طولی نکشید که جاده تاریک و خلوت را طی کردیم و به محدوده ی شلوغ شهر رسیدیم .با دیدن چراغهای روشن و امد و رفت مردم نفس راحتی کشیدم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم داد و فریاد کنم اما قبل از انکه پیرامون عملی شدن این تصمیم بیندیشم ماشین کنار میدان متوقف شد با توقف ماشین من هم اسوده خاطر شدم زیر چشمی به کیانوش نگریستم داشت به من نگاه می کرد از حرفهاییکه به او زده بودم شرمنده و ناراحت بودم و لب به دندان می گزیدم.
خوب که فکر کردم بیشتر شرمنده شدم چرا که تا کرج کلی راه بود.میان ما سکوت تلخی حاکم بود که بالاخره توسط او شکسته شد
- بهتره همین جا بمونی تا من برگردم ماشینت رو بیارم .می تونی یا توی ماشین بشینی یا دوری در پارک بزنی و سر و صورتت رو بشوری .فکر نمی کنم با این وضعیت مایل باشی به خونه برگردی.
با یاد اوری خانه قلبم فرو ریخت مادر حتما دلواپس شده بود انگار نگرانی در چهره ام مشهود بود زیرا او گفت
- در پارک تلفن هم هست واجب بود اول شما رو نجات بدم بعد ماشین رو هیچ معلوم نبود گروهی که با اونا درگیر شده اند ادم حسابی باشند برای همین ماندن شما میان انها درست نبود.
لحنش جدی و ارام بود مثل همه ی مردهای متشخص ! بدین ترتیب اگر تصمیم می گرفت که نجیب زاده باشد می توانست .دیگر مثل چند لحظه قبل به نظرم ترسناک نبود .اواز ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره خم کرد و گفت
- سوئیچ رو به من می دین ؟
از نگاه دقیق و مستقیمش دستپاچه شدم و اصلا از یاد بردم سوئیچ را چه کردم . دوباره ان لبخند تمسخر امیز بر لبانش نقش بست .با اشاره به جلوی شیشه گفت
- اونجاست !
زبانم بند امده بود و دستانم می لرزید تصادفا هنگام دادن سوئیچ دستم به دستش خورد و هر دو از این برخورد دستپاچه شدیم .من به کلی از یاد برده بودم او چه لطفی در حقم کرده و ان لحظه به خاطر وجود ترس هیچ چیز را حس نکردم .او به سرعت ماشین گرفت با رفتن او وارد کیوسک تلفن شدم و به مادر تماس گرفتم همان طور که حدس می زدم نگران بود برای جلوگیری از نگرانی مادر مجبور شدم دروغ بگویم چرا که مادرم دچار بیماری خفیف قلبی بود .
در پاسخ به مادر که گفت چرا دیر کرده ام گفتم
- یکی از همکاران من بیمار شده و من برای عیادت او به خانه اش رفته ام.
مادر سفارشات لازم را کرد و در انتها گفت
- می خوای اقا جانت رو دنبالت بفرستم ؟
- نه مادر جون میدونی که ماشین دارم .
در دل به نگرانی مادر خندیدم چرا که خبر نداشت چه بلایی سرم امده است .پس از پایان یافتن گفتگوی تلفنی مان به یکی از شیرهای اب نزدیک شدم و صورتم را شستم و بعد به جانب ماشین کیانوش رفتم و داخلش نشستم از غیبت او استفاده کرده و به اطراف نظر انداختم .اتومبیل نسبتا شیکی داشت در طول راه به خاطر داشتن اضطراب و ترس به چیزی دقت نکرده بودم .رایحه ملایم ادکلنی مردانه حس می شد. می دانستم کار درستی نیست اما من درباره ی او کنجکاو بودم ارام در داشبورت را باز کردم انجا پر از قبض های جریمه و اب و برق و تلفن بود بیشتر جستجو کردم و دفتر چه تلفنی هم یافتم که در ان تعداد زیادی شماره یادداشت شده بود .برای لحظاتی حس حسادتم برانگیخته شد دوست داشتم بدانم شماره ها متعلق به کیست باز هم جستجو کردم و کارت زیبایی یافتم که منظره اش غروب کوهستان بود .پشتش را خواندم
به کیانوش عزیزم امیدوارم که فراموشم نکنی
((سارا))
زمزمه کردم ای جانور رذل ! وقتی توی ماشینش این یکی رو پیدا کنی وای به احوال خانه اش .سارا ! سارا خانوم ! معلوم نیست کدوم بدبختیه که گیر این جانور افتاده یا شاید هم هنوز بدبخت نشده باشه .چیز به خصوص دیگری در داشبورت نبود جز یکانبردست و کمی خرت و پرت بی ارزش مثل دستمال برای پاک کردن شیشه و چند تا پیچ و مهره اقا از مکانیکی هم سر در میاره !
انقدر عصبانی بودم که هر چیزی را بیرون اورده بودم داخل داشبورت پرت کردم و درش را محکم بستم و به عقب تکیه دادم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم بیخبر از او به خانه برگردم اما بعد به یاد اوردم ماشینم دست اوست .دوباره کارت اهدایی را از داشبورت بیرون اوردم و به ان خیره شدم دیدنش اعصابم را متشنج می کرد به خصوص وقتی که به یاد می اوردم به نوعی به او مدیونم .اندیشیدم لابد محبتهایش به من پیش درامد نقشه ایست که در سر داره ! اما باید بهش کنم که من با بقیه فرق دارم .
با این تصمیم حس کردم اراده ام تقویت شده .نوشته پشت کارت را برای چندمین بار خواندم نمی دانم چرا مشتاق بودم درباره ی سارا بدانم ؟ در ذهنم او را دختری زیبا و بلند قد تصور کردم با موهایی خرمایی و چشمان مشکی که با همه زیبایی اش گول کیانوش را خورده بود .انقدر در ذهنم به ترسیم دخترک سرگرم بودم که متوجه حضور کیانوش نشدم و با صدای او از دنیای خود خارج شدم
- ماشینتون صحیح و سالمه !
با دیدن او در حالی که سرش را از پنجره داخل اتومبیل کرده بود غافلگیر شدم خواستم کارت را پنهان کنم که گفت
- اگر اینقدر مورد توجهتان واقع شده می تونید برش دارید.
دوباره اهنگ صدایش طنز الود بود تا بناگوش سرخ شدم و سر به زیر افکندم .همین مانده بود که به نظرش دختری فضول و بی تربیت بیایم .
- من.....من.....
مانده بودم چه بگویم ؟چه داشتم بگویم ؟ در هر حال عملم دور از ادب بود و توضیحی برای کارم نداشتم .او به ارامی سوار ماشین شد و کنارم قرار گرفت .ارام در حال پس دادن کارت گفتم
- معذرت می خوام هیچی ندارم که بگم !
او کارت را از دستم گرفت و من زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن کارت انگار خاطرات شیرینی را به یاد می اورد چرا که لبخند پر معنایی بر لب داشت وقتی به خودش امد اهسته گفت
- کسی که اینو بهم داده برام بی نهایت عزیزه .
نمی دانم چرا قلبم فرو ریخت ؟ به هر حال او هیچتعلقی به من نداشت . بی نهایت عزیزه ؟! پس یعنی هنوز هم عزیزه ؟به صورتش نگریستم هیچ حالتی از تمسخر و فریب نبود .او کارت را در داشبورت قرار داد و به طرف من برگشت نگاه خیره و مستقیمش سبب شد که دست و پایم را گم کنم .چنان نگاهم می کرد که انگار چیز تازه ای در من یافته است به سختی دهانم را برای گفتن چیزی باز کردم
- من.......دیگه باید برم.
دستم را روی دستگیره در قرار گرفت اما تلاشم ثمر نداد به طرفش برگشتم باز هم نگاهی طنز الود مرا می نگریست چیزی نمانده بود خشمم غلیان کند .
- در قفله خانوم حتما فراموش نکردید.
حق با او بود وقتی برای دومین بار پس از تلفن زدن به مادر سوار ماشین شدم ان را قفل کرده بودم . با عجله از ماشین پیاده شدم و سرم را از پنجره اتومبیل به داخل خم کردم و با دستپاچگی گفتم
- از این که کمکم کردید متشکرم خدا نگه دار.
او حتی به خداحافظی ام پاسخ نگفت و همچنان با نگاهی لبریز از طنز و تمسخر بر من خیره مانده بود .به طرف ماشینم رفتم اما خیلی زود به یاد اوردم سوئیچ را از او نگرفته ام پس به طرف ماشینش چرخیدم . او کنار ماشینش ایستاده بود و سوئیچ مرا به دست داشت .با گامهایی لرزان نزدیکش شدم و دستم را برای گرفتن سوئیچ پیش بردم اما او دستش را پس کشید و قبل از انکه از فرط خشم منفجر شوم با همان لحن همیشگی گفت
- فکر نمی کنم ماشینتون تا در خونه شما رو برسونه .
نگاهم بیانگر پرسش بود در پاسخ گفت
- بنزین تون تقریبا تموم شده و من سر راهم جایی برای پرکردن باکنیافتم .می تونید داخل اتومبیلتون منتظر باشید تا من باک رو پر کنم.
خواستم بگویم چگونه که او در ادامه گفت
- از باکماشین ودم بنزین می کشم .
نخیر مثل این که قسمت بود که من حسابی نمک گیر او شوم .چه می توانستم بکنم؟ قرار نبود تا صبح همان جا باشم که ! مثل دختری حرف گوش کن سوار ماشینم شده و به انتظار نشستم و او را در حین پر کردن باک زیر نظر گرفتم .قیافه جذابی داشت به خصوص با وجود چشمانی ان اندازه درشت و شب رنگ که توسط مژگانی انبوه حمایت می شد و موهایی که مثل پرهایی کم وزن و سبک با کوچکترین نسیمی دستخوش تحول می گردید در کنار لبخندی نمکین که جز در موارد به خصوصی که از لبانش دور نمی شد .ناگهان ذهن خسته وناتوانم به کار افتاد و پرسشی که در تاریکترین زوایای قلبم پنهان شده بود گریبانگیرم شد چرا هرگاه به کمکی نیاز دارم او را می بینم؟اگر چنان ادمی نبود که خود می دانستم بی گمان تصور می کردم تحت لطف و حمایت یکی از فرشتگان مقرب الهی ام ! روز بارانی را در حالی که لاستیک اتومبیلم پنچر شده بود به خاطر اوردم و درگیری با مزاحمان جاده !
فقط یک نفر می تواند به وقت لزوم به کسی کمک کند که نیازمند یاری است و ان شخص کسی نیست غیر از تعقیب کننده ای که همه جا حضور دارد ! این برای من دور از عقل و منطق بود .بار دیگر به عقب برگشتم و به او دقیقتر خیره شدم ناگهان حس کردم از او خوشم امده به همین سادگی ! در همین حین نگاه او در نگاهم گره خورد و احساس گناه تلنگری بر ذهن خفته ام زد ناه از او برگرفتم و به جانب جلو برگشتم.مدتی نگذشت که او به طرفم امد.
- می تونید حرکت کنید.
برای ابراز تشکر سرم را بلند کردم و به صورتش نگریستم چیزی در چهره اش موج می زد و چیزی مثل یک اشتیاق .اشتیاق برای شنیدن چیزی که من نمی دانستم .برای دقایقی کوتاه معلمی شدم که حتی خودش هم قادر به هجی کردن حروف نبود .ان هم حروف الفبای تشکر .دلم می خواست سکوتمان را با اوای تشکر و عذر خواهی که از قبل به او بدهکار بودم بشکنم اما زبانم در سخن گفتن یاری ام نمی کرد انگار طلسم شده بودم باز هم او در شکستن سکوت بینمان پیش قدم شد در حالی که نه جدب بود و نه ارام .
- به نظر من بهتره یا کلاستون رو عوض کنید یا مسیر امد و رفتتان رو .بعد از این حادثه جایز نیست که دیگر از ان مسیر عبور کنید.
شجاعت و شهامت گمشده ام را بازیافتم و در حالی که سر به زیر افکنده بودم گفتم
- شما جون من رو نجات دادید و به من محبت کردید من نمی دونم چطوری می تونم از شما انطور که شایسته است تشکر کنم.
سکوتشسبب شد برای درک علتش به چهره اش نگاه کنم نگاهش مثل نگاه شکاری مترصد فرصت بود کاش از خونسردی و ارامش غریبش به وقت گفتگو دست بر می داشت.
- یکبار در گذشته ای نه چندان دور بهتون گفتم که من عوض هر کاری رو که کرده ام می گیرم .
عرق سردی بر پیشانیم نشست اما سعی کردم خویشتن دار باشم .بعد از این دیگر مایل نبودم زیر دینش باشم سرم را بالا گرفتم و چانه ام را مثل بچه ای لجباز جلو داده و گفتم
- در عوضش چی می خوای ؟!
چشمانش با برقی عجیب درخشید و ناگهان ان هیکل تنومند در نظرم ترسناک و هراسنده گردید و ان تبسم شیطانی که قصد پیاده کردن نقشه ای منفور داشته باشد . دستش را روی در اتومبیل گذاشت و سرش را کمی به طرف پایین خم کرد به گونه ای که صدایش در گوشم طنین انداخت
- صبر می کنم این امتیاز رو برای من در ذهنت منظور کن اما فراموششنکن هر چند اگر تو هم فراموش کنی من فراموش نمی کنم چون حافظه ی خوبی دارم .
نفسش را هنگام ادای این سخنان حس می کردم لرزشی محسوس سرتاسر وجودم را فر گرفت . قصد او چه بود؟ اگر مایل بود بترسم وسط مهلکه ای که گرفتار بودم به حد وفور فرصت یافت می شد دیگر نیازی نبود نجاتم دهد به خصوصکه من اصلا دختر شجاعی نبودم و حداقل در برابر او ضعف نشان می دادم و ترسم کاملا اشکار بود به راستی هزار چهره داشت و درست در مواقعی که انتظارش نمی رفت تغییر می کرد .او از من چه می خواست؟ قصدش چه بود وقتی می گفت عوضش را خواهم گرفت ؟محکم گفتم
- شما نمی تونید تنها به این خاطر که چون دوبار ان هم به میل خودتون به من کمک کردید من رو ازار بدید !
- اوه چرا می تونم به نظر من کار بی عوض همان اندازه بی معناست که دشمنی بی علت.
- من که از شما تشکر کردم !
- مطمئنم اگر ترس فاش شدن رازتان نبود همین را هم از من دریغ می کردید .
- ترس ؟! فاش شدن راز ؟ کدوم راز؟!
با ارامشی که به نظر می امد بر همه چیز احاطه دارد گفت
- راز ملاقاتتان با من ! انکار نکنید که می دونید من در نظر بقیه چقدر منفورم !
- شما از نفرت دیگران با افتخار یاد می کنید؟
- چرا که نه !از صمیم قلب خوشحالم که در نظر مردمی که انقدر احمق و کوته بین هستند منفورم . از همشون بیزارم . شما هم می تونستید بی هیچ حرفی منو ترک کنید اما حس کردم برای جلوگیری از برملا شدن رازتون که احتمالا حدس می زدید از جانب من باشه ماندید اما نگران نباش دختر کوچولو رازت را فاش نخواهم کرد.
وقتی سرم را برگرداندم با دیدن چهره ی او در حال تمسخر ناخوداگاه لبخند زدم و گفتم
- شما فکر کردید من احمقم ؟ به راحتی می تونم دیدار با شما رو تکذیب کنم شما انقدر محبوبیت ندارید که کسی حرفتان را به من ترجیح بدهد.
- امیدی دیگر بر باد رفت !من اگر مرتکب جرم بشم همه مدارک اثبات جرم رو از بین می برم اما شما چی ؟ با اعتماد ناشیانه اتون به من این فرصت رو از خودتون گرفتید خانوم.
قلبم فرو ریخت درباره ی چه حرف می زد ؟ او با ارامش در ماشینم را بست و با نشان دادن یکی از عکسهای من و مادرم در کنار هم گفت
- اگر شما تکذیب کنید مادرتون بودن در کنار شما را منکر نخواهد شد حداقل در این عکس.
- به چه جراتی ماشین منو وارسی کردید؟
- دقیقا با همان جراتی که شما ماشین منو وارسی کردید جدا خانوم وقتی که سرگرم سرکشی در زندگی خصوصی دیگران بودید فکر نکردید اگر کسی با خودتون این کار رو انجام بده چه حالی پیدا می کنید؟
- من فضول نیستم اقا .اگر هم باشم در حد تشخیص شما نیست.
- اتفاقا فهمیدنش زیاد مشکل نبود .کسی که نتواند جلوی کنجکاوی خودش را به خاطر دیدن کسی که حتی پدر و مادرش طردش کردنده اند بگیرد به عقیده من وقتی هم که در ماشین ان شخص قرار بگیرد به کنجکاوی اش ادامه خواهد داد.
با لبخندی تمسخر امیز برای عصبانی کردنش گفتم
- شما به یک زن رودست می زنید؟
او بر خلاف تصور من با ارامشگفت
- متاسفم خانوم من عادت دارم همیشه درهر کاری جوانب احتیاط را رعایت کنم .
سعی کردم خودم را کنترل کنم اگر ان عکس اتفاقی به اقا جان یا فرهاد نشان داده می شد مرگ من حتمی بود .ارام در حالی که در دریای خشم شناور بودم گفتم
- اگر من اخلاقا قول بدم هر زمان که جایز دونستید محبتتون رو جبران کنم ان عکس را پس می دید ؟
- یعنی نقد را رها کنم و نسیه را بچسبم؟ به گوشم خوش اهنگ نیست.
- شما یک دوروی حقه بازید یک بی تربیت بد ذات .
- هیچ زنی هم بعد از کنکاش در وسایل شخصی مردی با ادب محسوب نمی شه و متشخص به حساب نمی یاد .هر چند خانمهای متشخص و مبادی اداب خیلی کم برای من جذابیت داشتند .اونا کم حرف میزنند و سعی می کنند خجالتی به چشم بیان مهمتر از هم وقت عصبانیت ارامششون رو حفظ می کنند اما شما فروغ خانوم عزیز هیچ یک از این خصوصیات رو دارا نیستید و همین روحیه ی ستایش برانگیزتون منو شیفته کرده وسبب شده وقت گرانبهایم رو صرفتون کنم.
برای لحظاتی از این که انطور به نظر او امده بودم از خودم بدم امد اگر مادر اینجا بود و سخنان او را می شنید بی درنگ سکته می کرد . هر چند که سخنانش خوشایند نبود اما نمی دانم چرا عصبانی نشدم و با ارامشی که در من بعید بود استارت زدم و از مقابل او با ان چهره ی خندانش عبور کردم و دور شدم .
***************************
معمولا انقدر طول نمی کشید که به خاطر کنترل نکردن خشمم که سبب می شد حرفهایی بزنم که نباید پیمان می شدم.ان روز علاوه بر این حس دچار ذاب وجدان هم شده بودم و انقدر ترسیده بودم که به سختی می توانستم به خاطر لرزش دستهایم اتومبیل را هدایت کنم اما باید می رفتم .شب از ساعاتی پیش شروع شده بود و من هنوز اواره ی خیابان ها بودم .
باد بهاری سبب می شد با وجود عرق سردی که روی صورتم بود احساس سرما کنم اما من به هیچ چیز اعتنا نداشتم نه به تاریکی نه به دادن توضیح درباره ی تاخیرم و نه به سرمایی که همه ی وجودم را در بر گرفته بود و مرا می لرزاند .
چه احمق بودم که فکر می کردم توجه اش را جلب کرده ام در حقیقت تمام ان کارها نه برای ابراز محبت و علاقه بلکه برای تحقیر من بود .اندیشیدم عشق و علاقه برای او چه معنایی می دهد ؟ برای او که زنان را مثل برده ای اسیر حماقتهای خود می بیند و چیزی از لطافت و شور عشق نمی داند .او یک حیوان وحشی است حیوانی که حصار زندگی و زناشویی را از هم دریده و سرخورده و مغلوب به جبران شکستی که خورده امثال مرا ازار می دهد .در خلوت ماشین با صدایی نیمه بلند فریاد زدم
- ازت متنفرم !
اما تنفر چه سودی داشت ؟ مهم ان بود که او به قول خودش مدرکی از من داشت که به هیچ عنوان نمی شد فرض کرد اتفاقی ان را به دست اورده باشد.
ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که به خانه رسیدم چهره ام منقبض شده بود و از فرط خشم درمانده و هراسان بودم .با صدای باز شدن در مادر و به دنبالش پدر به روی ایوان امدند.صدای مادر را می شنیدم اما ذهن و حواسم انان را درک نمی کرد .می دانستم به محض ورودم مادر سخنرانی اش را درباره ی بیرون نماندن من تا ان وقت شب را شروع خواهد کرد و من حس می کردم بحث کردن درباره ی چنین اتفاقات پیش پا افتاده ای در برابر انچه بر من گذشته بود را نمی توانم تحمل کنم لذا میان غرولند مادر و خشم پدر که به سختی کنترلش می کرد به اتاقم رفتم.
تا دقایقی بعد هنوز صدای مادر و پدر می امد .معده ام از فرط گرسنگی می سوخت اما راه گلویم بسته بود در همین حین باجی با سینی شام وارد اتاقم شد .حال و توان پوشاندن اندوه و درماندگی ام را نداشتم و من هیچ تلاشی برای جلوگیری از فرو ریختن اشکهایم نکردم.
- اا ...... خانوم کوچیک چرا گریه می کنید؟مگه بچه شدید؟ حالا اونا یه حرفی زدند شما به دل نگرید خیلی نگرانتون بودند .منم نگرانتون بودم همش می گفتم نکنه خدای نکرده بلایی سرتون بیاد .اقا می خواستند بیان دنبالتون اما ادرس نداشتند. خب دیگه گریه نکنید اونا هم تا چند دقیقه دیگه اروم میشن.
ریزش اشکهایم شدیتر شد چرا که بر دردم درد بیگانگی هم افزوده شده بود .وقتی با گریه اندکی به خود ارامش بخشیدم به باجی نگریستم که منتظر بود تا قاشق اخر غذایم را بخورم .اندیشیدم خدا را شکر که او متوجه نشد من از چه ناراحتم چرا که باجی مرا از مادرم بهتر می شناخت و او مرا بزرگ کرده بود.