تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 32

نام تاپيک: رمان سال های بی کسی ( مریم جعفری )

  1. #11
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    طولی نکشید که جاده تاریک و خلوت را طی کردیم و به محدوده ی شلوغ شهر رسیدیم .با دیدن چراغهای روشن و امد و رفت مردم نفس راحتی کشیدم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم داد و فریاد کنم اما قبل از انکه پیرامون عملی شدن این تصمیم بیندیشم ماشین کنار میدان متوقف شد با توقف ماشین من هم اسوده خاطر شدم زیر چشمی به کیانوش نگریستم داشت به من نگاه می کرد از حرفهاییکه به او زده بودم شرمنده و ناراحت بودم و لب به دندان می گزیدم.
    خوب که فکر کردم بیشتر شرمنده شدم چرا که تا کرج کلی راه بود.میان ما سکوت تلخی حاکم بود که بالاخره توسط او شکسته شد
    - بهتره همین جا بمونی تا من برگردم ماشینت رو بیارم .می تونی یا توی ماشین بشینی یا دوری در پارک بزنی و سر و صورتت رو بشوری .فکر نمی کنم با این وضعیت مایل باشی به خونه برگردی.
    با یاد اوری خانه قلبم فرو ریخت مادر حتما دلواپس شده بود انگار نگرانی در چهره ام مشهود بود زیرا او گفت
    - در پارک تلفن هم هست واجب بود اول شما رو نجات بدم بعد ماشین رو هیچ معلوم نبود گروهی که با اونا درگیر شده اند ادم حسابی باشند برای همین ماندن شما میان انها درست نبود.
    لحنش جدی و ارام بود مثل همه ی مردهای متشخص ! بدین ترتیب اگر تصمیم می گرفت که نجیب زاده باشد می توانست .دیگر مثل چند لحظه قبل به نظرم ترسناک نبود .اواز ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره خم کرد و گفت
    - سوئیچ رو به من می دین ؟
    از نگاه دقیق و مستقیمش دستپاچه شدم و اصلا از یاد بردم سوئیچ را چه کردم . دوباره ان لبخند تمسخر امیز بر لبانش نقش بست .با اشاره به جلوی شیشه گفت
    - اونجاست !
    زبانم بند امده بود و دستانم می لرزید تصادفا هنگام دادن سوئیچ دستم به دستش خورد و هر دو از این برخورد دستپاچه شدیم .من به کلی از یاد برده بودم او چه لطفی در حقم کرده و ان لحظه به خاطر وجود ترس هیچ چیز را حس نکردم .او به سرعت ماشین گرفت با رفتن او وارد کیوسک تلفن شدم و به مادر تماس گرفتم همان طور که حدس می زدم نگران بود برای جلوگیری از نگرانی مادر مجبور شدم دروغ بگویم چرا که مادرم دچار بیماری خفیف قلبی بود .
    در پاسخ به مادر که گفت چرا دیر کرده ام گفتم
    - یکی از همکاران من بیمار شده و من برای عیادت او به خانه اش رفته ام.
    مادر سفارشات لازم را کرد و در انتها گفت
    - می خوای اقا جانت رو دنبالت بفرستم ؟
    - نه مادر جون میدونی که ماشین دارم .
    در دل به نگرانی مادر خندیدم چرا که خبر نداشت چه بلایی سرم امده است .پس از پایان یافتن گفتگوی تلفنی مان به یکی از شیرهای اب نزدیک شدم و صورتم را شستم و بعد به جانب ماشین کیانوش رفتم و داخلش نشستم از غیبت او استفاده کرده و به اطراف نظر انداختم .اتومبیل نسبتا شیکی داشت در طول راه به خاطر داشتن اضطراب و ترس به چیزی دقت نکرده بودم .رایحه ملایم ادکلنی مردانه حس می شد. می دانستم کار درستی نیست اما من درباره ی او کنجکاو بودم ارام در داشبورت را باز کردم انجا پر از قبض های جریمه و اب و برق و تلفن بود بیشتر جستجو کردم و دفتر چه تلفنی هم یافتم که در ان تعداد زیادی شماره یادداشت شده بود .برای لحظاتی حس حسادتم برانگیخته شد دوست داشتم بدانم شماره ها متعلق به کیست باز هم جستجو کردم و کارت زیبایی یافتم که منظره اش غروب کوهستان بود .پشتش را خواندم

    به کیانوش عزیزم امیدوارم که فراموشم نکنی
    ((سارا))

    زمزمه کردم ای جانور رذل ! وقتی توی ماشینش این یکی رو پیدا کنی وای به احوال خانه اش .سارا ! سارا خانوم ! معلوم نیست کدوم بدبختیه که گیر این جانور افتاده یا شاید هم هنوز بدبخت نشده باشه .چیز به خصوص دیگری در داشبورت نبود جز یکانبردست و کمی خرت و پرت بی ارزش مثل دستمال برای پاک کردن شیشه و چند تا پیچ و مهره اقا از مکانیکی هم سر در میاره !
    انقدر عصبانی بودم که هر چیزی را بیرون اورده بودم داخل داشبورت پرت کردم و درش را محکم بستم و به عقب تکیه دادم .برای لحظاتی تصمیم گرفتم بیخبر از او به خانه برگردم اما بعد به یاد اوردم ماشینم دست اوست .دوباره کارت اهدایی را از داشبورت بیرون اوردم و به ان خیره شدم دیدنش اعصابم را متشنج می کرد به خصوص وقتی که به یاد می اوردم به نوعی به او مدیونم .اندیشیدم لابد محبتهایش به من پیش درامد نقشه ایست که در سر داره ! اما باید بهش کنم که من با بقیه فرق دارم .
    با این تصمیم حس کردم اراده ام تقویت شده .نوشته پشت کارت را برای چندمین بار خواندم نمی دانم چرا مشتاق بودم درباره ی سارا بدانم ؟ در ذهنم او را دختری زیبا و بلند قد تصور کردم با موهایی خرمایی و چشمان مشکی که با همه زیبایی اش گول کیانوش را خورده بود .انقدر در ذهنم به ترسیم دخترک سرگرم بودم که متوجه حضور کیانوش نشدم و با صدای او از دنیای خود خارج شدم
    - ماشینتون صحیح و سالمه !
    با دیدن او در حالی که سرش را از پنجره داخل اتومبیل کرده بود غافلگیر شدم خواستم کارت را پنهان کنم که گفت
    - اگر اینقدر مورد توجهتان واقع شده می تونید برش دارید.
    دوباره اهنگ صدایش طنز الود بود تا بناگوش سرخ شدم و سر به زیر افکندم .همین مانده بود که به نظرش دختری فضول و بی تربیت بیایم .
    - من.....من.....
    مانده بودم چه بگویم ؟چه داشتم بگویم ؟ در هر حال عملم دور از ادب بود و توضیحی برای کارم نداشتم .او به ارامی سوار ماشین شد و کنارم قرار گرفت .ارام در حال پس دادن کارت گفتم
    - معذرت می خوام هیچی ندارم که بگم !
    او کارت را از دستم گرفت و من زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن کارت انگار خاطرات شیرینی را به یاد می اورد چرا که لبخند پر معنایی بر لب داشت وقتی به خودش امد اهسته گفت
    - کسی که اینو بهم داده برام بی نهایت عزیزه .
    نمی دانم چرا قلبم فرو ریخت ؟ به هر حال او هیچتعلقی به من نداشت . بی نهایت عزیزه ؟! پس یعنی هنوز هم عزیزه ؟به صورتش نگریستم هیچ حالتی از تمسخر و فریب نبود .او کارت را در داشبورت قرار داد و به طرف من برگشت نگاه خیره و مستقیمش سبب شد که دست و پایم را گم کنم .چنان نگاهم می کرد که انگار چیز تازه ای در من یافته است به سختی دهانم را برای گفتن چیزی باز کردم
    - من.......دیگه باید برم.
    دستم را روی دستگیره در قرار گرفت اما تلاشم ثمر نداد به طرفش برگشتم باز هم نگاهی طنز الود مرا می نگریست چیزی نمانده بود خشمم غلیان کند .
    - در قفله خانوم حتما فراموش نکردید.
    حق با او بود وقتی برای دومین بار پس از تلفن زدن به مادر سوار ماشین شدم ان را قفل کرده بودم . با عجله از ماشین پیاده شدم و سرم را از پنجره اتومبیل به داخل خم کردم و با دستپاچگی گفتم
    - از این که کمکم کردید متشکرم خدا نگه دار.
    او حتی به خداحافظی ام پاسخ نگفت و همچنان با نگاهی لبریز از طنز و تمسخر بر من خیره مانده بود .به طرف ماشینم رفتم اما خیلی زود به یاد اوردم سوئیچ را از او نگرفته ام پس به طرف ماشینش چرخیدم . او کنار ماشینش ایستاده بود و سوئیچ مرا به دست داشت .با گامهایی لرزان نزدیکش شدم و دستم را برای گرفتن سوئیچ پیش بردم اما او دستش را پس کشید و قبل از انکه از فرط خشم منفجر شوم با همان لحن همیشگی گفت
    - فکر نمی کنم ماشینتون تا در خونه شما رو برسونه .
    نگاهم بیانگر پرسش بود در پاسخ گفت
    - بنزین تون تقریبا تموم شده و من سر راهم جایی برای پرکردن باکنیافتم .می تونید داخل اتومبیلتون منتظر باشید تا من باک رو پر کنم.
    خواستم بگویم چگونه که او در ادامه گفت
    - از باکماشین ودم بنزین می کشم .
    نخیر مثل این که قسمت بود که من حسابی نمک گیر او شوم .چه می توانستم بکنم؟ قرار نبود تا صبح همان جا باشم که ! مثل دختری حرف گوش کن سوار ماشینم شده و به انتظار نشستم و او را در حین پر کردن باک زیر نظر گرفتم .قیافه جذابی داشت به خصوص با وجود چشمانی ان اندازه درشت و شب رنگ که توسط مژگانی انبوه حمایت می شد و موهایی که مثل پرهایی کم وزن و سبک با کوچکترین نسیمی دستخوش تحول می گردید در کنار لبخندی نمکین که جز در موارد به خصوصی که از لبانش دور نمی شد .ناگهان ذهن خسته وناتوانم به کار افتاد و پرسشی که در تاریکترین زوایای قلبم پنهان شده بود گریبانگیرم شد چرا هرگاه به کمکی نیاز دارم او را می بینم؟اگر چنان ادمی نبود که خود می دانستم بی گمان تصور می کردم تحت لطف و حمایت یکی از فرشتگان مقرب الهی ام ! روز بارانی را در حالی که لاستیک اتومبیلم پنچر شده بود به خاطر اوردم و درگیری با مزاحمان جاده !
    فقط یک نفر می تواند به وقت لزوم به کسی کمک کند که نیازمند یاری است و ان شخص کسی نیست غیر از تعقیب کننده ای که همه جا حضور دارد ! این برای من دور از عقل و منطق بود .بار دیگر به عقب برگشتم و به او دقیقتر خیره شدم ناگهان حس کردم از او خوشم امده به همین سادگی ! در همین حین نگاه او در نگاهم گره خورد و احساس گناه تلنگری بر ذهن خفته ام زد ناه از او برگرفتم و به جانب جلو برگشتم.مدتی نگذشت که او به طرفم امد.
    - می تونید حرکت کنید.
    برای ابراز تشکر سرم را بلند کردم و به صورتش نگریستم چیزی در چهره اش موج می زد و چیزی مثل یک اشتیاق .اشتیاق برای شنیدن چیزی که من نمی دانستم .برای دقایقی کوتاه معلمی شدم که حتی خودش هم قادر به هجی کردن حروف نبود .ان هم حروف الفبای تشکر .دلم می خواست سکوتمان را با اوای تشکر و عذر خواهی که از قبل به او بدهکار بودم بشکنم اما زبانم در سخن گفتن یاری ام نمی کرد انگار طلسم شده بودم باز هم او در شکستن سکوت بینمان پیش قدم شد در حالی که نه جدب بود و نه ارام .
    - به نظر من بهتره یا کلاستون رو عوض کنید یا مسیر امد و رفتتان رو .بعد از این حادثه جایز نیست که دیگر از ان مسیر عبور کنید.
    شجاعت و شهامت گمشده ام را بازیافتم و در حالی که سر به زیر افکنده بودم گفتم
    - شما جون من رو نجات دادید و به من محبت کردید من نمی دونم چطوری می تونم از شما انطور که شایسته است تشکر کنم.
    سکوتشسبب شد برای درک علتش به چهره اش نگاه کنم نگاهش مثل نگاه شکاری مترصد فرصت بود کاش از خونسردی و ارامش غریبش به وقت گفتگو دست بر می داشت.
    - یکبار در گذشته ای نه چندان دور بهتون گفتم که من عوض هر کاری رو که کرده ام می گیرم .
    عرق سردی بر پیشانیم نشست اما سعی کردم خویشتن دار باشم .بعد از این دیگر مایل نبودم زیر دینش باشم سرم را بالا گرفتم و چانه ام را مثل بچه ای لجباز جلو داده و گفتم
    - در عوضش چی می خوای ؟!
    چشمانش با برقی عجیب درخشید و ناگهان ان هیکل تنومند در نظرم ترسناک و هراسنده گردید و ان تبسم شیطانی که قصد پیاده کردن نقشه ای منفور داشته باشد . دستش را روی در اتومبیل گذاشت و سرش را کمی به طرف پایین خم کرد به گونه ای که صدایش در گوشم طنین انداخت
    - صبر می کنم این امتیاز رو برای من در ذهنت منظور کن اما فراموششنکن هر چند اگر تو هم فراموش کنی من فراموش نمی کنم چون حافظه ی خوبی دارم .
    نفسش را هنگام ادای این سخنان حس می کردم لرزشی محسوس سرتاسر وجودم را فر گرفت . قصد او چه بود؟ اگر مایل بود بترسم وسط مهلکه ای که گرفتار بودم به حد وفور فرصت یافت می شد دیگر نیازی نبود نجاتم دهد به خصوصکه من اصلا دختر شجاعی نبودم و حداقل در برابر او ضعف نشان می دادم و ترسم کاملا اشکار بود به راستی هزار چهره داشت و درست در مواقعی که انتظارش نمی رفت تغییر می کرد .او از من چه می خواست؟ قصدش چه بود وقتی می گفت عوضش را خواهم گرفت ؟محکم گفتم
    - شما نمی تونید تنها به این خاطر که چون دوبار ان هم به میل خودتون به من کمک کردید من رو ازار بدید !
    - اوه چرا می تونم به نظر من کار بی عوض همان اندازه بی معناست که دشمنی بی علت.
    - من که از شما تشکر کردم !
    - مطمئنم اگر ترس فاش شدن رازتان نبود همین را هم از من دریغ می کردید .
    - ترس ؟! فاش شدن راز ؟ کدوم راز؟!
    با ارامشی که به نظر می امد بر همه چیز احاطه دارد گفت
    - راز ملاقاتتان با من ! انکار نکنید که می دونید من در نظر بقیه چقدر منفورم !
    - شما از نفرت دیگران با افتخار یاد می کنید؟
    - چرا که نه !از صمیم قلب خوشحالم که در نظر مردمی که انقدر احمق و کوته بین هستند منفورم . از همشون بیزارم . شما هم می تونستید بی هیچ حرفی منو ترک کنید اما حس کردم برای جلوگیری از برملا شدن رازتون که احتمالا حدس می زدید از جانب من باشه ماندید اما نگران نباش دختر کوچولو رازت را فاش نخواهم کرد.
    وقتی سرم را برگرداندم با دیدن چهره ی او در حال تمسخر ناخوداگاه لبخند زدم و گفتم
    - شما فکر کردید من احمقم ؟ به راحتی می تونم دیدار با شما رو تکذیب کنم شما انقدر محبوبیت ندارید که کسی حرفتان را به من ترجیح بدهد.
    - امیدی دیگر بر باد رفت !من اگر مرتکب جرم بشم همه مدارک اثبات جرم رو از بین می برم اما شما چی ؟ با اعتماد ناشیانه اتون به من این فرصت رو از خودتون گرفتید خانوم.
    قلبم فرو ریخت درباره ی چه حرف می زد ؟ او با ارامش در ماشینم را بست و با نشان دادن یکی از عکسهای من و مادرم در کنار هم گفت
    - اگر شما تکذیب کنید مادرتون بودن در کنار شما را منکر نخواهد شد حداقل در این عکس.
    - به چه جراتی ماشین منو وارسی کردید؟
    - دقیقا با همان جراتی که شما ماشین منو وارسی کردید جدا خانوم وقتی که سرگرم سرکشی در زندگی خصوصی دیگران بودید فکر نکردید اگر کسی با خودتون این کار رو انجام بده چه حالی پیدا می کنید؟
    - من فضول نیستم اقا .اگر هم باشم در حد تشخیص شما نیست.
    - اتفاقا فهمیدنش زیاد مشکل نبود .کسی که نتواند جلوی کنجکاوی خودش را به خاطر دیدن کسی که حتی پدر و مادرش طردش کردنده اند بگیرد به عقیده من وقتی هم که در ماشین ان شخص قرار بگیرد به کنجکاوی اش ادامه خواهد داد.
    با لبخندی تمسخر امیز برای عصبانی کردنش گفتم
    - شما به یک زن رودست می زنید؟
    او بر خلاف تصور من با ارامشگفت
    - متاسفم خانوم من عادت دارم همیشه درهر کاری جوانب احتیاط را رعایت کنم .
    سعی کردم خودم را کنترل کنم اگر ان عکس اتفاقی به اقا جان یا فرهاد نشان داده می شد مرگ من حتمی بود .ارام در حالی که در دریای خشم شناور بودم گفتم
    - اگر من اخلاقا قول بدم هر زمان که جایز دونستید محبتتون رو جبران کنم ان عکس را پس می دید ؟
    - یعنی نقد را رها کنم و نسیه را بچسبم؟ به گوشم خوش اهنگ نیست.
    - شما یک دوروی حقه بازید یک بی تربیت بد ذات .
    - هیچ زنی هم بعد از کنکاش در وسایل شخصی مردی با ادب محسوب نمی شه و متشخص به حساب نمی یاد .هر چند خانمهای متشخص و مبادی اداب خیلی کم برای من جذابیت داشتند .اونا کم حرف میزنند و سعی می کنند خجالتی به چشم بیان مهمتر از هم وقت عصبانیت ارامششون رو حفظ می کنند اما شما فروغ خانوم عزیز هیچ یک از این خصوصیات رو دارا نیستید و همین روحیه ی ستایش برانگیزتون منو شیفته کرده وسبب شده وقت گرانبهایم رو صرفتون کنم.
    برای لحظاتی از این که انطور به نظر او امده بودم از خودم بدم امد اگر مادر اینجا بود و سخنان او را می شنید بی درنگ سکته می کرد . هر چند که سخنانش خوشایند نبود اما نمی دانم چرا عصبانی نشدم و با ارامشی که در من بعید بود استارت زدم و از مقابل او با ان چهره ی خندانش عبور کردم و دور شدم .

    ***************************


    معمولا انقدر طول نمی کشید که به خاطر کنترل نکردن خشمم که سبب می شد حرفهایی بزنم که نباید پیمان می شدم.ان روز علاوه بر این حس دچار ذاب وجدان هم شده بودم و انقدر ترسیده بودم که به سختی می توانستم به خاطر لرزش دستهایم اتومبیل را هدایت کنم اما باید می رفتم .شب از ساعاتی پیش شروع شده بود و من هنوز اواره ی خیابان ها بودم .
    باد بهاری سبب می شد با وجود عرق سردی که روی صورتم بود احساس سرما کنم اما من به هیچ چیز اعتنا نداشتم نه به تاریکی نه به دادن توضیح درباره ی تاخیرم و نه به سرمایی که همه ی وجودم را در بر گرفته بود و مرا می لرزاند .
    چه احمق بودم که فکر می کردم توجه اش را جلب کرده ام در حقیقت تمام ان کارها نه برای ابراز محبت و علاقه بلکه برای تحقیر من بود .اندیشیدم عشق و علاقه برای او چه معنایی می دهد ؟ برای او که زنان را مثل برده ای اسیر حماقتهای خود می بیند و چیزی از لطافت و شور عشق نمی داند .او یک حیوان وحشی است حیوانی که حصار زندگی و زناشویی را از هم دریده و سرخورده و مغلوب به جبران شکستی که خورده امثال مرا ازار می دهد .در خلوت ماشین با صدایی نیمه بلند فریاد زدم
    - ازت متنفرم !
    اما تنفر چه سودی داشت ؟ مهم ان بود که او به قول خودش مدرکی از من داشت که به هیچ عنوان نمی شد فرض کرد اتفاقی ان را به دست اورده باشد.
    ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که به خانه رسیدم چهره ام منقبض شده بود و از فرط خشم درمانده و هراسان بودم .با صدای باز شدن در مادر و به دنبالش پدر به روی ایوان امدند.صدای مادر را می شنیدم اما ذهن و حواسم انان را درک نمی کرد .می دانستم به محض ورودم مادر سخنرانی اش را درباره ی بیرون نماندن من تا ان وقت شب را شروع خواهد کرد و من حس می کردم بحث کردن درباره ی چنین اتفاقات پیش پا افتاده ای در برابر انچه بر من گذشته بود را نمی توانم تحمل کنم لذا میان غرولند مادر و خشم پدر که به سختی کنترلش می کرد به اتاقم رفتم.
    تا دقایقی بعد هنوز صدای مادر و پدر می امد .معده ام از فرط گرسنگی می سوخت اما راه گلویم بسته بود در همین حین باجی با سینی شام وارد اتاقم شد .حال و توان پوشاندن اندوه و درماندگی ام را نداشتم و من هیچ تلاشی برای جلوگیری از فرو ریختن اشکهایم نکردم.
    - اا ...... خانوم کوچیک چرا گریه می کنید؟مگه بچه شدید؟ حالا اونا یه حرفی زدند شما به دل نگرید خیلی نگرانتون بودند .منم نگرانتون بودم همش می گفتم نکنه خدای نکرده بلایی سرتون بیاد .اقا می خواستند بیان دنبالتون اما ادرس نداشتند. خب دیگه گریه نکنید اونا هم تا چند دقیقه دیگه اروم میشن.
    ریزش اشکهایم شدیتر شد چرا که بر دردم درد بیگانگی هم افزوده شده بود .وقتی با گریه اندکی به خود ارامش بخشیدم به باجی نگریستم که منتظر بود تا قاشق اخر غذایم را بخورم .اندیشیدم خدا را شکر که او متوجه نشد من از چه ناراحتم چرا که باجی مرا از مادرم بهتر می شناخت و او مرا بزرگ کرده بود.

  2. #12
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل یازدهم
    دوباره دوران تشویش و اضطراب اغاز شد .بیشترین ساعات روزهایم به فکر کردن برای پیدا کردن راه حل مناسب به بطالت می گذشت و به کلیتمرکز و حواسم را از دست داده بودم هرچه بیشتر می اندیشم کمتر به نتیجه می رسیدم گویی به یک بن بست تاریک برخورده بودم که هیچ راه گریزی در ان به چشم نمی خورد و این در حالی بود که من از حقارت و خفت ان هم در برابر کسی که خودش به اندازه ریگهای بیابان خطاکار بود متنفر بودم.
    بی گمان اگر مادر متوجه می شد که کسش دست مردی است ان هم کیانوش حتما خودکشی می کرد ولی این حقیقت داشت که کیانوش از من مدرک جرم گرفته بود ان هم چه مدرک جرمی !
    مردی که هیچ زنی حتی ارزو نمی کرد به خوابش بیاید اما من با او بودم بیشتر از یک ساعت از به یاد اوردنش موبر اندامم راست می شد .چه چیز تا ان اندازه او را وحشتناک ساخته بود ؟
    پس از گذشت چند روز مدرسه ها با نزدیک شدن به تعطیلات تابستانی تعطیل شدند و من هم چون دیگر اموزگاران خانه نشین شدم .از یک سو خوشحال بودم چون از مدتها قبل تمرکزم را از دست داده بودم و از سوی دیگر اندوهگین بودم چون خانه نشینی یاد اور بلایی بود که سرم امده بود که حتی از اندیشیدن به ان میگریختم .چند بار تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و خود را از بند وحشت رها کنم اما هر بار هنگام قوت گرفتن تصمیم عقب نشینی کردم. طاقت شنیدن حرف های نیش دار او را نداشتم ر عمق حرف هایش رگه هایی از حقایق سوزاننده ای بود که من قدرت انکارش را نداشتم و تنها پذیرششان از ان جهت سخت بود که از زبان انسانی انچنان راحت و ازاد و بی قید چون او بیان می شد. در اصل من هم از حقیقت فرار می کردم این حقیقت که من انقدر هم که ادعا می کنم با اصالت نیستم .از وقتی که او با چنان خونسردی و ارامشی چهره واقعی مرا توصیف کرده بود به همه با دید دقیقتری می نگریستم.
    حس می کردم نیم بیشتر ادمها به چیزی تظاهر می کنند که نیستند و کیانوش انقدر به نظرشان منفور می امد ظوابط و عقاید انها را زیر پا می گذاشت و به همشان می خندید .اگر حتی عکسم را پس میداد دیگر مایل نبودم به او فکر کنم رهایی از دامی که برایم گسترده بود.
    مدتی طول نکشید که دوباره تصمیم گرفتم به او تلفن کنم اگر چه قلبا راضی نبودم اما خود را مجبور و لزم به این کار می دیدم چرا که ابرو و موقعیت من و خانواده ام در گرو او بود.
    ان روز باجی و مادر برای احوالپرسی مینا به خانه برادرم فرهاد رفته بودند و من کاملا فرصت داشتم بخت خود را ازمایش کنم .نقشه من این بود که از در محبت و تشکر وارد شوم و انگاه درخواست خود را مطرح کنم این در حالی بود که من می دانستم همه چیز بستگی به عکس العمل او دارد اما همچنان مصر بودم که یکبار دیگر غرور خود را زیر پا بگذارم.
    ساعت از هفت بعد از ظهر می گذشت اما همچنان افتاب به زمین می تابید و گرمای ان با تشویش من تیشه بر تار و پودم می زد .خوب به یاد دارم که چقدر هراسان و کلافه بودم انگار در ملاء عام دچار گناه و عمل زشتی می شدم .به نظرم می امد که همه چیز چشم بود و مرا می پایید.با انگشتانی لرزان شماره او را گرفتم و منتظر برقراری تماس شدم سوزش لبهایم را زیر دندانهایم حس می کردم در حالیکه در دلم یک وقفه دعا می کردم خداکنه نباشه خدایا نباشد خدایا.......
    - بله !
    دیگر سکوت نخواهم کرد مثل بزدلها رفتار نخواهم کرد.
    - بفرمایید !
    - ا....الو منزل اقای اعتمادی ؟!
    ایا ان صدای وحشتزده لرزان و ترسیده تا حد مرگ صدای من بود؟
    - بفرمائید!
    انگار مرا شناخته بود چرا که دوباره در صدایش تمسخر موج می زد.اب دهانم را قورت دادم و با خود گفتم
    - نقطه ضعف به دستت نخواهم داد سعی کردم به خود مسلط باشم اما دهانم خشک شده بود.
    - منو به جا اوردید ؟!
    - کیه که پس از چند بار صدای شمارو نشناسه ؟!
    چند بار؟ مگر چند بار یکدیگر را دیده بودیم ؟ خب چندان مهم نبود ! چطور باید باب گفتگو را باز می کردم ! ناخواسته برای دقایقی میانمان به سکوت گذشت سکوتی که به شدت سوال برانگیز بود .
    - تصور نمی کنم که تماسگرفته باشید که سکوت کنید !
    - من.....من......
    - با کمال میل منتظر شنیدنم .
    موج سهمگین خشم ناگهان به حد اعلای خود رسید . می خواستم فریاد بزنم و هر چه دلم می خواهد نثارش کنم اما قادر نبودم می دانستم با همه ی وجودش از قرار دادن من در ان تنگنای نفرت انگیز لذت می برد ومیل نداشتم چیزی برای خندیدن و دست انداختن در اختیارش بگذارم .محکم و کوبنده گفتم
    - این رفتار درست نیست اقا این برخورد اصلا اقا منشانه نیست !
    با لحنی سرشار از بی تفاوتی گفت
    - فکر می کنم در اخرین دیدارمان بر سر اقا نبودن من به توافق رسیدیم.
    - اینطور نیست ! من فکر میکنم کسی که ان ساعت شب جان دختری را نجات می دهد و از به خطر افتادن خودش واهمه ای ندارد نمی تواند ادم بدی باشد من.....من باید تماس می گرفتم و تشکر می کردم و.......
    - چند دقیقه صبر کنید لطفا دفعه قبل گفتید بی تربیت و حقه باز و بدذاتم اما حالا انکار می کنید و می گین شریف و انسان دوست و اقا هستم ؟!
    به سختی و بر خلاف میل باطنی ام گفتم
    - معذرت می خوام !
    - پاک ناامیدم کردید داشتم فکر میکردم برای نخستین بار با زنی مواجه شدم که بر عکس دیگر زنان انچه که تصور می کند درست است به زبان می اورد و ابدا به اینکه دیگران درباره اش چه فکر می کنند توجهی ندارد اما مثل اینکه اشتباه کردم !
    خشمگین گفتم
    - یعنی میگید من دورو و ترسوام ؟
    - حرفهای من چنین معنایی داشت ؟خب هر کسی مختاره از حرفهای دیگران برداشت شخصی کنه !
    فریاد زدم
    - شما گستاخ و بی ادبید.
    فکر میکنم منتظر همین بود چون پس از فریاد من به خنده افتاد و من وقتی متوجه مقصودش شدم لب به دندان گرفتم.
    - دیدید اشتباه نکردم ! فکر می کنم ما در داشتن صفات مشابهی با هم شریک باشیم .هیچوقت سعی نکنید به خودتون دروغ بگین چون به سرعت نزد طرف مقابل رسوا می شوید .
    - چطور جرات می کنید بگین من دروغگوام؟ فکر می کنم اشتباه کردم برای تشکر تماس گرفتم.
    - بهتر نبود همان ابتدای صحبت خواستتان را مطرح میکردید و به ابزار و حیله زنانه تان متوسل نمی شدید ؟
    - شما بدترین.......
    - و شما ناشی ترین دروغگویی هستید که در عمرم دیدم بگذارید علت تماستان را بگویم هر چند که مثل روز روشنه اما به هر حال شاید براتون جالب باشه بدونید من از نقشه تان مطلعم .شما تماس گرفتید که با الفاظیمثل تشکر و محبت و فداکاری و انسانیت مرا متقاعد کنید عکستان را پس دهم درسته ؟
    دهانم از ذکاوت او باز ماند و از صمیم قلب خدا را شکر کردم که رو در روی یکدیگر قرار نداریم .نه این که نخواهم حرف بزنم اصلا قادر نبودم سخنی به زبان بیاورم .چرا این مرد تا این حد حقایق را عریان می دید و واقعیت را به جاهای باریک می کشاند ؟
    - اگر هم فکر کردید صرفا به این دلیل که یک زن هستید هر کاری بخواهید می کنم باید بگم سخت در اشتباهید .
    برای زدن ضربه ای محکمتر از خودش گفتم
    - بله می دونم چشم و دل شما کاملا سیره .
    - انتظار دارید عصبانی بشم خانوم ؟ باید بگم عقیده شما و دیگران که بی شباهت که بی شباهت به عقاید شما نیست برایم پشیزی ارزش ندارد .من همیشه کاری را می کنم که خودم فکر می کنم درسته .
    من کاملا در برابر او حقیر و ناتوان بودم حتی برای خودم هم مضحک ودور از باور بود .من یک اموزگار بودم وروزانه با صدها دانش اموز سر وکله می زدم اما در بربر این فرد کاملا بازنده بودم و چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که ناراحتی و خشم من بیشتر باعث لذتش می شد.ظاهرا هیچچیز به اندازه گفتن حقیقت سر به راهش نمی کرد پس با بی میلی گفتم
    - خواهشمی کنم عکس منو پس بدین . شما پدرم را می شناسید می دونید اگر از ماجرا باخبر شود چه اتفاقی می افتد ؟ اگر حتی ذره ای به فکر من باشید دست از این بازی کودکانه بر می دارید .
    - پس تکلیف محبتی که من بهتون کردم چی میشه ؟
    انگار خیال بدجنسی داشت .نباید انطور صادقانه اعتراف می کردم حالا به دستشبهانه خوبی داده بودم برای ازار و اذیت ! با ارامش ساختگی گفتم
    - به هر حال ما با هم خویشاوند........
    - یکبار قبلا بهتون گفتم خویشاوند بودنمان تنها چیز نفرت انگیزیست که میل ندارم به ان فکر کنم .فکر می کنم بهیک بیگانه کمک کرده ام و البته عوضش را هم گرفتم.
    - شما خودتون هم حقیقت را انکار می کنید ؟
    با اهنگی که اصلا تمسخر در ان نبود گفت
    - حقیقت منوانکار کرده !
    سعی کردم معنای جمله اش را بفهمم اما هر قدر تلاش کردم نتوانستم .در ادامه گفت
    - و شما فروغ خانوم بهتره بدونید من مزاحم سمجی هستم که به سختی می تونید از سر خودتون بازش کنید و حتما در جریان هستید که مصاحبت با من برایتان جز دردسر چیزی نخواهد داشت .اگر جای شما بودم تلاش می کردم همه چیز را فراموش کنم عکس ان ماجرا و من !
    عصبی گفتم
    - چه تضمینی وجود داره که شما در اینده برای من دردسر درست نکنید ؟
    با تمسخر گفت
    - این دیگه به عملکرد شما تصمیم داره .
    - این نهایت بدجنسی شماست اقا !
    - به هیچ وجه من فقط عوض کارم را گرفتم .
    - اخه عکس من و مادرم به چه درد شما می خورد ؟
    - حتما شنیدید که میگن هر چیز که خار اید یک روز به کار اید ! مطمئن باشید به ندرت پیش می یاد کاری بکنم که در ان نفعی متوجه ام نیست.
    از سر بغض و نفرت فریاد زدم
    - شما پست و نفرت انگیزید !
    - و شما خانوم چه کاری با یک موجود پست و نفرت انگیز می توانید داشته باشید؟
    محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم از شدت خشم ونفرت به خود و او ناسزا می گفتم. سعی می کردم فحشهایی به او بدهم که ارامم کند اما چیزی به خاطرم نمی امد به یاد فحشهایی که وقتی پدر عصبانی می شود به طرف مقابلش می گفت و من می دانستم که حتی فکر کردن به ان بد و بیراه ها شایسته ذهن یک خانوم نیست اما انها را به زبان اوردم پشت سر هم و هم بی هیچ مکثی .ناسلامتی دختر منوچهر صولتی هستم کسی که پر افاده ترین مردها برای به دست اوردنش سر خم می کردند چرا باید به کسی انقدر منفور و بی بند وبار اجازه دهی تحقیرت کند؟چرا زبونانه نشستی و به این تصویر نامرتب زل زدی مگه دنیا به اخر رسیده . از جا بلند شدم و تلاش کردم با خونسردی موهایم را شانه کنم ولی از درون می لرزیدم .

    *******************

    اگر گاهی از او صحبتی به میان می امد مثل موشی گریخته از دست گربه می لرزیدم و رنگم اشکارا می پرید و برای انکه نزد حاضران رسوا نشوم به سرعت جمعشان را ترک می کردم و به خلوت خود پناه می بردم .دیگر به اندازه گذشته از دستش خشمگین نبودم چرا که مدتها به حرفهایش فکر کردم و دریافتم از ان جهت عصبانی ام که او نیت اصلی مرا درک کرده است.
    نمی دانم چرا از اعماق وجودم حق را به او می دادم ؟ به من گفت ترسو هستم در حالی که واقعا می ترسیدم از پدر از فرهاد از ابرویمان و حتی از او .
    در اوایل شهریور ماه سال 1350 به جشن عروسی یکی از همکارانم دعوت شدم از چند هفته قبل در تدارک لباس و اراستن سر و ظاهرم بودم.لباس من از ساتن و تافته ی سفیدی بود که به دست مینا دوخته شده بود و از زیبایی و ظرافت چیزی کم نداشت بخصوص که با استفاده از باقی مانده ی ساتن گل سری زیبا هم برای موهایم درست کرده بود .مینا واقعا سنگ تمام گذاشته بود . ان روز پس از پوشیدن لباس تازه موهایم را روی شانه هایم ریختم و با گل سر ساتن مهارش کردم چقدر موهای مشکی ام روی ساتن سفید لباسم جلب توجه می نمود .به تصویر خود در اینه خیره شدم و لبخندی رضایت بخش برلب اوردم مادر به شوخی گفت
    - خدا را چه دیدی شاید هم امشب در این مراسم همسر ایده الش را یافت.
    من معترض گفتم
    - مادر این چه حرفیه حالا کو تا وقت ازدواج ؟ فیروزه کاش تو با من می امدی .
    فیروزه در حال مرتب کردن لباسم گفت
    - می دونی که نمی تونم بیام. امشب خونه مادر خشایار مهمانیم.
    خطاب به مینا گفتم
    - تو چی مینا ؟
    - مرا هم معذور کن فروغ جون امشب مهمون دارم .
    با لحنی گله مند گفتم
    - شما هم یا مهمان دارید یا مهمونی می رید .مادر جون لااقل شما با من بیاید من تنهایی خجالت می کشم.
    - نه مادر جون من با این سن و سال بیام مهمونی که چی ؟ گذشته از اون تو دیگه بچی نیستی حالا بیست سالته .خجالت یعنی چی مگه ایرادی داری ؟ ماشالله مثل یک دسته گل یاس شدی .
    یه دسته گل یاس فقطمادر می توانست یک همچین تعبیر زیبایی از من بکند .چیزی به شب نمانده بود که من راهی ضیافت شدم. مهمانی دوستم در یک باغ زیبا و مجلل بر پا شده بود و اوای شادی مدعیون از هر سو به گوش می رسید با ماشینم وارد باغ شدم و قبل از انکه در اتومبیلم را باز کنم خدمتکاری به یاریم شتافت و در حال گرفتن دستم مودب گفت
    - اجازه بدین خانوم .
    تا ان زمان مهمانی با ان جلال و شکوه دعوت نشده بودم پس همه چیز برایم تازگی داشت .همیشه در اکثر مجالسی که دعوت شده بودم مادر و پدر بودند و تنهایی شرکت نکرده بودم و اغلب انها مرا همراه خود نمی برند چرا که پدر معتقد بود دختر جوان نباید در ان مجالس شرکت کند و خدا می داند برای گرفتن رضایتش به خاطر شرکت در جشن ازدواجهمکارم متحمل چه رنج و زحمتی شدم.
    با همکاری یکی از خدمتکارانم به جمع مهمان ها پیوستم و برای یافتن اشنایی نزدیک نگاهم به اطراف چرخید چند نفر از همکارانم در کنار هم نشسته بودند و با دیدن من با دست اشاره کردند که نزدشان بروم . یکی از انها از جا برخاست و کنارم امد.
    - سلام فروغ بالاخره امدی !
    - چه خوب که شما هستید.
    - بیا کیفمو بگیر تا بعد بیام.
    - کجا میری ؟
    - میرم به سحر تبریک بگم ناقلا ببین چه کسی رو اسیر خودش کرده .
    - اگه داماد رو ببینی نظرتو قطعی تر میگی.
    - چطور؟
    - مثل یک تیکه جواهره برای سحر سنگ تمام گذاشته . فقط منتظره اون دهن باز کنه و چیزی بخواد.
    - خب پس حسابی شانس اورده.
    - اونم چه شانسی !
    من نزد عروس و داماد رفتم و پس از روبوسی با عروس به داماد هم تبریک گفتم .سحر که در لباس عروس بی نهایت زیبا شده بود گفت
    - فروغ خیلی خوشحالم که امدی امیدوارم بتونم جبران کنم.
    - خودمم خوشحالم که اومدم .سحر جون من پیش همکارامون می شینم امدم که بهت بگم و برم .
    - ممنونم بعد از احوالپرسی چند دقیقه ای میام سر میزتون.
    - خوشحال میشم.
    وقتی نزد همکارانم بازگشتم یک صندلی را عقب کشیدند و من روی ان قرار گرفتم .یکی از انها گفت
    - فروغ انقدر لباست زیباست که امشب برای لحظه ای تو را با عروس اشتباه گرفتم.
    من که از تشبیه او شرمزده شده بودم گفتم
    - این چه حرفیه سهیلا !
    یکی از انها گفت
    - این که البته یک شوخی بود اما لباست واقعا زیباست.
    با لبخند گفتم
    - خیلی ممنون قابلی نداره .
    - به اندام تو برازنده است از کجا خریدی ؟
    با افتخار گفتم
    - زن برادرم دوخته .
    اظهار نظر ها شروع شد
    - اصلا به نظر نمی یاد دوخته باشی برای بیرون هم کار می کنه ؟ چند ساله خیاطیمیکنه ؟ اموزشگاه داره ؟ فروغ خیلی بهت می یاد.
    با دوستانم گرم گفتگو بودم که میان جمعیت نگاهم به کیانوش افتاد برای لحظاتی گذرا حالم دگرگون شد و چشمانم سیاهی رفت.به گمانم رنگم پرید که بقیه متوجه شدند
    - فروغ......فروغ جون چیه ؟
    - هی......هیچی نیست حالم خوبه .
    برای یک لحظه تصمیم گرفتم مخفی شوم ولی در محاصره دوستانم بودم قبل از ان که تصمیم بگیرم چه کنم نگاه او روی من ثابت ماند انگار اصلا از دیدنم تعجب نکرد چرا که مثل همیشه لبخند تمسخر امیز را بر لب داشت و کاملا ارام و خونسرد به حرفهای مردی که کنارش ایستاده بود گوش می کرد در حالی که نگاهش متوجه من بود .از نگاهش مو بر اندام من راست شد تا ان روز هرگز مرا در لباسهای مهمانی ندیده بود .کمی اب در لیوان مقابلم ریختم و ان را لاجرعه نوشیدم. دو سوال ذهن مشوشم را اسوده نمی گذاشت اول اینکه او در این مهمانی چه میکند و با میزبان چه نسبتی دارد و دوم چرا جاهایی که انتظارش را ندارم او را می بینم؟
    به طور ناگهانی تصمیم گرفتم مهمانی را ترک کرده و به خانه برگردم اما بعد به دو دلیل منصرف شدم یکی این که خانواده ام متعجب می شدند و دیگر ان که دوستانم شک می کردند .نگاه خیره او کلافه ام کرده بود چرا چشم از من بر نمی داشت؟ وقتی بار دیگر سرم را بلند کردم او مقابلم نبود .نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگریستم زیر نگاه او قادر نبودم خوب فکر کنم و پس از رفتن او به یاد اوردم تنها بود ! تنها بود؟ خیلی حیرت انگیز است که کسی مثل او با ان سابقه وحشتناک تنها امده باشد ! از محالات است سکوت و ارامش ناگهانی ام باعث کنجکاوی همکارانم شده بود
    - چی شده فروغ ؟
    - هیچی !
    - چرا یکدفعه ساکت شدی ؟ انگار حواست نیست.
    - چرا شما حرف بزنید من هم استفاده می کنم .
    به ظاهر در جمع دوستانم بودم اما حواسم جای دیگری بود فقط سحر می توانست به عنوان میزبان پاسخ بدهد . باید به نوعی می فهمیدم که ایا سحر از سابقه درخشان او با خبر است و ایا او انقدر بی ادب است که درباره ی اشنایمان به کسی چیزی بگوید ؟ تشویش و اضطراب لحظه ای ارامم نمی گذاشت برای لحظاتی با عذر خواهی از دوستانم به گوشه ی خلوتی از باغ پناه بردم و نفسی تازه کردم و شروع کردم به دادن قوت قلب به خودم خدمتکاری جلو امد و پرسید
    - خانوم به چیزی نیاز دارید ؟
    خیلی محکم گفتم
    - بله به تنهایی !
    خدمتکار متعجب و مستاصل مرا ترک کرد و به جمع مهمان ها پیوست .اندیشیدم مهمانی امشب حرامم شد او اینجا چه می کند ؟به یاد حرف خواهرم افتادم که می گفت انگار مهره مار داره همه جا یه دوست و اشنایی داره .با خود اندیشیدم چقدر خوب که فیروزه یا مینا دعوتم را قبول نکردند و گرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.ممکن بود انقدر نانجیب باشد که از دیدارهای گذشته مان چیزی بگوید و یا اشاره ای بکند.
    نفس عمیقی کشیدم و به جمعیت شادمان پیوستم .جوانی بلند بالا و خوش قیلفه مقابلم سبز شد و با نزاکت پرسید
    - می تونم چند لحظه وقتتان را بگیرم ؟
    با عجله و با درک نیتش گفتم
    - متاسفانه خیر !
    - می تونم کمکتان کنم؟
    - متعجب به صورتش خیره شدم و گفتم
    - مگه من کمکی خواستم ؟
    دوباره پرسید
    - دنبال کسی می گردید؟
    با لبخندی که به زور روی لبانم حفظش می کردم گفتم
    - می دانم کجا باید پیدایشان کنم.
    به زحمت و کاملا حساب شده جوان را از سر خود باز کردم و بعد با عجله نزد سحر رفتم که خوشبختانه صندلی کنارش خالی بود . ارام کنارش نشستم و گفتم
    - اگه داماد اعتراضی نداشته باشه می خوام چند دقیقه کنارت بشینم.
    سحر با شادی گفت
    - معلومه که اعتراضی نداره !
    بعد با اشاره به وسط باغ گفت
    - ببین اون چقدر قشنگ و زیبا می رقصه !
    - اون ؟!
    به صورتم نگریست و گفت
    - مقصودم سروشه شوهرم .
    به جمعیت در حال رقص نگریستم عرق سردی بر پیشانیم نشست .خدای من اون اونجا چه می کرد ؟ سحر با شادی زائد الوصفی گفت
    - به تو خوش می گذره ؟!
    - البته که می گذره !
    - اون خیلیجذابه نه ؟
    - چه کسی ؟
    - سروش !
    - خب ظاهرا که اینطوره !
    - منظورت چیه که میگی ظاهرا ؟
    - خب.....منظورم اینه که اصل تویی.
    به نظر می امد که سحر عاشق شوهرش بود چرا که او هر جا پا می گذاشت نگاه سحر هم دنبال او بود با این وصف نباید سحر را زیاد سوال پیچ می کردم اما پرسیدم
    - اونا کی هستند سحر ؟
    - منظورت کیه ؟
    - اونایی که داماد را در حلقه خودشان گرفتند؟
    - همشون از دوستان سروش هستند واقعا که دوستان محشری داره درست مثل خودش . از سر شب تا حالا یک ان هم ترکش نکردند.
    - اونم از وستان سروشه ؟
    - کدومشون ؟
    با صدایی که ناخوداگاه می لرزید گفتم
    - اونی که کت و شلوار مشکی به تن داره و درست سمت راست سروش ایستاده .
    و چون سحر متوجه نشد در ادامه گفتم
    - همون مردی که پیراهن استخوانی پوشیده و اون پاپیون زرشکی مسخره را زده !
    سحر متعجب به صورتم نگریست و در حالی که به کیانوش می نگریست گفت
    - گفتم که اونم یکی از دوستای سروشه !
    به نظر من از عصبانیت من حیرت زده بود .وقتی توانستم کمی بر خود مسلط شوم پرسیدم
    - تو هم اونو می شناسی سحر ؟
    سحر در حالی که نگاهش به سروش بود گفت
    - خب بله اما بیشتر از یکبار اونو ندیدم سروش خیلی به اون علاقه داره .
    - درباره ی او چه می دونی ؟
    چشمان سحر برای توصیف او کمی تنگتر شد
    - سروش میگه اون یه سرمایداره بزرگه یک تاجر موفق . می گفت در یکی از سفرهای خارجی اش با او اشنا شده سی و سه سالشه و خیلی جذابه .فروغ فقط کافیه یکبار با او از نزدیک برخورد داشته باشی به نظر من فوق العاده و هیجان انگیزه .در یکی از سفرهایش دار و ندارش را از دست می دهد اما دوباره با کار و تلاش همه چیز به دست می یاره .تا به حال چندین هدیه هم برای من اورده .او به معنای واقعی کلمه نجیب زاده است و هرگز در خوردن مروب زیاده روی نمی کند و کمتر زن ودختری در مقابل رقصش قادرند مقاومت کنند. او یک هنرمند به تمام معناست و از هر هنری سرشته داره . همین چند وقت پیش توسط سروش به او معرفی شدم و ازش درباره ی موسیقی پرسیدم اطلاعاتش فوق العاده است به گفته سروش علاقه وافری هم به گل و گیاه دارد اون می گه خانه اش از وجود گل و گیاه لبریزه .به ظاهر و لباسش هم خیلی اهمیت می ده و محاله سر قرارش دیر کنه .......
    خدای من درباره ی او همه چیز می دانست جز خصوصیات اخلاقیش با این وصف چیزی بیشتر از من نمی دانست در دل به برداشت سحر و شوهرش درباره ی او خندیدم نجیب زاده به معنای واقعی یک کلمه ! واقعا ایا او از نجابت و نجیب بودن چیزی هم می دانست ؟ مردک بی ادب ! خودش را جای مردی با نزاکت و متشخص جا زده خودش تظاهر به چیزی می کند که نیست انوقت از دیگران خورده می گیرد .باید سر فرصت به او بفهمانم با بچه طرف نیست او از هر چیز به نفع خودش بهره برداری می کند .باید همان ابتدا می فهمیدم مقصودش فقط معطل کردن من است .سحر با شیطنت پرسید
    - نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟!
    - نه اینطور نیست .
    به قدری پاسخم سریع و بدون معطلی بود که سحر به خنده افتاد و دوباره پرسید
    - نکنه اون از تو درخواست ازدواج کرده ؟
    - خدای من نه ! چی باعث شده چنین فکری بکنی .
    - فراموش کردم که بگم اون معمولا از ازدواج طفره میره واقعا عجیبه ! به نظر تو عجیب نیست مردی به جذابیت و ثروتمندی اون تا به حال ازدواج نکرده ؟
    خواستم بگویم معلومه که با وجود سوابق درخشان او هیچ دختری تن به ازدواج با او نمی دهد اما به یاد اوردم که سحر از روابط فامیلی ما خبر ندارد و کافیست تا من یک اشاره کوچک کنم تا کنجکاوی او تحریک شود .
    به ازدحام وسط باغ نگریتم او هم داشت به ما نگاه می کرد باید می رفتم اما پاهایم سست شده بود .او لیوانی نوشیدنی به دست داشت سرش را کمی به جانب پایین خم کرد چه ابدان بی نظیری ! لبخند تمسخر امیزی هم به لب داشت که به نظر متوجه من نبود .به زحمت خود را روی صندلی جابه جا کردم وقصد رفتن کردم که سحر دستم را گرفت و گفت
    - کجا میری ؟
    - باید برم پیش بچه ها .
    - بیخود بهانه نیار بچه ها تنها نیستند حالا که سروش نیست پیش من بمان.
    - ولی اخه.......
    پروردگارا داشت به طرف ما می امد باید در رفتن عجله می کردم .ناگهان سحر متوجه نزدیک شدن او به ماشد.
    - بمان دیگه واجب شد بمانی چون اونی که درباره اش کنجکاو بودی داره می یاد طرف ما بیا باهاش اشنا شو.
    بله داشت با قدمهایی ارام اما بلند مستقیم به طرف ما می امد خدایا خودت کمککن !
    - سحر محض رضای خدا بذار برم !
    اما دیگر دیر شده بود چون او چند قدم با ما فاصله داشت و سر انجام به کنار ما رسید.نباید چیزی برای خندیدن دستش بدهم .دستم را از دست سحر بیرون کشیدم ایا خیال داشت بگوید یکدیگر را می شناسیم ؟ لبخند مسخره اش عمیق تر شده بود و به نظر منتظر فرار من بود سعی کردم خونسرد باشم اما دستم می لرزید .سحر از جا برخاست و دستش را پیش برد و او هم با نزاکتی که به راستی برایم تازگی داشت خم شد و دست سحر را بوسید .زیر چشمی به سحر نگریستم انگار افتخار پیدا کرده بود که شاهزاده ی نامداری دستش را ببوسد . کیانوش سپس به طرف من چرخید و خیلی ارام به صورتم خیره شد اب دهانم را قورت دادم و به دستش خیره شدم به ارامی لیوان حاوی نوشیدنی اش را برای اب شدن یخش تکان می داد.چه خیالی در سر داشت ؟ در حالی که به من می نگریست خطاب به سحر گفت
    - خانوم خیال ندارید این خانوم زیبا را به من معرفی منید ؟
    عجب خونسردی بعیدی ! شرط می بندم در تمام مدت مهمانی منتظر همین فرصت بود .فقط امیدوار بودم سحر درباره ی سوالات من چیزی نگوید.
    - همین الان داشتیم دربارتان حرف می زدیم.
    ناخوداگاه گفتم
    - سحر .....!
    - اقای اعتمادی دوست من بسیار خجالتی و کمرو است.
    بعد در حال معرفی کردن من گفت
    - ایشون دوست بسیار نزدیکم فروغ صولتی .
    احمق به نظر می امد می خواهد ما را هم جوش بدهد.اه خدا را شکر که قصد نداشت دست مرا مانند او ببوسد .کمی سرش را به پایین خم کرده و در حالی که زیر چشمی مرا می نگریت گفت
    - فرمودید درباره ی من حرف می زدید ؟ایا چه چیز مردی مثل من می تواند حتی برای دقایقی ذهن زیبای خانمهای مثل شما را به خود متوجه کند؟
    در دل هزار بار به سحر لعنت فرستادم انگار دست بردار نبود .
    - میگن دل به دل راه داره ! همین الان دوست خجالتی من داشت از شما می پرسید که شما چه نسبتی با ما دارید؟
    - واقعا؟ برای من باعثبسی افتخار است که بیشتربا دوستان شما اشنا شوم.
    دهان من از شگفتی باز مانده بود اما قبل از انکه خودم یا او را رسوا کنم با سرعتی که بسیار دور از باور بود گفت
    - از انجایی که بنده هم مایلم بیشتر با ایشون اشنا بشم قطعا دعوت مرا به رقص خواهد پذیرفت.
    من ماتم برده بود و سحر با شادی که تصور می کرد در من هم هست گفت
    - پاشو فروغ خجالت رو کنار بذار.
    - من......من.....
    - انقدر من من نکن پاشو اقا منتظرند.
    کیانوش لیوان نوشیدنی اش را به روی میز گذاشت و دست راستش را به طرف من دراز کرد .چه مدت دیگر باید دستش را همانطور منتظر می گذاشم ؟ سحر مرا به جلو هل دادو من در حالی که مسخ و مبهوت شده بودم با او همراه شدم.

  3. #13
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل دوازدهم
    گروه ارکستر شروع به نواختن یکی از بهترین اهنگهای موجود نمود و دیری نگذشت که وسط باغ از کسرت زوجهای جوان شکل تازه ای به خود گرفت اما انچه که برای من مهمترین چیز محسوب می شد ایستادن در مقابل کیانوش بود. نه اطرافم را می دیدم و نه سر و صدای مدعیون را می شنیدم نمی دانم چرا زبان جسورم وقتی تا ان اندازه به او نزدیک بودم برای گفتن چیزی به کار نمی افتاد حتی چشمانم از نگریستن به او احتراز می جست. صدای موزیک انقدر بلند بود که هیچ کس حتی حرفهای اطرافیانش را نمی شنید و سکوت مت همچنان ادامه داشت.می دانستم با همان لبخند طعنه گر بر من خیره شده اما شهامت پاسخ دادن به نگاهش را نداشتم .
    - اگر همین طور برای نگاه کردن زیر پایتان خم شوید ممکن است به زمین سقوط کنید.
    برای نخستین بار انقدر از نزدیکبا او همکلام می شدم .اهنگ صدایش مردانه و محکم و بدون هیچلهجه خاصی بود در حالی که بعضی از حروف را به عمد هنگام تلفظ کشیده ادا می کرد گویی می خواست تاثیر سخنانش را با تکیه بر برخی کلمات به شنونده منتقل کند .با نگاهی گذرا پیرامون خود گفتم
    - چطور تونستید چنین درخواستی از من بکنید اقای اعتمادی ؟
    او همان طور که مرا هدایت می کرد با تمسخر گفت
    - می تونستید قبول نکنید .
    - چطور تونستید در کمال خونسردی منکر اشنایی مان از قبل شوید و اینطور جسورانه از من دعوت کنید تا باهاتون همراه بشم ؟
    - به نظر می امد شما درباره ی حضور من کنجکاوی کرده اید !
    - این پاسخ من نیست.
    - چرا اتفاقا چیزیه که باید بدونم دوستتان گفت درباره ی من از او چیزی هایی پرسیدید .بهتر نبود از خودم می پرسیدید ؟ به نظر نمی یاد دوستتان درباره ام بیشتر از شما بداند.
    - اوه لعنت به سحر اون همیشه در بزرگ کردن مسائل زیاده روی می کند. من فقط کنجکاو بودم بدانم شما در این ضیافت خانوادگی چه می کنید همین !
    - خوب چیزی دستگیرتان شد ؟
    - بله اما نه انطور که شایسته شما بود.
    او با صدای بلند شروع به خنیدن کرد .من با هراس از وجود اطرافیان ارام گفتم
    - خواهش می کنم نخندید همه متوجه ما شدند.
    - برای من مهم نیست شما هم تا زمانی که مقابل من ایستاده اید باید کاملا بی تفاوت باشید.
    - خدای من شما بی خیال ترین موجودی هستید که در عمرم دیده ام.
    - خب نگفتید من چطور از نظر اونا توصیف شدم.
    خشمگین گفتم
    - حتی یک کلام دیگر هم نخواهم گفت شما منو انگشت نما کردید وقتی این موزیک به پایان رسید می روم و می نشینم.
    - شما هیچ جا نمی روید تا پاسخ سوال مرا بدهید.
    - چرا باید برای ادم بی تفاوتی مثل شما مهم باشه ؟
    - خب نمی تونم انکار کنم که کنجکاو شده ام.
    برای گریز از بند او به طور خلاصه نظر سحر را درباره اش گفتم و او در حالی که به شدت خنده اش را کنترل می نمود گفت
    - واقعا من انطور به نظر انها امدم ؟ باید هزار بار خدا رو شکر کنم و لابد شما فکر کردید من در برابر انها تظاهر کرده ام.
    وچون سکوت مرا دید در ادامه گفت
    - دوستی من با سروش به مدت ها قبل بر می گرده من در اصل مدتها بود که او را ندیده بودم تا این که چند وقت قبل کارت عروسی اش را برایم اورد و از من برای شرکت در عروسی اش دعوت نمود.
    - پس یعنی شما با همسر دوست من صمیمی نیستید؟
    - من دوستان نزدیکم انگشت شمارند به نظرم او در گفتم حقیقت به همسرش کوتاهی کرده.
    - اما به عقیدم من اونا عاشق یکدیگرند و چیزی را از هم پنهان.......
    - عقیده شما برای خودتون باارزشه وقتی که من انچنان اطلاعات شایان توجهی درباره ی سروش دارم.
    - یعنی می خواهید بگویید او به همسرش ........
    - خواهشا مرا برای گفتن حقیقت در تنگنا نگذارید.
    به سحر و سروش نگریستم سحر عاشقانه به سروشمینگریست انگار هر کلمه ای که از دهان او خارج می شد ایت عشق بود مصرانه گفتم
    - شما چی میدونید ؟
    - چرا باید بگم وقتی خانمها انقدر در رازداری معروفند؟
    - چرا فکر می کنید حرف هایتان را باور می کنم ؟ مشکوکم که گفته هایتان صحت داشته باشد !
    - یکبار پیشتر از اینها گفتم که در دنیا از دروغگویی متنفرم و دروغ گو را به شدت نکوهش می کنم .در ضمن شما چیزی از من نخواهید شنید که باورش کنید.
    - سحر دوست منه اگر واقعا حرفهای شما به خوشبختی اون مربوط میشه باید بدونم.
    - و اگر بازگو کردنش از جانب شما خوشبختی اشرا به مخاطره بیاندازد چه؟
    - مسلما لب به سخن باز نخواهم کرد .
    - خوبه این اغاز دانایست با این وصف برایتان خواهم گفت .دو سال قبل با سروش اشنا شدم البته نه در ایران در ترکیه اون پسر پولدار و از خانواده سرشناسی بود.به نظر می امد برای خالی کردن جیبش یه اروپا سفر می کند و عاشق خوشگذرانی و تفریح است عاقبت هم سر به هوایی کار دستش داد. به دختری در انجا علاقه مند شد و حتی با او صحبت از ازدواج و زندگی مشترک کرد چند وقت بعد مسئله را با خانواده اش در میان گذاشت و مادرشبه شدت با این وصلت مخالفت کرد و از انجایی که سروشبی نهایت از مادرش حرف شنوی دارد قول و قرارش را با دختر بیچاره به هم زد اما ان دختر بیچاره سه ماه قبل از سروش باردار شده بود .سروشدر مخمصه ی بدی گیر کرده بود از یک طرف مادرش در ایران دوست شما را خواستگاری کرده و قرار ازدواج گذاشته بود و از طرف حیثیت دختری توسط او لکه دار شده بود تی او حاضر مبلغی به عنوان عذر خواهی تسلیم دخترک کند اما او نپذیرفت . همان روزها بود که سروشسراغ من امد و موضوع را مطرح کرد و از من خواست با ان دختر ترک صحبت کنم .ابتدا زیر بار نرفتم اما بعد به اصرار او پذیرفتم دخترک بینوا ! سروششانس اورده بود که گیر زن زرنگ و نابکار نیافتاده بود دختر بیچاره از ترس ابرویش حتی قدرت شکایت هم نداشت و از انجا که بیکس و تنها بود داغ این ننگ را پذیرفت .او پذیرفت از صحنه زندگی سروش خارج شود اما نمی توانست با سقط بچه موافقت کند سمن نه بخاطر سروشبلکه به خاطر خود ان دختر پذیرفتم سرپرستی اش را قبول کنم البته سروش خیلی تلاش کردکه او را متقاعد کند پول بگیرد اما دختر بی پناه که از جفا پیشگی سروش به شدت دل شکسته بود او را به سختی از خود راند و حتی یک لیره هم از او نگرفت.
    - شما دروغ میگین.
    - نه خانم عزیز هر چه گفتم حقیقت بود .شما از ان جهت درباره اش مردد و دو دل هستید که درباره ی همسر دوستتان است .به ظاهر سروش نگاه می کنید و مثل خیلی های دیگه به زندگی و افراد از دریچه چشم خودتان می نگرید و حقیقت را انطور باور می کنید که دوست دارید.
    بغض گلویم را می فشرد و همه ی وجودم از شدت خشم می لرزید.
    - شما می لرزید می تونم بپرسم چتئن شده؟
    - من باید برم بنشینم حالم خوب نیست !
    او با ارامش چشم در چشمم دوخت و گفت
    - چرا ؟ تنها به این دلیل که حقیقت را دانستید؟
    - من هنوز هم نمی توانم باور کنم.
    - چرا باور کنید حضور من در این مجلسنه به خاطر صمییت با سروش بلکه به خاطر....
    - می خواهید بگید شما و رفاقتش با شما بیشتر حالت حق السکوت دارد ؟
    - دقیقا همین طوره !
    - از این حقیقت نکبت بار مادر شوهر دوستم هم با خبره ؟
    - فکر نمی کنم فقط من می دونم و خود سروش و حالا شما.
    - دیگر از ان دختر خبری ندارید ؟
    - من هر پنج ماه یکبار سفری به ترکیه دارم و طی هر سفر سری به اونا می زنم البته به میل خودم.
    با ناباوری گفتم
    - یعنی می خواهید بگید سروش یک فرزند ان سوی ابها داردو حالا وقیحانه به عنوان مردی که برای بار اول ازدواج می کند در کنار دوست من پای سفره عقد نشسته ؟
    - ظواهر این طور نشون میده .
    به چهره ی شاد و خندان سحر نگریستم و زمزمه کردم
    - بیچاره سحر !
    حرفهای کیانوش زنگ خطری بود برای من تا به افراد به چشم عمیق تری بنگرم و قضاوتم بر اساس ظواهر نباشد . اندیشیدم آه ان دختر گریبانگیر اینان خواهد شد اینان که این سر مرز به جشن و پایکوبی مشغولند .دلم می خواست بپرسم فرزندش پسر است یا دختر اما لحظاتی بعد منصرف شدم چه فرقی می کرد؟ مهم ان بود که بچه ای ناخواسته قربانی هوی و هوس مردی رذل و بی صفت شده بود .دیگر سروشمثل چند دقیقه قبل در نظرم محبوب نبود واقعا که برخی ازمردان پشت نقاب مردانگی و انسانیت با وجود چهره ی حقیقی شان چقدر منفور و پست و حقه بازند .از او هم بدم می امد از او با ان لبخند تمسخر امیزش که همیشه در نهایت ارامش تحویلم می داد. پس باید چیزی می گفتم
    - خودتون فکر می کنید خیلی شریف و نجیب زاده اید؟
    - اولا من چنین ادعایی ندارم و دوما چرا عصبانیتتان را سر من خالی می کنید ؟ از این گذشته بهتان گفتم اصرار نکنید که حقیقت را فاش کنم . خودتان کنجکاوی کردید.
    - من ناراحت نیستم اقا. فقط برای دوستم متاسفم که چهرهی واقعی مردها را ندیده.
    - شما چطور دیدید؟
    از فرط خشم به نفس نفس افتاده بودم اما با ارامش گفتم
    - با توجه به سن و سالم فکر می کنم بتونم خوب را از بد تشخیص بدم.
    - مگه چند سالتونه؟ چرا اغراق می کنید ! اگر همین موضوع سروش را نگفته بودم تا ابد تصورتان از او به عنوان مردی پایبند به اصول خانواده و متعهد و همسر دوست بود.دانستن حقیقت و چشم حقیقت بین ربطی به سن وسال نداره گاهی ممکنه کسی این افتخار را در جوانی کسب کنه گاهی ممکنه در دوره سالمندی هم نتونه حقایق را انطور که هست ببینه .درست مثل شما خانوم عزیز که نمی توانید حقیقت را باور کنید .حقیقت این است که دوست شما عاشقانه همسرش را دوست دارد و ساعتها قبل ان دو متعلق به یکدیگر شدند.
    واقعا سهم سحر این بود دختری به ان پاکی و مهربانی .
    اندوهگین گفتم
    - مگه سحر چه گناهیکرده که باید گیر این مرد می افتاد؟
    - این حرفهای پوسیده را بریز دور دیگه دوره ی قسمت و سرنوشت گذشته. به عقیده من سرنوشت دست خود ماست او می توانست با سروش ازدواج نکنه در ان صورت سروش به سراغ دیگریمی رفت چون به طور ی که می دونید اینطور افراد طالب دختری از هر نظر پاک و بی الایش اند.من همیشه فکر کردم این خیلی وحشتناکه که دخترها قادر نیستند انتخاب کنند و همیشه باید منتظر باشند تا انتخاب شوند وتصور می کنید چرا نیمی از بیشتر دخترها از ازدواجشان ناراضی اند.
    - خب رسوم همه جا.....
    - رسوم را رها کنید اکثر ما قربانی رسوم جامعه ایم .از کجا می دانید این رسوم غلط است یا درست ؟
    - پدر و مادرهایمان از رسوم تبعیت می کنند .
    - فقط به همین دلیل چون خانواده هایمان انجام دادند ما هم باید انجام بدیم.
    - شما وحشتناک حرف می زنید !
    - و شما خانوم شرطمی بندم در دل حرفهای مرا تایید می کنید.
    چقدر مرا خوب می شناخت .احساسی که او درباره اش حرف می زد پس از برهم خوردن نامزدی ام با ساسان به من دست داده بود اما برای اینکه دختری سربه هوا و خودسر به نظر نیایم گفتم
    - شما می تونید همان طور که گفتید به رسوم پشت پا بزنید گو این که شنیدم خیلی بیشتر چنین کردید.
    خیلی زود زبانم را گاز گرفتم نباید سر این گفتگو را باز می کردم ان هم با چنان مرد راحتی ! چشمانش از برق شیطنت درخشید.
    - و شما خیلی از من می دونید !
    - خب.....نه چندان که.......
    - شرط می بندم به شدت کنجکاوید از زبانم بشنوید.
    - من هرگز......
    - اما من می گم و شما هم گوش می کنید درست همان طور که مایلید .بله من به خاطر زیر پا گذاشتن رسوم از کانون خانواده طرد شدم فقط برای اینکه نخواستم با دختری ازدواج کنم که در لیاقتش در همسر داری شک کردم .حالا هم به هیچ وجه ناراحت نیستم.
    - خدای من !
    - بله ابدا ناراحت نیستم البته غیر از برای مادرم.
    - مادرتون؟
    - بله مادرم که در دام مرد دیو سیرتی مثل پدرم گیر کرده اون یک مرد خودخواه و خودبین است که امیدوارم با دوزخیان همنشین شود.
    از صراحت او برای توصیف پدرش مو بر اندامم راست شد .چطور پسری تا این درجه از پدرش می توانست متنفر باشد؟
    برای خاتمه دادن به این بحث گفتم
    - من....من...اصلا مایل نیستم درباره ی زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم.
    - اگر هم مایل باشید من دیگر چیزی نم گم فکر می کنم همین اندازه برای ارضاء کنجکاوی پنهانتون کافی باشه. بهتره از خودتون حرف بزنیم.
    خدای من نه ! صحبتهایش داشت به سمتی سوق پیدا می کرد که من اصلا راضی نبودم .طرز نگاه او تغییر یافت چنان به سراپای من می نگریس که گویی برای نخستین بار ملاقاتم کرده است. فبل از انکه فرصتی بیابم که از دستش بگریزم گفت
    - شما دختر زیبایی هستید ایا تا به حال کسی به شما گفته که وقتی نقشه می کشید از دست مزاحمین سمج فرار کنید چقدر جذاب می شوید؟!
    دهانم از پیشگویی او باز ماند. به سرعت گفتم
    - چرا باید فرار کنم ؟
    - برای اینکه مصاحبت من برای شما سرشار از ضرره.
    - من از شما نمی ترسم.
    - نباید هم بترسید وقتی درباره ی شما هم مثل من زیاد شایعه بسازند ترستان فرو خواهد ریخت .ایا تا به حال کسی به شما گفته که من درباره ی خانمها بیسار دقیق و ریز بینم ؟
    قلبم فرو ریخت خدایا به فریادم برس! کاش موزیک به اتمام می رسید.
    - لباستان با صورتتان خواناست اما مدل موهایتان !...
    درست مثل بچه محصل هاست .من شخصا این مدل مو را نمی پسندم به خصوص برای سن وسال شما .در تهران اکثر خانمهای متشخص موهایشان را شینیون می کنند.
    اطلاعاتش درباره ی مد کامل و بدون نقص بود برای محکوم کردنشدر حالی که تلاش می کردم دستم را از دستش بیرون بکشم گفتم
    - حرفهای شما رسوائی امیزه !
    - رسوائی امیز و کاملا واقعی ! من می دونم شما اگر پدری به ان سختگیری نداشتید دوست داشتید موهایتان را مطابق مد روز ارایش کنید.
    این مرد واقعا غیبگو بود و یا انقدر میان زنان و دختران گشته بود که با همه ی روحیات انها اشنا بود .به دفاع از پدرم گفتم
    - پدر من هرگز سختگیر نیست !
    - پدر شما از پدر من هم سختگیرتر است خودتان هم می دونید. من به کلی گیج و متعجبم چطور تونسته اجازه بده شما به تنهایی در این جشن شرکت کنید.
    - پدرم بهتر می داند که من بچه نیستم .
    - آه ببخشید فراموشکردم در مقیاس شما بچه فقط به افراط زیر ده سال گفته می شود.
    - بله مسخره کنید باید هم از نظر شما من یک بچه باشم .وقتی که ان اندازه ساده و بی ریا بودم که اجازه دادم ان شب ماشینم را از میان جاده برایم بیاورید و سبب شدم به داشبورت ان بدون اجازه من دست درازی کنیدو از من نقطه ضعف بگیرید.
    - به عقیده من باید از این وقایع زندگی تجربه کسب کرد.
    - مطمئن باشی همین طور بود مهمترین درسی که شما به من دادید این بود که هیچگاه حتی یکجفت دستکش یا یک دستمال هم در ماشینم نگذارم.
    - البته کار مفید و عاقلانه ای می کنید اما بهتره اگر بدونید حتی اگر ماشین خالی بود و چیزی برای گروکشی من وجود نداشت الزاما خودتون رو می بردم.
    یک رشته از دندانهایشبا لبخند موذیانه ای از میان لبانش نمایان شد .دستم را با شتاب از دستش بیرون کشیدم و به سرعت از او دور شدم می دانستم به من می خندد به فرارم و به نداشتن پاسخی دندان شکن به خاطر انچه به زبان اورد.صورتم مثل گوله ای اتشین می سوخت و فقط تند تند گام برمی داشتم ان هم به سوی مقصدی که نمی دانستم کجاست.

    *******************

    تا پس از شام دیگر او را ندیدم .سحر به من نزدیک شد و گفت
    - این همه مدت چی با هم پچ پچ می کردید؟ همه فکر کردند خبریه !می دونی چه مدت با هم بودید ؟
    با دیدن سروش به یاد حرفهای کیانوش درباره ی سروش افتادم و برای دقایقی دلم برایش سوخت .دیگر حتی گفتنش هم بی فایده بود.
    - نه به اولشکه به زور رفتی و نه به بعدش که از هم دل نمی کندید.
    با لبخندی ساختگی گفتم
    - آه بله حق با تو بود او مرد جذابیه.
    - می دونستم خوشت خواهد امد او واقعا هیجان انگیزه .ببینم به تو چی گفت
    - درباره ی چی ؟
    - حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟ درباره ی خودت خودش !
    - بس کن سحر مگه من بچه ام ؟ما درباره ی همه چیز حرف زدیم غیر از خودمان .
    سحر با شیطنت گفت
    - آره خدا از دلت بگه ! از نگاهش معلوم بود .
    با رفتن سحر به اطراف نگریستم انگار اب شده بود و در زمین رفته بود .وقتی زمان خداحافظی فرارسید من پس از خداحافظی از عروس و داماد زودتر از بقیه نزد ما شینم رفتم .در حال باز کردن در ماشینم بودم که خدمتکاری مودب به من نزدیک شد و سینی استیلی که ملبس به پارچه ای زیبا بود ورقه ای تا شده روی ان قرار داشت را مقابلم گرفت و گفت
    - خانوم این یادداشت متعلق به شماست.
    در حال برداشتنش پرسیدم
    - این یادداشت از طرف کیه ؟
    - فرمودد خودشون می دونند .بفرمائید.
    ورقه را باز کردم و چنین خواندم
    در صورتی که مایل بودید عکستان را پس بگیرید می تونید بیائید به ویلای من در کرجادرس من در زیر ورقه قید شده .می دونم که دیوانه ام اما به هر حال می خواهم بهتون ثابت کنم انطور که گفتید نیستم.
    (( کیانوش ))

    زیر ورقه ادرس ویلای او قید شده بود کاغذ را مچاله کرده و به اطراف نگریستم .خدمتکاری هم که یادداشتش را اورده بود ناپدید گشته بود . در حالی که کاغذ مچاله شده را در مشتم می فشردم سوار ماشینم شدم و به سرعت از باغ خارجشدم با خود گفتم نه نه این کار را نخواهم کرد به انجا نخواهم رفت ! بدون شک او خواب تازه ای برایم دیده است هر بار بدتر از دفعه قبل .خدایا من واو تنها ؟ مثل یک کابوس است قید عکس را خواهم زد.نه ! نخواهم رفت نخواهم رفت.

    ادامه دارد........

  4. #14
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل سیزدهم
    با چه بدبختی گریبانگیر بودم هم دلم می خواست بروم و هم با رفتن مخالف بودم .ذهنم دو دسته شده بود هم مایل بودم بروم چون عکسم را پس می گرفتم از سوی دیگر پاهایم برای رفتن پیش نمی رفت چرا که از رفتن به خانه او بیم داشتم خانه ای که از ان واتفاقاتی که در ان رخ می داد بسیار شنیده بودم .کنجکاوی غریبی قلقلکم می داد پیرامونش فکر کنم .خانه او چگونه جایی بود؟ در چه موقعیتی و با چه وسعتی ؟ از خانه خودمان بزرگتر بود؟ احتملا باید در محدوده ی خلوتی باشد !
    وقتی به یاد اوردم همه تصوراتم بر پایه حدس و گمان است با در ماندگی از خیالاتم بیرون امده و به دوراهی سختی می اندیشیدم که پیش رویم بود رفتن یا نرفتن ؟ چیزی مثل یک وسوسه تشویش به رفتنم می کرد و به من یاداور می شد عکسم را پس خواهم گرفت و به همه تشویش ها و نگرانی ها پایان خواهم داد . به نظر انگیزه این حس بسیار قوی تر از ترس بود چرا که پس از روزها جنگیدن با خود به این نتیجه رسیدم که باید بروم .هر چند که حتی تصور رفتن به ان مکان مو بر اندامم راست می کرد ولی من تصمیمم را گرفته بودم وفقط کافی بود تا روزش را معین کنم .مدتها فکر کردم یکی از روزهای مهر ماه از مدرسه مرخصی بگیرم و به کرج بروم .
    انجام این کار قبل از باز شدن مدارس میسر نبود چرا که مسلما خارج شدن من از منزل ان هم ساعتها شک و تردید خانواده ام را بر می انگیخت . یک ماه در اضطراب و تشویش به سر بردم تا این که برای روز موعود از مدیر مدرسه در خواست مرخصی کردم هر چند این کار برای من برای او ان هم در ابتدای سال تحصیلی عیب می نمود ! بعد از ظهر ان روز در اتاقم نشسته و به فردا می اندیشیدم که زنگ تلفن رشته ی افکارم را برید .فیروزه بود صدای باجی در حال قربان صدقه رفتن می امد.
    -کوچولو ها چطورند خانوم ؟ خب الحمد الله همه خوبند تصدقتان بروم مادر ؟ بله هستند گوشی خدمتتون بچه هارو ببوسید از من خداحافظ.
    نمی دانم چرا بی دلیل به گفتگوی انها گوش سپردم گویی ندایی قلبی از چیزی خبر می داد.
    - سلام مادر ! بچه هات خوبن؟شوهرت چطوره ؟ خودت...... چی شده ؟
    - هان؟ اخ اخ !
    به سرعت از اتاق خارج و به مادر نزدیک شدم .مات و مبهوت فقط گوش می داد و به زحمت برای تایید می گفت
    - خب بعدش !
    باجی هم به اندازه ی من کنجکاو شده بود و مدام اهسته می پرسید
    - چی شده خانوم ؟
    و مادر هم با اشاره دست او را به سکوت دعوت می نمود . من و باجی چشم شده و به دهان مادر خیره مانده بودیم .باجی که از چیزی سر در نمی اورد ارام روی دستش کوبید و خطاب به من گفت
    - حس کردم صدای خانوم گرفته اعقلا عقلم نرسید بپرسم چی شده ؟
    بالاخره گفتگوی مادر با فیروزه تمام شد من فقط توانستم بفهمم کسی مرده چون مادر از مراسم خاکسپاری و تشیع جنازه صحبت می کرد و دائم می گفت بیچاره خشایار ! ایا شوهر خواهر محبوب من.... نه زبانم لال ! خدایا به دور !با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد پرسیدم
    - چی....چی شده مادر ؟
    مادر با تاسف گفت
    - خدا رحمتش کنه پدر شوهر فیروزه فوت کرده .
    باجی اندوهگین گفت
    - واه؟ مردن چه راحت شده ! همین پنج شش ماه پیش برای پس دادن بازدید عیدتان امده بودند اینجا .
    - بیچاره سکت کرده فیروزه می گفت توی حمام این اتفاق براش افتاده .
    باجی از روی نا اگاهی گفت
    - شاید بخار حمام گرفتارش کرده !
    مادر گفت
    - همش شصد و چند سالش بود.
    همش شصد و چند سال؟! چرا این سن و سال به نظر مادر کم بود ؟ با خود گفتم من اگر پنجاه سال عمر کنم زیاد عمر کردم اما بعد با به یاداوردن او که سالم و سر حال بود از تصور انچه حادث شده بود بر خود لرزیدم. مادر گفت
    - مراسم خاکسپاری او فرداست و ما همه باید به خاطر خشایار و فیروزه شرکت کنیم.
    ناگهان به یاد کیانوش افتادم ایا او هم در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت می کرد ؟ پدری که سالها قبل او را از ارث محروم کرده و طردش نموده بود و کیانوش انچنان با او دشمن بود ! با این وصف برنامه رفتن من به کرج برهم خورد .
    ان شب بیش از مادر پدر به خاطر از دست دادن دوستی انقدر نزدیک اندوهگین شد و بر ضرورت ما در کلیه مراسم ان مرحوم تاکید کرد حتی باجی !

    ************************

    هوا گرفته بود اما باران نمی بارید و طلوع خورشید نا معلوم بود . جمعیت کثیری برای خاکسپاری پدر شوهر خواهرم حضور داشتند همه فر رفته در لباسهای فاخر مشکی و اندوهی ساختگی را بر چهره حفظ می کردند البته غیر فرزندان و همسرش که یک ان از گور سرد و مرطوب دور نمی شدند .خشایار به نظرم فرسوده و شکسته شده بود و مادرش مثل بچه ای بی پناه و ترسیده ! خواهر خشایار و برادر بزرگش در دو طرف مادرشان قرار داشتند و هر چند لحظه برای تسکین مادرشان چیزی در گوشش زمزمه می کردند و او در تایید حرفهایشان سر تکان می داد.
    به نظرم انقدر بینی اش را گرفته بود که سرخ و متورم شده بود . فیروزه در کنار جاری بزرگش ساکت و اندوهگین ایستاده بود و سر به زیر افکنده بود .مادر نزدش رفته و پس از بوسیدنش سراغ خشایار رفت و سرش را برای لحظاتی بر شانه خود گذاشت من نیز به خواهر و شوهر خواهرم تسلیت گفتم و سبد گلی که با روبان مشکی تزیین شده بود را بالای مزار متوفی نهادم .نیم بیشتر شرکت کنندگان از تجار و بزرگان بازار بودند و با اندوهی تصنعی مراسم خاکسپاری را از نظر می گذراندند .به نظر من تنها فقط جای یک نفر در بین انها خالی بود و ان هم کیانوش بود .به نظر می امد فقدان او تنها برای من عجیب است چرا که یک نفر هم سراغ او را نگرفت حتی مادرش . با خود اندیشیدم شاید به او خبر نداده اند .برای لحظاتی این حدس فکر مرا به خود مشغول کرد اما زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم او به هر حال باید می امد حتی اگر از این جمع به بیرون رانده می شد یا بدتر از این !
    برای سر زدن به ماشینم دقایقی جمع را ترککردم وقتی در حال قفل کردن درب ماشینم بودم او را دیدم کاملا فرو رفته در لباس مشکی ولی بی نهایت مرتب گویی به جای خاکسپاری به مراسم با شکوهی فراخوانده شده بود .او چندین متر دورتر از جمعیت حاضر ایستاده بود و به نقطه ای که هر لحظه از حضور شرکت کنندگان شلوغتر می گردید خیره شده بود .در چهره اش هیچ چیزی نبود که بشود فهمید بار دیگر در چهره اش دقیقتر شدم و او را برانداز کردم خط اتوی شلوارش می توانست موی باریکی را از وسط دو نصف کند و کتشاز نوع بهترین بود و در برق کفشهایش می شد سایه ی سبد گل پائیزی را که در نهایت سلیقه تزئین شده بود دید .صورتش کاملا اصلاح شده بود و موهایش سر فرصت و با دقت سشوار شده بود . به نظر من برای شرکت در مراسم پدرش بیش از نهایت مرتب بود .با خود اندیشیدم مثل اینکه در باره اش اشتباه فکر می کردم او به هر حال به پدر و مادرش محبت دارد حالا هر چند که نزد من از پدرش گلایه کرد اما معلوم بود که خواهد امد.
    ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمانش در برابرنفوذ باد سرد صبحگاهی کمی تنگتر شده بود .فکش هر از گاهی با فشار دندان ها به روی هم حرکت می کردانگار اندیشیدن در باره ی چیزی از کوره به درش می برد اما به سختی خودش را از بروز خشم کنترل می کرد. ایا این نشانه تاسف از مرگ پدر و سنگینی گناهی بود که بر دوش داشت ؟!
    به سرعت میان جمعیت بازگشتم و تصور می کنم مرا دید چرا که لبخند پریده رنگی به روی لبان ثابتش نقش بست.پناه بر خدا حتی حالا که پدرش هم مرده دست از خونسردی و لودگی همیشگی اش بر نمی دارد .انگار حتی حضورش هم در این مراسم برای خودش بیشتر جنبه تفریح و سر گرمی دارد . او چه تصمیمی داشت ؟ خیال داشت تا اخر مراسم همان طور چندین متر دورتر در حالی که سبد گل خزان زده را به دست داشت بایستد بی انکه حتی به مادر و خانواده اش تسلی دهد؟ با خود گفتم قسم می خورم نقشه ای در سر دارد.
    ناگهان به راه افتاد و و قلب من فرو ریخت چطور می توانست انقدر ارام گام بردارد در حالی که قلب من همان طور بی امان ضربه بر سینه ام می کوفت ؟ به نظر می امد من از او که در بطن ماجرا حضور داشت مضطربتر بودم .مادر به مسیر نگاه من نگریست و با دیدن کیانوش دهانش از حیرت باز ماند مگر چه دیده بود ؟ با ارنج ضربه ی خفیفی به فیروزه زد و چیزی در گوششزمزمه کرد و دیری نگذشت پچ پچ و همهمه میان جمع قوت گرفت . جمعیت از دو سو چند قدم به عقب رفتند و راه را برای ورود او باز کردند انگار می ترسیدند لباسشان با او تماس پیدا کند.مادر مرا هم که در سر جایم میخکوب شده بودم کنار خود کشید .حالا او خیلی به جمع نزدیک شده بود و دیگر مثل چند لحظه ی قبل صدای زمزمه یا پچ پچ نمی امد.
    همه چیز و همه کس بر او خیره مانده بودند و سکوت عجیبی بر جمع حکم فرما بود و تنها صدایی که چکش وار بر مغز سر سکوت فرو می امد صدای کفشهای نوی کیانوش بود که همچنان محکم و استوار گام بر می داشت . به هیچ سمتی نگاه نمی کرد غیر از مقابلش انجا که پدر پیرش را که سالها ندیده بود به خاک می سپردند . انگار ابدا برایش مهم نبود دیگران درباره اش چه می گویند .صدایی شنیدم که
    - عجب پسری ادم ده تا دختر کور و کچل داشته داشته باشه ولی یه پسر اینطوری نداشته باشه.
    صدای دیگری امد
    - عجب روئی داره با چه روئی به اینجا امده ؟پدرش از غصه اون مرد !
    به صورتش نگریستم مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد بود یا شاید هیچیک از ان عقایدی که انگونه بی رحمانه درباره اش گفته می شد بی انکه ملاحظه ی حضورش را بکنند نمی شنید !
    مسیر نگاهش را دنبال کردم .نه ! باورکردنی نبوداو حتی نیم نگاهی هم به قبر پدرش نیافکند او داشت به مادرش می نگریست و نه هیچ کس دیگر.
    حلقه درشت اشک از دیدگان مادرش فرو می چکید و خیلی زود قطرات تازه ای جایگزینشان می گردید . او این همه اشک را از کجا می اورد ؟ در چهر هی برادر و خواهرش غضبی وحشتناک و بی امان فریاد می کرد . همه برای لحظاتی علت گردهمایی و حوضورشان را از یاد برده بودند و به یکی از اشتیاق برانگیز ترین صحنه های زندگیشان کنجکاوانه و با ولع می نگریستند.
    گورکن هم تحت شرایط پیش امده سر جایش خشکش زده و با دهان باز به جمعیت حاضر که تا چند ثانیه پیش گریه هایشان سقف اسمان را سوراخ می کرد خیره مانده بود و مستاصل بود چرا روحانی از خواندن دعای فبل از خاکساری بازمانده است ؟
    کیانوشزمزمه ی خواهر و برادرانش را هم که مخصوصا به وضوح بلند حرف می زدند تا او متوجه شود نشنیده گرفت و پس از گذاشتن سبد گل درست مقابل پای مادرشکمی سرش را پائین اورد و پیشانی مادرش را بوسیدو من دیدم دستان مادرش می لرزید اما برای به اغوش فشردنش بالا نمی امد .کیانوش در گوش دیگر مادرش چیزی زمزمه کرد که گریه مادرش شدیدتر شد و انگاه راه امده را برای بازگشت پیش رو گرفت ! حتی تظاهر به گریستن هم نکرد و بی توجه به گور پدرش با همان ارامش به راه افتاد . خشایار و اردشیر از فرط خشم می لرزیدند اما مشخصبود به حرمت مادر و پدر فوت شده شان خود را کنترل می کنند هر چند اگر هم اتفاقی می افتاد کیانوش یک سر و گردن از انها رشیدتر بود و مسلما انقدر مبادی اداب بود که بر سر مزار پدرش بلوا به پا نکند.
    همه خشمگین و لبریز از نفرت نگاهش می کردند و حتی زنی از اقوام دورشان طاقت نیاورد و با شهامت به کیانوش که از مقابلش رد می شد گفت
    - تو خجالت نمی کشی ؟!
    کیانوشایستاد و خیلی ارام به طرفش برگشت و مستقیم به صورتش خیره شد و لبخند تمسخر امیزی نثارش کرد و بعد خیلی طنز الود سرش را کمی به پایئن خم نمود.به عقیده ی من این از صدتا فحش هم برای ان زن بدتر بود که از فرط خشم به رنگ بنفش در امده بود و حرفهای ناهنجاری را برای فتن در دهانش جابجا می کرد .وقتی که او کاملا دور شد زن تحقیر شده گفت
    - بی تربیت بی نزاکت !
    دو سه نفرشروع به ارام کردن او نمودند و من با دقت بیشتری بر صورتش خیره شدم .ایا او به مهمانی شب دعوت شده بود یا مراسم سوگواری ؟! صورتشتوالت کرده بود و از ترس رسوا شدن حتی جرات گریه نداشت چرا که می دانست گریه کردن همانا و سیاه شدن صورتش همانا .ناخوداگاه لبخند ناخواسته ای بر لبانم نقشبست چرا که مقصود کیانوش را از نگاهش فهمیده بودم.مادر زمزمه کرد
    - برای چی لبخند میزنی ؟ می خوای انگشت نما بشیم؟
    لبخندم را فرو خوردم و به مادر شوهر فیروزه خیره شدم . جو سوگواری به حالت عادی بازگشته بود اما نگاه او همچنان به دنبال پسرش بود .نمی دانم چرا حس می کردم مادرشان راضی به طرد کیانوش نیست شاید برای اینکه او یک مادر بود.
    من دیدم تمام مدتی که کیانوش به او نزدیک می شد لبانش برای گفتن چیزی می لرزید اما نمی دانم چرا بر خلاف میلش سکوت می کند ؟ ایا این غرور بود یا محترم شمردن رسوم ؟ از رفتار سرد و مشمئز کننده ی همه ی حاضران بدم امد به هر حال او امده بود بد یا خوب باید با او رفتار معقول و انسانی پیشه میکردند . با او که به همه چیز و همه کس بدبین بود و به همه ی وقایع دور و برش می خندید.

    *****************************

    وقتی مراسم خاکسپاری به پایان رسید فیروزه برای سر زدن به فرزندانش با ما در امدن به خانه همراه شد در حالیکه خشایار برای تسلی دادن به مادرش در خانه پدرش باقی ماند . فرهاد و مینا هم با ما همراه شدند و همگی به خانه بازگشتیم .وقتب به خانه رسیدیم باجی برایمان چای اورد و به سوالات فیروزه درباره ی بچه ها پاسخ گفت . طفلک باجی ! خیلی راغب بود با ما به مراسم خاکسپاری همراه شود اما به خاطر بچه های فیروزه خانه نشین شده بود .من برای عوضکردن لباسم به طرف اتاقم رفتم اما ناگهان با صدای پدر که درباره ی کیانوش حرف می زد در جا میخکوب شدم .
    - عجب پسر بی اصالتی ! والا با اون پدر این بچه عجیبه ! دیدید؟ محض رضای خدا یک فاتحه هم برای پدرش نخوند . من که داشتم به جای خانواده اش حرص می خوردم باز خیلی انسان بودند که با تی پا بیرونش نکردند.
    فیروزه گفت
    - خشایار می گفت باید می کشتمش !
    مادر گفت
    - تو رو خدا دیدید ؟ با چه هیبتی امده بود ؟ انگار امده بود عروسی ! رفتارش هم که نفرت انگیز بود.
    فرهاد در حالی که لحنش امیخته از خنده بود گفت
    - علی الخصوص با اون خانوم ! راستی اون کی بود فیروزه ؟
    فیروزه گفت
    - اون یکی از دخترخاله های مادرش بود پدر شوهرم که تا زنده بود از گل به اونا بالاتر نگفت مادر شوهرم هم که جای خود داره اونوقت اون مردک لوده ی جلف........
    فیروزه سخنش را با سوال من نیمه تمام گذاشت
    - مگه چی گفت ؟
    نگاهها به طرف من چرخید هیچ کس معنای سوالم را درک نکرد خودم هم نمی توانستم باور کنم چه گفتم .ایا سوالم از سر حمایت بود؟
    منظورت چیه فروغ ؟
    به طرف فیروزه رفته و دوباره تکرار کردم
    - مگه به اون زن چی گفت؟
    پدر در حال بلند شدن از جا گفت
    - تو در این امور دخالت نکن .
    به حالت اعتراضگفتم
    - چرا اقا جون ؟ مگه کاری خلاف اخلاق می کنم ؟ فقط می پرسم اون چی گفت !
    فیروزه برای پایان دادن صحبت گفت
    - اصلا چرا باید درباره ی اون حرف بزنیم ؟ کسی که ذره ای لیاقت و شعور....
    میان جمله اش گفتم
    - ایا کسانی که در ان مراسم حضور داشتند دارای شعور بودند ؟
    دهان فرهاد و مادر و پدر از حیرت باز ماند دیگر حرفی زده بودم که باید تا اخرش می رفتم . پدر در حالی که سعی می کرد بر خود مسلط باشد گفت
    - این حرفها چیه دختر ؟ باز به تو میدون دادیم !
    - مگه من بچه ام اقا جون ؟ حالا بیست سالمه ! امروز شاهد رفتار ادمهایی با یک ادم دیگه بودم که صدها سوال در ذهنم مطرح نمود. اونهایی که ادعای انسانیت می کنند امروز با اون بدبخت مثل جذامی ها رفتار کردند.
    - تو چیزی نمی دونی دختر !
    - من همه چیز رو می دونم اقا جون . قبلا از فیروزه شنیدم .
    نگاه پدر به روی فیروزه ثابت ماند رنگ از روی او ریده بود و مانده بود چه بگوید .پدر ارام ولی خشمگین به من گفت
    - نباید این حرف ها را به کسی بگویی به خصوصخشایار.
    - مطمین باشید اقا جون اما به عقیده من رفتار انها نفرت انگیز بود . او به هر حال امده بود چه گنهکار و چه بی گناه نباید تحقیرش می کردند درسته که حتی برای پدرش فاتحه هم نخواند اما ما نمی تونیم خودسرانه قضاوت کنیم شاید انقدر دلایلش ننطقی باشه که چنین کرده !
    - فروغ !
    - بله مادر می دونم که تعجب کرده اید اما باید بگم رفتار و ظاهر اون زن توهین اشکاری به ان مراسم علی الخصوص به صاحبان عزا بود .می دونم که می خوای سرزنشم کنی فیروزه که پشت سر دختر خاله مادر شوهرت حرف می زنم اما به عقیده من اون زن خودسر و بی ادبی بود که بی انکه ازش بخواهند در زندگی دیگران دخالت کرد .ندیدید چطور خودش را بزککرده بود و امده بود ؟ با اون تور مسخره ای که روی صورتش انداخته بود و لباسی تا ان درجه فاخر !
    بی انکه بفهمم با صراحت حرف می زدم و در چهره ی حاضرین لحظه به لحظه حیرت و ناباوری عمیق تر می شد .
    ان لحظه حتی برای ثانیه ای فکر نکردم دو جلسه مصاحبت با کیانوش انقدر در بیان حقایق ان هم از طرف من موثر واقع شده فقط بی وقفه انچه را که فکر می کردم درست است به زبان می اوردم . باجی سکوت جمع حیران خانواده ام را شکست و گفت
    - شما نباید هر چیزی رو که فکر می کنید به نظر خودتون درسته به زبان بیاورید خانوم کوچیک .
    پدر ناگهان با صدایی فریاد گونه گفت
    - زود برو به اتاقت !
    فرهاد به دفاع از پدر گفت
    - چه غلط ها !مدافع اون پسره ی مزلف شده.
    بعد با تقلید از من گفت
    - شاید دلایلش منطقی باشه !.... تو چی می دونی دختر ؟ از گند کاریهای اون چی می دونی ؟ اون انقدر وحشتناکه که هیچ زن و دختری حاضر جرات نمی کنه یک ربع با او هم کلام بشه .
    ولی من شده بودم قریب چند ساعت و حتی کمتر از یک ساعت با او رقصیده بودم اما ایا همان برای شناخت او کافی بود؟ چرا عمل او انقدر به نظر من عادی و طبیعی می امد؟
    فیروزه به سختی گفت
    - این حرفها چیه فروغ ؟ چرا تو باید به دفاع از او حرفی بزنی ؟! توی فامیل به اون بزرگی هیچ کس در خانه اش رو هم به روی اون باز نمی کند.پدر شوهر خدا بیامرزم کاملا قدغن کرده بود حتی به دیدنشان برود رفتار امروزش هم صحه ای بر انچه میگن بود.
    تا خواستم در پاسخ فیروزه چیزی بگویم پدر گفت
    - تو برو به اتاقت دختر نباید در این مسایل دخالت کنه .
    من مدتی به تکتک اعضای خانواده ام نگریستم و سپس به اتاقم رفتم . برای لحظاتی به انچه که خود گفته بودم شک کردم . اندیشیدم اصلا به تو چه ؟ تو چکاره ای ؟ شاید اونا درست میگن ! هر چه که تو درباره ی او می دونی بر اساس شنیده هاست شاید فامیل خودش بهتر می دانند با او چگونه رفتار کنند .
    گذشته از این صابون اون به تن تو هم خورده و خودت همچنان دل خوشی از او نداری پس چرا باید مدافعش باشی ؟!
    دوباره برای دقایقی اندوه و اضطراب از انچه تصمیم انجامش را داشتم همه وجودم را در بر گرفت به هر حال باید دیر یا زود برای انچه که نزدش داشتم به کرج می رفتمو این چیزی بود که من به سختی از ان می گریختم.

    ---------- Post added at 06:32 PM ---------- Previous post was at 06:27 PM ----------

    فصل چهاردهم
    من و خانواده ام در کلیه مراسم پدر شوهر خواهرم شرکت کردیم و من از ان پس دیگر کیانوش این پسر بی وفا را در هیچ یک از مجالس ترحیم پدرش ندیدم . پس از گذشت یک ماه و نیم از مرگ پدر خشایار بار دیگر تصمیمم در ذهنم قوت گرفت . نمی دانم چرا نمی توانستم فکر ان عکس را به دست فراموشی بسپارم ؟
    در حال یکی از روزهای نیمه دوم ابان ماه قصد رفتن به کرجنمودم و صبح مطابق هر روز از خانه خارج شدم تا موجبات شک مادرم فراهم نکنم . خوب به یاد دارم که هنگام خروج از خانه مادر را با نگاهی حسرت بار برانداز کردم و با خود گفتم اگر اتفاقی ولو کوچک برایم بیافتد دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت و خود را سر به نیست خواهم کرد . در تمام طول راه قادر نبودم بر وحشتم غلبه کنم یا به قلب پریشانم ارامش بخشم .همه فکرم درگیر این سوال بود که انجا چگونه جایی است و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!
    بالاخره پس از طی کردن جاده خشک و بی اب و علف کرج به ادرس مزبور رفتم و جلوی در اهنی بزرگی توقف کردم .محله سوت و کور و دنجی بود و هیچ عابری از انجا عبور نمی کرد .ارامش عجیب انجا بر دلهره ام افکند و سبب شد با دقت بیشتری بر اطرافم بنگرم .با انگشتانی لرزان زنگ را فشردم و منتظر ماندم با خود گفتم ممکن است خانه نباشد بهتر بود قبلا تماس می گرفتم و امدنم را خبر می دادم . پس از گذشت چند ثانیه کسی از پشت اف افی عجیب و غریب قبل از ان که حرفی بزنم گفت
    - بله خانوم ؟
    خانوم ؟ مگر من حرفی زدم که او متوجه شود من زن هستم یا مرد ؟ با حیرت گفتم
    - من....من با اقای اعتمادی کار داشتم .
    صدای همان مرد در پاسخ گفت
    - با ماشینتون تشریف بیارید داخل باغ.
    با عجله پرسیدم
    - معذرت می خوام ایشون تشریف دارند ؟!
    اما پاسخی نشنیدم و قبل از انکه فکرم را برای تصمیم گیری به کار بگیرم در خود به خود به رویم گشوده شد و من مات و مبهوت قدمی به عقب برداشتم . دری به ان بزرگی به یک چشم به هم زدن میان شکافهای عمیقی از دیوار جا گرفت و انگار دری وجود نداشته . به سختی اب دهانم را فرو دادم و تلاش کردم بر خود مسلط باشم انگاه سوار اتومبیلم شدم و وارد باغ گشتم در حالی که هنگام عبور به اطراف می نگریستم و از فرط وحشت دست و پایم می لرزید.
    پس از گذراندن جاده ای پر درخت که کمتر از یک کیلومتر بود مقابل ساختمانی بی نهایت زیبا چه از نظر معماری و چه از لحاظ ظاهری توقف کردم و از ماشینم پیاده شدم . باد سردی می ورزید و هیچ صدایی غیر از حرکت ارام برگها به گوش نمی رسید و به جرات می توانم بگویم عمر هر درختی حداقل به پانزده سال می رسید .مانده بودم وارد شوم یا همان طور سر جایم بمانم نمی دانم چرا حس می کردم همه ی اعمال و رفتارم زیر ذره بین است و از این اندیشه احساس بدی به من دست می داد .
    لحظاتی به همین منوال گذشت تا این که پیرمردی بسیار مودب و شیک پوش از ساختمان خارج شده و به طرف من امد مسلما اگر پیر نبود از وحشت دیدن مردی بیگانه نقش زمین می شدم .او در حالی که علنا تعظیم غرائی کرد با کلامی شیرین گفت
    - عرض ادب دارم خانوم خواهش می کنم بفرمائید داخل. اقا الساعه خدمتتون خواهند رسید.
    به ظاهر او دقیقتر نگریستم سری کم مو داشت و پیراهنی سفید که با بندهای کشی به شلوار مشکی اش وصله شده و یقه ی پیراهنش توسط پاپینی مشکی زینت یافته بود . انگار نحوه ی نگریستن من او را وادار به معرفی خودش کرد
    - بنده خدمتگزارم اقا ام خواهش می کنم بفرمائید خودم شخصا راهنمایی تان می کنم.
    به ناچار با نگاهی دوباره به اطرافم همراهش شدم و وارد ساختمان مجلل پیش رویم گشتم .علی رغم تلاشی که برای حفظ ظاهرم می کردم نتوانستم جلوی حیرتم را بگیرم و با دهانی باز به اطراف نگاه می کردم .مبلها و پرده ها و لوسترها و حتی کف پوشها و تابلوها همه از نوع بهترین بودند .خدای من ! انگار وارد بهشتی به روی زمین شده بودم به هر جا نگاه می کردم پر از گل و گیاه بود و اوای مرغ عشق و چلچله از هر سو به گوش می رسید.ایا انجا میتوانست خانه مردی تا ان حد خشن جدی و بی تفاوت باشد ؟ بی انکه بفهمم وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده و به اطراف نگاه می کردم.پیرمردخدمتکار که به نظر ملازمی و وفادار برای کیانوش بود مدتی ساکت کنار من ایستاد و گفت
    - خانوم تشریف نمی یارین ؟
    من به خود امده و گفتم
    - منو کجا می برید ؟
    پیرمرد با لبخندی مهربان که ارامش را به وجودم بازگرداند گفت
    - به سالن مهمانها.
    من با حیرت پرسیدم
    - سالن مهمانها ؟پس ...پس اینجا کجاست؟
    پیرمرد با همان لبخند گفت
    - اینجا سالن روز و نشیمن است.
    خدای بزرگ این پیرمرد دیوانه بود ؟ سالنی به ان بزرگی و به ان مجللی با وجود ان همه مبل و پرده و لوستر و تابلوهای زیبا و بی نظیر فقط مخصوص نشیمن اقا بود ؟! پیرمرد که حیرت مرا دید در ادامه گفت
    - خانوم اگه مایل باشید میتونید همین جا منتظر اقا باشید.
    از خدا خواسته گفتم
    - بله...بله همین جا خوبه !
    پیرمرد با مزه ای بود با چشمانی مایل به سبز کمرنگ و لهجه بامزه اش که نتوانستم تشخیص بدهم مربوط به کدام شهر است و همین طور پوست سفیدش که به رغم سن بالایش کمتر چین و چروکی روی ان به چشم می خورد.او برای لحظاتی بر من نگریست و انگاه پرسید
    - قهوه میل دارید یا چای ؟!
    - هیچ کدام لطفا اگر ممکنه کمی اب به من بدین .
    نمی دانم در ان هوای سرد چرا عطش داشتم ؟او برای اوردن اب مرا ترککرد و من پس از اطمینان از رفتن او از جا برخاستم و دقیقتر به اطراف نگریستم .پشت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم روی زمین پر بود از برگهای زرد و نارنجی روی اب استخر خیلی زیبا بود .عجیب بود که بیرون به وجود برگها توجه نکرده بودم .پرده را دوباره مرتب کردم و به پاسیو کنار پنجره نزدیک شدم انگار نه انگار پائیز بود .خانه از عطر گلهای مریم و سرخ و میخکو نرگس سرشار بود و سقف بلند خانه از وجود گلهای پیچ دو چندان زیبا می نمود .سر جایم بر گشتم و روی مبل مجللی که قبل از رفتن پیرمرد روی ان قرار داشتم نشستم .طولی نکشید که پیرمرد با لیوتنی نوشیدنی به من نزدیک شد و ان را مقابلم نهاد
    - میل بفرمائید خانوم فرمودید اب اما بنده جسارتا شربت پرتقال اوردم.
    با مهربانی گفتم
    - از لطفتون ممنونم. معذرت می خوام اقای اعتمادی تشریف ندارند؟
    - الساعه خدمتتون می رسند همین حالا به خانه تشریف اوردند.
    با حیرت و ناباوری پرسیدم
    - حالا ؟ من که ندیدم کسی از اینجا عبور کنه !
    پیرمرد در حال هم زدن شربتم گفت
    - بله خانوم این عمارت دوتا در داره اقا نمی دانستند شما می یارید وگرنه از خانه خارج نمی شدند.
    وقتی پیرمرد رفت با خود اندیشیدم معلوم نیست کارش چیه ؟ نمی تونه بیکار بگرده و چنین زندگی داشته باشه !
    بدون شک باید صاحب شغل پردرامدی باشه .اونقدر این خانه بزرگه که شکوه و جلالش باعث می شه خانه پدرم را از یاد ببرم و جلوی چشمم حقیر جلوه کنه. با خود عهد بستم نگذارم بفهمد شکوه و جلال زندگی اش مبهوتم کرده است.
    چند لحظه بعد موزیک ملایمی از نقاطی که نمی دانم کجا بود بر سالن طنین انداخت و انقدر نگذشت که او از ضلع شرقی سالن اراسته در لباسهای فاخر نزدم امد. ناخوداگاه تحت تاثیر شکوه و صلابتش به عنوان میزبان ان خانه از جا برخاستم و برای چند لحظه حس کردم مقابلش بسیار حقیر و کوچکم.او در حال اشاره به نشستن گفت
    - می باید برای تاخیرم عذر بخوام اما چنین کاری نمی کنم چون سزای کسی که سرزده جایی برود چیزی غیر از این نیست.
    انگاه خودش را خیلی راحت روی مبل مقابلم انداخت و دوباره ان لبخند موذیانه بر لبانش نقش بست و از من که از فرط هیجان و ترس زبانم بند امده بود پرسید
    - حالتون چطوره خانوم؟
    با اهنگی لرزان گفتم
    - متشکرم.
    صریح و بی پروا چشم در چشمم دوخت و گفت
    - نمی تونم شجاعتتان را برای زیر پا گذاشتن حقیقتی که بهتون گفتم نادیده بگیرم .
    - چه حقیقتی ؟
    صدایم بیشتر از ان که خونسرد باشد لرزان و خود باخته بود و پلکم کمی می لرزید.
    - این که اگر عاقل باشید مرا از سر خودتان باز می کنید.
    محکم گفتم
    - مگه شما می گذارید؟
    - خب در خصلت من وسوسه کردن چیز طبیعیه شنونده باید عاقل باشد.
    مثل تلی از باروت از جا ---- و اماده تهاجم شدم ! فریاد خنده او به اسمان برخاست و مرا در بهت و حیرت غرق ساخت.
    - بنشینید لطفا می دونم هیچنیرویی غیر از ترس از اینده شما را برای پس گرفتن انچه پیش من دارید وادار به امدن نکرده .ایا هیچ می دونید وقتی خشمگین می شید زیباتر می شوید ؟ و البته حقیقی تر از انچه هستید !
    خون به گونه هایم دوید بی میل سر جایم نشستم و سکوت کردم.
    - من اغلب به همین خاطر دوست دارم شمارو عصبانی کنم .
    - فقط به همین علت ؟
    - نه دلیل دیگرش این است که در عصبانیت شما چهره ی واقعی تان را نمایان می کنید چهره ای که به عقیده من کمتر میان زنان متظاهر به شخصیت اصیل می توان دید.
    به صورتش خیره شدم کاملا مرتب و منظم بود به نظر ابدا برای پدرش که کمتر از دو ماه قبل فوت کرده بود عزادار نبود. برای کوبیدنش گفتم
    - بهتره تا از یاد نبردم فوت پدرتان را به حضورتون تسلیت بگم.
    پیپش را از جیبش بیرون اورد و کمی توتون داخلش ریخت پس از روشن کردنش با بیرون دادن دود ان به صورتم خیره شد باید چیزی می گفتم ؟
    - خیلی متاسفم همه ی ما متاسف شدیم .
    کیانوش به عقب تکیه داده و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با ارامش گفت
    - متاسف نباش ! چون من کوچکترین تاسفی برای از دست دادنش نمی خورم .
    حیرتزده گفتم
    - اقای اعتمادی این چه حرفیهای وحشتناکی می زنید !
    - مطمئن باشید وحشتناکتر بود اگر تظاهر به تاسف خوردن می کردم در حالی که چنین نیستم .میان من و پدرم هرگز علاقه ای وجود نداشت .من نمی تونم به خاطر بیاورم او حتی یکبار در طول مدتی که در خانه اش بودم به من محبت کرده باشد .
    چشمهایش از به یاد اوردن گذشته کمی تنگ شده و انگار حضور مرا فراموش کرده بود در حالی که من حیرتزده به حرفهای او گوش می کردم از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و به پیپ کشیدنش ادامه داد و صحبتش را از سر گرفت
    - او از همه اعمال و رفتار من بدش می امد انگار من از خون خودش نبودم همیشه مترصد فرصتی بود تا از من ایراد بگیرد و گویی از این کار لذت می برد ! من خیلی به پدربزرگ یعنی پدر خودش شباهت داشتم و تا جایی که به یاد می اورم او هم از مرگ پدر بزرگم درست مثل حالای من که از مرگش ناراحت نیستم ناراحت نبود .اینطوری فاصله میان ما هر روز عمیق تر شد و من هم به همان نسبت با او غریبه شدم تا جایی که فکر می کردم از او متنفرم . به نظرم تمام کارهایی که او از من طلب می کرد خسته کننده بود و بالاخره وقتی کوشش خود را برای تبدیل من به ادمی مثل خودش بیهوده دید مرا در این دنیا رها کرد درست پس از ان ماجرا که احتمالا درباره اش شنیدید. ماجرای ان ازدواج فرمایشی با دختر یکی مثل خودش ان یک درخواست متقابل نبود بلکه هدایتگر همه جزء به جزء اش پول بود . وقتی مرا از خانه بیرون کرد حتی یک ریال هم به عنوان پشتوانه همراهم نکرد .او خودخواهانه مادرم را در راه احمقانه ای که پیش رو گرفته بود با خودش همراه نمود و سبب شد من و مادرم دیدارهای مخفیانه ای با هم داشته باشیم.
    خدای من ! فیروزه می گفت مادر شوهرش هم با پدر همراه بوده پس قطعا یا این مردک دروغ می گوید یا فیروزه یا همه ! به طعنه گفتم
    - من چیزی غیر از این شنیدم !
    او با خونسردی به طرفم برگشت و با لبخند گفت
    - بله همه تصور می کنند که مادرم هم از من متنفر است در حالی که اینطور نیست .او تا سر حد مرگ از پدرم می ترسید و مثل اکثر زنان شرقی همسر واقعی بودن را در تحمل مردی انچنان کله شق جاهل و خسته کننده و غیر قابل تحمل می بیند.
    - همه پدرم را به خاطر طرد کردن من تشویق کردند و میگن مرد واقعی بوده و من شاید بتوانم این همه بی مهری و ظلم او را در باره ی خودم نادیده بگیرم اما نی توانم او را به واسطه ی رفتارش با مادرم ببخشم.
    - اما به عقیده من پدرتان مرد مهربانی بود و انطور که میگین به نظر نمی رسید.
    با لبخند طعنه گر بر من نگریست و دوباره مقابلم نشست و ادامه داد
    - واقعا ؟ اوه باید ازتون متشکر باشم که از پدرم تعریف می کنید اما می گم سخت در اشتباهید .او یک ابلیس خودپسند بود زیرا مادرم را پا به پای خودش قربانی تحقق یافتن خواسته هایش کرد و او را که یک مادر بود به واسطه ی این که چند بار مخفیانه به دیدنم امد مورد ضرب و شتم قرار داد!
    - آه خدایا من نمی دانستم !
    - بله همین پیرمرد مهربان و دوست داشتنی باعث شد مادرم کلیه هدایایی را که طی سفر هایم برایش خریده بودم برایم پس بفرستد.نمی دانم بر اپر چی مرد....
    به سرعت گفتم
    - گویا سکته کردند.
    - راستی ؟ خب از جهاتی برای مردنش تاسف می خورم چون مایل بود بمیرد و از مردن خوشحال می شد و من هم از هر چیزی که او را خوشحال کند متنفرم ! باید می ماند و تقاص همه زجرهایی که به مادرم داد پس می داد . می دونید خانوم ؟ من معتقدم رنج بردن سختتر از مردن است و او حقش مرگی به این راحتی نبود.
    با دهانی باز به او که پس از ادی سخنرانی دور از باور هنوز خونسرد بود خیره شده بودم و نمی توانستم بپذیرم پدر و پسری تا این حد از هم متنفر باشند .انگار او این موضوع را فهمید که در ادامه گفت
    - می دونید؟ من فکر می کنم فاصله عشق و نفرت باریکتر از یک تار مو است . حضور ان روز من در مراسم خاکسپاری تنها به خواست مادرم و به خاطر او بود و گرنه تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدم کنار مزار مردی مثل پدرم باشم ولو برای چند لحظه . فکر می کنم یعنی امیدوارم همه ی شرکت کننده ه فهمیده باشند به خصوص ان گربه وحشی دختر خاله مادرم ! نمی دانم چرا انقدر برای پدرم مهم بودند ؟! مردم تو خالی ! در هر حال متاسفم که با عنوان کردن حقایق شما را ناراحت کردم.
    من که غافلگیر شده بودم دستپاچه گفتم
    - خب من به کلی گیج شده ام .نمی تونم باور کنم یعنی برام عجیبه که شما.......
    - که من تا این درجه درباره ی حقایق راحت حرف می زنم ؟ شما هم اگر جای من بودید به خاطر سالها زندگی کردن در انزوا حقایق را عریان می دیدید حداقل به خاطر این که به خودتون دروغ نگین چنین می کردید.
    - ولی شما منزوی نیستید دوستان بسیاری دارید و اما در باره ی پدرتون باید بگم که فکر نمی کنم واقعا در قلبتون چنین عقیده ای داشته باشید.
    - چقدر بی ملاحظه اید که در مقابل درد حقارت من چنین چیزی را به رخم می کشید.
    - من مقصودم......
    - خب بگذریم نوشیدنی شما گرم شد.
    - نه خوبه .
    - سفارش قهوه می دم با قهوه که موافقید ؟
    - متشکرم .
    او پس از کسب موافقت من با صدای بلند گفت
    - باربد کجایی ؟
    مدتی طول کشید که پیرمرد خدمتکار به نزدمان امد پس اسمش باربد بود ! کیانوش به او سفارش قهوه داد و بعد مرخصشکرد بعد از رفتن او گفتم
    - خدمتکار خوب و وفاداری دارید.
    - باید بگم همین طوره او بهترین پیشخدمتی که در عمرم دیدم و از خیلی از خدمتکاران جوان با سلیقه تر و زرنگتره .من خدمتکار زن نمی پسندم اونا فقط غر می زنندو تظاهر به با کلاس بودن می کنند .اما وقتی دست پختشان را بخوری عقیده ات عوض خواهد شد.
    من با حیرت پرسیدم
    - یعنی....یعنی می خواهید بگین توی خونه ای به این بزرگی حتی یک خدمتکار زن وجود نداره ؟
    - چرا باید باشه ؟ وقتی که باربد به همه ی کارها می رسه .
    باور کردنی نبود ان هم از سوی کسی مثل او با توجه به شایعاتی که درباره اش می گفتند ناخوداگاه پرسیدم
    - شما با یک خدمتکار چطور به هم جای خونه رسیدگی می کنید؟
    کیانوش دستی به صورتش کشید و گفت
    - رسیدگی به همه جای خانه که حرف اغراق امیزی است اما به هر حال ممکنه. می تونید همراه من بیاید تا خودتان از نزدیک ببینید.
    از روی کنجکاوی با او همراه شدم پس از طی کردن چند پله و دو راهرو تو در تو جلوی اتاقی در بسته توقف کردیم کیانوش با کلیدی متمایز از بقیه کلیدهای دسته کلیدش در اتاق را باز کرد و به من اشاره کرد داخل شوم انجا اتاقی بود در حدود بیست متر که دو تا از دیوارهایش پر از تلویزیون های مدار بسته بود .او با چیزی شبیه به کنترل یکی دوتا از گیرنده ها که مربوط به باغ و محدوده ی جلوی ساختمان بود خودم را دیدم خون گرمی به گونه هایم دوید.او با بدجنسی گفت
    - تصور می کنم این تصاویر را به تازگی گرفتند.
    او مرا زیر نظر گرفته بود ! این نهایت بدجنسی بود حس کردم اگر حرف نزنم منفجر می شوم پس با صدایی کاملا خشمگین گفتم
    - این کار شما بی شباهت به دزدی نیست اقا !
    - خب دزدها هم می تونند ادمهای مفیدی باشند خانوم !
    حتما مرا حیرتزده در سالن دیده بود و چیزی که اصلا به ان مایل نبودم درست مثل ندیده ها ! از خودم خجالت کشیدم و در ان هوای خنک خیس عرق شدم .
    - باز جای شکرش باقیه که شما صداهارئ ضبط نمی کنید.
    - چرا اتفاقا صداها هم ضبط میشن ملاحظه بفرمائید.
    انگاه قسمتی از گفتگوی مرا با باربد پخش کرد
    - منو کجا می برید ؟
    - به سالن مهمانها.
    - سالن مهمانها ؟پس...پس اینجا کجاست؟
    - اینجا سالن روز و نشیمن است.
    به قیافه خودم وقتی تا ان درجه حیرتزده گشته بودم نگریستم . ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست و این از دید کیانوش دور نماند .گفتم
    - این خیلی خوبه که اینجا از لحظه به لحظه زندگی فیلمبرداری میشه .
    - اینو از صمیم قلب می گین یا تنها به خاطر فرو دادن خشمتان بزرگواری می کنید ؟
    سعی کردم ارامشم را حفظ کنم اما کار سختی بود لذا همان اندازه عصبی گفتم
    - چرا این کارو کردید ؟
    او خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که در فضای نیمه تاریک اتاق به من خیره شده بود گفت
    - به این میگن یک سوال مفید و البته من هم بهش پاسخ قانع کننده می دهم . می دونید؟ من از ادمها با نقاب خویشتن داریشان متنفرم این کار به من فرصت میده به چهره ی حقیقی ادمها وقتی که فکر می کنند چشمی مراقبشان نیست نگاه کنم و بخندم !
    - و تنها بخندید ؟!
    - نه تنها بخندم بلکه به خودم اطمینان بدهم هنوز در مقایسه با چنان ادمهایی پاک و مطهرم !
    ناگهان حس کردم مقصودش خودم هستم لذا به سرعت گفتم
    - اگر مقصودتان من هستم باید بگم فقط شکوه و ظرافت خانه مبهوتم کرده بود و......
    - چی باعث شد انقدر سریع جنگ را به سرزمین باریک حقیقت بکشانید ؟ من شاید در برابر رفتارتان دوربین داشته باشم اما در بربر فکر و عقیده تان نه ! شما دختر فوق العاده ساده ای هستید.
    دوباره شیطنت در نگاهش موج میزد قلبم فرو ریخت با شهامت گفتم
    - زحمت نکشید هرکسیمثل من از حقیقت باخبر بشه حداقل در حضور شما بیشتر مراقب رفتارش خواهد بود.
    او سرش را به عقب برد و به حالت قهقهه خندید خندیدنش مو بر اندامم راست کرد اما صبر کردم خنده اش به اتمام برسد .
    - خانوم عزیز اولا شما اولین کسی هستید که از این اسرار باخبر میشه در ثانی شما یا هرکس دیگر تا کی می خواهید معذب رفتار کنید ؟
    - چرا به من گفتید ؟ می تونستید بذارید منم در بی خبری به سر ببرم !
    او از جا بلند شد و در حال خاموش کردن دستگاه گفت
    - برای اینکه شما مثل یک بچه کنجکاوید و هر گاه کنجکاویتان ارضاء شود خوشحال می شوم فقط خواستم خوشحالتان کنم .
    دیگر در چهره اش تمسخر یا اثری از دست انداختن نبود قدمی به سوی من برداشت دو چشم درشتش می درخشید و ترس سرتاسر وجودم را فر گرفته بود زانوانم می لرزید و بیم انکه هر لحظه نقش زمین شوم ازارم می داد .خدایا او چه قصدی داشت ؟ به زحمت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار خوردم. قلبم به شدت می زد و صدایم در گلو خفه شده بود با خود گفتم خدایا دیگر همه چیز تمام شد .همین موقع صدای ضرباتی به در اتاق سکوت میان ما را شکست کیانوش با ان قد بلند و هیکل تنومند که در فضای نیمه تاریک اتاق بی شباهت به انسانهای اسطوره ای نبود با گامهایی سبک و بلند به طرف در اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم .با باز شدن در نور به اتاق رسید و من چهره ی باربد را دیدم.
    - اقا قهوه حاضره اینجا میل می کنید یا........
    - نه ببر به سالن به انجا خواهیم امد.
    پس از رفتن او کیانوش در اتاق را کاملا باز کرد و بعد دوباره آدابدانی به سراغش امد و با دست اشاره کرد ابتدا من خارجشوم . در حالی که نگاهش سراپای مرا برانداز می کرد و من حس می کردم زیر نگاهش حقیر و لرزانم .هنگام عبور از مقابلش رایحه ادکلنش را استشمام اما حتی برای یک نیم نگاه به طرفش برنگشتم با عجله و به سرعت از اتاق خارج شدم و بعد از این که او در اتاق کنترلش را قفل کرد برای رفتن به سالن با او همراه شدم.

    *****************

    نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید
    - شیر ؟
    - بله متشکرم.
    - شکر ؟
    - لطفا کمی .
    بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.
    وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .
    - خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !
    با صدایی لرزان و مضطرب گفتم
    - بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .
    - از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟
    بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد
    - یا از تنها بودن با من در این باغ ؟
    خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟
    او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟
    دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟
    ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .
    کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .
    در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود
    - تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !
    کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .
    انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .
    - منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....
    ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم
    - فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .
    او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت
    - متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .
    حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.


    ---------- Post added at 06:32 PM ---------- Previous post was at 06:32 PM ----------

    فصل چهاردهم
    من و خانواده ام در کلیه مراسم پدر شوهر خواهرم شرکت کردیم و من از ان پس دیگر کیانوش این پسر بی وفا را در هیچ یک از مجالس ترحیم پدرش ندیدم . پس از گذشت یک ماه و نیم از مرگ پدر خشایار بار دیگر تصمیمم در ذهنم قوت گرفت . نمی دانم چرا نمی توانستم فکر ان عکس را به دست فراموشی بسپارم ؟
    در حال یکی از روزهای نیمه دوم ابان ماه قصد رفتن به کرجنمودم و صبح مطابق هر روز از خانه خارج شدم تا موجبات شک مادرم فراهم نکنم . خوب به یاد دارم که هنگام خروج از خانه مادر را با نگاهی حسرت بار برانداز کردم و با خود گفتم اگر اتفاقی ولو کوچک برایم بیافتد دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت و خود را سر به نیست خواهم کرد . در تمام طول راه قادر نبودم بر وحشتم غلبه کنم یا به قلب پریشانم ارامش بخشم .همه فکرم درگیر این سوال بود که انجا چگونه جایی است و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!
    بالاخره پس از طی کردن جاده خشک و بی اب و علف کرج به ادرس مزبور رفتم و جلوی در اهنی بزرگی توقف کردم .محله سوت و کور و دنجی بود و هیچ عابری از انجا عبور نمی کرد .ارامش عجیب انجا بر دلهره ام افکند و سبب شد با دقت بیشتری بر اطرافم بنگرم .با انگشتانی لرزان زنگ را فشردم و منتظر ماندم با خود گفتم ممکن است خانه نباشد بهتر بود قبلا تماس می گرفتم و امدنم را خبر می دادم . پس از گذشت چند ثانیه کسی از پشت اف افی عجیب و غریب قبل از ان که حرفی بزنم گفت
    - بله خانوم ؟
    خانوم ؟ مگر من حرفی زدم که او متوجه شود من زن هستم یا مرد ؟ با حیرت گفتم
    - من....من با اقای اعتمادی کار داشتم .
    صدای همان مرد در پاسخ گفت
    - با ماشینتون تشریف بیارید داخل باغ.
    با عجله پرسیدم
    - معذرت می خوام ایشون تشریف دارند ؟!
    اما پاسخی نشنیدم و قبل از انکه فکرم را برای تصمیم گیری به کار بگیرم در خود به خود به رویم گشوده شد و من مات و مبهوت قدمی به عقب برداشتم . دری به ان بزرگی به یک چشم به هم زدن میان شکافهای عمیقی از دیوار جا گرفت و انگار دری وجود نداشته . به سختی اب دهانم را فرو دادم و تلاش کردم بر خود مسلط باشم انگاه سوار اتومبیلم شدم و وارد باغ گشتم در حالی که هنگام عبور به اطراف می نگریستم و از فرط وحشت دست و پایم می لرزید.
    پس از گذراندن جاده ای پر درخت که کمتر از یک کیلومتر بود مقابل ساختمانی بی نهایت زیبا چه از نظر معماری و چه از لحاظ ظاهری توقف کردم و از ماشینم پیاده شدم . باد سردی می ورزید و هیچ صدایی غیر از حرکت ارام برگها به گوش نمی رسید و به جرات می توانم بگویم عمر هر درختی حداقل به پانزده سال می رسید .مانده بودم وارد شوم یا همان طور سر جایم بمانم نمی دانم چرا حس می کردم همه ی اعمال و رفتارم زیر ذره بین است و از این اندیشه احساس بدی به من دست می داد .
    لحظاتی به همین منوال گذشت تا این که پیرمردی بسیار مودب و شیک پوش از ساختمان خارج شده و به طرف من امد مسلما اگر پیر نبود از وحشت دیدن مردی بیگانه نقش زمین می شدم .او در حالی که علنا تعظیم غرائی کرد با کلامی شیرین گفت
    - عرض ادب دارم خانوم خواهش می کنم بفرمائید داخل. اقا الساعه خدمتتون خواهند رسید.
    به ظاهر او دقیقتر نگریستم سری کم مو داشت و پیراهنی سفید که با بندهای کشی به شلوار مشکی اش وصله شده و یقه ی پیراهنش توسط پاپینی مشکی زینت یافته بود . انگار نحوه ی نگریستن من او را وادار به معرفی خودش کرد
    - بنده خدمتگزارم اقا ام خواهش می کنم بفرمائید خودم شخصا راهنمایی تان می کنم.
    به ناچار با نگاهی دوباره به اطرافم همراهش شدم و وارد ساختمان مجلل پیش رویم گشتم .علی رغم تلاشی که برای حفظ ظاهرم می کردم نتوانستم جلوی حیرتم را بگیرم و با دهانی باز به اطراف نگاه می کردم .مبلها و پرده ها و لوسترها و حتی کف پوشها و تابلوها همه از نوع بهترین بودند .خدای من ! انگار وارد بهشتی به روی زمین شده بودم به هر جا نگاه می کردم پر از گل و گیاه بود و اوای مرغ عشق و چلچله از هر سو به گوش می رسید.ایا انجا میتوانست خانه مردی تا ان حد خشن جدی و بی تفاوت باشد ؟ بی انکه بفهمم وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده و به اطراف نگاه می کردم.پیرمردخدمتکار که به نظر ملازمی و وفادار برای کیانوش بود مدتی ساکت کنار من ایستاد و گفت
    - خانوم تشریف نمی یارین ؟
    من به خود امده و گفتم
    - منو کجا می برید ؟
    پیرمرد با لبخندی مهربان که ارامش را به وجودم بازگرداند گفت
    - به سالن مهمانها.
    من با حیرت پرسیدم
    - سالن مهمانها ؟پس ...پس اینجا کجاست؟
    پیرمرد با همان لبخند گفت
    - اینجا سالن روز و نشیمن است.
    خدای بزرگ این پیرمرد دیوانه بود ؟ سالنی به ان بزرگی و به ان مجللی با وجود ان همه مبل و پرده و لوستر و تابلوهای زیبا و بی نظیر فقط مخصوص نشیمن اقا بود ؟! پیرمرد که حیرت مرا دید در ادامه گفت
    - خانوم اگه مایل باشید میتونید همین جا منتظر اقا باشید.
    از خدا خواسته گفتم
    - بله...بله همین جا خوبه !
    پیرمرد با مزه ای بود با چشمانی مایل به سبز کمرنگ و لهجه بامزه اش که نتوانستم تشخیص بدهم مربوط به کدام شهر است و همین طور پوست سفیدش که به رغم سن بالایش کمتر چین و چروکی روی ان به چشم می خورد.او برای لحظاتی بر من نگریست و انگاه پرسید
    - قهوه میل دارید یا چای ؟!
    - هیچ کدام لطفا اگر ممکنه کمی اب به من بدین .
    نمی دانم در ان هوای سرد چرا عطش داشتم ؟او برای اوردن اب مرا ترککرد و من پس از اطمینان از رفتن او از جا برخاستم و دقیقتر به اطراف نگریستم .پشت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم روی زمین پر بود از برگهای زرد و نارنجی روی اب استخر خیلی زیبا بود .عجیب بود که بیرون به وجود برگها توجه نکرده بودم .پرده را دوباره مرتب کردم و به پاسیو کنار پنجره نزدیک شدم انگار نه انگار پائیز بود .خانه از عطر گلهای مریم و سرخ و میخکو نرگس سرشار بود و سقف بلند خانه از وجود گلهای پیچ دو چندان زیبا می نمود .سر جایم بر گشتم و روی مبل مجللی که قبل از رفتن پیرمرد روی ان قرار داشتم نشستم .طولی نکشید که پیرمرد با لیوتنی نوشیدنی به من نزدیک شد و ان را مقابلم نهاد
    - میل بفرمائید خانوم فرمودید اب اما بنده جسارتا شربت پرتقال اوردم.
    با مهربانی گفتم
    - از لطفتون ممنونم. معذرت می خوام اقای اعتمادی تشریف ندارند؟
    - الساعه خدمتتون می رسند همین حالا به خانه تشریف اوردند.
    با حیرت و ناباوری پرسیدم
    - حالا ؟ من که ندیدم کسی از اینجا عبور کنه !
    پیرمرد در حال هم زدن شربتم گفت
    - بله خانوم این عمارت دوتا در داره اقا نمی دانستند شما می یارید وگرنه از خانه خارج نمی شدند.
    وقتی پیرمرد رفت با خود اندیشیدم معلوم نیست کارش چیه ؟ نمی تونه بیکار بگرده و چنین زندگی داشته باشه !
    بدون شک باید صاحب شغل پردرامدی باشه .اونقدر این خانه بزرگه که شکوه و جلالش باعث می شه خانه پدرم را از یاد ببرم و جلوی چشمم حقیر جلوه کنه. با خود عهد بستم نگذارم بفهمد شکوه و جلال زندگی اش مبهوتم کرده است.
    چند لحظه بعد موزیک ملایمی از نقاطی که نمی دانم کجا بود بر سالن طنین انداخت و انقدر نگذشت که او از ضلع شرقی سالن اراسته در لباسهای فاخر نزدم امد. ناخوداگاه تحت تاثیر شکوه و صلابتش به عنوان میزبان ان خانه از جا برخاستم و برای چند لحظه حس کردم مقابلش بسیار حقیر و کوچکم.او در حال اشاره به نشستن گفت
    - می باید برای تاخیرم عذر بخوام اما چنین کاری نمی کنم چون سزای کسی که سرزده جایی برود چیزی غیر از این نیست.
    انگاه خودش را خیلی راحت روی مبل مقابلم انداخت و دوباره ان لبخند موذیانه بر لبانش نقش بست و از من که از فرط هیجان و ترس زبانم بند امده بود پرسید
    - حالتون چطوره خانوم؟
    با اهنگی لرزان گفتم
    - متشکرم.
    صریح و بی پروا چشم در چشمم دوخت و گفت
    - نمی تونم شجاعتتان را برای زیر پا گذاشتن حقیقتی که بهتون گفتم نادیده بگیرم .
    - چه حقیقتی ؟
    صدایم بیشتر از ان که خونسرد باشد لرزان و خود باخته بود و پلکم کمی می لرزید.
    - این که اگر عاقل باشید مرا از سر خودتان باز می کنید.
    محکم گفتم
    - مگه شما می گذارید؟
    - خب در خصلت من وسوسه کردن چیز طبیعیه شنونده باید عاقل باشد.
    مثل تلی از باروت از جا ---- و اماده تهاجم شدم ! فریاد خنده او به اسمان برخاست و مرا در بهت و حیرت غرق ساخت.
    - بنشینید لطفا می دونم هیچنیرویی غیر از ترس از اینده شما را برای پس گرفتن انچه پیش من دارید وادار به امدن نکرده .ایا هیچ می دونید وقتی خشمگین می شید زیباتر می شوید ؟ و البته حقیقی تر از انچه هستید !
    خون به گونه هایم دوید بی میل سر جایم نشستم و سکوت کردم.
    - من اغلب به همین خاطر دوست دارم شمارو عصبانی کنم .
    - فقط به همین علت ؟
    - نه دلیل دیگرش این است که در عصبانیت شما چهره ی واقعی تان را نمایان می کنید چهره ای که به عقیده من کمتر میان زنان متظاهر به شخصیت اصیل می توان دید.
    به صورتش خیره شدم کاملا مرتب و منظم بود به نظر ابدا برای پدرش که کمتر از دو ماه قبل فوت کرده بود عزادار نبود. برای کوبیدنش گفتم
    - بهتره تا از یاد نبردم فوت پدرتان را به حضورتون تسلیت بگم.
    پیپش را از جیبش بیرون اورد و کمی توتون داخلش ریخت پس از روشن کردنش با بیرون دادن دود ان به صورتم خیره شد باید چیزی می گفتم ؟
    - خیلی متاسفم همه ی ما متاسف شدیم .
    کیانوش به عقب تکیه داده و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با ارامش گفت
    - متاسف نباش ! چون من کوچکترین تاسفی برای از دست دادنش نمی خورم .
    حیرتزده گفتم
    - اقای اعتمادی این چه حرفیهای وحشتناکی می زنید !
    - مطمئن باشید وحشتناکتر بود اگر تظاهر به تاسف خوردن می کردم در حالی که چنین نیستم .میان من و پدرم هرگز علاقه ای وجود نداشت .من نمی تونم به خاطر بیاورم او حتی یکبار در طول مدتی که در خانه اش بودم به من محبت کرده باشد .
    چشمهایش از به یاد اوردن گذشته کمی تنگ شده و انگار حضور مرا فراموش کرده بود در حالی که من حیرتزده به حرفهای او گوش می کردم از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و به پیپ کشیدنش ادامه داد و صحبتش را از سر گرفت
    - او از همه اعمال و رفتار من بدش می امد انگار من از خون خودش نبودم همیشه مترصد فرصتی بود تا از من ایراد بگیرد و گویی از این کار لذت می برد ! من خیلی به پدربزرگ یعنی پدر خودش شباهت داشتم و تا جایی که به یاد می اورم او هم از مرگ پدر بزرگم درست مثل حالای من که از مرگش ناراحت نیستم ناراحت نبود .اینطوری فاصله میان ما هر روز عمیق تر شد و من هم به همان نسبت با او غریبه شدم تا جایی که فکر می کردم از او متنفرم . به نظرم تمام کارهایی که او از من طلب می کرد خسته کننده بود و بالاخره وقتی کوشش خود را برای تبدیل من به ادمی مثل خودش بیهوده دید مرا در این دنیا رها کرد درست پس از ان ماجرا که احتمالا درباره اش شنیدید. ماجرای ان ازدواج فرمایشی با دختر یکی مثل خودش ان یک درخواست متقابل نبود بلکه هدایتگر همه جزء به جزء اش پول بود . وقتی مرا از خانه بیرون کرد حتی یک ریال هم به عنوان پشتوانه همراهم نکرد .او خودخواهانه مادرم را در راه احمقانه ای که پیش رو گرفته بود با خودش همراه نمود و سبب شد من و مادرم دیدارهای مخفیانه ای با هم داشته باشیم.
    خدای من ! فیروزه می گفت مادر شوهرش هم با پدر همراه بوده پس قطعا یا این مردک دروغ می گوید یا فیروزه یا همه ! به طعنه گفتم
    - من چیزی غیر از این شنیدم !
    او با خونسردی به طرفم برگشت و با لبخند گفت
    - بله همه تصور می کنند که مادرم هم از من متنفر است در حالی که اینطور نیست .او تا سر حد مرگ از پدرم می ترسید و مثل اکثر زنان شرقی همسر واقعی بودن را در تحمل مردی انچنان کله شق جاهل و خسته کننده و غیر قابل تحمل می بیند.
    - همه پدرم را به خاطر طرد کردن من تشویق کردند و میگن مرد واقعی بوده و من شاید بتوانم این همه بی مهری و ظلم او را در باره ی خودم نادیده بگیرم اما نی توانم او را به واسطه ی رفتارش با مادرم ببخشم.
    - اما به عقیده من پدرتان مرد مهربانی بود و انطور که میگین به نظر نمی رسید.
    با لبخند طعنه گر بر من نگریست و دوباره مقابلم نشست و ادامه داد
    - واقعا ؟ اوه باید ازتون متشکر باشم که از پدرم تعریف می کنید اما می گم سخت در اشتباهید .او یک ابلیس خودپسند بود زیرا مادرم را پا به پای خودش قربانی تحقق یافتن خواسته هایش کرد و او را که یک مادر بود به واسطه ی این که چند بار مخفیانه به دیدنم امد مورد ضرب و شتم قرار داد!
    - آه خدایا من نمی دانستم !
    - بله همین پیرمرد مهربان و دوست داشتنی باعث شد مادرم کلیه هدایایی را که طی سفر هایم برایش خریده بودم برایم پس بفرستد.نمی دانم بر اپر چی مرد....
    به سرعت گفتم
    - گویا سکته کردند.
    - راستی ؟ خب از جهاتی برای مردنش تاسف می خورم چون مایل بود بمیرد و از مردن خوشحال می شد و من هم از هر چیزی که او را خوشحال کند متنفرم ! باید می ماند و تقاص همه زجرهایی که به مادرم داد پس می داد . می دونید خانوم ؟ من معتقدم رنج بردن سختتر از مردن است و او حقش مرگی به این راحتی نبود.
    با دهانی باز به او که پس از ادی سخنرانی دور از باور هنوز خونسرد بود خیره شده بودم و نمی توانستم بپذیرم پدر و پسری تا این حد از هم متنفر باشند .انگار او این موضوع را فهمید که در ادامه گفت
    - می دونید؟ من فکر می کنم فاصله عشق و نفرت باریکتر از یک تار مو است . حضور ان روز من در مراسم خاکسپاری تنها به خواست مادرم و به خاطر او بود و گرنه تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدم کنار مزار مردی مثل پدرم باشم ولو برای چند لحظه . فکر می کنم یعنی امیدوارم همه ی شرکت کننده ه فهمیده باشند به خصوص ان گربه وحشی دختر خاله مادرم ! نمی دانم چرا انقدر برای پدرم مهم بودند ؟! مردم تو خالی ! در هر حال متاسفم که با عنوان کردن حقایق شما را ناراحت کردم.
    من که غافلگیر شده بودم دستپاچه گفتم
    - خب من به کلی گیج شده ام .نمی تونم باور کنم یعنی برام عجیبه که شما.......
    - که من تا این درجه درباره ی حقایق راحت حرف می زنم ؟ شما هم اگر جای من بودید به خاطر سالها زندگی کردن در انزوا حقایق را عریان می دیدید حداقل به خاطر این که به خودتون دروغ نگین چنین می کردید.
    - ولی شما منزوی نیستید دوستان بسیاری دارید و اما در باره ی پدرتون باید بگم که فکر نمی کنم واقعا در قلبتون چنین عقیده ای داشته باشید.
    - چقدر بی ملاحظه اید که در مقابل درد حقارت من چنین چیزی را به رخم می کشید.
    - من مقصودم......
    - خب بگذریم نوشیدنی شما گرم شد.
    - نه خوبه .
    - سفارش قهوه می دم با قهوه که موافقید ؟
    - متشکرم .
    او پس از کسب موافقت من با صدای بلند گفت
    - باربد کجایی ؟
    مدتی طول کشید که پیرمرد خدمتکار به نزدمان امد پس اسمش باربد بود ! کیانوش به او سفارش قهوه داد و بعد مرخصشکرد بعد از رفتن او گفتم
    - خدمتکار خوب و وفاداری دارید.
    - باید بگم همین طوره او بهترین پیشخدمتی که در عمرم دیدم و از خیلی از خدمتکاران جوان با سلیقه تر و زرنگتره .من خدمتکار زن نمی پسندم اونا فقط غر می زنندو تظاهر به با کلاس بودن می کنند .اما وقتی دست پختشان را بخوری عقیده ات عوض خواهد شد.
    من با حیرت پرسیدم
    - یعنی....یعنی می خواهید بگین توی خونه ای به این بزرگی حتی یک خدمتکار زن وجود نداره ؟
    - چرا باید باشه ؟ وقتی که باربد به همه ی کارها می رسه .
    باور کردنی نبود ان هم از سوی کسی مثل او با توجه به شایعاتی که درباره اش می گفتند ناخوداگاه پرسیدم
    - شما با یک خدمتکار چطور به هم جای خونه رسیدگی می کنید؟
    کیانوش دستی به صورتش کشید و گفت
    - رسیدگی به همه جای خانه که حرف اغراق امیزی است اما به هر حال ممکنه. می تونید همراه من بیاید تا خودتان از نزدیک ببینید.
    از روی کنجکاوی با او همراه شدم پس از طی کردن چند پله و دو راهرو تو در تو جلوی اتاقی در بسته توقف کردیم کیانوش با کلیدی متمایز از بقیه کلیدهای دسته کلیدش در اتاق را باز کرد و به من اشاره کرد داخل شوم انجا اتاقی بود در حدود بیست متر که دو تا از دیوارهایش پر از تلویزیون های مدار بسته بود .او با چیزی شبیه به کنترل یکی دوتا از گیرنده ها که مربوط به باغ و محدوده ی جلوی ساختمان بود خودم را دیدم خون گرمی به گونه هایم دوید.او با بدجنسی گفت
    - تصور می کنم این تصاویر را به تازگی گرفتند.
    او مرا زیر نظر گرفته بود ! این نهایت بدجنسی بود حس کردم اگر حرف نزنم منفجر می شوم پس با صدایی کاملا خشمگین گفتم
    - این کار شما بی شباهت به دزدی نیست اقا !
    - خب دزدها هم می تونند ادمهای مفیدی باشند خانوم !
    حتما مرا حیرتزده در سالن دیده بود و چیزی که اصلا به ان مایل نبودم درست مثل ندیده ها ! از خودم خجالت کشیدم و در ان هوای خنک خیس عرق شدم .
    - باز جای شکرش باقیه که شما صداهارئ ضبط نمی کنید.
    - چرا اتفاقا صداها هم ضبط میشن ملاحظه بفرمائید.
    انگاه قسمتی از گفتگوی مرا با باربد پخش کرد
    - منو کجا می برید ؟
    - به سالن مهمانها.
    - سالن مهمانها ؟پس...پس اینجا کجاست؟
    - اینجا سالن روز و نشیمن است.
    به قیافه خودم وقتی تا ان درجه حیرتزده گشته بودم نگریستم . ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست و این از دید کیانوش دور نماند .گفتم
    - این خیلی خوبه که اینجا از لحظه به لحظه زندگی فیلمبرداری میشه .
    - اینو از صمیم قلب می گین یا تنها به خاطر فرو دادن خشمتان بزرگواری می کنید ؟
    سعی کردم ارامشم را حفظ کنم اما کار سختی بود لذا همان اندازه عصبی گفتم
    - چرا این کارو کردید ؟
    او خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که در فضای نیمه تاریک اتاق به من خیره شده بود گفت
    - به این میگن یک سوال مفید و البته من هم بهش پاسخ قانع کننده می دهم . می دونید؟ من از ادمها با نقاب خویشتن داریشان متنفرم این کار به من فرصت میده به چهره ی حقیقی ادمها وقتی که فکر می کنند چشمی مراقبشان نیست نگاه کنم و بخندم !
    - و تنها بخندید ؟!
    - نه تنها بخندم بلکه به خودم اطمینان بدهم هنوز در مقایسه با چنان ادمهایی پاک و مطهرم !
    ناگهان حس کردم مقصودش خودم هستم لذا به سرعت گفتم
    - اگر مقصودتان من هستم باید بگم فقط شکوه و ظرافت خانه مبهوتم کرده بود و......
    - چی باعث شد انقدر سریع جنگ را به سرزمین باریک حقیقت بکشانید ؟ من شاید در برابر رفتارتان دوربین داشته باشم اما در بربر فکر و عقیده تان نه ! شما دختر فوق العاده ساده ای هستید.
    دوباره شیطنت در نگاهش موج میزد قلبم فرو ریخت با شهامت گفتم
    - زحمت نکشید هرکسیمثل من از حقیقت باخبر بشه حداقل در حضور شما بیشتر مراقب رفتارش خواهد بود.
    او سرش را به عقب برد و به حالت قهقهه خندید خندیدنش مو بر اندامم راست کرد اما صبر کردم خنده اش به اتمام برسد .
    - خانوم عزیز اولا شما اولین کسی هستید که از این اسرار باخبر میشه در ثانی شما یا هرکس دیگر تا کی می خواهید معذب رفتار کنید ؟
    - چرا به من گفتید ؟ می تونستید بذارید منم در بی خبری به سر ببرم !
    او از جا بلند شد و در حال خاموش کردن دستگاه گفت
    - برای اینکه شما مثل یک بچه کنجکاوید و هر گاه کنجکاویتان ارضاء شود خوشحال می شوم فقط خواستم خوشحالتان کنم .
    دیگر در چهره اش تمسخر یا اثری از دست انداختن نبود قدمی به سوی من برداشت دو چشم درشتش می درخشید و ترس سرتاسر وجودم را فر گرفته بود زانوانم می لرزید و بیم انکه هر لحظه نقش زمین شوم ازارم می داد .خدایا او چه قصدی داشت ؟ به زحمت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار خوردم. قلبم به شدت می زد و صدایم در گلو خفه شده بود با خود گفتم خدایا دیگر همه چیز تمام شد .همین موقع صدای ضرباتی به در اتاق سکوت میان ما را شکست کیانوش با ان قد بلند و هیکل تنومند که در فضای نیمه تاریک اتاق بی شباهت به انسانهای اسطوره ای نبود با گامهایی سبک و بلند به طرف در اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم .با باز شدن در نور به اتاق رسید و من چهره ی باربد را دیدم.
    - اقا قهوه حاضره اینجا میل می کنید یا........
    - نه ببر به سالن به انجا خواهیم امد.
    پس از رفتن او کیانوش در اتاق را کاملا باز کرد و بعد دوباره آدابدانی به سراغش امد و با دست اشاره کرد ابتدا من خارجشوم . در حالی که نگاهش سراپای مرا برانداز می کرد و من حس می کردم زیر نگاهش حقیر و لرزانم .هنگام عبور از مقابلش رایحه ادکلنش را استشمام اما حتی برای یک نیم نگاه به طرفش برنگشتم با عجله و به سرعت از اتاق خارج شدم و بعد از این که او در اتاق کنترلش را قفل کرد برای رفتن به سالن با او همراه شدم.

    *****************

    نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید
    - شیر ؟
    - بله متشکرم.
    - شکر ؟
    - لطفا کمی .
    بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.
    وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .
    - خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !
    با صدایی لرزان و مضطرب گفتم
    - بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .
    - از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟
    بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد
    - یا از تنها بودن با من در این باغ ؟
    خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟
    او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟
    دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟
    ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .
    کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .
    در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود
    - تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !
    کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .
    انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .
    - منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....
    ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم
    - فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .
    او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت
    - متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .
    حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.

  5. #15
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل پانزدهم
    بعدا جزء به جزء ملاقاتم با کیانوش در ان باغ بزرگ مثل فیلمی ترسناک مقابل چشمانم شکل گرفت کابوسی که حتی در خواب شبانه هم رهایم نمی کرد .چند ساعت بعد تازه به یادم افتاد که برای چه نزدش رفته بودم و وقتی خشمم یه منتهی خود رسید که فهمیدم عکسم را پس نگرفته ام از خود متنفر بودم که تا ان حد ترسیده بودم و ترسم سبب شده بود تا مقصود اصلی ام را از یاد ببرم .از این که با ان فضاحت فرار کرده بودم شرمگین بودم و به نظر می امد بیشتر از ان که ناراحت باشم عذاب وجدان داشتم ان هم به سبب رفتاری که به ناحق درباره ی او مرتکب شده و حرفهایی که نا به جا به او زده بودم .گویی خداوند مخصوصا ما را مقابل هم قرار داده بود و من قادر نبودم مصلحت این خواست را بفهمم.
    او به همه چیز و همه کس از موضع قدرت می نگریست و گاهی حس می کردم هیچ چیز در دنیا او را دستخوش هیجان نمی کند حتی لطافت و رفتار یک زن حتی عشقی تازه ! گفتم عشق ؟ چرا این تصور بچگانه در ذهنم شکل گرفته بود ؟ تصور این که او به من عشق و محبت دارد و حضورش در جاهایی که انتظارش نمی رود چیزی جز این نیست . کاخ امید و ارزوهایم با به یاد اوردن اخرین حرفهای او فرو ریخت که گفت خوشبختانه از ان دسته از مردان زبون زن نیستم و باید بگم سرسوزنی به این این جنس لطیف اعتماد ندارم عشوه گری هایت را برای خودت نگه دار !
    به نظر می امد عصبانی اش کرده ام اما خودم به صحت این مساله شک داشتم به راستی چیزی می توانست او را از کوره به در کند ؟
    ان شب ساعتها پس از به خواب رفتن اعضای خانواده ام بیدار بودم و به کیانوش فکر می کردم و به این که میان ما ابدا اتفاق بدی حادث نشد .نمی دانم چرا شخصیت او انگونه که شایعات می گفت نبود ایا خارج شدنم از باغ را بدون اتفاق خاصی باید به حساب معجزه می گذاشتم ؟ اخر چگونه می شود مردی چون او تا ان درجه بی اعتماد به زن ها مرتکب اعمالی انگونه که می گفتند شود ؟
    خنده دار بود !به نظر می امد بیشتر از انچه او به من محبت داشته باشد من دلبسته اش گشته ام ! دختری چون من با وجود صد ها خواستگار دل به مردی باخته بود که از هر حیث در نظر بقیه منفور بود .از تصور اخر و عاقبت خودم ناخود اگاه لبخندی شیطنت امیز بر لبانم نقش بست و اندیشیدم زندگی با مردی انچنان ماجراجو و پرخطر و بی تفاوت نسبت به دیگران سراسر هیجان و سرگرمی است.
    من شاید ساده باشم اما احمق نیستم او هم به من علاقه پیدا کرده این از رنجشش به خاطر رفتار و حرفهایم پیدا بود اگر غیر از این است چرا به رفتار من مثل بقیه بی تفاوت نیست و خونسرد عمل ننمود ؟
    دوگانگی ازارم میداد از یکسو رفتارش را به مثابه فریبی می دیدم که از رهایی اش ادم بودم و از سوی دیگر سراغاز پیوندی قلبی که من نیز با نیرویی مرموز به سویش کشیده می شدم ان شب تا صبح بیدار بودم و صبح با چشمانی به گود نشسته حاضر شدم و به مدرسه رفتم سرتاسر دو ساعت اول سرم روی میز بود و شاگردانم با ارامش به نوشتن تکلیفشان مشغول بودند که سرایدار مدرسه با چند ضربه وارد کلاس شد و گفت
    - خانوم صولتی تلفن با شما کار داره .
    به سختی از جا برخاستم و پس از سفارشات لازم به بچه ها از کلاس خارجشدم و در همان حال از سرایدار پرسیدم
    - چه کسی با من کار داره ؟
    - نمی دونم خانوم خانوم فرهادی (مدیر) از من خواست صداتون کنم .
    وقتی وارد دفتر مدرسه شدم کسی جز ناظم و مدیر مدرسه حضور نداشت .
    - سلام خانوم فرهادی .
    - سلام خانوم صولتی بفرمائید تلفن با شما کار داره .
    - می گفتید کلاس دارم.
    مدیر مدرسه از پشت عینک با نگاهی عجیب نگریست و انگاه گفت
    - اونقدر این اقا مودب و با شخصیت درخواست کرد که نتونستم مخالفت کنم.
    اقا ؟ پناه بر خدا ! یعنی کیه ؟می تونه اقا جون باشه ؟ رنگ از رخم پرید و با گامهایی لرزان به تلفن نزدیک شدم و گوشی را به دست گرفتم
    - صولتی هستم بفرمائید.
    - سلام خانوم .
    خودش بود با همان صدای مردانه و کشیده اما بر عکس همیشه غمگین ! چطور توانسته بود شماره مدرسه را بیابد ؟
    - اقای اعتمادی ........ حالتون چطوره ؟
    - به من گفتند نمی تونید صحبت کنید اما من خواهش کردم صداتون کنند.
    - بامن....کاری داشتید؟
    صدای هر دویمان می لرزید ایا سرما خورده بود ؟یا خجالت می کشید ! اه چه می گویم او و شرمندگی ؟ارام روی صندلی مقابلم نشستم در حالی که صورتم خیس از عرق شده و زیر نگاههای مدیر مدرسه و ناظم کاملا معذب بودم .هر چند انها تظاهر به سرگرم کار خود بودن می کردند اما به هر حال موقعیت من برای حرف زدن ان هم با کیانوش چندان مناسب نبود بی گمان فکر می کردند خبرهایی است .مخصوصا ناظم تیزبین که لبخند معنی داری را روی لبانش حفظ می کرد.
    به راستی عشق زودتر از نسیمی که به بوستان می وزد در قلب نفوذ می کند با همان سرعت و به همان چالاکی !
    انسان عاشق رسواست چرا ما هر دو در اعتراف به این حقیقت طفره می رفتیم و سبب شکنجه هم می شدیم ؟ لحن هر دویمان کاملا متفاوت بود متفاوت با همیشه !
    - می تونید بعد از تعطیل شدن مدرسه چند دقیقه از وقتتان را به من بدهید؟
    - البته اما برای چی ؟ما که به تازگی......
    - بله می دونم به تازگی یکدیگر را ملاقات کردیم اما اگر بیائید عجله منو تائید می کنید چون سکوت مرا دید گفت
    - شما مهمترین چیزی را که به خاطرش این همه راه تا کرج امدید فراموش کردید ازم پس بگیرید .
    به سرعت از جا برخاستم و با خود گفتم ایا می تواند مقصودش عکس باشد؟
    - درباره ی....درباره ی چی حرف می زنید اقای اعتمادی ؟
    دوباره با لحنی شوخ گفت
    - درباره ی عکستان مگه اونو نمی خواهید؟
    با شادی کودکانه ای گفتم
    - البته که می خوام من....من باید کجا بیام ؟
    کیانوش ادرس تریائی را در همان نزدیکی به من داد و من پس از خداحافظی را روی تلفن نهادم .ناظم کنجکاو گفت
    - خیره خانوم صولتی !
    - بله ! متشکرم .
    در حال زدن زنگ تفریح گفت
    - خوشحالم وقتی وارد دفتر شدید حال و روزتون تعریفی نداشت به نظر بیمارید.
    - نخیر فقط کمی خسته ام .
    او با شیطنت گفت
    - چطور ؟ تعطیلات تابستانی که تازه به اتمام رسیده !
    قبل از انکه جواب بدهم مدیر مدرسه گفت
    - فکر می کنم به زودی شنونده اخبار خوشی باشیم ! حالات ایشون هم پیش درامد حوادث اینده ای نزدیک است.
    خون به گونه هایم دوید و حسکردم گر گرفته ام با شرمندگی به هر دوی انها که مشتاقانه می خندیدند نگریستم و ارام روی صندلی نشستم .از شایعه متنفر بودم اما زبانم برای گفتن چیزی تکان نمی خورد و فکرم جای دیگری سیر می کرد.

    ***************

    ان دقایق دیر گذر به سختی طی شدند و مدرسه تعطیل شد من با عجله از همکارانم خداحافظی کردم و از مدرسه خارج شدم و با خود اندیشیدم چقدر اشتباه کردم که با ماشین به مدرسه نیامدم ان هم درست امروز .نمی دانم چرا انقدر عجله داشتم ایا ان همه عجله برای پس گرفتن عکسم بود یا دیدن او ؟ به نظرم همه چیز با من سر لجاجت داشتند حتی تاکسی ها حتی پاهایم که به شدت می لرزید و قلبم که دائم بر سینه ام می کوفت و نفسم را سنگین می کرد .وقتی بالاخره سوار تاکسی شدم در کیفم را گشودم و ارام به چهره خود در اینه کوچکم نگریستم و تلاش کردم او را مجسم کنم .او را با چشمانی درشت در پناه مژگانی انبوه و مشکی و موهایی که بی نهایت صاف بود و ابروانی که دائما برای دست انداختن دیگران به هوا می رفت و........و.......
    بالاخره رسیدم با دیدن ماشینش دانستم امده نفس عمیقی کشیدم و با گامهایی لرزان حرکت کردم میترسیدم نه برای این که بار اولی بود که به تنهایی به یک تریا میرفتم بلکه به خاطر رویارویی با او ! وقتی وارد تریا شدم به اطراف نظر انداختم با دیدن او نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم
    - سلام !
    - به به ! فروغ خانوم گریز پا !
    صندلی مقابلش را برایم عقب کشید و من روی ان نشستم و کیفم را روی میز نهادم .حالا نوبت من بود باید از نرمش او استفاده می کردم .
    - چی میل دارید بگم.....
    محکم گفتم
    - من برای تفریح و خوردن عصرانه اینجا نیامدم امدم که....که عکسم را پس بگیرم.
    - چه بی مقدمه !
    ابروی چپش به هوا رفت .فکر می کنم خراب کردم چون او با برخورد تغییر موضع داد و دوباره به جلد تمسخر فرو رفت
    - به من گفته بودند که خانمها فوق العاده کم جنبه اند اما من باور نمی کردم !
    اخم کردم و گفتم
    - پس چی ؟ انتظار دارید بعد از حرفهایی که دیروز شنیدم باهاتون قهوه بخورم؟
    - نه انتظار دارم طوری رفتار کنید که دلتون می خواد نه این که دو ساعت قبل یه جور حالا یه جور !
    - تازه شدیم مثل هم دیروز و امروز خودتون را یادتون رفته ؟
    - موافقم ! طبیعت هر دوی ما اتشینه.
    ما؟ مقصودش چی بود ؟
    - من با اجازه تون سفارش دو تا چای دادم .
    انگار برای گفتن چیزی با خودش کلنجار می رفت چرا که تا اوردن چای ساکت و بی وقفه سیگار می کشید یکی بعد از دیگری ! من هم سکوت کرده بودم و زیر چشمی نگاهش می کردم نمی دانم شاید من هم می خواستم از او چیزی بشنوم .وای ....وای خدای من اگر...اگر....درخواست ازدواج کند یا شبیه این چه باید بکنم ؟ چند حبه قند در چای خودش انداخت و به هم زدن مشغول شد . باید سکوتمان پایان می یافت و گرنه دیوانه می شدم.
    - شما....زیاد به اینجا می ائید ؟
    با لبخند گفت
    - نه ؟ این بار دومه !
    چقدر چهره اش وقتی تا ان اندازه ارام و عاری از تمسخر بود زیبا می شد درست مثل همه ی مردان ان روزگار مردان نجیب زاده ان روزگار ! در ان لحظات پر التهاب این سوال در ذهن من نقش بست که چرا تلاش نمی کند ارام و دوست داشتنی و محبوب باشد ؟ درست مثل حالا !
    - در مدرسه نمی توانستید صحبت کنید کاملا پیدا بود ! من هم جایز ندیدم پشت تلفن بگم .
    قلبم به شدت می زد چقدر با ادب ! ایا او خود کیانوش بود ؟ ان طور سر به زیر و ارام انطور دستپاچه و نگران ؟!
    - من ....من باید به سبب دیروز معذرت بخوام .
    پس او هم انسان بود گیرش انداختم ! ان هم در دامی که خودش برای دیگران می گسترد با خونسردی گفتم
    - مهم نیست عصبانیت ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که البته من فکر می کردم با شما بیگانه است .
    - برای چی خانوم ؟ مگه من ادم نیستم ؟
    لبخند زدم چقدر راحت ! علاوه بر ان عین حقیقت بود .فورا گفتم
    - ابدا قصد توهین نداشتم .
    با دهان بسته شروع به خندیدن کرد و پس از نگاه عمیقی گفت
    - مثل اینکه صراحت و حقیقت گویی شما را به جاهای باریکی کشانده !
    - من.....من فکر می کنم هم نشینی با شما بی تاثیر نبوده .
    - چقدر زود گذشت !
    چه چیز ؟ مقصودش چه بود ؟ به نقطه ای خیره مانده بود به گمانم به یاد اولین دیدارمان افتاده بود که البته حدسم درست بود .
    - انگار همین دیروز بود که یکدیگر را دیدیم .
    سر به زیر افکنده و با گوشه رومیزی باز می کردم با به یاد اوردن ان شب مهتابی در خانه فیروزه خون به چهره ام دوید باید چیزی میگفتم.
    - من....من ان موقع خیلی جوان بودم .
    - هنوز هم هستید .
    هنوز کنجکاوی دوران کودکی در من بود .
    - هنوز هم چون گذشته بانشاط و کنجکاوید ایا انکار می کنید؟
    گوشه لبم را به دندان گرفتم می دانستم که به من خیره شده به همین خاطر از نگریستن به او طفره می رفتم.
    - چای شما سرد شده اجازه بدین عوضش کنند.
    - آه نه متشکرم ! من چای سرد را بیشتر دوست دارم .
    درست وقتی داشتم خدا را شکر می کردم دوباره مسیر صحبت عوض شد و گفت
    - یادتون میاد ؟ان شب در خانه ی برادرم ؟
    خدای بزرگ باید از کجا شروع می کرد ؟ واقعه ای که من هر بار از یاداوری اش دستخوش شرم و اندوه می شوم و تا به حال هزار بار تلاش کرده ام از یاد ببرمش !
    - ان شب دچار بیخوابی شده بودم .
    ابروانش به هوا رفت سریع گفتم
    - وقتی جایم عوض می شود بد خواب می شوم .
    - اما من انکار نمی کنم برای دیدن شما در ان اطراف پرسه می زدم ! خانوم دروغ چیز خوبی نیست و خدا دروغگو را دوست نداره.
    به صورتش نگریستم و نا خوداگاه خندیدم جمله اخرش را به طرز بامزه ای ادا کرد درست مثل پدری برای دختر سه ساله اش ان هم به خاطر گفتن دروفی کودکانه ! باید درباره ی عکس حرف می زدم اما دلم نمی خواست دلم می خواست وقتی که او تا ان اندازه مهربان و ارام بود با هم گفتگو می کردیم و انگار او هم بدش نمی امد .ناگهان یادم افتاد حتما مادر نگران شده بود. به سرعت از جا برخاستم.
    - چی شده ؟
    - من....من باید برم مادرم نگران میشه .
    - شما مثل سیندرلا در کاخ شاهزاده اید می ترسید سر ساعت همه چیز به حالت عادی برگرده ؟!
    - خدای من شما چی می گید ؟ من الان باید خونه باشم .
    - می تونید تلفن کنید.
    به چشمانش خیره شدم انگار برای ساعتی بیشتر ماندن التماسم می کرد . ناخوداگاه به طرف تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم و بهانه ای برای دیرتر رفتن تراشیدم و بعد نزد او برگشتم .او با نگاهی به ساعتش گفت
    - اگه مایل باشید برای خوردن ناهار از اینجا بریم .
    - اما.........
    - قبول کنید خاطره بدی نخواهد بود .
    با هم سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم .ارام پرسید
    - کجا بریم ؟
    - برای من فرقی نمی کنه .
    - یعنی اگه من بگم بریم کجا شما مخالفتی نمی کنید ؟!
    واقعا برایم فرقی نمی کرد و تصور می کنم او از نگاهم فهمید . میان راه داشبورت را باز کرد و عکس مرا پس داد عجیب بود باید به خاطر پس گرفتنش بال در می اوردم اما ارام بودم . مگر منتظر ان لحظه نبودم ؟ مگر به خاطرش ان همه به اب و اتش نزدم و خون دل نخوردم ؟او به شوخی گفت
    - صحیح و سالمه مگه نه ؟
    من هم با همان لحن گفتم
    - اگه می دونستم اینجاست تا به حال برش داشته بودم .
    او در حال رانندگی گفت
    - آه .... نمی دونید تا امروز هزار بار نگاهش کردم ساعتها و ساعتها !
    رنگ از رخسارم پرید دیگر از این روشن تر چه می توانست باشد !
    - می دونم با ندادنش خیلی باعث اندوه و ناراحتی ات شدم اما خب..... بگذریم .
    به صورتش وقتی که نیمرخ بود نگریستم ناگهان به طرفم برگشت و با دیدن رنگ و رویم گفت
    - از من ترسیدی ؟!
    زمزمه کردم
    - چرا باید بترسم ؟!
    ناگهان عصبی گفت
    - من که دیگه به عشقم دروغ نمی گم !
    همان حال چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبسکردم احساس عذاب وجدان داشتم .باید هر کاریمی کردم غیر از سکوت باید جوابش را می دادم باید از ماشین پیاده می شدم یا فریاد می زدم اما هیچ کاری نکردم انگار از مدتها قبل منتظر شنیدن این حرفها بودم .فکر می کردم خواب می بینم و وقتی چشم باز کنم به خود می خندم اما وقتی چشم باز کردم او را دیدم که با لبخندی شیرین و نگاهی ویرانگر که زمزمه کرد
    - نه خواب نیستی خانوم کوچولو! بیداری بیدار بیدار !
    با دست صورتم را پوشاندم و او در حال رانندگی پرسید
    - حالا که اینقدر منو اواره خودت کردی و خواب و زندگی رو ازم گرفتی و به سرزمین خودت راه دادی بهم پاسخ مثبت میدی ؟ باهام ازدواج می کنی ؟
    چه جسارتی ! فرضا که جواب من مثبت بود او چه می کرد ؟ راه می افتاد می امد خواستگاری ؟ حالا خودش هیچ من چی؟ فکر اخر و عاقبت مرا نکرده بود ؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می امد پرسیدم
    - با تو ؟
    - الان سه ساله که از وقتی دیدمت با خودم در جنگم . می دونی من فکر نمی کردم روزی برسه که عشق دختری وادار به ازدواجم کنه اما حالا فکر می کنم وقتش رسیده ! هیچوقت نتونستم بفهم چه چیزی در تو هست که باعثمیشه همیشه در خاطرم باشی ؟ من در زندگیم زن ها و دختر های زیادی رو دیدم آه .... فکرهایبد نکن . من مرد دنیا دیده ای هستم و در طی سفرهایم چه در داخل و چه در خارج از ایران زنان و دختران زیادی دیدم و به نوبه ی خود فراموششان کردم اما تو ! ..... درست از همان شب به یاد ماندنی پشت پنجره .....فروغ ؟ چشمات هر وقت که نگاهت می کنم یاداور همون شبه وقتی به من دروغ می گی و یا حتی تظاهر میکنی باز هم به من میگه تو هم دوستم داری ! می دونم از چی وحشت داری مسلما از من نیست ! از عقاید مردمه از این که بگن دختره با مردی ازدواج کرده که حتی خانواده اش طردش کردند . تو در اصل از اونا و حرفهاشون می ترسی وگر نه تو همونی که من دنبالش می گردم . اغلب تلاش میکنی کاری رو بکنی که دوست داری اما نمی تونی .اگه از نظر اونا من نجیب زاده نیستم تو هم نیستی !
    - خدای من !
    - بله فقط از نظر دیگران و اونا چرا اینقدر باید مهم باشند ؟!
    وقتی که پشت سر تو هم حرف بزنند بعد از مدتی بهشون می خندی .
    - شما دیوانه اید !
    - بله دیوانه ازادی ! دیوانه اتکا به نفس و دیوانه تو ! ازدواج با من برای تو هم یه فرصت خوبیه تا دنیا را انطور که خودت دوست داری بیبینی و زندگی کنی . ما در کنار هم خوشبخت خواهیم بود و از زندگی لذت خواهیم برد .
    با وحشت گفتم
    - اونایی که شما درباره اشون حرف می زنید اقوام و دوستان و خانواده من هستند چطور میشه به خانواده و بستگان پشت کرد ؟!
    - وقتی که با من ازدواج کنی اونا خودشون به شما پشت میکنند !
    - و اگر مخالفت کنم ؟
    او ماشین را متوقف کرد و خیره در چشمانم گفت
    - جدی نمیگی ؟
    محکم گفتم
    - چرا جدی میگم ! ما به درد هم نمی خوریم .
    - چرا ؟
    - به هزار دلیل !
    - توی چشمان من نگاه کن و بگو به من علاقه نداری انوقت باور می کنم .
    - نیازی به این کار نیست مثل روز روشنه ما در کنار هم خوشبخت نخواهیم بود.
    - فقط به خاطر دیگران ؟
    - نه من میل ندارم در این رویا پردازی با شما شریک بشم .
    - رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا تو می بافی نه من ! تو که الان مدت هاست دنبال شریک زندگیت در ذهنت می گردی . تو به من علاقه داری و همین برای خوشبختی کافیه مگه خوشبختی به چی میگن ؟
    من مستاصل گفتم
    - به هر حال هر چی هست این نیست.
    - من این همه صبر نکردم که جواب منفی بشنوم .
    - متاسفم که انقدر دیر شنیدم وگرنه زودتر می گفتم.
    او قاطع گفت
    - نه متاسف نباش چون من برای به دست اوردن چیزی که می خوام هر کاری می کنم اونقدر میام در خونتون تا از ترس ابرویشان تو را به من بدهند .
    با هراس گفتم
    - این کارها واقعا ازتون بعیده ! اونا به محض فهمیدن موضوع منو می کشند.
    - ومن هم اونا رو می کشم .فروغ اول موافقت توشرطه تو موافق باشی همه چیز درست می شه .
    - اخه چه طوری ؟
    - اونو به من بسپار قبوله ؟
    اخر چگونه می توانستم با مردی ازدواج کنم که قصه ها درباره اش شنیده بودم ؟ شایعاتی تا ان اندازه زشت و شرم اور . نمی دانم ! دستم را بلند کرد و به لبانش
    نزدیک ساخت و زمزمه کرد
    - فروغ ؟ تو که اون شایعات وحشتناک را درباره ی من باور نمی کنی ؟
    نا خود اگاه گفتم
    - نه !
    بعد متقابلا پرسید
    - تو چی ؟ دیگه به نظرت بچه نمی یام ؟
    سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید و گفت
    - در طول این مدت چند بار از به یاد اوردن این مساله خشمگین شدی ؟ عزیزم تو همیشه در قیاس با من بچه ای ! فقط کافیه سن و سالم را در نظر بگیری .
    به صورتشنگریستم به عنوان مردی سی و دوساله زیادی با نشاط و جوان بود .داشتم چه می کردم ؟ دیوانه بودم با مردی ده یازده سال بزرگتر از خودم قول و قرار ازدواج می گذاشتم ! او که گویی تردیدم را حس کرده بود گفت
    - بهت قول میدم خوشبختت کنم .
    - زیاد خوشبین نباش اگه من هم جواب مثبت بدم باید از هفت خوان بگذری .
    - می گذرم من اونا رو به زانو در میارم .
    انگاه ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد انقدر سریع می راند که من از ترس دستگیره را محکم به دست گرفتم . به هر حال دیگر جواب مثبت داده بودم در حالی که همچنان دو دل و مضطرب بودم و نمی توانستم بفهمم کار درستی کرده ام یا نه ! در دل گفتم خدایا خودت به خیر کن .


    ادامه دارد ...................

  6. #16
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل شانزدهم
    اوایل اشنایمان همه ی کارهایکیانوش به نظرم عجیب و غریب می امد ولی گویی دیگر عادت کرده بودم چون حتی از نحوه درخواست ازدواجش ان هم درست یک روز پساز دیدارمان در ویلای کرج متعجب نشدم . دیگر او را به همان صورت پذیرفته بودم او را با همه ی عجایبش ! و اگر او را با ان ویژگی های حیرت انگیزش نمی شناختم بی گمان همه چیز را به حساب خواب و رویا می گذاشتم ولی همه چیز واقعیت داشت .
    او کسی که تا ان درجه مطرود و منفور فامیل و اشنایان بود به من درخواست ازدواج داده بود و من هم پذیرفته بود .
    اعتراف می کنم که صدبار از قولی که داده بودم پشیمان شدم .اما حقیقت ان بود که میلم بیشتر از هر چیز بود چرا ؟! این یکی را نمی دانستم زیرا دیوانه وار عاشقش نبودم که به حساب عشق بگذارم .من فقط او را خواستم به همین راحتی ! درست از همان شب مهتابی وقتی که انقدر گستاخانه بر من در حالی که پشت پنجره ایستاده بودم خیره گشته بود .چرا با ان که می دانستم مقابل پایم چاه عمیقی است بی محابا جلو می رفتم ؟ چقدر گستاخ شده بودم دیگر نه ترس از اقا جان جلو دارم بود نه ابا از فرهاد ! شده بودم یکپارچه اتش .قید همه چیز را زده بودم و در تصمیمم پافشاری می کردم اما هنوز شهامت مطرح کردنش را نداشتم .
    وقتی که به پدر که بی نهایت ارام به خواندن روزنامه اش سرگرم بود و به مادر وقتی که با حوصله به خیاطی مشغول بود می نگریستم زبانم بند می امد .نمی توانستم تصور کنم چند دقیقه بعد چه حالی خواهند داشت مادر که بی گمان ضعف می کردو پدر......آه پدر دیوانه می شد یا خودش را می کشت یا مرا ! پدر با ان نفرت ریشه دارش از کیانوش چگونه می توانست به ازدواج من با کیانوش رضایت دهد ؟ مگر بارها نگفته بود که حیف از نام ادم که بر روی این مردک بگذارند ؟ پس من روی چه کسی برای گفتن باید حساب باز می کردم ؟ وقتی ناامید از گفتن حقیقت شدم به کیانوش تلفن زدم .ان شب ساعت از یازده گذشته بود که با او حرف زدم صدایش خونسرد و ارام بود انگار نه انگار که من در چه دریایی دست و پا می زنم گویی از دل من خبر نداشت . فکر می کنم برای خوابیدن بود چون اصلا انتظار تلفنم را نداشت .
    - فروغ تویی ؟!
    - بله ! چیه انتظار تلفنم را نداشتی ؟
    - حالت چطوره ؟ می دونی چند روزه ازت بی خبرم ؟
    - چند روزه ؟
    - چیزی بیشتر از یک هفته !
    - همش همین ؟منو مسخره می کنی ؟
    - تو هنوز فرق بین شوخی و جدی را نفهمیدی ؟
    - من فرق هیچ چیز را در تو نمی فهمم.
    - دلم برات تنگ شده بود چرا انقدر ارام حرف میزنی ؟
    - حتما میدونی ساعت چنده ؟
    - آه فراموش کردم تو تنها نیستی و حالا همه خوابند.
    - ولی انگار تو هم برای خوابیدن اماده می شدی .
    - نه استثنا امشب اونم از روی بی حوصلگی تو از کجا فهمیدی ؟
    - باربد گفت.
    - حالا چی شده به من تلفن کردی ؟
    - ناراحتی ؟
    - کنجکاوم !
    - من.....من می ترسم کیانوش.
    - تو ؟ تو و ترس؟ من همیشه فکر می کنم تو مثل ماده شیر صحرا اماده ی حمله ای.
    - شوخی رو بذار کنار کیانوش من کاملا جدی ام .
    - چی شده ؟ تو کسی نیستی که فقط برای دیدن کابوس به من تلفن کنی !
    - چه کابوسیاز این بدتر که هر لحظه به عواقبش فکر می کنم پشتم می لرزه.
    - از همین اول عقب نشینی کردی ؟
    - اونا حتی نمی خوان اسم تو را بشنوند .
    - تو چی ؟
    مکث کردم سکوتم نگرانشکرد .
    - الو ..... الو.... فروغ ؟
    - بله ؟
    - چرا جوابمو ندادی ؟
    - معذرت می خوام حواسم جای دیگه ای بود .
    - تو اصلا برای چی به من پاسخ مثبت دادی ؟ به خاطر میل خودت یا.....چطور بگم ..... شوق و ذوق من عقل از سرت ربوده بود ؟
    - حرفهای احمقانه نزن کیانوش من به تو علاقه دارم ولی از عاقبت این کار می ترسم.
    - فقط تلفن زدی اینارو بگی ؟ فکر می کردم بیشتر از اینا شهامت داری لااقل اینطور نشون می دادی.
    خشمگین از ترسو قلمداد شدنم گفتم
    - چطور جرات می نی بگی من ترسوام ؟!
    - آهان حالا خودت شدی تو یک انسان ازادی و مختاری خودت راهت رو انتخاب کنی .دیگه دوران اسارت تموم شده و هرکسی حق اظهار نظر و تصمیم گیری داره.
    - ولی آنوقت مردم چی میگن ؟نمگین.....
    - باز که گفتی مردم ؟اولین شرط زندگی کردن با من بی تفاوت بودن نسبت به مردمه .تو باید خودت باشی اونا همیشه حرف می زنند .حتی اگر به میلشان رفتار کنی .
    - من نمی تونم به خانواده ام بگم.
    - من میگم ! اما اول باید از تو مطمئن بشم .اگه قراره وسط راه جا بزنی از همین حالا بگو من باید تکلیف خودمو بدونم.
    - باید بدونی که من بچه نیستم که هر دقیقه یک مدل حرف بزنم .
    - بسیار خب در ان صورت با اطمینان بیشتری جلو میام.
    - اگه...اگه با تو رفتار مناسبی نداشته باشند چی ؟
    - تو نگران منی ؟این لطف تو رو میرسونه عزیزم نمی دونستم انقدر برات مهمم.
    لحنش تمسخر امیز بود محکم گفتم
    - البته که هستی !
    - این خیلی جالبه که تو خودت لباس رزم به تنم میکنی و با سخنان قشنگت بدرقه ام میکنی ! این نیرویی دو چندان برای جنگیدن به من میده.
    - کی میای ؟
    - شتابت رو تحسین می کنم !
    خشمگین گفتم
    - من عجله ای برای به دام افتادن ندارم فقط می خوام هر چه زودتر از چنگ اضطراب رها شوم.
    - خب....بذار ببینم تا اخر پائیز که هیچی راستش دارم به سفر میرم تا زمستان باید صبر کنی .
    - کجا میری ؟
    - به انگلیس نگران نشو برای خداحافظی به دیدنت خواهم امد راستی چی دوست داری برات بیارم ؟ بگو رودرواسی نکن !الان تو از هر کسی برای هدیه گرفتن جلوتری.
    - خب.....من هیچی..........
    - می خوای برات یکگردنبند از زمرد بیارم که اسمت رو روشکنده باشند؟
    برای تفاخر گفتم
    - نه متشکرم میدونی که پدر و برادر من از زرگرهای سرشناس بازارند.
    - نمی خواد پز اونا رو به من بدی ! گردنبندی برات میارم که تا هفته ها سرگرم محاسبه ارزش واقعی اش باشند .چیزی که مد نظر منه باارزشتر از ایناست.
    - اینقدر پولت رو به رخ من نکش !
    - تو رو خدا یککم متواضع باش فروغ.
    - تو هیچبرتری نسبت به من نداری .
    - اما تو برای این که بتونی روی ثروت من پنجه بیاندازی باید کمی نرمش نشون بدی.فکر می کنم همین هم تو رو وسوسه کرده با من ازدواج کنی .
    - از تو پولت متنفرم امیدوارم بری انگلیس گم بشی !
    با خنده گفت
    - اما من بر می گردم.
    گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم . او به راستی هزار چهره داشت چند لحظه بعد برای اطمینان از قطع شدن تماس ارام گوشی را برداشتم و دوباره روی تلفن گذاشتم و با عصبانیت به بستر رفتم.

    ********************

    زمستان که رسید التهاب به وجود هراسیده من بازگشت .ان زمستان را هرگز از یاد نمی برم زمستانی که با هر سال از لحاظ ظاهر تفاوت نداشت اما برای من متفاوت بود . نه این که سرمایش فرق داشته باشد یا مثلا برفش یک رنگ دیگری باشد نه برف همان برف بود و سرما همان سرما .من به هیچ یک توجهی نداشتم جز به این که او کی باز می گشت و من علی رغم چیزی که قبل از رفتنش به جهت عصبانیتم به او گفته بودم دلتنگ بودم .عجیب به او عادت کرده بودم به او با همه ی ویژگی های عجیب و غریبش . به او با زهر حرفهای نیش دارش که گاهی جان ادم را به لبش می رساند.چگونه ان همه به او علاقه مند شده بودم؟!
    از ابتدای زمستان سر کلاس دائم نگاهم به بیرون بود ایا منتظرش بودم ؟ صدبار از خود پرسیدم نکنه از من رنجیده باشه ؟نکنه نیاد؟ اما او امد درست وقتی که من از امدنش ناامید شده بودم .مثل همیشه اراسته و مرتب بود و من درست جلوی مدرسه در حالی که نگاهش دنبال من می چرخید غافلگیرش کردم ! او در ماشین نشسته بود و سیگار می کشید .آه ! چقدر ناگهان او را خواستم ! چقدر خواستنی شده بود . فرو رفته در پالتوی اخرین مدش و ملبس به شال گردن کشمیری خوش رنگش . باید می دویدم نه ! پرواز می کردم اما چیزی در درونم مرا به ارامش دعوت می کرد .با گامهایی لرزان به طرفش حرکت کردم حالا که درست در چند قدمی اش بودم همه وجودم می لرزید و انگار زبانم بند امده بود .
    با دیدن من از ماشینش پیاده شد باد موهای صافش را به رقص در اورده بود .چرا بغض گلویم را می فشرد ؟ چرا دوست داشتم گریه کنم ؟ مگر چند وقت از او بی خبر بودم ؟ چشمهای بازیگوشش سراپای مرا برانداز کرد و سپسلبانش با لبخندی پر معنا حالت گرفت . برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا بر خود مسلط شوم وقتی چشم گشودم در مقابلم بود.
    - سلام ! من برگشتم .
    - سلام
    صدایم به شدت می لرزید و این از دید او دور نماند .با بدجنسی به رویم اورد و گفت
    - مثل دختر بچه های ترسو شدی . می تونم امیدوار باشم از دیدنم هیجان زده شدی ؟
    بغ ترکید و اشکم سرازیر شد او بهت زده بر من خیره مانده و برای نخستین بار با لحنی کاملا جدی گفت
    - اوه.........مثل دل نازک ها رفتار میکنی.زشته!دیگران نگاهمان می کنند.
    دیگران به درک ! از دستش عصبانی بودم در طول این مدت نه نامه ای داده و نه حتیتلفنی زده بود انوقت به محض رویارویی با من مسخره ام می کرد .از خودم هم خشمگین بودم که امقدر در کنترل احساساتم ضعف به خرج داده بودم و حس می کردم ابروی خود را برده ام .قدمی به جلو برداشت و دستم را به دست گرفت
    - فروغ چیه؟ مگه چی شده ؟ تو که وسط بیابون نبودی همه دور و برت بودند یا شاید شوق دیدار من.......
    عصبانی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم
    - نه ! کاش بر نمی گشتی بیخود نیست تا می بینمت احساس تنفر می کنم !
    از حرفهایم جا خورد اما طولی نکشید که دوباره ان لبخند تمسخر امیز برلبانش نقش بست . برف سنگینی شروع به بارش کرده و بر موهای بلند او نشسته بود .پشتم را به او کرده و به طرف ماشینم رفتم تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم و در دل به شدت خود را مواخذه می کردم .فکر می کردم این نهایت پستی او بود که هیجان خودش را پنهان می کند و هیجان مرا به رخم می کشید .خب بله من برایش نگران و دلتنگ بودم و ماهها از او خبری نداشتم و هنگام رویارویی با او انتظار کلامی محبت امیز را داشتم انوقت او چه کرد ؟
    برف شدیدتر شده و او همچنان سرجایش ایستاده بود هر قدر استارت زدم ماشینم روشن نشد سرم را روی فرمان اتومبیل گذاشتم و گریستم .لعنت به این ماشین هر وقت احتیاجش دارم اذیتم می کند . سر بلند کرده و او را دیدم سرش را خم کرده بود و با نگاهی مهربان مرا می پائید .سرشانه ها و روی موهایش برف نشسته بود خدایا لعنت به او !چقدر خواستنی بود . در سمت راننده را باز کرد و درست کنار گوش من گفت
    - برو اونطرفتر تا من بشینم .
    - برو پی کارت !
    - فروغ !
    حاضر بودم تا همه ی هستی ام را بدهم تا بار دیگر صدایم کند با همان لحن .
    - می خوای التماست کنم عشق من ؟!
    به طرفش برگشتم خیلی به من نزدیک بود نزدیکتر از هر زمان .نفس هایش را حس می کردم بی اختیار بر لبانم لبخند کمرنی نقش بست ارام از سر جایم حرکت کردم وصندلی راننده راخالی نمودم و او به نرمی سوار اتومبیلم شد و در را بست .صدای بسته شدن در بهانه ای بود برای فرو ریختن قلب من .کلید بخاری را فشرد و دیری نگذشت که هوای گرم و مطبوعی به سمتمان هجوم اورد وشیشه هاس سرما زده اتومبیل بخار کرد .دیگر هیچ چیز معلوم نبود نه برف نه دیگران نه زمستان فقط از دنیایی به ان وسعت من یدا بودم و او !من شرمزده زیر نگاه خیره او و او سرمست وعاشق و مدهوش در کنار من .دستکشش را از دست بیرون کشید و دستم را به دست گرفت و با مهربانی گفت
    - دستات سردند چرا دستکش به دست نمی کنی ؟
    لرزان و ترسان گفتم
    - عادت ندارم.
    لبانش را به دستم نزدیک ساخت و بوسه ای پر محبت روی انها رها ساخت.
    - باید عادت کنی دستهای محبوب من نباید از سرما و گرما اسیب ببینند.
    خواستم دستم را از دستشبیرون بکشم اما محکم ان را گرفت .به صورتش خیره شدم انگار متوجه فشاری که به دستم می اورد نبود.
    - از دستم ناراحتی ؟ انتظار داشتی جلوی ان همه چشم با دیدنت چه کنم ؟
    آه ببین کی از شرم و حیا صحبت می کند ؟ اما او جدی بود و سخت منقلب ! روی از من برگرداند و با لحنی شوریده گفت
    - داشتم فکر می کردم برات مهم نیستم انگار ..... انگار دنیا رو به من دادند وقتی که انقدر نگران خودم دیدمت .فروغ من....من توی پوست خودم نیستم !
    دستم را به گونه اش چسباند و من لرزش عضلات صورت و دستش را حس می کردم در حالی که احوال من هم بهتر از او نبود.
    - عزیز من تمام این مدت در فکرت بودم همه جا و همه وقت . دلم برات تنگ شده بود . با خودم گفتم امکان نداره تو به اندازه من دلتنگباشی پس به سختی با خود جنگیدم تا جلوی تو هیجان زده نباشم ! فروغ فروغ تو چی هستی ؟ لعنتی تو مثل یک عبادتگاه شیشه ای هستی که فقط بهش صورت چسباند ! نمی دونی چقدر ناراحتم که هنوز انقدر باهات فاصله دارم .
    حالا چشمانش را بر هم می فشرد و دست مرا با دو دستانش پوشانده بود .زبان من هم بند امده بود به نظرم این حرف ها از او بعید بود چیزی دور از باور ! این نخستین اعتراف او به عشقش بود ان هم به نحوی که من تا ان روز نه دیده و نه شنیده بودم . برایم باور کردنی نبود او تا ان اندازه رمانتیک باشد انقدر حساس نکته بین و تابع احساسات !
    - با خود گفتم نکنه زیر قول و قرارت زده باشی فکر کردم اگر با من چنین معامله ای کرده باشی بکشمت ! نه نترس ! من هرچه که باشم ادمکش نیستم . من دوستت دارم فروغ ! دوستت دارم ! دیگه صبرم تموم شده به من بگو کی بیام ؟ با کی حرف بزنم ؟ اگه تو رو به من ندن می دزدمت به خدا می دزدمت !
    در حالی که به شدت ترسیده بودم خندیدم . به طرفم برگشت نگاهش تا اعماق وجودم رسوخ کرد
    - می دونم الان قلبت مثل یک خرگوش میزنه اما من کاملا جدی ام . تو دیوانه ام کردی ! بدبخت و سرگشته و اواره ام کردی ! شدم مثل ماهی که از اب دور افتاد . تو چقدر سنگدلی تا کی می خوای دست و پا زدنم رو ببینی ؟ قسم می خورم هیچ چیز و هیچ کس تا حالا نتونسته اینقدر منو به زانو در بیاره .
    به طعنه گفتم
    - تا حالا که من منتظر تو بودم ! نکنه می خوای خودم با پدرم حرف بزنم ؟
    - نه من با اون کرکس پیر حرف می زنم .
    - تو حق نداری پشت سر پدرم اینطور حرف بزنی .
    - خیلی خب.....خیلی خب عصبانی نشو .تو مثل یک مرغ فراری می مونی دائم از دستم فرار می کنی بذار چند لحظه با ارامش احساست کنم .اصلا هر چی تو بگی درسته هر چی تو بخوای درسته ! فقط به من بگوحدس من هم درباره ی عشقت به من درسته ؟
    - تو دیوانه ای انگار حالت خوب نیست .
    - اره دیوونه ی توام تو دیوونه ام کردی ! هر بار امدم فراموشت کنم مثل قرص قمر جلوم ظاهر شدی آه که خدا رسم دلبری رو فقط به تو اموخته .
    از حرفهایش لذت می بردم اما می ترسیدم از زمان که با شتاب سپری می شد می ترسیدم . از او انچنان شیفته و بیقرار و قوی می ترسیدم ! انگار زمان با همه ی عظمتش پیش پای او حقیر بود . ایا من واقعا قصد داشتم به او تکیه کنم ؟ کسی که همه از او به عنوان مردی رذل و بی شرم و فاقد صلاحیت اخلاقی یاد می کردند ؟ ناخوداگاه میان تشویش و اضطراب گفتم
    - کیانوش ازدواج من و تو چه نتایجی در بر خواهد داشت ؟ ما پس از ازدواج با یکدیگر باید قید دیگران را بزنیم .
    او سر مرا به شانه خودش تکیه داد و زمزمه کرد
    - دیگران مهم نیستند ما همدیگر رو داریم .ما عاشقیم عاشق هم ! تو ازادی اونطور که دوست داری زندگی کنی .
    چقدر شانه هایش مردانه و محکم بود حس می کردم تکیه گاه مطبوعی یافته ام . بله ! او مرد نیرومندی بود و قادر بود نه تنها از خودش بلکه از من هم حمایت کند . هیچ مردی را به ان اندازه قدرتمند سراغ نداشتم که بتواند مرا زیر چتر حمایتش بگیرد مگر من در طول عمرم چند مرد دیده بودم ؟ چند نفر غیر از پدر و برادرم ؟
    او ارام با دست چانه ام را بالا گرفت و به مهربانی با ان صدای بم مردانه اش پرسید
    - کی بیام ؟ وقتشرو تو تعیین کن اصلا کجا بیام ؟ خونه یا محل کار پدرت ؟ اونقدر دیوونه ام که جاش برام مهم نیست می بینی حاضرم به خاطرت حتی سر توی دهان شیر ببرم البته من مرد ماجرا جویی هستم اما معمولا به این راحتی تن به سختی نمی دم .
    انگاه به نرمی شروع به خندیدن کرد و چون سکوت مرا دید درادامه گفت
    - نمی خوای سراغ سوغاتی ات را از من بگیری ؟!
    - حالا ؟
    - پس کی ؟
    - تو کی اومدی ؟
    - کمتر از چهار ساعته !
    متعجب گفتم
    - چی ؟
    - تعجب کردی ؟ فکر کردی فقط دل خودت تاپتاپ می کنه ! برای دیدنت خیلی عجله داشتم حتی تا شب هم نمی تونستم صبر کنم و بهت تلفن بزنم این بود که بلافاصله پس از گذاشتن چمدانم به اینجا امدم . دیدی زود قضاوت کرده بودی .
    خندیدم او هم خندید . به اطراف نظر انداخت و گفت
    - میعادگاه قشنگیه برای ثبت اولین اعتراف تو !
    - و اعتراف تو !
    - بعد از این دیگه به ماشین احتیاج نداری خودم هر روز صبح می رسونمت و بعد از ظهر برت می گردونم.
    - خیالت راحت باشه وقتی پدرم از حقیقت با خبر بشه از زور ناراحتی اول ماشینم رو می گیره .
    - بهتر ! تو که ناراحت نیستی ؟
    به دور و برم نظر انداختم و گفتم
    - نه ! اما بهش عادت کردم .
    - از این بهترش رو برات می خرم فقط کافیه اشاره کنی . تو ملوسک من حاکم قلب و روح منی ! برای تو هیچ چیز غیر ممکن نخواهد بود .
    به ساعتم نگاه کردم و گفتم
    - من دیگه باید برم نگرانم میشن .
    اخمهایش در هم گره خورد به نظرم این بدترین چیزی بود که شنید. چند لحظه سر به زیر افکند و سپس دست در جیبش برد و چند ثانیه بعد جعبه زیبایی را مقابلم گشود .از تلالو جواهرات روی گردنبند ماتم برده بود.
    - این مال توست امیدوارم خوشت بیاد برای یافتنش کلی وقت صرف کردم .
    حتی دلم نمی امد لمسش کنم چه دلیلی داشت حیرتم را به خاطر شکوهش مخفی کنم ؟ پدرم زرگر بود اما حتی در خواب هم چین ثروتی را ندیده بودم .حتما به خاطرشکلی پول داده بود ان هم در کشوری اروپایی . مطمین نبودم گردنی در برابر سنگینی ان گردنبند تاب بیاورد .کیانوشزیر چشمی مرا نگریست گویی منتظر بود به خودم مسلط شوم بالاخره وقتی توانستم حرفی بزنم گفتم
    - تو.... حتما بابتش کلی پول دادی ؟
    - به اینشکاری نداشته باش فقط بگو می پسندی یا نه ؟
    - حتما دستم می اندازی ! این گردنبند لااقل میلیونها تومان می ارزد .
    - بله کار دسته برات سفارش دادم نگین یشمی بزنند همونطور که دوست داری .چیه ؟ دوسش نداری ؟
    - حرفهای بی معنی نزن من....من چطور می تونم قبولش کنم ؟ نه نه ! قبول نخواهم کرد .
    او در جعبه را بست و در کیفم گذاشت و بعد قبل از ان که به من مجال حرف زدن بدهد گفت
    - بهت گفته بودم چی برات میارم اگر قبول نکنی درست مثل اینه که به من توهین کردی.
    - ولی اخه این یک گردنبند معمولی نیست با بقیه چه کنم ؟
    - من نمی دونم یه جایی قایم کن اما پیشخودت باشه من اینو برای تو اوردم .
    بعد به شوخی گفت
    - بهت گفته بودم گردنبندی برات میارم که دهن همه باز بمونه .
    - بله مثل این که از این به بعد باید حرفهایت رو بیشتر جدی بگیرم . اما لطفا دیگه از این هدایای سنگین نخر .
    - تازه کجاش رو دیدی ؟ می خوام سفارش بدم برات سرویسش رو بسازند .
    - خدای من نه !
    - بله من عاشق هر چیزیم که تو رو غافلگیر کنه هستم و تا وقتی بدونم این کار ممکنه ادامه میدم .خب دیگه مثل این که من باید برم نمی خوام برات دردسر درست کنم.
    - ممنونم.
    - یکی از همین روز ها تکلیف هر دویمان را معلوم می کنم .
    با گفتن این جمله از اتو مبیلم پیاده شد و من پشت رل نشستم و شیشه را پائین کشیدم به طرفم خم شد و گفت
    - مراقب خودت باش و نترس .
    چند بار استارت زدم تا ماشین روشن شد . گفتم
    - سعی کن وقت مطرح کردن موضوع با پدرم ادای گانگسترها رو در نیاری.
    - خواهش بدی داری هر چند باید جانب احتیاط رو رعایت کنم .
    از هم خداحافظی کردیم و من هنگام پیچیدن به خیابان اصلی او را دیدم که همچنان میان برف و سرما ایستاده بود و دورشدنم را نظاره می کرد .
    این خاطره برای همیشه در قلبم نقش بست خاطره ای از فنا ناذیرترین مردان روزگار که مغبون عشق یک زن شد !




    ادامه دارد.........................

  7. #17
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل هفدهم
    هر بار بعد از اخرین دیدارمان دقایق به کندی می گذشت گویی همه چیز سر ناسازگاری با من داشت و هیچ کس و هیچ چیز حال دل شوریده ی من را نمی فهمید .هفته اخر سال بود و اکثر ساعات من به بطالت در اتاقم می گذشت البته بیخود بیخود هم نه نیم بیشتر فکر من پیرامون اینده می چرخید .
    نمی توانستم قبول کنم من و کیانوش زن و شوهر شویم راستش عشق و علاقه من به کیانوش چیزی بود که خودم تصور می کردم ولی واقعیت در قلبم همچنان مبهم و نا مفهوم بود .وقتی که ساعتها به او می اندیشیدم دچار سردرد می شدم .
    ایا عشق من فقط یک هوس بچگانه بود یا به طور یقین دوستش داشتم ؟ او مرد جذاب و فریبنده ای بود اما من که بچه نبودم بیست و یک سال سن داشتم و این سنی بود که در گذشته برای دختران دم بخت سن پختگی می گفتند .
    هنگامی که سوالی در ذهنم تداعی می شد در پاسخش در مانده می گشتم و لاجرم از خیر اندیشیدن می گذشتم و خود را به کوران حوادثی می سپردم که کمترین اطلاعاتی از چگونگی وقوعشان نداشتم . پرسش دوست داشتن کیانوش همیشه بی پاسخ بود و من همواره با یاداوری او حس می کردم با همه ی وجود او را می طلبم . نمی دانم چگونه در طول مدت کوتاهی ان همه شهامت پشت سر گذاشتن خانواده و مهمتر از همه ابروی خودم !
    واقعا حتی یکبار نتوانستم درباره ی گذشته او بپرسم غیر از ان مورد که خودش زمینه اش را فراهم کرد. ان روز در راه بازگشت از مدرسه وقتی که کنار او در ماشینش نشسته بودم ناگهان با ترمز شدید او در داشبورت باز شد و چشم من پس از مدتها دوباره به ان کارت تبریک افتاد . هر دو هم زمان برای برداشتنش دست دراز کردیم و بالاخره من دستم را پس کشیدم و کیانوش ان را برداشت و دوباره پس از مدتها به دقت به ان خیره شد و من کاملا او را زیر نظر داشتم ناراحت شدم و به بیرون خیره گشتم و با خود اندیشیدم ایا باید تا اخر عمر هر بار با یاداوری سر به هوایی های او غصه بخورم ؟
    سارا ؟ معلوم نیست کدوم بدبختی است ! در افکارم غوطه ور بودم که صدای زمزمه وار او مرا به خود اورد
    - سارا ! یادت به خیر ! می دونی فروغ خیلی بهش مدیونم و روحیه فعلی ام را از او دارم .
    با رنجشو خشم گفتم
    - خیلی پررویی که به من میگی .
    کیانوش با سبز شدن چراغ به راه افتاد و از سخن من متعجب شد و گفت
    - مگه چه اشکالی داره ؟ من و تو به زودی زن و شوهر می شیم و من دلیلی نمی بینم چیزی را از تو پنهان کنم .
    با صدایی بغض الود گفتم
    - لازم نکرده نمی خواد بگی ! ایا یکبار شده من از تو درباره ی گذشته ات سوال کنم ؟ نمی بینی به سختی از حرف زدن و فکر کردن درباره اش فرار می کنم ؟ ایا اصلا ناراحتی و اندوه من برات مهم نیست ؟ مهم نیست من چه عذابی می کشم که.....
    کیانوش که همچنان حیرت زده بر من می نگریست و وانمود می کرد از حرفهای من سر در نمی اورد ناگهان میان حرف های من گفت
    - چند لحظه صبر کن ببینم تو درباره ی چی حرف میزنی ؟ ایا چیزی هست که درباره ی من ندونی ؟ این یک نوع توهین علنی نسبت به منه من دوست ندارم تو با چشم بسته وارد زندگی من شوی ! مگه من به تو تحمیل شدم ؟ و اما درباره ی این کارت چرا باید حرف زدن از سارا تو رو ناراحت کنه ؟ فروغ تو زن فناتیک و املی نیستی حداقل من فکر می کردم نیستی . ایا تو در زندگی همسر اینده ات وجود هیچ مونثی غیر از خودت رو نمی تونی تحمل کنی ؟ اخه چرا این مساله باید باعث عذاب تو بشه ؟
    من میان رگبار گریه ام در حال پاک کردن اشکم گفتم
    - اوه .... تو بدترین مرد زمینی ! چطور می تونی به حضور کس دیگه ای اعتراف کنی ؟ من می خواستم چشمم رو به روی همه ی مزخرفاتی که میگن ببندم اما تو... چطور به خودت اجازه میدی هنوز با من ازدواج نکرده به این حقایق تلخ اعتراف کنی ؟ ایا مرا به بازی گرفته ای ؟ یا تصور کردی من تحت هر شرایطی و در هر وضعی با تو ازدواج می کنم ؟ در زندگی تو یا جای من است یا جای زن دیگری که بخواهی اگر از نظر تو طرز فکر من فناتیک است بسیار خب من عقب میکشم و صحنه را برای سارا خانوم باز می گذارم .
    - خدای من......
    کیانوش بی وقفه می خندید و میان خنده تکرار می کرد
    - خدای من.....تو..... باید می فهمیدم ! اوه......خدایا....
    هر قدر او برشدت خنده اش می افزود اعصاب من بیشتر تحریک می شد . فریاد زدم
    - خنده ات رو تموم کن بس کن!
    او از خندیدن با صدای بلند دست کشید اما همچنان قادر نبود جلوی خنده اش را بگیرد و هر بار با دیدن چهره ی غرق در اشک من کنترل خنده از دستش خارج می شد
    - معذرت می خوام ...نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم . آه خداوندا اگر سارا بفهمد از فرط خنده سکته می کنه . ببخشید حواسم نبود نباید اسمش رو بیارم .
    - تو دیوانه ای ! نگه دار می خوام پیاده بشم .
    کیانوش از فرط خنده اشک به چشم اورده بود و در حال مالیدن ارواره هایش به حالت تسلیم گفت
    - خیلی خب.... باشه ....برات توضیح میدم فقط یک کم حوصله کن تا من به خودم مسلط بشم.
    خشمگین گفتم
    - من اصراری برای شنیدنش ندارم این تو و اونم سارا خانوم .
    او دوباره با شنیدن اسم سارا از خنده کبود شد
    - فروغ معذرت می خوام با یاد اوری اسم سارا در جلد حزفهای تو کنترل خنده ام از دستم خارج میشه .درست مثل این که یک ادم قلقلکی رو قلقلک بدی .
    واه چه گستاخ خیلی راحت اعتراف می کند که با شنیدن اسمش دچار قلقلک می شود .
    - نگه دا می خوام پیاده بشم .
    - تو پیاده نمی شی تا من توضیح بدم بعدا اگر دوست داشتی تا خونه پیاده تشریف می بری .
    کیانوش بار دیگر کارت پستال مذبور را به دست گرفت و در حال رانندگی براندازش کرد
    - خلاصه بگم تو سارا را دختر جوان و زیبایی در قالب یک رقیب برای خودت تصور کردی در حالی که اینطور نیست . تو هیچ رقیبی نداری و سارا هم یک پیرزن مهربان و دوست داشتنی ساکن یکی از دهکده های شمال فرانسه است .می دونم با سکوتت می پرسی با من چه نسبتی داره یا شاید اصلا باور نکنی یکی از خواستنی ترین ادمهای روی زمین برای من همین ساراست.
    - واقعا ؟ من که باور نمی کنم !
    - به هر حال تلاشی برای متقاعد کردن تو نمی کنم مگر خودت بخوای.
    از خونسردی او خشمم به حد اعلایش رسید به نیم رخش نگریستم جدی و ارام بود . پرسیدم
    - از کجا حرفت را باور کنم ؟
    - من توقع ندارم باور کنی اما اگر دوست داشته باشی هم برای استراحت و هم برای رفع سرما با هم به اون کافه تریا بریم تا اونجا برات تعریف کنم.
    - می خوای قصه بگی ؟
    - نه کوچولو ! اما به هر حال دست کمی از قصه نداره .

    ********************
    پیشخدمت با گذاشتن دو شیر قهوه ارام و مودب پرسید
    - دیگه امری ندارید؟
    کینوش با اشاره دست مرخصش کرد پک دیگری به سیگارشزد و به من نگریست سپسارام شروع به صحبت کرد
    - نمی خوام وقتی که روح اون به حد کافی دستخوشعذابه به بدی ازش یاد کنم !
    - منظورت کیه ؟
    - اون ! پدرم !
    چقدر اسم درش را به اکراه به زبان می اورد انگار به هیچ وجه برای از دست دادنش متاسف نبود . پرا پیرمردی انقدر محبوب همه از چشم پسرش منفور و مطرود بود ؟ ایا این به خاطر بیرون راندن او از کانون گرم خانواده بود ؟
    - وقتی که پدرم با خشم و غضب از خانه و خانواده طردم کرد شدم یک ادم یک لا قبا و مفلس که به قول پدرم به قد یکارزن ارزش نداشتم . درست یادم نیست چند شب رو گوشه پارکها خوابیدم چون همه دار و ندارم فقط کفاف حداکثر دو هفته خوراکم را می داد .مسخره بود ! پسر کاسب سرشناس و میلیونر بازار یک شبه مبدل به بدبختی بخت برگشته و بی چیز شد درست مثل افسانه هاست مگه نه ؟
    هر قدر به خودم فشار اوردم دلیل مطرود شدنش را بپرسم نتوانستم .نمی توانستم بفهم که چرا خودش هم از گفتنش طفره می رود .
    - من بچه نبودم اما یک مغز متفکر هم نبودم پسری بودم که تا روز قبلش از پدرش پول میگرفت . اون همیشه مستبد بود و مخصوصا ما رو به خودش وابسته کرده بود تا اگر نافرمانی کردیم مثل فرعون در بندکان بکشه ! من یک پسر جوان بودم اما تا پاسی از شب گذشته به اتفاق خشایار براش جون می کندم ولی وقتی برای نخستین بار جلوش ایستادم و ابراز عقیده کردم مثل طفلی از خونه بیرونم کرد .خنده داره ! اما من مثل خیلی از پسر های این دوره زمونه حق اظهار نظر نداشتم دیگه جونم به لبم رسیده بود باید یک جوری خشمم را بیرون می ریختم و گرنه دیوونه می شدم . حتی حرفهای مادرم هم تسکینم نمی داد و حس می کردم مثل یک برده اسیر بی چون و چرای خواسته های اونم.
    وقتی به خاطر ساز مخالفتم دستور خانه و خانواده را به من داد با کمال میل پذیرفتم و حتی یک لحظه هم درنگ نکردم دیگه خواهش های مادرم نیز بی ثمر بود حتی نتوانستم مصلحتی عذر خواهی کنم .اصلا....چرا باید معذرت می خواستم ؟ گاهی فکر می کنم من اگر بد هستم مقصر خود اون بود راستش اب من اصلا با او در یک جوی نمی رفت فرضا اگر او معتقد بود حالا شبه ما نباید مخالفتی می کردیم اون منطق رو از من گرفته بود برای چی ؟ فکر کنم برای یک لقمه نون و یک سقف بالای سرمان ! چیزی بود که خودش دائم به رخمان می کشید (( تا این سقف بالای سرتان است و چیزی برای خوردن باید شکرگذار باشید )) اون خودش رو ولی نعمت ما می دونست البته خشایار و اردشیر از نظرش سرهای خوبی بودند و من.... خب بگذریم میل ندارم با یاداوری اون برزخ وحشتناک تو و خودم رو ناراحت کنم.
    - برزخ ؟
    - بله به عقیده من ان دوره ( بودن با او) مثل برزخی و حشتناک بود تا رسیدن من به سوی استقلال و اعتماد به نفس ! خوشحالم که جا نزدم و روی پاهای خودم ایستادم . می دونی فروغ ؟ بعضی اوقات فکر می کنم او با کارش ریشه های یک کینه بی اساس را میان اقوام و اشناها تقویت کرد.
    - خدای من چی داری میگی ؟
    - بله مگه نمی بینی دیگران چی درباره ام فکر می کنند ؟ اما بگذار فکر کنند عقاید این مردم تهی فکر برام مهم نیست.
    خدایا چقدر برای گفتن اصل مطلب پرگویی می کرد کی خیال داشت درباره ی او حرف بزند . اصلا این حرف ها چه ربطی به سارا داشت ؟
    - وحشتناک بود من فقط یک کار بلد بودم و ان هم طلاسازی بود .چطور می توانستم به یک زرگری مراجعه کنم و بگم کار می خوام !
    - نمی تونم باور کنم که تو هم روزی زرگر می کردی .
    - باور کن من و خشایار هر دو کمکش میکردیم .
    - اما خشایار حالا از زندگیش راضیه .
    - اون شاید اما من نه من ساخته نشدم برای دیگران کار کنم اون همیشه ارام بود و در برابر پدر نرمش می کرد اما قبلا یکبار بهت گفتم من با او و اردشیر تفاوت داشتم . من مثل پدرش بودم (پدربزرگم) یکدنده و کله شق ! پس چطور می شد با هم کنار بیائیم ؟ او یک عمر پدرش را تحمل کرده بود حالا چطور می توانست خاطرات گذشته اش را تکرار کند ! بله خشایار راضی بود اما به نظر من باید رضایت را در قلب من جستجو کرد . برادرم خیلی قانع بودند دلم براشون می سوزه !
    او سیگارش را در زیر سیگاری خاموشکرد و سپس به هم زدن شیر قهوه اش مشغول شد در حالی که چشمانش از به یاداوری گذشته تلخش کمی تنگتر شده بود . جرعه ای از شیرقهوه اش را نوشید و در ادامه گفت
    - بعد سارا بود خیلی اتفاقی باهاش اشنا شدم به نظرم خوش شانس بودم که به اون برخوردم یکپیرزن شیکپوش و مرتب که هر روز سرساعتی مشخص توسط یک راننده جوان به پارک می امد و سرجای هر روزش مینشست ساعتها و ساعتها و حتی با هیچکس یک کلام هم حرف نمی زد . در چشمانش غم سنگینی بود به نظرم یک چیزی رنجش میداد بعد از گذشت یک هفته وقتی به محل موعود می امد سری برای هم تکان می دادیم و این اولین استارت اشنایی ما بود.
    فکرش را بکن رفته رفته با هم همصحبت شدیم و انقدر به هم نزدیک شدیم که هر یک قصه اندوهبار زندگی اش را برای دیگری بازگو کرد .البته اول من در این کار پیشقدم شدم .اون از من پرسید عاطل و باطل توی پارک چه میکنم ومن هم که دلم می خواست برای کسی حرف بزنم هر چی می خواستم گفتم . او شنونده خوبی بود و برای شنیدن حرفهایم حوصله به خرج می داد چطور و چگونه توانسته با یک پیرزن مصاحب شوم هنوز هم برای خودم معماست نمی دونم شاید تنها بودم شاید به دلم نشسته بود.
    - مگه تو دوستی اشنایی نداشتی ؟
    - درباره دوست که باید بگم نه ! در طول مدتی که خانه پدرم بودم اجازه معاشرت با دوست و رفیق نداشتم اکثر دوستان من به بعد از بیرون امدن از خانه پدرم مربوط میشن و اما فامیل و اشنا حتما می دونی اونا هم به احترام پدر طردم کردند به نظر همه حق رو به اون می دادند . در هر حال از این که توانستم ان میزان اعتماد و احترام از جانب سارا اعتماد کسب کنم به خودم می بالیدم .باورت می شه ؟ اون حق رو به من داد پیرزنی انچنان قدیمی مثل پدرم تا ان اندازه مرا درک می کرد . اون برای غرور لگدکوب شده من مرهم مناسبی بود تازه شاید برات جالب باشه بفهمی به خاطر اعتماد به نفسم بارها تحسینم کرد .یکی از روزهایی که موجودی جیبم به حداقل خودشرسیده بود بی مقدمه به من گفت کیانوش تو پسر استخواندار و با شهامتی هستی می خوای کمکت کسی بشی ؟ به صورتش خیره شدم فکر کردم شوخیمی کند اما اون جدی بود و در انتظار پاسخ من به سر می برد اخه چطوری فقط با گذشت کمتر از دو هفته ان اندازه به من اعتماد کند ؟ مگه از من چی می دونست ؟
    ازش پرسیدم چطور اینقدر مطمئنه که من راست می گم و اون گفت دارم بهت اعتماد می کنم مرد جوان یا کار درستی می کنم یا کار غلط اونقدر هم شعور دارم که با این سن و سال خوب و بد را از هم تشخیص بدم .تو جوان جوهرداری هستی و من می خوام امتحانت کنم .پرسدم اخه چطوری ؟
    گفت این دیگه به خودت بستگی داره باید خودت رو نشون بدی مگه نمی خوای به همه عالم نشون بدی می تونی روی پاهای خودت بایستی ؟ خب حالا فرض کن شرایطش فراهم شده فردا همین موقع یک بنز سرمه ای رنگ می یاد دنبالت باهاش همراه شو اون تو رو می یاره پیش من.
    قبل از ان که خودم بیام و چیزی بپرسم راننده اش دنبالم امد و دیری نگذشت که ازمقابل چشمانم محو شد . اونقدر سریع که فکر کردم همه چیز خواب و خیال بوده اما خواب ندیده بودم بیدار بودم و اون روز عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود و من وسط پارک خلوت ماتم برده بود . اگه خسته ات کردم دیگه نگم.
    - اوه نه ! کیانوش لطفا بگو . تو مرد هزار قصه ای !
    - حالا کجاش را دیدی بعدا هر شب قبل از خواب قصه یکی از اتفاقات این چند سال رو برات می گم از اینجا تا ان سر دنیا.
    از حرفششرمنده شدم اما برای عوض کردن محور صحبت گفتم
    - بعد چی شد ؟ به خونش رفتی ؟
    - بله درست مطابق برنامه .ان شب تا صبحتوی پارک ستارهای اسمان را شمردم و هزار فکر و خیال کردم نمی تونستم حدس بزنم اون چه خوابی برای من داشته باشه ؟ ایا از من می خواست خدمتکارش باشم ؟ خب چه فرقی می کرد بالاخره باید یک جوری زندگیم رو اداره می کردم . راستش بیشتر حاضر بودم برای او کار کنم تا درم ! حداقل مرا می فهمید و ازم انتظار بیجا نداشت .وقتی هوا روشن شد تا بعد از ظهر چند ساعت باقی بود به نحوی خودم را سرگرم کردم و سر ساعت مقرر به انتظار نشستم تا این که بنز سرمه ای رنگ ی به من نزدیک شد و راننده جوان ازم درخواست کرد سوار شوم . مدتی در راه بودیم تا این که به محل مورد نظر رسیدیم راننده چند بوق زد تا این که در باز شد و ما وارد محوطه پر گل و درختی شدیم که صد برابر زیباتر از پارک مورد بحث بود با خودم فکر کردم ایا این خانه متعلق به ان پیرزن است ؟ از راننده پرسیدم ایا منو درست اوردید ؟ راننده مودب و خلاصه گفت بله مگه شما اقای کیانوش اعتمادی نیستید ؟ با تایید من گفت پس درست امدید اینجا خانه خانم تاج الملوک صدره.
    خانم صدر؟ تاج الملوک ؟ یاللعجب ! اینجا کجاست ؟ من با کی طرفم ؟ خدایا خودت به فریادم برس ! نخواستیم همون حمالی پدرم بهتر بود ما رو چه به شاهزاده ها ! وای وای چه غلطی کردم ! به من نخند فروغ تو هم اگر جای من بودی از هیبت ان خانه و ان همه ر و بیا بند دلت پاره می شد.
    - تو و ترس ؟ نمی تونم باور کنم !
    - شوخی نکن مگه من چند سالم بود ؟ من همش یک پسر چشم و گوش بسته بیست و چهار ساله بودم . ان پیرمرد هرگز مارو اجتماعی بار نیاورد و جلوی رشد فکری مارو گرفته بود .به هر حال مدتی سرجایم خشکم زده بود تا این که مردی قوی بنیه و هیکل دارنزدم امد و ازم خواست باهاش برم حتی قدرت پرسیدن یک سوال هم نداشتم . چد متری راه رفتیم تا این که به الاچیقی مزین به گلهای سرخ رسیدیم باورم نمی شد تاج الملوک روی مبلی زیر اون الاچیق نشسته بود و پاهایش را روی م اداخته بود . با دیدن من شادمان شده و گفت امدی ؟
    بیا اینجا پسرم ! به پشت سرم نگاه نکردم چون چند نفر در استخر به شنا مشغول بودند . ارام روی صندلی که تاج الملوک اشاره کرد نشستم .
    - مگه نگفتی اسم اون سارا بود ؟
    - چرا ! این اسمی بود که اون خودش دوست داشت اما در اصل اسمش تاج الملوک بود . اون دوست داشت کسانی که خیلی بهش نزدیکند به این اسم صداش کنند و من هم شانس اینو داشتم که یکی از نزدیکترین افراد به او باشم . اون خیلی خودمانی تر از قبل گفت کیانوش؟ چرا اینقدر جمع و جور نشستی ؟ خب من تقصیری نداشتم پیرزنی که فکر می کردم از یک خانواده مرفه باشه یک دفعه جلوی چشمم علمدار چنان دم و دستگاهی شده بود معلوم بود که جا خوردم اما او همانگونه حرف می زد که در پارک همدیگر را دیده بودم همانطور بی غل و غش و بی ریا . باور نمی کنی اگر بگم چقدر شیک پوش بود با اون سن و سال جوراب رنگ پایی به پا داشت و پیراهن اخرین مد هم به تن !
    به دستور او برایم میوه اوردند و چای اوردند و وقتی دور و برمان خلوت شد او رشته صحبت را به دست گرفت کیانوش حتما از این که مرا اینگونه دیدی تعجب کردی ولی تعجب نکن لابد فکر می کنی چطور پیرزنی مثل من برای گذراندن وقت به ان پارک می امد یا چرا خودش را به تو معرفی نکرد ؟ خب این به خودم مربوط می شه پس درباره ی انچه که به تو مربوط میشه با تو صحبت می کنم . باید بگم تو به چشمم جوان با دل و جرات و شجاعی امدی فکر کردم تو همونی هستی که دنبالش هستم پس اگر دست روی تو گذاشتم بهت ترحم نکردم حق خودته . تو جوهر داری پدرت تو رو نخواست ؟ مهم نیست ! من از تو یک جنتلمن می سازم یک ستاره ! یک تاجر موفق و یک مرد واقعی به ان شرط که تنهام نگذاری و تا هر وقت زنده ام به دیدنم بیایی !
    خدایا به نظرم ان پیرزن دیوانه بود که این همه کار را برای این کرد که فقط به دیدنش بروم ؟ در ادامه گفت از این به بعد محل زندگی تو همین جاست توی این خونه در کنار من ! اسم من تاج الملوکه اما می تونی جزء معدود افرادی باشی که منو سارا صدا می زنند فهمیدی ؟ گفتم بله سارا خانوم ! با جدیت گفت سارا تو باید خیلی چیزها یاد بگیری به نظرم پدرت فقط از تو یک ماشین پول ساز ساخته من می خوام تو به بازی گرفتن دیگران رو یاد بگیری از تجارت بدونی و این که یک ریال رو چطور صد تومان کنی . از مد سر در بیاری از زبان خارجه بدونی . من می خوام تو جسور باشی .من می خوام هیچکس در نگاه اول نفهمه که تو دکتری یا مهندس تاجری یا سیاستمدار یککلام من می خوام تو همه کاره خودم باشی زیر نظارت خودم .
    با حیرت گفتم ولی اخه .... شما چرا منو برای این کار انتخاب کردید ؟ در پاسخم گفت تو ایرادی در انتخاب من می بینی ؟ کمی اعتماد به نفس داشته باش جوان ! فکر کردم بیشتر از این حرفها شجاع باشی . محکم گفتم من شجاعم خانم اما باید دلیلش رو بدونم .
    با لبخند گفت برای این که جذابی ! کسی هستی که من می خوام ! پناه بر خدا ایا این پیرزن از من خوشش امده بود ؟ اما حقیقت این بود که او ارزوها ی برباد رفته اش را در من جستجو می کرد .پسرش سالها قبل وقتی که بیست و چند ساله بوده ترکوطن گفته و او را با ان همه ثروت تنها گذاشته بود .
    سارا گفت عاشق دختری اروپایی شد که به عنوان توریست به ایران امده بود می گفت پسرش انقدر عاشق دختر غربی شده بود که پاک دل و دینش را از دست داده بود . سارا هر قدر به او اصرار کرده بود که منصرف شود نپذیرفته و بالاخره با دختره که به هیچ وجه قبول نکرده با پسر سارا در ایران زندگی کنه همراه شده در حالی که هنگام رفتن سارا میلیونها تومان همراهش کرده . پس از رفتن تنها فرزندش به خاطر تنهایی و نداشتن همسر اداره کارخونه ها را خودش به تنهایی به عهده می گیرد و از فروش انها علی رغم پیشنهادات شایان توجه سر باز می زند اما یکی از مباشرانش پس از سالها به او خیانت می کند و با دزدی کلانی به خارج پناه می برد. در همان اثنا وقتی که هرروز از روی دلتنگی به پارک می امده با من اشنا می شود و بقیه ماجرا ؟
    - تو جدا همه کاره ی او شدی ؟
    - باورش سخته اما بله شدم درست مثل یک افسانه است . تو نمی خوای به خونه برگردی نگرانت میشن.
    با به یاد اوردن ساعت گفتم
    - خدا به فریادم برسد !
    - نمی تونی ناهار رو با من بخوری ؟
    دانستن اخر و عاقبت سارا و این که چطور از فرانسه سر دراورده وسوسه ام کرد من که دیرم شده بود یک ساعت که فرقی نمی کرد تلفنی به خانه زدم و با کیانوش برای خوردن ناهار همراه شدم . از او حین صرف ناها خواستم به حرفهایش ادامه دهد و او به دنبال سخنانش چنین گفت
    - من و سارا داری تفاوت سنی زیادی بودیم اما خیلی خوب یکدیگر را درک می کردیم .پس از گذشت چند سال چیزی در حدود چهار سال بعد او خانه ای در کرجبرایم خرید.
    - همان خانه که امدم ؟
    - بله خب البته در طول سالهای قبل من کارهای قابل ملاحظه ای برای سارا کرده بودم اما این محبت او را می رساند . حدود سه سال قبل خبردار شدیم که پسرش در یک سانحه تصادف جان باخته . سارا از این پیشامد ضربه روحی سختی خورد اما خودش را نباخت و به من ماموریت داد از محل سکونت زن و فرزندان پسرش مطلع شوم و چنین بود که من با تلاش و پشتکار توانستم اونارو پیدا کنم .دخترک بیچاره پس از مرگشوهرش به جنگ طلبکارها رفته بود و دار و ندار شوهرش رو از دست داده بود انگار حضور من به موقع بود وقتی با سارا تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم و به من دستور داد هر چه زودتر به ایران برگردم .وضع افبار زن و سه فرزند پسر سارا دلم را به درد اورده بود پس به محض ورود به او توپیدم که چگونه مادری هستی که با وجود این همه مال و منال حاضری جگر گوشه هایت رنج بکشند؟پس فرق تو با پدر من چیه ؟ سارا دربارت خیلی اشتباه کردم متاسفم که این همه سال وقتم رو تلف کردم.
    او رنجیده گفت پسرم کیانوش چرا با من اینطور برخورد می کنی ؟ فریاد زدم چرا ؟ می پرسی چرا ؟ بهتره خودت یک سفر به فرانسه بری هم فاله هم تماشا . لازم نیست به من که غریبه ام کمک کنی به اونا کمک کن به عروس و نوه هات .
    خشمگین گفت اونا راضی نشدند کنار من بمونند تازه به حد کافی کمکشون کردم سهم کاووش را تمام و کمال پرداختم . از فرط اندوه گفتم این همه مال و ثروت را برای کی می خوای ؟ برای چی می خوای ؟ اون بچه ها از خون پسر تواند چه گناهی دارند ؟
    مستاصل پرسید تو میگی من چکار کنم ؟ اونا که راضی نمیشن به ایران بیان .بی درنگگفتم من می گم به اونا ملحق شو دیگه دوری بسه اگه اونا نمی یان بسیار خب تو برو. تو مادربزرگ اونایی باید بگم که چقدر شانس داشتی که نوه های به اون خوشگلی داری یکی از یکی زیباتر . ارام پرسید تو اونارو دیدی ؟ گفتم بله اونا و عروست رو ! سارا خواهش می کنم کمکشان کن .
    شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد و مرا به حضور طلبید . ترسیدم فکر کردم با حرهایم ناراحت و مریضش کرده ام .به سرعت برای دیدنش به تهران امدم و دیدم سر حال و سالم است بدون شک کار واجبی داشت .با دیدن من از جا بلند شد و نزدم امد و به مهربانی گفت کیانوش حرفهای تو منقلبم کرد هر چه کردم نتوانستم بخوابم خبرت کردم تا درباره ی اونا بیشتر بگی و من در همان نیمه شب هر چه دیده و شنیده بودم برایش بازگو کردم . او مدتی بی صدا گریست و بعد گفت کیانوش من یک مادرم پس نمی تونم انگونه که گفتی باشم یک مادر از خطاهای فرزندش چشم پوشی می کند و به وقت لزوم خودش را به اب و اتش می زند . اینو فراموش نکن مادرت رو فراموش نکن و به خاطر بسپارش !
    کیانوش از به یاد اوری مادرش از فرط اندوه سیگاری روشن کرد و ادامه داد
    به من دستور داد دار و ندارش را بفروشم و براش در حداقل زمان ممکن بلیطی به مقصد پاریس بگیرم اینطوری شد که اون نزد نوه ها و عروسش رفت و من هم با اندوخته ای که طی سالها کار و زحمت به تجارت مشغول شدم . باربد تنها یادگار سالهایی است که برای سارا کار کردم از همان بدو ورود محبت غریبی از او در دلم ریشه کرد او را نزد خودم بردم .
    - اخرین خبری که از سارا داری چیه ؟
    - همون کارت تبریک اونو به مناسبت فرا رسیدن سال نو برام فرستاده بود.
    - پس الان در حدود یک ساله که ازش خبری نداری ؟
    - چرا گاهی بهش تلفن می کنم یا اون تلفن میزنه انا بله یک سال و شاید چند ماه بیشتره که ندیدمش .خب! حالا خیالت راحت شد ؟ بلندشو ترو می رسونم .
    - کیانوش ؟
    - چیه ؟
    مکثی کردم و سپس با تردید گفتم
    - هیچی .
    نتوانستم درباره طرد شدنش بپرسم که ای کاش پرسیده بودم .ان لحظه انقدر علت طرد شدنش برایم روشن بود که نیازی به پرسشش ندیدم .اندیشیدم به هر حال من او را همین گونه پذیرفته ام با این که می دونم درباره ی زنها سابقه ی درخشانی دارد اما او را تغییر خواهم داد !

    (پایان جلد اول )

    ادامه دارد ................

  8. #18
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    جلد دوم
    فصل هجدهم

    بهار با همه زیبائی هایش از راه رسید می گویند بهار فصل شوریدگان وشیفتگان عشق است . این فصل با همه ظرافت و زیبایی اش سبب گوشه گیری و اندوه عشاق می شود و شگفتا که عشاق رنج دیده با شروع این فصل باز هم علی رغم اندوه و گوشه گیری به یاد یار می افتند و قطراتی چند به یادش اشک هجر می ریزند. اما من فقط مضطرب بودم و هر بار بادی می امد و شکوفه های تازه به گل نشسته درخت گیلاس را با خود می برد قلب من با شتابی هر چه تمام تر فرو می ریخت این چه حالی بود که من داشتم ؟ ایا دلم هوای یار را کرده بود ؟
    چقدر عصبی می شدم وقتی کیانوش برای گفتن خواسته اش انقدر خونسرد و با حوصله عمل می کرد انگار اصلا برایش مهم نبود در چه اضطرابی دست و پا می زنم هر بار معترض می شدم با خنده می گفت
    - من از تو بیشتر عجله دارم خانوم اما هر کاری رو باید با برنامه انجام داد.
    چه برنامه ای ؟ کار ما دیگر برنامه نمی خواست از برنامه و نقشه گذشته بود . به هر حال تحت هر شرایطی خانواده من مخالف می کردند . به نظرم می امد کیانوش خودش هم از رویارویی با پدرم می ترسید هر چند که خودش انکار می کرد خوب که فکر می کنم می فهمم که کار او به مراتب صعب تر از من بود او باید جرقه اول ا می زد تا به دنبالش خرمنی را اتش بزند .
    به هر خواهی نخواهی ان روز رسید دو روز بعد از تعطیلات نوروزی بود که کیانوش بالاخره کار خودش را کرد . هیچگاه فراموش نمی کنم من و مادر و باجی به پاککردن سبزی مشغول بودیم که پدرم زودتر از همیشه به خانه امد در حالی که فرهاد زیر بغلش را گرفته بود و به سختی جابه جایش می کرد .مادر به محض دیدن پدر در ان وضعیت چنگی به صورتش کشید و هراسان گفت
    - چی شده اقا چی شده ؟ فرهاد چی شده ؟
    من هم جلو رفتم همه ترسیده بودیم . رنگ پدر به کبودی گرائیده بود و نفسش به سختی بالا می امد پرسیدم
    - اقاجون چی شده ؟ اگه حالتون بده بریم دکتر.
    فرهاد نگاه غضبناکی بر من افکند و من بی اعتنا به او و بی انکه حدس بزنم این دسته گل کیانوش است که به اب داده گفتم
    - مادر باید اقاجون رو ببریم دکتر .
    فرهاد در حالی که اشکارا از فرط خشم می لرزید فریاد زد
    - لازم نکرده تو برو گمشو !
    مادر میان گریه گفت
    - این چه بساطیه ؟ چرا دوباره مثل سگ و گربه به پریدید ؟ فرهاد اقات چشه ؟ تصادف کرده زمین خورده عصبانی شده چی شده ؟ خب یک کلام حرف بزن.
    صدای پدر که بیشتر به ناله مرغی زخمی شبیه بود به اسمان برخاست
    - ای بدبخت و رسوا شدم ! وای بیچاره شدم تموم شد و رفت !
    مادر سسراسیمه در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت
    - چی شده ؟ مالت رو دزد برده ؟ کسی سرت کلاه گذاشته ؟
    - اخ کاش اینا بود کاش دزد به مالم زده بود .
    قلبم شروع به تپیدن کرد باید از نگاههای فرهاد می فهمیدم اما مادر هنوز توی باغ نبود .لیوان اب قند را از باجی گرفت و در حال هم زدنش به باجی گفت
    - برو برای اقا جا بینداز.
    اما پدر خشمگین به روی زانویش کوبید و گفت
    - جای چی ؟ باید برام قبر بگیرید.
    مادر درمانده گفت
    - چی میگی مرد ؟ جون به سرم کردی بگو چه خاکی به سرمون شده ؟
    پدر سرجایش روی مبل نیم خیز شد و گویی تازه مرا دیده باشد با نفرت و خشم بر من خیره شد .حالش به راستی نامساعد بود دیگر مطمئن شدم که حدسم درست است چیزی نمانده بود که قلبم راه گلویم را بگیرد با خود گفتم چکار کردی کیانوش ؟ ببین چه بساطی علم کردی ؟ این تازه اول ماجرا بود از ترسم به اتاقم رفتم و در را بستم اما صدای فرهاد می امد که می گفت
    - باید پوست این گیس بریده رو بکنم .
    مادر گفت
    - چکار کرده ؟ به اون چه ؟
    - به اون چه ؟همه این بدبختی ها زیر سر اونه .ابروی مارو تو راسته بازار برده حالا فردا پس فردا باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون که........
    پدر با حال نامساعدش ناگهان میان کلام فرهاد با عجله گفت
    - هیس ! نگو می خوای ابروی منو پیش سرو همسر ببری ؟!
    کسی در بین ما غریبه نبود البته در نظر پدرم هیچ کس غیر از باجی مادر که همیشه زودتر از بقیه مقصود پدر را می فهمید بلافاصله باجی را به ماموریت فرستاد
    - باجی جون قربونت برم برو یکسری به خیاط من بزن ببین لباسم حاضره.
    - واه خانوم جون شما هم وقت گیر اوردی ها ! دیروز رفتم گفت اخر هفته حالا وقت یاد کردن خیاطه با این وضع اقا ؟
    - پس برو ده پونزده تا نون بگیر .
    بعد اهسته تر گفت
    - برو تا بعدا بهت بگم !
    باجی غرغر کنان از ساختمان خارج شد و من با رفتنش کلید را در قفل پیچاندم او تنها پشتیبانم بود و بدون او امنیتی در اتاق بدون قفل نبود . هنوز در حیاط بسته نشده بود که فریاد مادر به اسمان برخاست
    - چی شده ؟چرا یک کلام حرف نمی زنی مرد ؟ جون به لبم کردید.
    صدای عصبانی و خارج از کنترل فرهاد را به وضوح شنیدم
    - چی شده ؟ برو از خانوم بپرس اون باید بهتر بدونه ! مردتیکه خجالت نمی کشه بعد از اون همه فضاحت و ابروریزی بعد از اون همه نام وننگ و کثافت کاری امده در مغازه که چی ؟ خانوم رو خواستگاری کنه !
    - کی ؟ تو درباره ی کی حرف میزنی ؟
    - درباره ی همون مردک مزلف جلف همون بی سرو پا برادر شوهر فیروزه.
    مو بر اندام من که راست شد وای به احوال مادر گوشم زنگ می زد و سرم گیج می رفت .انقدر سر و صدای عجیبی در گوشم می پیچید که حرفهای انها را نمی شنیدم پس از جا برخاستم و نزدیکتر رفتم تا حرفهایشان را بشنوم باز هم صدای فرهاد می امد خشمگین عصبی سخت متعصب و کنه توز
    - باید بکشمش باید اونم می کشتم اما حیف که حال اقا جون به هم خورد ولی این که هست این که هست.
    سایه فرهاد را پشت در اتاقم دیدم چند لگد به در اتاقم زد که همه وجودم لرزید .خدارا شکر که مادر جلو دارش شد مگرنه سکته می کردم
    - ولش کن اونو چکار داری ؟ به اون چه که مردتیکه امده خواستگاری اصلا ببینم اون فروغ رو کجا دیده ؟
    - د همین مادر مشکل همینه ! مگه میشه ندیده خواستگاری کرد؟ من از این مارمولک می ترسم میترسم سر و سری با هم داشته باشند .ندیدی اون روز چطوری به خاطرش سنگ رو به سینه می زد ؟نگو خانم خاطر خواه شده . ای خاکبر سر من بی غیرت ! حالا دیگه باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون ای تف به این شانس ! مردتیکه هلک وتلک راه افتاده بی کس و کار اومده کجا ؟ خواستگاری ! ای خاک برسرمون که اونقدر خواهرمون بدبخت شده که این مردتیکه هرزه باید بیاد خواستگاریش حیف که جلوم رو گرفتند مگرنه می زدمش تا بمیره . تقصیر شماست مادر انقدر به فیروزه رو دادید به خشایار اینا فکر کردند ما اونقدر بدبختیم که.........
    پدر نالید
    - به خشایار چه ؟سگش شرف داره به این مردتیکه .خانواده اشچه گناهی دارند که باید داغ این رسوایی رو به پیشونی داشته باشند ! همه دق و غصه من از چیز دیگه است از این که فردا مردم بنشینند بخندن و بگن دختر منوچهر صولتی با اون همه اهن و تلپش شده زن اون هرزه بی شرم که همه فامیل طردش کردند و باهاشترک رابطه کردند خب لابد دختره عیب و ایرادی داشته !
    فرهاد غرید
    - بله که عیب و ایراد داره چه عیبی بالاتر از این که چراغ سبز نشون پسره داده تا بیاد خواستگاری ؟ دستم رو ول کن مادر بذار یکبار هم که شده تکلیفمو با این گیس بریده روشن کنم .هر چی بهتون گفتم دختره رو باید زود شوهر دادبه خرجتون نرفت و هی بهشمیدون دادین هی بهش اجازه اظهار نظر دادید این خواستگار رو رد کردید اون یکی رو رد کردید گفتید خودش انتخاب کنه خودش تصمیم بگیره اینم اخر و عاقبتش ! خوب شد ؟ ابرومون رفت خوب شد ؟
    - چرا جلو جلو قضاوت می کنی مادر جون ؟ تو که هنوز حرفهای فروغ رو نشنیدی من که فکر می کنم شما اشتباه می کنید فروغ اونو حتی لایق نوکری خودش هم نمی دونه چه برسه شوهری حتما اون خودش انقدر وقیح و بی تربیت بوده که امده جلو .دختر من از اون دختر ها نیست اصلا مگه کم خواستگار داره ؟ دیگه حسابشون از دستم رفته .
    چقدر مادر خوشبین بود چقدر درباره ی من مطمئن حرف می زد و چقدر فرهاد خون مرا به جوش می اورد.او تا کی می خواست به جای من تصمیم بگیرد ؟ مگر من بچه بودم ؟
    - خیالتون مادر اگر هم دخترتون غلط های زیادی می کرد گوشش کف دستش بود .
    چند بار حسی ناشناخته وسوسه ام کرد در را باز کنم و جوابش را بدهم ولی بلافاصله حس دیگری مانعم می شد و مرا دعوت به ارامش می نمود . دقیق گوش کردم تا بلکه از جزئیات موضوع باخبر شوم مادر گفت
    - حالا تعریف کن ببینم چی شد که اومد ؟ زود باش تا باجی نیامده.
    - چطوری امدنش که فرقی نداره مادر مهم اینه که به خودش اجازه داده بود بیاد.
    سپس پدر شروع به تعریف ما وقع نمود
    - طرفهای ظهر بود با فرهاد به خوردن ناهار مشغول بودیم که مردک از راه رسید .من نشناختمش اما چهره اش به نظرم اشنا اومد تا این که فرهاد اروم ندارو به من داد نمی دونی خانم با شناختنش چه حالی شدم انگار عزرائیل رو جلوم دیدم . اول فکر کردم عقب خشایار می گرده و سر از اینجا دراورده اما وقتی گفت با من چند کلام حرف داره بند دلم پاره شد اخه من بدبخت از هرچی می ترسم به سرم میاد. مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می شه خیلی هم از این پسرک جلف خوشم میاد امده بود....... امده بود دخترم رو خواستگاری کنه.
    اینو که گفت دیگه نفهمیدم چطور شد نفسم بالا نمی امد فقط فرهاد رو دیدم که باهاش گلاویز شده و شاگردها هم به هواخواهی اش رفتند .ملت جمع شدند و اونا رو از هم جدا کردند اما پسره بی چشم و رو با وجود ان همه کتک و مشت و لگد از رو نرفت و گفت من بازم میام وقتی که ارومتر شدید !
    فرهاد در ادامه گفت
    - می خواستم اونقدر بزنمش که تا چند ماه تو رختخواب بیافته اما نگذاشتند مردتیکه خاطر خواه شده !
    مادر هراسان گفت
    - باهاشدرگیر نشو مادر اون ادم خطرناکیه .
    - منم خطرناکم عزیز وای به حال لون روزی که خون جلوی چشمم رو بگیره.
    مادر ارام گفت
    - مادرجون هر چی نباشه برادر شوهر خواهرتم هست.
    - می خوام نباشه کی اونو قبول داره ؟
    پدر گفت
    - همین امشب خشایار رو بگو بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم.
    مادر معترض گفت
    - به اون چه ؟
    پدر خشمگین پاسخ داد
    - چیه ؟ می ترسی اب توی دل دخترت تکون بخوره ! مگه نشنیدی چی گفتم مردک گفت بازهم میاد من حوصله ندارم هر روز برا خودم جنگ اعصاب درست کنم .پسره بی کسو کار .
    فرهاد که مخصوصا صدایش را برای ترساندم من بالا می برد فریاد زد
    - اگه یکبار دیگه اون طرفها افتابی بشه نامرد روزگاره جنازه اش رو بیرون نیاندازم بالاخره یا می کشم یا می میرم.
    - وای خدا مرگم بده !
    فرهاد با این زهر چشم خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد پدر گفت
    - بله اینطوریمیشه که یه جوون جونش رو می گذاره واسه این کارها حالا به خشایار یه تلفن نزن تا یه کاری به دستمون بدی. اخه این یدونه پسر هم به ما زیاده باید بگذاریمش سر یکی دیگه . جلوی فرهاد نگفتم اما مردک خیلی قلچماق بود به نظر می امد مخصوصا وایساده از فرهاد کتک بخوره وگرنه اونی که من دیدم یک طرفشبرای فرهاد کافی بود.
    - خدایا خودت به خیر کن اخه اون فروغ رو کجا دیده ؟
    - به هر حال دیده کور که نبوده فروغ از این به بعد حق تنها رفتن به خونه فیروزه رو نداره.بهشبگو اگه یک تار مو از سر فرهاد کم بشه من می دونم و اون ! روشن شد ؟
    - اقا چرا پیش داوری می کنی شاید روح فروغ هم از این ماجرا خبر نداشته باشه .
    - اره جون خودش خودش می دونه چه گندی بالا اورده وگرنه قایم نمی شد فقط خدا کنه حدس من غلط باشه و گرنه وای به احوالش . حالا هم به فیروزه یه تلفن کن بگو هر وقت خشایار امد یکسر بیاد اینجا .
    مادر خواست چیزی بوید که با ورود باجی حرفش نیمه تمام ماند. از فرط استیصال و در ماندگی شروع کردم به قدم زدن قادر نبودم فکرم را متمرکز کنم انگار جا خورده بودم و انتظار چنین پیشامدی را نداشتم . با خود گفتم باز خدا پدرش رو بیامرزه که چیزیدرباره ی عقیده من نگفت وگرنه امشب توی این خونه خون به پا می شد.

    *****************

    دلم برای کیانوشمثل سیر و سرکه می جوشید اما باید تا فردا صبر می کردم انطور که پدر می گفت چند نفری بر سرشریخته بودند و حسابی مشت و مالش داده بودند. اندیشیدم براستی ماجراجویی چرا از خیر من نمی گذری ؟ ایا به این می ارزید که حسابی کتک بخوری ؟ تا شب در اتاقم حبس بودم و عجب ان بود که هیچکس حتی برای خوردن شام هم به سراغم نیامد . همه غضب کرده بودند البته من در تنهایی راحتتر بودم اما دوست داشتم پچ پچ های انها را بشنوم . ساعت از ده نگذشته بود که فیروزه و خشایار از راه رسیدند و سر و صدای بچه هایشان حال و هوای خانه را دگرگون کرد .فیروزه حین روبوسی با مادر گفت
    - به خشایار گفتم شامت رو بخور که باید بریم خونه اقا جون دیر که نکردیم ؟ راستی چکار داشتید مادر جون ؟ نگران شدیم . ا......... بچه ها سر و صدا نکنید بذارید صدا به صدا برسه پس فروغ کو ؟
    فریاد پدر به اسمان برخاست
    - وای سرم رفت فیروزه بچه هات رو اروم کن من دارم دیوونه می شم .
    سابفه نداشت که اقاجان حتی با وجود خستگی و بیماری شلوغی بچه ها را به رو بیاورد. فیروزه از فرط ناراحتی به کتک زدن بچه ها پرداخت و مادر با پادرمیانی گفت
    - چکارشون داری مادر ؟ اقات منظوری نداشت از بعدازظهر مریضه .نمی بینی توی جا افتاده ؟ تو هم به جای دراوردن صدای بچه ها ساکتشون کن.
    خشایار پرسید
    - بلا دوره ! چشون شده ؟ می دونستیم زودتر می امدیم دست بوسی .
    مادر که نمی خواست انقدر بی مقدمه به موضوع بپردازد با من من گفت
    - چیز...مهمی نیست فقط یک کم یک کم....
    پدر غرید
    - چرا من من می کنی زن ؟ مگه می خوای اپولو هوا کنی ؟
    مادر گفت
    - بذار از راه برسند بعد.
    فیروزه هراسان پرسید
    - چی شده مادر ؟ اقا جون چشون شده ؟ هان ؟ اصلا فروغ کو اون طوریش شده؟
    پدر به طعنه گفت
    - اون تا منو نکشه طوریش نمیشه .
    - مگه چکار کرده اقا جون ؟
    - چکار کرده ؟ بگو چکار نکرده ! از بس نشسته ور دل من داره پای هرکس و ناکسی رو به این خونه از می کنه. من نمی دونم این مارمولک دنبال کی می گرده ؟ اگر پسر شاه پریون هم می خواست لای این همه طالب پیدا می کرد من نمی دونم چه مرگشه ! خدارو شکر چهرتا تیکه مال و مکنت داریم وگرنه معلوم نبود چه کسانی سر از خونمون در می اوردند لابد در اون صورت دختر یاید به اب حوضی و نکی و پست تر از اینا می دادیم .
    فیروزه پرسید
    - مگه چی شده اقا جون ؟کس تازه ای امده خواستگاری ؟
    - کسی ؟ بگو ناکسی بگو چه مزلفی چه جانوری !
    فیروزه که نمی دانست برای چه به اینجا خوانده شده اند پرسید
    - یعنی شما از همین ناراحتید ؟ مگه اون کیه ؟ از خشایار کمکی برمیاد که خواستین بیاد ؟
    خشایار به دنبال حرفهای فیروزه گفت
    - راست می گه اقا جون ! چه کمکی از من بر میاد؟
    پدر بدون ملاحظه به این که کیانوشبرادر خشایار است خشمگین گفت
    - می دونی کی امده خواستگاری فروغ تا باجناق تو بشه ؟
    - نه اقا جون !
    - پسگوش کن تا بدونی ما چقدر بدبختیم داداشت ! اقا داشت !
    خشایار که بدون شک اصلا به فکر کیانوش نبود با خنده گفت
    - داداشم ؟کدوم داداشم ؟ حتما شوخی می کنید اقا جون !
    - شوخی می کنم ! می پرسی کدوم داداشت ؟ مگه تو چند تا داداش عذب داری ؟
    سکوتی سنگین بر جمع انان حاکم شد که چند لحظه بعد توسط فیروزه شکسته شد
    - چی میگین اقا جون ؟ خشایار اقا جون چی میگن ؟
    ارزو داشتم در باز بود و چهره ی فیروزه و خشایار را می دیدم بدون شک چشمانشان به درشتی نعلبکی شده بود .
    پدر با خشمی بی امان گفت
    - بله درست شنیدید اینقدر شوکه شدید حساب کنید من که دیدم چه حالی داشتم . همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی همه مردم برای دختراشون ادمهای اصیل و استخوان دار می یان اونوقت برای ما....
    خشایار رنجیده میان حرفهای پدر گفت
    - چرا کنایه می زنید اقا ؟ درسته که ما طردش کردیم اما این به ان منا نیست که از خون ما نباشه .شما دارید غیر مستقیم به خانواده من توهین می کنید.
    پدر فریاد زد
    - چی شد ؟ دستم بشکنه که دختر بهت دادم بفرما خانوم داماد رو بکونی بازهم طرف خودشه .چطور تا حالا برادرت مزلف و جلف و بی ریشه بود اما وقتی امد جلو برای خواهر زنت استخوان دار و با اصالت شد ؟
    - من کی همچین حرفی زدم ؟ من فقط گفتم به هر حال اون از خون ماست منتهی به خاطر لجاجت و یکدندگی و نادانی طردش کردیم.
    فیروزه با لحنی خشمگن گفت
    - خوبه تو هم کم دفاع از کس و کارت بکن هیچکس کیانوش رو نشناسه تو می شناسی .کم جواب پدرم رو بده هر چی میگه سرت رو بنداز پائین !
    - می فرمائید اگر توی سر خانواده ام هم زدند ساکت باشم چرا ؟ چون اون مردتیکه بی حیا که هنوز سال بابام نشده اومده خواستگاری خواهرت ؟ به خانواده ام چه ؟ ما اون خیلی وقته طردش کردیم مگه ما بهش گفتیم بیاد برای خواهرت؟
    مادر پادرمیانی کرد و فریاد زد
    - وای بس کنید تورو خدا چرا به جون هم افتادید ؟ما زوریم یا اون ؟ اون یه کاری کرده و چیزی گفته شنونده باید عاقل باشه .ما که فروغ رو بهش نمی دیم .
    پدر عصبانی فریاد زد
    - نه تو رو خدا می دیم یک چیز هم دستخوش !
    - شما عصبانی نشو اقا برات خوب نیست خشایار جون تو هم ناراحت نشو اقا منظوری نداشت فقط یک کم از امدن برادرت برای خواستگاری فروغ شوکه شده .
    خشایار که اهنگ صدایش سرشکسته و رنجیده بود ارام گفت
    - نه خانم بزرگ ناراحت نیستم من که گفتم ما خیلی وقته طردش کردیم اما ای کاش پدرم این کارو نکرده بود.
    فیروزه گفت
    - خشایار !
    - اره فیروزه می دونم چی دارم می گم اونطوری هر گندی بود توی خودمون بود نه این که حالا بوش همه جارو برداره .وقتی ما اونطوری با خفت و کینه طردش کردیم غریبه ها بدتر از ما کردند اینه که حالا تحمل سرشکستگیش سختر از تحمل وجودش بین خودمون شده ! با اجازتون من دارم میرم شما هم مختارید هر کاری دوست داشتید با او بکنید خداحافظ.
    نمی دانم چرا حرفهای خشایار به دلم نشست .خب بالاخره حکایت حکایت خوردن گوشت و گذاشتن استخوان بود . او حتی فیروزه و بچه هایش را نبرد عجب قصه ای شده بود و این تازه اولش بود .فیروزه خشمگین به داخل ساختمان برگشت و با بغض گفت
    - مگه برنگرده اگه بیاد باهاش برنمی گردم .یک دفعه می زنه به سرش توی روی اقاجون وایمیسته . منو بگو که تا حالا نشناختمش باید حالا جنسشو رو می کرد.
    مادر گفت
    - به خودت مسلط باش مادر جون اون بر می گرده رفته هوا بخوره .مثلا من تو رو خواستم که در حل این مساله کمک کنی ؟
    فیروزه میان گریه گفت
    - چه کمکی ؟
    باجی ارام گفت
    - با فروغ خانم حرف بزن هر چی نباشه شما خواهر بزرگشی .اون شمارو دوست داره بلکه مشکل حل شد.
    - خودم را اماده کردم تا با فیروزه روبه رو شوم در حالی که نمی توانستم حدس بزنم چه برخوردی خواهد داشت .به هر حال من سبب شده بودم او با شوهر محبوبش برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان به طور جدی مشاجره کند !


    ادامه دارد..................

  9. #19
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل نوزدهم
    چهره ی فیروزه سرخ عصبی و غیر قابل بررسی بود در حالی که تلاش می کرد هنگام رف زدن ارامشش را حفظ کند .غضب از چشکانش می بارید و بی گمان اماده یک جرقه از سوی من بود .
    - چی باعث شده اون به خواستگاری تو بیاد ؟من که نمی تونم بفهمم ! تو خودت چی میگی ؟ آه ....فروغ حرف بزن این سکوت تو اعصاب منو به هم می ریزه .مگه حال بقیه را نمی بینی .پدر که کم مانده سکته کنه و مادر اصلا نمی فهمه چکار کنه اونم از خشایار !مردک دیوانه شده یک روز سایه برادرش رو با تیر می زنه روز دیگه ازش دفاع می کنه.
    سکوت من وادار به سکوتش نمود اما انگار نمی توانست همچنان ساکت بماند
    - فروغ به من بگو من خواهرتم مگه ما چیزی رو از هم پنهون می کردیم ؟
    بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد از جا پرید و ناباور گفت
    - نکنه؟ نه نه..... فکر نمی کردم تو انقدر کم عقل باشی .فروغ تو دوسش داری ؟
    انگار سکوت مرا که همراه نگاه ملتمسانه ام نثارش شد به مثابه ی رضایتم دید که به طرفم حمله اورد و شانه هایم را به چنگ گرفت گویی اصلا برایش مهم نبود چه دردی از فشار ناخنهایش روی گوشت بدنم منتقل می شود
    - هان ؟ حرف بزن؟
    چرا زبانم بند امده بود ایا از فیروزه هم می ترسیدم ؟
    - حرف بزن دختر اگه اینطوره به من بگو یکی باید بدونه . اخه تو از کجا اونو دیدی ؟ چطور از اون خوشت اومد ؟ تو که همچین دختری نبودی .اهان ! می دیدم این اخری ها ازش دفاع می کنی نگو که...... مگه تو درباره ی اون چیزی نمی دونی ؟ می خوای ابروی خانواده مان رو ببری پدر و مادر را بکشی ؟ فرهاد رو فدای خواب و خیالت کنی ؟ ای خاک بر سرت که عقل یک بچه رو نداری . به تو هم میگن معلم ؟
    این یکی دیگر زیادی بود فیروزه حق نداشت به من توهین کند خشمگین از جا برخاستم و با لحنی معترض گفتم
    - دست از سرم بردار ولم کن همتون با هم ریختید روی سرم که چی ؟ مگه من لال و فلجم ؟مگه از خودم اراده ندارم ؟ هر کی میاد یه نظر می ده !
    فیروزه که زدن چنین حرفهایی را از من بعید میدانست با دهان باز بر من خیره گشته بود و قدرت حرف زدن نداشت . به نظرم در حال بالا و پایین کردن عقیده من درباره ی کیانوش بود و وقتی به عمق حقیقت پی برد دستش را بالا برد و محکم به روی گونه ام کوبید و فریاد زد
    - دیوونه !
    صدایش بیشتر به یکجیغ شبیه بود انقدر طول نکشید که در با شدت باز شد و به دیوار اصابت کرد و هیکل اقا جون در استانه در هویدا گردید .به نظرم پیر شده بود چرا دیگر شکوه و صلابت گذشته را نداشت ؟ یا ابهتش به چشم من حقیر بود چشمانش از فرط غصه به گود نشسته بود و سبیل مقتدرش به شدت بر فراز لبش می لرزید .یکقدم به عقب برداشتم و نخستین بار در طول زندگی ام به صورتش مستقیم و بی پرده خیره شدم . چه کار سختی بود ! به فیروزه نگریستم مضطرب و ترسان بود همین طور مادر و باجی که درست در فاصله کمتر از چند سانت پشت سر اقا جون بودند. پس چرا من با خونسردی قابل ملاحظه ای همان جا سر جایم ایستاده بودم ؟ اقا جون به طرفم امد و با همان سرعت مادر و باجی هم به دنبالش .
    وقتی مقابلم رسید کمربندش را از پل های شلوارشبیرون کشید و دستشرا بالا برد انگار برایش مهم نبود ضربه را به کجای من خواهد زد .هم زمان با دستشدستهای باجی و مادر برای گرفتن دستشبالا رفت اما علی رغم ممانعت انها ضربه بر پیکرم فرود امد چقدر پیرمرد ریز نقش دستان قدرتمندی داشت .جای ضربه کمربند سوخت و من فریاد سوزناکی براوردم و بعدی و بعدی مثل مار زخمی دور خودم می پیچیدم و فقط فریاد می زدم .چطور مادر و باجی روی هم توان یکی از دستهای پدر را نداشتند ؟ می گویند مرد به وقت عصبانیت قدرتش چندبرابر می شود لابد صحت داشت ! باجی فریاد زد
    - نزنید اقا نزنید.
    مادر میان گریه نالید
    - نزن اقا نزن !
    - برین کنار بذارید این لکه ننگ رو از توی خونه پاک کنم .جالا واسه من از مردتیکه جانبداری می کنه ؟ حالا لشکر می کشه ؟ زبون درازی می کنه ؟ زبونش رو به باد می دم خونشرو حلال می کنم .مگه من بد پدری بودم ؟ بد کردم اختیارش رو به خودش سپردم باید سوار کول من بشه ؟ اگه من به بچه ای که از خودم به عمل اومده سواری بدم که مرد نیستم غیرت ندارم از زن کمترم ! تو امروز ابروی منو بردی ما ضجه می زنیم مردتیکه نیاد ؟باید جلوی جنس خودمون رو بگیریم .
    مادر میان گریه گفت
    - بسه اقا بسه تو رو به ارواح خاک بابات بسه .
    - د تقصیر توئه ! تو این پیرزن وارفته هی لی لی به لالاش گذاشتید و هی پشتش درامدید. نه خودتون کاری از پیشبردید و نه گذاشتید من کاری بکنم .
    دوباره دستشرا به هوا برد که باجی خودش را به روی من انداخت و با مویه گفت
    - بسه مرد مگه تو مروت نداری ؟ تیکه پارش کردی اون دنیا باید جواب پسبدی مگه معصیت کبیره کرده ؟ مگه قتل کرده ؟ خوب می خوای بکشیشاول منو بکشتا شاهد نباشم تو که خون جلوی چشمت رو گرفته دیگه برات فرقی نمی کنه .دخترت بزرگه گناه داره روش دست بلند کنی .
    مادر پدر را به عقب کشید و ارام ارام جلوی پاهایش نشست اما پدر دست بردار نبود . با لگد مادر را به کناری پرت کرد و نعره زد
    - باجی اگه نری کنار هون طور که گفتی نعش جفتتون رو می اندازم گوشه خونه برو کنار .
    باجی این پیرزن وفادار که همیشه مثل سپری مقابل من عمل می کرد اخرین تیرش را از چله کمان رها کرد و به قلب حریف زد او کاری کرد که بی گمان باید تحسینش کرد ان هم به خاطر داشتن حضور ذهنی تا ان حد بالا .باجی بی درنگ روسری را از روی موهای سپیدش پائین کشید و مرا سخت در اغوش گرفت و فریاد زد
    - بیا لااقل کناهت رو تمام و کمال مرتکب شو خوب منو ببین موهای زنی رو ببین که تا به حال هیچ مرد نامحرمی ندیده حالا که بناست به خاطر بچه ام بمیرم از هیچ گناهی نمی ترسم .
    من با حال نزار و فیروزه با حیرت و ترس و مادر مات ومبهوت به او خیره شدیم .پدر به سرعت روی از باجی برگرداند و استغفار گفت و به سرعت اتاق مرا ترک کرد و حین رفتن کمربندش را به گوشه ای پرت کرد .پساز رفتن پدر باجی با صدای بلند شروع به گریستن کرد و مرا سخت به خود فشرد در الی که بی وقفه می نالید
    - خدایا توبه خدایا توبه !


    ********************
    نمی دانم دلم می خواست بخوابم یا اثرات ضربه های وارده بر سرم بود تا اخر شب هنوز داغ بودم و درد را حس نمی کردم اما وقتی سوزشضربات از تنم رخت بربست از فرط درد مثل مرغی زخمی ناله می کردم .تا نزدیکی های صبح مادر و فیروزه و باجی روی نقاط کبود بدنم گوشت تازه مالیدند به این امید که از کبودی بیشتر جلوگیری کنند .از سرشانه هایم تا نوک پایم ضربه خورده بود شانساوردم که هنگام خوردن ضربات صورتم را کنار کشیدم و گرنه دست کمی از نقاط کبود بدنم نداشت . مادر هم که فقط اشک می ریخت . ایا این تاوان عشقی سنگین بود که بر دوشمی کشیدم ؟اشکم همانطور می امد چقدر دلشکسته بودم انگار به اندازه یک دریا اشک داشتم .ان همه اشک را از کجا می اوردم؟ درد من از جسم نبود بلکه روحم روح دردمندم عذابم می داد .عذاب این که بعد از گذشت ند سال به رویم دست بلند می کنند و سن و سالم را در نظر نمی گیرند.
    نمی دانم گمان می کنم از همان زمان بود که تصمیم ازدواج صد در صد با کیانوشدر دلم قوت گرفت حس کردم باید خودم را نشان دهم و به قول معروف حیام ریخت. پدر بد کاری کرد که به رویم دست بلند کرد من که چهرپا نبودم ! با این کارش من را در عقیده ام راسخ تر کرد که بالاخره با او ازدواج کنم .راستشبد جوری از خانواده ام کینه به دل گرفتم و نمی دانم را به یکباره همه دوستان به چشمم دشمن می امدند حتی مادر که تحت هر شرایطی مدافعم بود .فقط باجی برایم محرم اسرار بود چرا که همه کارها و عقاید من به نظرش بی نقصبود و با کار خودش هم عشق و محبت را به من ثابت کرد .او دائم نقاط ضربه خورده را ماساژ می داد و می گریست و با به یاداوردن خودش استغفار می کرد حتی شنیدم که به مادر گفت
    - دیگه با چه رویی با منوچهر خان روبرو بشم ؟ جواب خدارو چی بدم ؟
    و مادر با لحنی سپاسگذار گفت
    - کار تو از روی انسانیت بود اگر تو چنین نمی کردی معلوم نبود چی به سر فروغ می امد.مطمئنا خدا دلایل تو را خواهد پذیرفت.
    نزدیک سحر باجی مادر و فیروزه را تشویق کرد کمی استراحت کنند و خودش همچنان به بالینم نشست و به مداوایم پرداخت .مادر علی رغم اصرار او نپذیرفت مرا به دکتر ببرد چرا که می ترسید دیگران هم از ماجرا باخبر شوند .
    من همان طور طاق باز خوابیده بودم وحتی قدرت غلت زدن هم نداشتم انگار همه بدنم را با گوشکوب بزرگی کوبیده بودند .سپیده سر زد دیده گشودم و ابتدا چهره ی مهربان باجی را دیدم با دیدگانی به گود نشسته و صورتی خسته .ارام گفت
    - بیدار شدید خانوم کوچیک حالتون خوبه ؟رنگ ورویتان که همین می گه . خدا رو شکر فکر کردم شاید ضعف کرده باشید من بقیه را فرستادم چند ساعت بخوابند .گرسنه نیستید ؟اگه چیزی بخواهید براتون می یارم .
    با صدایی بغض الود و گرفته گفتم
    - فقط مرگم رو از خدا می خوام .
    اشک در چشمان باجی جمع شد و فت
    - خدا نکنه خانوم کوچیک الهی من براتون بمیرم .خیلی درد دارید ؟
    - مگه شما خواستگار کمدارید ؟ اون مردک لیاقت شوهری شما رو نداره بقیه که بد شما رو نمی خوان همه دوستتون دارن.
    اشکم بی وقفه می امد و روی بالش می چکید لجبازی و عناد همه وجودم را تسخیر کرده بود .داشتم به همه رسومات ان زمان دهن کجی می کردم .با اهنگی از سر بغض کینه و سرکشی گفتم
    - من زنش می شم.
    باجی صورتش را با چنگ کند و ارام گفت
    - ننه تو رو خدا هیچی نگو اگه اقات بفهمه .....
    - بفهمه چکار می کنه ؟ دوباره کمربندش رو به جونم می کشه دیگه بالا از سیاهی که رنگی نیست .اونجوری لااقل می میرم و راحت می شم.
    باجی دستی به موهایم کشید و با لحنی مادرانه گفت
    - اون عصبانی بود مادر نفهمید چه می کنه ازش کینه به دل نگیر تو ماشاله درس خوندی باسوادی تو عاقلانه رفتار کن می دونم الان ناراحتی و هر چی میگی از روی ناراحتیه .
    - من ناراحت نیستم از طرف من بهشون بگو من زنش می شم نمی تونم به خاطر مصلحت خانواده با هر کی اونا میگن ازدواج کنم مگه من عروسک وکی ام ؟
    اشکم شدیدتر شد عروسککوکی یاداور یکی از اشعار فروغ در ذهنم بود
    بیش از این ها آه اری
    بیش از این ها می توان خاموش ماند.
    می توان ساعات طولانی
    با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
    خیره شده در شکل یک فنجان !
    در گلی بیرنگ برقالی !
    در خطوطی موهوم بر دیوار.
    می توان بر جای باقی ماند
    اما کور اما کر !
    می توان همچون عروسک های کوکی بود !
    با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید.
    می توان در جعبه های ماهوت
    با تنی انباشته از کاه
    سالها در لا به لای تور و پولک خفت
    می توان با هر فشار هرزه ی دستی
    بی سبب فریاد کشید و گفت
    آه من بسیار خوشبختم !


    از پشت پرده ی اتاقم پدر را دیدم که خشمگین به حیاط رفت و پس از مکث کوتاهی دوباره به ساختمان برگشت و فریاد زد
    - اگه من فقط بفهمم اون اکبیری دست به ماشین زده من می دونم و اون وای به احوالش.
    و صدای مادر در پاسخ گفت
    - باشه اقا شما برو به سلامت.
    چقدر پدرم را خوب می شناختم چرا که امادگی این روز را داشتم .بعد از رفتن پدر مادر به اتاقم امد و من تلاش کردم از جایم برخیزم اما فریادم به اسمان برخاست .مادر پیراهنم را بالا زد و با دیدن نقاط کبود بدنم یکه ای خورد اما خودش را کنترل رد و محکم گفت
    - همینه که هست باید فکر اون پسره مزلف رو از سرت بیرون کنی حالا کجا بلند شدی ؟
    محکم و خشک گفتم
    - باید برم مدرسه .
    - امروز نمی تونی .
    - باید برم.
    - تلفن کن مرخصی بگیر.
    خشمگین گفتم
    - بگم چی ؟ بگم پدرم با کمربندش اش و لاشم کرده ؟ نگران من نیستی مادر نگران ابروی خودتی همتون به فکر خودتونید.
    به زحمت لباسم را عوض کردم و قصد ترک خانه را داشتم که مادر گفت
    - با ماشینت برو به اقات نمی گم.
    - لازم نیست از پیاده روی نمی میرم.
    - حقا که مثل بابات کله شق و یکدنده ای .
    از خانه که بیرون امدم به یاد کیانوش افتادم حتما از خیلی وقت پیش منتظر من بود. وقتی وارد کوچه مورد توافقمان شدم او را دیدم حتما نگران و معطل شده بود چون از ماشینش پیاده شده بود و به درش تکیه داده بود و نگاهش را از سر کوچه بر نمی داشت .با دیدن من حرکتی کرد و لبخند زد و من هم به زحمت لبخندش را پاسخ گفتم .وقتی به ماشینش رسیدم سوار شد و در را برای من باز کرد.
    چرا اینقدر دیر کردی ؟دلواپس شدم.
    باید صبر می کردم پدرم از خونه خارج بشه.
    چرا ؟
    یعنی خودت نمی دونی ؟نمی تونی حدس بزنی ؟
    من از کجا باید بدونم ؟
    با دیدن کبودی بر روی گونه راستش پرسدم
    - صورتت چی شده ؟
    با لبخند گفت
    - یعنی نمی تونی حدس بزنی ؟
    - خیلی درد می کنه ؟
    - عیب نداره سر و جان فدای دوست اما خودمونیم داداشت عجب ضرب دستی داره .
    با یاداوردن بدنم که مثل چادر مشکی شده بود دلم برای خودم سوخت .سکوت من با خلوت و سکوت کوچه در هم امیخت و کیانوش را بر ان داشت بپرسد
    - چیه فروغ ؟ به تو هم چیزی گفتند؟
    اشکم سرازیر شد ارام دستش را روی بازوی چپم گذاشت و فریاد من به اسمان برخاست.
    - آخ !
    - چی شده ؟
    چهره اش سخت شد و به چشمانم خیره گشت مثل بعضی مواقع جدی شده بود جدی جدی.
    - چی شده فروغ ؟دستت.....درد می کنه؟
    میان گریه لبخند زدم و حرف خودش را به خودش تحویل دادم
    - چیز محمی نیست .
    ناباورانه درباره ی حسی که می رفت جای واقعیت را در ذهنش بگیرد پرسید
    - کتکت زدند؟
    اشکم شدیدتر شد او بدون معطلی استینم مرا بالا زد و با وحشت به کبودی ان خیره شد. تاثر و اندوه در چهره اش بیداد می کرد و خشمی که می امد به ان دو بپیوندد.
    - با تو چکار کردند دختر ؟اینا پدر و مادرتند یا دشمن خونت ؟
    نمک به زخمهایم پاشید انگار دردهایم دوباره احساس می شد .فکر می کنم دلشبرایم سوخت و من نمی دانم چرا با این که از ترحم نفرت داشتم از احساس همدردی اش خشنود بودم. او سخت براشفته و عصبی بود و من کاملا فشار دندانهایش را بر روی هم حس می کردم دستی از سر استیصال میان موهایم کشید و به روبه رو خیره شد .در ان کوچه که از چندی قبل میعادگاه ما بود پرنده هم پر نمی زد و سکوتی که تا دیروز به گوشم ارامبخشو زیبا بود حالا برایم نفرت انگیز و غیر قابل تحمل بود.میان گریه گفتم
    - برو برو دنبال زندگیت ما نمی تونیم با هم ازدواجکنیم فکر نکنم پدرم با ازدواجمون موافقت کنه پس خودت رو معطل من نکن .
    فریاد زد
    - بس کن فروغ مگه من برای سرگرمی می خواستم با تو ازدواجکنم ؟ الان بیشتر ناراحت توام تو تا کی می تونی این وضع رو تحمل کنی ؟ اونا حق ندارند تو رو کتک بزنند نمی تونی بفهمی الان چه حالی دارم .چطور تونستند اینقدر بیرحمانه تو رو اذیت کنند ! نمی تونی بفهمی از این که نمی تونم خشمم را خال کنم چه زجری می کشم .حاضرم به خاطرت روزی چند ساعت مشت و لگد بخورم اما اینو تحمل کنم که تو اسیب ببینی وباید حق برادرت روکف دستش میگذاشتم نه این که وایسم و اون منو بزنه.
    - تو....تو مخصوصا ایستادی تا اون کتکت بزنه ؟
    - چکار می تونستم بکنم اونا باید یکجوری خودشون رو خالی می کردند اما نه سر تو.
    اشک در چشمانم حلقه زد او ارام سرم را به روی شانه اش گذاشت و به راه افتاد.ارام زمزمه کدم
    - کجا می ریم .
    - خانه من.
    - اما من باید برم مدرسه .
    - امروز نه نمی تونی روی اون صندلی های خشک و چوبی بنشینی.
    - ولی اخه.........
    - به مدرسه تلفن کن و اطلاع بده .
    دیگر هیچ چیز نگفتم همین که او را انقدر نزدیک به خودم داشتم برایم کافی بود.

  10. #20
    پروفشنال Ramana's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    تو قلب یه عاشق
    پست ها
    971

    پيش فرض

    فصل بیستم
    کیانوش پس از مدت زمان کوتاهی جلویویلایش در کرج نگه داشت و انقدر طول نکشید که در با همان شیوه باز شد و ما وارد ویلا شدیم . باربد که جلوی ساختمان انتظارمان را می کشید و به محض توقف ماشین جلو امد و با خوشرویی گفت
    - خانوم اقا خوش امدید.
    کیانوش در حال کمک به من برای پیاده شدن از ماشین گفت
    - باربد خیلی سریع با دکتر افروز تماس می گیری و ازش می خوای بیاد اینجا خیلی فوری .
    - اقا کسالت دارند ؟
    - من نه اما خانوم چرا .
    باربد قصد رفتن نمود که کیانوش دوباره صدایش کرد
    - باربد یکی از اتاقهای مهمانها را اماده کن تا خانوم بیان اونجا استراحت کنند.
    - به روی چشم اوامر دیگه ای ندارید ؟
    - چرا یک قهوه گرم هم اماده کن تا بخورند .
    درد عضلاتم بیشتر شده بود به طوری که با هر تکان لب به دندان می گرفتم کیانوش که دستش را به کمرم تکیه داه بود گفت
    - انقدر خودخوری نکن اگه درد داری بگو.
    - نه زیاد درد ندارم .
    - ای کله شق لجباز.
    - دکتر برای چی باید بیاد ؟
    - برای این که مطمئنم فقط دستت اسیب ندیده و دکتر باید تو رو ببینه .عمل اونا جدا وحشیانه بوده باید از خودشون شرم کنند کسی جلوی پدرت رو نگرفت ؟
    - چرا مادر و دایه ام خیلی تلاش کردند اما فایده نداشت به نظرم اون بیشتر از حرفهای خشایار ناراحت بود .می دونی ؟ من فکر می کنم خشایار با بقیه خانواده تو فرق داره چرا تلاش نمی کنی دلش رو به دست بیاری ؟
    کیانوش با خشم زمزمه کرد
    - اونا همه سر و ته یک کرباسند اون بدون اذن اردشیر اب نمی خوره . تا قبل از مرگ پدر اختیارش دست اون بود اما حالا....
    احتمالا از خشایار چیزی دیده یا شنیده بود .کیانوش مرا به سوی اتاقی که باربد اماده کرده بود هدایت کرد و بعد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم و بعد با ملاطفت گفت
    - می دوتم شب سختی رو پشت سر گذاشتی پس تا امدن دکتر کمی استراحت کن .اون یکی از دوستان منه که پزشک بسیار حاذقیه حالا ارم بخواب تا خوابت ببره من اینجا هستم.
    کانوش دست مرا به دست گرفت و کنارم نشست و به نظرم فقط او فهمید که پس از ان درگیری سخت احتاج به تغذیه عاطفی دارم و من که شب گذشته خوب نخوابیده بودم خیلی زود متاثر از محبت او به خواب رفتم درست نمی دانم که چه مدت خواب بودم که کسی ارام صدایم زد
    - فروغ فروغ.
    دیده از هم گشودم و کیانوش را دیدم در حالی که خم شده بود و مرا صدا می زد
    - فروغ دکتر اومده تو رو ببینه .
    او کنار رفت و جایش را به دکتر داد . من تازه به یاد اوردم کجا هستم .دکتر مچ دست مرا گرفت و به شمارش ضربان نبضم پرداخت انگاه به کیانوش گفت بیرون از اتاق منتظر باشد سپس فشار خونم را کنترل کرد و از من خواست جهت معاینه و وارسی زخمها دکمه های پیراهنم را باز کنم ابتدا خجالت کشیدم اما بعد پس از در نظر گرفتن سن و سال دکتر سالخورده و حرفهای او دستورش را اجرا کردم.
    - دخترم من پزشکم و تو نباید با پزشک رو درواسی کنی من باید زخمهای تو رو ببینم در غیر این صورت چطوری می تونم برات دارو تجویز کنم.
    او با دیدن زخمهای ونقاط کبود بدنم متاثر شد و پس از توصیه های لازم از من خداحافظی کرد .می دانستم کیانوش پشت در منتظر است و چون خیلی دوست داشتم نظر دکتر را درباره ی حال خودم بشنوم به در نزدیکشدم و گوش سپردم.
    کیانوش پرسید
    - حالش چطوره دکتر ؟
    دکتر که لحن کاملا متاثری داشت گفت
    - حال عمومیش خوبه فقط کمی فشارش پایینه که به نظرم با ناهار مقوی روبراه می شه . نقاط کوفته بدنش رو هم دیدم وحشتناکه اقای اعتمادی با اون چکار کردند؟ از بلندی پرتش کردند ؟ از لحاظ قانونی عمل خشونت بار اونا یک نوع جرمه .
    - وضع جسمی اشخیلی بده ؟
    - شاید درست نباشه بگم اما دقیقا مثل اینه که شکنجه اش کرده باشند از سرشانه ها تا قوزک پا هاش کبود و خون مرده است . به نظر من بهترین چیز ممکن برای او استراحت کافیه یک پماد هم نوشتم می تونید تهیه اش کنید و روی نقاط ضرب دیده بمالید.
    - برای دردش چی می تونید مسکنی بهش تزریق کنید ؟
    - بله ایرادی نداره .
    با عجله سر جایم برگشتم و دکتر برای امپول زدن نزدم امد .وقتی که دکتر برای بار دوم از اتاق خارج شد کیانوش ذاخل امد و مقابلم نشست و من درباره ی ساعت از او پرسیدم وقتی فهمیدم ساعت چند است از تعجب دهانم باز ماند.
    - یعنی من حدود دو ساعت خواب بودم.
    - بله فروغ.
    - دیگه باید برگردم اونا دلواپس و مشکوک می شن.
    - نمی خواد برای رفتن عجله کنی به باربد دستور تهیه ناهار دادم و فکر می کنم حالا باید میز اماده باشه .
    - اما من نمی تونم ناهار بمونم.
    - چرا می تونی باید فکرامون رو روی هم بریزیم و یک راه حل مناسب پیدا کنیم اگه قرار باشه با هم ازدواجکنیم باید یک فکر اساسی بکنیم تا دیگه چنین اتفاقی نیافته وببینم ؟ تو که بعد از این پیشامد جا نزدی ؟
    - حرفهای مضحک نزن ! کسی در فامیلتون نیست که تو بتونی روی کمک او حساب کنی ؟
    - که مثلا پادرمیانی کنه؟
    - یک همچین چیزی .
    - می دونی که من مطرودم.
    - اما اخه پدر و برادر من به حرفهای تو گوش نمی کنند اونا حتی به تو مجال دادن پیشنهاد نمی دن.
    کیانوش از جا برخاست ونزدم امد و پس از بوسیدن دستم به مهربانی گفت
    - حالا بهش فکر نکن یعنی با شکم گرسنه نمی شه فکر کرد .بهتره ناهار بخوریم بعد درباره اش صحبت کنیم .اونا از این که ناهار به خونه نری شک نمی کنند ؟
    - ممکنه شک کنند اما حتی حدس هم نمی زنند من خانه تو باشم می تونم تلفن کنم و ناراحتی ام را بهانه کنم و بگم ناهار خونه یکی از دوستام هستم.
    - بسیار خب تا تو تلفن کنی من هم سری به باربد می زنم .


    *************

    مادر اصلا از این که گفتم ناهار به خانه نمی ایم متعجب نشد و برعکس انگار منتظر نین عکس العملی از جانب من بود .او حتی اشاره ای به حالم نکرد و گفت
    - غروب قبل از امدن پدر خانه باشم.
    به راستی چه سرنوشتی در انتظار ما بود ؟ ایا ما به وصال یکدیگر می رسیم ؟ در اندیشه فرو رفته بودم که صدای کیانوش مرا به خود اورد
    - ناهار حاضره می خوای برای پائین امدن کمکت کنم ؟
    - نه متشکرم بعد از مسکنی که دکتر بهم تزریق کرد بهترم.
    - خوشحالم .
    برای لحظاتی نگاهمان به هم گره خورد به نظر در رفتارش با من صادق بود صادق و صمیمی .او در لباسهای منظم و مرتبش کاملا برازنده بود انگار تا ساعتی دیگر به مهمانی مجللی خواهد رفت .برای لحظاتی از گام برداشتن کنار او انچنان جذاب غیر قابل شناخت مرموز و مغرور دستخوش غرور شدم به گمانم ما زوج خوشبختی می شدیم. او صندلی مقابل خودش را برایم عقب کشید و باربد به سلف غذا پرداخت .برای شکستن سکوتمان کیانوش پیش قدم شد
    - سوپهای باربد حرف نداره.
    باربد با تواضع بی انکه از تعریف ولینعمتش دچار هیجان شود گفت
    - شما همیشه به من محبت دارید اقا .
    - فروغ باربد دوره کامل غذاهای فرنگی رو دیده همین طور در زمینه غذاهای ایرانی هم استاده .فکر کنم بعدا لازم باشه زیر نظرش دوره ببینی.
    باربد که علی رغم ارامشش یکه خورد و چند لحظه طول کشید تا به خودشمسلط شود به نظرم کیانوش با این حرف باربد را اماده ورود همسر اینده اش کند. پس از صرف غذا باربد به سفارش کیانوش چای اورد و انگاه ما را تنها گذاشت. کیانوشسیگاری روشن کرد و به عقب تکیه داد و پاهای بلندش را روی هم انداخت و از میان دود سیگار به من خیره شد .چهره اش مثل بازجویی جدی بود .
    - تو نظر خاصی برای راحتتر شدن کار نداری ؟
    با لبخند گفتم
    - چرا !
    جلوتر امد و به سرعت پرسید
    - چی ؟ خب نظرت چیه ؟
    - اینه که همدیگرو فراموش کنیم.
    - عجب راه ساده ای !
    انگاه دوباره به عقب تکیه داد و جدی شد و چشم در چشم من گفت
    - تو شاید بتونی اما من نه خیال دارم تا اخرین نفس تلاش کنم پس بهتره بگی برای رهایی از این وضعیت باید از دست من خاص بشی .من عادت ندارم قبل از بدست اوردن چیزی که می خوام عقب بکشم معمولا به هر چی خواستم رسیدم.
    دوباره شیطنتش گل کرده بود انگار چشمانش از فرط زیرکی برق می زد. این نگاهی بود که من از ان می ترسیدم گویی در فکر طرح نقشه ای تازه ای بود .
    - می تونیم یک کار دیگه ای هم بکنیم ؟
    - مثلا چه کاری ؟
    - این که تو دیگه از این خونه بیرون نری .
    - چی ؟
    حتما داشت شوخی می کرد و گرنه انقدر خونسرد نبود.
    - تو چی داری میگی ؟شوخیت گرفته ؟
    - برعکس خیلی هم جدی ام مگه تو راه بهتری به نظرت می رسه .
    - خدای من تو دیوونه ای می خوای خودت و منو به کشتن بدی ؟اگه تو از جونت سیر شدی من نشدم خداحافظ.
    از جا برخاستم و راه افتادم دنبالم امد و پرسید
    - کجا میری ؟
    - میرم هر قبرستونی غیر از اینجا هنوز جای کتکهایی که خوردم خوب نشده همه استخوانهای بدنم ذوق ذوق می کنه انوقت تو دوباره داری زمینه اون کابوس رو فراهم می کنی ؟
    - فروغ ؟ مگه تو بچه ای ؟ سنت هم که قانونیه از چی می ترسی ؟
    - از ابرم بلاخره برای این که با تو ازدواج کنم نیاز به رضایت پدرم دارم.
    - اخه اون که رضایت نمی ده .
    - این مشکل منه مگه نه ؟
    کیانوش شانه های مرا به دست گرفت و چشم در چشمم دوخت و با مهربانی گفت
    - فروغ من نگران توام .
    - نه نباش خودم یه راه حلی پیدا می کنم فقط باید فکرم رو به کار بیاندازم.
    چقدر قشنگ بود وقتی که تا به این حد به هم نزدیکبودیم چقدر بوی خوب سیگارش که همیشه از نوع بهترین نوعش بود ارامم می کرد.ای کاش زمان می ایستاد و ما به همان حال باقی می ماندیم .نمی دانم چرا انقدر دل نازک و رنجور شده بودم و با کوچکترین چیزی بغض گلویم را می ازرد .شاید خسته شده بودم یا شاید هم بچه !
    - خب خب..... عزیز من هر کاری دوست داره می کنه گریه نکن .
    صدای بم مردانه اش که امیخته ای از محبت و پشتگرمی بود گریه ام را شدت بخشید.
    - به هر حال باید صبور باشیم هردویمان.
    بعد از اون هم باید صبور باشیم برای پشت سر گذاشتن سالهای بی کسی مان !
    - کیانوش منو به خونه برسون.
    کیانوش مرا تا تا در خانه رساند بی انکه هراسی از با هم دیده شدنمان به دلش راه دهد .هنگام خداحافظی گفتم
    - منتظر تماسم باش.
    - فروغ ؟
    - چیه ؟
    دستم را محکم به دست گرفت و نگران گفت
    - مراقب خودت باش .
    خورشید با عجله می رفت پشت کوههای خاکستری مغرب ارام بگیرد تا دوباره پس از سپری شدن ظلمت روز دیگری را اغاز کند.

    ********************
    چند روز پس از ماجرای ان شب خشایار دنبال فیروزه و بچه هایش امد و با صلح و شادی سر زندگی شان برگشتند اما روابط خانواده همچنان با من سرد بود که البته من هم میلی به برداشتن قدم مثبت نداشتم .هر دو طرف سخت از یکدیگر رنجیده بودیم و تنها راه ارتباطیمان باجی بود باجی پیغام می اورد و پیغام می برد.پیرزن بیچاره هرگز لب به اعتراض نمی گشود و دستورات را اطاعت می کرد .من صبح از خانه بیرون می رفتم و ظهر به خانه بازمی گشتم و از انجا مستقیم به اتاقم پناه می بردم .زندگی در خانه براستی برایم یکنواخت وکسل کننده شده بود به خصوصکه پدر و مادر هم از ان شب وحشتناک به بعد کمتر با هم حرف می زدند.فضای سوت و کور خانه غیرقابل تحمل شده بود و من به خاطر پافشاری در تصمیمم مطرود منفور و مغضوب بودم خیلی ها تلاش کردند متقاعدم کنند اشتباه می کنم مینا فیروزه باجی و حتی مادر اما یچ یک نتوانستند.
    کم کم میل به غذا هم در من تحلیل رفت نه ان که عمدا غذا نخوردم بلکه بی اشتها بودم .ان روزها روزهای اخر خرداد ماه بود اکثرا ظروف غذایم را بر می گردانم و لب به ان نمی زدم .چشمانم دیگر فروغ و روشنایی گذشته را نداشت و چهره ام خسته بود و این مساله را هر کسی در نگاه اول می فهمید از ان گذشته کیانوش برای چند معامله به قبرس رفته بود و بیخبری از او هم ازارم می داد.
    یکی از روزهایی که از مدرسه به قصد رفتن به خانه خارج شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد .مادر کیانوش سر راهم سبز شد و مرا حیرتزده کرد از دیدن او به قدری متعجب شدم که زبانم بند امده بود .او هنوز جامه مشکی به تن داشت ولی چون گذشته خون گرم و دوست داشتنی بود.
    - فروغ خانم ؟
    - بله.....بله .
    - منو به جا اوردید ؟
    - بله حال شما چطوره خانم اعتمادی ؟از دیدنتون غافلگیر شدم ایا این طرفها کاری داشتید ؟
    - بله می خواستم شما رو ببینم .
    بند دلم پاره شد یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ایا پدرم وقتی از من ناامید شده بود به او پناه برده بود ؟ خدایا به خیر کن.
    - من در خدمتم.
    - مزاحمتون نباشم ؟
    - خواهش می کنم تشریف می بردید منزل ما یا امر می فرمودید خدمتتون می رسیدم.
    - نه نه می خواستم به تنهایی شما رو ببینم.
    - اما در خیابون..........
    - من ماشین دربست گرفتم می تونیم بریم به یک پارک و اونجا حرف بزنیم.
    - هر طور شما مایل باشید.
    هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی کردن مسافتی به رستورانی جنب پارک رفتیم .او همچنان ساکت بود و من زیر چشمی او را می پاییدم .از من پرسید چی میل دارم و چون پاسخ خاصی از من نشنید به میل خودش تقاضای دو پرس جوجه کباب داد.وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش گرم ومهربان و خواستنی بود
    - از خیلی پیشتر می خواستم اونی که قلب و روح پسر منو دزدیده از نزدیک ببینم.
    ایا کیانوش به او گفته بود ؟باور کردنی نبود.
    - فروغ جان من سالهاست خانواده ات رو می شناسم و به طوری که می دونی خواهرت عروس منه . خب شاید دور از ادب باشه درباره ی چیزهایی باهات حرف بزنم که هیچ ارتباطی به تو و فکر قشنگت ندارند اما نمی ونم چرا دوست دارم بگم ؟
    با لبخند گفتم
    - هر جور راحتید عمل کنید خانوم.
    شادی و شور در چهره اش هویدا شد سپسدست مرا فشرد و ملتمسانه گفت
    - از دیدار ما کسی نباید باخبر بشه حتی کیانوش.
    چهره ام حالت تعجب به خود گرفت مقصودش چه بود ؟
    اگر او از طرف پدر یا کیانوش نیامده بود پس از طرف کی امده بود ؟
    - قول میدی عزیزم ؟
    دستان مرطوب و سردش را فشردم و با مهربانی گفتم
    - بله قول می دم .
    نفس عمیقی کشید و با صدایی بغض الود گفت
    - می دونی دخترم ؟ اگه اردشیر یا خشایار فقط حدس بزنند من الان اینجام تا درباره ی کیانوش حرف بزنم خون به پا می شه میدونی که.
    با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم او در ادامه گفت
    - تو.....به اون علاقمندی ؟
    سر به زیر افکندم و خون به صورتم دوید با مهربانی چانه ام را بالا گرفت و گفت
    - من برای شنیدن همین پاسخ اینجام.
    ارام گفتم
    - شما مخالفتی دارید ؟
    - در اصل باید بی تفاوت باشم اما نیستم.
    - پس چرا طردش کردید ؟
    - دخترم ایا تو با علم به شایعات مربوط به او بهش علاقه داری ؟
    - شما برای دفاع از او اینجایید یا محکوم کردنشکدامیک ؟
    - من یک مادر م چطور می تونم فرزندم رو محکوم کنم؟
    - اما کردید تمام این سالها .قصد من دفاع از او نیست و من فقط دارم حقایق رو بازگو می کنم .انوقت شما و برادرانش چطور تونستید قید او را بزنید ؟
    - دخترم منو سرزنش نکن به یاد اوردن گذشته تلخی که کیانوش پشت سر گذاشته برام رنج اور من همیشه نگران اونم اون بی پروا و جسور و یکدنده است اما خدا مرا ببخشد که از همه بچه هام بیشتر دوستش دارم و مجبورم به خاطر مصالح خانواده چنین کنم.
    - اخه برای چی ؟
    - همه اینا مربوط میشه به زمانی که تو شاید چند سال بیشتر نداشتی .
    متعجب پرسیدم
    - پس اون چیزایی که درباره اش میگن واقعیت داره ؟
    - من هم نمی تونم باور کنم اما به هر حال اتفاقی ست که افتاده اون هیچ وقت درباره ی ان توضیحی نداد درباره ی برهم زدن نامزدی اش با اون دختر و وقتی هم درش بیرونش کرد اعتراضی نکرد .تو که بهش ایمان داری نه ؟
    چند لحظه تامل کردم داشتم فکر می کردم که ایا واقعا به او ایمان دارم ؟مکث نسبتا طولانی من مادر کیانوش را نگران کرد اما چشمش به دهان من بود انگار همه وجودش به پاسخ من بستگی داشت.
    - من.... راستش نمی دونم چی باید بگم ایا شما فکر می کنید من کار درستی می کنم ؟
    - من به هر چیزی که مورد علاقه کیانوش باشه احترام می ذارم .
    - شما از کجا باخبر شدید ؟
    - از طریق خشایار نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این که یک نفر بین این همه ادم درباره ی کیانوش جور دیگه ای فکر می کنه .تو جدا در این کار مصری عزیزم ؟
    - بله .
    اشک در دیدگانش حلق زد و با شادی گفت
    - امیدوارم خوشبخت بشین .
    بغض گلوی مرا هم فشرد دلم نامد شادی اش را زایل کنم و بگویم هنوز قسمت اعظم مشکل به قوت خود باقیست.



Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •