- خیلی جالبه! اما با این همه درست به نظر نمی آد که تنها باشن!
- خب شاید تنهایی رو پشت سنگر دوستان پنهان می کنه.
- پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم.
خندید و هیچی نگفت. تو همون موقع یه خانم شاعر شروع کرد به شعر خوندن و بعدش یکی دو نفر دیگه و بعدش شب شعر تموم شد و همه برگشتیم به سالن اولی که پویا رفت و دو تا نوشیدنی آورد و یکی ش رو به داد به من و گفت:
- شما شاغل هستین؟
- فعلا نه! یعنی چند ماهی بیشتر نیست که پدرم فوت کردن، دنبال کارای انحصار وراثت و این چیزا هستم.
- حوصله تون سر نمی ره؟
- چرا، شاید ازچند وقت دیگه برم سر یه کاری. شاید شرکت پدر دوستم.
تو همین موقع ژیلا اومد پیش مون با خنده گفت:
- امروز اگهمی دونستم شاعر هستین، هزار تومن کمتر بهتون نمی دادم پویا خان! در ضمن نمی دونستم خانم صدر خاله تون هستن.
پویا با لبخند گفت:
- یه کلید ظاهراً قیمتی نداره اما ارزش واقعی ش به اونه که کدوم در رو باز کنه! اون صد تومنی شمام همینهمین حکم رو برای من داره!
ژیلا همونجور که می رفت برای خودش نوشیدنی برداره گفت:
- اووم! چه جواب فیلسوفانه ای!
راست می گفت. جواب قشنگ و پر از معنی بود.
آروم ازش پرسیدم:
شما چی کار می کنین؟
بعد فکری کرد و گفت:
- دنبال خودم می گردم!
- قرار نشد که با رمز جواب بدین!
- جدی گفتم! دارم دنبال خودم می گردم! دنبال خودم یا دنبال خواسته هام! ولی برای اینکه جواب شما رو بدم باید بگم در حال حاضر تو یه مدرسه کار می کنم! به یه صورتی معلم هستم.
- چه عالی! چه کلاسی رو درس می دین؟
- معلم ناشنوایان هستم! البته نه صورت کامل! چون خودم هنوز درست و کامل علائم و حرکات رو که کلام رو شکل می ده بلد نیستم. در واقع اونجا کمک می کنم.
نگاهش کردم برام خیلی عجیب بود!
- یعنی اینکه کار ثابت تون نیست؟
- نه. حقوقم نمی گیرم.
- پسزندگی چی؟ یعنی چه جوری زندگی رو می گذرونین؟
بعد خودم متوجه شدم که این دفعه من دارم زیاد کنجکاوی می کنم که گفتم:
- معذرت می خوام! فقط همون کنجکاویه!
اومد جواب بده که یکی از آقایون شاعر اومد جلو و سلام کرد. پ.یا بهم معرفیش کرد که گفت:
عالی بود پویا جان! مثل شعرهای دیگه ات! پر از احساس! پر از راز! سنگین ! معترض! عاصی! پر مغز!
پویا همونجور که می خندید گفت:
- ممنون استاد اما شما اغراق می فرمایید! این فقط چند تا جمله بود که پیش هم گذاشته بودم! همین!
- نه! نه! شکسته نفسی نکن! خیلی خیلی قشنگ ب.ئ!
بعد روش رو کرد طرف من و گفت:
- اینطور نیست؟!
- چرا خیلی قشنگ بود.
- شعر منو گوش دادین؟
اصلا یادم نبود که شعر خونده! بلافاصله در حالی که یه خورده هول شده بودم گفتم:
- بله! بله! خیلی قشنگ و پر معنی بود.
- چون داس بر ساقه ی گندم هراسم نیست
و اینگونه جنایت
بی مکافات
قاتلم، عصیانگرم،
شرم از وجودم رخخت بر بسته است!
بعد سری تکان داد و گفت:
دقت فرمودین؟! این یه اعترافه! رک و صادقانه! بی پروا! و جسورانه! تند و خشن! باید اینگونه بود! باید با شلاق و تازیانه به وجدان حمله کرد! باید تنبیه اش کرد تا بخودش بیاید! باید شناخت! باید...!
ببخشین نوشیدنی میل دارین؟! خیلی دلم می خواست یکی دیگه از شعرام را براتون بخونم! دلم می خواد نظرتون رو بدونم! شعر یا شاعر! کلام یا آهنگ! قافیه یا معنی! شما شعر نمی گین؟!
اصلا اجازه جواب دادن به کسی رو نمی داد! به زور فقط تونستم بگم:
- نخیر.
- خسته می شین! بریم یه جا بنشینیم تا بهتر بتونیم صحبت کنیم!
پا توانی کو که برخیزیم
قلندروار
چرخی و سماعی
یعنی به پاهام باید گاهی مرخصی داد! تشریف می آرین؟!
پویا را نگاه کردم. فقط نگام می کرد! برگشتم و گفتم:
اگه اجازه بدین باشه برای یه فرصت دیگه.
متوجه شد و اونم یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
حتما! حتما! پس تا فرصت دیگه!
یه لبخند زورکی زد و رفت. وقتی ازمون دور شد برگشتم طرف پویا و گفتم:
جواب ندادین هنوز حس کنجکاوی ام ارضا نشده.
خندید و گفت:
- آدم عجیبی بود. از اونا که علاوه بر حق خودشون، به زور و با داس و تبر و تبرزین یه خرده ام از حق و حقوق دیگران رو به نفع خودشو ضبط و مصادره می کنن!
- راستش من اصلا شعرش یادم نبود! یعنی اصلا یادم نبود کی رفته و شعرش رو خونده!
- مگه اشعار دیگه یادتون مونده؟
- چرا حوا؟ چرا گندم؟ چرا سیب و چرا ابلیس؟
خندید و گفت:
- واقعا یه نوشیدنی دیگه نمی خواین؟
- چرا! اتفاقا خیلی تشنه ام!
لیوانم را از دستم گرفت و برد. یه آن به خودم اومدم! داشتم چیکار می کردم؟! داشت چه چیزی شروع می شد؟! اون حدااقل پنج سال از من کوچیکتر بود! نباید جلوتر می رفتم! نباید بذارم چیزی شروع بشه! شاید من بلد نیستم چیکار کنم! اصلا چه چیزی داره شروع می شه؟! هیچی! یه شب شعر و مهمونیه! بعدشم همه چی تموم می شه و می ره پی کارش! چرا فکر می کنم داره اتفاقی می افته؟! حالا گیرم اتفاقی بیافته، مگه چی می شه؟!
این افکار تو ذهن ام بود و ناخودآگاه به دنبال ژیلا می گشتم که پیداش کردم و رفتم طرفش. داشت با یکی از دوستانش حرف می زد و می خندید که تا منو دید ازش عذرخواهی کرد و اومد جلوی من و گفت:
- چی شده؟
- هیچی!
- راست بگو!
- هیچی به جون تو!
- پس چرا ناراحتی؟
- می خوام برم خونه! بریم ژیلا؟
- چرا؟!! طوری شده؟
- نه به خدا.
- پویا ناراحتت کرده؟! برم پدرشو دربیارم؟!
- نه!نه! اصلا!
- پس چی؟!
- فقط می خوام برم خونه!
- تا نگی چرا، امکان نداره!
- راستش ترسیدم!
- از چی؟!
- می ترسم دیگه!
- آخه از چی؟!
- نمی دونم! خودمم نمی دونم!
خندید و گفت:
- آدم وقتی بعد از چند سال از اجتماع دور بودن، واردش می شه این احساس رو پیدا می کنه! نگران نباش! عادت می کنی!
- دیروقته آخه!
- مگهتو خونه کاری داری؟!
- خب نه اما!
- اما بی اما! در ضمن بگی نگی مهمونی تا نیم ساعت یه ساعت دیگه تموم می شه!
- ژیلاً
- هان؟! بگو! هر چی تو دلت هست بگو!
- راستش خجالت می کشم بگم.
- خجالت برای چی؟ بگو!
- فکر می کنم، یعنی شاید! اصلا ولش کن!
- باز لوس شدی؟!
- آخه خودمم نمی دونم!
- شاید چی؟ بگو خفه ام کردی!
یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
- از پویا خوشم اومده.
- همین؟!
- خب شاید اونم از من خوشش اومده باشه!
- خب چه بهتر!
- از همین می ترسم!
- اینم ترس داره؟! ترس اون موقعی داره که تو از اون خوشت اومده باشه و اون از تو خوشش نیومده باشه!
- آخه اون حدااقل چهار، پنج سال از من کوچیکتره!
- مگه شناسنامه ش رو بهت نشون داد!
- نه دیوونه! همینجوری معلومه!
یه فکر کرد و گفت:
- اصلا نگران نباش! یه فکر خوبی دارم!
تند گفتم:
- چه فکری؟
- بذار اول مطمئن شی که اونم از تو خوشش اومده! وقتی کاملا مطمئن شدی، با هم می بریمش ثبت و احوال و می دیم یا شناسنامه ی اونو چند سال بزرگتر کنن و یا شناسنامه تو رو چند سال کوچیکتر!
اینو گفت و با صدای بلند خندید و رفت طرف دوستش که تا اومدم پیداش کنم، پویا از پشت سرم گفت:
دنبالتون می گشتم.
سریع برگشتم طرفش و همونجور که هول شده بودم، تند گفتم:
- ژیلا صدام کرد. یعنی من کارش داشتم.
- بفرمایید! یه نوشیدنی خنک!
لیوان رو ازش گرفتم و تشکر کردم که گفت:
- احساس می کنم کمی اضطراب دارین.
- من؟! نه! نه! اصلا!
- یادمه یه دوستی بهم می گفت وقتی یه خانم در مورد چیزی می گه نه! نه! اصلا، حتما بدون که یه مساله ای در میون هست!
یه لبخند سرد زدم و گفتم:
- راستش می خواستم برگردم خونه. به ژیلا گفتم که گفت یه خرده دیگه مهمونی تموم می شه و بعد با هم می ریم.!
- اگه اینجا ناراحتین من می رسونمتون خونه!
وای! داشت بدتر می شد! برای همین زود گفتم:
نه! نه! اصلا!
پویا لبخند زد که خودم متوجه شدم و خندیدم و گفتم:
این دفعه دیگه باور کنین که این نه! نه! اصلا! واقعا به همون معنای خودشه!
- قبول کردم.
بعد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و گفت:
دل تون می خواد بریم اونجا بنشینیم؟!
احساس کردم که فکر خوبیه! حرکت کردم طرف گوشه ی سالن که چندتا مبل کنار هم چیده شده بود و پویام دنبالم اومد و دوتایی نشستیم که گفت:
از خودتون بگید!
هیچی نگفتم که گفت:
- حوصله تون سر رفته؟
- نه!
- می خواین من برم؟
نگاهش کردم! نمی دونم دلم می خواست بره یا بمونه! وقتی دید جواب ندادم گفت:
احساس می کنم از بودن من ناراحتین!
به مهمونا نگاه کردم و آروم گفتم:
چرا این فکر رو می کنین؟
نمی دونم! یه احساسه! حالا برم یا بمونم؟
بمونین!
خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم! دلم می خواست بهش بگم برو! یعنی عقلم بهم اینو می گفت اما انگار دلم زودتر حرف زد!
- سوال تون رو جواب بدم؟
- بله؟!
- ازم پرسیدن پس زندگی چی؟!
- آهان!
- دیگه کنجکاو نیستین؟
- چرا! چرا!
- زندگی یعنی همین لحظه! اگه از دست بدینش تمومه.
- من منظورم این نبود! در واقع می خواستم بگم وقتی بدون حقوق کار می کنید پس زندگی تون رو چطوری می گذرونین!
- از نظر مالی مشکلی ندارم.
نگاهش کردم که گفت:
- پدرم ثروتمنده! خاله امم همینطور! تنها وارثش منم و خواهرم! یعنی مادرمه که می شه من و خواهرم/
- از شما تعجب می کنم! بهتون نمی آد که همینجوری منتظر بشینین تا مثلا خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرتون یا خاله تون بیفته و شما....
نذاشت بقیه ی جمله رو بگم و گفت:
- شما اشتباه متوجه شدین! یعنی هم وضع زندگی منو نمی دونین و هم من درست توضیح ندادم. ولی برای اینکه بهتر متوجه بشین باید بگم کهمن کار می کنم اما بدون حقوق. یعنی اینطور نیست که منتظر نشسته باشم تا اتفاق بیافته و من به پول برسم.
- آخه این یه جوریه! یعنی فکر نکنم درست باشه!
- شاید!
- نظر خانواده تون چیه؟
- همین!
- یعنی خانواده بهتون گفتن که بنشینین و منتظر باشین!
- من منتظر پول نیستم!
- اصلا سر در نمی آرم!
- به خاطر اینه که خانواده منو نمی شناسین! پدرم معتقده که باید تجربه به کمکم بیاد. یعنی بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم، اجازه نداد به قول خودش راکد باشم! مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
نگاهش کردم! با تعجب!
- انگار باید بیشتر توضیح بدم! ببینین! پدرم خیلی اهل دله! مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون خرید! برای من! چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد. وقتی آوردش خونه، یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این قناری رو زندونی کردیم؟
گفت نه پسرم، ما داریم ازش نگهداری می کنیم. اگه آزادش کنیم گربه می خوردش. گفتم گربه مگه پرواز می کنه که بخوردش. یه خورده صبر کرد و بعد گفت: نه! گفتم پس چرا این همه گنجشک آزادن و طوری نمی شن؟ دیگهچیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی ام گرون بود با هم بردیم حیاط و به من گفت درش رو باز کنم. منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت. بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم.
یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت:
- حالا کمی پدرم رو شناختین؟
- جالبه!
- مادرمم تقریبا یه همچین خصوصیات اخلاقی داره! برای همین ام من فعلا کار مشخصی ندارم.
- یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
دقیقا! من یه مدت تو شرکت پدر کار کردم. بعد چند سفر خارج از کشور داشتم. بعد یه مددکار اجتماعی شدم. حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
- ولی هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردین!
صفحه 97 تا 106