به نزدیک مادر رفتم. جمال دست مادر را گرفته بود وبه او در راه رفتن کمک می کرد. به آنها نزدیک شدم.
- چی شده مامان؟
مادره نگاه خسته ودردآلودش را به من دوخت.
- خدا از این تازه به دوران رسیده های ماشین سوار نگذره که فکر می کنن سوار طیاره هستن. خدا می دونه با چنان سرعتی میان که......وای دستم مادر، دستم رو نگیر.
دستم را کنار کشیدم
- مگه چی شده؟
جمال گفت:
- فکر می کنم مو برداشته.ظاهراً پریدخت خانم با اتومبیلی تصادف کردن.
به صورت خود کوبیدم.
- خاک برسرم . مامان حالت خوبه؟
مادر نجمه در حالی که برای کمک به سمت مادر می آمد گفت:
- اگه حالش خوب نبود که نمی تونست راه بره.
خود را کنار کشیدم. آنها مادر را آرام آرام به سمت اتاق بردند. سرم را کج کردموسرکی به بیرون از خانه کشیدم. وقتی از دیدن او ناامید شدم،در رابستم.
- راستش را بگودلت برای دیدن کی پر می زنه؟
به یکتا نگریستم.
- توهمیشه بدبین هستی.
- مگه من دوست تو نیستم؟
- چرا، اما باور کن خبری نیست که تو ندونی.
یکتا دیگر سئوالی نکرد و وارد اتاقشان شد. مادر گوشه اتاق رختخواب پهن کرده بود وچشمانش را بسته بود. آرام وارد اتاق شدم وبی صدا زیر طاقچه نشستم.
- نمی دونم این چه قسمت شومیه که من دارم. معلوم نیست خوشبختی چه موقع می خواد بیاد سرکی هم به خونه ما بکشه!
دستم را دراز کردم و دستهای یخزده مادر را گرفتم و گفتم:
- چرا ، مگه ما خوشبخت نیستیم؟
مادر اخمهایش رادر هم کشید:
به این می گی خوشبختی ؟ از صبح کله سحر تاشوم کار می کنم به امید یه لقمه بی منت، تازه هر وقتم که شوهر می کنم به امید یه سرپناه ، یه دست غیبی همه چیز رو بهم می ریزه.
- مگه دوباره چی شده؟
- هیچی اما می دونی که غیور فقط برای بچه پا پیش گذاشته...همیشه یک ماه نگذشته یه بچه تو دامنم بود،حالا که برای اومدنش لحظه شماری می کنم ، خبری نیست. می ترسم اجاق منم کور شده باشه وغیور چند روز دیگه ناامید شه وپیش خورشید برگرده ومن بازم بی شوهر بمونم. لبخندی بر لب آوردم . این شوهرها نبودشان بهتر از حضورشان بود، اما افسوس که مادر فقط به شوهر داشتن می اندیشید.
- انشاءا.... که درست می شه.
مادر گویا باخود قهر کرده، اخمهایش را درهم کشید وبار دیگر چشمهایش را بست. از جا برخاستم وبه جمع وجور کردن اتاق مشغول شدم. فردا صبح که برای رفتن به محل کارم از خانه خارج شدم، در پیچ کوچه با او برخورد کردم. نمی دانم چرا حضورش باعث لرزش قلبم می شد. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم صاف وموقر راه بروم که لبخند زیبای او مرا از حرکت بازداشت.
- چه صبح خوبی!
نگاهم را به زیر انداختم ودست او را دیدم که به سمت من دراز می شود.
- این نامه برای توئه.
برای گرفتن نامه لحظه ای تعلل کردم اما بالاخره آن را گرفتم و نمی دانم چگونه از اودور شدم. دنیا گویا رنگ دیگری داشت. هیچ کس را نمی دیدم.انگار تنها در این خیابانهای همیشه شلوغ راه می رفتم. گاهی دلم می خواست بخندم، گاهی دلم می خواست گریه کنم. لحظه ای می ایستادم ونفسی تازه می کردم وبعد گیج ومبهوت به اطراف می نگریستم. آن لحظات در باورم نمی گنجید.من دیگر کسی را داشتم که به اوبیندیشم.کسی که لحظاتم را با تفکر به او بگذرانمواز این روزهای یکنواخت وکسل کننده تمام عمرم فرارکنم.حالا دیگر عشقی وجود داشت، عشقی به رنگ قرمز روشن روشن. من می توانستم خوشبخت باشم. من می توانستم ازدواج کنم وشبها برای شوهرم چایی بیاورم واو با عشق مرا بخواند. من می توانستم فرار کنم ، فرار از افکار پوچ وبی معنی مادر که فکر می کرد به دنیاآوردن بچه می تواند تضمین خوشبختی اش باشد. بالاخره نفهمیدم چگونه به محل کارم رسیدم، اما زمانی که پشت اتوی بزرگی که برای اتوکشیدن لباسها در اختیارم گذاشته بودند، نشستم چند مرتبه دستم را سوزاندم. دیگر تحمل نداشتم. آرام به اطراف نظری انداختم وزمانی که مطمئن شدم کسی توجهی به من ندارد، کاغذ را گشودم وکلماتی را که بادقت روی آن نوشته بود خواندم. گویا در آسمانها پر می کشیدم.
سلام ای ستاره قشنگ من ، ای پونه خوشبو ومعطر . پونه ای که باورودت به زندگی ام عطر خوشت در فضا پیچیدهومن را از شراب وساقی گرفته و مست عشق خود کرده. شبها که از میخانه به خانه می آمدم ودر آرزوی عشق در هپروت سیر می کردم اما زمانی که توراد یدم مستی از سرم پریدواز میخانه بیزار وفراری شدم. تو مرا با ترنم باران آشنا کردی . تو مرا با آسمان آبی ودنیای پر آشوب اطرافم آشتی دادی . من عاشق نگاه تو و معصومیت چشمان توشده ام و روزی که حس کنم مرا دوست نداری مرگم فرامی رسد. ای سرمست کننده ام ای پون زیبایم، زمانی که به آن گیسوان کمند و بلند وابروهای کشیده وچشمهای پرتمنای که چون ماه شفاف وروشن است وآن لبهای ساغرنوش تو که چون قطره خونی قرمز وکوچک است می افتم، بی تاب می شوم. ای پونه من بدان کمی آنطرفتر ازخانه شما پسری است که یک دل نه صدها دل ، دل به سپرده و واله وشیدای تو گشته. به سراغم بیا ومرا بخوان تا یک عمر به دنبالت بدوم. پونه عزیزم ، مدتی است که دلم می خواست با تو سخن بگویم اما گویا تو از چیزی می ترسیدی ولحظه ای تامل نمی کردی تا من سخنم را به تو بگویم. اما فکر می کنم سخنم را ازنگاهم خوانده باشی وتا به حال اطمینان حاصل کرده باشی که دوستت دارم وجز عشق تو در دل ندارم . پونه جان دلم می خواهد بیشتر توراببینم ، پس فرصتی ایجاد کن تا با تو صحبت کنم. اگر به این دوستی وآشنایی رضایت داری دلم می خواهد امروز با لبخند گرمت دل مرا شادکنی وزمانی را برای گفتگو تعیین کنی . پس امروز منتظرت هستم. ساعت 30/4 دقیقه سرخیابان .
دوست دار همیشه عاشقت
فرهنگ
نامه را تاکردم وبه چشمهایم چسباندم وچند بار نام فرهنگ را تکرار کردم. از اسمش خوشم آمده بود. چندبار دیگر زمزمه کردمفرهنگ،فرهنگ.گویا روزهای تلخ وناکامی های گذشته تمام شده بود ودروازه خوشبختی به رویم گشوده شده بود. از همان لحظه چشم به ساعت دوختم. تاساعت نزدیک 5/4 شد. به سرعت از محل کارم بیرون آمدم ویکراست به سمت خانه پیش رفتم. به نزدیک خانه که رسیدم تپش قلبم شدت گرفت. نفس عمیقی کشیدم وبه سمت خیابان حرکت کردم. امیدوار بودم که یکتا زودتر از من از دبیرستان به خانه بازگشته باشدوچون روزهای پیشین در سرخیابان با او مواجه نگردم. گویا آرزویم برآورده شده بود.سرکوچه مان فقط فرهنگ ایستاده بود که تسبیح آبی رنگش مانند همیشه در چرخش بود وکت قهوه ای رنگی برروی شانه های کشیده و ورزشکاری اش قرار داشت. بی اختیار لبخندی بر لبم نشست ولرزش دستهایم شروع شد. فرهنگ نگاهش را به چشمانم دوخت ومن گم کرده راه شدم. بی اختیار مانند سرگشته ها به دنبال راهی برای فرار گشتم که سمفونی صدایش در گوشم پیچید.
- بیا کوچه بالایی.
فرهنگ این را گفت ومن هم به سرخ شده به دنبالش روان شدم.فرهنگ داخل بن بست کوچه بالایی شد، من هم داخل کوچه پیچیدم و لبخند او تمام بدنم را لرزاند. آخ خدایا روزهای تنهایی ومحنت به سرآمد وعشق فرهنگ روشن کننده کلبه خاموشم شد. خندید، من هم خندیدم، اما فکرمی کنم بیشترلبم لرزید.
- چرا لبات گل انداخته؟
ازداغی گونه هایم فهمیدم که رسوا شده ام.
- خب ستاره قشنگ من با پیشنهادم موافقی؟
لبخند زدم .او دستش را دراز کردوتارهای مویم را که سرگردان روی پیشانی ام ریخته بود، کنار زد وگفت:
- توهمیشه موهات رو می بافی؟
نگاهی به موهای بافته شده ام که از دو طرف چادر بیرون آمده بود انداختم :
- بله.
- خیلی خوبه،این طور که موهات رو می بافی به دخترای کم سن وسال شبیه می شی که من خیلی دوست دارم.راستی تو چند سال داری؟
آرام زمزمه کردم:
- هفده سال.
- می دونستی که زیبایی باورنکردنی توهر پسرعاقلی رو واله وشیدا می کنه ؟
بار دیگر گونه هایم داغ شد.اوهم خندید.
- خجالت نکش تو دیگر متعلق به منی . پس خجالت رو کنار بگذار .
- من باید برم.
فرهنگ کمی اخمهایش را در هم کشید.
- چرا به این زودی ؟
- مامانم چند دقیقه دیگه به خونه برمی گرده. باید قبل از اون خونه باشم.
خندید و چادرم را کمی جلوتر کشید.
- پس چشمات رو به زیر بنداز و به سرعت برو خونه اتون ،مواظب باش دیگه شیطنت نکنی ودل پسری رو نلرزونی که اون وقت حسابت با کرم الکاتبین. فرهنگ طاقت نامردی رو نداره.
از غیرتش خوشم آمد وخندیدم وگفتم:
- من باید برم.
- باشه برو اما برام بنویس وفردا به من بده.
- چی بنویسم؟
- هرچی دلت می خواد.
خندیدم وبدون خداحافظی از او دور شدم . دلم می خواست کسی در خانه نباشد تا فرصتی برای فکر کردن به حرفهای او پیدا کنم اما آرزویم محال بود وحیاط خانه مثل همیشه شلوغ بود خصوصاً حالا که به جشن عروسی گل آذین هم فقط یک روز مانده بودوفردا مراسم برگزار می شد.هنگام ورودم به خانه تقریباً همه در حیاط بودندوهر کسی مشغول به کاری بود . یکی حیاط را آب وجارو می کردودیگری ریسه های لامپ را به سرتاسر حیاط می کشیدوآن یکی صندلیهای کرایه شده را می چید.
- امروز زود نیومدی؟
نظری به یکتا انداختم، مثل همیشه زیبا بود. گفتم :
- کمی کارداشتم......حالا چرا لپات سرخ شده؟
یکتا خندید وگفت:
- قول می دی به کسی نگی حتی به مامانت؟
لحظه ای از فکر فرهنگ خارج شدم.
- آره قول می دم.
یکتا صدایش را کمی آرامتر کرد.
- قراره برام خواستگار بیاد.
لحظه ای تعجب کردم اما بلافاصله با خوشحالی گفتم:
- راست می گی ؟ حالا کی هست؟
یکتا دستش را زیر چانه تکیه داد:
- تو اونو نمی شناسی من هم نمی شناسم. امروز وقتی سوار اتوبوس شده بودم خانمی از من خواستگاری کرد وعکس پسرش رر نشونم داد.
باهیجان گفتم:
- خب چطور بود؟
گونه های یکتا هم به سرخی گرائید.
- خوش تیپ بودمثل شهباز خودمون.
همان لحظه شهباز از کنارمان گذشت.
- شهباز چی ؟
یکتا خندید.
- گفتم زیباتر از شهباز ما دیگه پسری نیست.
شهباز لبخندی زد. به چهره مردانه وپرجذبه او نظری انداختم.
- اگه مثل شهبازه که عالیه!
یکتا شانه هایش را بالااندخت.
- نمی دونم اما دلم خیلی شور می زنه.
- به مامانت گفتی؟
- آره اما این دیبای فضول هم شنید. می ترسم شب تابابا رو ببینه بهش بگه.
خندیدم وگفتم:
- پس همه چیز تموم شد، یکتا هم شوهر کرد ورفتنی شد.
یکتا بوسه ای نرم به گونه ام نواخت .
- من هیچ وقت تو رو تنها نمی ذارم. من وتو باید باهم در یک زمان ازدواج کنیم.
- آخه نمی تونم برم خواستگارگدایی کنم.
- پس زمان کیه ؟ پسر به این شاخ شمشادی.
- تورو خدا یکتا همه اش اسم این پسره رو نیار . صد دفعه گفتم بازم می گم که امکان نداره من زن زمان بشم، پس خواهش می کنم هر روز اسمش رو نیار واعصابم رو بهم نریز.
یکتا دلخور شد وگفت:
- خیلی دلت بخواد ، مگه این زمان بیچیاره چی کم داره؟ یادت نیست که پارسال تابستون اومده بودن تهرون ، چطور بهت محبت می کرد؟ چطور اون روز که داشتی از سرکار برمی گرشتی وپسر حاج عمران راهت رو گرفته بود، غیرتی شدوصورت اونو باخون یکی کرد؟
- من دوست ندارم مرد اینقدر وحشی باشه.
- یعنی چی ؟منظورت اینه که باید می ایستاد ونگاه می کرد که به ناموسش متلک بندازن و انوقت توعاشقش می شدی؟ تودیوونه ای دختر!
خندیدم وگفتم:
- دیوونه وعاشق!
- اگه عاشق هم می شدی دلم نمی سوخت. تو گول ظاهرخوشگلت رو خوردی . از بس تو آئینه نگاه می کنی وقربون صدقه چشم و ابروی خودت می ری اینقدر مغرور شدی. من خیلی خوشحالم که به خوشگلی تو نیستم.
باز هم خندیدم. دلم می خواست تا فردا صبح بخندم ودنیا برایم رنگ وبوی تازه ای گرفته بود ومی دانستم چندی دیگر من به جای گل آذین با تاج گل و لباس سفید در کنار سفره عقد می نشینم وحیاط را برایم آب و جارو وچراغانی می کنند. آن شب تا صبح نخوابیدم وصبح هم دردقایقی که برایم پیش آمد نامه ای کوتاه نوشتم وازمکونات قلبی ام برای فرهنگ سخن گفتم. اما چه فایده ، آن روز جمعه بود ومن باید در خانه می ماندم. برخلاف همیشه دیگرتعطیلات رادوست نداشتم وخستگی وکار روز رابه ماندن در خانه ترجیح می دادم. لااقل در آن صورت امکان داشت دقایقی فرهنگ را ببینم . حاط شلوغ بود و بچه ها با صدای بلند بازی می کردند، صدای مادر بجمه همیشه بلندبود:
- وروجک ورپریده، بنشین اینقدر آتیش نسوزون.
ومادر گلی باغیض می گفت:
- گلی دربدر کلافه ام کردی. اینقدر سربه سر بچه ها نذار.
وصدای جیغ یکی دیگر از همسایه هایمان هم به گوش می رسید.
- هامون خان بیا جلوی این پسرگور به گور شده ات روبگیر که هر چی رشته کردیم پنبه کرد وباید دوباره حیاط رو آب وجارو کنیم.
دیگر چون همیشه از شلوغی خانه ومراسمی که در راه بود لذت نمی بردم ومانند آدمهای گوشه گیر تنهایی وعزلت را ترجیح می دادم. دیگر حتی رغبتی به همصحبتی با یکتا هم نداشتم، هرچند یکتا همیشه و همیشه تنها مونسم بود اما حالا مطمئن بودم مرا از عشق به فرهنگ منع می کند ومن این رادوست نداشتم. فرهنگ مرد آینده من بود ومن فقط با او خوشبخت می شدم.
صدای مادر در گوشم پیچید وافکارم را پاره ساخت:
- پونه تو نمی خوای بیرون بیای ودستی بالا کنی؟
نامه را تاکرده ولای پیراهنم پنهان ساختم وگیسهایم را به سرعت بافتم واز اتاق خارج شدم. مادر داشت برای شام عروسی سیب زمینی خلال می کرد ومادر کمال و مادر ثمین هم به او کمک می کردند. مادر با مشاهده من کمی اخمهایش را درهم کشید:
- مگه تو جغدشدی دختر که همه اش تو اتاق خودت رو حبس می کنی؟
به سمت یکتا وثمین گریستم . ثمین هم آمده بود. نظری به شکم او انداختم واومعنای نگاهم را فهمید وخندید.
- سلام
- چه عجب ماشاهزاده قصه ها روملاقات کردیم!
- شنیدم مادر می شی.
ثمین ذوق زده خندید:
- اگه خدا بخواد.
- حالا چی می خوای؟
- فرق نمی کنه، هرچی صلاح خودش باشه.
- آقا صادق چی می گه؟
- اونم همین رو می گه.
- پونه جون، میای این سه تا چاقو روبدی تیز کنن؟
گوشم را به صدای چاقو تیز کن سپردم. از سر کوچه صدایش می َآمد. بدون چون وچرا چاقوها را از دست معصومه خانم گرفتم واز در خانه خارج شدم.
- می خوای من هم باهات بیام؟
به یکتا نگاه کردم وبادستپاچگی گفتم:
- نه زود میام.
وبدون این که به پشت سر نگاه کنم خانه رو ترک کردم وتقریباً تا سر کوچه دویدم . چاقو تیز کن سر بن بست دیروزی ایستاده بود. به سمت او رفتم وچاقوها را به دستش دادم وبه اطراف نگریستم، اما از فرهنگ خبری نبود. دلخور به چاقوها که با صدای گوشخراشی تیز می شدنگریستم.
- خطرناک شدی ، از کی تاحالا چاقو تیز می کنی؟
به پشت سرم نگاه کردم ولبخندی زدم. فرهنگ درست در چند قدمی من ایستاده بود وچاقو تیز کن به سرعت چاقوها را به دست من داد وبدون گفتن کلامی ،پول خود را از من گرفت ودر حالی که فریاد یم زد((چاقو تیز می کنم)) از ما دور شد. فرهنگ به کوچه بن بست اشاره کرد ومن قدمی داخل کوچه گذاشتم.
- داشتم ناامید می شدم.
- آخه فراموش کرده بودم که امروز جمعه است وما جمعه ها تعطیل هستیم.
- اما بالاخره که تونستی بهونه ای جور کنی وبیرون بیای . نامه برام نوشتی؟
دستم را دراز کردم ونامه ای را که داخل لباسم پنهان کرده بودم، به دستش دادم و در دل آرزو کردم که نامه از عرق دستم خیس نشده باشد.
فرهنگ خندید:
- یه کمی نگرانی؟
سرم را به زیر انداختم.
- نگران نیستم.
- امشب عروسی دارید؟
- آره خونه ما حابی شلوغه.
- پس می تونی یه ساعت رو به من اختصاص بدی.
با تعجب نگاهش کردم و خندید:
- خب از شلوغی خونه استفاده کن ویه ساعتی رو پیش من بیا.