تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 39

نام تاپيک: رمان پس کوچه های سکوت | ماندا معینی ( مودب پور )

  1. #11

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض

    مرسی...................

  2. این کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 8

    - نه!بشین !
    - اخه چی شده ؟!بهروز خونه س؟!
    - نه !سوگل تنهاس!
    - دعواتون شده ؟!
    - بذار یه خرده بشینم بهت میگم !
    - برم سوگل و بیارم بالا؟!
    - نه !نمیخوام منو اینطوری ببینه!
    - خب زود بگو ببینم چی شده ؟!دیوونه م کردی!
    چند دقیقه همینجور نشستم و دو سه تا پک به سیگار زدم که نجوا گفت
    - بالاخره می گی چی شده یا نه ؟!
    سیگار رو خاموش کردم و یخرده چایی خوردم و اروم گفتم
    - خودم هنوز نمیدونم چی شده !یعنی نمیدونم واقعا داره چه بلایی سرم می اد !
    - یعنی چی؟!
    - نمیدونم !نمیدونم !بخدا خودمم گیج شدم !
    - خیلی خب!اروم باش!فقط از اول تعریف کن که منم بفهمم!
    دوباره کمی پایی خوردم که نجوا بلند شد و برام یه لیوان اب اورد و دوباره نشست یه نگاهیی بهش کردم و گفتم
    - بهروز انگار داره یکارای میکنه!
    - چه کارایی؟!
    - هنوز خودمم نمیدونم !فکر کنم پای یه زن وسطه !
    نگاهم کرد خجالت کشیدم !از خودم !حتما پیش خودش فکر میکرد که وقتی یه مرد همچین کاری میکنه علتش رو باید تو زنش پیدذا کرد حتما زنش کمبود یا ایرادی داره که نتونسته شوهرش رو جذب کنه !
    - از کجا فهمیدی؟!
    - چند وقت پیش بهش شک کردم !اولش فکر کردم بیخودی بهش بدبین شدم اما انگار اشتباه نکردم !
    - چطور مگه ؟!
    تمام جریان رو براش تعریف کردم !خوب گوش کرد و بعدش از جاش بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت سر گاز و قهوه درست کرد و چند دقیقه بعد با دو تا فنجون برگشت و نشست کنارم و یه سیگار از تو پاکت در اورد و روشن کرد .خیلی ناراحت شده بود بهش گفتم .
    -تو چی میگی حالا؟!یعنی فکر میکنی من درست فکر کردم ؟!
    - نمیدونم چی بگم ترانه !اما وظیفه خودم میدونم که بگم !
    - چی رو ؟!
    - چند روز پیش با علیرضا داشتیم می رفتیم بازار تجریش!درست یه خرده مونده بود برسیم سر پارک ری که یه مرتبه یه ماشین مثل ماشین شنا از بغل مون رد شد !من یه لحظه چشمم افتاد بهش !بهروز رو از نیمرخ دیدم !به این علیرضای حرومزاده گفتم تند بره اما نرفت !گفت اشتباه دیدی!اونم حالا یا ما رو دید یا ندید،پاشو گذاشت رو گاز و تند رفت !فقط از پشت که نگاه کردم یه زنم بغلش نشسته بود !
    - چه روزی بود ؟پس پریروز و میگی که اومدی در خونه؟!
    - اره !برای همینم به این علیرضای کثافت گفتم تند بره !چون میدونستم تو خونه ای !بهروزم که رفته بود اداره !
    - چرا بهم نگفتی؟!
    - چی بگم درست درست که ندیده بودم !بذار علیرضا برگرده میدونم باهاش چیکار کنم !مخصوصا نرفت دنبالش!این مردا که همدیگه رو ول نمیکنن!
    - فعلا بهش هیچی نگو !ببینم کجا دیدی شون ؟!
    - سر پارک ری!
    - تقریبا همونجا ی که اژانس ادرس داد!ولنجک همونجاس دیگه !
    - بی شرفا ی رذل پست !همه شون سروته یه کرباسن!همین علیرضا از همه بدتره !اما من نمیذارم تنبونش دو تا بشه !تو خیلی بهروز رو پررو کردی!هار شده !
    - چی کار کنم نجوا؟!به جون سوگل اصلا دیگه فکرم کار نمیکنه !اصلا نمیفهمم داره چی میشه !
    - خودتو نباز!اون کثافت لیاقت تو رو نداره!اینا زن خانم و نجیب به دردشون نمیخوره که !همون...های تو خیابون لایقشونه!
    یه سیگار دیگه روشن کردم و تا کشیدم به سرفه افتادم !
    - نکش تو رو خدا به خودت چرا ضرر میزنی؟!
    -الان باید چیکار کنم ؟!
    - ببین ترانه!اول باید مطمئن بشی!
    - چه طوری؟!
    - باید تعقیبش کنی!
    - از کجا بفهمم که کجا میره؟!
    - کاری نداره !دو سه روز باید همت کنی!
    - کارم چی میشه؟!سوگل رو چیکار کنم ؟!
    - اولا که سوگل با من !خیالت راحت باشه !بعدشم لازم نیس خودت بری که !یه پیک !از این پیک موتوریا!دو سه روز دربست کرایه شون کن!یه خرده باید خرج کنی!چاره نیس!
    - حالا اگه درست بود چی؟!برم تقاضای طلاق بدم؟!
    - مهریه ت چقدره؟
    - دویست تا سکه !
    پ- کثافتا!
    - یعنی ممکنه اشتباه کرده باشم ؟!
    - چه اشتباهی؟!خودت زنگ زدی و بهت گفتن!منم که دیدمش!درست همون طرفا!
    یخورده ساکت شدم که گفت
    - دلم میخواد اینجور مردا رو با دستای خودم خفه کنم !بی شرفا!
    قرار شد که فردا همین کارو بکنم !از نجوا خداحافظی کردم و بهش سفارش که به علیرضا چیزی نکه !بعدشم برگشتم پایین،سوگل رفته بود سر درسش یه قرص خودم و رفتم خوابیدم !
    به زور دو ساعت خوابیدم و بعدش سوگل بیدارم کرد . رفتم یه دوش گرفتم و بهتر دیدم که سعی کنم همه چیز طبیعی باشه که شک نبره!اینطوری دیگه دم لای تله نمیداد!
    لباسامو پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه که شام درست کنم .همه ش به خودم میگفتم که باید خونسرد و اروم باشم !اگه می فهمید که من بهش شک دارم دیگه نمیشد چیزی رو ثابت کرد اما دست خودم نبود !تو فکرم براش هزار تا نقشه کشیدم !اگه میتونستم سر بزنگاه مچ شون رو بگیرم خیلی خوب میشد!میتونستم با مامور برم بالای سرش!اما اخرش چی میشه ؟!نهایتا عقدشون میکردن !کارش اسون تر میشد !اخه چیکار میتونستم بکنم !حتی اگه مهریه م رو میگرفتم و پولایی رو که تو این چند سال در اورده بودم بهم پس می داد بازم من باخته بودم !ده سال زندگی !شوخی نیست !بعد از طلاق باید چیکار میکردم !یه زن تنها!اگه قرار میشد که سوگلم بتونم ازش بگیرم اون وقت یه زن تنها با یه دختربچه !چیکار باید میکردم !تو این مملکت یه زن تنها چطور میتونه زندگی کنه؟!دیگه حتی بقال سر کوچه م ازم انتظاراتی پیدا میکرد!از اون گذشته چطور میشه یه دختر رو بدون پدر بزرگ کرد!حالا لطمه ای که به خودم میخورد هیچی!چطوری میتونستم جای پدرش رو براش پر کنم؟!وای خدا جون این چه بلایی بود که سرم اومد !بهتر نیس که برم جریان رو به مادرم بگم ؟!کاشکی یه برادر داشتم !می اوردمش و میدادم انقدر این کثافت رو بزنه که بمیره!بمیره!بمیره!
    یه مرتبه دستم رو با چاقو بریدم و خون زد بیرون !همچین خون اومد که ظرفشویی پر از خون شد اما من دردش رو نمیفهمیدم !انقدر تو دلم درد داشتم که هیچ دردی برام مهم نبود!
    دستم رو گرفتم زیر اب سرد تا خونش کمی بند اومد و بعد دو تا پسب زدم به زخم روش .اگه اینطوری ادامه پیدا میکرد حتما یه بلایی سر خودم میاوردم باید کمی خودار تر باشم !از اینکه خودمو داغون کنم که نتیجه ای عایدم نمیشه !باید فکر کنم !نباید عجله کنم !هنوز هیچی درست معلوم نیست!
    به دیازپام 2 خوردم و یه خرده اعصابم اروم شد. تقریبا نزدیک اومدن بهروز بود . سر و وضعم رو درست کردم و یه کمی م ارایش!هر چند که شده بودم مثل دلقکی که با تمام غم و غصه هاش باید گریم کنه و بره جلوی مردم و خودشو شاد و بی غم و غصه9 نشون بده و باعث شادی و خنده شون بشه !
    تقریبا نزدیک هست و نیم بود که برگشت خونه!ازش چندشم می شد اما سعی کردم مثل همیشه باشم !تند رفتم جلوش و سلام کرد و کیفش رو ازش گرفتم که سرش رو اورد جلو و صورتم رو بوسید !دلم میخواست همونجا محکم بزنم تو صورتش اما هر جور بود جلوی خودمو گرفتم و یه لبخند بهش زدم که گفت
    - چه خوشگل شدی امشب؟!
    نگاهش کردم که گفت
    - چی شده؟!
    - هیچی!تو ام تازگی ها خیلی جوون شدی!
    - من ؟!چطور مگه؟!
    دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم برای همین طود گفتم
    - حرفای قشنگ میزنی!
    - خب زنم رو دوست دارم دیگه !سوگل کجاست؟
    - دستشویی
    - امشب زودتر بخوابونش که ...
    حالت تهوع بهم دست داد!دیگه تحمل این یکی رو نداشتم !اصلا نمیتونستم فکرشم بکنم !تند کیفش رو بزدم گذاشتم تو کمد و کفشاشو گذاشتم تو جا کفشی که رفت دم حموم و لباساشو همونجا در اورد و ریخت رو مین و خودش رفت تو حموم با اکراه رفتم و لباساشو برداشتم بعد یه فکری اومد تو سرم !زود جیباشو رو گشتم!چیز غیر عادی توش نبود شلوارش رو که تا کردم گذاشتم تو کمد و خواستم پیرهن و جوراباش رو بندازم تو سبد رخت چرک ا که یه مرتبه چشمم افتاد به پیرهنش!یه لک قرمز روش بود !لک سس!اما سس قرمز برای چی؟!اون روز براش نهار عدس پلو درست کرده بودم که با خرما برده بود اداره !با عدس پلو ام که سس کسی نمیخوره !اشغال!حرومزاده!
    حتما با اون فاحشه رفته رستوران اون وقت باید کثافتکاریش رو من بشورم و تمیز کنم !بی شرف رذل!دلم میخواست تو همون لحظه بکشمش!
    بغض خشم داشت خفه م میکرد !به زور رفتم تو اشپزخونه و غذا رو گذاشتم که گرم بشه و میز رو چیدم و سوگل رو صدا کردم !خود اشغالشم چند دقیقه بعداومد بیرون و لباس پوشید و اومد تو اشپزخونه که سوگل بهش سلام کرد و رفت بغلش . اونم نشوندش رو زانوش و شروع کرد باهاش حرف زدن. منم فقط گوش میکردم رغبت نمیکردم که نگاهش کنم !
    - دختر خوشگلم همه مشقاشو نوشته ؟
    - بعله بابا جون !
    - افرین1مامان رو که اذیت نکردی؟!
    - نه بابا جون !
    - افرین خوشگلم!حالا زود شامت رو بخور برو بخواب که فردا سرحال بیدار بشی!نمره هات که همه بیسته؟
    - همه شون بابا جون !همه رو به مامان نشون میدم !
    -افرین به تو افرین به مامان که یه همچی دست گلی رو تربیت کرده !
    انگار یکی داشت با چاقو قبلم رو شوراخ میکرد !دلم میخواست داد بزنم و ازش بپرسم پس چه مرکته که رفتی دنبال کثافتکاری!
    - واقعا قدر این مامان رو باید دونست !هم به کار بیرونش میرسه هم به کار خونه و اشپزی و هم بچه داری و درس و مشق !یه وقت نشنوم که به حرفای مامان گوش ندادیا!
    - نه بابا جون 1
    - افرین عزیزم!حالا برو بشین شام بخوریم !
    غذاشونو کشیده بودم ومیخواستم یه چیزی بگم چون اینجور وقتا همیشه حرف میزدم اما هر کاری کردم نتونستم حتی یه کلمه بگم !
    - ترانه جون برام زیاد کشیدی!نمیتونم بخورم !
    نگاهش کردم!کثافت خورده بود که حتی برای ظاهر سازی م جا نداشت چیزی بخوره!
    - امروز با لطفی رفتیم بیرون.عصری بود!یه ساندویچ خوردیم !
    جا خوردم!یعنی چی؟!
    - زورکی آ!نصفشم بیشتر نتونستم بخورم !خدا رحم کرده که تو برام غذا میدی!این غذا های بیرون که واقعا اسمش غذاس!ادم یه هفته بخوره خونریزی معده میکنه!
    یعنی داشت راست میگفت؟!شاید میخواد لک روی پیرهنش رو توجیه کنه!
    دیدم الان دیگه باید حتما یه چیز بگن و گرنه ممکنه شک کنه !
    - ساندویچ برای چی؟
    - اگه بدونی چی شده!ابروش تو شرکت رفت!
    زد زیر خنده و گفت
    - ادم اگه غلطی م میکنه خونه که درست بکنه!یه دختره رو تازه استخدارم کردیم !یه ماهه. قیافه ش بد نیس!حدود بیست سالشه !زیر دست لطفی کار میکرد !نیومده و لطفی باهاش ریخته رو هم !
    - حرومزاده!
    یه مرتبه برگشت یه نگاه به من کرد و بعد خندید و گفت
    - اوه اوه اوه اون !اتحاد و همبستگی خانما!
    یه خرده دیگه از غذاش خورد و گفت
    - بیچاره زیادم گناه نداره !زنش یه جورایی یه !البته نباید اینکارو میکرد!ولی خب!
    بازم یه خرده خورد و گفت
    - قربون دستت!همون که برام خالی کردی دوباره بکش!انقدر خوشمزه شده که گور بابای رژیم و این چیزا!
    براش یه کفگیر کشیدم و همونجورکه میخورد گفت
    - زنش اهل خونه و زندگی نیست!بیچاره اکثرا میره سانویچ و این چیزا میخوره !
    - شاید خودش بی لیاقته؟!
    - خودشم بی لیاقته!راست می گی!حالا گوش کن !این دختره یه جورایی فامیل خانمش از اب در اومده!خلاصهتو یه جا گندش در میاد و واویلا!خانمشم از خونه بیرونش می کنه!امروزم بزور منو ورداشت برد که یه چیزی بخوره!هرچی بهش گفتم بابا من ظهر ناهار خوردم و شبم باید شام برم خونه گوش نکرد و برام شاندویچ گرفت!مجبوری نصفش رو خوردم !
    - اصلا بیخورد با یه همچین ادم رذل و پست فطرتی رفتی بیرون!
    - دیگه نمیشد!حسابیم بهش توپیدم!هم من هم بقیه بچه ها !دختره رو هم اخراج کردیم !
    - اخراج؟!باید جفت شون رو اعدام کرد !
    یه خرده دیگه خورد و بعد جدی شد و گفت
    - نه عزیزم اشتباه نکن!تو به خودت نیگا میکنی !زنای مردم همه که مثل تو نیستن !من از در که میرسم خونه همه چیزم اماده س!از رخت و لباس بگیر تا شام و ناهار و همه چی!خونه و زندگی م که همیشه مثه گله !بچه مم که همینجور!دیگه کم و کسری تو زندگی ندارم!تو هم منو همیشه درک کردی !اما همه که اینطوری نیستن!بیا فقط لباسایی که این لطفی بدبخت میپوشه ببین !یقه ش چرک !زیر بغلش پاره !از بو نمیشه نزدیکش نشست!خب ادم می فهمه که زنش دل به زندگی نمیده !حالا اینم جای اینکه زندگی اش رو درست کنه رفته یه همچین غلطی کرده !اتفاقا چند وقت پیش یروز داشتیم تو اتاق من چایی می خوردیم . من همیشه کتم رو توی شرکت در می ادم !اون روز همینجور که رو مبل بغلم نشیته بود یه مرتبه یه دستم رو گرفت و بلند کرد و سر استینم را یه نگاهی کرد و خندید و گفت "خانمت پیرهنت رو ساعتی میشوره یا هر روز یه دونه نو میخری؟!"
    بعدش سر استینش رو بهم نشون داد!یه من کبره بهش بود !
    داشتم نگاهش میکردم !اخه چه جوری میشه !یعنی داره نقش بازی میکنه؟!میدونم که میشناسمش!یعنی فکر میکنم که میدونم !داره الان صادقانه حرف میزنه !میدونم !
    - امشب م میخواست بیاد اینجا !یه جوری از زیرش در رفتم !خوشم ...


  4. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 9

    خوشم نمی اد با این جور ادما رفت و امد کنم!مردم پشت سر ادم حرف در می ارن!اعتبار ادم می ره زیر سوال!بابا جون گوشت م بخور!ترانه جون براش گوشت بذار!
    «از تو ظرف خورشت یه تیکه گوشت برای سوگل گذاشتم!اصلاً نمی فهمیدم دیگه چی رو باید باور کنم و چی رو نباید!یعنی جریان لک سس واقعاً این بود؟!زیر چشمی نگاهش کردم!خیلی راحت داشت غذاشو می خورد!راحت و خونسرد و محکم!تمام علائم یه وجدان راحت و بی اضطراب!مگه می شه ادمی که به زنش خیانت می کنه انقدر ریلکس باشه!بعدشم بیاد و یه همچین چیزی برای زنش تعریف کنه!
    یه مرتبه زد زیر خنده و گفت»
    -حالا می دونی لطفی به من چی می گفت؟!داشت منو نصیحت می کرد!راجع به تو!می گفت قدر زنت رو بدون!خانمه!جواهره!
    «بعد دوباره خندید که زود گفتم»
    -تو چی گفتی؟!
    «دستش رفته بود برای ماست که یه نگاه به من کرد و گفت»
    -ارزش جواهر رو روی خانمایی مثل تو گذاشتن خیانته!خیانت و بی انصافی در حق شما!ترانه!فکر نکن من قدر کارای تو رو نمی دونم!تا حالا نتونستم برای تو کاری بکنم!اما خدا بزرگه!هنوز وقت هس!بگذر از اینکه گاهی ممکنه یه مرد کارای بدی انجام بده اما این دلیل نمی شه که زنش رو دوست نداشته باشه!برای من همیشه اول تو بودی و خواهی بود!حتی قبل از سوگل که به جونم بسته س!
    «بعد بهم خندید و دستش رو که نون توش بود زد تو ماست و خورد و گفت»
    -یه کوچولو دیگه برام برنج بکش!
    «خدایا چی رو باید باور کنم؟!دم خروس رو یا قسم هاش رو؟!یعنی انقدر هنرپیشه ی خوبیه یا داره راست می گه؟!اگه اشتباه کرده باشم چی؟!اگه نجوام اشتباه کرده باشه چی؟!
    شام تموم شد و سوگل رفت خوابید و بهروزم رفت پای تلویزیون و ماهواره و منم ظرفا رو شستم و فکر کردم!فکر!فکر!فکر!
    وقتی کارم تموم شد براش چایی بردم و خواستم بذارم رو میز که دستم رو گرفت و کشید و نشوند بغل خودش و گفت»
    -ترانه؟!
    -چیه؟!
    -فکر نمی کنی این پرونده ی دختره برات مناسب نبوده؟
    -چطور مگه؟
    -رو اعصابت اثر گذاشته!
    -شاید!
    -نمی تونی برش گردونی؟!
    -نه؟!
    -می دونم خیلی وظیفه ت سنگینه!خیلی کار می کنی!خدا رحمت کن پدرت رو!خدا نگه دار مادرت باشه!واقعاً دست شون درد نکنه!چه دختری تربیت کردن!تو رو خدا سوگل م مثل خودت بار بیار!
    «واقعاً مونده بودم!جملاتش یکی یکی مثل ابی بود روی اتیش شک و تردیدم!نرم شده بودم!دیگه از اون تنفـّر دورنم خبری نبود یا حداقل خیلی خیلی کم شده بود!
    بهش خندیدم!می خواستم بخندم!می خواستم همینطور باشه!می خواستم بهروز پاک باشه!حاضر بودم ده برابر این کار کنم اما بهروز پاک باشه!شاید برای اولین بار تو زندگی م از خدا می خواستم که اشتباه کرده باشم!
    اومدم بلند شم برم تو اشپزخونه!برام سخت بود که تواون لحظه جلوی بروز احساستم رو بگیرم اما دوباره دستم رو گرفت و گفت»
    -بشین دیگه!کجا می ری؟!
    -می رم برات میوه بیارم!
    -من کوفت بخورم دیگه!ای بابا در ِ دیزی وازه،حیای گربه هه کجا رفته؟!
    بشین خودم می رم می ارم!
    «یه مرتبه دستم رو ماچ کرد و از جاش بلند شد و رفت طرف اشپزخونه!دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!اروم شروع کردم به گریه کردن!اشک هام دونه دونه از چشمام می اومد رو صورتم!اشک گیجی!اشک واموندگی!»
    -ترانه؟!چته؟!چی شده؟!
    -هیچی؟!
    -چرا گریه می کنی؟!
    -همینجوری!
    -من فردا می رم کانون!هر جوری هس باید این پرونده رو پس بدی!
    -نه به خاطر اون نیس!
    -کارت زیاده عزیزم!زیاده!
    -نه!نه!
    -چرا باید من اینجوری باشم؟!بخدا گاهی وقتا از خودم بدم می اد ترانه!
    «صورتم رو پاک کردم و خندیدم که گفت»
    -پاشو بریم!پاشو بریم بخوابیم!
    -میوه ت رو بخور!
    -میوه باشه برای فرداشب!
    ***********************************
    «فرداش کمی دیرتر رفتم سر کار.باید مطمئن می شدم!با یه پیک موتوری تماس گرفتم.یه پیک که تومحل خودمون نبود.بهش چهل هزار تومن و یه عکس بهروز رو دادم و رفت که تعقیبش کنه.بعدش خودم رفتم شرکت اما چه کشیدم!تمام کارایی که اون روز انجام دادم با هم قاطی پاتی شد!پرونده ی این شرکت رو برده بودم اون شرکت!دادخواستهای اون یکی برده بودم دادگاه!سومی رو که اصلاً نرسیدم برم! خلاصه ساعت دو که برگشتم خونه تازه یادم افتاد که برای سوگل ناهار درست نکردم!
    تند زنگ زدم از بیرون براش پیتزا گرفتم و دادم خورد و خودمم سرسری یه چیزی برای شام درست کردم و رفتم بالا پیش نجوا.دو ساعاتم اونجا بودم و هی چایی خوردم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم و فکر کردیم و گمانه زدیم!
    بالاخره شب شد و بهروز برگشت خونه و طبق معمول شام و کمی صحبت و بعدشم خواب اما چه خوابی!تا ساعت دو بعد از نصف شب خوابم نبرد!بعدشم که همه ش خواب می دیدم که خودم پشت اون پیک موتوری نشستم و دارم بهروز رو که یه دختر رو سوار ماشینش کرده تعقیب می کنم اما اون تند می ره و ما سر هر چهارراه که می رسیم چراغ قرمز می شه و ازش عقب می مونیم!
    صبحم که باز طبق معمول زود بیدار شدم و صبحونه رو اماده کردم و شوگل رو بیدار.بعدشم راهیش کردم بره مدرسه.بهروزم که بیدار شد فقط منتظر بودم که زودتر صبحونه ش رو بخوره و بره اداره.با پیک قرار ساعت هشت و نیم صبح رو گذاشته بودم.
    بهروز ساعت هشت از خونه رفت بیرون و منم همینجور پشت پنجره منتظر بودم تا پیک برسه که درست سر ساعت هشت و نیم رسید و زنگ زد.دوئیدم پایین!جواب سلامش رو ندادم فقط پرسیدم»
    -چی شد؟!
    -هیچی خانم!
    -هیچی یعنی چی؟!
    -از همون موقع که رفتم دم اداره،تا تعطیل شد هیچ خبری نبود!اداره که تعطیل شد این اقا اومد بیرون سوار یه ماشین شد و رفت یه جا دیگه تو یه ساختمون.
    -ساختمون کجا بود؟!
    -تو بلوار کشاورز!
    -شرکتش اونجاس،خب؟!
    -تا شب همونجا موند و بعدشم که اومد بیرون و دوباره سوار ماشین شد و اومد همینجا!
    -شما مطمئنی؟!
    -خیال تون راحت باشه خانم!من تو کارم خیانت نیس!همونکه دیدم گفتم!حالا اگه می خواین فردام برم؟!
    -نه!فردا نه!بهتون زنگ می زنم!
    -اگه زنگ زدین بگین با منصور کار دارم!
    -باشه!باشه!خیلی خیلی ممنون!دست تون درد نکنه!
    «ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه.خیالم کمی راحت شده ود.تند کارامو کردم و رفتم سر کار.اون روز اعصابم راحت تر بود!هرچند که مرتب با خودم کلنجار می رفتم اما کفه شک و تردید دیگه خیلی سبک شده بود!»
    ******************************
    «نوار پنجم رو گذاشتم تو ضبط صوت»
    نوار پنجم
    دوشنبه ساعت 10:30 صبح،تاریخ... زندان زنان...،پرونده ی شماره ی....نام افسانه...
    -سلام.
    -دوباره سلام!نگفتی چرا امروز دیر اومدی خانم وکیل!ترسیدم اصلاً نیای!
    -یه جا یه کار کوچولو داشتم،خوبی؟
    -بد نیستم.
    -بیا!اینم شکلات!
    -دستت درد نکنه!
    -یه کمپوت اناناسم برات اوردم!
    -ای وای!حسابی چوبکاری م کردیا!
    -قابل نداره،بشین.
    -می برم تو بند!بچه ها خوشحال می شن.
    -به خودت چیزی نمی رسه که!
    -عیبی نداره،با هم می خوریم.
    -رفته بودم دادگاه.چیزی به محاکمه ت نمونده ها!
    (خنده)
    -محاکمه ی من خیلی وقته که تموم شده!
    -نه!فعلاً هیچی معلوم نیس!
    -چرا انقدر بیخودی خوش بینی؟!
    -ادم باید اینطور باشه!
    -اگه تو زندگی تم اینجوری باشی سرت کلاه می ره!
    -خب!تا وقت داریم تعریف کن.
    -بذار اول برسی،بعد!
    -وقت ندارم اخه!
    -من وقت ندارم یا تو؟!
    -هر دو!الان من و تو در واقع یکی هستیم!
    -یعنی تو اون و میله ها من این ور میله ها!یه خرده با هم فرق داره!
    (سکوت)
    -ناراحت نشو خانم وکیل!می دونم که تقصیر تو نبوده!
    -حالا تعریف می کنی؟
    -اره!گوش کن!
    (سکوت)
    -چند وقت بعدش بود.پیش دانشگاهی بودم.یعنی تموم شده بود و داشتم درس می خوندم که برای کنکور اماده بشم.حدودای اردیبهشت،اون موقع ها بود.دیگه تو اون چند وقته،چه کارا کرده بود،بماند!بیست تا دوست پسر عوض کرده بودم!چی می گم؟!سی تا چهل تا!یه هفته با این،ده روز با اون یکی،دو هفته با سه تا همزمان با هم!یه هفته استراحت!دوباره از سر نو!شده بود برام مثل یه بازی!
    پسرا رو سر انگشتم می چرخوندم!اشک شون رو در می اوردم!تا لب چشمه می بردم شون و تشنه برشون می گردوندم!کاری باهاشون می کردم که به له له می افتادن!این وسط شوکام هی چیز یادم می داد و هر بار که یه پسری رو اذیت میکردم و میچزوندمش،تشویقم می کرد!دیگه تو کارم استاد شده بودم!مثل یه برنامه ریزی بود!مرحله به مرحله!اول پسره می اومد برای اشنایی!بعد با هم یه خرده تو خیابونا قدم می زدیم!بعدش یکی دو بار کافی شاپ!بعد رستوران!بعد سینما!
    (خنده)
    -اگه بعدش بهش می گفتم برو بخاطر من بمیر،معطل نمی کرد!یعنی بعد از اون سینما رفتن دیگه اسیر من شده بود!هرکاری می گفتم می کرد!به هر قیمت!اون موقع درخواستهای من شروع می شد!کفش،لباس،عطرای گرون قیمت!
    خلاصه دنیا به کامم بود!پادشاهی می کردم!تنها مشکلم این بود که چه طوری کادوهایی رو که اینا برام می خریدن ببرم خونه!دیگه نه من و نه شوکا نمی دونستیم به پدرم چی بگیم!یعنی بگیم اینا از کجا اومده!
    البته من از پدرم پول می گرفتم!شوکام به هوای من ازش پول می گرفت اما تا یه مقدار این کادو ها رو می تونستیم بزاریم پای اونا!
    بقیه ش می موند رو دستم که تو کمد قایم شون می کردم!
    حالا بیاییم سر شوکا!قبلاً برات گفتم!شوکا یه ازدواج کرده بود و خیلی م شوهرش رو دوست داشته!شوهره م گویا اونو خیلی دوست داشته اما این وسط مادرشوهرش و خواهرشوهرش براش شده بودن ...خر!هی بی موقع و با موقع می اومدن وسط زندگی اینا!
    اینطور که خودش می گفت،یکی دو سال اول نمیذاشتن که بچه دار بشن اما از بس مادرشوهره به پسرش فشار می اره،قرار می شه که دیگه جلوگیری نکن و بچه دار بشن!
    یه ماه،دو ماه،شیش ماه،یه سال،دو سال!نمی شه که نمی شه!ازمایش و فلان و این چیزا،معلوم می شه که ایراد کار از شوکاس!دیگه وامصیبتا!سرکوفتها و سرزنشها و متلکها شروع می شه!شوکام که از دکترا ناامید شده بوده،متوسل می شه به این گل و گیاهیا و رمالا و فالگیرا و دعانویسا و جادوگرا!اونام هر کدوم چند وقتی بیچاره رو سرکیسه می کنن و هیچی به هیچی!دست اخرم که نذر و نیازها و این چیزا کارساز نمی شه و شوکا و شوهرش از همه جا ناامید می شن،با همدیگه قرار می زارن که یه بچه از پرورشگاه بیارن و بزرگ کنن.مثل بچه ی خودشون!
    وقتی عزم شون جزم می شه،شوهرش زنگ می زنه به مادرش جریان رو میگه و پای تلفن خیلی محکم میگه که من زنم رو دوست دارم و بچه دار نشدنش م برام هیچ مسئله ای نیس و چون میخوام باهاش زندگی کنم،چند روز دیگه میریم و یه بچه از پرورشگاه می اریم!همین!!!مادرشم نیم ساعت بعد با خواهرش می ریزن خونه شون و چنان قشقرقی به پا می کنن که نگو!بعدشم با کلک و حقه بازی وانمود می کنن که یعنی اصلاً مهم نیس که شوکا بچه دارنمی شه!شماها می تونین مثل هزاران زن و شوهر دیگه که بچه دار نمی شن،همینجوری با همدیگه زندگی کنین تا شاید بعد از چند سال خدا بخواد و بهتون بچه بده!شوکا و شوهرشم خیلی خوشحال می شن و قائله همینجا به خوبی و خوشی ختم می شه!
    از اون وطرف مادرشوهره این در و اون در می زنه و یه دختر خوشگل رو پیدا می کنه و یه جوری به پسره نشون می ده و انقدر در گوشش می خونه و می خونه و می خونه تا عاقبت پسره رو هوایی می کنه و شوکا یه وقت خبردار می شه که یه نامه براش از دادگاه می اد!خواهر فلان یا سرکار خانم فلان یا فلان فلان شده یا هرچیز دیگه،بیا که شوهرت به دلیل نقص فنی شما داره طلاقت می ده!بعدشم چهارده تا سکه می زارن کف دستش و شوهرشم با بزرگواری شیش تا سکه ام اضافه تر می ده و مادر شوهر و خواهر شوهرشم به عنوان کادوی طلاق،هر کدوم دو تا سکه می دن به خانم،بعدش خوش امدین!
    اینم از این!حالا دیگه بعدش شوکا مریض می شه و روانی می شه و چی می شه و چی می شه،گفتن نداره!
    چند سال بعدم که مادر من فوت می کنه ،فامیل پدرم این شوکا رو براش در نظر می گیرن.شوکام با زرنگی و مهارت کامل می اد و زن پدر من می شه.هر چند که اختلاف سنی داشتن اما هر چی بود براش یه پناهگاه بود.اگه به دل منم راه می اومد برای این بود که نمی خواست یه دشمن برای خودش بتراشه!برای همینم انقدر ا من خوب بود و هوای منو داشت!حالا برگردیم سر داستان خودم!
    داشتم خودمو اماده می کردم برای کنکور.تا اون موقع پسرایی که ....

  6. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 10

    باهاشون دوست میشدم ،برام مثل بچه بودن !یعنی سن و سالی نداشتن !هم سن و سال خودم !اما یه دختر تو اون سن خودت میدونی چجوریه و یه پسر تو اون سن نمیتونه خودش تنهایی دماغش رو بگیره چه برسه به چیزای دیگه !عین بچه ها بوددن!یعنی بچه م بودن دیگه !مثلا کافی بود تو سینما دستشونو بگیرم و بذارم رو قلبم و بهشون بگم "ببین قلبم چه تند تند می زنه "!همین براشون کافی بود!دیگه انگار دنیا رو بهشون داده بودن !می شدن عاشق بی قرار من !حاضر بودن جون شونم برام بدن !حالا اگه کارای دیگه م می کردم که دیگه هیچی!
    دنیا دیگه برام مسخره بازی شده بود !هر چند وقت به چند وقت این برنامه رو برای یه پسر اجرا میکردم و میدوشیدمش و یه خرده بعد ولش میکردم !تا اینکه یه روز از کلاس کنکور داشتم بر میگشتم خونه!هوا بارونی بود و تموم خیابونه پر از اب!
    از کلاس اومدم بیرون و رفتم کنار خیابون که تاکسی سوار شم 1همونجور که واستاده بودم یه مرتبه یه ماشین پژو اومد و از جلوم رد شد و هرچی اب گل بود پاشید به من !انقدر عصبانی شدم که بلند داد زدم "حمال"!
    ماشینه بیست متر اون طرف تر واستاد و بعد دنده عقب گرفت و برگشت جلوم من !اماده بودم که تا پیاده شد دو تا فحش بدم اما یه مرتبه در ماشین وا شد و یه پسر جوون خوش تیپ و خوش قیافه حدود بیست و چهار پنج ساله ازش اومد بیرون!راستش فحش تو دهنم ماسید!فقط بهش گفتم .
    - اقا این چه طرز رانندگی یه؟!مگه نمی بینین این همه اب تو خیابون جمع شده و مردمم کنار خیابون واستادن؟!
    پسره یه نگاه به من کرد و گفت
    - ادم وقتی کور شد خیلی چیزا رو نمی بینه !
    بعد اومد جلوم و گفت
    - واقعا همون حمال که گفتین برازنده مه!
    یه نگاه بهش کردم و گفتم
    - ببخشین اما خیلی عصبانی شدم !
    - حق داشتین !بازم اگه بهم فحش بدین حق مه !
    - نه خواهش میکنم !
    - ببینین چیکار کردم !تمام لباساتون خیس و گلی شده!
    - مهم نیس!الان میرم خونه!
    - من واقعا ازتون معذرت میخوام !خواهش میکنم اجازه بدین در مقابل این کار بدی که کردم ،برای جبران برسونم تون منزل!
    - نه،خیلی ممنون،دیگه ...
    نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و تند در جلوی ماشین رو وا کرد و گفت
    - تو رو خدا تعارف نکنین!با این وضع اصلا نمیتونین سوار تاکسی بشین!بفرمایین خواهش میکنم !خیالتون راحت باشه !مستقیم می ریم جلوی منزل!
    یه ان یه فکر اومد تو سرم !دیگه بهتر از این نمیشد!یه پسر جوون و بزرگ !بزرگ تر از خودم !انقدر که ماشین داشته باشه !درست مثل همین !
    یه لبخند بهش زدم و سوار ماشین شدم و اونم سوار شد و حرکت کردیم که پخش ماشین رو روشن کرد و گفت
    - سردتون نیس؟
    - نه فقط کمی خیس شدم .
    - واقعا معذرت میخوام!اصلا حواسم نبود!راستش انقدر عصبانی بودم که متوجه هیچی نشدم !
    - عصبانی برای چی؟
    - با خونوادم مشکل دارم یعنی با پدرم !
    - چرا؟
    - شما دانشجو هستین ؟
    - کلاس کنکور میرم . امسال باید کنکور سرکت کنم ،شما چی؟
    - لیسانسم رو گرفتم .چند ساله.اتفاقا مشکل سر همینه!یعنی پدرم اصرار داره که ازدواج کنم . یکی دو تا دختر برام در نظر گرفته اما من ازشون خوشم نمی اد!یعنی هر دو دخترای قشنگی هستن اما طرز فکرشون با من جور نیس!
    - خب چرا خودتون یه نفر رو با این مشخصات پیدا نمی کنین؟
    - من بیشتر معتقدم که این جور اشناییا باید خود به خود و اتفاقی پیش بیاد ،مثل قسمت!هرچی که کمی خرافی به نظر می اد اما من به این یکی معتقدم !
    - الان مشغول چه کاری هستین !
    - پدرم از نظر مالی وضع خوبی داره. یه فروشگاه بزرگ لوازم مهندسی داره !دلش میخواد منم برم اونجا مشغول بشم اما من دوست ندارم !دلم نمیخواد راکد بشم !
    - خب این فکر خوبیه !اما کار دیگه ای در نظر دارین ؟
    - راستی اسم من سهیله . ببخشین که خودمو معرفی نکردم !
    - اسم منم افسانه س .
    - از اشنایی تون خیلی خوشبختم هر چند که شروعش خوب نبود اما...
    برگشت نگاهم کرد و گفت
    - من فعلا نقاشی میکنم !اینطوری غلیان احساساتم رو کمی تخفیف می دم !در واقع با رنگها و امیزشون با همدیگه به نوعی حرف میزنم !با مردم !با مخاطبینم !
    - چه جالب!؟
    - از نقاشی خوش تون میاد؟
    - خیلی زیاد!
    - منم خیلی دوستش دارم . مخصوصا وقتی گاهی میرم شمال،ویلامون!اونجا ساعتها کنار دریا میشینم و نقاشی میکنم !
    - واقعا عالیه !تا حالا نمایشگاه گذاشتین ؟
    - نه!مخاطبین من ،یعنی کسانی که زبون این جور هنر رو میفهمن خیلی کم ن !
    - پس باید کارتون خیلی سنگین و سطح بالا باشه !
    - ایده هامه !البته تنها این نیس!با چند تا از دوستام داریم رو یه البوم اهنگ کار میکنیم !الان حدود یه سال میشه !اهنگهاشو خودم میسازم !
    - جدی؟!پس شما یه هنرمند به تمام معنا هستین !
    - من هنر رو به این صورت معنا نمیکنم !هنر زمانی هنر میشه که مردم قبولش کنن!غیر از اون میشه یه کار!یه کار معمولی!
    - در هر صورت ،این خیلی مهمه!هم موسیقی و هم نقاشی!
    - ممنون،ببخشین راه رو درست دارم میرم ؟
    - اره ،لطفا سر چهار راه بپیچین دست راست .
    سر چهار راه پیچید دست راست که گفتم
    - چهار راه بعدی سمت چپ و مستقیم
    - باشه ،فکر میکنین دانشگاه قبول بشین؟
    - احتمالا.
    - من براتون ارزوی موفقیت میکنم .در ضمن اگه خواستین میتونم تو تست زدن کمک تون کنم !
    - ممنون!
    - جدی میگم !من خودم با یه روش ساده،دانشگاه سراسری قبول شدم !خیلی راحت !اگه بخواین به شمام یاد میدم !کنکور اینطور که میگن مشکل نیس فقط باید ادم بدونه چیکار باید بکنه!
    - خیلیا اینو میگن !تنها معلومات کافی نیس.باید راه تست زدن رو ادم بلد باشه !
    - دقیقا همینطوره!
    - الان با پدر و مادرتون زندگی می کنین؟
    - اره اما مستقلم. یه سوئیت طبقه اخر همون ساختمون.کلا ساختمون مال پدرمه. سه تا مستاجر داریم . طبقه دوم و سوم و چهارم . پدرم اینا طبقه اول هستن و منم طبقه اخر که یه سوئیت پنجاه متریه!البته محل کارم یه جا دیگه س !یه اپارتمان رو اجاره کردم برای محل کار!
    - زندگی مجردی!هان؟
    - نه ،نه به اون صورت!بیشتر به این دلیله که بتونم تنها باشم !برای کار!برای فکر کردن !میدونین؟!من همیشه دلم خواسته که یه کار عالی ارئه بدم !چی بهش میگن؟!یه سبک !یه سبک جدید!یه نوآوری!میدونمم که موفق میشم اما باید از یه مرحله بگذرم !مرحله معمولی!مرحله ای که همه ما ادما توش هستیم !باید از این روزمرگی رد بشیم!از این درجا زدن و دور خود چرخیدن!به نظر من زندگی اون طرف همه این چیزاس!در یک بعد دیگه!در اون بعد چیزایی هس که ادمای مادی و معمولی ازش بی خبرن و نمیدونن که وجود داره !برای رسیدن به این مرحله م باید جلوتر از کالبدمون حرکت کنیم !باید جسم مون رو عقب بذاریم و ازش جلو بزنیم !نباید خودمون رو اسیر اوهام و این چیزا کنیم !اوهامی که هر روز به نظرمون واقعی می ان اما فقط یه وهم و خیالن!مثل کار کردن!درس خوندن!حرفای پوچ و بی معنی با دیگران زدن !دوستای یکنواخت رو دیدن!و تمام همین کارایی که همین الان همه دارن میکن!مثل پدر خودم !مثل مادرم !
    پدرم هر روز می ره فروشگاه و مثل روز قبل ،چیزای قبلی رو میفروشه و پولهای یه جور رو میگیره و مثل هر روز میذاره بانک و بعدشم فروشگاه رو تعطیل میکنه و مثل همیشه برمیگرده خونه!بقیه شم تکرار تکرار!مادرمم همین طور!اونم از صبح که بلند میشه فکر میکنه که یه کار مفید داره انجام می ده و وجودش مُثمر ثمره!دلش رو با این توهم خوش کرده !در صورتی که من میبینم فقط داره یه برنامه رو تکرار میکنه!مثل یه نوار که هیچ وقت تموم نمیشه و همینطوری هی میچرخه و چیزای تکراری میگه و نشون میده !متوجه میشین دارم چی میگم ؟!
    راستش نصف بیشترحرفاش رو نفهمیدم اما گفتم
    - کاملا!باهاتون موافقم!من همیشه این فکر رو در مورد خودم و خونوادم میکنم اما به خودم میگم شاید من دارم اشتباه میکنم و زندگی فقط همینه!
    - نه! نه!شما اشتباه نمیکنین!واقعیت همینه که شما بهش پی بردین !چقدر جالب؟!چقدر خوشحالم که با شما اشنا شدم !حالا به هر قیمت؟شما خیلی طرز فکرتون با من نزدیکه!
    -این نواری که دارین اماده میکنین چه جوریه؟
    - یه نوع خاص!متفاوت با بقیه کاست هایی که الان تو بازار هس!میدونین؟!الان اهنگا همه یه جور شدن !وقتی کاست یه خواننده رو گوش میدی انگار بقیه رو هم شنیدی!اما این البوم با همه شون فرق داره!
    - اسمش چیه؟!
    - الیاژ!
    - الیاژ؟!
    - اره!مفهومش تو خودشه!حالا شاید یه روزی اوردمش که گوش بدین !البته کامل نیس!
    - اون خونه!
    - چی؟!
    - رسیدیم!خونه ما اونجاس!
    - اهان!ببخشین!حواسم نبود!اصلا این روزا تو خودم نیستم!گم شدم !
    جلو خونمون نگه داشت
    - هنرمندا همه اینطورین!
    - نه ،موضوع این نیس!من الان در مرحله حساسی از کار و زندگیم هستم !باید خودمو پیدا کنم !باید بفهمم کی هستم و میخوام چیکار کنم !احتیاج دارم با یکی حرف بزنم !با یکی که حرفامو بفهمه و ایده هامو درک کنه !یکی مثل خودم!باید مثل من باشه و مثل من فکر کنه !سر شما رو هم درد اوردم !ببخشین!حتما فکر میکنین که من دیوونه ام ؟!
    - نه اصلا!
    - نمیدونم چرا انقدر دلم میخواد با شما حرف بزنم در صورتی که اصلا از این اخلاقا ندارم!یکی از ناراحتیهای پدرمم از من همینه!میگه تو مردم گریزی!راستم میگه !من الان شاید یکسال بیشتره که اقوامم رو ندیدم !خواهرمو سه ماه پیش دیدم تا حالا!
    - مگه خواهرتون با پدر و مادرتون زندگی نمیکنن؟
    -نه ،شوهر داره. منم سه ماه پیش برگشتم ایران دیدمش تا الان !
    - ایران نبودین؟
    - نه ،فرانسه بودم .چند ماه. نمیدونم چرا برگشتم ایران !اینجا نمیتونم با کسی matchبشم !به قول بعضیها فرکانسم با بقیه جور نیس!این طرز فکر رو مسخره میکنن!
    - حتما چون نمیفهمنش!و نمیخوان اعتراف کنن که نمیفهمن!برای همین مسخره میکنن!ما ادما وقتی به یه نفر برخورد میکنیم که در مقابلش احساس نادانی بهمون دست میده زود مسخره ش میکنیم !برای اینکه ایرادات و عیبهای خودمونو بپوشونیم !
    برگشت نگاهم کرد و اروم گفت
    - درست همینطوره که میگین !شما متوجه این مسئله شدین !این خیلی مهمه!عالیه!من هر وقت در مورد عقایدم با پدرم صحبت میکنم ،در نهایت کار به مسخره کردن من منتهی میشه و من از این زجر میکشم !
    - ادما گناهی ندارن!باید در حد و اندازه خودشون باهاشون بر خورد بشه!نه بیشتر!شمام نباید با هر کسی در مورد افکار و ایده هاتون حرف بزنین!سرخورده می شین!
    - چزور شما تمام اینا رو میفهمین؟!چیزایی که خیلیها اصلا متوجهش نیستن!شما خیلی با بقیه فرق دارین!
    - من حرفای شما رو میفهمم چون به ایده های من خیلی نزدیکه!
    - میتونم شما رو بیشتر بشناسم؟!یعنی میتونم بازم شما رو ببینم؟!
    - شاید!
    زود از جلوی ماشین یه کاغد یادداشت در اورد و شماره تلفنش رو روش نوشت و داد به من و گفت .
    - هر وقت براتون مقدور بود با این شماره تماش بگیرین !خوشحال میشم !خیلی دلم میخواد با شما بیشتر حرف بزنم !حداقلش اینه که بتونم کار بد امروزم رو به صورتی جبران کنم !
    شمارش رو گرفتم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم که گاز داد و رفت .
    اولین هدف رو پیدا کرده بودم !هدف اصلی!یه جوون خوش تیپ و پولدار!کمی م خل!برای من عالی بود !بهترین موقعیت !اون دنبال کسی می گشت که مسخره ش نکنه!منم دنبال کسی که دیگه مثل این پسرای هفده هجده ساله مجبور نباشم پیاده باهاشون قدم بزنم و پول تو جیبی دو تا ماه شون رو جمع کنن تا بتونن برام کادو بخرن!
    خوشحال و خندون زنگ زدم و رفتم خونه و تا شوکا در اپارتمان رو وا کرد پریدم و بغلش کردم و گفتم .
    - شوکا پیداش کردم !
    - چی رو ؟!چه خبر شده ؟!
    - اونی که دنبالش میگشتم !
    - دنبال چی میگشتی؟!
    - یه شاهزاده با اسب سفید !نه !اسب نوک مدادی!
    - چی ؟!
    جریان رو خلاصه براش گفتم که گفت
    - مواظب باش افسانه!این با اونای دیگه فرق میکنه ها !
    - همه شون مثل هم میمونن!این یکی م مثل اونای دیگه س فقط یه خرده بزرگ تر!
    - نه اصلا اینجوری نیس!فعلا برو لباساتو عوض کن تا بهت بگم !
    تند رفتم و لباسامو که گلی شده بود در اوردم و انداختم تو سبد و لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه که شوکا دو تا قهوه گذاشته بود رو میز و خودشم نشسته بود تا من بیام ،تا رسیدم گفت
    - چند سالشه ؟
    - حدود بیست و چهار پنج !
    - ببین افسانه!این دیگه اون پسرای هیفده هیجده ساله نیس آ!
    ...

  8. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 11

    بهت گفته باشم!با این نمی شه طبق فرمول اونا رفتار کرد!اونا تازه سر از تخم دراوردن و هیچی نمی دونن و خیلی زود خر می شن اما این نه!باید حواست رو جمع کنی!
    -حواسم جمعه!
    -نه!نیس!این یکی می دونه چی کار کنه!
    -من از اون بهتر بلدم چی کار کنم!
    -من می ترسم افسانه!اگه خدای نکرده بلایی سرت بیاد چی ؟!جواب بابات رو چی بدم؟!
    -خیالت راحت!من کارم رو بلدم!
    -حالا کی باهاش قرار گذاشتی؟
    -فعلاً قرار نذاشتم.شماره ش رو بهم داده.یکی دو روز دیگه بهش زنگ می زنم.
    -یادت باشه،تو اولین دختر زندگی این نیستی!
    -یعنی میگی ولش کنم؟!
    -نه خب!ولی جلوش شل نباش!خودت رو در اختیارش نذار!
    -نه بابا! خر که نیستم!
    -شایدم پسره خوب باشه!اون وقت اگه زرنگ باشی،می تونی باهاش ازدواج کنی!اگه این طور که می گی ساده و خل و چل باشه،راحت می تونی زنش بشی!وضع مالی باباشم که عالیه!
    -گفتم یه خورده خله!دیوونه که نیس!
    -باشه !این از اوناس که دنبال یه نفر می گرده که به قول خودش درکش کنه!اگه به دلش راه بیای عاشقت می شه!
    -حالا تا ببینیم!
    «پس فرداش بهش زنگ زدم.»
    -الو!سهیل خان؟!
    -بله؟!
    -سلام ،منم،افسانه!
    -افسانه؟!ای وای!سلام !سلام!حالتون چطوره؟
    -مرسی!منتظرم نبودین؟
    -چرا!چرا!راستش مشغول کار بودم و حواسم به دنیای اطراف نبود!
    -پس مزاحمتون شدم.
    -نه،اصلاً !کجایی؟
    -خونه.
    «یه خورده مکث کرد و گفت»
    -با یه استیک توی یه رستوران عالی چطوری؟
    -کارتون چی می شه؟
    -فعلاً به یه جایی رسیدم که نمی تونم جلو تر برم!یه ساعت دیگه خوبه بیام دنبالت؟
    -اره خوبه.
    -پس جلوی خونه تون!
    -باشه،فعلاً خداحافظ.
    «تلفن را قطع کردم و رفتم که اماده بشم.شوکا دلش خیلی شور می زد!وقتی دید دارم کارامو می کنم گفت»
    -افسانه!باهاش نری خونه شون ا!
    -خونه شون برم چیکار؟
    -یه دفعه گولت می زنه و می بردت خونه!
    -نه،فکر نکنم از اون پسرا باشه!قراره فقط ناهار بریم بیرون.
    -پس زود برگرد.
    -به بابا چی میگی؟
    -اونش مسئله ای نیس!می گم رفته دنبال کتاب !دل خودم شور می زنه!
    -شور نزنه! چقدر ترسو شدی؟!
    -این یکی عطرت رو بزن!رمانتیک تره!
    -ارایشم خوبه؟!
    -اراه،فقط برگستی تو پارکینگ پاکش کن!ممکنه بابات امروز زودتر بیاد خونه!
    -نذاری گندش دربیادا!
    -نه،خیالت راحت باشه.فقط زودتر برگرد.
    «تقریباً سه ربع بعد حاضر بودم و رفتم پشت پنجره که چند دقیقه بعد ماشین سهیل رسید.از پنجره براش دست تکون دادم و از شوکا خداحافظی کردم و رفتم پایین.تا منو دید یه سوت اروم زد و گفت»
    -چقدر قشنگ شدین!
    -مرسی.
    «بعد در رو برام وا کرد و منم سوار شدم راه افتادیم.کمی که رفتیم گفت»
    -خیلی به موقع بهم تلفن کردی!
    -چطور؟
    -اگه همون موقع تلفن زنگ نمی زد یه اثر هنری رو نابود کرده بودم!
    -چرا؟!
    -بعضی وقتا اینطوری می شم!یه چیزی رو می کشم می کشم و بعدش ازش بدم میاد و خرابش می کنم!
    -نباید اینکارو بکنی!
    -دست خودم نیس!
    -امان از دست شما هنرمندا!غیرقابل پیش بینی هستین!
    -افسانه!
    «بعد یه نگاه بهم کرد و گفت»
    -می تونم افسانه صدات کنم؟!یعنی اجازه دارم کمی باهات صمیمی تر باشم؟
    -حتماً
    -می گم تو مگه چند سالته؟
    -چطور مگه؟
    -حرف زدنت نمی خوره که پیش دانشگاهی باشی!یعنی طرز فکرت خیلی بالاتر از اینا نشون می ده!
    -می خوای شناسنامه م رو بهت نشون بدم؟
    -واقعاً هیجده سالته؟!
    -اره!
    -اما مثل یه دانشجوی سال سوم چهارم حرف می زنی و فکر میکنی!
    -ممنون!
    -خب تو جایی رو سراغ داری که بریم؟ رستورانی چیزی؟!
    -نه!
    -پس می ریم همین رستورانی که من همیشه می رم.استیکش عالیه!
    «تقریبا! نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی رستوران... و سهیل ماشین رو یه جا پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم تو.رستورانش فوق العاده بود!قشنگ و شیک و عالی با سرویس و عذای فوق العاده خوب!داشتم به جاهایی که با پسرای هم سن و سال خودم می رفتم،می خندیدم!ساندویچ فروشی!کافی شاپ های کوچیک! پیتزا فروشی!واقعاً خنده دار بود!اما اینجا و همراه سهیل یه چیز دیگه بود!
    خلاصه نشستیم و غذا سفارش دادیم که سهیل گفت»
    -تو خودت تا حالا کار هنری انجام دادی؟
    -نه،موقعیتش پیش نیومده.
    -چرا امتحان نمیکنی؟
    -فکر نکنم بتونم!باید ذوق و استعدادش باشه! هنر کار هر کسی نیس!تا حالا چند تا تابلو کشیدی؟
    -بیست سی تا،نمی دونم!
    -بیست سی تا خیلی زیاده!یه نمایشگاه بذار!
    -تو فکرش هستم اما می ترسم مردم مایوسم کنن!
    -یعنی ازت نخرنشون؟
    -من حاضر نیستم اونا رو بفروشم!اونا مثل قسمتی از روح منن!
    -ولی بقیه ی هنرمندا این کارو می کنن!کار بدی نیس!
    -من احتیاج به پولش ندارم!
    -مسئله فقط پول نیس!تو وقتی یه نقاشیت رو به یه نفر می فروشی و اون م بره توخونه ش و می زنه به دیوار،در واقع قسمتی از وجود و ایده و افکار تو رو قبول کرده!این خیلی مهمه!
    -و اگه کسی نخرید؟
    -مهم نیس!ایده ها و افکارت رو برای خودت نگه می داری1نخریدن یه تابلوی نقاشی دلیل بی ارزش بودن اونا نیس!فقط نشون می ده که محل نمایشگاه یا ادماش رو اشتباه انتخاب کردی!یه فکر یا ایده که به صورت هنر ارائه می شه ممکنه در زادگاه هنرمند مورد پذیرش واقع نشه!این مسئله ای نیس!باید در جای دیگه و مکان دیگه و به مردم دیگه عرض ش کرد1غیر از اون یه اثر هنری باید توسط مردم تقد بشه تا ارزش خودش رو پیدا کنه!
    «نگاهم کرد!بعد بسته ی سیگارش رو دراورد و به من تعارف کرد که تشکر کردم و خودش یکی روشن کرد و گفت»
    -افسانه!من تا حالا اینطوری در موردش فکر نکرده بودم!این خیلی عجیبه تو خیلی راحت تونستی از یه بعد دیگه به موضوع نگاه کنی!
    «خندیدم و گفتم»
    -هنر یه زبانه!باید دید که درکجای دنیا،مردمش به این زبان حرف می زنن و فکر میکنن!وقتی پیداشون کردی به ارامش می رسی!
    «بازم نگاهم کرد و گفت»
    -پشت سر هم داری سورپرایزم می کنی!
    «بعد یه پک به سیگارش زد و گفت»
    -یه بار یه دختری رو که قرار بود باهاش ازدواج کنم،بردم محل کارم .اونجا با چیزی روبه رو شدم که از سکته برام سخت تر بود!هر تابلویی رو که بهش نشون می دادم،یه چیز مسخره ای می گفت و می خندید!شده بود مثل یه دلقک!انقدر ازش متنفر شدم که بلافاصله همه ی برانامه ها رو باهاش بهم زدم!
    -تو اشتباهت اینه که زیادی از ادما انتظار داری!از ادمای عادی و معمولی باید انتظارات عادی و معمولی داشت!
    «سیگارش رو خاموش کرد و گفت»
    -می خوام یه چیزی رو برات اعتراف کنم!
    «نگاهش کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت»
    -تا حالا هیچ کس از کارم خوشش نیومده!
    -یعنی چی؟
    -هر کی تابلو هام رو دیده،به یه صورتی بهم نشون داده که اونا یه کار هنری نیستن!
    -خب شاید واقعاً نیستن!
    -«یه مرتبه به من خیره شد و گفت»
    -منظورت چیه؟!
    -اگه تو منتظری که دیگران بهت بگن هنرمندی،باید خیلی صبر و تلاش کنی!صبر برای اینکه پخته تر بشی وتلاشم که دیگه معلومه!
    -چطور باید پخته بشم؟!تو هنوز سبک منو ندیدی!شاید مثلاً فکر میکنی که من مثل کمال الملک و اونای دیگه نقاشی می کنم؟!اگه این فکر رو کردی باید بگم کاملاً در اشتباهی!سبک من چیزی نیس که احتیاج به پختگی داشته باشه که مثلاً شکل یه سیب یا پرتغال رو قشنگ تر بکشم!سبک و روش من طوریه که باید مخاطب خودش اون چیزایی رو که دلش می خواد از تو نقاشی من پیدا کنه!
    -پس صددرصد وخاطب کمتری پیدا می کنی!
    «سرش رو تکون داد که گفتم»
    -نمی شه قبل از دیدن یه اثر هنری در موردش حرف زد و اظهار نظر کرد اما یه چیزی رو می دونم!ممکنه یه اثر هنری علاوه بر اینکه در زادگاه خودش مخاطب نداشته باشه،حتی ممکنه که در زمان خودشم همینطور باشه!
    -متوجه نمی شم!
    -ببین!مثلاً خیام! هر چند که شاعر نبود اما همون تعداد بیت شعری رو هم که گفته،احتمالاً در زمان خودش کسی درک نمی کرده!اما بعداً یعنی چندین سال بعد،مردم کم کم معنی حرفاشو فهمیدن!خیلی از هنرمندای ما اینطوری بودن!حتی هنرمندای خارجی!پس تو نباید انتظار داشته باشی که این درخت،همین امسال میوه بده!باید صبر و تلاش کنی!
    «اومد یه سیگار دیگه روشن کنه که غذامونو اوردن.دیگه هیچی نگفت و دوتایی تو سکوت غذامونو خوردیم.نمی دونستم درست پیش رفتم یا نه!هنوز اخلاقش دستم نیومده بود که بدونم باهاش باید چطور رفتار کنم.باید ملایم تر پیش می رفتم!
    غذا که تموم شد بلافاصله صورت حساب خواست و پول غذا رو داد و دوتایی بلند شدیم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.چند دقیقه بعد گفت»
    -داریم میریم کارگاه من!می خوام کارامو بهت نشون بدم!
    «راستش یه خوره ترسیدم اما سهیل اصلاً تو این خطّا نبود!اون فقط ذهنش مشغول کارش بود!انگار تو یه عالم دیگه بود!شاید تو اون لحظه اصلاً منو نمی دید!شایدم به چشم یه کراشناس هنری داشت به من نگاه می کرد!
    کارگاهش همون نزدیکیا بود.یه جا تو یه ساختمون خیلی شیک،بالای شهر!بیست دقیقه نشد که رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم تو.یه اپارتمان صد،صد و بیست متری بود.خالی!فقط پر از تابلو و سه پایه و بوم نقاشی!یه کاناپه یه گوشه و چند تا مبل و یه میزم کنارش.تو اشپزخونه شم یه گاز بود و یخچال و یه مقدار ظرف.همین!کف اپارتمانم که سرامیک بود و لخت!در اتاقام بسته بود و معلوم نبود که اونجا چطوریه!
    دوتایی رفتیم تو اپارتمان که در رو از پشت قفل کرد و رفت رو یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و گفت»
    -شروع کن!هر چقدر خواستی وقت هس!من هیچ عجله ای ندارم!یکی یکی رو نگاه کن و هر اظهار نظری خواستی بکن!
    «بهش خندیدم و گفتم»
    -باز که از دیگران نظر خواستی!
    -نمی دنم!نمی دونم!هر کاری می خوای بکن!اظهار نظرم نکردی نکردی!
    «کلافه بود و عصبانی!رفتم جلوی اولین تابلو!تابلو که نه!هنوز اکثرشون همون بوم های نقاشی بودن!بدون قاب!بعضیهاشون روی سه پایه و بعضیاشون کنار دیوار،رو زمین و چندتاشونم روی همون میز،روهم روهم چیده شده بودن!
    اولین تابلویی که دیدم،عکس یه چاقوی زنگ زده ی اشپزخونه بود که تیغه ش خونی شده بود و کنارشم عکس یه گنجشک بود که سرش رو بریده بودن!دومی یه چیزی بود شبیه یه ادم چلاق با چوب زیر بغل که کنار یه دیوار واستاده بود و گدایی می کرد و نکته ی اصلیش کلاهی بود که تو یه دستش مچاله شده بود و فشار می داد!از این کلاههایی که موقع فارغ التحصیلی دانشجوا سرشون میذارن!تابلوی سومی شکل یه چیزایی مثل چند تا موش و چند تا گربه و چند تا سگ بود که همه کشته شده بودن و افتاده بودن رو زمین!البته یه چیزایی شبیه موش و گربه و شگ بودن!مثل این بود که همدیگرو خورده بودن!
    چهارمی می شد گفت تصویر یه دختره که موهاش رو از ته تراشیده بودن!پنجمی شکل یه سرنگ خالی و چند تا چوب کبریت سوخته و یه چیزی مثل جاسیگاری بود!
    بقیه م تو همین مایه ها بودن!حدود بیست و چهار پنج تا تابلو!با اینکه سریع نگاه شون می کردم اما حدود سه ربع طول کشید!سهیلم همونجور سیگار می کشید و نگاهم می کرد که وقتی اخرین تابلو رو دیدم!اروم رفتم و رو یه مبل نشستم و هیچی نگفتم.یکی دو دقیقه صبر کرد و بعد گفت»
    -خب؟!
    -خب چی؟
    -نظرت؟!
    -با این تابلوها که دنیا رو به گند کشیدی!
    «اخمهاش رفت تو هم و گفت»
    -پس نفهمیدی!
    «شونه هامو انداختم بالا و هیچی نگفتم!بازم یه خرده صبر کرد و دوباره گفت»

  10. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 12

    - خب حرفت رو بزن!
    - هنرمند باید طاقت انتقاد رو داشته باشه !
    - دارم !بگو!
    - مطمئنی؟!
    - اره !اره !
    - تو با این تابلو ها حرفهای قشنگی زدی اما زشت و تلخ!
    یه سیگار دیگه روشن کرد و گفتم
    - چیزایی که مردم میدونن شون اما نمیخوان جلوی روشون باشه و مرتب ببیننش!
    یه مرتبه تکیه اش رو داد به مبل و به تابلو ها نگاه کرد که گفتم
    - من دلم نمیخواد که چیزی یا کسی بی فرهنگی و جهالت و بی تعصبی و بی غیرتی و خیلی چیزای دیگه م رو به رخم بکشه !ما ها سراپا عیب و ایرادیم 1تو این معایب رو یادمون میندازی!برای همینم ظاهرا کسی از کارات خوشش نیومده چون بهشون خیلی از نقایص رو یاداوری میکنی!
    کارت خوبه سهیل اما خیلی بی پروا و خشن حرف میزنی!
    یه نگاه به من کرد و یه مرتبه شروع کرد بلند بلند خندیدن !یه خنده طولانی و عصبی!بعد یه مرتبه شروع کرد به گریه کردن !دستاشو گرفت جلو صورتش و گریه کرد !یه ان ترسیدم که نکنه گیر یه دیوونه افتاده باشم ؟!
    اروم یه نگاه به در اپارتمان کردم ،کلید روش بود . کمی خیالم راحت شد . بلند شدم و رفتم رو مبل بغلش نشستم و اروم گفتم
    - سهیل!سهیل!
    با دست اشکهاشو پاک کرد و برگشت طرف من و یه لبخند بهم زد !مژه هاش که بلنده م بودن خیس شده بود و چسبیده بود به همدیگه که خیلی خوش قیافه ترش میکرد!یه مرتبه احساس کردم که خیلی ازش خوشم میاد!هم خوشم می اومد و هم یه احساس دلسوزی نسبت بهش پیدا کرده بودم !
    بهم لبخند زد و گفت
    - مرسی افسانه!ازت ممنونم !بذار یه اعتراف دیگه برات بکنم !روزی که باهات اشنا شدم فکر کردم از این دخترای بچه محصلی که یه خرده اندام شون بیشتر از سن شون رشد کرده !اولش فکر میکردم داری دروغ میگی و سن و سالت بیشتره اما حالا متوجه شدم که خیلی بیشتر از سن و سالت میفهمی و درک خیلی بالایی داری!خیلی م دختر قشنگی هستی!اصلا ازت انتظار یه همچین چیزایی که گفتی نداشتم !
    بعد برگشت و یه نگاه به تابلو هاش کرد و گفت
    - راست میگی!میتونستم این حرفا رو کمی ملایم تر عنوان کنم !
    - صبر و تلاش!پختگی!یعنی اینکه همین حرفارو طوری به مردم بگو که بهشون بر نخوره!
    - درسته!باید همه اینا رو بریزم دور!
    - نه !اصلا!اینا تاریخ حرفه ای تو هستن!نباید اینکارو بکنی!
    - اینارو داری جدی میگی افسانه؟!
    - معلومه !تابلو هات خیلی قشنگ و پر معناس !فقط باید کمی قابل هضم ترشون کنی!همین!
    کمی نگاهم کرد و بعد گفت
    - کاشکی تو رو زودتر دیده بودم افسانه!تو نمیدونی که چه کمکی به من کردی!
    (سکوت)
    - همون جمعه ش با همدیگه رفتیم کوه . میخواست منو با چند تا از دوستاش اشنا کنه!وقتی پای تلفن خواست قرار بذاره،بهش گفتم که کفش کوه ندارم. بهانه م اوردم که نمیتونم فعلا بخرم . شماره پام رو پرسید منم یه خرده تعارف و این چیزا و به شرطی که حتما پولشو رو بگیری وگرنه نمی پوشم و نمی ام ،بالاخره شماره پام رو بهش گفتم . دو ساعت بعدش بود که یه پیک اومد دم خونه مون و یه بسته برام اورد . وقتی بردم بالا و بازش کردم که چی دیدم !یه کفش گرون قیمت خارجی کوه و یه عطر فوق العاده خوشبو و معروف !فهمیدم که تا اون موقع کارم رو خوب انجام دادم !حرکت مهره های شطرنج درست بود!دو تا کادوی گرون قیمت!برای شروع عالی بود !
    عطر رو دادم به شوکا چون خیلی ازش خوشش اومده بود . کفشا رو هم پوشیدم .اندازه بود . خلاصه قرارمون رو برای جمعه گذاشتیم و به پدرمم گفتم که با چند تا از دوستام می رم کوه .
    جمعه صبح به شوکا سفارش کردم مواظب پدرم باشه که یه وقت از پنجره پایین رو نگاه نکنه چون سهیل درست می اومد جلو خونه مون !بعدش رفتم پایین که چند دقیقه بعد اومد . یه پاترل سوار بود . در رو برام وا کرد و سوار شدم و راه افتادیم . تو راه کمی اون در مورد خودش و کارش حرف می زد ،کمی من حرف میزدم و وسط شم نوار گوش میدادیم تا رسیدیم . رفتیم تو پارکینگ و ماشین رو گذاشتیم .
    با دوستاش همونجا تو پارکینگ قرار گذاشته بود و کمی که این ور و اون ور و نگاه کردیم یه مرتبه یه دستی تکون داد و گفت
    - اوناهاشن!بریم پش شون.
    برگشتم اون طرفی رو که نشون می داد نگاه کردم . حدود ده دوازده نفر دختر و پسر یه جا واستاده بودن . کمی که نزدیک شدیم تونستم درست تشخیص شون بدم . پسرا تقریبا مثل هم بودن یعنی طرز لباس پوشیدن شون اما دخترا...!
    معلوم بود که همه پولدار بودن!چه لباسایی!چه ارایشی!چه انگشترا و گردنبندهایی!راستش خجالت کشیدم برم جلوشون اما مجبوری رفتم . وقتی رسیدم همه نگاهم میکردن !تقریبا سه چهار سال ازشون کوچیکتر بودم برای همینم شنیدم که یکیشون اروم به اون یکی گفت "حالا باید تو کوه مواظب بچه ها باشیم "!به روی خودم نیاوردم و با همشون دست دادم و اشنا شدم . همه شون دانشجوی دانشگاه ازاد بودن . پسرام یکی دوتاشون فارغ التحصیل شده بودن و بقیه شونم سال اخر دانشگاه!هم م پولدار!
    خلاصه راه افتادیم . همه با هم حرف می زدن !حرف که نه!بیشتر با همدیگه شوی میکردن و میخندیدن!معلوم بود که با همدیگه یه تیم ن و همدیگرو خوب میشناسن . تنها منب ین شون جدید بودم برای همینم حرف نمیزدم . راستش یه خرده م میترسیدم که نکنه یه مرتبه یه چیزی بگم که همه بهم بخندن اخه همه شون دانشجو بودن و خودمو جلوشون کوچیک احساس میکردم !کوچیک و بی سواد!
    تو این دخترا یکی بود که از همه سرزبون دار تر و پررو تر بود !همون که اون حرف رو در مورد من به دوستش زد!همونجور که می رفتیم بالا،گهگاه یه متلکی به من میگفت !مثلا ادم خوبه مشقاشو پنجشنبه بنویسه و جمعه خستگی در کنه و هوای کوه برای بچه ها بسیار مفیده و یکی دو تا شوخی دیگه که زیادم مودبانه نبود!هر چند منم زیاد ادم مودبی نبودم اما تا اون موقع تو یه همچین جمعی از این شوخیا نکرده بودم !
    گذاشتم هرچی میخواد بگه و بهش اعتنا نکردم تا رسیدیم ایستگاه اول و ازش رد شدیم و رفتیم ایستگاه دوم . همونجا که عدسی و اش و چایی و این چیزا داره!اونجا که رسیدیم هر کدوم از پسرا از دخترا پرسیدن که چی میخوره و میرفت برای خودش و اون میگرفت !سهیل م از من پرسید چی برات بگیرم که همون دختره زود گفت
    - یه شیشه شیر با یه پستونک !
    بعدش هم دخترا زدن زیر خنده که یکی از دوستای سهیل برگشت به این دختره گفت
    - ساحل!داری دیگه از شور درش میکنیا!یه کار نکن که برنامه مون خراب بشه!
    دختره م گفت
    - به تو مربوط نیس
    یه مرتبه پسرا به طرفداری از اون شروع کردن به حرف زدن !
    - از وقتی حرکت کردیم مرتب داری بهش متلک میگی ساحل!
    - خیلی خانمه که جوابت رو تا حالا نداده!
    - وقتی جوابت رو نمیده یعنی چی؟!
    خلاصه هر کدوم یه چیزی بهش گفتن !اونم به هرکدوم یه چیزی میگفت"تو خفه!به تو مربوط نیس!تو یکی دخالت نکن!
    پسرام گذاشتن و رفتن !از دست سهیل کمی ناراحت شدم چون اون هیچی نگفت !منم یه خرده اخمام رفت تو هم اما هیچی نگفتم . سهیلم رفت که برام نسکافه بگیره . وقتی با دخترای دیگه تنا شدیم ساحل چند قدم رفت اون طرف تر . منم یکی دو قدم از بقیه فاصله گرفتم که یکی از دخترا اومد پیشم و گفت
    - از ما ناراحت شدی؟
    - نه اصلا!
    - ببخشین اما بین سهیل و ساحل یه مسائلی بوده!البته قدیم !برای همینم ساحل همچین برخوردی با شما کرد!
    - اصلا مسئله ای نیس!
    - دبیرستانی هستین؟
    - پیش دانشگاهی.
    - تازه با سهیل اشنا شدین؟
    - چند روزه.
    - ادم عجیبیه!
    - ما ها هر کدوم به نحوی عجیب هستیم !
    - درسته اما اون یه اخلاق بخصوصی داره!
    جواب ندادم که گفت
    - قرار بود با ساحل ازدواج کنن اما یه مرتبه همه چیز رو به هم زد!
    - حتما دلیلی برای این کارش داشته!
    - شاید!البته از سهیل باید انتظاراین چیزا رو داشت.
    بازم چیزی نگفتم که گفت
    - در هر صورت من ازت عذرخواهی میکنم !
    - ممنون اما گفتم که نارحت نشدم !
    - پس برگردین پیش بقیه!
    - باشه ،بریم.
    تازه متوجه شدم ساحل همون دختریه که سهیل برام گفته بود. یه چیز دیگه هم فهمیدم!اونم اینکه سهیل زیاد اهل شوخی نبود و از دخترایی م که هی شوخی میکردن خوشش نمی اومد!حتما نسبت به تابلو ها و کارش هم خیلی تعصب داشت که حاظر شده بود به خاطرشون از ازدواج با یه همچین دختریکه اگرچه زیادی سبک و جلف بود اما ظاهرا پولدار و قشنگ ،صرف نظر کنه !دونستن این چیزا برام خیلی مهم بود و میتونستم ازشون استفاده کنم !
    کمی بعد پسراپسرا برگشتن و همگی رفتیم یه جا که خلوت بود و نشستیم و شروع کردیم به خوردن و حرف زدن . یعنی بقیه حرف میزدن و شوخی میکردن و میخندیدن منم گوش میدادم که یه مرتبه یه پسر که دستش سه تالیوان نسکافه بود اومد جلومون رد بشه لیوانارو درست تو دستش نگرفته بود که همونحا جلوی ما یکیشون ول شد و افتاد زمین و نشکافه ها به صورت یه لکه بزرگ ریخت رو زمین !
    پسره یه عذر خواهی از ما کرد و رفت .نسکافه ها یه شکل عجیبی رو زمین ریخته شده بود.ساحل یه نگاهی رو زمین کردو همونجور که چشمش به اونجا بود گفت
    - سهیل!تو این همه زحمت می کشی که یه اثر هنری خلق کنی اون وقت این پسره بدون اینکه بخواد یه تابلو جلوی ما در عرض یک ثانیه کشید!
    بعدش خندید و با دست روی زمین رو نشون داد!سرها همه برگشت اون طرف!سهیلم همونجا رو نگاه کرد 1من حواسم هم به سهیل بود و هم به ساحل و هم به زمین که یه مرتبه دیدم رنگ سهیل داره سفید میشه !انقدر این تغییر واضح بود که خیلی راحت می شد دیدن!
    فهمیدم خیلی ناراحت و عصبانی شده!همه ساکت شده بودن که ساحل گفت
    - سهیل!تو که مثلا هنرمندی میتونی اسم این تابلو رو بگی؟!
    دوباره همون پسره گفت
    - بس میکنی ساحل یا نه؟!
    ساحل- میخوام از یه هنرمند نظر تخصصیش رو بپرسم!کار بدی یه؟!
    یه مرتبه یه چیزی اومد تو ذهن م و منم گفتمش!
    - حروم شدن !تباه شدن !اسمش اینه!
    همه منو نگاه کردن!
    ساحل- حروم شدن پول پسره!
    - نه!وقتی چیزی در جایی قرار بگیره که به اونجا تعلق نداره ،در واقعا داره حروم میشه !مثل همین نسکافه که ریخته رو زمین و دیگه نمیشه ازش استفاده کرد !مثل کارهای سهیل!کارهاش رو جایی عرضه کرده که متعلق بهشون نیست!برای همینم دارن تباه میشن!
    ساحل- شما تو نقاشی تخصص دارین؟
    - نه!اصلا قرارم نیست که همه مردم در مورد همه چی تخصص داشته باشن تا ازشون خوش شون بیاد!مثلا یه کسی که داره یه اهنگ رو گوش میده،حتما نباید خودش اهنگ ساز یا نوازنده باشه تا از اهنگ خوشش بیاد !هنر برای مردمه!مردم عادی و معمولی!به شرطی که بتونه با احساسشون ارتباط برقرار کنه بدونه اینکه ازارشون بده !
    - این چیزا رو جدیدا به دانش اموزا تو مدرسه درس میدن؟!
    - نه!این چیزا رو مردم تو زندگی شون یاد میگیرن!تو همین زندگی معمولی!درک و فهم احتیاج به کلاس یا جای خاصی نداره!فقط کافیه که ادم بخواد یاد بگیره!
    یه مرتبه پسرا شروع کردن
    - افرین!
    - عالی بود!
    - یاد بگیر ساحل!
    برگشتم به سهیل نگاه کردم!رنگ صورتش دیگه سفید نبود و یه لبخند رو لبش نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد!ساحل م داشت منو نگاه میکرد اگا تو نگاهش میخوندم که دلش میخواد همونجا منو بکشه!
    (سکوت. صدای کاغذ)
    - گرسنه م شد. شوکولاته رو خودم بخورم کمپوت رو میبرم تو بند! امروز خیلی حرف زدم ،دیرت نشه خانم وکیل؟!
    - نه اما این همه مدت که اومدم اینجا هنوز چیزی دستگیم نشده که بشه تو دادگاه به نفع تو ازش استفاده کنم!باید زودتر بری سر اصل مطلب!
    - اصل مطلب همیناس دیگه !همین چیزای کوچیک که تو زندگی ادم اتفاق می افته،اصل مطلب رو میسازه!
    - یعنی اینا همه به پرونده تو مربوطه؟!
    - همه !اگه اینا نبود اصلا پرونده ای درست نمیشد و منم اینجا در خدمت شما نبودم!
    (سکوت)
    - یه چیز میخوام ازت بپرسم خانم وکیل!
    - چی؟
    - تو تو زندگیت مشکل بزرگ داری نه؟!
    - همه مشکل دارن!
    - اره اما کوچیک و بزرگ داره !مشکل تو بزرگه!
    - فعلا بهتره به مشکل تو برسیم!
    (خنده،صدای کاغذ)
    - چهارشنبه؟
    - نه احتمالا پنجشنبه !
    - پس فعلا بای بای!
    (صدای کلید ضبط صوت)
    «اون روز خیلی دلم میخواست در مورد مشکلم با افسانه حرف بزنم اما درست نبود!یعنی درست که نبود هیی،خیلی م بد بود!وکیی که خودش تو گرفتاری خودش دست و پا میزد!
    دیر شده بود. از همونجا برگشتم خونه و چیزی برای سوگل درست کردم و تا حاظر شد ،خودشم اومد خونه . ناهار رو دادم و خودم رفتم دنبال کارام ،در واقع سر خودمو به کار مشغول میکردم که بتونم به هوای اون فکر کنم !

  12. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 13

    نمی تونستم مورد اژانس مسکن رو برای خودم حل کنم!عقلمم به جایی نمی رسید!باید یه طوری می فهمیدم که بهروز برای چی رفته بود اون اژانس.تنها راهش این بود که برم همون حدودا و تحقیق کنم!از اژانس های اون دور و ور اما حتماً اونا تلفن بهروز رو داشتن و بهش می گفتن یا اینکه وقتی بهروز باهاشون تماس می گرفت بهش می گفتن که یه خانم اومده و در موردش تحقیق کرده!اون وقت همه چی علنی می شد و نمی خواستم اینطوری بشه!تنها چاره همون پیک بود!اونم که هر دفعه باید چهل هزار تومن بهش پول می دادم که یه روز کامل در اختیارم باشه!اما راه دیگه نداشتم!
    گذاشتم تا سوگل بره تو اتاقش سر درس و مشقش که بتونم با پیک تماس بگیرم.کمی بعد سوگل رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اون یکی اتاق و تلفن زدم به پیک وهمون منصور رو خواستم و باهاش قرار فردا رو گذاشتم.به گفتم که از ساعت ده دقیقه مونده به هشت جلو خونه مون باشه که از همونجا بهروز رو تعقیب کنه!
    دیگه کاری نداشتم جز فکر و خیال!تا اومدن بهروز هزار بار حرفایی رو که بهم گفته بود تو ذهنم مرور کردم!تک تک کلماتش رو!همراه با حالت مطمئن و اعتماد به نفسی که موقع گفتن شون داشت!همه رو می شد قبول کرد اگه مسئله ی اژانس وسط نبود!اخه اون برای چی باید با یه زن رفته باشه اژانس و بخواد یه اپارتمان اجاره کنه؟!چه دلیلی می تونه داشته باشه؟!اون زن کیه؟!یعنی ممکنه از همکاراش باشه که مثلاً از بهروز کمک خواسته؟!نه!امکان نداره!اگه بود حتماً به من می گفت!
    مرتب دنبال یه چیزی می گشتم که تبرئه ش کنم اما چیزی پیدا نمی کردم جر خیانت!اگر حتی می خواست به کسی کمک کنه باید اول از من اجازه می گرفت!اصلاً حق نداره یه همچین کمکی به یه زن بکنه!غلط می کنه!کثافت!در هر صورت این یه خیانته!
    دوباره کلافه شدم!دیدم نمی تونم تو خونه بمونم!تلفن رو ورداشتم به نجوا زنگ زدم.تنها بود و کاریم نداشت!یه چیزی رو بهانه کردم و به سوگل گفتم که تا مشقهاشو بنویسه،برمی گردم.
    رفتم بالا.در اپارتمان شون باز بود.در زدم و رفتم تو که نجوا از همونجا داد زد و گفت»
    -تو اشپزخونه م!بیا!
    «در رو بستم و رفتم تو.دو تا فنجون قهوه ریخته بود و گذاشته بود رو میز.تا رسیدم و یه دونه از سیگاراش برداشتم و روشن کردم و گفتم»
    -یادم باشه دو تا بسته سیگار بیارم بذارم اینجا که همه ش از سیگارای تو نکشم!
    -دیوونه ای ا!چه خبرا؟!
    «براش جریان رو گفتم!جریان پیکم گفتم که چیزی ازش ندیده.وقتی حرفام تموم شد نجوا گفت»
    -یعنی ما اشتباه می کنیم؟
    -نمی دونم!با یه بار تعقیب که چیزی معلوم نمی شه!
    -این مسئله ی اژانس خیلی بده!معمولاً اینایی که زیر سرشون بلند می شه.یه اپارتمان کوچیک اجاره می کنن که بتونن زنه رو ببرن اونجا!اکثراً همین کارو می کنن!اونجام به همسایه ها خودشون رو زن و شوهر معرفی می کنن که گندش در نیاد!
    -اینام که تو همون اژانس خودشون رو زن و شوهر معرفی کردن!
    -شناسنامه ش رو دیدی؟!
    -نه!عجب احمقی هستم من!
    -البته صیغه تو شناسنامه نمی اد!
    -بذار برم پایین بیارمش!تو کود تو یه چمدونه!
    -حالا بذار بعد!
    -نمی تونم صبر کنم!تو نمی دونی من این چند وقته چه حالی دارم!اومدم!
    «تند از جام بلند شدم و رفتم پایین و در خونه رو وا کردم و رفتم تو که سوگل گفت»
    -اومدی مامان؟!
    -نه مامان جون!اومدم دنبال یه چیزی!میرم بالا و زود برمی گردم!
    «نتد رفتم سر کمد و چمدون کاغذها و این چیزا رو دراوردم اما هر چی گشتم شناسنامه ش نبود!ده بار چمدون رو زیر و رو کردم!نبود که نبود!دلم می خواست همونجا فریاد بزنم!دلم می خواست بکشمش!کثافت!حرومزاده!حقه باز!
    اشک همینجوری از چشمام می اومد پایین!دست خودم نبود!باید یه خرده گریه میکردم که اروم بشم.باید یه کمی از این همه خشم رو تخلیه میکردم که سکته نکنم!
    ده دقیقه بعد صورتم رو پاک کردم و بلند شدم رفتم بالا.تا رسیدم نجوا یه نگاهی بهم کرد و گفت»
    -نبود؟!
    -نه!
    -مطمئنی همونجا بوده؟!
    -اره!همیشه همونجا بود!هر وقت با شناسنامه ش کاری داشت به من می گفت کهبراش از تو چمدون در بیارم و بعدشم دوباره می داد به خودم که بذارم سر جاش!
    «دوتایی رفتیم تو اشپزخونه نشستیم.دیگه چیزی نمونده بود که خودمو باهاش گول بزنم1واقعیت داشت!شوهر من،کسی که زندگی م رو به پاش ریخته بودم!کسی که بهش اجازه داده بودم وارد وجودم بشه و از من برای تولد یه زندگی دیگه که نصفش متعلق به اونه استفاده کنه!کسی که روحم رو در اختیارش گذاشته بودم داشت به من خیانت می کرد!»
    -ترانه!
    -هان؟!
    -خوبی؟!
    -نه!یعنی اره!باید قبول کنم!
    -خودتو انقدر زجر نده!
    -هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز ممکنه این اتفاق برای من بیفته!همیشه وقتی یه همچین چیزایی رو می شنیدم حتی برای یه لحظه م تو ذهنم نمی اومد که ممکنه نوبت منم برسه!اونم کی؟!بهروز!کسی که مدتها دنبالم بود و پدرم راضی به ازدواج مون نمی شد!چقدر دوئید تا تونست منو به دست بیاره!
    -همیشه همینجوری بوده!این مردا همه شون دَلـَه ن!
    «رفت و برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و گفت»
    -حالا می خوای چیکار کنی؟!
    -نمی دونم!
    -اجاره نامه اینجا به نام کیه؟
    -اون!
    -هیجده تومن رهن کردین؟
    -دیگه چه فرقی می کنه؟!
    -خیلی فرق می کنه!پول نقد چی؟!
    -داریم! یه حساب سپرده بلند مدت!
    -چقدر هس؟
    -بیست ملیون تومن.
    -حتماً به نام اونه؟!
    -اره!
    -از تو که وکیلی بعیده!
    -هیچ وقت از این حرفا باهاش نداشتم!انقدر بهش اعتماد داشتم که خجالت می کشیدم در مورد پول باهاش صبحت کنم!از اون بیست ملیون پونزده میلونش مال منه!
    -پول بی زبون رو دادی دست یه ادم زبون دار!دیگه چی هس؟ماشین چی؟
    -به نام منه!
    -چه عجب!
    -اونم به خدا همه ش می گفتم نه!دگه به زور منو برد و به نامم کرد!هرچند که پول اونم مال خودم بود!از سه تا شرکت حقوق می گیرم!یه مقدارم پدرم بهم داده بود!تازه بعد از فوتش،یه مقدار بهم ارث رسید!
    -اونو چیکار کردی؟!
    -همون اوایل ازدواج با یه مقدارش یه زمین تو کرج خریدم!
    -حتماً به نام اون؟!
    -خب چه می دونستم اینطور می شه؟!
    -چی باید بهت بگم ترانه؟!واقعاً که!
    -دوستش داشتم!حاضر بودم براش هر کاری بکنم!
    -ما زن ها همیشه چوب احساسات مونو خوردیم!حالا می خوای چیکار کنی؟!
    -فعلاً هیچی!باید اول بفهمم اون زن کیه!می خوام ببینمش!می خوام بدونم برتریش نسبت به من چیه که اونو انتخاب کرده!
    -غلط کرده!خاک برسر کوره!خوشی زده زیر دلش!پرروش کردی!دیگه چی می خوای تو زندگی؟!زن خانم و نجیب و با خانواده!از هز انگشت یه هنر می ریزه!وکیل این مملکتم که هستی!سه جام که کار می کنی!دیگه چه مرگ شه؟!
    -در هر صورت طلاق نمی گیرم!طلاق یعنی باخت!اخرش اینه که مهریه م رو بهم می ده!قسطی!می تونه سوگل م ازم بگیره!یعنی در واقع این وسط من باختم!
    -چه کار دیگه ای می تونی بکنی؟!
    -یه راه دیگه!یه کار دیگه!
    -چی؟!
    -هنوز درست بهش فکر نکردم!یعنی هنوز کاملاً قانع نشدم!
    -هنوز فکر می کنی ممکنه اشتباه کرده باشی؟!
    -نه!اما هنوز برای تصمیم گیری نهایی زوده!باید بیشتر فکر کنم!خیلی بیشتر!اگه قراره من ببازم،باید اونم ببازه!
    «یه سیگار دیگه م روشن کردم و کشیدم و بعدش اومدم پایین.هر چی به واقعیت نزدیک تر می شدم،بهتر می تونستم مسئله رو هضم و تحمل کنم!حداقلش این بود که از ندونستن و گم و گیج بودن برام بهتر بود!تکلیف خودمم بهتر می فهمیدم چیه!
    فردا صبحش نفهمیدم چطوری سوگل رو بیدار کردم و صبحونه ش رو دادم و فرستادمش مدرسه!بعدشم تا بهروز کاراش رو بکنه و از خونه بره بیرون انگار هر دقیقه ش برام یه سال گذشت!قبلش از پنجره موتور پیک رو دیده بودم که اون طرف خیابون واستاده!خلاصه ساعت هشت شد و بهروز از خونه رفت بیرون که بلافاصله منصورم دنبالش رفت!یه نسکافه برای خودم درست کردم و نشستم!زمان به قدری سخت می گذشت که حتی نفسهای خودمم می شمردم!داشتم حساب میکردم چقدر باید صبر کنم تا کمی بیشتر بفهمم اما اینطور نشد!
    دو ساعت بیشتر طول نکشید که زنگ زدن.ایفون رو جواب دادم که دیدم پیکه!تند در رو واکردم و خودمم رو پوشم رو پوشیدم و رفتم پایین و تا دیدمش گفتم»
    -اینجا چیکار می کنین؟!مگه دنبالش نرفتین؟!
    «سلام کرد و گفت»
    -چرا خانم!اما گمش کردم!
    -چرا؟!
    -سر چهارراه قرمز رو رد کردم.یعنی اون رد شد منم مجبوری دنبالش !یه خرده فاصله داشتیم!پلیسم منو گرفت!
    -خب بعدش می رفتی؟!
    -رفتم!اما پیداشون نکردم!
    -پیداشون؟!مگه تنها نبود؟!
    -نه خانم!
    -با کی بود؟!
    -اصلاً اون جای دفعه ی قبل نرفت!یعنی رفت اما تو نرفت!
    -اداره؟!
    -بعله!امروز از اینجا که حرکت کرد رفت طرف همونجای قبلی و ماشی رو یه جا پارک کرد و رفت جلو اداره واستاد.یه خرده بعد یه ماشین پراید جلوش ترمز کرد.یه خانمی پشت فرمونش بود.شوهرتونم سوار شد و باهاش سلام و علیک کرد و حرکت کردن! رفتن طرف ولنجک.همونجا بود که اونا رد شدن و پلیس منو گرفت!
    «فقط همونجور نگاهش کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت»
    -ببخشین خانم که این خبر رو بهتون دادم!شرمنده به خدا!
    -شما چه گناهی دارین؟!
    -بفرمایین!
    «پولایی رو که بهش داده بودم گرفت جلوم و گفت»
    -این پول تون.
    -برای چی؟!
    -هم نتونستم تا اخر دنبالشون برم و هم...
    -نه اقا!اینا مال خودتونه!شاید بازم باهاتون کار داشته باشم!
    -اخه...!
    -تعارف نکنین لطفاً!ممنون1اگه کار داشتم بهتون زنگ می زنم!ممنون!
    -خیلی ممنون!ایشالا همه چی درست می شه!
    -ممنون!ممنون!

  14. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 14

    - پس با اجازتون !
    در رو بستم و برگشتم تو خونه . یه چیز عجیبی توم اتفاق افتاده بود!یه حس!یه حس ارامش!و عجیب!عجیب اینکه درست تو همچین وضعیتی این احساس رو داشتم !در صورتی که قبلا فکر میکردم که اگه این خبر رو بشنوم از نارحتی غش میکنم اما اینطور نبود!شاید به خاطر اینه که وقتی ادم به حقیقت می رسه ،هرجور باشه قبولش میکنه چون باید قبولش کنه!منم به اون مرحله رسیده بودم !به واقعیت
    رفتم تو حموم و وان رو پر از اب کردم و رفتم توش دراز کشیدم و چشمامو بستم . جالب این بود که خاطرات قدیم فقط تو ذهنم بود!خاطراتی که با بهروز داشتم !درست از زمانی که باهاش اشنا شدم !تو همین اداره باهاش اشنا شدم !یه کارمند که هیچیم نداشت!
    یه روز با پدرم رفته بودم برای کاری اداره ش که منو دید. برای یه کار ساده دو ساعت ما رو نگه داشت !بالاخره پدرم عصبانی شد و تا صداش در اومد کارمون رو راه انداخت!بعدا هم بهم گفت مخصوصا اینکارو کرده که من بیشتر اونجا باشم !
    بعدشم ادرسمون رو از تو پرونده مون در اورد بود و یه روز با مادرش اومد خاستگاری من !پدرم همونجا بهشون جواب نه داد اما ول نکردن!انقدر اومدن و رفتن تا پدرم موافقت کرد!اونم به خاطر من !
    کار و زندگیش رو ول کرده بود و مرتب سر راه من سبز می شد !انقدر که اول بهش عادت کردم و بعد عاشقش شدم !دیگه برام یه عادت بود که هرجا میرم اونا اونجا ببینم !یه گوشه می ایستاد و منو نگاه میکرد!مظلوم و ساکت1دوسال این کارو کرد!
    راستش اون موقع از پشتکارش خوشم اومد!وقتیم که یه پسر دو سال دنبال یه دختر باشه خوب معلومه که دختر چه احساسی پیدا میکنه!
    اخرین بار که جلو پدرم رو گرفت گریه کرد!دست پدرم رو گرفته بود و ماچ میکرد !ماهام از پنجره نگاه میکردیم !اونجا بود که یه ان احساس کردم دوستش دارم !واقتیم که پدرم دفعه اخر با نرمی و انعطاف بهم گفت که این پسره هیچی نداره اما واقعا عاشق توئه،سرمو انداختم پایین و سکوت کردم !همه مون در مقابل ایستادگی و پافشاری بهروز تسلیم شده بودیم !
    از وان در اومدم و دوش گرفتم و اومدم بیرون . چو فایده داشت مرور یه زندگی که در نهایت به اینجا برسه ؟!دوران کار اموزی م رو پیش یه دکتر حقوق کار میکردم خیلی از این پرونده ها می اومد پیشمون که زیر نظر استادم من بهش رسیدگی میکردم !
    دادگاه ،جلسه،نصیحت،نرمش،توبیخ،قض اوت!اینا همه برای چی بود؟!
    این همه ادم تو دادگاه ها چیکار داشتن؟!
    این زن و شوهر ها اونجا چیکار میکردن؟!
    دنبال چی بودن؟!
    چه حکمتی براشون صادر میشد؟!!
    خب!این همه تجربه لابه لای پرونده ها نباید خاک بخوره !من روی هر کدوم از این پرونده ها زحمت کشیدم و کار کردم !از حقوق هر کدوم از این ادما در مقابل شوهراشون دفاع کردم !نه با عجله و نه با خشم نه با طلاق!طلاق یه برگ برنده س دست مرد!تمام اون زنایی که در نهاست می باختن اولش دچار خشم می شدن و بعد یه دعوا و کتک کاری و بعدشم دادگاه و طلاق!شوهراشونم همینو میخواستن !
    من یه همچین امتیازی به بهروز نمیدم !سوگل حق داره که هم پدر داشته باشه و هم مادر !زندگی افسانه از چه وقتی به طرف نابودی کشیده شد؟!از وقتی که مادرش رو از دست داد!من نمیذارم زندگی سوگل مثل افسانه بشه!من هستم و می مونم!
    عصرش با سوگل رفتیم بیرون اول از همه یه عطر خوب و گرون قیمت برای خودم خریدم . بعدش لباس برای خونه!چیزایی که همیشه ارزوش رو داشتم !تی شرت های قشنگ !دامن خوشگل!دو سه تا شلوار خوش رنگ و شاد!لباس خواب های خارجی!
    چرا باید همیشه تو خونه مثل کلفتا بگردم؟!منم میتونم تو خونه مثل خانما شیک و تر و تمیز باشم !
    دو تا روپوش شیک !دو جفت کفش قشنگ!لوازم ارایش کامل!
    من خودم بهتر بلدم پولهامو خرج کنم !برای خودم!برای دخترم!دلیلی نداره که یه تازه از راه رسیده پولایی رو که من با سختی به دست می ارم برای خودش خرج کنه!
    لباس و کفش و عروسک برای سوگل !باید یه نوع دیگه به زندگی نگاه میکردم !و نگاه کردم!
    اون شب برای شام چیزی درست نکردم . وقتی بهروز برگشت خونه و موقعی که داشت دوش میگرفت . زنگ زدم برامون ساندویچ بیارن!وقتی از حموم در اومد و لباساشو پوشید ،زنگ در رو زدن!با تعجب نگاهم کرد و گفت
    - کیه این وقت شب؟!
    - غذا اوردن!
    - غذا؟!
    - ساندویچ.
    - ساندویچ؟!
    اینو گفتم و در رو باز کردم و ساندویچ ها رو گرفتم و بردم تو اشپزخونه و گذاشتم سر میز بهروز فقط همینجوری نگاهم میکرد . بعد شونه هاشو انداخت بالا و گفت
    - خب!امشب مثه دوران مجردی میگذرونیم !
    بعد خندید و گفت
    - حمله به طرف ساندویچ!
    سه تایی رفتیم سر میز و مشغول خوردن شدیم که یه خرده بعد یه نگاهی به لباسم کرد و گفت
    - اینا رو خریدی؟
    - اره ،قشنگه؟
    - خیلی!مبارکه!
    - امروز رفتم یه خرده خرید کردم . لباس و کفش و لوازم ارایش و این چیزا.
    - عید شده؟
    - نه همینجوری!
    - اخه تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی!
    - ارزوهای بربادرفته !
    - چی؟!
    - همیشه دلم میخواسته اینطوری باشم اما نشده و نکردم !فکر کنم دیگه الان بتونم کمی به اون چیزایی که همیشه خواستم نزدیک بشم !یه دفعه دیدی یجور شد و دیگه نتونستم!
    - چرا نتونی عزیزم!کی اینکارو رو بکنه بهتر از تو ؟!هر چند که تو همینجوری مثل ماه شب چهارده میمونی اما مسئله ای نیس!هرچی لازم داری بخر!
    تو دلم گفتم باشه!اما خودتی نه من !چشمات میگه که داری دروغ میگی!
    - تو اینطوری خوشت نمیاد؟
    - چرا!هم اینجوری و هم اونجوری!
    - خب تو امروز چیکارا کردی؟
    - مثل هر روز !اداره،شرکت،خونه!
    همینجوری نگاهش کردم !به قدری راحت و خونسرد دروغ می گفت که انگار صد ساله هنر پیشه س !نکنه واقعا در اثر تمرین و مرور زمان یه هنر پیشه شده باشه؟!چند ساله اینطوری داره منو بازی میده؟!چند ساله که مثل کبک سرم زیر برف بوده؟!
    - ترانه؟!
    نگاهش کردم
    - میگم ممکنه بخوام ماشین رو بفروشم!
    - ماشین رو ؟!برای چی؟!
    - به چه دردی میخوره؟چند ملیون رو انداختیم زیر پامون!توام که سوارش نمی شی!منم که فقط باهاش می رم اداره و شرکت و اونجام پارکش میکنم تا شب که برگردم !اینو میتونم با تاکسی و اتوبوسم برم !چه کاریه که یه سرمایه رو اینطوری ول کنیم که روز به روزم ازش کم بشه!هر سال یه مدل می اد پایین دیگه !
    «حیوون اشغال!حتما میخواد یه پولی دستش بیاد که یه جا رو برای اون کثافت رهن کنه!یا چون یه نام منه میخواد از چنگم درش بیاره!»
    - برای چی بفروشیش؟بالاخره ادم شب و نصف شب ممکنه بهش احتیاج پیدا کنه!
    - اژانس !اخرش اینه که زنگ میزنیم به اژانس !الانم که همه اژانسا شبانه روزی شدن !
    دلم میخواست همونجا با هرچی دستمه بزنم تو سرش!کثافت فکر میکرد با خر طرفه!انقدر عصبانی شده بودم که نمیتونستم چیزی بخورم!اما باید جلوی خودمو میگرفتم!
    - حالا بعدا در موردش صحبت میکنیم !
    دیگه صحبتی نشد و شام مون رو خوردیم که موبایلش زنگ زد . تند دوئید از اشپزخونه رفت بیرون بلافاصله بلند داد زدم و گفتم
    - دیگه وقتی این موقع شب می ای خونه اونو خاموش کن !اخه تو چقدر کار میکنی؟!
    همونجور که داشت می رفت طرف سالن گفت
    - زندگی اینه دیگه عزیزم!چاره چیه؟!الو!
    گوشامو تیز کردم اما مثلا داشتم ظرفا رو جمع میکردم !
    - سلام ،چطوری؟!
    - اره خونه م !
    - خوبه !خوبه!
    فاصله ش باهام زیاد نبود
    شاید خودش باشه !
    داره چه اتفاقی می افته؟!باید بفهمم!
    اروم رفتم بیرون که فقط اینو شنیدم !
    - هشت و نیم
    بعد که منو دید دارم از جلوی اتاق رد میشم بلند گفت
    - این پرونده اگه به خوبی و خوشی تموم بشه باید یه چیزی صدقه بدیم به گدا!
    رفتم تو سالن و دوباره برگشتم تو اشپزخونه . دیگه داشت بلند حرف میزد !مخصوصا که من بشنوم!
    - بابا الان دیگه وقت استراحت منه !کار روز رو که نباید شب اورد تو خونه!باشه همون فردا اداره!قربانت !قربانت!خداحافظ!
    موبایلش رو خاموش کرد و اومد تو اشپزخونه و گفت
    - کریمی بود!یه پرونده تو اداره گم شده !صحبت اخلاس و رشوه و این چیزاس!شرهش داره گردن همه رو میگیره!
    یه نگاهی بهش کردم و گفتم
    - به تو چه ربطی داره؟ تو که پاکی!
    - اره!اما بالاخره تو قسمت ما بوده و منم رئیس شم دیگه!
    یه پوزخند زدم و گفتم
    - شکر خدا از این وصله ها به تو نمیچسبه!
    یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت و رفت دستشویی سوگل م تو اتاقش داشت کیفش رو مرتب میکرد تند رفتم سر موبایل بهروز و روشنش کردم اما حرومزاده بهش کد داده بود و روشن نمیشد !زود گذاشتمش همونجا و برگشتم تو اشپزخونه که دو دقیقه بعد از دستشویی اومد بیرون و اومد تو اشپزخونه و گفت
    - ترانه؟!
    - هان؟!
    - تو الان یه چند وقتی هس که یه جوری شدی!مسئله ای پیش اومده؟!
    - نه چه مسئله ای؟
    - از چیزی ناراحتی؟
    - ناراحت که نه اما این پرونده یه خرده سخته و مبهم !فکرم رو به خودش مشغول کرده !
    یه مرتبه انگار که خیالش راحت شده باشه گفت
    - چقدر بهت گفتم برو پسش بده ؟!
    - نمیشه !
    - پس زیاد خودتو در گیرش نکن!
    - باشه!دیگه چیزی نمونده!
    - نمی ای ماهواره تماشا کنیم؟
    - نه کار دارم تو برو
    اون شبم گذشت میدونستم فردا بازم قرار داره اما هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم کاری بکنم !چون نمیشد به ازانس زنگ بزنم و بای فردا رزروش کنم !حتما می فهمید !گذاشتم تا صبح شد.
    فرداش وقتی کارامو کردم و سوگل رو فرستادم مدرسه ،ساعت نزدیک هشت بود که بهروزم کیفش رو برداشت و خداحافظی کرد و رفت!بلافاصه زنگ زدم اژانس . ده دقیقه طول کشید تا رسید!ادرس اداره بهروز رو بهش دادم و ده هزار تومنم دادم به راننده اژانس و گفتم که هر چقدر میتونه تند بره!تندم رفت!اما وقتی رسیدم دم اداره خبری نبود!همونجا ها رو نگاه کردم تا ماشین مون رو تو یه کوجه فرعی جلوی اداره شون دیدم . نیم ساعتم صبر کردم اما خبری نشد . از همونجا از یه تلفن عمومی زنگ زدم به ادارشون!یعنی تلفن رو دادم به رانده ازانس که حرف بزنه و بهروز رو بخواد اما بهش گفتن که امروز مرخصی یه !انقدر از دست خودم عصبانی بودم که چرا نتونستم به موقع برسم اونجا!اما کاری نمیشد کرد!
    با همون اژانس برگشتم خوهه . در رو وا کردم و رفتم تو . انگار در و دیوار خونه داشتن مسخره م میکردن و بهم میخندیدن!به خریتم !به شادگیم !به حماقتم !به زنی که اینهمه سال از زندگیش غافل بوده!از شوهرش!از همبسترش!از کسی که نزدیک ترین به خودشه!از پدر بچه ش!
    وقتی یه وکیل ندونه بغل گوشش چی میگذره چطور به خودش اجازه میده که دفاع از حقوق یه انسان رو به عهده بگیره !
    از ناراحتی یه گلدون کریستال رو ورداشتم و مجکم کوبیدم زمین که یه خرده بعد در خونه رو زدن !نجوا بود!از صدای شکستن گلدون دوئیده بود پایین!
    * * *

    «حالا که امروز اینجا نشستم و به این چند وقت فکر میکنم میفهمم که چقدر ضعیفم!همیشه خودمو در مقابل بهروز قوی می دیدم و حقوقم رو برابر!اما حالا میفهمم که چقدر ضعیفم !
    نوار ششم رو گذاشتم تو ضبط!جالب بود که اینا برام تکرار بشه !
    نوار ششم
    پنجشنبه ساعت 9 صبح ،تاریخ ...زندان زنان...پرونده شماره ...نام افسانه ...
    - سلام سلام صد تا سلام
    (خنده)
    - سلام ،خوبی؟
    - عالی !در انتظار ابدیت!
    - نا امید نباش!خدا بزرگه!
    - اینا چیه؟
    - موز برات اوردم
    - دستت درد نکنه !انگار همه پولایی رو که میگیری،میوه و شکلات برای موکل هات میخری!
    (سکوت)
    - خودت نمیخوری؟
    - نه ممنون
    - از بیرون چه خبر؟
    - هیچ خبری نیست!
    - خیابونا هنوز سر جاشونن؟
    (خنده)
    - خب،حالا شروع کنیم ؟
    - یعنی من شروع کنم دیگه؟!

  16. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 15

    (سکوت)
    -خب! داشتم جریان کوه رو می گفتم.اونجا رسیدم که جواب دختره رو دادم!ببین چقدر دقیق برات تعریف می کنم1از وقتی می ری تا وقتی بخوای بیای،تو ذهنم همه رو اماده می کنم که برات درست و دقیق همه چیز رو بگم!
    -ممنون!
    -حالا گوش کن:اون روز وقتی از کوه برگشتیم پایین،موقعی که همه داشتن با همدیگه خداحافظی می کردن،ساحل اومد طرف من و اروم گفت
    -مطمئن باش سهیل همون کاری رو با تو می کنه که با من کرد!
    «جوابش رو ندادم که گفت»
    -هر چند معلوم نیس!اولش که دیدمت فکر کردم از این دختر کوچولوا هستی که خیلی زود احساس بزرگی کردن اما حالا فهمیدم که خیلی ابدزدکی!خوب خرش کردی!
    «روم رو کردم اون طرف و رفتم طرف سهیل و با بقیه خداحافظی کردم و دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم و پایین ولنجک،سر چمران یه عده رفتن اون طرف و یه عده این طرف و خلاصه یه خرده جلوتر،همه از هم جدا شدن!ماهام ولی عصر رو اومدیم پایین که سهیل ضبط رو خاموش کرد و گفت»
    -افسانه؟
    -هان؟
    -اینایی که اون بالا گفتی واقعاً درست بود؟یعنی بهش اعتقاد داری؟
    -معلومه!
    -اونایی رو که قبلاًم گفتی همینطور؟
    -اره!چرا انقدر خودتو دست کم می گیری؟!تو یه هنرمندی!اینو باور کن!کارهات همه یه کار هنری و با ارزش هستن!چرا انقدر به خودت شک داری؟!
    -نمی دونم!همیشه اینجوری بودم!
    -خب این اخلاقت خوب نیس!
    -می دونم اما دست خودم نیس!
    -تو باید یه تغییراتی تو زندگیت بدی!
    -مثلاً چی؟
    -تو الان چیکار می کنی؟فقط نقاشی؟
    -اره.قراره یه البوم بدیم بیرون اما چند وقتی هس که ولش کردیم.
    -چرا؟!
    -نمی دونم!فکر می کنم اونم چیز خوبی نباشه!
    -الان حاضر شده؟
    -یه مقدارش!
    -هر وقت دلت خواست بیارش که با هم گوش کنیم!
    «نگاهم کرد هیچی نگفت.کمی که گذشت همونجور که جلوش رو نگاه می کرد،اروم گفت»
    -من تو زندگیم خیلی مشکل داشتم!الانم دارم!
    «خندیدم و گفتم»
    -داری ادای پسرای هیفده هیجده ساله رو در میاری؟
    -نه،اصلاً !تو زندگی منو نمی دونی!
    -زندگیت عالیه!از نظر مالی که وضع خیلی خوبی دارین!چند تا اپارتمان و فروشگاه!ویلام که دارین انگار؟!
    -اره.
    -این ماشینم مال خودته؟
    -ماشین خودم امروز روشن نشد.این ماشین پدرمه!
    -خب!دو تا ماشین شیک و گرونم که دارین!یه اپارتمان کوچولوئم که دادن بهت!دانشگاه تم که تموم کردی!دیگه چی می خوای؟!
    «یه نگاهی بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت»
    -همه چی پول نیس!
    -داری مثل بچه ها بهانه گیری می کنی!
    «یه خورده دیگه ساکت شد و بعدش گفت»
    -من مادر ندارم!
    -مادرت چی شده؟
    -جدا شدن!چند ساله!
    -خب!که چی؟!
    -یعنی خیلی چیزا!تو نمی فهمی من چی می گم!تو معنی جدا شدن پدر و مادر از همدیگه رو نمی فهمی!
    -از کجا می دونی؟!
    -می فهمی؟!
    -منم مادر ندارم!مادرم چند سال پیش فوت کرد!
    «یه خرده مکث کرد و گفت»
    -بعدش پدرت نرفت زن بگیره که؟!
    -چرا رفت!
    «یه نگاهی بهم کرد و بعد با کلافگی گفت»
    -مادر تو فوت کرده!این فرق می کنه با من که ماردم زنده س و ظاهراً تنهایی داره زندگی می کنه!
    -ظاهراً!
    -اره!ظاهراً!طوریم همیشه به من نشون می ده که انگار از گل پاکتره!
    -نیس؟!
    -نه،نیس!
    -از کجا می دونی!
    -ما مردا این چیزا رو خوب می فهمیم!
    -خب وقتی پدرت ازدواج کرده،باید به مادرتم حق بدی که...
    «یه مرتبه زد رو ترمز و سرم داد کشید و گفت»
    -هیچکدوم یه همچین حقی ندارن!هیچکدوم!!
    «هیچی نگفتم که از پشت سرمون سه چهار تا ماشین شروع کردن به بوق زدن!
    حرکت کرد و یه خرده بعد اروم گفت»
    -بیخودی سر تو داد زدم!
    -عیبی نداره!می فهمم که چقدر ناراحتی!راستش منم اوایل که پدرم ازدواج کرد همینطور بودم اما وضعیت موجود رو قبول کردم!البته من دخترم!پسرا یه غرور خاصی دارن!تعصب روی مادرشون!راست می گی!مادر من فوت کرده!این با جدایی فرق میکنه!اما تو باید فکر خودت باشی!
    -من اعصاب ندارم!
    -چند ساله از همدیگه جدا شدن؟!
    -پنج شیش سال.
    -تو کدوم رو مقصر می دونی؟
    -هردوشون رو!البته بیشتر پدرم رو!اول اون سروگوشش جنبید!
    -تو مطمئنی که مادرتم...
    «هیچی نگفت منم دنباله ی جمله م رو نگفتم.کمی بعد گفت»
    -نمی دونم!
    -ببین سهیل!این اتهام بزرگیه ها! همینجوری نمی شه به کسی تهمت زد!تو خودت یه همچین چیزی دیدی؟
    -نه!
    -از کسی شنیدی؟
    نه!
    -پس چه جوری یه همچین چیزی میگی؟
    -اخه یه زن چطور می تونه بعد از چند سال پاک بمونه؟!من که مردم نمی تونم!پدرمم که اصلاً هیچی!اون یه روزم نمی تونه خودشو نیگه داره!
    -زن با مرد فرق میکنه!من حاضرم قسم بخورم که مادرت پاک و نجیبه!
    -از کجا میدونی؟
    -به خاطر اینکه ماها احساساتی شبیه هم داریم!اون به خاطر تو پاک می مونه!
    -برام سخته باور کنم!
    -چون خیلی شکاک و بدبینی!یه مادر به خاطر بچه ش از خیلی چیزا میگذره!
    -پس چراحاضر نشد به خاطر من بشینه و زندگی کنه!
    -اون فرق می کرد!الانم نشسته و زندگی می کنه!حالا بدون پدر تو! چون حتماً غرورش جریحه دار شده1دیگخ نمی تونسته کار پدرت رو تحمل کنه!این دلیل نمی شه که کار بدی کرده باشه یا نتونه خودشو پاک نگه داره!
    «هیچی نگفت.منم هیچی نگفتم.ده دقیقه بعد یه جا نگه داشت و یه رستوران رو نشون داد و گفت»
    -بریم ناهار رو با هم بخوریم؟
    -نه سهیل جون!باید برگردم خونه!
    «حرکت کرد و بیست دقیقه بعد رسیدیم سر کوچه مون که بهش گفتم همونجا نگه داره تو کوچه نیاد.کنار خیابون پارک کرد و وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم گفت»
    -صبر کن افسانه!
    «بعد دست کرد و از گردنش زنجیر طلاشو دراورد.حرف اول اسمش به انگلیسی بهش بود.اوردش جلو و گفت»
    -می خوام اینو بدم به تو.یادگاری.
    -اخه...
    -اخه نداره!تو امروز خیلی چیزا به من یاد دادی!
    «بعد زنجیر رو انداخت گردنم و گفت»
    -بهم زنگ می زنی؟!
    -فردا!
    «بعد از ماشین پیاده شدم و صبر کردم تا حرکت کنه و بره و بعدش رفتم طرف خونه و رفتم تو پارکینگ و ارایشم رو پاک کردم و زنجیر رو از گردنم دراوردم.یه s بزرگ طلا بود!وزنشم زیاد بود!همیشه این وقتا که از پسرا یه چیزی می گرفتم خیلی خوشحال بودم اما این دفعه نه!این دفعه به خاطر پولش خوشحال نبودم!این زنجیر برام یه معنی دیگه داشت!عاشقش شده بودم!
    (سکوت)
    -می دونی من هنوز اسمت رو نمی دونم؟!فامیلت رو پرسیدم و می دونم اما اسمت رو نه!
    -اسم من ترانه س!
    -ترانه؟!تو عاشق اون دوست پسرایی که داشتی بودی؟
    -نمی دونم!شاید!یعنی اره!
    -عاشق همه شون؟
    -فکر می کنم!یعنی در اون زمان یعنی در اون زمان و اون سن و سال،یه دختر زود عاشق می شه!فقط کافیه که یه شرایطی اماده بشه!
    -چه شرایطی؟
    -پسره قیافه ش بد نباشه و از دختره چند سال بزرگتر باشه و ماشین داشته باشه و کمیم مرموز باشه!همینا کافی کافیه!
    -اره!فکر می کنم همینجوریه که می گی!در هر صورت اون شب،موقعی که می خواستم بخوابم احساس کردم عاشق شدم!دیگه برای پول نمی خواستمش!می خواستم باهاش بمونم!می خواستم دوستم داشته باشه!بقیه ی چیزا زیاد برام مهم نبود!
    فرداش کلاس داشتم .وقتی پدرم از خونه رفت بیرون بهش زنگ زدم و یه ساعت بعد اومد دنبالم و سوار شدم و حرکت کردیم و اول رفتیم پارک جمشیدیه و تا نزدیک ظهر اونجا بودیم.قدم می زدیم.بیشتر اون حرف می زد!در مورد کارش نوارش .منم گوش می کردم که یه مرتبه گفت»
    -می خوای نوارم رو گوش کنی؟!
    -تو ماشینه؟!
    -نه تو کارگاهه!
    -یعنی بریم اونجا؟!
    -اره!
    -خب بریم!
    «دوتایی از پارک اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم همون اپارتمانی که توش نقاشی می کرد و رفتیم تو که اول یه تلفن زد و دوتا پیتزا سفارش داد و بعدش منو نشوند رو یه مبل و گفت که همونجا بمونم و خودش در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفت تو و کمی بعد دوتا باند بزرگ ضبط صوت رو اورد بیرون و بعدشم خود ضبط صوت رو!
    همه رو تو سالن مرتب چید و بعد روشنش کرد و نوار رو گذاشت توش و به من گفت»
    -حالا چشماتو ببند!بادی با تمام احساست گوش بدی!
    «چشمامو بستم که دکمه رو زد و یه لحظه بعد همچین صدایی اومد که نزدیک بود زهره ترک بشم!یه صدایی مثل اینکه یه کامیون نصفه شب سر یه ساختمون تیراهن خالی کنه!بعد صدای یه چیزی مثل بیل اومد!یکی داشت یه بیل رو می کشید رو اسفالت!بعدش صدای پتک زدن و جوشکاری و یه چیزی مثل انداختن اجر تو یه ظرف اهنی!دقیقاً مثل اینکه یه نفر رفته باشه سر یه ساختمون نیمه ساز صداها رو ضبط کرده باشه!
    راستش اولش خنده م گرفت اما کمی که گذشت دیدم انگار داره جالب می شه!
    این صداها کمی اروم شد و بعدش صدای حرف زدن عمله بنا با لهجه اومد که داشتن یه چیزایی به همدیگه می گفتن و بعدش صدای نی ویا فلوت که اول اروم بود و کم کم بلند شد و بعدش صدای گیتار!اهنگ قشنگ شده بود که صدای خواننده بلند شد!صدای سهیل بود!بد نمی خوند!یعنی بد که نمی خوند هیچی،می شد گفت صدای قشنگیم داره!
    البته شعر نمی خوند فقط ااا می کرد اما با یه سوز خاصی!بعدش چند نفرم باهاش همراهی می کردن!مثل گروه کر!
    تو این موقع دیگه موزیک کامل شده بود!صدای بیل و پتک واجر شده بود مثل جاز!قشنگ بود اما تو همین موقع یه صداهایی شروع شد!اولش خیلی ضعیف و اروم اما بعد کم کم بلند و واضح شد!صداهای بد!صداهای نفس نفس!و یه چیزای بد دیگه!انگار دو نفر ته ساختمون...!
    تو همینجا اهنگ تموم شد و قطعش کرد و گفت»
    -چطور بود؟
    «یه خرده بهش نگاه کردم و گفتم»
    -کجای این نوار کار خودته و ایده ی خودت؟
    -صدا که صدای خودم بود.گیتارم خودم می زدم.
    -اهنگش رو کی ساخته؟
    -کلاً کار خودمه فقط بچه ها بهم کمک کردن.حالا بگو چطور بود!
    -به نظر من تو واقعاً با استعدادی!
    «خندید و گفت»
    -راست می گی افسانه؟!
    -به خدا راست می گم!بذار از اول بگم چه احساسی بهم دست داد!اولش وحشت!بعدش خنده و مسخره!بعد دقت!بعد تحت تاثیر قرار گرفتن و کمی به هیجان اومدن و اخرش بهت و میخکوب شدن!سهیل!من تا حالا نشده هیچ اهنگی یا چیزی رو بشنوم و این همه حس پشت سر هم بهم دست بده!و وقتی یه اهنگ چند دقیقه ای بتونه یه همچین تاثیری رو ادم بذاره باید گفت که واقعاً یه کار هنریه!یه سبک!یه نواوری!فقط چرا تمومش نکردی؟!
    «داشتم نگاهش می کردم و منتظر بودم جوابم رو بده که یه مرتبه رفت رو یه مبل نشست و دستش رو گرفت جلو صورتش و شروع کرد به گریه کردن!تند بلند شدم و رفتم بغلش نشستم وگفتم»
    -چیه سهیل؟!منکه حرف بدی نزدم!به خدا اهنگی که ساختی واقعاً عالیه!به جون خودت...
    «یه مرتبه دستاشو از روی صورتش برداشت و گفت»
    -افسانه!افسانه!تو نمی دونی من الان چه احساسی دارم!تو نمی دونی چقدر به خاطر ایده هام تحقیر شدم!
    -اخه چرا؟!
    «بلند شد و رفت تو دستشویی و صورتش رو شست و اومد بیرون و گفت»
    -همین اهنگ رو یه بار برای پدرم گذاشتم!انقدر مسخره م کرد!

  18. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #20
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 16

    وسطش ادای عمله ها رو در می اورد و هی میگفت "اوستا نیمه بدم؟!اوستا ملات بسازم؟!ناز نفست !"
    - به نظر من پدرت اشتباه کرده !من بهت واقعیت رو گفتم !فقط غیر از اون قسمت اخر که ادمو میخکوب میکنه!یه احساس خیلی بدی به ادم دست میده !فکر نکنم بهت مجوز بدن !
    - میدونم !میدونم !فقط تو بگو در اون قسمت حرفی میزنه؟!
    - شاید یه واقعیت !یه احساس کثیف نسبت به دنیا!
    تو همین موقع زنگ زدن برامون پیتزا اورده بودن سهیل در رو وا کرد و پیتزا ها رو گرفت و گذاشت رو میز و دوتایی نشستیم و اروم اروم و بدون حرف شروع کردیم به خوردن . حواسم بهش بود .!عجیب تو فکر بود!منم مخصوصا هیچی نگفتم تا افکارش رو بهم نزنم .
    وقتی ناهارمون رو خوردیم بلند شدم و جعبه ها رو انداختم دور و با دستمال کاغذی میز رو پاک کردم و رفتم تو اشپزخونه و کتری رو شستم و اب ریختم توش و گذاشتمش رو گاز و گاز رو روشن کردم و تا برگشتم دیدم جلو در اشپزخونه واستاده و دار با لبخند منو نگاه میکنه !یه نگاه بهش کردم و گفتم
    - فوضولی کردم؟
    - نه
    - چایی که دوست داری؟!
    - اره!
    - الان اب جوش می اد و دم میکنم !
    دوباره خندید و رفت !منم دنبالش رفتم و دوتایی رو مبل نشستیم که بهش گفتم
    - سهیل این کارو تموم کن !
    - کدوم کار رو ؟!
    - این نوار !خیلی قشنگه
    - چه فایده ؟مجوز بهش نمیدن !
    - اون قسمت اخرش رو کمی ملایم کن !صداش رو بیار پایین و کمی م کوتاه ترش کن !طوری که تو بقیه گم بشه و فقط کسی چند بار گوشش داد متوجهش بشه!
    یه خرده فکر کرد و بعد خندید و گفت
    - انگار بهتره تو رو بیارم و مدیر برنامه هام کنم !این چیزایی که تو میگی خیلی حرفه ایه !
    - سهیل!وقتشه که یه خرده ملایم تر به دنیا نگاه کنی!
    - نمیتونم !
    - باید بتونی!
    - نمیشه !
    - اخه چرا؟
    - وقتی اطرافم رو گند و کثافت گرفته چطوری میتونم نگاهم رو ملایم کنم؟!چطور میتونم با کثافت و ند کنار بیام و باهاشون مهربون باشم؟!
    - شاید این چیزا از نظر تو گند و کثافته!شاید واقعا اینطوری نباشه؟!
    - چرا هس!یکی ش رو بهت گفتم !
    - چی رو؟!
    - مادرم رو دیگه!
    - اون که فقط یه برداشت کور و سیاه از ذهن خودت بود!
    یه نگاهی بهم کرد و گفت
    - تو واقعا اینطوری فکر میکنی؟
    - اره،و نمیدونم چرا این تصور در ذهنت ایجاد شده !تو مادرت رو چند وقت به چندذ وقت می بینی؟
    - شاید دو هفته ای یه بار.
    - این خیلی کمه که !شده یه ساک برداری و بری چند روز پیشش بمونی؟
    - نه!
    - چرا؟!
    - نمیدونم !
    - ولی من میدونم !می ترسی اونجا چیزایی ببینی که شک و تردیدت رو تبدیل به یقین کنه!
    سرش رو انداخت پایین رفتم کنارش نشستم و گفتم
    - برو!برو تا مطمئن بشی!وقتی فهمیدی دیگه ازاد می شی!
    - اگه واقعا همینطور بود که فکر میکردم چی؟
    - النم برای تو درست همینطوره !تو فکر میکنی مادرت کارای بد میکنه!دیگه چه فرقی برات داره؟ولی اگر فهمیدی که مادرت پاکه،برات خیلی چیزا عوض میشه !هرچند که شک و تردیدت هیچ پایه و اساسی نداره!
    - چرا!داره!
    - مگه بهم نگفتی که تا حالا نه چیزی دیدی و نه شنیدی؟!
    - در مورد مادرم نه!
    - پس چی؟
    یه سیگار روشن کرد و هیچی نگفت . گذاشتم هر وقت خودش خواست حرف بزنه . بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه اب جوش اومده بود ظرف چایی رو پیدا کردم و ریختم تو قوری و اب بستم توش و گذاشتمش روی کتری .بازم اومد جلو در اشپزخونه ایستاد و نگاهم کرد بهش خندیدم و چند تا فنجونی رو که تو اشپزخونه بالای کابینت بود ورداشتم و شستم و گذاشتم شون تو جا ظرفی و گفتم
    - اینجا ها خیلی خاک نشسته اگه یه دستمال داشته باشی یخرده اینجا رو تمیز کنم!
    - نه ندارم توام زحمت نکش اینجا محل کارمه .
    -بالاخره محل کارم باید تمیز باشه !تو یه جای تمیز بهتر میتونی کار کنی!
    هیچی نگفت و رفت تو سالن . منم ظروع کردم چند تا بشقاب کثیف رو شستن که صدام کرد !
    - افسانه!نمیای؟
    - بذار این پشقابا رو بشورم بعد!
    - ولش کن!یه روز میگم یه نفر بیاد و همه جا رو تیمز کنه!بیا کارت دارم!
    رفتم تو سالن و دستامو با دستمال کاغذی خشک کردم که گفت
    - بیا اینجا بغلم بشین .
    رفتم رو یه مبل کنارش نشستم . یه خرده مکث کرد و بعد گفت
    - به نظر تو من دیوونه م ؟
    خندیدم و گفتم
    - چرا این سوال رو کردی؟!
    - خواهش میکنم جواب بده !
    - تمام هنرمندا اینجوری هستن !اما دیوونه نیستن!فقط ادمای عادی نمیتون درست درکشون کنن!

    - من خودم میدونم بعضی وقتا خیلی بد میشم !
    - من تو این مدت از تو بدی ندیدم!
    - اخه هنوز زوده!
    - چه طوری بد میشی؟
    - اخلاقم بد میشه !
    - شاید اون بخاطر کارته!
    - کار و چیزای دیگه !
    - چه چیزایی ؟حتما مادرت؟!
    - شک !شک مثه خوره می افته به جونم !بعضی وقتا دیونه م میکنه!
    - اخه من نمیفهمم وقتی تو هیچی ندیدی و نشنیدی چطور انقدر بدبینی؟!
    دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت
    - پدرم وقتی ازدواج کرد من سال اول دانشگاه بودم حدودا بیست سالم بود. روزی که دست زنش رو گرفت و اورد تو خونه هیچوقت یادم نمیره !انقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم حرف بزنم !یعنی جواب سلام شون رو بدم !
    - چرا؟!تو باید یه همچین انتظاری رو داشتی!همونطور که من بعد از فوت مادرم داشتم !
    - اخه زنی که باهاش ازدواج کرد خیلی جوون بود !
    - خب نامادری منم خیلی جوونه!اختلاف سنیش با پدرم زیاده!
    - یعنی حدود بیست و چهار پنج سال؟!
    - خب انقدر نه ولی اونم جوونه!
    - زنی که پدرم باهاش ازدواج کرده بیست و یک سالش بود!یعنی تقریبا دو سال از من بزرگ تر بود!روزی که اوردمش خونه به من گفت که از این به بعد این مادرته ،راستش اول خنده م گرفت و بعد شوکه شدم !الون میتونستدوست دختر من باشه !
    - بالاخره این چیزا پیش می اد دیگه !پدرت پولداره و خیلی از دخترای بیست ساله حاضرن باهاش ازدواج کنن!الان وضع اینطوری شده دیگه !تو باید روشن تر از اینا فکر کنی!
    خندید و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت
    - اون روز بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم و در رو محکم بستم که پشت سرم پدرم اومدد تو !عصبانی!و کاری کرد که اصلا انتظار نداشتم !مثل یه دشمن!یقه م رو گرفت و محکم کوبید به دیوار و گفت "حمال!این از این به بعد مادر توئه و باید تو این خونه زندگی کنه!اگه بخوای جفتک بندازی با لگد بیرونت میکنم که بری ور دل ننه فلان فلان شده ت !از یه قرونم دیگه خبری نیس!فهمیدی؟!"
    یه پک به سیگارش زد و هیچی نگفت اروم گفتم
    - برخورد پدرت خیلی بد بوده!
    یه لبخند تلخ زد و گفت
    - بد و میخکوب کننده!زهر چشم بدی ازم گرفت و اشتباه کرد!خیلی اشتباه کرد !تو همه چی اشتباه کرد !الانم میکنه!
    - چیکار میشه کرد؟!بالاخره پدرته!تو میتونستی بری پیش مادرت و با اون زندگی کنی!
    - وضع مالی مادرم خوب نبود!الانم نیس!
    - پس چه جوری زندگی میکنه؟!
    - من کمکش میکنم !مهریه ش رو داد برای رهن همینجا که هس ،اگه من نبودم معلوم نبود چه جوری زندگیش رو باید بگذرونه!
    - خب؟!بعدش چی شد؟!
    - اون روز و شبش تو اتاقم موندم و بیرون نیومدم . فرداش از تو اتاقم شنیدم که پدرم از زهره خداحافظی کرد و رفت سرکار.
    - از کی؟!
    - زهره!
    خلاصه صبر کردم تا صدای در اومد و بعدش که خیالم راحت شد پدرم رفته از اتاق اومدم بیرون گرسنه م بود !رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه که بهم سلام کرد !جوابشو ندادم و رفتم برای خودم چایی بریزم که نذاشت و خودش برام ریخت و از تو یخچال نون و پنیر و کره و مربا و عسل و شیر و خلاصه همه چی رو اورد و چید رو میز . من یه کلمه م باهاش حرف نزدم و نشستم و مشغول خوردن شدم . اومد نشست و همونجوری نگاهم کرد . راستش ازش خجالت می کشیدم !نمیدونم چرا اما یه حس خجالت بهم دست داده بود !شاید به خاطر عمل بد پدرم !ازدواج با یه دختری که واقعا جای دخترش بود!
    یه کمی که اونجا نشست و دید من حتی نگاهش نمیکنم ،بلند شد و رفت تو اتاقش منم تند چند تا لقمه خوردم که زودتر برم سر درسم . تا از جام بلند شدم و برگشتم ،دیدم وای!
    اصلا باورم نمی کردم !یه لباس خوابی پوشیده بود که همه جاش معلوم بود تند سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن !اینقدر ترسیده بودم که دستام می لرزید !زود بلند شدم و در اتاقم رو قفل کردم !کتابم رو گذاشته بودم جلوم اما چشمام هیچی نمی دید!بدبختی این بود که فقط چهار روز در هفته کلاس داشتم و سه روز دیگه ش باید می موندم خونه!
    خلاصه اون روز رو تو اتاقم موندم تا ساعت دو شد و پدرم برای ناهار برگشت خونه. وقتی صدای در رو شنیدم ،خیالم راحت شد و یه خرده بعد پدرم از همونجا داد زد و گفت که برم ناهار بخورم اروم قفل در رو وا کردم و رفتم بیرون و به پدرم سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه پشت میز نشستم جرات نداشتم سرمو بلند کنم و به زهره نگاه کنم !می ترسیدم !یعنی خجالت می کشیدم که با اون لباس ببینمش!
    یه خرده بعد اومد تو اشپزخونه و تا رسید و شروع کرد بلند بلند حرف زدن !وقتی نگاهش کردم دیدم لباساش رو عوض کرده و یه لباس معمولی پوشیده !یه خرده بعدم پدرم اومد و زهره ناهار رو کشید و گذاشت رو میز و گفت "سهیل واقعا پسر اقایی یه ها !افرین به این تربیت و ادب!امروز هم درسش رو خونده و هم به من کمک کرده!"تا اینو گفت من مات شدم بهش!خیلی راحت داشت دروغ می گفت !من اون روز اصلا یه کلمه م باهاش حرف نزده بودم !از تو اتاقمم بیرون نیومده بودم اون وقت اون داشت خیلی راحت به پدرم دروغ می گفت !
    غذا که تموم شدذ بلند شدم و رفتم تو اتاقم که یخرده بعد پدرم اومد و با خنده یه دستی زد پشت من و از تو جیبش پول در اورد و گفت "بیا بگیر بذار تو کیفت !از امروز به بعد پول هفتگیت دو برابره"
    یه سیگار دیگه روشن کرد و ساکت شد گذاشتم دوباره خودش به حرف بیاد کمی بعد دوباره گفت
    - چند روزی گذشت !راستش ازش بدم نیومده بود!با اومدنش اخلاق پتدرم خوب شده بود و چپ و راست بهم پول می داد !دیگه م وقتی می خواستم با دوستام برم بیرون بهم گیر نمی داد !گیر که نمی داد هیچی،خیلی م خوشش می اومد چون با زهره تنها می شد!منم از اون وضع راضی بودم کم کم با زهره م حرف می زدم اما فقط جملات کوتاه!
    بعد از یه ماه دیگه تقریبا اوضاع تو خونه عادی شده بود !یعنی هم من به وجود زهره عادت کرده بودم و هم اون به وجود من . مخصوصا وقتی می دیدم که برام خیلی کار میکنه بیشتر بهش احترام میگذاشتم !لباسام رو میشست و اتاقم رو مرتب می کرد و غذام هرچی که دوست داشتم درست می کرد !مرتبم جلو پدرم ازم تعریف میکرد و حمایت!
    یه چند وقتی که گذشت یه شب پدرم گفت که باید بره جنوب برای خرید یه مقدار لوازم برای فروشگاه!گاه گداری می رفت جنوب و برای فروشگاه جنس می خرید . قرار شد دو روزه بره و برگرده . فرداش که از خواب بلند شدم پدرم رفته بود . منم طبق عادت صبحونه م رو خوردم و رفتم سر درس م . ظهر طبق معمول ناهار خوردیم و زهره مشغول شستن ظرفا شد و منم رفتم تو اتاقم . عصری بود که صدام کرد رفتم بیرون . برام میوه پوست کنده بود . ازش تشکر کردم و رفتم تو اشپزخونه .اونم اومد نشست و گفت تو واقعا پسر خوبی هستی یا جلوی من اینطوری نشون می دی؟!فقط نگاهش کردم که دوباره گفت دیونه شدم تو این خونه به خدا!گفتم میخوای امشب بریم سینما؟گفت اره چرا نمیخوام؟!گفتم خب اماده باش که یه ساعت دیگه بریم گفت باشه.
    یه ساعت بعد لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون . رفتیم سینما ...که یه فیلم جدید گذاشته بود همون فیلم...!خلاصه فیلم که تموم شد اومدیم بیرون و سر راه گفت که برای شام کالباس بخریم . اونم خریدین و برگشتیم خونه و لباسا مونو عوض کردیم و زهوه میز رو چید . منم یه ساندویچ برای خودم درست کردم و تا خواستم بخورم گفت کالباس رو نباید خالی خورد!گفتم باید با چی خورد؟!گفت صبر کن!
    بلند شد و رفت سر یخچال و یه بطر ویسکی از توش در اورد و گذاشت رو میز و گفت باید با این خورد!گفتم تا حالا نخوردم!گفت چیزی نیس که !فقط یخورده ادمو شنگول میکنه!گفتم پدر اگه بفهمه خیلی از دستم عصبانی میشه !گفت اگه من نگم از کجا می فهمه؟!افتک من نیمخورم تو بخور!گفت تنهایی مزه نمیده!
    بلند شد که بطری رو بذاره تو یخچال راستش نمیخواستم حالش رو بگیرم برای همینم گفتم باشه اما من فقط یه خرده میخورم !گفت منم یه خرده میخورم دیگه!
    بعد با خنده دو تا لیوان اورد و توش یخ ریخت و کمی م ویسکی ریخت توش و یه خرده اب پرتقال قاطیش کرد و گذاشت جلو من و ...

  20. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •