تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 9 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 86

نام تاپيک: رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا

  1. #11
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    زده شمع از دستش روی زمین افتاده و نتوانسته چهره او را به طور واضح ببیند که کیه.... )
    وقتی الیزابت پوسخند سوفیا را دید یک چیزهایی دستگیرش شد
    ( تو که این کار را نکردی سوفیا ...... سوفیا به من بگو که کار تو نبوده ...)
    سوفیا نیشخندی از کار شیطانی که کرده بود زد و گفت
    ( چرا الیزابت کار خودم بوده ...)
    الیزابت با چشمانی از حدقه در آمده عصبانی و متعجب سوفیا را مورد ملامت قرار داد
    ( دختر دیوانه نگفتی یک وقت گیر می افتی مگه بهت نگفتم از اونجا مراقبت میشه ...)
    ولی یک کم که پیش خودش فکر کرد عصبانیتش فرو کش و سوفیا را تحسین کرد
    ( ...ولی از حق نگذریم کارت عالی بود حالا چیزی هم دستگیرت شد یا نه )
    سوفیا سری از روی تاسف تکان داد
    ( نه تا آمدم جواب سوالم را بگیرم که کیه و اینجا چکار میکنه چشمم به اون هیولا خورد ...ولی هر چی که بود خیلی افسرده شده بود الیزابت اون از من کمک میخواست اون هم با التماس )
    الیزابت چهره اش را درهم کشید
    ( تو که نمیخواهی به اون کمک کنی

  2. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سوفیا محکم جوابش را داد
    ( چرا هر طور شده کمکش میکنم از تو هم میخواهم به من کمک کنی)
    الیزابت سری از روی تاسف تکان داد و گفت
    ( خدای من ، تو دیوانه ای ! میدانی اگر کنت بفهمد چه عاقبتی در انتظار ماست )
    سوفیا دیوانه بود دیوانه تر از آنچه که الیزابت می توانست تصور کند دیوانۀ محبت و کمک کردن
    ( نمیدانم آخرش چه میشود ولی بالاتر از سیاهی که رنگی نیست در نهایت اخراج میشویم در ضمن خودت گفتی که کنت میخواهد یک سر خدمه جدید استخدام کند پس دیگر نگران چی هستی ؟)
    ( درسته من گفتم اما ...)
    ( اما چی ...وقتی صدای او را شنیدم که چگونه التماس میکرد دل سنگ هم برایش آب میشد )
    الیزابت گفته های سوفیا را شنید و به سمت پنجره اتاق قدم زد با نگاه کردن به پرنده های در حال کوچ از دهکده عزمش را جزم و تصمیمش را گرفت
    ( من کمکت میکنم ولی چه جوری میخواهی این کار را بکنی ؟ )
    سوفیا تا جلوی پنجره کوچک اتاق که نگاه به دهکده چوبی داشت قدم زد و در کنار الیزابت ایستاد در حالی که کلبه های دهکده را جلوی خویش میدید در سر نقشه میکشید
    ( چند روز دیگر روز جشن بالماسکه هست ؟ )
    الیزابت روزها را شمارش کرد
    ( سه روز دیگر ...صبر کن ببینم نکنه میخواهی روز جشن بالماسکه او را فراری دهی ولی روز بالماسکه که این خانه از هر زمان دیگری شلوغتر است چون کنت نمیتواند به علت بیماری به شهر برود پس تمام هم رده های خود را به اینجا دعوت میکنه و هر ساله هم افراد زیادی به اینجا می آیند )
    سوفیا گویا تازه الیزابت روی حرفهایش صحه گذاشته بود
    ( عالیه این بهترین موقعیت هستش ما میتوانیم از شلوغی خانه استفاده کنیم تازه سر کنت وخدمه از همیشه شلوغتر هست حتی فکرشان هم به اتاق طبقه آخر نمیرسد )
    الیزابت که تازه موضوع را فهمیده بود سری به علامت تصدیق تکان داد
    ( درسته فکر اینجایش را نکرده بودم حق با توست )
    سوفیا از الیزابت کمی مهلت خواست تا نقشه اش را کامل کند پس هر دو قضیه را تا مدتی به دست فراموشی سپردند
    در سر میز شام چشمان الیزابت فقط به دنبال سوفیا بودند به او حسادت میکردند و او را تحسین ، هنوز مدت زیادی از آمدنش نمیگذشت ولی میخواست به همه کمک کند الیزابت خود هم میدانست که اگر کسی دیگر غیر از سوفیا رازش را فهمیده بود ماندنش به دو روز هم طول نمیکشید ولی سوفیا با همه فرق داشت سوفی حتی قلب او را هم بدست آورده بود ، سوفیا تمام آن شب را در رختخواب فقط به آن زن و راه نجاتش فکر کرد الیزابت هم که مشتاق شده بود هر چه زودتر نقشه سوفیا را بشنود صبح زود از همه زودتر از خواب بیدار شد و با بیدار

  4. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    شدنش به سراغ سوفیا آمد بدون آنکه درب را بکوبد آنرا باز کرد تا نکند با صدای در زدنش بقیه بیدار شوند
    ( سوفیا بلند شو خورشید وسط آسمان آمده )
    سوفیا این جمله را بارها و بارها شنیده بود
    ( مادر بگذار بخوابم فقط نیم ساعت دیگر )
    الیزابت فکر کرد سوفیا دارد خواب میبیند
    ( مادر دیگه کیه منم الیزابت ....)
    سوفیا چشمانش را گشود تا صاحب صدا را ببیند
    ( تویی فکر کردم مادرم هست آخه هر وقت میخواست مرا بیدار کند همین جمله را میگفت )
    سوفیا کمی سر و وضعش را مرتب کرد و از همه جا بیخبر پرسید (چه خبر شده الیزابت ؟ )
    الیزابت کنارش روی تخت نشست و ادامه داد
    ( حواست کجاست ؟ مگر قرار نبود فکرهایت را بکنی و نتیجه را بگویی ؟ ...خوب راهی به نظرت رسید راستش من خیلی فکر کردم شب بالماسکه تمام مهمانان خدمه برای امنیت بیشتر اسمشان در لیستی نوشته می شود اگر یکی کم شود سریع مطلع میشوند و سراغش را میگیرند )
    سوفیا به خودش آمد و حاصل بی خوابی دیشب خود را برای الیزابت بازگو کرد
    ( ...راستش من تمام شب را فکر کردم و تمام راه ها را امتحان کردم الیزابت تو باید برای شب بالماسکه یک دست لباس بدوزی که ماسک هم داشته باشد تا چهره او را مخفی کنیم و بتوانیم او را از خانه خارج کنیم )
    الیزابت میترسید و همین ترسش باعث پرسیدن سوال میشد
    ( ولی چطور میخواهی او را خارج کنی در آن شب وقتی مهمانها وارد میشوند دیگر تا پایان جشن کسی حق خروج ندارد در جلوی درب هم یکی از نگهبانها می ایستد )
    سوفیا بی درنگ پاسخ داد
    ( فکر آنجا هم کرده ام تو باید یک دست لباس مثل همانی که گفتم برای من تهیه کنی من صبح زود قبل از روشن شدن هوا آنرا بیرون میبرم و هنگام شب قبل از پایان مراسم به اینجا می آیم ولی داخل نمیشوم کنار درب ورودی در حیاط خانه پشت بوته ها پنهان می شوم طوری که کسی مرا نبیند من با خودم یک اسب می آورم و منتظر تو و آن زن میمانم از آنجا که نگهبان تو را می شناسد چند دقیقه ای از او برای رفتن به بیرون و برداشتن کیف جا گذاشته اون زن اجازه بگیر وقتی او را بیرون آوردی ما جایمان را با هم عوض میکنیم و از آنجا که هر دو ماسک زدیم کسی متوجه عوض کردن جایمان نمیشود الیزابت تمام گفته های سوفیا را کنار هم گذاشت ولی گویی چیزی را یادش رفته بود با سر در گمی پرسید
    ( سوفیا تو مهمترین چیز را یادت رفته درب اتاق را چه جوری می خواهی باز کنی ما که کلید نداریم )
    سوفیا با خونسردی که از دانستن جواب الیزابت داشت گفت

  6. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    سلام چند نكته مي خواهم بگويم البته اگر اجازه مي دهيد
    1-اول اينكه چرا شما در مورد يك دختر مي نويسيد نويسندگان بهتر است از زبان كسي بنويسند كه با دنياي او آشنايي دارند اگر يك شخصيت مرد بود بهتر بود
    2-حالا اين چيزي از ارزش داستانتون كم نمي كنه نثر خوبي داريد و خواننده رو با خودتون همراه مي كنيد موفق باشيد
    3_يك نكته ديگر هم بگويم كه بهتر است سعي نكنيد از همان اول چهره شخصيت اصلي را مو به مو توصيف كنيد و البته آن هم با چنين زيبايي و جذابيتي! بهتر است خواننده كم كم در طول داستان با چهره و ظاهر او آشنا شود مثلا از زبان ديگران چون اين مورد در داستانهاي جديد يك ضعف به شمار مي رود
    با تشكر

  8. 2 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سلام مرسی از توجهت
    سعی میکنم رعایت کنم

  10. #16
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    سرزمین رستم وسهراب
    پست ها
    9

    پيش فرض

    با تشکر جالب بود ادامه دهید.

    موفق باشید دوست گلم

  11. #17
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    با تشکر جالب بود ادامه دهید.

    موفق باشید دوست گلم
    مرسی نا قابل بود
    حتما

  12. #18
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( من کلیدی که به گردن سیمون هست دیده ام درست چند شبی هست او را زیر نظر دارم روز یکشنبه وقتی به کلیسا رفتم یک سری هم به لویی زدم و کلیدی شبیه به آنکه سیمون به گردن دارد را خریدم کلید از نظر شکل همانی است که سیمون به گردن دارد تنها فرق کلید ما این است که درب را باز نمیکند به آن همان زنجیر دور گردن سیمون را بستم ...حالا نقشه این است که زمانی که همه جمع شده اند تو وارد سالن میشوی و میگویی کلیدی پیدا کردی کلید را بالا میگیری ونشانش میدهی سیمون فکر میکند کلید خودش است جلو می آید و آنرا میگیرد تا با کلید اصلی دور گردنش مقایسه کند حالا زمانی است که تو باید هنر خویش را نشان دهی با حالتی متعجب هر دو کلید را از او بگیر و و بگو که میخواهی نگاهی به آندو بیاندازی بعد با دستپاچه گی کلید اصلی را روی زمین بیانداز وقتی خم شدی و آنرا از زمین برداشتی جای کلیدها را با هم عوض کن )
    الیزابت مات زده فقط سوفیا را نگاه میکرد
    ( ولی سوفیا شاید من ...شاید من از عهده اش بر نیایم )
    سوفیا لبخندی زد و او را تسکین داد
    ( اگر از تو مطمعن نبودم هرگز نقشه ام را برایت بازگو نمیکردم سیمون آنقدر باهوش نیست که متوجه بازی تو شود تنها نقطه ضعف اون دیو بد ترکیب احمق بودنش هست فقط باید یک کم باور پذیر بازی کنی همین ، تو حتی قادر به انجام کارهای سخت تر از این هم هستی )
    الیزابت با اغماض حرفهای سوفی را پذیرفت ولی هنوزم از آینده و کاری که می خواستند انجام دهند می ترسید سوفی همراه با الیزابت کارهایی که برای پیاده سازی نقشه لازم داشتند را انجام داد تا
    برای روز جشن آماده شوند روز موعود فرا رسید طبق قراری که با هم گذاشته بودند سوفیا صبح زود بیرون رفت در حالی که لباس دوخته شده را در کیسه ای با خودش حمل میکرد وقتی برگشت که خورشید جایش را به ماه داده بوده و مراسم جشن در اواسط خود به سر می برد اسب تازه نفسی را که همراهش آورده بود پشت بیشه منتهی به حیاط خانه مخفی و خود هم به انتظار الیزابت در گوشه ای نشست در حالی که اضطراب در چهره اش موج می زد نمی دانست الیزابت در چه حال است و تا کجا پیش رفته کلید را توانسته از چنگ سیمون در بیاورد یا نه ، شاید هم اصلا نقشه لو رفته باشد و الیزابت هم گرفته باشند سوالهای بی جواب مثل خوره به وجودش افتاده بودند تا اینکه الیزابت را در جلوی درب خانه که رو به حیاط بود دید و به سراغش رفت با کمک الیزابت اون زن را روی اسب نشاند و اسب را رم داد وقتی خیالش راحت شد شروع به پرس و جو کرد
    ( الیزابت اتفاقی که نیافتاد )
    الیزابت نفسی به آرامی کشید
    ( اتفاقی نیافتاد ... فقط وقتی او را ازروی پله ها به پایین می آوردم کمی بی حال شد و مجبور شدم زیر شانه اش را بگیرم )
    ( کسی که مشکوک نشد )
    ( نمیدانم ...فکر نکنم فقط سیمون زیر چشمی یک نگاهی کرد ولی فکر نمی کنم چیزی دستگیرش شده باشد )
    وقتی سوفی والیزابت وارد منزل شدند که جشن در انتهای خود بود هر دو لحظه شماری می کردند که جشن هر چه زودتر تمام شود سعی می کردند خود را خونسرد نشان دهند و با بقیه مهمانها همراه شوند که ناگهان صدای جیغ یکی از خدمه همه نگاهها را به سمت طبقه آخر

  13. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #19
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    خیره کرد خدمتکار که حسابی ترسیده بود به روی پله ها آمد و فریاد زد درب اتاق ممنوعه باز شده برای چند لحظه سکوتی سرد وسنگین در فضا حاکم شد سوفیا و الیزابت میدانستند جریان از چه قرار هست هر دو سر جایشان خشکشان زده بود صورتشان از ترس بیرنگ و چشمانشان مضطرب شده بود ، سیمون نگاهی به هر دوی آنها کرد تا بگوید همه چیز را می داند سپس سراسیمه بیرون دوید و سوار اسبش شد ازهمه بدتر کنت بود که سر جا خشکش زده بود نمیدانست چه کند و چه بگوید ، جشن به هم خورد و همه خانه را ترک کردند در حالی که کنت گوشه ای نشسته بود و از این رسوایی که به وجود آمده بود از درون خودش را می خورد پس از آنکه تقریباَ همه رفته بودند سیمون از راه رسید در حالی که زنی که الیزابت و سوفیا فراری داده بودند کشان کشان روی زمین می کشید او را به وسط سالن آورد و جلوی پای کنت انداخت و در کنار کنت ایستاد کنت از جای برخواست و ته چکمه ای که به پا داشت را روی گردن زن گذاشت و با فریاد گفت
    ( حالا کارت به جایی رسیده که فرار میکنی حقش هست که زیر پایم تو را له کنم ...سیمون او را در اتاقش بیانداز تا بعداُ تکلیفش را مشخص کنم )
    سوفیا ناراحت بود نه از اینکه نقشه اش بر ملا شده بلکه از این ناراحت بود که زحماتش برای آزادی اون زن بر باد رفته سیمون زن را به داخل اتاق پرت کرد و درب را هم قفل کرد و با کشیدن دستگیره از قفل بودن آن اطمینان حاصل کرد سپس سمت کنت آمد و شروع کرد در گوشی با او حرف زدن کنت پس از شنیدن صحبتهای سیمون به خشم آمد و فریاد زد
    ( الیزابت را به نزد من در سالن مطالعه بیاور )
    سوفیا و الیزابت که کنار هم ایستاده بودند هر دو یکه خوردند سوفیا با بغض زیر لب به الیزابت گفت متاسفم ، الیزابت دستی به صورت او کشید و گفت
    ( کاری که کردیم درست بود من از کاری که کردیم پشیمان نیستم )
    سیمون دست الیزابت را کشید الیزابت با عصبانیت به او پرید
    ( دستت را بکش خوک کثیف من خودم می آیم )
    الیزابت به سالن مطالعه رفت در حالی که همه خدمتکاران خانه پشت درب سالن گوش ایستاده بودند صدای فریادهای کنت حتی از پشت درب هم می آمد سوفیا گوشهای خود را گرفته بود در حالی که چشمانش پر از اشک بود صدای داد و فریادها زیاد شد تا اینکه از سالن صدایی شبیه کشیده زدن و گریه الیزابت آمد سوفی دیگر تاب نیاورد عرقهای سرد روی پیشانی اش و اشکهای روی گونه اش را پاک کرد و درب را گشود و وارد سالن شد تمام شهامتش را یکجا جمع کرد
    ( به او کاری نداشته باشین تمام این ماجرا تقصیر من بود الیزابت هیچ گناهی نداره من بودم که به او اصرار کردم تا به این کار تن بدهد )
    کنت عصبانی بود خشمگین تر هم شد پکی به پیپی که در دستش بود زد و آنرا روی میز انداخت و به سمت سوفیا آمد و گردنش را با کف دستش گرفت
    ( تو دختر گستاخ چطور جرأت کردی ، تو هم جشن مرا به هم زدی و و هم جلوی مهمانها مرا بی آبرو کردی )
    سوفیا با اینکه به سختی نفس میکشید ولی حرف دلش را زد
    ( اون زن از من کمک خواست و من کمکش کردم همین )
    Last edited by vahidhgh; 24-11-2009 at 03:40.

  15. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #20
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    کنت دست مشت شده اش را بالا آورد تا سوفیا را بزند که همسرش وارد سالن شد دوان دوان جلو آمد و بازوی کنت را گرفت
    ( تو رو به خدا ولش کن خواهش میکنم او را نزن این دختر فقط قصد کمک کردن داشته فکر کرده با این کار میتواند کمک کند )
    کنت کمی آرام شد و سوفیا را رها کرد سوفیا روی زمین افتاد در حالی که از شدت فشاری که به گلویش آمده بود سرفه میکرد همسر کنت او را از زمین بلند و از جلوی چشمان کنت دور کرد و به اتاق خود برد
    پس از آن الیزابت هم صدا کرد همسر کنت ابتدا از سوفی والیزابت به خاطر رفتار بد شوهرش عذرخواهی کرد و سپس برای آنها گفت ( شما فکر می کردید که با فراری دادن به او کمک می کنین ولی ابدأ این طور نیست ...حتمآ می خواهید بدونید چرا ؟ خوب راستش قصه اون زن و من یک جورهایی با هم گره خورده ، اینکه چرا اونجاست و اصلأ اون کیه را باید ابتدا از آمدن خودم به این خانه شروع کنم باید بگویم زمانی که الیزابت خدمتکار بود من به این خانه آمدم الیزابت حتمأ یادت هست ، من دختر یکی از کنتهای شرق کشور بودم و بدبختی من هم همین بود که دختر یک کنت باشم چون فرزندان کنت فقط میتوانند با هم ازدواج کنند برای اینکه رده های خانوادگی آنها نزول نکند به هیچ وجه نمی توانند با پایین دستان خود ازدواج کنند ما مجبوریم هر طور که پدرانمان برای ما تصمیم می گیرند عمل کنیم درسته که صاحب پول و مقام هستی ولی زمانی که نتوانی زندگی را با آنکه دوست داری تقسیم کنی پس پول ومقام هیچ ارزشی نداره من به اصرار پدرم همسر کنت شدم در حالی که او از من به اندازه سن خودم بزرگتر بود ، یکی بود شبیه پدرم حتی با همون اخلاق و رفتار ، او را در جشنی شبانه که در منزل ما برگذار شد دیدم و وی همانجا از من تقاضای ازدواج کرد چیزی که در ظاهر بود چون من مجبور به
    ازدواج با او شدم ولی کنت قبلأ همسری در اختیار داشت این را از عروسی آن دو که دعوت شده بودم می دانستم بنابراین شرط کردم که او را طلاق دهد چون نمیخواستم آمدن من به این خانه باعث تنگ شدن جای کسی دیگر شود بعد از یک ماهی که به دنبال من آمد که میگفت او را طلاق داده ولی وقتی من به این خانه آمدم به رفتار کنت و ورود و خروجش به اون اتاق طبقه آخر مشکوک شدم پس از کنجکاوی فراوان علیرغم پنهان کاری کنت فهمیدم که همسر اولش را در اون اتاق زندانی کرده چمدانم را بستم که از اون خانه خارج شوم حتی سوار کالسکه هم شدم ولی کنت آمد و مرا پیاده کرد گفت میخواهد حقیقت را نشانم دهد پس مرا پیش اون زن برد وقتی او را دیدم که در جنون به سر می برد به هر کسی حمله می کرد و هیچ کسی را نمی شناخت کنت به من گفت که او از لحاظ عقلی مرده است و فقط جایی را جسمأ اشغال کرده من تحمل ندارم او را از خانه بیرون کنم یا به تیمارستان بفرستم پس بهترین راه در این جا نگه داشتن اوست
    (وقتی از کنت سوال کردم که او چرا به این وضع دچار شده و به این حال و روز افتاده چون من روز عروسی آن دو را دیده بودم او بسیار شاد و خوشحال به نظر می رسید لا اقل چهره اش که اینطور نشان می داد کنت به من گفت ؛ اون روز را به خوبی یادم هست تمام اشراف و ثروتمندان جمع بودند و مراسم به خوبی برگذار شد من و او واقعأ به هم علاقه داشتیم علاقه که نمیشه اسمش رو گذاشت عاشق هم بودیم پس از آن چند ماهی گذشت و در این خانه مشغول زندگی شدیم او به من خیلی علاقه داشت حتی بیش از حد ، علاقه زیاد او به من حتی موجب آزار من میشد تا جایی که هر وقت مرا با زنی مشغول صحبت میدید به شدت با من برخورد می کرد حتی من را از رفتن به جشن و مهمانی هم منع میکرد من بارها به او گفتم که شک او نسبت به من بی دلیل است ولی بی فایده بود آنقدر مرا دوست داشت که تحمل دیدن من را با

  17. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •