رو کشیدین! و تما پول رو بهشون می ده!
    شبی که باید صبحش از ده مب رفتند، اون سرپرست شون بدون اینکه به کسی بگه با چراغ میاد سر قنات و می بینه که حامد اونجا نشسته و مات شده به قنات. خیلی ناراحت می شه! برمی گرده و شبونه کارگرا رو صدا می کنه و بهشون میگه همون موقع بیان سرکار! همگی می آن و نمی دونم دینامیت یا چیز دیگه تودهنه قنات کار می ذارم و همه شبونه اهالی رو خبر می کنن که نترسین و قنات رو منفجر می کنن! بازم نمی شه! همگی ناامید و عصبانی برمی گردن و می گیرن می خوابن که صبح با سر و صدای اهالی ده از خواب بیدار می شن!
    صبح قنات راه می افته! اونم چه آبی!
    - جدس؟!
    - آره! حامد خیلی سخت کوشه! خدا نکنه بخواد کاری انجام بده! دیگه ول کن نیست! خیلی پشتکار داره!
    - بعد چی شد؟!
    - شروع می کنه به پیاده کردن ایده ها و طرح هاش! همه ی زمین ها و باغ ها رو یکی می کنه! بعد نهال می کاره! یعنی اشتراک منافع! اینجا همه از همه چی سهم دارن! برای همین هم اینقدر باهم متحد هستن! ضرر برای همه، مثلا اینجا سر زمین و آب و این چیزا هیچ وقت دعوا نمی شه!
    بعد خندید و گفت:
    - روزی که من ازش شکایت کردم و بردنش زندان، تمامی اهالی اینجام باهاش رفتن!
    - رفتن زندان؟!
    - رفتن دم در زندان! زندان که نه! بازداشتگاه! بیست و چهار ساعت بازداشت بود! یعنی اون توی بازداشتگاه بود و بقیه هم بیرون نشسته بودند1
    - پس خیلی خیلی دوستت داره!
    خندید و گفت:
    - وقتی آزاد شد انگار نه انگار که من کاری کردم! درست مثل سابق بود! سایه به سایه ام می اومد! حالب این بود که اصلا حرفی نمی زد. وقتی باهاش صحبت کردم که چرا منو تعقیب می کنه، فقط سرخ شد و سرش رو انداخت پایین. راستش بهش علاقه پیدا کرده بودم! وقتی ام که جریان مار پیش اومد دیگه عاشقش شدم!
    - این دیگه واقعا مثل قصه هاست!
    - آره! یه نوع مخصوصیه! خیلی کم حرف می زنه اما فوق العاده باهوشه! الان یهقسمت دیگه زمین های ده رو خریدن و دارن درستش می کنن! همه چیز شریکی! اینجا حتی اون زن و مرد پیرم که توان کار کردن ندارن و تو خونه نشستن از محصول و درآمد سهم می برن! در واقع یه ده مرده رو زنده کرد. چند تا از دوستای خودشم برگشتن اینجا! اونا الان توی زمین های بیرون ده کار می کنن! رفته بودن تو شهر و با یه درامد کم استخدام می شدن. همه شون رو آورد اینجا و حالا درآمدشون چندین برابر شده!
    - آدم فوق العاده ایه!
    تو همین موقع از پشت سر صدای پویا رو شنیدم برگشتیم که رسید بهمون و گفت:
    ببخشین اما ناها رو آوردن!
    راه افتادیم و وقتی رسیدیم ،دیدیم که تعداد آدما دو برابر شدن که هورا آروم بهم گفت:
    مسولای آشپزی هستند و اونایی که بیرون ده کار می کنن!
    با همه اشنا شدم. دوستای حامد بودن و چند نفری از اهالی ده.
    دخترا و پسرا بازم مثل صبح، با سر و صدا و خنده و شوخی داشتن تو ظرفای یه بار مصرف غذا برای همه می کشیدن! قورمه سبزی بود با برنج! بوش تمام باغ رو برداشته بود!
    کنار هورا نشستم که حامد و پویا برامون غذا آوردن و خودشون هم نشستند کنار ما و شروع کردیم به غذا خوردن و به شوخی ها گوش دادن و خندیدن. هورام اروم و یکی یکی دوستای حامد رو بهم معرفی می کرد که بعضیاشون اهل همون ده بودند و متاهل و یکی دوتاشونم مجرد بودن و مال جای دیگه.
    به چهره یکی یکی شون دقت کردم. همه شاد بودن و می گفتن و می خندیدند و غذاشون رو می خوردن!!
    خلاصه نهار تموم شد و بعد از یه استراحت کوچیک همه برگشتن سرکار و مشغول شدن و تقریبا تا یه ساعت به غروب خورشید کار ادامه داشت که با صدای کد خدا، پایان روز کاری اعلام شد و همه مشغولشستن دست و صورت شدن و بعدش راه افتادن و هر کی به خونه خودش! برام عجیب بود! نه به اون سلام و علیک و احوالپرسی، نه به این رفتن بدون خداحافظی.
    ماهام راه افتادیم طرف خونه که به هورا گفتم:
    یه چیز عجیب اینجا دیدم؟
    خندید و گفت:
    چیز عجیب اینجا زیاده تو چی دیدی؟؟
    - وقتی اومدم باهام سلام و علیک خیلی گرمی کردن اما خداحافظی شون یه جور دیگه بود!
    خندید وگفتک
    - احخ فعلا قرار نیست که خداحافظی کنن!
    - یعنی چی؟
    - همه می رن خونه و یه خستگی در می کنن و هوا که تاریک شد، یعنی دو ساعت بعد از تاریکی می آن تو می دونه ده.
    - برای چی؟
    - هر کی هر چی داره برای شام میاره اونجا. حالا چون فصل میوه چینی هستش هر غذایی ام که از ظهر مونده می آرن و همه دور هم می خورن!
    - چه جالب! همه ام باید بیان؟
    - نه، اگر کسی کاری داشته باشه که نه اما معمولا همه می ان چون کاری تو خونه ندارن! در ضمن اگه مساله ای هم باشه با هم در میون می ذارن.
    - این دیگه خیلی پیشرفته است.
    دوتایی خندیدیم که بهار گفت:
    - اتیش درست می کنن خاله!
    - اتیش؟!
    پویا برگشت طرف من و گفت:
    - یه اتیش کوچولو برای چایی! زمستون آ یه اتیش خیلی بزرگ!
    - چه جالب!
    یه خورده بعد رسیدیم خونه و اول به من تعارف کردن که برم حمام کنم و بعدش یکی یکی رفتن! دو تا حمام بود. یکی بالا و یکی پایین. هورا برام همه وسایل رو اماده کرده بود و یه اتاق تو طبقه بالام برام اختصاص داده بود که خیلی تمیز و مرتب و بزرگ بود.
    حمام که کردم رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم. وای که چه لذتی برام داشت ! واقعا بعد از سالها طعم استراحت و دراز کشیدن رو می فهمیدم. شاید اگه کسی باهام در مورد دیازپام و زاناکس و این چیزا برای خواب حرف می ز، از ته دل بهش می خندیدم.
    شاید یه خواب کوچولو، حدود سه ربع طول کشید که یه مرتبه پریدم. اتاق تاریک تاریک بود! یه خرده طول کشید تا یادم اومد کجا هستم! بر خلاف همیشه که وقتی اینطوری از خواب بیدار می شدم، هزار تا غم و غصه تو دلم می نشست، با روحیه خوب از جام بلند شدم و چراغ را روشن کردم و یه نگاهی تو اینه کردم و دستی به سر و صورت موهام کشیدم و بعد اروم در رو باز کردم و رفتم بیرون. صدای اروم حرف زدن می اومد ولی تمام چراغا روشن بود! رفتم جلو نرده ها! هورا و بهار و پویا و حامد رو مبل نشسته بودن و انگار منتظر من. از همونجا سلام کردم که همگی با شادی بهم سلام کردن و هورا گفت:
    - خیلی خسته بودی آره؟؟
    - ای. یه کمی.
    از پله ها که پایین رفتم پویا و حامد از جاشون بلند شدن و من با تشکر، کنار هورا نشستم و یه دستی به موهای بهار کشیدم و گفتم:
    ببخشین! منتظرتون گذاشتم؟
    هورا- نه، همین موقع ها می ریم. البته اگه دلت بخواد.
    آره حوبه!
    پویا- اگه خسته این تعارف نکنید!
    نه اتفاقا دلم می خواد این گردهمایی رو ببینم.
    هورا بهار رو نشوند رو مبل و خودش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی که توش چند تا فنجون بود برگشت و همونجور که سینی را گرفت جلو من گفت:
    - نسکافه دوست داری؟
    - وای! عالیه! خیلی هوس کرده بودم!
    یه فنجون برداشتم که شیرینی بهم تعرف کرد و گفت:
    منم خیلی دوست دارم حامد نه.
    حامد لبخندی زد و یه فنجون برداشت و گفت:
    چایی یه چیز دیگه است.
    پویام فنجونش رو برداشت و گفت:
    هر دوشون خوبن.
    با خنده شروع کردیم به خوردن و بیست دقیقه بعد چراغا رو خاموش کردیم و از خانه اومدیم بیرون.
    چه هوایی! لطیف! پر از عطر میوه و درخت و برگ و سبزه! واقعا عالی بود! همه جا صدای جیرجیرک ها می اومد و چقدر قشنگ و آرامبخش!
    به فاصله تقریبا بست متر به دیوار چراغ نصب کرده بودن و یه نور ملایم کوچه رو ، یا در واقع کوچه باغ ها رو روشن کی کرد! از دور صدای پارس که گه گاه سگ هام می اومد!
    یه آرامش عجیب!
    آرامش دهکده!
    آروم آروم و صحبت کنون از کوچه باغ آ رد شدیم و بعد از چند تا پیچ و خم از دور میدون ده پیدا شد و نور رقصنده آتیش معلوم ! هر چی ام نزدیک تر می شدیم صدای زندگی بیشتر به گوشم می رسید! صدای همون خنده های بی غل و غش! صدای شادی!
    از همونجا سرخوشی اونا تو منم اثر گذاشت و با روحیه فوق العاده عالی و با یه لبخند رو لب، بهشون نزدیک شدیم! تقریبا همه اهالی اونجا بودن، حتی دو سه تا خانم و آقای پیر با ویلچرم بودن!
    با نزدیک شدن ما همه از جاشون بلند شدن اما برخلاف صبح، دیگه سکوت برقرار نشد، با همون خنده ها دوباره سلام هم شروع ششد و جواب تک تک ما!
    رفتار گرم و صمیمی و دوستانه! همه کنارشون برامون جا باز می کردن که بنشینیم. منم رفتم اونجا کنار رعنا و سوگل بهم تعارف می کردن نشستم که بلافاصله یه استکان چایی برام آوردن و دوباره خنده ها وشوخی ها شروع شد.
    چندتا از خانم و اقایون پیر هم و مسنم، قلیون کنارشون بود و گاه گاهی بهش پک می زندن و وسط شم با شوخی یکی خنده شون می گرفت و یه سرفه می افتادن.
    دیگه اصلا بین شون غریبه نبودم. خودمم احساس غریبگی نمی کردم! محو تماشاشون شده بودم! مخصوصا اونا که پیر بودن! شاید اونا بیشتر می خندیدن طوری که می شد دید که تا دندون تو دهن شون نیست! اونا بیشتر قدر شادی و جوونی رو می دونستن!
    اینم برام جالب بود! پیرهاشون رو رها نمی کردن! یه گوشه تنهاشون نمی ذاشتن که غم وغصه و تنهایی و بی کسی، صد تا بیمار ی دیگه ام به جونشون بریزه.
    حرفی نمی زدند! یعنی جای حرف زدن نبود! وقتی جوونا، دخترا و پسرا، می گفتند و می خندیدند، دیگه حرفی برای گفتن نمی موند! فقط انرژی! انرژی هایی که خیلی ساده به طرف آدم می اومد و جذب می شد!
    همونجور که چایی ام رو می خوردم، مواطب رعنا و جمالم بودم! اون دو تا حرف نمی زدند! یکی شون کنار من نشسته بود و اون یکی درست روبه روش و اون طرف اتیش. گاه گداری یه نگاه به هم می کردن و می خندیدن! با نگاه با هم حرف می زدند! و چقدر قشنگ و شیرین!
    حرفا همه معمولی بود! هیچکس سعی نمی کرد با کلمات قلمبه سلمبه! معلوماتش را به رخ دیگری بکشه و ادای روشنفکری دربیاره! شوخی هام همینطور! ساده و پاک! مثل صبح! و جالب اینجا که هیچ لزومی نداشت حتی شوخی هام تکراری نباشه! با این همه انرژی و شادی و نشاط، اگه یه شوخی رو ده بارم کسی می کرد بازم مه از ته دل بهش می خندیدن! اصلا منتظر بودند تا کسی حرف بزنه و اینا بخندن! اصلا شاید به همین بهانه حرف می زدن که بعدش بخندن!
    تو همین موقع دیدم بهار هر چند دقیقه به چند دقیقه جاش رو عوض می کنه و می ره پیش یکی! مرد و زنم نداشت! همه ام بلافاصله می گرفتنش و بغلش می کردن و می بوسیدنش! یه خانواده خیلی خیلی بزرگ.
    یه خورده بعد دیدم هورا از جاش بلند شد و رفت پیش زهرا و یه کم باهاش حرف زد! احتمالا در مورد بیماریش بود. بعد اومد طرف من که سوگل جا براش باز کرد و نشست و گفت: چطوره؟
    عالی! انقدر انرژی مثبت اینجا هست که نمی رسم همه ای رو ذخیره کنم.
    خندید و گفت: نمی خوام بحث ایدئولوژیک کنم اما این سیستم خیلی پیشرفته نیست؟
    نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
    چرا خیلی!
    همه با هم و در کنار هم و در یک جهت.
    سرم رو تکون دادم که گفت:
    دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!


    161 تا 170


  15. 2 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #19

    پيش فرض

    فصل پنجم (قسمت 5)

    -دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!
    -دقیقا!
    -اینجا کسی با کسی قهر نمی کنه!اگر مشکلی بین شون باشه فقط صبح تا شبه!شب همین جا حل میشه و تموم!
    -این رسم از قدیم بوده؟
    -نه به این صورت!بوده اما فقط برای مردا!حامد به این صورت درش آورده!قبلا گویا شبا،مردا تو یه جا مثل قهوه خونه ی ده جمع می شدن!حامد کاری می کنه که قهوه خونه جمع بشه و تبدیل بشه به گردهمایی شبانه که توش زنها و دخترا و پسرها. باشن!قبلش زن ها و دخترا مجبور بودن بشینن تو چهاردیواری شون و تنها و بدون هیچ سرگرمی،منتظر بشن تا مردشون هر وقت دلش خواست برگرده خونه و بعدشم بگیرن بخوابن!اما با این طرح،دیگه شب هیچکس تو خونه ش تنها نیست!حتی زن و مردای پیر و از کار افتاده!روحیه شون رو ببین!
    -اتفاقا داشتم به همین مساله فکر می کردم.
    -روحیه خوب وشاد اجازه نمی ده که سیستم بدن به هم بریزه!یعنی خیلی خیلی کمک می کنه!
    -مسلمه!آدم تو تنهایی مریض می شه!
    «خندید و گفت»
    -من خیلی رو این تز مطالعه کردم!واقعا عالی جواب داده!
    -حامد واقعا باهوشه!باهوش و با ایده های عالی!
    «خندید و گفت»
    -نگاش کن!خیلی کم حرف می زنه!اما شاده!از شادی دیگران واقعا لذت می بره!
    نگاهش کردم.ساکت نشسته بود و گوش می داد و لبخند رو لبش بود!قوی و محکم و با اراده و شاد!
    یه نیم ساعتی که گذشت،بازم چند تا از جوونا رفتن و غذاهایی که از صبح مونده بود آوردن و بقیه م هر کدوم هر چی داشتن دراوردن و چند تا قابلمه ی کوچیکم که کنار آتیش گذاشته بودن آوردن وسط و بازم ظرفای یه بار مصرف پخش شد و هر کی برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شدند.
    من طبق عادت که شبا اکثرا شام نمی خوردم و قبل شم امشب یه نسکافه خورده بودم،تشکر کردم و بشقاب نگرفتم و فقط از توی یه سبد بزرگ میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم.
    شامم حدود یک ساعت طول کشید!البته با وقفه هایی که بین خوردن شون می افتاد!شوخی ها و خنده ها!
    بعد از شام چایی دم کردن و خوردن و با بلند شدن کدخدا،همه آماده ی رفتن شدن و یکی یکی از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.هنوز صدای خنده ها از تو کوچه باغ ها می اومد!مسیرها تقریبا یکی بود و جوونا تا آخرین لحظه از شادی پر می شدن!
    ماهام حرکت کردیم طرف خونه که پویا گفت»
    -اگه خسته نیستین بریم آبشار رو بهتون نشون بدم!
    -نه،خسته نیستم!اما هورا اینا شاید...
    «تند هورا گفت»
    -شما برین و برگردین.ما تو خونه منتظرتون هستیم!
    «از یه کوچه وسط راه،من و پویا پیچیدیم و رفتیم طرف پایین دهکده که گفتم»
    -از این جا خیلی فاصله داره؟
    -نه،چند دقیقه راه بیشتر نیست!
    «آروم آروم قدم زدیم که پویا گفت»
    -از این جا خوشتون اومده؟
    -آره،خیلی عالیه!
    -اگه بهتون بگن اینجا زندگی کنین،قبول می کنین؟
    «سئوالش دو پهلو بود!»
    -نمی دونم!من فقط یه روزه که اینجام!نمی شه با یه روز قضاوت کرد!
    -درسته!
    -اما همه چیز اینجا قشنگه!زمستون آ چه جوریه؟
    -پر از برف و قشنگ!
    -چه تعبیر زیبایی!یعنی سرد و طاقت فرسا!
    -نه!هر چیزی رو می شه با دید خوب نگاه کرد!اینجا زمستون آ انقدر قشنگه که شاید با بهارش برابری کنه!همه جا سفید و پاک!رو درختا پر از برف!
    درست مثل تابلوهای نقاشی!سکوت خیلی زیبا به طوری که می شه صدای بارش برف رو شنید!
    -خب این تعابیر خیلی قشنگه اما در هر صورت زمستونه و سرما!
    -سرما وقتی زشته که خونه ها گرم نباشن!وقتی خونه ی همه گرم باشه و پر از غذاو شادی،دیگه زمستون،سرما و آزاری برای کسی نداره!می مونه فقط زیبایی!موافق نیستین؟
    «یه فکری کردم و گفتم»
    -چرا!
    -اینجا زمستون آ شاید تا زانو برف رو زمین می شینه!دهکده انقدر قشنگ می شه که آدم دلش می خواد فقط یه جا بشینه و منظره رو تماشا کنه!
    -مدرسه چی؟زمستون چه جوری می رن مدرسه؟
    -نزدیک اینجاس!یه مینی بوس خریدن که صبح به صبح بچه ها رو سوار می کنه و می رسونه مدرسه!بعدشم بر می گرده و دوباره موقع تعطیل شدن برشون می گردونه!
    -چه جالب!
    -روزای تعطیلم همه می آن بیرون و برف باز می کنن!اون دیگه واقعا تماشاییه!
    -شما زمستونم اینجا اومدین؟
    -چند بار.من کلا هر وقت از شهر خسته می شم به اینجا پناه می برم.می دونین؟منم اینجا سهم دارم!
    -جدی؟
    -یکی از این باغ آ مال منه!البته توش الان یه اتاق بیشتر نیست!خیال دارم بسازمش!البته تنهایی نه!
    «بازم منظورش رو گرفتم!»
    -خیلی مونده برسیم؟
    -نه،اونجاس!صداش رو نمی شنوین؟
    «از همونجا صدای آب می اومد.کمی که نزدیک تر شدیم بیشتر شد و یه خرده بعد رسیدیم بهش!تقریبا داخل ده بود.از یه جای به ارتفاع دو متر دو متر و نیم،آب می ریخت پایین و یه حوضچه ی قشنگ درست کرده بود که اطرافش سبزه و علف و بوته های کوچیک بود.چند تا چراغم این طرف و اون طرف گذاشته بودن که اونجا رو روشن می کرد!انگار گاهی شبا می اومدن اینجا.خلاصه اینجام خیلی قشنگ بود!»
    -صدای چیه؟
    -قورباغه هان!با همدیگه گروه کر تشکیل دادن!
    -قشنگ می خونن!
    -قورباغه ها؟
    -آره؟
    -خب شاید در این مکان و این نوع هم آوازی قشنگ باشه و گرنه صدای قورباغه رو تو شهر نمیشه تحمل کرد!
    -منظور منم همینجا بود.
    «دوتایی خندیدیم!»
    -این همون قناتی یه که دهکده رو مشروب می کنه!داستانش رو می دونین؟
    -هورا برام گفت!
    -مایه ی حیات دهکده ست!شروع کارم از همین بوده!
    -چه بوی خوبی م اینجا می آد!
    -بوی آبه!با عطر سبزه ها قاطی شده!آب وقتی از یه ارتفاع می ریزه پایین،همه جا رو با طراوت می کنه!
    «یه مرتبه احساس گرسنگی کردم و خندیدم!»
    -به چی می خندین؟
    -به خودم!
    -چرا؟
    -اشتباه کردم و فکر کردم تهرانم و شام نخوردم!
    -گرسنه تون شده؟
    -یه کم!
    -خب الان می ریم خونه براتون یه چیزی درست می کنم!
    -نه!نه!درست نیست!
    -چرا؟
    -احتمالا الان تو خونه چیزی حاضر نیست!در ضمن شاید هورا اینا خوابیده باشن!
    -خب خودم براتون یه جیزی درست می کنم!
    -نه،ممنون!
    -می خواین برم از درختا براتون میوه بکنم؟
    -نه،مرسی!
    -تو خونه شیرینی م دایم!
    «یه لحظه مکث کردم و با خجالت گفتم»
    -راستش خیلی هوس تخم مرغ های صبحی رو کردم!
    «ساکت شد و نگاهم کرد و گفت»
    -با شرمندگی باید بگم خونه تخم مرغ نداریم!یعنی امروز هورا همه رو درست کرد و وقتی داشتیم می اومدیم بیرون به من گفت که تخم مرغ برای فردا بگیرم و منم یادم رفت!
    «خندیدم و گفتم»
    -عیبی نداره!برگشتیم یه دونه شیرینی می خورم سیر می شم!
    «یه لحظه فکر کرد و بعد گفت»
    -بیاین!بیاین!
    -کجا؟
    -شما بیاین کاریتون نباشه!
    -آخه کجا؟
    -بگم دیگه نمی آیین!
    -نگین م نمی آم!
    «یه خرده مکث کرد و بعد گفت»
    -نه اینکه فکر کنین من همیشه از این کارا می کنم آ!نه!اصلا!اما خونه ی کدخدا پشت اینجاس!مرغای خیلی خوبی م داره که تخمای خوبی می ذارن!می تونیم بریم و چند تا ازش قرض کنیم!
    -یعنی تا الان بیدارن؟
    -بیدار که نه!
    -پس چه جوری ازش قرض کنیم؟
    -حالا می ریم یواش بر می داریم و فردا بهش می گیم که ازش قرض کردیم!
    -یعنی در واقع بریم تخم مرغ دزدی؟
    -دزدی که نه!قرض!
    -اگه بگیرن مون چی؟
    -من یه جوری می رم که نگیرن مون!
    «یه احساس ماجراجویی و هیجان طلبی درونم ایجاد شده بود!اما می ترسیدم!»
    -اگه بیدار شن خیلی بد می شه ها!
    «پویا شروع کرد به خندیدن و گفت»
    -بیدار نمیشن!لونه ی مرغ آ از خونه ی کدخدا فاصله داره!اوناش با من!نترسین!بیاین بریم!
    «راستش هم دلم می خواست برم و هم می ترسیدم!دو دل بودم که پویا دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت»
    -یه خرده جسارت ضرری نداره!بیاین!
    «با خنده راه افتادیم!به حالت نیمه دویدن از یه کوچه رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه ی دیگه و انتهاش پیچیدیم طرف یه باغ که دیوار خیلی کوتاه داشت!آروم از جلوی درش رد شدیم و رفتیم پاین تر که پویا اشاره کرد ساکت باشم!ترسیده بودم ولی در عین حال انقدر خنده م گرفته بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم!به پویا اشاره کردم که یعنی صبر کنه و بعد کنار دیوار نشستم و یه خرده خندیدم تا کمی از حالت استرسم کم بشه بعد بلند شدم که پویا کمک کرد از دیوار رفتم بالا و خودشم دنبالم اومد و دوتایی رفتیم تو باغ!تمام لباسام خاکی شده بود!حالا دیگه فقط ترس رو احساس می کردم!اومدم برگردم که دوباره پویا دستم رو گرفت و کشید!مجبوری دنبالش رفتم! آروم آروم و پاورچین رفتیم جلو!همه جا تاریک بود و گاهی می خوردیم به درختا!هر سایه ای رو که می دیدم فکر می کردم کدخداس که با چوب اومده سراغ مون!دوباره خواستم برگردم که پویا نذاشت و آروم در گوشم گفت»
    -رسیدیم!نترسین!
    «در حالیکه به زور کلمات از دهانم خارج می شد گفتم»
    -ولی من خیلی می ترسم!
    -منم می ترسم اما مقاومت می کنم!بیاین!
    -اگه مرغ آ سرو صدا کنن چی؟
    -مرغ آ الان خوابیدن!سرو صدا نمی کنن!بیاین!
    «دوباره منو با خودش کشید.یه خرده که رفتیم جلوتر،صدای تک و توک قد قد مرغ آ رو شنیدم و یواش به پویا گفتم»
    -مرغ آ که بیدارن!
    «یه لحظه گوش کرد و بعد گفت»
    -نه،خوابن!این صدای خروپف شونه!
    «با التماس و ترس و خنده گفتم»
    -پویا تو رو خدا بیا برگردیم!من از ترس دارم از حال می رم!
    -منم همینجور اما دیگه رسیدیم!حیفه دست خالی برگردیم!
    «همونجور که دستم تو دستش بود یه احساس امنیت کردم و باهاش رفتم!دیگه رسیده بودیم!یه اتاقک بود!پویا آروم درش رو باز کرد و به من گفت که همونجا بمونم و خودش رفت تو!واقعا داشتم از ترس سکته می کردم!یه لحظه بعد صدای چند تا قد قد شنیدم!دلم می خواست فرار کنم اما نگران پویا بودم!چند تا قد قد دیگه م اومد!قلبم همچین می زد که صداش رو خودم می شنیدم!آروم لای در رو باز کردم و یواش گفتم»
    -پویا!پویا!
    «هیچ صدایی نیومد!اومدم دوباره صداش کنم که یه صدای قد قد بلند اومد.تند در رو بستم!واقعا ثانیه ها به نظرم مثل ساعت می اومدن!اونقدر ترسیده بودم که احساس بیرون روی پیدا کردم!شروع کردم با خودم شمردن!یک،دو،سه،چهار،پنج!
    هنوز به ده نرسیده بودم که لای در باز شد و پویا در حالیکه پنج شیش تا تخم مرغ دستش بود پیداش شد و تخم مرغ ها رو داد به من و گفت»
    -اینا رو بگیر!
    پایین بلوزم رو کشیدم و آوردم جلو و تخم مرغ هر رو گذاشتم توش که پویا خواست دوباره برگرده!آروم اما محکم بهش گفتم»
    -کجا؟بسه به خدا!
    -برای صبح!
    «تا اومدم بگم نه که رفت تو!دوباره شروع کردم به شمردن!یعنی با خودم گفتم که تا ده بشمرم و پویا برگشته!اما واقعا از ترس اعداد یادم رفته بود!یه مرتبه از پشت سرم صدای شکستن یه شاخه اومد!
    قلبم ایستاد!جرات برگشتن و نگاه کردن رو نداشتم!همینجوری ایستاده تا هر چی می خواد بشه،بشه!اما خوشبختانه انگار چیزی نبود!یواش برگشتم!یه گربه اومده بود و همینجوری نشسته بود و منو نگاه می کرد!نزدیک بود جیغ بکشم که پویا با چند تا تخم مرغ دیگه اومد بیرون و در مرغدونی رو بست!بهش با اشاره ی چشمام گربه هه رو نشون دادم!یه نگاه به گربه کرد و یه نگاه به من و آروم گفت»
    -چیه؟!
    «منم آروم،طوریکه مثلا گربه هه نشنوه گفتم»
    -گربه س!
    -خب؟!
    -انگار گربه ی کدخداس!
    -خب؟!
    -داره ما رو نگاه می کنه!
    -خب نگاه کنه!مگه چیه؟گربه که نمی تونه صبح علیه ما شهادت بده!
    «خودم از حرفم خنده م گرفت!از حرف اونم خنده م گرفت که گفت»
    -بیا!
    «دوتایی آروم راه افتادیم و یواش از لای درختا رد شدیم و یه خرده بعد رسیدیم به دیوار و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و پویا کمک کرد تا من رفتم بالای دیوار و بعد تخم مرغ ها رو داد به من که بازم ریختم شون تو بلوزم و خودشم اومد لب دیوار و از اون ور پرید پایین و تنو تند تخم مرغ ها و ازم گرفت و چید رو زمین و بعد منو از دیوار آورد پایین و دولا شدیم تخم مرغ ها رو برداشتیم و به حالت دویدن از جلوی خونه ی کدخدا رد شدیم و پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و همونجور تا ته کوچه رفتیم و بازم پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و یه خرده بعد رسیدیم دم آب و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و یه نگاه به هم کردیم که پویا گفت»
    -دوازده تاس!مواظب باش نشکنه و حروم بشه!
    «تا اینو به حالت جدی گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده و با خنده گفتم»

    تا آخر صفحه ی 180

  17. 7 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #20
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    تا آخر 187

    -حروم نشه چیه؟!همین الانشم حرومه!
    "یه نگاهی به من کرد و اونم زد زیر خنده!اونقدر خندیدیم که اشک از چشمای من اومد پایین"
    یه خرده بعد پویا گفت"
    -اینا رو دزدیدیم اما چه جوری بخوریمشون؟!
    -زرده هاشون رو می خوریم!
    "تند یکیشون رو برداشت و از وسط شکوند و سفیده ش رو ریخت دور و زرده ش رو داد به من و منم خوردم!واقعا خوشمزه بود!
    یکی دیگه م شکوند و داد بهم!خودمم یکی ش رو شکوندم و خوردم!داشت چهارمی رو می شکوند که گفتم"
    -نه!نه!سیر شدم!
    -خب پس پوشتاش رو برداریم که مدرک جرم باقی نمونه×یادم باشه فردا پولش رو بدم به کدخدا!
    "تند پوست ها رو از رو زمین جمع کردیم که پویا گفت"
    -لباستون خاکی شده!
    "لباسامون رو تکوندیم و بقیهی تخم مرغ هارو هم برداشتیم و راه افتادیم طرف خونه!تو تمام راه بی اختیار می خندیدیم!چند قدم راه می رفتیم و یه نگاه به همدیگه می کردیم و می زدیم زیر خنده!
    کمی بعد رسیدیم خونه و رفتیم تو.هورا و حامد بیدار بودن اما بهار خوابیده بود.رفتیم تو که هورا گفت"
    -چقدر طول دادین!
    پویا-اینارو بگیر!
    "هورا یه نگاه به تخم مرغا کرد و گفت"
    -اینا کجا بودن؟
    پویا-پیش من بودن!
    "هورا تخم مرغ هارو گرفت و یه نگاه به من کرد که داشتم می خندیدم و رفت که بذاره تو اشپزخونه!وقتی رفت پویا یواش یواش جریان رو در گوش حامد گفت که حامد بلند بلند زد زیر خنده و از خنده ی حامد هورا اومد تو سالن و گفت"
    -طوری شده؟!
    حامد-نه تخم مرغ ا رو صبحی خریده و گذاشته بود تو باغ!شانس اوردیم نشکسته!
    "بعد دوباره خندید که هورا با تعجب یه نگاه به اون و بعد به من و پویا کرد و گفت"
    -نمی فهمم کجاش انقدر خنده داره؟!
    "بعدش برگشت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با چند تا لیوان شیر اومد بیرون و به همه تعرف کرد و گفت"
    -قبل از خواب شیر عالیه!البته این شیر!
    "یه خرده از لیوانم خوردم!واقعا شیر بود .نه مثل شیرایی که تو تهران می خوردم!"
    هورا-ابشار چطور بود؟
    -خیلی قشنگ!
    پویا-حامد کار چند روزه تموم میشه؟
    حامد-حدود یه هفته.
    پویا-صبح از چه ساعتی شروع به کار می کنین؟
    حامد-7
    پویا-پس6باید بیدار شیم.
    حامد-شماها نمی خواد انقدر زود بیدار شین!تو و مونا خانم و هورا همون نه بیاین خوبه!
    پویا-نه دوست دارم همون 7کار رو شروع کنم.
    "بعد برگشت طرف من و گفت"
    -شما با هورا بیاین
    "نشستیم و اروم اروم شیر خوردیم و کمی بعد هورا گفت"
    -بریم بخوابیم؟!
    "از جام بلند شدم که پویا گفت"
    -با نغمه ی خواب البته!
    "نگاهش کردم که هورا گفت"
    -داری مونا رو اذیت می کنی!
    "این دفعه هورا رو نگاه کردم که خندید و گفت"
    -پویا هر وقت می اد اینجا قبل از خواب حاد رو وادار می کنه که براش ساز بزنه!
    "با تعجب گفتم"
    -ساز؟!
    هورا-اخه حامد تار می زنه!
    -جدی؟!
    پویا-خیلی قشنگ می زنه!
    -خیلی عالیه!منم خیلی دوست دارم!
    هورا-مجبوری یا نه؟!
    -نه بخدا خیلی دوست دارم!
    هورا-خب پس برین اماده شین و وقتی رفتین تو اتاقتون می گم بزنه!
    "همه رفتیم و برای خواب اماده شدیم.اتاق من بغل اتاق هورا اینا بود و پویام تو یه اتاق طبقه ی پایین.
    وقتی چراغا خاموش شد صدای تار بلند شد!لطیف و دلنواز!چه مرد با استعدادی بود این حامد!
    انقدر قشنگ تار می زد که ادم دلش می خواست ساعت ها بشینه و گوش بده!حدود یه ربع زد و بعد صدا قطع شد!
    بایه احساس خوب و عالی و با لبخندی که یاداوری جریان امشب و تخم مرغ ها روی لبم بود.خوابیدم!اونم چه خوابی!
    فصل ششم(قسمت اول)
    فردا صبحش ساعت حدود 8 بود که بیدار شدم.هورا و بهارم تقریبا همون موقع بیدار شده بودن.یه صبحونه ی عالی خوردیم و سه تایی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم پیش بقیه که مشغول کار بودن.
    داستان همون داستان دیروزی بود.کار.شوخی و خنده.استراخت دوباره کارو بعدش ناهار و بقیه ی چیزا.
    اونم خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت.اون روز پویا و من با م کار کردیم.یعنی دو تایی می رفتیم سر یه درخت و وقتی تموم می شد.درخت بعدی بروم ارومم با هام حرف می زد.در مورد شعر دوستاش دهکده دانشگاهش و این جور چیزا!
    منم گوش می دادم و فکر می کردم به نتیجه ی کارا گاهی فکر می کردم که تمام این چیزا بیهوده س اما نزدیکتر از این حرفا به خودم احساسش می کردم!
    گاهی دلم می خواست این جریان همینجوری پیش بره و گاهی دلم میخواست زودتر تموم یشه اما بلافاصله با یه نگاه کردن بهش دوباره دلم می خواست ادامه پیدا کنه!
    نمی دونستم درست احساس می کردم یا نه اما از رفتار و حرکات و حتی نگاه کردن هورام اینجور پیدا بود که اونام دلشون می خواست این جریان ادامه پیدا کنه!
    یعنی وقتی حامد پول تخم مرغ هارو به کدخدا داد با یه لبخند نگاهی به من کرد که شاید معنیش این بود که من جزیی از خانواده هستم!و شاید این فقط احساس من بود!
    عصری تقریبا همون ساعت دیروز بود که کدخدا پایان کارو اعلام کردو همه دست از کار کشیدن و رفتن که شب اماده بشن .ماهام برگشتیم خونه ویه دوش گرفتم و قرار شد کمی استراحت کنیم.
    همه رفتن تو اتاقاشون و منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم رو تخت دراز کشیدم.با اینکه خسته شدم اما نمی خواستم بخوابم.دلم می خواست به جریان این چند روزه فکر کنم اما فرکم متمرکز نمی شد!تا می اومدم که شرایط رو درنظر بگیرم فکرم می رفت به پویا!تا دوبراه ذهنم رو برمی گردوندم یه مرتبه یاد خونه ی کدخدا و تخم مرغ ا می افتادم!خیلی سعی کردم اما هر بار فکرم می فت جای دیگه!یعنی تمام این چند روز همینطور بودم!
    بهتر دیدم که بخوابم و به محض گرفتن این تصمیم خوابم برد اما خیلی کم چون با زتگ موبایلم از جام پریدم!
    ژیلا بود!
    -سلا م خانم بی معرفت!
    -سلام چطوری؟!
    -از احوالپرسی شما!قرار بود بهم زنگ بزنی!
    -ببخشید ژیلا جون!اینجا انقدر سرم ادم گرمه که همه چی یادش می ره!
    -خب خدا رو شکر!چطور هست اونجا؟
    -عالیه!قشنگ و سبز و خرم با یه عالمه کار!
    -حالا زیاد فشار به خودت نیار!
    -نه خوبه!
    -پویا چی؟
    -اونم خوبه!
    -نه منظورم پویا و تواین!
    "یه خرده مکث کردم و بعد گفتم"
    -نمی دونم!
    -یعنی چی نمی دونم؟!بهت چیزی نگفته؟
    -در مورد چی؟
    -ازدواج و اینا دیگه!
    -هنوز نه!
    -چه جور پسریه؟
    -خوب!خیلی خوب!خواهرشم همین طور!یعنی همشون خیلی خوبن!
    -پس عروسی رو افتادیم!
    -واقا نمی دونم ژیلا!
    -حالا وقتی برگشتی با هم صحبت می کنیم!مهم اینه که الان خوبی وبهت خوش می گذره!
    -اره خیلی!
    -کی بر می گردی؟
    -احتمالا پس فردا!
    -باشه پس بر گشتی بهم زنگ بزن!
    -حتما مر30 از اینکه فکر من بودی×
    -قربانت!فعلا خداحافظ!
    -خداحافظ و ممنون!
    "موبایل رو قطع کردم و چراغ رو روشن و یه خرده سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم بیرون.بقیه م تازه بیدار شده بودن و رفتم و به هورا کمک کردم تا چایی دم کرد و دوتام نسکافه درست کرد و برگشتیم تو سالن و نشستم به خوردن و صحبت کردن و کمی بعد چند تا ساندویچ مرغ درست کردیم و از خونه رفتیم بیرون و قدم زنون به سمت میدون دهکده حرکت کردیم و یه ربع بعد رسیدیم.
    همه جمع بودن و بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم و مثل شب قبل تند برامون چایی تازه دم اوردن.
    طبق معمول جوونا نزدیک هم نشسته بودم و بزرگترام طرف دیگه .صحبت سر میوه ها بود و نحوه ی فروختنشون و اینکه امسال نصول خیلی خوب بوده.جوونام که سرشون به کار خودشون گرم بود و می گفتن و می خندیدن.



  19. 2 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •