همه ی فلسفه های پیچیده ی زیستن و معنا
از سکه افتادند،
دیروز وقتی در حاشیه ی بعد از ظهر خسته ی یک شنبه
با انبوهی از تارهای طراوت
و سادگی و عشق دکمه ی پیراهنم را گره می زدی.
همه ی فلسفه های پیچیده ی زیستن و معنا
از سکه افتادند،
دیروز وقتی در حاشیه ی بعد از ظهر خسته ی یک شنبه
با انبوهی از تارهای طراوت
و سادگی و عشق دکمه ی پیراهنم را گره می زدی.
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق
روح های ولگرد بعد از ظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار می کنند
چشم هایت.
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند.
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند.
هرچه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب!
ای تلخ ترین شیرینی! ای سبک ترین سنگینی!
تو غم ناک ترین شادی زندگی ام هستی. تو شادی بخش ترین اندوه هستی ام هستی.
ای اتفاق ساده ی پیچیده!
چرا مرا نمی سوزانی ای سردترین شعله ی هستی!
ای پر سنگین رها شده از گم نام ترین پرنده ی مهاجر هستی!
شهر پرنده ها کجاست؟
پرهیز از نگاه کردن به
کسی که شوق دیدنش کلافه ات می کند،
تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند:
عاشق شده ای...
وقتی که دل دستهایم
تنگ میشود برای انگشتان کوچکت
آنها را میگذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری ات را معنا کنم!
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی «دوستت دارم»
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر – نازنین من-
چه جای اندوه
چه جای اگر...
چه جای کاش...
- این حرف آخر نیست -
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.
.
باز دیروز
شهرِ
دوازده ملیون و هفتصد و نود شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران
خالی بود؛
بس که در سفری.
.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)