تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 40

نام تاپيک: آنتوان چخوف

  1. #11
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض آنتون پاولوویچ چـِخوف



    (آنتون چخوف، رنگ روغن بر روی بوم، کاری از اوسیپ براز، ۱۸۹۸، از مجموعه نگارخانه ترتیاکوف)


    آنتون پاولوویچ چـِخوف (به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов)‏‏) (۲۹ ژانویه، ۱۸۶۰ - ۱۵ ژوئیه، ۱۹۰۴) از نمایشنامه‌نویسان برجسته روسی و نویسنده داستان‌های کوتاه بود.

    چخوف در ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در بندر تاگانروک، در شمال قفقاز، به دنیا آمد. پدرش مغازه‌دار و شیفتهٔ آثار هنری بود و همین شیفتگی او را از داد و ستد باز داشت و به ورشکستگی کشاند. چخوف در دورانی که در دانشگاه مسکو به تحصیل پزشکی مشغول بود با نوشتن قطعه‌های کوتاه برای مجلات کمدی، زندگی مادر، خواهر و برادران‌اش را تامین می‌کرد. او در ۱۸۸۶ به طور جدی به نوشتن پرداخت و از این زمان به بعد بود که نوشتن، به بهای از دست رفتن فرصت تمرین طب، سراسر وقت‌اش را می‌گرفت.


    ::.چخوف داستان نویس
    چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان «هنگام شام»جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برای‌اش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌های او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدم‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه‌است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌های‌اش به جای ارائهٔ تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌های موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌های داستان او را تشکیل می‌دهند.


    ::.چخوف نمایشنامه نویس
    «ایوانف» (۱۸۸۷) نخستین نمایشنامه‌ی بلند چخوف، در مقایسه با سایر نمایش‌نامه‌های وی اثری خام‌دستانه دربارهٔ خودکشی مرد جوانی است که بی‌شباهت به چخوف نیست. یکی دو نمایش‌نامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش «مرغ دریایی» (۱۸۹۷) در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نما یش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلوفسکی ـ کارگردان نمایش‌نامه‌های وی ـ پیش آمد آثار دیگری از چخوف ـ همچون «عمو وانیا» (۱۸۹۹)، «سه خواهر» (۱۹۰۱) و... نیز بر همان صحنه به اجرا در آمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلوفسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامه‌ها بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه‌ها کاملاً کمدی هستند و استانیسلوفسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه‌ها تاکید کند.


    ::.مرگ چخوف
    در ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴ چخوف بر اثر بیماری سل چشم از جهان فرو بست. او را در مسکو به خاک سپردند. با مرگ چخوف نمایش‌نامه‌های وی شهرت جهانی یافتند و چخوف به عنوان یکی از بزرگ‌ترین داستان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان مدرن شناخته شد. اکنون با آن که نزدیک به صد سالی از درگذشت چخوف گذشته، پیوسته بر شهرت و اعتبار پایگاه ادبی او افزوده شده‌است.

    ::.برخی آثار چخوف

    عمو وانیا
    سه خواهر
    مرغ دریایی
    در جاده بزرگ
    ایوانف
    خواستگاری
    استعمال دخانیات
    باغ آلبالو...
    Last edited by MaaRyaaMi; 06-12-2008 at 21:32.

  2. 3 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    Super VIP Mehran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    -• برنابلا
    پست ها
    11,405

    پيش فرض


    بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

    1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
    2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
    3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید



    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



    بروز رسانی تا 28#

  4. این کاربر از Mehran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض نمایشنامه سه خواهر

    سه خواهر عنوان نمایشنامه‌ای است نوشته آنتون چخوف که در سال ۱۹۰۰ نگارش یافت و برای اولین بار در سال ۱۹۰۱ به روی صحنه رفت. آنتون چخوف علاوه بر این نمایشنامه، نمایشنامه‌های دیگری چون باغ آلبالو، خرس و مرغ دریایی را نیز خلق نموده است.

    شخصیت‌های نمایش:

    آندره ئی سرگیه ویچ پروزروف
    ناتالیا ایوانوا (ناتاشا) - نامزد و بعدن همسر آندره ئی - ۲۸ ساله
    اولگا ، ماشا و ایرینا - خواهران آندره ئی
    فئودور ایلیچ کولیجین - معلم دبیرستان ، شوهر ماشا
    آلکساندر ایگناتیه ویچ ورشینین - سرگرد توپخانه ، ۴۲ ساله
    نیکولای لوویچ توزنباخ - بارون و سروان ارتش ، ۳۰ ساله
    واسیلی واسیلیه ویچ سولیونی - کاپیتان
    ایوان رومانویچ چبوتکین - پزشک ارتش ، ۶۰ ساله
    آلکس پترویچ فدوتیک - ستوان ارتش
    ولادمیر کارلوویچ رود - ستوان ارتش
    فراپونت - دربان دفاتر انجمن شهر ، پیر مرد
    آنفیسا - پرستار، ۸۰ ساله


    پیرنگ نمایش:

    نمایشنامه ناتورالیستی* سه خواهر در باره پوسیده گی و نابودی تدریجی اشرافیت اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم روسیه است و جستجویی برای یافتن معنای زندگی در دنیای جدید. این نمایشنامه شرحی بر زندگی و دلمشغولی های خانواده پروزروف است که از سه خواهر بنام های اولگا ، ماشا و ایرینا و برادرشان آندره ئی تشکیل شده است. این خانواده از وضعیت موجود خود ناراضی است و چشم انداز آینده را تیره و تار و امیدهای خویش را برباد رفته می بیند.
    سه خواهر این خانواده همگی زنان جوان ، تحصیل کرده و با فرهنگی هستند که در مسکو بزرگ شده اند ولی از یازده سال پیش در شهری کوچک واقع در یک ناحیه روستایی روسیه زندگی می کنند. شهر مسکو در این نمایشنامه نقش برجسته ای دارد: سه خواهر همواره به آن می اندیشند و پیوسته آرزو می کنند روزی به آن باز گردند. مسکو، شهری که آنان شادترین روزهای خود را در آن گذرانده اند، بنظر ایشان مظهر کمال است.اما وقتی نمایش پیش می رود، این سه خواهر بیش از پیش و بتدریج از رویاهای خویش فاصله می گیرند.
    اولگا (دختر بزرگ خانواده) در ابتدا در مدرسه ای آموزگار است ولی در انتهای نمایش به مقام مدیریت آن مدرسه رسیده است، ترفیع مقامی که او چندان علاقه ای به آن ندارد. ماشا همسر یک معلم بنام فئودور ایلیچ کولیجین است. در ابتدای ازدواج شان ماشا فریفته استعداد و زرنگی شوهرش بود ولی اکنون هفت سال بعد از ازدواجشان او را مردی کودن بحساب می آورد که آنقدرها هم که او در ابتدا می پنداشت باهوش نیست. ایرینا جوانترین خواهر است. او در عالم رویاهایش همیشه در آرزوی رفتن به مسکو و پیدا کردن عشق واقعی خویش است. آندره ئی تنها پسر خانواده است. او عاشق ناتاشا ایوانوا است.
    نمایش با مراسم روز سالگرد درگذشت پدر خانواده آغاز میگردد، روزی که نام- روز ایرینا نیز هست. بهمین مناسبت، بعد از مراسم سالگرد، یک مجلس میهمانی نیز برقرار می گردد که در آن آندره ئی به نزد ناتاشا می رود و به عشق خویش اعتراف می کند.
    پرده دوم نمایش وقتی آغاز میگردد که حدود ۲۱ ماه از وقایع پرده اول گذشته است. آندره ئی و ناتاشا با هم ازدواج کرده اند و صاحب یک فرزند شده اند و این در حالیست که ناتاشا با شخصی بنام پروتوپوپوف، که یکی از روسای آندره ئی است، نیز رابطه عاشقانه برقرار کرده است. شخصیت پروتوپوپوف در نمایش ظاهر نمی شود و فقط نامش آورده می شود. ماشا با یک افسر ارتش بنام آلکساندر ایگناتیه ویچ ورشینین رابطه دارد. افسری که متاهل است و همسری دارد که مرتب دست به خودکشی می زند. در همین پرده، توزنباخ و سولیونی نسبت به ایرینا اظهار عشق می کنند.
    وقایع پرده سوم نمایش در اطاق مشترک اولگا و ایرینا اتفاق می افتد. اینکه اولگا و ایرینا مجبور شده اند بطور مشترک در یک اطاق زندگی کنند نشانه بارزی است بر اینکه ناتاشا دارد کنترل امور خانواده به دست میگیرد. او از دو خواهر شوهر خود خواسته است تا دو نفری در یک اطاق زندگی کنند تا فرزند خودش بتواند دارای یک اتاق مستقل باشد. در شهر یک آتش سوزی اتفاق افتاده است که همه سرگرم تعمیرات و پاکسازیهای بعد از آن هستند. ماشا و ایرینا از اینکه برادرشان آندره ئی خانه اشان را به گرو گذاشته تا با پول آن بدهی های ناشی از قمار بازیهایش را بپردازد، بسیار عصبانی هستند. ماشا نزد اولگا و ایرینا اعتراف می کند که با ورشینین رابطه دارد و هر چقدر شوهرش،کولیجین، دلبستگی بیشتری به او پیدا می کند، علاقه وی به شوهر برعکس کمتر و کمتر می گردد. ایرینا تصمیم میگیرد که با توزنباخ ازدواج کند زیرا اولگا ( که کمی سنتی فکر می کند) این ازدواج را برای او به‌عنوان یک زن نوعی وظیفه بشمار می آورد. در این پرده چبوتکین مست بازی در می آورد و در عالم مستی ساعتی که متعلق به مادر آندره ئی و خواهرها بوده است را می شکند. مادری که آندره ئی او را بسیار دوست میداشته است.
    در پرده چهارم، که آخرین پرده نمایش است، سربازها، که اکنون دیگر دوستان خانواده پروزروف هستند، در حال آماده شدن برای ترک آن ناحیه هستند و درست در زمان رفتن آنان، توزنباخ در حین یک دوئل بدست سولیونی کشته می‌شود. این دوئل در نمایش نشان داده نمی شود ولی صدای شلیک گلوله شنیده می شود و مراتب کشته شدن توزنباخ نیز اندکی قبل از پایان نمایش اعلام میگردد. بسیاری از شخصیت ها نمایش بعد از شنیدن خبر کشته شدن نوزنباخ نمی دانند چگونه از خود عکس العمل نشان بدهند. اولگا مدیر مدرسه می شود و بهمراه پرستار (آنفیسا)، که در پایان تنها شخصیت قانع و خشنود نمایش است، خانه را ترک می کند.


    *ناتورالیسم نیمهٔ دوم سدهٔ نوزدهم بر طبق برنامه‌ای مشخص و با نوعی بی طرفی و فاصله گزینی، رونگاشتی از جهان و زندگی پیرامون خود ارائه می کرد. این مکتب غالبا از پرورش دنیای خیال، از باور به آنچه که ملموس و محسوس نیست و از کاویدن معنای نهفته در چیزها امتناع می جست. ناتورالیسم نگرشی متضاد با آرمانگرایی و واکنشی در برابر رمانتیسم بود.

  6. #14
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض نمایشنامه مرغ دریایی

    مرغ دریایی و میهن پرستی

    مرغ دریایی نام یکی از نمایشنامه‌های آنتون چخوف است.
    این نمایشنامه شخصی‌ترین اثر چخوف است و در عین حال نقطه عطفی در زندگی وی به شمار می‌رود، که قطعاً بهترین و مشهورترین نمایشنامه این داستان نویس چیره دست روس نیز هست.
    چخوف در این نمایشنامه افکار و ایده‌های والایش درباره هنر، قریحه هنری و چیستی هنر را با صراحت و شفافیتی کم نظیر ابراز می‌کند. سراسر این نمایشنامه پر است از رنج و حرمان و یاس و پوچی‌های آدم‌های به تنگ آمده از یکنواختی و روزمرگی زندگی. مرغ دریایی پر است از عشق، عشق‌های ناکام و شکست خورده، عشق‌های پرملال و کهنه و عشق‌های یک جانبه و مصیبت بار. شش رابطه تو در تو و پیچیده عاشقانه بستر اصلی نمایشنامه مرغ دریایی است. شخصیت‌های مرغ دریایی به مانند اغلب شخصیت‌های چخوفی مردمانی مردد، سست‌نهاد و حقیرند، که گاه از سر بیکاری و تنها برای قابل تحمل ساختن رخوت و ملال زندگی به سادگی دل می‌‌بازند.
    اما چخوف آدم هایش را پس از گشت و گذاری رویا گونه در عالم موهومات، با حقایق تلخ و ناخوشایند زندگی رو در رو می‌‌سازد. این کاراکترها وقتی با حقایق زندگی آن گونه که هست آشنا می‌شوند، ضعف‌ها و حقارت‌های خود را بیش از پیش به نمایش می‌‌گذارند. در کنار مایه‌های عاطفی چخوف در مرغ دریایی به ستایشی با واسطه از هنر دست می‌‌زند و در این میانه دشواری‌های دستیابی به گوهر واقعی هنر را نیز می‌‌نمایاند. عرصه هنر در دیدگاه چخوف، جایگاه متوسط‌ها نیست. به همین خاطر است که علاقه مندان هنر و فعالیت‌های هنری در نمایشنامه مرغ دریایی، پس از برخورد با موانع صعب و بلند فعالیت سالم هنری، سرخورده و بی انگیزه از حرکت به سوی اهداف بلند پر وازانه خود باز می‌‌مانند. اوج دیدگاه چخوف درباره هنر را می‌توان در این جملات جست. «برای ما هنرمندان و نویسندگان مسئله اساسی شهرت نیست. شکوه و جلال و آنچه را من روزی در آرزویش بودم نیز نیست. مسئله اساسی قدرت تحمل است. این است که بدانیم چگونه صلیب خود را بر دوش کشیم و ایمانمان را از دست ندهیم. من ایمان دارم و کمتر رنج می‌‌کشم.» این جملات را به سادگی می‌توان مانیفست چخوف در باب هنر و رسالت هنرمند دانست. جملات و عباراتی که به اقتضای الزام‌های نمایشی در قالبی شعار گونه ریخته شده و می‌تواند تکه‌ای از سوگند نامه خیالی «هنرمند» باشد. در واقع تنها هنر نیست که در این نمایشنامه مورد ستایش واقع می‌شود، بلکه روح هنرمند و رنج‌هایی که یک هنرمند برای رسیدن به غایت لذت از خلق یک اثر هنری متحمل می‌شود است که ارزش و شأن ستایش می‌‌یابد. به مانند همیشه در فضای آثار نمایشی چخوف، رنج تطهیر کننده جان و روان است. خاصه آن که این رنج‌ها روح یک هنرمند را صیقل دهد.
    اما انسان داستان‌های چخوف همواره در چنبره رخوت و بی عملی اسیر شده و در خسران است. آدم‌های چخوف به قول خودش «بردگان ابتذال» اند. همه گرفتار در منجلاب کسالت، ناتوانی و اجبار و همه در حال زوال و فروپاشی. آنتون چخوف انسان نمونه عصر خود را این گونه می‌‌دید. ذوق، استعداد و قریحه انسانی است که در این ورطه انحطاط به هدر می‌رود. آن که در وادی هنر سیر می‌کند نیز از این انسداد و انجماد فکری بیشتر متضرر می‌شود. این جبر جهان چخوفی است. چخوف گاه چنان با شخصیت‌های داستانی و نمایشی اش ابراز همدردی و همذات پنداری می‌کند که گویی خود و زندگی خود را نگاشته است. و گاه چنان بی رحمانه شلاق تیز انتقاد را بر پیکره شخصیت هایش می‌‌کوبد که پنداری از حضور این گونه افراد در اطراف خود رنج‌های بسیار برده است.
    کسانی که گاه به رغم استعدادهای غیرقابل انکار، به واسطه بی هدفی و یا گمراهی به دامان ابتذال و بی انگیزگی غلتیده اند.

    مرغ دریایی نیز به مانند دیگر آثار آنتون چخوف عاری از اندیشه‌های ملی‌گرایانه و شور وطن پرستانه نیست. چخوف عمیقاً به وظیفه و رسالت هنرمند، نسبت به وطن و هموطنان معتقد بود. او با تیز هوشی و شناختی دقیق از زیرساخت‌های فرهنگی، سیاسی و اعتقادی جامعه خود، حساب وطن پرستی و نوع دوستی را از عامی گری جدا ساخت. چخوف همواره با ابتذال سر ستیز داشت و همیشه به مظاهر ابتذال و تن دادن به ذائقه‌های پست عامیانه می‌‌تاخت. می‌توان گفت چخوف در این نمایشنامه هنرمندان و نویسندگان همدوره خود در اواخر قرن نوزدهم روسیه تزاری را می‌‌نمایاند که نه آرمان بزرگی در سر می‌‌پروراندند، و نه ذوق و قریحه درخشانی برای آفرینش و خلق هنری در خود داشتند.
    چخوف همه عمر را در این حسرت سوخت تا شاید با بازنمایی تباهی‌های زندگی روزمره، مسیر متفکران هنرمند و روشنفکران جامعه خود را به سوی مدینه فاضله اش هدایت کند و خب واضح است که نمی‌توانست. آنتون چخوف از بروز و ظهور مظاهر بورژوازی در جامعه هنر و ادبیات سرزمین خویش می‌‌هراسید و با کمال گرایی خاص و ویژه نژاد اسلاو، می‌‌کوشید جلوی انحطاط فرهیختگان چسبیده به بدنه اشرافیت که با مکیدن تفاله‌های زندگی و عیش و نوش این طبقه مضمحل شده ارتزاق می‌‌کردند بایستد. چرا که می‌‌دانست جوهره ناب و اصیل هنر در آتش خود پرستی‌ها و فساد بورژوازی تباه و نابود می‌شود. به همین دلیل حقیقت را بر همه چیز حتی عشق، بزرگ‌ترین و گسترده‌ترین منبع الهام هنری ارجح می‌‌دانست. آنتون چخوف زندگی را با معیار کار و خلاقیت می‌‌سنجید و از بی عملی و رخوت هنرمندانه بیزار بود. از همین رو به هنرمند عصر و دوره خود می‌‌تاخت تا آنان را از خواب بیرون آورد. این اندیشه‌ها در لایه‌های چندگانه معانی و مفاهیم نمادین آثار او چنان تنیده شده که ترجمه و اجراهای مکرر و متفاوت از آثارش هنوز هم پس از گذشت یک قرن از مرگش در بسیاری از نقاط جهان خواهان دارد. رمز ماندگاری چخوف و آثارش قابلیت تعمیم اندیشه‌ها و دغدغه‌های والای او، به تمامیت کره خاکی است.

  7. #15
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض نمایشنامه در جاده بزرگ

    در جاده بزرگ نام یکی از نمایش نامه های آنتوان چخوف است
    . او در این نمایش نامه از کسانی نوشته که بی خانمان هستند و در یک کاروانسرا شب را به سر می کنند. موضوع نمایش درباره زندگی یک مرد ثروتمند به اسم بورتسوف است که به دلیل ضعف اراده و اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شده ثروتش را از دست داده و تبدیل به مردی الکلی و فقیر شده است. چخوف که خود در دوران کودکی فقر را تجربه کرد در این نمایش نامه همانند دیگر آثارش به زندگی فقیرانه آدمها توجه دارد و سعی در به تصویر کشیدن ذهنیات فقیران دارد.

  8. #16
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض




    لینک دانلود باغ آلبالو :
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

    لینک دانلود دشمنان:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    لینک دانلود روشنائی:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  9. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #17
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    از بابت زدن این تاپیک بسیار ممنون....
    خیـــــــلی خوب و مفید هست .
    دستتون درد نکنه .
    Last edited by Ghorbat22; 06-12-2008 at 23:59.

  11. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #18
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض شوخی کوچک

    ظهر آفتابی یک روز زمستانی بود. سوز سرمای منجمد کننده ای همه جا می وزید. طرۀ موهای نادیا که توی پیشانی اش ریخته بود و نیز کرک پشت لبش، از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود.
    روی تپۀ بلندی ایستاده بودیم. شیب تند و یکنواخت از زیر پای ما تا دامنۀ تپه امتداد داشت و آفتاب را بر سطح آیینه مانندِ خود معکوس می کرد. کنار پای ما؛ روی برف، سورتمۀ کوچکی قرار داشت که روی نشیمنگاه آن ماهوت ارغوانی کشیده بودند. رویم را به نادیا کردم و با لحنی ملتمسانه گفتم:
    - نادیا پتروف ؛ بیا سوار شیم و تا پایین سُر بخوریم. فقط یه بار، هیچ اتفاقی برامون نمی افته!
    اما نادیا می ترسید. شیبی که از نوک گالش های او شروع می شد و تا دامنۀ تپۀ پوشیده از یخ کشیده می شد برایش حال پرتگاه ترسناک و بی انتها را داشت. هر بار که از بالای تپه به پایین آن چشم می دوخت یا هر بار که ملتمسانه از او می خواستم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و چیزی نمانده بود قلبش از تپیدن بایستد. خیال می کردم چنانچه دل به دریا بزند و خود را به درون پرتگاه رها کند جا به جا می میرد یا کارش به دیوانگی کشیده می شود.
    باز با لحنی ملتمسانه گفتم:
    - ترس نداره! آدم که نباید انقدر بترسه!
    سرانجام راضی شد. اما از قیافه اش پیدا بودخطر مرگ را به جان خریده؛ دست اورا گرفتم و با آن رنگِ پریده و تنِ لرزان روی سورتمه نشاندم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و با هم راه پرتگاه را در پیش گرفتیم.
    سورتمه مانند تیری که رها شده باشد به حرکت درآمد. باد به سر و صورت ما تازیانه می زد، در گوش هامان می خروشید،پوست هامان را خشماگین چنگ می زد و درصدد بود سر از تن مان جدا کند. باد چنان سرعیتی اشت که نفس در سینه هامان بند آمده بود. احساس می کردیم شیطان ما را در چتگال خود گرفته و صفیرکشان به طرف دوزخ می برد. چیزهای دور و اطراف ما به نواری طویل و شتابزده تبدیل شده بودند. احساس می کردیم دیگر چیزیث نمانده که با سر به پایین سقوط کنیم و درست در همین لحظه در گوش نادیا نجوا کردم:
    « دوستت دارم ، نادیا ! »
    از سرعت دیوانه وار سورتمه کاسته می شد؛ خروش باد و صدای غژغژ پایه های سورتمه بر سطح یخ زده آرام تر شده بود و دیگری دلهره آور نبود و می توانستیم به راحتی نفس بکشیم. به پای تپه رسیدیم. نادیا نیمه جان بود، رنگ به صورت نداشت و به سختی نفس می کشید. به او کمک کردم تا از روی سورتمه بلند شود و بایستد. با نگاهی وحشتزده رویش را به من کرد و گفت:
    - دیگه حتی یه بار هم حاضر نیستم از این تپه پایین بیام! به هیچ قیمتی! جونم به لبم رسید.
    کمی که حالش جا آمد، رویش را به من کرد و با حالتی استفهام آمیز به من خیره شد. می خواست بداند که آن چند کلمه را من به زبان آوردم یا در آن همهمه و غوغای باد دچار توهم شده است. نزدیکش ایستاده بودم، به سیگار پک می زدم و با دقت به دستکش هایش نگاه می کردم.
    نادیا دست مرا گرفت و مدتی با هم در دامنۀ تپه قدم زدیم. ظاهراً آن چند کلمه آرامش او را بر هم زده بود. آیا آن کلمات را از زبان کسی شنیده؟ آری یا نه؟ آخر، مگر نه این که این کلمات با عزت نفس، افتخار، زندگی و خوبختی انسان بستگی دارد! موضوع با اهمیتی است، با اهمیت ترین موضوعی است که می توان به آن برخورد. نادیا، اندوهگین و بی تاب، نگاه نافذش را به چهره ام دوخته بود و جواب هایی که به سوال هایم می داد سر و ته نداشت! منتظر بود آن کلمات را از زبانم بشنود. در چهره اش چه حالت تشویش آمیز و پرشوری نقش بسته بود! می دیدم که با خود در نبرد است، درصدد بود چیزی بپرسد اما کلماتی را که می خواست پیدا نمی کرد، خجالت می کشید، می ترسید، شای و هیجان زبانش را بند آورده بود.
    سرانجام در جالتی که رویش به جای دیگری بود، گفت:
    - راستی! می دونی . . .
    - چی رو؟
    - بیا یه بار دیگه سُر بخوریم!
    سربالایی را در پیش گرفتیم و به بالای تپه رسیدیم. نادیا را باز با رنگ پریده و تن لرزان روی سورتمه نشانددم و باز راه پرتگاه را در پیش گرفتیم. این بار نیز خروش باد در گوش هامان می پیچید و لرزش های سورتمه نفس در سینه هامان بند آورده بود و من باز در آن همهمه و غوغای باد در گوش نادیا با نجوا گفتم:
    « دوستت دارم ، نادیا ! »
    سورتمه که از حرکت ایستاد، نادیا به تپه ای که چند لحظه پیش از رویش پایین آمده بودیم نگاهی انداخت و سپس به من چشم دوخت. به صدای خونسرد و عاری از شور و شوق من گوش داد و حیرتی بی حد و حصر سراسر وجودش را فرا گرفت. گویی از خود می پرسید: یعنی چی؟ پس این کلماتو کی به زبون میاره؟ از زبون این شنیدم یا به نظرم رسیده؟
    این معما او را ناراحت و از خود بی خود کرده بود، دیگر به سوال های من جواب نمی داد، چهره اش در هم رفته بود و چیزی نمانده بود به گریه بیافتد. گفتم:
    - نمی خوای برگردیم خونه؟
    سرخ شد و گفت:
    - راستش من از این بازی خوشم اومده، نمی خوای یه دفعه دیگه سُر بخوریم؟
    عجیب این بود که از این بازی خوشش آمده بود اما همین که روی سورتمه نشست، مثل دفعات قبلی باز هم رنگش می پرید، سراپا می لرزید و از ترس نفسش بند آمده بود.
    سورتمه بار سوم نیز راه پرتگاه را در پیش گرفت، می دیدم که به من چشم دوخته و حواسش جمع لب های من است. دستمالم را جلوی دهانم گرفتم، سرفه ای کردمو به کمرکش تپۀ سراشیبی که رسیدیم در فرصتی کوتاه زیر گوشش با نجوا گفتم:
    « دوستت دارم ، نادیا ! »
    معما باز هم حل نشده برایش باقی ماند. چیزی نمی گفت و در فکر بود. او را تا خانه شان همراهی کردم. آهسته آهسته راه می رفت، قدم های کند بر می داشت و منتظر بود تا آن کلمات را از زبانم بشنود. احساس می کردم روحش در رنج و عذاب است و پیوسته جلوی خود را می گرد که یک وقت نگوید:
    - مگه ممکنه این کلماتو باد گفته باشه؟ اصلاً دلم نمی خواد اون ها رو باد گفته باشه!
    صبح روز بعد یادداشتی از نادیا به دستم رسید؛ نوشته بود:
    «اگر امروز خواستید به سُرسُره بازی بروید مرا هم با خود ببرید. ن. »
    از ان روز با نادیا به سُرسُره بازی می رفتیم و هر بار که با سرعت دیوانه کننده از شیب تپه می لغزیدیم، زیر گوشش نجوا می کردم:
    « دوستت دارم ، نادیا ! »
    چیزی نگذشت که نادیا مثل آدمی که به شراب و یا مرفین معتاد شده باشد به این کلمات عادت کرده بود. زندگی بدون شنیدن این جمله به کامش ناگوار بود. هر چند سُر خوردن از تپه به وحشت دچارش می کرد اما همین وحشت به جمله ای که منشأ نامعلومی داشت و روح را آزار می داد، گیرایی می بخشید. هر چند نادیا ( من و باد ) مشکوک بود و نمی دانست کدامیک اظهار عشق می کند، اما دیگر برایش تفاوتی نداشت؛ چون چیزی که مهم است سرمستی است و نه نوع جامی که آدم به دست می گیرد.
    نزدیکی هایِ ظهرِ یک روز، تک و تنها، به محل سُرسُره بازی رفتم. لا به لای مردم بودم که ناگهان نادیا رادیدم به طرف تپه می آید و به دنبال من می گردد. آن وقت با همان تنِ ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت. به راستی که تک و تنها سُر خوردن چه قدر دلهره آور است!
    چهره اش از ترس چون برف سفید شده بود و مثل آن که به طرف مرگ می رود سراپا می لرزید. اما بی آنکه به پشت سرش نگاه کند مصممانه به راهش ادامه داد و از تپه بالا رفت. ظاهراً تصمیم گرفته بود یکه و تنها برود تا ببیند آن جملۀ شیرین و دل انگیز را می شنود یا نه!
    او را دیدم که با چهره ای پریده و دهانی باز مانده از ترس روی سورتمه نشست، چشم ها را بست و برای همیشه با زمین خداحافظی کرد و سرازیر شد. غژغژ صدای سورتمه در گوشم پیچید. آیا آن جملۀ خواستنی را شنیده بود؟ . . . نمی دانم! فقط او را دیدم که خسته و ناتوان از روی سورتمه بلند شد. از چهره اش هم پیدا بود که خودش هم نمی دانست آن جملۀ دل انگیز را شنیده یا نه! وحشتی که از سُر خوردن به او دست داده بود ناتوانیِ شنیدن و تمیز دادنِ صداها و حتی قوۀ درک را از او گرفته بود.
    ماه مارس ؛ اولین ماه بهار از راه رسید. آفتاب نوازش هایش را شروع کرده بود. تپۀ پوشیده از یخ درخشش خود را از دست داده بود. رفته رفته به رنگ خاک در می آمد تا اینکه یخ هایش به کلی آب شد. دیگر نمی شد سُرسُره بازی کرد. نادیای بینوا جایی نبود که آن جمله را بشنود و کسی نبود که برایش زمزمه کند. چون بادی در کار نبود و من نیز قصد داشتم برای مدتی طولانی و شاید برای همیشه راهیِ سن پطرزبورگ بشوم.
    دو سه روز قبل از رفتن به سن پطرزبورگ، در تاریک و روشن غروب، در باغچه ای تنها نشسته بودم که حصار چوبی بلندی آن را از خانۀ نادیا جدا می کرد. هوا هنوز کمابیش سرد بود. این جا و آن جا هنوز لکه های برف به چشم می خورد، درخت ها عریان بودند اما بوی بهار همه جا احساس می شد و کلاغ ها غارغارکنان به آشیانه بر می گشتند. به دیوار چوبی نزدیک شدم و مدتی از درز چوب ها نگاه کردم. نادیا از خانه شان بیرون آمد و قدم به ایوان گذاشت. آن وقت نگاه غمگین خود را به سمت آسمان دوخت. گیسوان افشانش نشان می داد که نسیم بهاری با چهرۀ رنگ پریده و افسرده اش بازی می کند. به یاد بادی افتادم که موقع سُر خوردن از تپه می خروشید و نفس در سینه اش بند می آورد و آن وقت آن جمله را به گوشش می رساند. غم چهرۀ نادیا را پوشاند و قطرۀ اشکی از گونه اش روان شد. ددختر بینوا دست هایش را دراز کرد، گویی از با می خواست که بوزد و آن سه کلمه را به گوشش برساند. من منتظر وزش نسیم شدم، آن وقت نجواکنان گفتم:
    « دوستت دارم ، نادیا ! »
    پروردگارا ! ناگهان چه حالی به نادیا دست داد! فریاد می کشید، می خندید و با آن احساس خوشبختی و وجد و سرور دست هایش را به سوی باد درازتر می کرد.
    من برای بستن وسایلم به خانه بازگشتم.
    اکنون سال ها از این ماجرا می گذرد. نادیا حالا زن شوهرداری شده، شنیده ام سه فرزند دارد و شوهرش که معلوم نیست خودش انتخاب کرده یا برایش انتخاب کرده اند، کارمند ادارۀ سرپرستیِ اموال اشراف زادگان است. اما چیزی را که نمی دانم این است که هنوز هم به نجوای باد گوش می دهد تا آن جملۀ دل انگیز را بشنود یا نه؟
    « دوستت دارم ، نادیا ! »

  13. #19
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض در پستخانه

    همسر جوان و خوشگل « سلادكوپرتسوف » ، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان ، در مجلس يادبودي كه به همين مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و گفت:

    ــ به اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!

    تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:

    ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!

    ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه به شوهر پيرش خيانت كند!

    شماس كليسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسيد:

    ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟

    شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:

    ــ نه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنهاي جوان خيلي … سر به هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …

    ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه به حيله هايي كه به كار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ به كار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه به اسم شب مي مانند. كافيست آنها را بر زبان بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …

    ــ منظورتان كدام كلمات است ؟

    ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً به هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.

    همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:

    ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!

    ــ نه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانها ميگذاشتم!

    حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:

    ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري!

  14. #20
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض زندگی هنری و پزشکی چخوف

    این مقاله از مجله ی nejm انتخاب شده که جنبه های پزشکی زندگی چخوف و هنری او را به تحریر در آورده است ...


    درست 100 سال پيش ، در 15ژوئيه ، مشهورترين پزشك روسیه،آنتون پاولوويچ چخوف در سن 44سالگى در اثر سل در بادن وايلر آلمان ديده از جهان فرو بست . جسد وى درون يك ماشين سردخانه دار با نشان مخصوص "صدف" توسط قطارى به مسكو حمل شد. درگورستان نووودويچى ،ماكسيم گوركى و فئودور چالياپين براى وداع با آنتوشاى خود در جمعيت عظيم سوگواران حضور داشتند.

    زندگى جالب توجه چخوف وقف پزشكى و ادبيات شده بود. وى در نامه اى به يكى از دوستان خود نوشت : "پزشكى، همسر قانونى و ادبيات معشوقه من است . هرگاه از يكى خسته می‌شوم ،وقت را با ديگرى می‌گذرانم . اگرچه غيرعادى به نظر می‌رسد، اين گونه كمتر خسته می‌شوم وبه علاوه هيچ كدام از آنها ذره اى ازايمان من نمی‌كاهند."

    چخوف تحصيلات پزشكى خود را در سال 1879در دانشكده پزشكى دانشگاه مسكو آغازكرد. در زمان دانشجويى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش ، صدها داستان كوتاه نوشت . هنگام فارغ التحصيلى در سال 1884، نويسنده اى شناخته شده بود و به طور منظم با روزنامه "نوو ورمیا"درسن پيترزبورگ همكارى می‌كرد. اما در سال 1890، افسرده از مرگ برادر و بيزار از مسكو و خودش ("به دلايلى، ديگر ديدن چاپ شدن كارهايم خوثسحالم نمی‌كرد")، تصميم گرفت از راه سيبرى با سفرى 8000كيلومترى و بسيار دشوار و پرزحمت به ساخالين برود كه تبعيدگاه يخ زده و دوردستى بودكه 10000 مجرم و زندانى سياسى در آن زندكى می‌كردند. او درصدد افشاى شرايط ناگوار زندانيان سياسى سزار بود: "می‌خواستم 100يا200صفحه بنويسم و به اين وسيله قسمتى از دين خود را به پزشكى ادا كنم ."چخوف درساخالين ، يك بررسى آمارگونه پزشكی روى مجرمين انجام داد،شرايط زندگى آنها را مورد بررسى قرار داد، آمار مرگ ومير ايشان را تنظيم كرد و شرح مفصلى از "نهايت خرد شدن بشر" نوشت . كتاب او، جزيره ساخالین ،باعث آغاز به كار يك تحقيق رسمى شد اما به عنوان پايان نامه دكترا مورد پذيرش رئيس دانشكده پزشكى مسكو قرار نگرفت ("بيش از حد جامعه شناسانه" تلقى شد).

    در سال 1891، چخوف كار خود را به عنوان پزشك عمومى در دهكده مليخووا ، در فاصله 80كيلومترى جنوب مسكو، آغازكرد. بيماران از 50كيلومترى آنجا، پياده يا با گارى می‌آمدند تا پزشك جديد را ببينند. آنها سحرگاه در مقابل مطب به صف می‌ايستادند و در برابر دريافت مراقبت هاى پزشكى معامله پاياپاى می‌كردند. چخوف جزئيات را ثبت می‌كرد، به رايگان دارو می‌داد و ظرف كمتر از 6 ماه ، 576ويزيت خانگى انجام داد. در ماه ژوئيه ، براىكمك به تحت كنترل درآوردن همه گيرى ويرانگر وبا به سمت مأمور سلامت عمومى ناحیه گماشته شد. دركمتر از 2 ماه ، تقريبا 1000 بیمار را ويزيت كرد. با شروع زمستان، همه گيرى وبا پایان يافت اما چخوف كاملا از پاىدرآمده بود.

    او شايد 400داستان كوتاه و 6 نمايشنامه بلند نوشت . شهرت او به عنوان نمايشنامه‌نویس به خاطر نمايشنامه هاى مرغ دریایی، عمو وانیا، سه خواهر و باع آلبالوست . يش از 70فيلم براساس نمايشنامه ها و داستانهاى وى ساخته شده‌اند. قهرمانان اصلى نمايشنامه هاى او را بورژواهاى معمولى، ملاكان كوته فكر و آرسيتوكرات هاىكوچك تشكيل می‌دهند. آنها با واژگانى معمولى رنج هاى زندگى عادى را بيان میكنند. مطلب قابل توجه اين نمايشنامه ها، نه حركات نمايشی بلكه روانشناسی(اميدهاى بربادرفته ، فرصت هاى ازدست رفته ، دلدارى و پذيرش قضا و قدر) است . داستانهای كوتاه او قسمت هايى غيرقابل قضاوت ، بدون پایان ، فراموش نشدنى و در برخى موارد تكان دهنده از زندگى را ياد می‌كنند. اين داستانها، امروزه هما‌‌ن‌قدر جديد و مبتكرانه هستند كه يك قرن پيش بوده‌اند.

    پزشکان، شخصيت هاى برجسته داستانهاى چخوف را تشكيل می‌دهندكه البته همیشه تحسين نمی‌شوند. درايوانف ، اولين نمايشنامه بلند چخوف ، دكر لوف نه تنها نمی‌تواند افسردگى ايوانف را تشخيص دهد بلكه از درمان بيمارى سل همسر وى نيز عاجز است . دورن ، يك پزشك دهكده درمرغ دریایی پس از 30سال طبابت همه چيز زندگى خود را از دست می‌دهد و مانند لوف بيش از آنکه شفادهنده باشد، اشتباه می‌كند. در سه خواهر، دكتر چبوتيكين يك شكست خورده الكلى، تصديق می‌كند كه تمام دانش خود درباره پزشكى را از ياد برده است . ميخاييل آستروف ، پزشک دهكده درعمو وانيا زندگى خود را چنين توصيف می‌كند: "صبح
    تا شب را سر پا ، بدون لحظه اى آرامش سرى می‌كنم و سپس نگران از آنکه توسط بيمارى فراخوانده شوم ، زير پتو می‌خوابم . در تمام اوقاتى كه با همديگر آشنا بوده ايم ، يك روز موخصى هم نداشته ام ." مطمئنا ، اين صداى دكتر چخوف است كه از زبان دكتر آستوف می‌شنويم .

    در سال 1884كه چخوف درجه پزشكى خود را دريافت كرد، براى اولين بار دچار هموپتزى شد و اين خلط هاى خونى 3-2بار در سال تكرار می‌شد. روشن نيست كه چرا با وجود مرگ برادرش نیکلاس در اثر سل ، او اهميت اين حملات را انكار می‌كرد. بيمارى وی ،به گفته خودش ،آنفلوانزا، درساخالين بدتر شد اما در بازگشت به مسكو، تا سال 1897از دريافت مراقبت پزشكى امتناع كرد كه در اين هنگام پس از يك حمله نامطبوع هموپتزى هنگام صرف غذا در يك رستوران ، آنچه براى ديگران آشكار بود، براى خودش نيز مشهود گشت . در آن هنگام قد او بيش از 180سانتی‌متر و وزنش تنها 62 كيلوگرم بود. بنا بر توصيه دكتر آلكسى اوسترومف ، يكى از اساتيد او در دانشكده پزشكى، چخوف براى علاج كامل ، به يالتا و سپس به يك مركز نگهدارى بيماران مبتلا به سل در درياى سياه عزيمت كرد. البته ، او به جاى استراحت ،شديدا مشغول برنامه اى براى دريافت اعانه جهت احداث آسايشگاه مسلولين شد. او همچنين درهمين مدت 3 شاهكار خود را نوشت : "بانوى صاحب سگ(1899)، سه خواهر ( 1900)، و باخ آلبالو (1903).

    در دسامبر سال 1903، چخوف از يالتا گريخت و برخلاف توصيه پزشكش،به مسكو سفركرد. كنستانتين استانيسلاوسكى، رئيس سالن تئاتر معروف هنر مسكو،تصميم گرفت تا نخستين نمايش باخ آلبالو را در 17ژانويه سال 1907درگراميداشت 44سالكى چخوف و 25ساله شدن عمر نويسندگى وىع به نمايش درآورد. عصر آن روز، يك جشن پیروزی بود.
    چخوف و همسرش الگا ،ستاره سابق تئاتر هنر مسكو در اواسط فوريه به يالتا بازگشتند. بعد از 6 ماه آنها به يك چشمه آب معدنى در بادن وايلر آلمان عزيمت كردند. او در ساعت 3صبح 15ژوئيه سال 1903ديده از جهان فرو بست.

  15. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •