زده شمع از دستش روی زمین افتاده و نتوانسته چهره او را به طور واضح ببیند که کیه.... )
وقتی الیزابت پوسخند سوفیا را دید یک چیزهایی دستگیرش شد
( تو که این کار را نکردی سوفیا ...... سوفیا به من بگو که کار تو نبوده ...)
سوفیا نیشخندی از کار شیطانی که کرده بود زد و گفت
( چرا الیزابت کار خودم بوده ...)
الیزابت با چشمانی از حدقه در آمده عصبانی و متعجب سوفیا را مورد ملامت قرار داد
( دختر دیوانه نگفتی یک وقت گیر می افتی مگه بهت نگفتم از اونجا مراقبت میشه ...)
ولی یک کم که پیش خودش فکر کرد عصبانیتش فرو کش و سوفیا را تحسین کرد
( ...ولی از حق نگذریم کارت عالی بود حالا چیزی هم دستگیرت شد یا نه )
سوفیا سری از روی تاسف تکان داد
( نه تا آمدم جواب سوالم را بگیرم که کیه و اینجا چکار میکنه چشمم به اون هیولا خورد ...ولی هر چی که بود خیلی افسرده شده بود الیزابت اون از من کمک میخواست اون هم با التماس )
الیزابت چهره اش را درهم کشید
( تو که نمیخواهی به اون کمک کنی




