جلال به شوخی او می خندید. دستش را دراز كرده بود تا لیوان را بگیرد. من لیوان فلزی را از اسماعیل گرفتم تا به جلال پس بدهم. در فاصله ای كه برگشتم تا لیوان پر را به او بدهم انگار یك نفر آبی، چیزی وسط سفره پاشید. نگاه كردم. خون بود. به سمت چپ خود كه خون از آنجا ترشح كرده بود نگاه كردم. جلال همچنان نشسته بود و دستش را به سوی من دراز كرده بود. ولی دیگر صورت نداشت یعنی به جای صورت یك دایره سرخ رنگ و خون آلود آنجا بود. زیرا از بالای پیشانی او خون مانند لوله آب با فشار بیرون می زد. سفره را لك كرده و صورت او را می پوشاند. دستش یك لحظه همچنان دراز ماند. بعد به آرامی رها شد و روی زمین در كنار بدنش قرار گرفت و آه كشید. آنگاه انگار خسته شده و می خواهد استراحت كند آرام به پشت متمایل شد و به صندوق ها تكیه داد ولی نیفتاد. زیرا صندوق ها كه در پشتش قرار داشتند و بر آمدگی خاكریز كه در طرف راستش بود باعث شدند او همچنان نشسته باقی بماند. خونی كه ابتدا با شدت فوران می كرد، حالا به آرامی بر گردن و ریش تیره ای كه زمانی از آن وحشت داشتم، و بدنی كه ناگهان متوجه شدم چقدر شكیل و خوش فرم است، سرازیر شد. من، لیوان به دست به او خیره شدم. سایرین هم خشكشان زده بود. مغزمان هنوز نگرفته بود.
ناگهان آقا غیور با لهجه اصفهانی گفت:
- وای ننه .... چیطو شد جلال جون؟!
ادامه دارد ...