تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 16 از 16

نام تاپيک: داستان جذاب شیشه

  1. #11
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    جلال به شوخی او می خندید. دستش را دراز كرده بود تا لیوان را بگیرد. من لیوان فلزی را از اسماعیل گرفتم تا به جلال پس بدهم. در فاصله ای كه برگشتم تا لیوان پر را به او بدهم انگار یك نفر آبی، چیزی وسط سفره پاشید. نگاه كردم. خون بود. به سمت چپ خود كه خون از آنجا ترشح كرده بود نگاه كردم. جلال همچنان نشسته بود و دستش را به سوی من دراز كرده بود. ولی دیگر صورت نداشت یعنی به جای صورت یك دایره سرخ رنگ و خون آلود آنجا بود. زیرا از بالای پیشانی او خون مانند لوله آب با فشار بیرون می زد. سفره را لك كرده و صورت او را می پوشاند. دستش یك لحظه همچنان دراز ماند. بعد به آرامی رها شد و روی زمین در كنار بدنش قرار گرفت و آه كشید. آنگاه انگار خسته شده و می خواهد استراحت كند آرام به پشت متمایل شد و به صندوق ها تكیه داد ولی نیفتاد. زیرا صندوق ها كه در پشتش قرار داشتند و بر آمدگی خاكریز كه در طرف راستش بود باعث شدند او همچنان نشسته باقی بماند. خونی كه ابتدا با شدت فوران می كرد، حالا به آرامی بر گردن و ریش تیره ای كه زمانی از آن وحشت داشتم، و بدنی كه ناگهان متوجه شدم چقدر شكیل و خوش فرم است، سرازیر شد. من، لیوان به دست به او خیره شدم. سایرین هم خشكشان زده بود. مغزمان هنوز نگرفته بود.
    ناگهان آقا غیور با لهجه اصفهانی گفت:
    - وای ننه .... چیطو شد جلال جون؟!

    ادامه دارد ...


  2. #12
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    تازه آن وقت بود كه صدای یك رگبار شنیده شد. دوباره حمله كرده بودند. آیا فنری زیر بدن من رها شد؟ یا جرقه ای در مغزم درخشید؟ ناگهان تكان خوردم. دیگر نفهمیدم. قنداق تفنگم را چنگ زدم و مثل ترقه از جا پریدم و فریاد زنان با پوتین خاك آلود از میان سفره و از روی خون جلال و از فراز شانه آقا غیور چنان به سرعت پریدم كه هیچكس نتوانست مرا بگیرد. از پشته خاك بالا می رفتم و با تمام قوا فریاد می زدم.
    - بی شرف ها، بی شرف ها، نامردها.
    و بی هدف شلیك می كردم. گلوله های دشمن چپ و راست از كنار گوش هایم عبور می كردند و من لحظه به لحظه صدای وزوز آنها را كه به صدای زنبور بی شباهت نبود می شنیدم. ولی دیگر نمی ترسیدم. جلال گفته بود كاش یك دهم آنچه را كه من در هویزه و خرمشهر دیده بودم تو هم می دیدی! حالا دیده بودم. آقا غیور نعره زنان پشت سرم می دوید.


    - برگرد ... برگرد ... پسر الان تو را هم می زنند.

    فریاد های او مرا بیشتر تشویق می كرد و سریعتر و افتان و خیزان پیش می رفتم. درست مثل دونده ای كه از فریاد تماشاچیان به هیجان آمده باشد. آن وقت، در یك لحظه، هیكل سنگین آقا غیور را احساس كردم كه از پشت روی من پرید. هر دو در خاك غلتیدیم. لب های هر دو خشكیده، چهره هر دو خاك آلود و عرق كرده. نعره های من به زحمت از میان حلقومم خارج می شد. درست عین اینكه خواب می دیدم.
    - ولم كن آقا غیور، ولم كن، من باید حساب این بیشرفها را برسم، باید یكی از این نامردها را بكشم.
    آقا غیور نه تنها رهایم نمی كرد، بلكه با خشم بسیار متوجه شدم كه بر خلاف میل من قصد دارد مرا عقب بكشد و از صحنه كارزار دور كند. من، هیجان زده و بی قرار فكر می كردم چرا او نمی فهمد؟ چرا نمی فهمد كه باید لااقل یكی از آنها را بكشم ... واقعا باید می كشتم وگرنه آسمان به زمین می آمد. دیگر نمی ترسیدم. تمام وجودم تلاش بود. تلاشی برای رهایی از چنگال آقا غیور. تلاشی برای هجوم به سوی ارتش دشمن. آرزوی یافتن آن انگشتی كه ماشه را به سوی مغز جلال چكانده بود. برای رسیدن به این آرزو باید اول از دست این مرد كه مثل بختك روی من افتاده بود نجات پیدا می كردم. تنها یك راه برای رهایی از چنگ آقا غیور بلد بودم. پس نعره زدم:
    - ولم كن متیكه پدر سوخته. مگر با تو نیستم، ولم كن.
    امیدوار بودم به غیرت او برخورده باشد و مرا رها كند ولی او با همان لهجه غلیظ و با لحنی پدرانه گفت:
    - نكن پسر جان، چته؟ تیر می خوری ها ... دارند بد جوری می زنند. دیوانه شدی؟ اگر آرام نشوی می اندازمت توی اتاق موجی ها.
    من همچنان تقلا می كردم. درست در لحظه ای كه تصور می كردم از دست او رها شده ام و دوباره آماده خیز برداشتن به طرف بالای خاكریز می شدم مشت محكمی به چانه ام كوبید و چانه ام را پیاده كرد! بی حال بر زمین افتادم. مرا بر دوش گرفت و نفهمیدم چطور توانست با آن سرعت بدود. وقتی مرا بر زمین گذاشت غروب شده بود. از سر و صدا دور شده بودیم. نگاه غمگینش را از چشمان من برگرداند و در سكوت سیگاری آتش زد. من، دراز روی زمین افتاده بودم و به آسمان نگاه می كردم و حرف های جلال را مرور می كردم. مگر ما دل نداریم؟ تا به حال آن دل حتما سرد شده بود. سرد و خالی از خون. خون ها روی سفره ریخته بود. صدای آقا غیور را شنیدم. صدایش به طرز عجیبی تغییر كرده و گرفته بود. هنوز پشتش به من بود. باد ملایمی شروع شد. هوا رو به تاریكی می رفت.

  3. #13
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    - خوب، حالا اگر عقل به كله ات آمده پاشو تا برویم.
    گفتم:
    - آقا غیور ببخش. فحش پدر بهت دادم.
    آقا غیور ناگهان خم شد و پیشانی مرا بوسید. صورتم از رطوبت صورت او خیش شد. دمر افتادم. دست ها را زیر صورتم بر خاك خشك و تفتیده گذاشتم و های های گریه كردم. خاك خشكی كه خون گرم جلال حفظ آن را تضمین می كرد. آقا غیور گفت:
    - خجالت بكش پسر، مرد كه گریه نمی كنه.
    گفتم:
    - زنم و گریه می كنم.
    گفت:
    - من هم همینطور.
    صدای خشن گریه اش را می شنیدم. جلال عجب شیشه صافی بود و چه بی صدا شكست!
    سه ماه آخر خدمتم را در جبهه می گذراندم. سه ماهی را كه آرزو می كردم هر لحظه اش كش بیاید و هر شبانه روزش به چهل و هشت ساعت تبدیل شود. كه فشنگ ها و نارنجك های من ری كنند تا بتوانم بی وقفه شلیك كنم و باز هم شلیك كنم. در هر عملیات داوطلبانه با سر جلو می رفتم. بیماری ترس من معالجه شده بود. راستی قبلا می ترسیدم؟ حالا كه هرچه تلاش می كردم نمی توانستم حالت وحشت و ترس را در ذهن خود مجسم كنم.
    یوسف بكلی از خاطرم محو شد.

    *****

    تمام شد. كار من تمام شد. زمان حضور من در جبهه به سر رسید. با آقا غیور خداحافظی كردم و گفتم:
    - به امید دیدار.
    پوزخند زد. به شهر برگشتم و آقا غیور ماند تا آخر جنگ در جبهه فاو شهید شود.
    شهر به نظرم یك جور دیگر بود. زندگی طبیعی برای من عجیب بود از سر و صدای اتومبیل ها، گرفته تا ازدحام مردم و لوس بازی اطرافیان كه مرا در آغوش می گرفتند و به خاطر سلامت من شادی می كردند. اسپند دود می كردند و با دیدن سكوت سرد من سر تكان می دادند. نذرها را ادا می كردند. گوسفند سر می بریدند و زنده ماندن مرا معجزه و عمر دوباره می دانستند.
    مادربزرگم گفت:
    - دیدی؟! دل من روشن بود. نگفتم گر نگهدار من آنست كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
    اشك در چشمانم پر شد. یك نفر دیگر هم این را به من گفته بود، در گرماگرم نبرد. برای روحیه دادن! سرم را زیر انداختم. به خوبی متوجه نگاه اطرافیان و حیرت آن ها بودم. می خواستم برایشان توضیح دهم ولی متوجه شدم كه بعضی ازاحساسات را نمی توان منتقل كرد. چطور می توانستم برای كسانی كه جلال و آقا غیور را نمی شناختند توضیح بدهم؟ برای سرد كردن آتش اندوه خاطرات و برای خاك ریختن بر گذشته های همیشه حاضر هیچ وسیله ای بهتر از سكوت نیست. زندگی عادی در شهر به نظر من جریانی غیر طبیعی داشت.
    آدمیزاد خیلی زود و خیلی خوب با همه چیز خو می گیرد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. اتفاقات گذشته با آب زمان از ذهنم شسته می شدند و رنگ زرد و غمگین خاطره ها را به خود می گرفتند. كم كم زنده ماندن برایم صورتی عادی و طبیعی پیدا كرد و اندك اندك آن را حق مسلم خود دانستم. زندگی مرا نیز به همراه سایر مردم به پیش می راند. دوباره وارد چرخه حیات شده بودم. و در این مسیر گذرم به دانشگاه افتاد و دانشجوی رشته كامپیوتر شدم. حتی كار به جایی رسید كه مادرم، بر خلاف میل من، به فكر خواستگاری افتاد. خودم معتقد بودم هفت هشت سال زود است و او معتقد بود كه دو سه سالی هم از همسن و سال های خود عقب افتاده ام.
    در همین حیص و بیص بود كه یوسف و همسرش برای دیدار از فامیل عازم وطن شدند. یوسف، كه همان طور كه انتظار می رفت خوش پوش، خوش صحبت و تحصیلكرده بود و موفق و خوشبخت به نظر می رسید، هنوز هم همان یوسف مهربان و متواضع و خوش شانس بود. و همسرش ستاره كه همه چیزش حتی چشمان ریز و شیطانش در نظر همه بی نظیر و بی عیب و نقص بود – به جز مادر یوسف كه همیشه دلش می خواست عروسش بچه سال باشد و این گناه! را كه ستاره چند ماهی از یوسف كوچك تر بود به آن دو نمی بخشید – جفتی بود كه مناسب تر از او برای یوسف وجود نداشت.
    پدربزرگ كه حالا به راستی پیر و فرتوت شده بود، از دیدن یوسف و ستاره خانم مثل بچه ها ذوق زده شده و با شنیدن ایراد های مادر یوسف فقط گفت:
    - چه مزخرفاتی!
    و به بحث خاتمه داد. ستاره در فامیل ماه مجلس شد، درخشان، روشنب بخش و كم پیدا. زیرا كه دو هفته پس از رسیدن به ایران عازم مشهد شد. نام مشهد مرا كه یك سر و هزار سودا داشتم به یاد جبهه و آن همه نذر و نیاز انداخت. خدا نخواسته بود من بشكنم و من هنوز فرصت نكرده بودم نذر خود را ادا كنم و امام رضا نمی طلبید.

  4. #14
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    یوسف برنامه اش این كه به مشهد برود و مدتی مهمان خانواده همسرش باشد و باتفاق یكدیگر بازگردند. او بلیت تهیه كرده بود. دو سه شب پیش از سفر به منزل ما آمد. پس از شام با هم نشستیم. مرتب از جبهه می پرسید، مرتب می دادم. باور نمی كرد كه تانك دشمن را در پانصد متری خود دیده باشم، كه تركش آر پی جی همرزمم را در كنارم قیمه قیمه كرده باشد، كه ناچار شده بودم در كنار جنازه ها دراز بكشم و ساعت ها تیراندازی كنم، كه سفره پر خون شود، كه به شمال و به خانه جلال رفته باشم و پلاك فلزی او را بر گردن مادرش كه در شالیزار خم و راست می شد دیده باشم، كه جسد آقا غیور كه مرا دوبار از مرگ نجات داد هرگز پیدا نشده باشد.
    یوسف داشت می گفت تصورش هم مشكل است ..... كه مادر من سرزده وارد اتاق شد و بحث ما عوض شد.
    - یوسف خان. دست این پسرعموی بی عرضه ات را بند نمی كنی؟
    گفتم:
    - ای بابا، باز شروع شد.
    یوسف گفت:
    - زن عمو، چه می دهید تا دامادش كنم؟
    - تو دامادش كن، هرچه بخواهی می دهم.
    یوسف خندید.
    - ستاره یك دختر دختر خاله دارد. برایت زیر سر گذاشته ام. بیا برویم مشهد دستت را بند كنم.
    من هم خندیدم. یك پرتقال برداشتم پوست بكنم. مادرم پرتقال را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت و گفت:
    - موضوع جدی است.
    از وقتی بچه بودم هر وقت بحثی جدی بود باید سراپاگوش و چشم می شدم. مادر فرمان داد.
    - با یوسف می روی با نامزد برمی گردی.
    - ای بابا. مادر ولم كن، دست بردار. زن كه لباس نیست كه در عرض یك هفته ....
    - نمی خواهد خیلی شیك باشی. در عرض دو روز هم زن گرفته اند و خیلی هم خوشبخت شده اند.
    نخیر، این حرف ها توی گوش مادر من فرو نمی رفت. پس باید منطق محكمی می آوردم. پس گفتم:
    - مادر عزیز بنده، از امروز تا سه روز دیگر بلیت برای مشهد گیر می آید؟
    - تو كار نداشته باش. اونش با من.
    خواهرزن دایی ام كارمند دفتر هواپیمایی بود. بیچاره حتما گوشش زنگ زد. روابط عمومی مادر من حرف نداشت. عاقبت قرار شد نام در صدر لیست انتظار قرار بگیرد. حالا دیگر خودم هم از خوشحالی روی پا بند نبودم.

    ادامه دارد ...

  5. #15
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    پدرم می خواست ما را با پیكان جوانان مدل بیست سال پیش خود به فرودگاه برساند. با التماس مانع شدم. كلاچ آن درست كار نمی كرد و موتور هم عمرش را كرده بود. اگر وسط راه می ماندیم و نمی توانستیم به موقع به فرودگاه برسیم، بلیت لیست انتظار از دستم می رفت. می دانستم كه سنگ همیشه به پای لنگ می خورد و چه پایی لنگ تر از پای من؟ منی كه همیشه دیر می رسیدم!
    عجب ترافیك سنگینی بود! تاكسی تلفنی درست وسط ترافیك گیر كرده بود. دو ساعت بیشتر به پرواز نمانده بود. اتومبیل ها می ایستادند، در هم گره می خوردند، راننده ها زرنگی می كردند، از خط وسط رد می شدند و جلو می زدند ولی كمی آنطرف تر گیر می كردند و حركت اتومبیل های هر دو سمت را بند می آوردند. دود از لای درزهای در و شیشه وارد می شد و به سرنشینان حالت خفگی دست می داد.
    اتومبیل ها دور می زدند، جهت عوض می كردند، راننده ها به یكدیگر پرخاش می كردند، راننده تاكسی ما غر می زد، یوسف آخ و اه و آه می كرد. دگمه های یقه پیراهنش را یكی یكی می گشود. دستمال سفیدش را جلوی دهانش می گرفت تا سدی باشد در برابر هجوم دود و گاز. دست راست خود را روی پای چپ من كه بی اراده و به سرعت تكان می خورد گذاشت و گفت:
    - ناراحت نباش. به موقع می رسیم.
    - نه. تو ناراحت نباش، یوسف جان، من به دیر رسیدن عادت دارم. می دانم كه به موقع نمی رسیم و بلیت مرا می فروشند.
    راننده می گفت:
    - نخیر، انشاالله می رسیم، اگر امام رضا طلبیده باشد می رسیم.
    - د ... مسئله همین جاست. امام رضا نمی طلبد.
    ساعت مرا مسخره كرده بود. در فاصله هر دقیقه كه به مچ دست خود نگاه می كردم انگار پنج دقیقه جلو پریده بود. ناچار بودم مرتب آن را با ساعت یوسف و راننده مقایسه كنم. كلافه شده بودم. ساعت آن ها پرواز می كرد. عاقبت گفتم:
    - یوسف جان، ما را چه به زن گرفتن؟ ببین چه شوری توی دل ما انداخته ای! راحت نشسته بودیم سر خانه و زندگیمان.
    - نترس. قسمت باشد، می شود.
    حال پاسخ دادن نداشتم. نیم ساعت به پرواز مانده به فرودگاه رسیدیم. دوان دوان با ساك و چمدان وارد سالن شدیم و در صف بازرسی چمدان ها ایستادیم.

  6. #16
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض قسمت آخر

    در لحظه ای كه چمدان ها روی نوار به نرمی پیش می رفت یوسف كه دیگر كلافه شده بود گفت:
    - می ترسم من هم به پرواز نرسم.
    - نه جانم، تو می رسی. اگر هم تا حالا طول كشیده به خاطر شانس من است كه قرار بود با تو همسفر باشم. جای تو محفوظ است.
    بارهای یوسف را تا دم باجه تحویل بار و بلیت بردم و او را راهنمایی كردم. هر چه باشد او بلیت تایید شده داشت، زن داشت، زن او و خانواده اش در مشهد منتظرش بودند. پس او واجب تر بود.من صیغه مبالغه بودم. نقش هنرپیشه بدل را بازی می كردم، كار یوسف كه رو به راه شد با سر به سوی باجه فروش بلیت های لیست انتظار رفتم. پاسخ را از قبل می دانستم.
    - به، آقا چرا اینقدر دیر آمدی! الان مسافرهای لیست انتظار هم دارند سوار می شوند.
    از اول هم گفتم كه همیشه دیر می رسیدم.

    *****

    حالا كه چند سال از آن روز می گذرد، با وجود اینكه زن دارم و یك پسر كوچولوی مامانی دارم و در مشهد مجاور شده ام، همیشه آن روز را با حسرت و تاسف به یاد می آورم. به یاد می آورم كه چگونه دل شكسته از بازی روزگار، قدم زنان و اندوهگین از فرودگاه بیرون آمدم. ساك به دست، پكر و دم به گریه، یكی از تاكسی های فرودگاه را گرفتم و سرافكنده به دنبال راننده راه افتادم. به تاكسی رسیدیم، دستم روی دستگیره در ماشین بود كه آن صدا را شنیدم. یك لحظه فكر كردم هنوز توی جبهه هستم. بی اراده و وحشت زده سر بلند كردم. دود غلیظی از آسمان به سوی ابدیت شیرجه می زد. من و راننده، چشم در چشم یكدیگر، ماننده سایر مردمی كه در آن دور و بر بودند خشك شدیم. مثل اینكه زمان متوقف شده بود. بعد، ناگهان همگی به سوی ساختمان فرودگاه دویدیم. یكدیگر را هل می دادیم. با آرنج راهی برای خود می گشودیم. زبان همه باز شد. زمزمه ها اوج گرفت.
    - چی شده؟
    - یك هواپیما افتاد.
    - خوردند به هم.
    - خودم دیدم.
    - جنگی بود.
    - مانوره ....
    - كدام پرواز؟
    - نمی دانم. مثل این كه پرواز مشهد بود.
    - چی؟!
    در میان شیون و هیاهو، موضوع روشن شد. پرواز مشهد با یك هواپیمای جنگی برخورد كرده بود!
    كی باور می كرد من بعد از دو سال صحیح و سالم و بدون یك خراش از قلب جبهه برگردم. كی باور می كرد به جای آن كه در خیابان، دم در منزل ما حجله بگذارند، دم در خانه عمویم را چراغانی كنند و حجله بگذارند. توی حجله پر از گل باشد و عكس یوسف با چشمان خمار و زلیخا گونه اش از درون آن به عابران زل بزند و آنان را وادار كند بر این جوان ناكانم دل بسوزانند. كی باور می كرد به اصرار زن عمو زیر عكس یوسف بنویسند شهید و به جای مادر من مادر یوسف در اشك و خاك بغلطد. كه پدربزرگ با آن قوز پشت و با بیماری پاركینسون كه او را از پا افكنده بود، تا همین امسال زنده بماند و یوسف جوان و رشید و سلامت برود؟ كه یك هواپیمای جنگی شربت مرگ را در كام یوسفی كه هرگز در جبهه نبود بریزد؟ و بالاتر از همه كی باور می كرد كه دو سال بعد پدربزرگ دست لرزان خود را بر سر پسر من بكشد و اشكریزان نام او را نیز یوسف بگذارد. كی باور می كرد؟
    وقتی پسرم تازه راه افتاده بود خیلی شیطنت می كرد و از دیوار راست بالا می رفت. همسرم كه همیشه نگران و وحشت زده است، می كوشید با تمام وجود از او محافظت كند و مانع صدمه دیدن او شود. در این مواقع به من می گفت:
    - چطور می توانی اینطور خونسرد بنشینی و او را تماشا كنی؟
    و من می گفتم:
    - چون می دانم كه گر نگهدار من آنست كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
    با این همه از جا بلند می شدم، بچه را در آغوش می گرفتم و او را می بردم و می خواباندم. چون دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم، خانه ساكت و سرشار از آرامش باشد و ستاره كه به درخواست عمویم سرپرستی و حمایت از او را به عهده گرفته ام با چشمان ریزش با حق شناسی به چشمانم نگاه كند. حالا دیگر چه اهمیت دارد كه باز هم دیر رسیدم و نفر دوم شدم، كه ستاره بیوه یوسف بود و مادرم هنوز نق می زند كه سه سال از تو بزرگتر است!


    اصفهان

    پایان ...

صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •