چشم نیکا جونم تند تند میزارم
چشم نیکا جونم تند تند میزارم
امروز دو قسمت میزارم
قسمت ششم
خیالش مثل سایه ای بود که بر فراز قلبم می نشست و من رو دیوانه می کرد . نمیدانستم در پس اون نگاه بیتفاوت وخشن چه رازی نهفته بود . دوست داشتم بدونم . چه کسی به من در فهمیدن این راز کمک میکرد؟ آیا کسی اونقدر که من مشتاقم مشتاق بود؟
صدای سامان من رو از اعماق رویا بیرون کشید .
-به میبینم که الهه همه بچه ها رو دعوت کرده . میاید بریم احولپرسی؟
المیرا خندان رو به سامان کرد و گفت:
-آره خوب . چرا که نه! همینم مونده من با این همه دبدبه کبکبه برم واسه سلام علیک کردن پیش قدم بشم .
و بعد به من نگاه کرد و چشمکی حواله ام کرد . خندیدم . سامان هم .....
-خیلی خوب مادمازل . الان میرم میگم بیان دست بوسی.....
و بعد با خنده از ما دور شد . نگاهم به سامان بود که به سمت حمید و نیما میرفت .
-بچه باحالیه نه؟
گیج سر تکان دادم و به المیرا نگاه کردم
-سامان رو میگم.....
-آهان . آره پسر بامزه ایه . شوخ و سرزنده ..... درست مثل خودت ......
-اما جدی جدی با مخم آبگوشت درست کرد. چقدر فک زد......
خندید و دندونهای مرتبش رو نشونم داد . دستش رو فشردم و زیر گوشش گفتم:
-بسوزه پدر عاشقی.....
با دستش زد به بازوم و گفت:
-ا...... دیونه.....
با صدای بلند زدم زیر خنده . المیرا هم ....
-همیشه به خنده .....
سر برگردوندم و با دیدن حمید و نیما لبخند زدم . نگاهم به المیرا کشیده شد . باز هم لبخند . خنده مون پررنگتر شد . هر دو زدیم زیر خنده .
صدای حمید بلند شد .....
-باز هم تله پاتی؟
سر برگردوندم و سلام کردم . حمید هم . نیما هم . المیرا هم.
دوباره نگاه پر از نفرتش رو به صورتم دوخت و گفت:
-به نظر من یا آدم باید الکی خوش باشه که اینقدر بخنده .یا واقعاً غمی نداشته باشه و به اصطلاح علی بی غم باشه.....
رنگ نگاهم تغییر کرد . این بار من بودم که از بالا بهش نگاه می کردم . با تحقیر، با نفرت، با حرص . حالم از این جمله اش بهم خورد . اون چه می دونست غم چیه! چه می فهمید غصه چیه..... آره من علی بی غم بودم . الکی خوش بودم . اگه تو هم برادرت ، پاره تنت ، عزیزت جلوی چشمات برای نجات جون تو می میرد ، اگه جلوی چشمات تیکه تیکه می شد و هر تیکه اش تو بدن یکی دیگه جاسازی می شد. الکی خوش بودی دیگه ..... اگه تو هم به خاطر غم از دست دادن برادت افسرده می شدی و از اون بدتر خودت رو تو باعث مرگش می دونستی و یک ماه تمام به دیوار روبروت ذل می زدی علی بی غم می شدی دیگه ..... اگه تو هم .....
لعنت به تو ..... لعنت به این غرور مزحک تو .....
سرم رو با نفرت چرخوندم به سمت المیرا . خنده از لب هام پر بست . نگاه المیرا طوفانی شد . درکم می کرد . تنها کسی که درکم می کرد . خودش بود . المیرا بود.
با چشماش ازم می خواست خودم رو نبازم . با چشمام التماسش می کردم جواب دندون شکنی بهش بده .....
-نظر شما برای خودت محترمه حمید خان نه برای ما......
لبخند زدم . نگاهم رنگ تشکر گرفت . برگشتم و به صورتش نگاه کردم . هنوز هم با نفرت بهم ذل زده بود . چشم هام رو بستم . باید قوای تحلیل رفته ام رو برمی گردوندم . به یاد دکتر محمدی افتادم . به یاد حرفش که روزها با خودم تکرار می کردم ((مشکلات انسان های بزرگ رو متعالی می کنه و انسان های کوچک رو متلاشی ))
بدون اینکه بخوام جمله روی لب هام جاری شد .....
- مشکلات انسان های بزرگ رو متعالی می کنه و انسان های کوچک رو متلاشی.
نگاهش برقی زد . اما مثل ستاره ای کم سو که سریع فروکش می کنه ، نگاهش سریع فروکش کرد . باز هم همون رنگ نفرت رو به چشماش نشوند .
سرم رو به سمت سامان چرخوندم و گفتم:
-با لبخند ، باخنده می شه جلوی مشکلات ایستاد . مشکلات در مقابل ما کوچیکند . ما انسانیم و اشرف مخلوقات . این طبیعته که مشکلات رو سر راهه ما قرار می ده . اما این طبع ماست که باید ایستادگی و مقاومت کنه.....
همه سکوت کرده بودند . سرها به نوعی زیر بود . حتماً حمید از جمله ای که گفته بود پشیمون بود ...... المیرا دستم رو فشرد و با خنده گفت:
-خوب حالا از بالا منبر بیا پایین کم نطق کن.....
همه به خنده افتادند . من هم . این خصلت المیرا بود . نمی تونست مدت مدیدی جدی بمونه . خوش به حالش.....
نیما رو به من گفت:
-این طور که پیداست شما روانشناس خوبی هستید .
لبخند زدم . دهن باز کردم که حرف بزنم که صدای المیرا کلامم رو برید....
-کی گفته؟ هر کی گفته دروغ گفته ..... ترانه روانیه ساکتیه.....
باز هم بچه ها به خنده افتادند . با نوک انگشتانم به بازوش زدم و چشم غره ای بهش رفتم ......
-بی معرفت . نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار......
نزدیکم شد و صورتم رو بوسید ...... خجالت کشیدم .
صدای موزیک لحظه به لحظه بلندتر میشد . سامان دستش رو به سمت المیرا دراز کرد و گفت:
-میشه با من برقصی؟
المیرا لبخندی زد و دست سامان رو گرفت......
حالا تنها مونده بودم . به همراه حمید و نیما . حمید و نیما به هم نگاهی کردند و نیما رو به منمعذرت خواهی کرد و رفت .
از اینکه با حمید تنها بودم ناراحت بودم . دیگه دوست نداشتم نگاهش کنم .نمی دونم چرا دیگه از نگاهش خوشم نمیومد.....
صدای زنگ دارش به گوشم نشست . آرامش عجیبی در کلامش بود.....
-اصلاً قصد نداشتم ناراحتت کنم . معذرت میخوام.....
-نه مشکلی نیست . راحت باش......
روی پاشنه پا چرخید وجلوم ایستاد . در معرض دیدم . گر گرفتم . چیزی در وجودم فرو ریخت . هیجان زده شدم .....
-اما حس میکنم ناراحتی......
چشم به چشمش دوخته بودم . چشماش برق میزد . از نفرت لحظات قبل خبری نبود ...... چرا اینطوری بود این پسر؟
-نیستم.....
با دو تا انگشتش به سمت چشمام اشاره کرد و گفت:
-بدون عینک زیباتری.....
سرم رو پایین انداختم . حرارت نگاهش چشمام رو ذوب می کرد . من همیشه این جمله رو از همه می شنوم . پس چرا این بار اینطوری شدم؟ همیشه دایی ، پسرعمو و حتی ایلیا بهم می گن که چشمام تو پشت قاب شیشه ای بیرحمه . اما زمانی که قاب شیشه ای رو به چشم نمی زارم به حدی چشمام مظلوم میشه که دل هر بیننده ای رو میلرزونه..... اما من خودم هیچ وقت فرقی رو حس نکرده بودم. شاید .....
اما حالا جمله ساده حمید قلبم رو به لرزش انداخته بود . باید حرفی میزدم . سر بلند کردم . چشمم در نگاهش افتاد . خدای من چرا لحظه به لحظه رنگ نگاهش تغییر می کرد؟
آه عمیقی کشیدم و به چشماش خیره شدم . چه رازی در این نوع نگاه کردن بود؟
-چرا هر لحظه رنگ نگاهت عوض میشه؟؟؟؟؟؟
هزاران علامت سوال در سرم ایجاد شده بود.....
-چیزی گفتی؟
سر بلند کردم و سرم رو تکون دادم . ای کاش جرئت داشتم که سوالی که ذهنم رو آشفته کرده بود رو بلندتر میپرسیدم . اما......
خودش رو کنار کشید و با یک معذرت خواهی رفت ......
تا جایی نگاهش کردم که دیگر در تاریکی سالن محو شدم . سر بلند کردم و به المیرا که روبروی سامان میرقصید نگاه کردم . چقدر بهم میومدند . المیرا رو خیلی دوست داستم درست مثل ترنم..... نه بیشتر از ترنم . همان طور که رامین رو دوست داشتم..... آخ خدای من ......
چشمام رو بستم . دوست نداشتم به صحنه اتفاق اون روز فکر کنم. اما دکتر محمدی همیشه می گفت باید بهش فکر کنی. باید .... چرا؟ چون بتونی بفهمی درک کنی که این اتفاق افتاده . باید درک کنی ..... ترانه ، رامین توی تصادف مرد چون سرش به جدول کنار خیابون برخورد کرد نه به خاطر اینکه با تو بحث می کرد ..... دکتر محمدی حرف می زد و من به دیوار روبروم ذل می زدم . چهره رامین ، چهره خونینش لحظه ای از نگاهم دور نمی شد ..... همش به این فکر می کردم که سرش داد کشیدم و به سرعت به سمت خیابون رفتم .اما رامین...... آخ خدای من ای کاش من با ماشین برخورد می کردم. ای کاش سر من به جدول می خورد .آخ رامین چرا من رو نجات دادی که خودت بری؟ اگه اون لحظه از پشت هولم نمی دای ماشین به من می زد و من می میردم و تو سرت به جدول نمی خورد..... ماشین به تو نمی زد و تو زنده می موندی و ضربه مغزی نمی شدی .....خدای من چقدر سخته فکر کردن به اون روز لعنتی.... سراسرش عذابه و بس.......
-بیا تا ولش می کنی میره تو فکر حل مسئله فیثاغورص.....
خندیدم و دست المیرا رو فشردم و پرسیدم :
-چی شد پسندیدی؟
محجوبانه نگاهم کرد و برای لحظه ای چشمانش رو بست و دوباره باز کرد . صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-مبارکِ......
ادامه دارد ......
قسمت هفتم
جلسه آخر ترم بود و ما همگی دور هم جمع شده بودیم . به نظزم جدایی از بچه ها خیلی سخت بود . با اونها نزدیک به دو ماه زندگی کردم . دوستشون داشتم . شیطنت هاشون رو خنده هاشون رو ، همه و همه شیرینی بود .
بعد از مراسم تولد الهه دیگه به حمید فکر نکردم ! واقعاً . نه بهتره بگم سعی کردم فکر نکنم. خودم رو اونقدر در دانشگاه ، سپهر غرق کردم که به یادش نیفتم . به یاد نگاه پر از نفرتش هنگام خداحافظی توی تولد الهه . به کلام زهر آگینش هنگام تحسین من . هنگام نگاه کردنش . خیلی سخت بود .
سرم رو از روی برگه امتحان بلند کردم و برای آخرین بار نگاهی به چهره بچه ها انداختم . لبخند روی لبهام نشسته بود . چشمم ناخودآگاه به سمتش کشیده میشد . مثل آهنربایی که جذبم می کرد . مثل .....
سرش رو بلند کرد . لبخند روی لبم ماسید . بدون اینکه توجه کنم سر چرخوندم و به الهه که کنار دستش نشسته بود نگاه کردم . سر بلند کرد . هنوز هم حمید نگاهم میکرد . چه نگاه سمجی . سعی داشتم با نگاهم بجنگم تا نگاهش نکنم . الهه چشمکی زد و با اشاره ابرو پرسید چی شده؟ لبخند زدم و جواب چشمکش رو دادم . عینکم رو از روی چشمهام برداشتم و برگه رو جلوی دست استاد گذاشتم . لبخند میزد . درست مثل من . درست مثل المیرا که کنار دستم ایستاده بود . صدای المیرا بلند شد .
-استاد پارتی بازی کن باشه.....
استاد در حالی که با دقت به برگه المیرا نگاه می کرد خنده کنان گفت:
-اصلاً . مگه من نگفتم تو کلاس فارسی صحبت نکن ......
خنده روی لب المیرا ماسید و به انگلیسی گفت:
-معذرت میخوام . پارتی بازی نخواستم . نمره خودمو بهم بده......
استاد زد زیر خنده و من برای بار آخر به بچه ها نگاهی انداختم و از کلاس بیرون رفتم .
هر دو نفس عمیقی کشیدیم و به صندلی تکیه دادیم . نگاهمون بهم افتاد و بی اختیار زدیم زیر خنده ......
-خوب دادی؟
-منو تو که برگه هامون مثل همه ......
باز هم زدیم زیر خنده ......
-دلم برای بچه ها تنگ می شه ......
نگاهی موشکافانه به صورتم انداخت ......
-باز تو عینکت رو برداشتی . عاشق شدی؟
خندیدم و گفتم:
-چشمای من قاب و غیر قاب نمیشناسه . اگه بخواد عاشق بشه می شه .....
شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که به آینه توی دستش نگاه می کرد گفت:
-الهه با بچه ها هماهنگ کرده امشب بریم فرحزاد .....
-خوش بگذره ....
-یعنی چی خوش بگذره ؟ تو هم میای .....
سر تکون دادم و داشتم پیش خودم فکر می کردم : (( من بیام چی کار؟ شکاها همتون با جفتتون میرید . تو و سامان . الهه و نیما . پس من بیام اونجا چی کار )) . اما جوابش رو دادم .
-تو که میدونی من جمعه هر جا که باشم باید برم سر خاک رامین .....
نگاهش کردم . آینه رو انداخت روی کیفش و با اشیاق در حالی که داشت دستهاش رو می مالید گفت:
-خوب اصلاً چطوره همه با هم بریم .....
بعد کمی فکر کرد و با لبخند گفت:
-ایول خیلی خوب می شه .....
خنده ام گرفت
-دختر مگه می خوای بری پیکنیک که خوش میگذره؟ حالیت نیست ها میخوایم بریم بهشت زهرا ..... مگه نمی دونی اونجا جای خنده نیست .....
لبخند زد و گفت:
-میدونم دانشمند . راستش من هم دلم برای رامین تنگ شده ..... گفتم بیام و یه فاتحه ای براش بخونم .....
چیزی نگفتم و شونه هام رو بالا انداختم . در حالی که فکر می کردم (( کسی رو نمی خوام ببینم . دوست دارم با رامین تنها باشم . تنهای تنها ))
جلوی آینه داشتم روسری که جدید خریده بودم رو سرم می کردم . داخل آینه برای خودم شکلکی در اوردم و گفتم:
-رامین روسری جدیدمو ببینه خوشحال می شه درست مثل اون موقع ها .....
چشمام رو بستم و به یاد رامین افتادم .
صدای گوشیم بلند شد . خرامان خرامان به سمت گوشی رفتم و جواب دادم .....
-سلام .....
صدای زنگ دارش مثل آب یخی بود که روی بدن گر گرفته ام ریخته شد . با اینکه یک کلمه بیشتر حرف نزده بود . اما من از همون یک کلمه هم صداش رو تشخیص می دادم ......
-الو ترانه.....
با زحمت صدایی از حلقومم بیرون اومد .....
-سلام .
-فکر کردم اشتباه گرفتم . خوبی؟
-ممنون .....
صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . لبخند روی لبم نقش بست . در حالی که با یک دست گوشی رو نگه داشته بودم با دست دیگه ام یک سمت روسریم رو به دست گرفته بودم و به آینه نگاه می کردم . صورتم قرمز شده بود .....
-من هم خوبم .....
لبم رو به دندون گرفتم و بی اختیار لحنم تلخ شد ....
-خدا رو شکر . با من کاری داری؟
به یاد نگاه پر از نفرتش ، به یاد اخم روز تولد به یاد بی توجهی اش افتادم . دلم می خواست سرش فریاد بزنم . سرش داد بکشم که چرا با نفرت به من نگاه میکنه! دلم میخواست ......
-راستش ما امروز قراره بریم فرحزاد و بچه ها از من خواستن که بهت زنگ بزنم و برای امشب دعوتت کنم .....
-ممنون قبلاً الهه و المیرا هم بهم گفتن . من آماده بودم و داشتم میرفتم بیرون.....
-میتونم بپرسم کجا؟
نمیدونم لحن مهربونش بود و یا کلامش که من رو آروم کرد . حس خوبی داشتم ....
-دارم میرم بهشت زهرا .....
ساکت شد . ساکت شدم . نگاهم به دختر لجوج داخل آینه گره خورده بود . سرسختانه به چشمهای هم خیره شده بودیم . یک تای ابرویم بالا رفت .
-الو......
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه مزاحمت نمیشم . خداحافظ.....
وبدون اینکه منتظر خداحافظی از طرف من باشه گوشی رو قطع کرد . با تعجب به گوشی و با نفرت به دخترک داخل آینه ذل زدم و زیر لب فحشی نثار خودم کردم و بعد کیفم رو برداشتم و به سرعت به سمت ماشینم رفتم .
مثل همیشه دسته گل یاس رو روی قبرش گذاشتم و با عشقی بی حد شروع به شستن سنگ قبر کردم .
قطره قطره اشکهام بی اختیار از گوشه چشمم به روی گونه هام سرازیر می شد . دستم روی روی سنگ قبر گذاشته بودم و به درختی که پای قبر کاشته بویدم خیره شده بودم . زیر لب فاتحه میخوندم و نگاهم در پی نگاهی آشنا به روی درخت می چرخید .
-سلام رامین .....
لبخند زدم .
-میدونم . حتماً می گی گریه نکن . دلم می گیره آبجب خشگلم رو گریون ببینم .
دستم رو روی سنگ قبر کشیدم و دسته گل رو برداشتم . نگاهم به روی گل ها بود و حواسم به دنبال صدایی آشنا که گوشهام رو نوازش کنه .
-رامین میدونم این حرفها تکراریه . اما به خندا خیلی دلم میگیره . میپرسی چرا؟ خوب معلومه من حتی نتونستم ازت معذرت خواهی کنم . تو از دست من ناراحت بودی و رفتی ... داداشی بگو که از دست خواهر کوچولوت ناراحت نیستی ... بگو که هنوز هم مثل اون موقع ها دوست داری و اشتباهاتم رو می بخشی .....
صدای هق هقم دوباره بلند شده بود . این عذاب وجدان راحتم نمیگذاشت . اگه من احمق اون روز رو بیخود و بی جهت سرش داد نمیزدم الان رامین من زنده بود و من سر روی شونش میزاشتم و گریه می کردم .
-رامین جونم بعد از تو خیلی تنها شدم . خیلی ..... ببین این همه آدم دور وبرم هست اما من هنوز تنهام . هنوز بی کسم .می دونم ، میدونم المیرا هست ، ترنم هست ، مامان ، بابایی . آره همه هستند . اما رامین کی می تونه جای تو رو برای من بگیره؟ کی ؟ رامین من کجاست؟ من رامین خودم رو میخوام . داداشی ماه خودم . ای خدا چی میشد اگه من جای رامین میرفتم .....
سرم رو روی پاهام گذاشتم و با صدای خفه ای شروع به گریه کردم . دلم آشوب بود . نمیخواستم کفر بگم . اما نمیتونستم . به خدا دست خودم نبود . رامین حیف بود . حیف .....
صدایی زنگ دار توی گوشم پیچید .....
-گریه آدم رو سبک می کنه .....
سریع سرم رو بلند کردم و با دیدن حمید و بچه ها تعجب کردم .
المیرا کنارم نشست و در حالی که اشکهای صورتم رو پاک می کرد دستم رو توی دستش میفشرد .
گریه میکرد . آره المیرا هم گریه می کرد . همیشه هر وقت با من میومد سر قبر رامین گریه می کرد . اگه جای دیگه ای می رفتیم . سر خاک کس دیگه . المیرا نمیزاشت گریه کنم . اما اینجا ..... همیشه گریه می کرد .....
دستش رو فشار دادم و در میان گریه لبخند زدم .
بدون اینکه دوباره به بچه ها نگاه کنم به سنگ قبر رامین چشم دوختم و گفتم:
-ممنون از اینکه اومدید . من دوست نداشتم تفریحتون رو بهم بزنید .
هنوز نگاهم به سنگ قبر بود که دسته گلی روی قبر نشست . دستهای ظریف الهه و انگشتهای کشیده اش روی دسته گل خودنمایی می کرد . سر بلند کردم و به صورتش چشم دوختم .
-ازت ممنونم الهه جون.....
سکوت کرده بود . بیقیه هم . شاید حرفی برای گفتن نداشتند . و من چقدر این سکوت رو دوست داشتم .
دستها یکی پس از دیگری به روی سنگ قبر رامین می نشست و پس از مکثی برخاسته میشد و صلوات گویان جای خود رو به دیگری میداد .
المیرا روبه روم نشست . درست بالای سنگ قبر . سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم . هنوز هوای گریه داشتم . هنوز حرفهای نگفته زیاد داشتم . دلم برای رامین تنگ بود . تنگ تنگ ....
-رامین در نظر خیلی از ماها یه قهرمانه . همیشه دلم می خواست شجاعتی که رامین داشت رو داشته باشم . بعضی اوقات که دلم می گیره . بعضی اوقات که از همه خسته می شم یاد رامین می افتم . می دونید بچه ها اون قبل از مرگش وصیت کرده بود که اعضای بدنش رو اهدا کنن. شاید برای خانواده رامین خیلی سخت بوده باشه .... اما.... اونها این کار رو کردن ....
سرم رو بلند کردم . چشمام برق زد .... ای کاش نگه .....
المیرا دست به پهلوش کشید و گفت:
-یکی از کلیه های من از بین رفته بود . اون یکی هم نمی تونست جواب نیاز بدنم رو بده .... اگه ..... اگه کلیه رامین نبود . الان من هم زیر خروارها خاک خوابیده بودم . مردونگی و شجاعت رامین هیچوقت یادم نمی ره . یه کلیه اش داخل بدن منه ... اما.... قلب . چشم و خیلی از اعضای بدنی که شاید زیر خاک می پوسید الان زندگی خیلی ها رو نجات داده ......
به من نگاه کرد . لبخند می زدم . المیرا قطره قطره از چشم های قهوه ای رنگش اشک می چکید . راضی به نظر می رسید . راضی ....
جو سنگین بود . بچه ها ساکت بودند . ای کاش کسی حرف نزنه و من از این سکوت لذت ببرم . باد بین موهایم که از زیر روسری بیرون ریخته بود می پیچید . زیر گوشم نجوایی عاشقانه سر میداد و پا به فرار می گذاشت .
ادامه دارد .....
قسمت هشتم
دو به دو کنار همدیگه نشسته بودیم . از وقتی از بهشت زهرا برگشته بودیم ، جو فوق العاده سنگین بود . کسی دوست نداشت سکوت رو بشکنه .
صدای موزیکی که در فضا طنین انداز شده بود، هر کدوم از ما رو به خلسه ای شیرین فرو برده بود . باید کسی این غول سکوت رو می شکست . اما چه کسی؟
نگاهم به روی تک تک چهره ها سر می خورد . هر کس به نوعی با لیوان چایی خود مشغول بود . نفس عمیقی کشیدم و رو به جمع در حالی که سرم پایین بود گفتم:
-از اینکه باعث ناراحتتیون شدم ، معذرت میخوام . با اینکه چهار سال از رفتن رامین می گذره اما من هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که اون نیست . چون حسش می کنم . چون .... راستش عذاب وجدانی که دارم باعث می شه نتونم مرگش رو فراموش کنم . من و رامین بیشتر از خواهر و برادر بودن با همدیگه دوست های صمیمی بودیم . رامین برای من همه چیز بود ، همه چیز .... بعد از رفتنش زندگی خیلی برام سخت شده بود ... خیلی .....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اما عادت کردم باهاش کنار بیام . عادت ......
لبخند زدم . المیرا سر بلند کرده بود و نگاهم می کرد . خندید و گفت:
-خوب ببینم این دعوت از طرف کی بوده؟
همه با تعجب بهش خیره شدیم. دوباره لبخند زد و گفت:
-چه میزبان خسیسی داریم . قرار نیست به ما شام بده .....
همه زدند زیر خنده . خنده ام گرفت . چه زود همه چیز رو فراموش می کرد ..... حتی زمانی که مریض بود و دکترها به خاطر کلیه اش نگران بودند ، اون همچنان میخندید و با لبخندش به همه امید می داد . برعکس بود .....
لحظه های شیرینی بود . هر کسی با خنده و شیطنت چیزی می گفت و دیگری رو می خندوند . اما کسی که از همون ابتدا سکوت کرده بود حمید بود ......
نگاهم نمیکرد . هر از گاهی که سر بلند می کردم به دنبال نگاه آشنای سردش می گشتم . اما .... اون به سرعت سر به زیر می انداخت و من چیزی از نگاهش نمی فهمیدم .....
سامان در حالی که دود قلیان رو به بازی گرفته بود به بالا نگاه می کرد . همه نگاه ها به سمت دود قلیان که به هوا بر میخواست بود . صدای گوشی حمید بلند شد . همه نگاهی گذرا به صورتش انداختند و بعد هر کسی مشغول حرف زدن با دیگری شد . اما من.... نتونستم نگاهم رو از روی صورت عصبیش بردارم . به شماره نگاه می کرد و دندون هاش رو محکم بهم می فشرد . عضلات صورتش از عصبانیت سخت منقبض شده بود . آهی عمیق کشید و گوشی رو برداشت و نزدیک گوشش کرد .....
-بگو ......
از روی تخت بلند شد و به سمت دیگری رفت . اون رفت و نگاه من هم باهاش رفت . سعی می کردم نگاهش نکنم ، نمی تونستم . المیرا دستم رو فشرد و بعد در حالی که به مسیر نگاهم خیره شده بود گفت:
-جدیش نگیر .....
نگاهش کردم . لبخند اطمینان بخشی زد . جدی نگیرمش؟ مگه می تونستم ؟ دست خودم نبود . برام جدی شده بود . خیلی هم جدی شده بود .
اما باید جلوی این حس لعنتی رو می گرفتم . سرم رو پایین انداختم . نمی دونم توی نگاه پر از نفرتش چی بود . سنگینی نگاهی رو حس می کردم . سر بلند کردم . نیما با لبخند به من خیره شده بود . با اشاره چشم ابرو پرسیدم (چیه؟) لبخندی زد و به حمید که اون سمت هنوز با موبایلش حرف میزد اشاره کرد . از خجالت سرخ شدم . خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:
-خوب؟
دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد . باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم . داشتم خرابکاری می کردم .
باید مواظب رفتارم باشم . نگاه به ساعت مچی توی دستم انداختم . آخ خدای من زمان چقدر زود میگذره . لحظه ای چند بی تفاوت به صفحه ساعت ذل زدم و با چشمم ثانیه شمار رو دنبال کردم .
-چیه میخوای بعد چهارم رو دست کاری کنی؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن سامان خنده ام گرفت.....
-نه بابا اگه ما می تونستیم بعد چهارم رودست کاری کنیم که الان این وضعمون نبود ....
-برای چی میخوای بعد چهارم رو دست کاری کنی؟ یا بهتره بگم برای چی میخوای زمان رو دست کاری کنی؟
سر برداشتم و به صورت آسمونی رنگش خیره شدم . لبخند اطمینان بخشی گوشه لبانش خودنمایی میکرد . اما این هنوز هم نمیتونست اون نگاه پر از نفرتش رو تغییر بده . مسخره است اگه بگم من این نوع نگاهش رو دوست دارم؟ شاید یه نوع تحول باشه .... منی که دور و برم همیشه نگاههای پر از تحسین و مشتاق رو دیده بودم ، این نوع نگاه برایم طور دیگری بود ..... با همه کینه توز بودنش شیرین بود . نگاهش رو می گم . خواستنی بود . برای من .....
سرم رو انداختم پایین . درست کنار من لبه ی تخت نشست . همه منتظر بودند تا ببینند من چی می گم .....
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
-الان که به دردم نمیخوره . اما اگه چهار سال پیش این نیرو رو داشتم حتماً رامین رو از مرگ نجات میدادم .
بچه ها هر کدوم به نحوی پچ پچ می کردند . صدای ریزی که خیلی نزدیک به گوشم بود پرسید :
-خیلی دوستش داشتی؟
سر بلند کردم . به مانیتور گوشیش ذل زده بود . دوباره سرم رو به پایین انداختم و در حالی که با بند کیفم ور می رفتم گفتم:
-هنوز هم خیلی دوستش دارم .....
-بهش غبطه میخورم ......
با تعجب نگاهش کردم . سر بلند کرد و به صورتم ذل زد . نگاهش مشتاق بود . لحظه ای ......
دوباره مثل برق اون حس از نگاهش دور شد و باز چشماش پر از نفرت شد . سر به زیر انداختم و گفتم:
-بچه ها با پیاده روی چطورید؟
و خودم بدون اینکه منتظر جواب کسی باشم ، از روی تخت پایین پریدم و بدون اینکه دوباره به بچه ها نگاه کنم . پشت به اونها ایستادم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم .
دستی به شونه ام خورد ، برگشتم . المیرا بود . نگاهمون در هم گره خورد . برای یک لحظه حس کردم که چقدر دوستش دارم . بغلش کردم و در مقابل نگاه متعجب بچه ها گونه اش رو بوسیدم . .وقتی سر از سینه اش برداشتم ، لبخندی زد و با نگاهی که شیطنت از آن می بارید در گوشم گفت:
-عزیزم شب میریم خونه دیگه چرا اینقدر هولی.....
با صدای بلند زدم زیر خنده و بعد دستش رو کشیدم و با خودم به سمت دیگه ای بردم .
الهه هم به ما اضافه شدند . با دیدنشون لبخند معنی داری زدم و الهه با دستش به پشت سرش اشاره کرد و زیر لب گفت:
-بیخیالشون ......
هر سه نفرمون کنار هم راه می رفتیم و سکوت کرده بودیم . هر سه به نوعی در خلسه فرو رفته بودیم .
-بچه ها بریم یه جوری کلاس هامون رو برداریم که دوباره با هم بیفتیم .....
به المیرا نگاه کردم . سر تکون دادم و گفتم:
-الهه یه سوال ازت بپرسم بین خودمون میمونه؟؟؟
الهه با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-معلومه عزیزم .....
-تو در مورد حمید چی میدونی؟ منظورم در رابطه با زندگی خصوصیشه.....
الهه نفس عمیقی کشید و گفت:
-من فقط میدونم که حمید رنج های زیادی تو زندگیش کشیده . نیما زیاد مشتاق نیست راجع به حمید با من حرف بزنه ..... همین چیزهایی که من میدونم به خاطر سماجت خودم بوده وگرنه اون هیچی بهم نمیگه ......
-چی میدونی؟
سرش رو به سمتم چرخوند و در حالی که به عمق چشمهام خیره شده بود گفت:
-نیما می گفت حمید یه آدم شکست خورده است ، برای همین از هر چی دختره بدش میاد .......
المیرا گفت:
-من گاهی متوجه نگاه پر از نفرتش می شم . اما دلیلش رو نمی دونم چیه.
با تعجب سر چرخوندم و گفتم:
-یعنی به تو هم .....؟
-به من هم چی؟
-منظورم اینکه به تو هم با نفرت نگاه می کنه؟
المیرا سرش رو چرخوند به سمت من و با اشاره ابرو چیزی گفت که متوجه نشدم و بعد دوباره به جلو نگاه کرد و گفت:
-اون به همه دخترهای کلاس با نفرت نگاه می کنه ......
و بعد دوباره سر چرخوند و به من نگاه کرد و چشم غره ای بهم رفت . متوجه منظورش نمی شدم . اما هرچی بود دلش نمی خواست من زیاد راجع به حمید بپرسم . سر تکون دادم و به الهه نگاه کردم .
دوباره هر سه برای مدتی سکوت کردیم که الهه یهو بی مقدمه گفت:
-بچه ها به نظرمن حمید متاهله .......
ادامه دارد ......
قسمت نهم
-بچه ها به نظرمن حمید متاهله .......
من و المیرا هر دو ایستادیم و با صدای نیمه بلندی تقریباً فریاد زدیم و گفتیم:
-چی؟
الهه خندید و اومد جلوی ما وایساد و گفت:
-بابا گفتم به نظر من .....
بعد در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
-آخه یکی دو دفعه که ما با هم رفته بودیم بیرون گوشی حمید زنگ خورد و اون با عصبانیت گفت: این لعنتی بازم زنگ زد . و من که از نیما می پرسیدم چیزی نمی گفت. اما من یه دفعه صدای دختره رو شنیدم که بهش می گفت که حمید امشب بیا خونه باهات کار دارم ......
سرم به دوران افتاده بود . خدای من اگه این طور باشه من چی کار کنم؟ اصلاً به من چه..... نه یعنی چی که به من چه! من دوستش ..... نه خدایا من باید جلوی این علاقه رو می گرفتم . هر طور که شده ....
-اما اون که سر کلاس گفت مجرده .....
صدای المیرا نوری رو به قلب تاریکم تابوند و کور سوی امیدی در قلبم روشن شد . نگاه شادم رو به صورت الهه دوختم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-جداً ؟ من نشنیدم ....
-آخه اون موقع که خودشو معرفی می کرد تو سر کلاس نبودی.....
الهه اومد به کنارمون ایستاد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت:
-هر چیه به نظر من خیلی کینه ایه.....
***
کلاس های ترم بعد زبان با دو هفته تعویق شروع شده بود . جلسه اول رو به کلاس نرفته بودم . چون از شیراز دوست های خانوادگی ماماینا به خونه مون اومده بودند و من مجبور بودم به احترام اونها که تازه اون روز به خونمون رسیده بودند بمونم .
خانواده شفیعی دو فرزند داشتند که یکی از اونها پسر و دیگری دختر بود .سهراب پسرشون بیست و هفت ساله بود وفوق لیسانس حقوق بود و شخصی کاملاً جدی و دخترشون سمانه بیست ساله بود و دانشجوی شیمی بود . از اونجایی که رفت و آمد زیادی با خانواده اون ها داشتیم من خانوم و آقای شفیعی رو خاله و عمو صدا می کردم . با سمانه رابطه صمیمی داشتم و ازش خیلی خوشم میومد . برعکس سمانه از سهراب به هیچ وجه خوشم نمیومد . پسر ساده و بی شیله پیله ای بود . اما من از نوع نگاه کردنش عذاب می کشیدم . طوری به آدم خیره می شد که انگار افکارت رو می تونست توی چشمات بخونه و سریع مچت رو باز می کرد . من هم دوست نداشتم باهاش هم کلام شم . چون هیچی وقت نمی تونستم از زیر نگاه های زره بینی اش فرار کنم و این من رو عصبی می کرد . حس می کردم به من هم به چشم موضوعات پرونده اش نگاه میکنه . خنده دار بود که من رو به چشم قاتل ،تبه کار ، جانی ببینه .....
صدای زنگ تلفن بلند شد و من که کنار تلفن بودم دستم رو دراز کردم و جواب دادم .
-بله بفرمایید .....
-سلام خرس خوش خواب . بسه دیگه پاشو خواب زمستونی تموم شده .....
زدم زیر خنده و رو به الهه گفتم:
-سلام دیونه . چه خوابی؟ چه خرسی؟
-تو دیگه. چرا نیومدی کلاس؟
زیر چشمی به سهراب که روبروی من نشسته بود نگاه کردم و به محض اینکه نگاهش رو متوجه خودم دیدم لبخندی زدم و گفتم:
-دلت برام تنگ شده بود؟
صدای خنده شخصی دیگر به غیر از الهه بلند شد . سریع غریدم که :
-الهه تلفن رو آیفونه؟.....
با صدای که هنوز رگه های خنده در آن پیدا بود گفت:
-اگه گفتی کی اینجاست؟
-تو کجایی؟
-بیرونم .....
-نمیدونم. کی؟
-تلفن رو آیفون نیست اما یه گوش چسبیده به گوشی توی دست من .....
-کی؟
-حدس بزن ....
خنده ام گرفت و گفتم:
-چه می دونم تو ام نکیر منکر می پرسی.....
-خوب بابا چرا می زنی المیراست .....
-شما کجایید خیر ندیده ها .....
-کافی شاپیم و داریم جات خالی آیس بک می خوریم ....
خندیدم و گفتم:
-کوفت بخورید. چشم منو دور دیدید رفتید الواتی ؟ اون بخوره تو سرتون . بدون من می خورید .....
-حالا اگه بگم کی مهمونمون کرده که بیشتر حرص می خوری.....
باتعجب گفتم:
-کی؟
-حدس بزن .....
-اِ..... زهرمار و حدس بزن . چیه رفتی مجری برنامه بیست سوالی شدی؟
با صدای بلند خندید و من گفتم:
-خوب حالا .... تو جیب جا میشه ؟
-تو جیب نه. اما تو بغل چرا .....
خنده ام گرفته بود . پام رو روی پای دیگه ام انداختم و دستم رو روش گذاشتم و دوباره به سهراب نگاه کردم و گفتم:
-بمیری منحرف .... دختره؟ پسره؟
-والا به قیافه اش که می خوره پسر باشه اما هنوز ما تست نکردیم .....
یهو مثل بمب از خنده منفجر شدم . لبم رو گاز می گرفتم که صدام بلندتر از اون حد نشه .... از اون ور هم اون دو تا مرده بودند از خنده . سهراب سرش رو تکون می داد و بدون هیچ لبخندی دوباره به من خیره می شد .
وقتی خوب خنده هام رو کردم گفتم:
-بگو دیگه الهه.....
-خوب حالا گریه نکن میگم. حمید .....
یهو سکوت کردم . سه هفته بود که ندیده بودمش . دلم براش تنگ شده بود . توی این سه هفته خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که فراموشش کنم . اما مگه می شد؟ لحظه های پر آشوبی رو می گذروندم و هر بار سعی می کردم با منطق جلوی بیشتر علاقه مند شدنم رو بگیرم.....
-چیه؟ چرا لال شدی..... داری حرص می خوری؟ نترس بابا قول داده برای تو هم بگیره ..... حالا نمی خوای بدونی برای چی بهمون آیس بک داده؟
-دوست داری بگو .....
ناخوداگاه لحنم تلخ شده بود و سهراب با نیشخند نگاهم می کرد . نه به اون خنده های قبل ، نه به این بی حس و حالی .....
-چون تو نیومده بودی خوشحال بود و به همه سور داد . چپ می رفت ، راست می رفت می گفت آخ جون از شر خنده های ترانه راحت شدم ....
بعد لحظه ای مکث کرد و در حالی که من اینور داشتم حرص می خوردم و خون خونم رو می خورد با خنده گفت:
-نمیری حالا پس بیفتی رو دست ننه بابات ؟ شوخی کردم .... این استاد جدیده شرط کرده هر کی سر کلاس فارسی صحبت کنه باید بستنی پیاده شه .... این حمید هم امروز کلی مزه ریخت و آخرش بستنی پیاده شد . راستی یه خبر داغ داغ باید بهت بدم .....
با لبخند گفتم:
-بگو .
-الان نه باید رو در رو ببینمت .....
-نمیری هی . فقط می خواستی منو زجر کش کنی؟ من نمی تونم تو این یه هفته بیام بیرون. آخه .....
به سهراب نگاه کردم و تن صدام رو اوردم پایین و گفتم:
-از شهرستان واسمون مهمون اومده ......
-باشه گلم .می مونی تو خماری تا جمعه .فعلاً
-باشه الهه مگه دستم بهت نرسه .....
خندید و گفت:
-حالا بزار اینو بگم بیشتر بسوزی.... یادته ان روزی تو فرحزاد درمورد حمید حرف می زدیم؟ در مورد اون موضوع می خوام یه خبر داغ بهت بدم .....
-خوب بگو دیگه .....
صدای خنده اش رو شنیدم و پشت بندش سریع خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد .
با خنده گوشی رو قطع کردم و انگشت به دهن موندم که چه خبری می خواد بهم بده؟
صدای سهراب من رو از دنیای تفکر بیرون کشید :
-چیه تو فکری.....
-ها؟ نه بابا .....
نگاهش کردم . باز هم از اون نگاه های مرموز خیره ....
سریع از روی مبل پایین پریدم و به سمت آشپزخونه رفتم . باید می فهمیدم که می خواست چی راجع به حمید بهم بگه .... اون روز ما توی فرحزاد راجع به حمید چی حرف زدیم؟
هفته رو به سختی می گذروندم . از طرفی مهمونداری و از طرفی هم سرما خوردگی سپهر و ترنم داغونم می کرد . منی که حاضر نبودم به پای سپهر خار هم بره حالا داشتم ازش پرستاری می کردم و تن داغش رو پاشویه .
طفلک بدن رنجورش توی تب می سوخت و من هر لحظه بیم این رو نداشتم که نکنه سپهر رو هم از دست بدم ... نکنه بره و تنهام بزاره .... نکنه مثل رامین رفیق نیمه راه بشه ..... نکنه نکنه نکنه .....
این نکنه و شاید و بایدها توان رو ازم گرفته بود . لحظه ای به خودم اومد که روی تخت خیس عرق شده بودم و با وحشت از خواب و بیداری پریدم .
-سلام علیکم .....
چشمام رو محکم بستم و باز کردم . تنم از گرما خیس شده بود . ملافه رو به کناری زدم . موهام به پیشونیم چسبیده بود . گلوم خشک خشک بود . به زور آب دهانم رو قورت دادم و به ترنم نگاه کردم ..... سپهر بغلش خوابیده بود . چشماش بسته بود و لبهاش از هم باز بود . لبخند زدم و دوباره به ترنم نگاه کردم .
-بیا. اومدی از من پرستاری کنی خودت ولو شدی؟ دختر خوب مگه نگفتم اینقدر سپهر رو بوس نکن مریض می شی.... ببین چه تبی کردی.....
دست به پیشونیم کشیدم و از شدت حرارت دستم رو پس کشیدم . لبخند به روی لب هام نشست . سپهر رو بغلم کردم و گفتم:
-حالش چطوره؟
-خوبه . تبش اومده پایین ....
صورتش رو بوسیدم و دادمش بغل ترنم ....
-آخی خدا رو شکر. خیلی ترسیده بودم . می ترسیدم تبش پایین نیاد .
ترنم لبخندی زیبا زد و با خنده گفت:
-بگو خدانکنه .... بعدش من که گفتم یه سرما خوردگی عادیه ... تو غشقرق راه انداخته بودی......
چشمام رو بستم و گفتم:
-خوابم میاد ترنم ......
ترنم از اتاق بیرون رفت .
من در خاموشی اتاق چشم هایم به نرمی یک پر به روی هم افتاد و گرمی خواب مرا در آغوش کشید ..... و چه خواب زیبایی . درست مثل پرنده ها سبک بال و رها . از این سوی دشت به اون سوی دشت . راحت و بی دغدغه . به راستی چه شیرین است این لحظه های بی خیالی . لحظه هایی که سبک و رها دست به دست رویاها به کجاها که نمی ریم . به جایی که همیشه در بیداری حسرتش رو می خوریم و در رویاها به دیدارش می شتابیم .
***
هنوز تنم کرختی سرما خوردگی رو داشت . با تنی رنجور تکیه ام رو به صندلی پشت سرم دادم و چشم هایم رو بستم . سنگینی نگاهی رو حس کردم . چشم باز کردم و با دیدن الهه سر تکان دادم .
-سلام چی شده؟ حالت خوب نیست؟
-سلام . چرا یه کم سرما خوردم . حال ندارم .
-آهان . دکتر رفتی؟
-آره از بچه خواهرم گرفتم . میگن به نوع ویروس جدیده که تا دوره اش تموم نشه خوب نمی شی .....
با تعجب سرش رو تکون داد و کنار المیرا روی صندلی نشست .
هیاهو بچه ها آرامش را از چشمانم ربود . تنم بی حس بود . چشم باز کردم و به استادی که تازه وارد کلاس می شد چشم دوختم .
دختری ریز نقش و ترکه ای با صورتی گرد و چشمانی درشت که موهای مجعدش ساده به روی پیشانی اش ریخته بود و لبخندی دلنشین به لب داشت .
اول از همه مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-جدیدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-آره .
خوب عزیزم خودت رو معرفی می کنی؟
روی صندلی جابه جا شدم و درست مثل قبل کلمه ها رو که از بر بودم طوطی وار سر هم کردم .
-ترانه راضی ام . بیست و دو سالمه . دانشجو رشته مدیریت و بازرگانی .
سرش رو تکون داد و گفت:
-مجردی یا متاهل؟
شیطنتی در زیر پوستم قلقلکم داد و گفتم:
-متاهل.....
همه نگاه ها به سمتم چرخید بچه های کلاس ترم قبل با تعجب و پسرهای جدید کلاس با لبخندی تمسخر آلود نگاهم می کردند . حتماً پیش خودشون می گفتند نگاه کن زندگی هم شده خاله بازی . آخه دختر تو الان باید عروسک بازی کنه . تو رو چه به شوهر داری ......
شوقی بی قرار در درونم حس می شد . نگاهم به صورت حمید و نیما افتاد . نیما ابروانش رو به سمت بالا داده بود و حمید سر به زیر داشت . حتماً اونها هم پیش خودشون می گن تو این دوهفته ای چه جوری عاشق شد ، چه جوری شوهر کرد که ما خبر نداریم؟
المیرا بازوم رو نیشگون گرفت و رو به استاد گفت:
-دروغ میگه بابا مجرده .....
دوباره نگاه ها و چشم ها متعجب شد . استاد با لبخند گفت:
-بالاخره راست گفتی یا دورغ؟
برگشتم به سمت المیرا. با غضب نگاهش کردم و با کلامی طنز آلود طوری که بچه ها هم شنیدند گفتم:
-ای حسود نمی زاری دو دقیقه هم قاتی مرغا باشیم.....
بچه ها با صدای بلند زدند زیر خنده ....
چشمم به روی حمید ثابت موند . با لبخندی که حاکی از شیطنت بود نگاهم می کرد . نگاهش رنگ نفرت نداشت . رنگ مهربانی هم نداشت .... رنگ هیچ چیزی نداشت ... چقدر بی رنگ بود ،نگاهش ... حیف چشم های سبز رنگت نیست حمید؟
استاد بعد از اینکه خنده اش تموم شد گفت:
-پس مجردی؟
-آره .
ول وله ای در کلاس برپا بود . سرم رو پایین انداختم و با خودکارم مشغول شدم . بی هدف خودکار رو توی دستم بالا و پایین می کردم . از شیطنتی که اول کلاس کرده بودم دلم غنج می رفت . شاد بودم . اما حال و حوصله ای نداشتم . بدنم بی حس و حال بود و من رو بی حس می کرد.
صدای خنده الهه بلند شد و رو به من گفت:
-نمیخوای بدونی اون خبر داغ و دست اول چی بود؟
سریع به سمتش چرخیدم و با اشتیاق به چشماش ذل زدم . لبخند از روی نگاهش به لبهام تراوش کرد . شاد بود و خبر دست اولی داشت . المیرا طوری خاص نگاهم می کرد . شاید با نگرانی ....
-الهه الان وقتش نیست بزار برای بعد....
-نه چی چی وقتش نیست . المیرا بگو.....
المیرا سرش رو نزدیک تر اورد و گفت:
-یادته اون روز تو فرحزاد گفتم به نظرم حمید متاهله ....
سر تکون دادم و با لبخند بهش نگاه کردم ...
-تا حدودی درست حدس زدم . جلسه پیش حمید که داشت خودش رو معرفی می کرد گفت مطلقه است و پنج سال پیش از زنش جدا شده و مثل اینکه .....
ادامه دارد .......
قسمت دهم
دنیا روی سرم هوار شد . صداها گنگ و گیج شد . نگاه های نگران المیرا کار خودش رو کرد . فقط و فقط لب های الهه رو می دیدم که باز و بسته می شد و با لبخند ماجرا رو توضیح می داد . دستم رو روی سرم گذاشتم و خودم رو به عقب کشیدم . صداها توی سرم هوار شده بود . بم می شد و فشار سنگینی به اعصابم وارد می کرد . یادته فرحزاد چی گفتم؟ حمید زن داره .... حمید زن داشت ؟ ..... حمید از زنش جدا شده .... حمید مطلقه است؟.... حمید یه شکست عشقی خورده ؟ از همه زن ها بی زاره؟ ....
حمید از من بی زار بود ؟ از المیرا؟ .... از همه دخترهای روی زمین بیزار بود ؟ حالا رنگ نگاهش برام آشنا شده بود . نگاهش رنگ نفرت می داد . رنگ نفرت از همه دخترهای روی زمین .... خدای من . اون از من و ......
دستی تکونم داد .
سر بلند کردم و ازمیان قطرات اشک به صورت نگران المیرا خیره شدم ....
-استاد اجازه ....
به سرعت از کلاس بیرون دویدم و کیفم که روی پام بود پرت شد وسط کلاس ......
در دستشویی رو بسته بودم و در حالی که مشت مشت آب به صورتم می پاشیدم گریه سر داده بودم .
نمیدونم برای چی؟ برای کی گریه می کردم؟
به آینه خیره شده بودم و قرمزی چشم هام .....
صدای در بلند شد . دستگیره رو کشیدم و خودم رو تو بغل المیرا انداختم ....
-حالت خوبه؟
نگاهش کردم ...
-چت شد یهو؟
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و اشاره کردم که چیزی نگه .... به صندلی داخل راهرو تکیه زده بودم و به دیوار روبه رو خیره شده بودم . نگاهم در خط خط دیوار به دنبال راه چاره می گشت.... به دنبال تنهایی ها و بیکسی ها .....
چه درد بی درمونی دچار شده بودم ؟ عاشق شده بودم ؟ عاشقی دیونه که نمی خواستم بپذیرم که دوستش دارم !!! حالا هم با دونستن این موضوع دنیا هوار شده بود رو سر آروزهام ....
سر خودم داد کشیدم و گفتم: دختر چه مرگته؟ مگه دنیا به آخر رسیده؟ مگه حمید به تو قولی داده؟ چته ؟ چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ پاشو .... پاشو ببینم .....
نگاهم به صورت درمانده المیرا افتاد . اشک از میان مژگان پرپشتش به سمت گونه های صافش سرازیر شده بود و به سمت پایین میامد ....
-المیرا چرا گریه می کنی؟
به صورتم اشاره کرد و گفت:
-تو چرا گریه می کنی؟
با وحشت دست به صورتم کشیدم و اشک های روی گونه ام رو پاک کردم .
-می دونستم که کار دست خودت دادی.... می دونستم که منو محرم اسرار خودت نمی دونی و بهم نمی گی....
بغلش کردم . آرامش از دست رفته ام رو به دست اوردم .
-عزیزم تو بهترینی برای من ... چی می گفتم بهت؟ وقتی سر خودم داد می زدم که باید فراموشش کنم؟ چی می گفتم وقتی نگاه پر از نفرتش رو می دیدم و از خودم بدم میومد که دوستش دارم؟ چی می گفتم وقتی همه میگفتن سنگ دلِ و من بهش فکر می کردم؟ چی می گفتم وقتی می دونستم مایی وجود نداره؟ شب و روز برای خودم ما رو بخش می کردم و سر در دیوار آرزوهام ما نوشته بودم. تو بهم بگو المیرا .... بگو دیگه .... چی می گفتم؟ حرفی برای گفتن داشتم وقتی از خودم و رویاهام فراری بودم؟ حرفی برای زدن داشتم وقتی شرمنده چشم های داخل آینه بودم؟ آره داشتم؟ بگو .... تو منی ..... تو برای من منی .... هیچ فرقی با خودم نداری .... وقتی از خودم خجالت می کشم به تو چی بگم؟
منو محکم به خودش فشرد و گفت:
-المیرا برات بمی ره . همه این ها رو می دونم . تروخدا خودت رو داغون نکن . حتماً نباید همه چیز رو بگی..... مگه نمی گی من توام؟ پس من باید خودم می فهمیدم که سر من داره چه بلایی میاد مگه نه؟ .... فهمیدم و این من گردن شکسته از ترس ناراحتیت چیزی نگفت .... فهمیدم و از ترس شکستنت چیزی نگفتم .... درکت کردم و لحظه به لحظه سختیت رو به چشمم دیدم ..... نگاه پر از نفرتش رو وقتی به چشمات دوخته می شد رو دیدم و جای تو سوختم و زجر کشیدم .... آره ... فهمیدم عزیزم .هنوز هم چیزی نشده ..... المیرا هنوز هم حاضره جونش رو برای ترانه بده .... ترانه ، عزیزم هیچی نشده . به خدا روزها زیاده . این عشق یادت می ره .... به خدا یادت می ره عزیزم ... پاشو بریم سر کلاس که الان همه می فهمن .....
دستم رو کشید و با هم به کلاس رفتیم .
به محض دیدن حمید چیزی جز نگاه همیشگی اش رو توی چشماش حس کردم . چیزی بین نفرت و تمسخر . سرم رو چرخوندم و به کیفم که روی صندلیش بود خیره شدم . به سمتش رفتم و بدون کلامی حرف کیفم رو از روی صندلی برداشتم . چقدر سخته نقش بازی کردن . و سختر از اون اینه که ندونی تا کی باید نقش بازی کنی و برای چی باید نقش بازی کنی . ای کاش می دونستم تا کی. ای کاش .....
لبخندی زدم و دوباره به چشم های پر نفرتش که به چشم هام دوخته شده بود خیره شدم . باید عادت می کردم به نگاهش ، به نوع نگاهش.... جالب بود که من عاشق همین نگاه پر نفرت شده بودم . دوباره سر خودم فریاد کشیدم و در حالی که بوی عطرش رو می بلعیدم به سمت صندلیم حرکت کردم .....
***
دستم رو کشید و وقتی کاملاً به طرفش برگشتم گفت:
-چت شده تو ؟
هولش دادم به عقب و به شوخی گفتم:
-go to hell baby
دوباره دو قدم به جلو برداشت و در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
-تو کلاستون حرف های قشنگی یادت میدن . برای همین حرف ها خدا تومن پول بالات خرج کردن؟
یهو خنده ام تبدیل گریه شد . خوشحالیم تبدیل به غم شد . یک قدم به عقب برداشتم و در حالی که از عصبانیت می لرزیدم سرش فریاد زدم . فریادی که خودم از صدای خودم وحشت کردم چه برسه به کاوه پسر عمه ام .
-خفه شو . دست از سرم بردار . برو می خوام تنها باشم ......
کاوه دستهاش رو از هم باز کرد و جلوی سینه اش گرفت یعنی تسلیم . با ناراحتی سر پایین انداخت و گفت:
-بابا یه باخت که دیگه این همه ولوله نداره . اصلاً پشیمون شدم نمی خوام .....
بعد سلانه سلانه از من دور شد و به سمت بقیه رفت . بغض گلوم رو می فشرد . وزنم برای پاهام سنگین بود . تحمل خودم رو نداشتم . خیلی کم ظرفیت شده بودم . چرا باید با کاوه اینطور برخورد می کردم . اون هم فقط به خاطر اینکه توی جمع ازش شکست خورده بودم؟ نه خودم هم خوب می دونم که به خاطر شرط بندی و شکستم نبوده .
روی تخته سنگی نشستم و به روبروم خیره شدم . در دوردستها شاخ و برگ درخت ها در هم گره خورده بود . صدای شر شر آب در گوشم می نشست . چقدر من اینجا رو دوست داشتم . به پایین کوه نگاه انداختم . از اون فاصله زمین کوچکتر از حد معمول بود . رودخونه ای که پایین کوه بود با سر و صدا خودش رو به مسیر اصلی می انداخت و در امتداد راه به حوضچه ای می پیوست . همون طور که به پایین نگاه میکردم به یاد کاوه افتادم . رفتارم خیلی زشت و زننده بود . چشمهام رو بستم و به یاد دو سه ساعت پیش افتادم .
همه با هم به مقصد فشم راهی خانه پدربزرگ شدیم . خانواده بابا همه بودند و دور هم جمع شده بودیم . بساط قلیون به پا شده بود و ما جونها دور هم نشسته بودیم و به رها دخترعمه ام که گیتار میزد نگاه میکردیم . کاوه به سمتمون اومد و درحالی که سی دی رو داخل ظبط می گذاشت گفت :
-بچه ها همه باید برقصید . فکر کنید اینجا کلاس رقص و من هم می خوام ازتون امتحان بگیرم .
همه خندیدند و به نوبت بلند شدند که برقصن . اما من .....
این من بودم که خودم رو عقب کشیدم . یاد طعنه کاوه افتادم . جز من کسی به کلاس رقص نرفته بود . پس دوست داشت که من برقصم و اون دستم بندازه . در صورتی که من اصلاً حوصله نداشتم . تمام مدت مثل افسرده ها نشسته بودم و چشم به گیتار رها که روبروی من به تخته سنگ تکیه داده بود دوخته بودم . انگار سیم های گیتار هم به گریه افتاده بودند . چقد دلم گرفته بود . چقدر باید فرار میکردم؟ چقدر؟ فرار از کی؟ بیشتر از خودم . این رو مطمئن بودم . می خواستم از خودم و از حسم فرار کنم . از حسی که گریبان گیرم شده بود . المیرا دائم زیر گوشم میخوند . تو میتونی . تو باید ......
صدای کاوه من رو از دنیای تفکر بیرون کشید . روبروی من ایستاده بود و در حالی که دست به کمر داشت گفت:
-حالا نوبت توِ باید به اینا نشون بدی که رقص یعنی چی ....
خنده ام گرفت . دستش رو پس زدم و گفتم:
-من حوصله رقصسدن ندارم .
نگاهش کردم نمی دونم چرا اما از دهنم پرید ....
-من فقط تانگو میرقصم . نه این .....
صدای او کشیدن بچه ها و خنده شون بلند شد . کاوه قرمز شد و با همون لحن شاد همیشگی اش گفت:
-خوب تو پاشو همین رو برقص . من که می دونم مثل غورباقه فقط دست تکون می دی.....
شاکی از روی زیر انداز پریدم بالا و در حالی که روبه رش ایستاده بودم و مثل خودش دستهام رو به کمرم زده بودم گفتم:
-برو بینم بابا . هیچ کس ندونه تو که می دونی من چه قشنگ می رقصم .
در صورتی که خودم میدونستم که من رقصم اون قدرها هم خوب نیست . لا اقل به خوبی رها نیست . من به کلاس رقص تانگو رفته بودم و رها به کلاس رقص ایرانی .....
در حالی که دستهاش رو بالای سرش میچرخوند و ادای رقص من رو در میورد و دهنش رو کج و کوله می کرد گفت:
-آره میدونم . اینجوری ....
و بعد پاهاش رو چپ و رراست کرد و به سرعت از جلوی من دور شد . خنده ام گرفته بود . چه موجودی بود این کاوه .
صدای موزیک بلند شد و من درحالی که به سمت بچه ها میرفتم . در دلم احساس ترس میکردم . هیچ وقت از رقصیدن نترسیده بودم . عجیب بود .
کاوه رها رو به وسط هل داد و گفت:
-ببینید هر کی ببازه باید با من تانگو برقصه .....
یورش بردم به سمتش و در حالی که کفشم رو به سمتش پرت می کردم گفتم:
-برو گمشو کی تو رو آدم حساب میکنه اصلاً تو چرا؟
همه میخندیدند و تشویقمون میکردند . صدای ریما دختر عموم بلند شد که می گفت:
-آخه مگه ما تو فامیل پسر دیگه ای هم جز کاوه داریم؟
بعد دوباره همه یکصدا زدند زیر خنده . من هم خنده ام گرفت . کاوه پشت رها خواهرش ایستاده بود و دستهاش رو از هم باز کرده بود . یعنی نمیدونم والا . به سمت رها رفتم و دستش رو کشیدم و در حالی که آروم میگفتم که فقط رها و کاوه بشنوند گفتم:
-من که می دونم میبازم اما با تو نمیرقصم .....
وقتی هر دو ولو شدیم روی زمین رها به سمت گیتارش رفت و من در حالی که به لبخندهای مرموز کاوه خیره شده بودم برایش خط و نشون کشیدم . بچه ها یک صدا گفتند .....
-ترانه ...... ترانه ....
خنده ام گرفت . از جایم بلند شدم . کفش هام رو مرتب کردم . به خیال کاوه می خوام باهاش تانگو برقصم . موزیک زیبایی رو توی پخش گذاشته بود و به من اشاره میکرد .
مثل برق از روی زمین کنده شدم و به سمت کوه فرار کمردم . صدای جیغ و ولوه بچه ها از پشت سرم میومد . خیلی خوشم اومده بود . به نظرم امروز خیلی خوش گذشت . کاوه از پشت سرم جیغ می کشید و به سمتم میومد . مثل زنها نفرینم میکرد و من می خندیدم .....
چشمهام رو باز کردم و نگاهم به سمت پایین کوه کشیده شد . رها روبروی تخته سنگی ایستاده بود و در حالی که دستهاش رو به دور دهنش گرد کرده بود من رو به نام میخوند
ادامه دارد ....
قسمت یازدهم
جمعه با تنی بی جان و کرخت به کلاس رفتم . حوصله خودم رو هم نداشتم چه برسه به المیرا . بهش زنگ زدم که با خودش ماشین ببره .
وقتی به کلاس رسیدم توی کلاس تنها دو صندلی خالی بود و یکیش رو دخترها کیف هاشون رو انداخته بودند روش و دیگری کنار حمید بود .
خدایا چرا هر چی من می خواستم از حمید فرار کنم سرنوشت من رو سر راهش قرار می داد؟ من باید شجاع باشم. صدایی در ذهنم فریاد زد (آره درست مثل زمانی که مرگ رامین رو پذیرفتی؟) فکر رو از سرم بیرون کردم و سر خودم فریاد زدم بالاخره که پذیرفتم . دیگه از اون مسئله که سختتر نبود .....
به سمت صندلی که بچه ها کیفشون رو گذاشته بودند رو کردم و با صدایی طنز آلود گفتم:
-د.... جمع کنید این چارقدهاتون رو می خوام بشینم .....
بچه ها هر کدوم با خنده کیفشون رو برداشتند و با متلکی سر به سرم گذاشتند . من درست روبروی حمید نشستم . نگاهم در نگاهش گره خورد . نگاهی پر از تمسخر . نگاهی شاکی و سرشار از کینه . پوزخندی زدم و با سر سلامش کردم . سرش رو تکون داد و به سمت نیما نگاه کرد .
المیرا نزدیکم خم شد و گفت:
-بد زدی تو پرش دختر .....
خندیدم . پیش خودم فکر کردم که خودم چقدر بیشتر از این مسئله شاکیم .
با تموم شدن تایم اول کلاس اول ، المیرا خنده کنان پرسید .
-چیه دختر؟ کدوم هاپویی گازت گرفت که هار شدی؟
لبخندی زدم و سرم رو به زیر انداختم و گفتم:
-بگو کی رو گاز گرفتی!
خندید و گفت:
-کیو؟
سرم رو بلند کردم و در حالی که سعی می کردم نگاهم رو مثل آهنربا به سمت حمید کشیده می شد رو کنترل کنم گفتم:
-دیروز سر کاوه داد زدم و از خودم رنجوندمش ....
با تعجب به چشمهام خیره شد و گفت:
-کاوه؟ چرا ؟
-آخه میخواست باهام تانگو برقصه ....
نگاه بچه ها به سمت من کشیده شد . المیرا زد زیر خنده و گفت:
-حتماً تو هم حسابی قاطی کردی؟ حالا چی شده که کاوه با اون غرورش به تو این پیشنهاد بی شرمانه رو داده؟
خندیدم و سرخوش سر بلند کردم و در حالی که کیفم رو روی شونم مینداختم گفتم:
-هیچی شرط بندی کردیم و من باختم .....
خندید و در حالی که کتابهاش رو به سینه اش می فشرد گفت:
-دختر مگه به تو نگفتن شرط بندی حرومه؟
خندیدم و دستش رو کشیدم و با هم از پله ها پایین رفتیم .
صدای حمید باعث شد سر بلند کنم .
-سلام عرض شد خانومها ......
المیرا به من نگاه کرد و سلامش رو پاسخ داد . و من .....
-المیرا می تونم چند لحظه ای وقتت رو بگیرم ؟
دهانم از تعجب باز مونده بود . المیرا هم .... هر دو به هم ذل زده بودیم که من سریع خودم رو کنار کشیدم و با لبخندی به سمت نوشین و الهه که کنار در ایستاده بودند رفتم .....
-ببینم المیرا با حمید چی کار داره ؟
با پرخاش به الهه نگاه کردم و گفتم:
-المیرا نخیر .... این اقا حمید که با المیرا کار داره . بعدشم مگه وقتی تو با نیما کار داری کسی بهت میگه چی کارش داری؟
الهه با دهن باز نگاهم کرد و گفت:
-ببین ترانه .... من ... من فقط قصدم شوخی بود ... همین
سرم رو با کملافه گی چرخوندم و با نگاهی به اون دو تا گفتم:
-معذرت میخوام الهه دست خودم نبود ....
ناخودآگاه من رو در آغوشش گرفت و من از این محبتش تعجب کردم و دستم رو به دور کمرش حلقه کردم ...
در گوشم گفت:
-عزیزم درکت میکنم .....
سر از روی شونه اش بلند کردم که با لبخند مطمئنش دهانم رو بست ....
هر کاری کردم المیرا از حرفی که میانشون رد و بدل شده بود حرفی نزد .....
***
از سر آخرین کلاس دانشکده به بیرون میرفتیم که یکی از پسرهای کلاس سر راهمون سبز شد و با لبخند رو به المیرا گفت:
-خانوم بدری من می خواستم .....
قبل از اینکه محترمانه عذرم رو بخوان راهم رو کشیدم و به سمت حیاط دانشکده رفتم و به بچه هایی که دو به دو با هم به حیاط میومدند نگاه کردم .
سرم رو بلند کردم و به درخت روبروم خیره شدم . شاخ و برگهای زرد درخت حکایت از آمدن پاییز داشت . حکایت آمدن پاییزی دلگیر . همیشه پاییز رو دوست داشتم . همیشه با اومدن پاییز به یاد رامین می افتادم به یاد اون روزهایی که توی حیاط عمو اینا ، خونه ای که الان خونه ی ترنم و سیامک و سپهر عزیزم بود ، می افتادم . چه روزهایی لب حوض می نشستیم و اون با سازش سوز دلش رو به گوشمون می رسوند . چه شب هایی که در پی ناله های سازش با هم زجه می زدیم و رامین و رها همراه هم سمفونی زیبایی رو به همراه صدای شر شر آب حوض اجرا می کردند . چه شب هایی که از آب حوض به روی هم می پاشیدیم و کودکانه می خندیدم . چه روزهایی که به یاد عاشقی رامین سر به سرش می گذاشتم . به راستی الان او کجاست؟ اویی که عاشقانه رامین رو دوست داشت . آیا هنوز هم همانطور عاشقانه دوستش دارد و به یادش است ؟ سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم: حتماً اون رو فراموش کرده . حتماً ..... و به یاد روزی افتادم که به خاطر او سرش داد زده بودم و سر رامین عزیز من آن بلای آسمانی آمد و دست بزرگ و قوی روزگار عزیزم رو از من جدا کرد .
آه عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی داخل حیاط تکیه دادم و دوباره به آن درخت بلند دانشکده نگاه کردم و در حالی که لبخندی روی لبم وجود داشت گفتم: خدایا نگاه کن . دست روزگار منو از یک درخت به مرگ عزیزم رسوند !
سرم رو تکون دادم و دوباره با خودم گفتم: نه این روزگار نیست . این پرنده ی خیال منه که به هر سمتی می پرد و بی خیال به یاد همه چیز هست الا تو و احساست . الا تو و دوری و دلتنگیت از رامین ...... آخ رامین کجایی که خیلی تنهام ....
نگاهم رو از درخت گرفتم و به برگهایی که به روی زمین افتاده بود خیره شدم . بچه ها با پا گذاشتن روی آنها با لذت عبور می کردند و با صدای بلند می خندیدند . هنوز هم بودند آدمهایی که با غصه پا روی برگها می گذاشتند و آهی از سینه می کشیدند و به راه خود ادامه می دادند و چه دلگیر بود این شب های پاییزی و این روزهای کوتاهش ..... و با همه دلگیریش چقدر زیبا و دوست داشتنی بود .
از روی صندلی بلند شدم و به سمت درخت رفتم و به آن تکیه دادم . پاهایم رو روی برگها می کشیدم و پیش خودم تکرار می کردم که سالگرد عزیزم نزدیک است و باید دوباره بر سر مزارش بروم . باید با او صحبت کنم .... باید به او بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر محتاج بودنش هستم تا برایم ساز بزند و با صدای شیرینش اشک مرا در آورد .....
باید بهش بگم که تنها اون بود که با یک جمله میتونست آرومم کنه . باید بهش بگم که اگه می تونستم اون لحظه های آخر رفتنش پشیمونش می کردم و از تنهایی هایم بعد از او می گفتم .
سرم رو تکون دادم و گفتم: چقدر حرف های تکراری . از چی بگم ؟ حرف جدیدی ندارم تا برای رامین عزیزم بزنم؟ می دونم اگر بودی حتماً از راز دل خواهر کوچیکت خبردار می شدی و سعی می کردی منطقی باهام برخورد کنی . آه عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: رامین کاش بودی و می دیدی که چقدر هر روز تنهاتر میشم و ..... کاش زودتر تو رو پیدا می کردم و کاش زودتر باهات صمیمی می شدم . ای کاش و ای کاش و ای کاش ..... رامینم چقدر روزهای با تو بودن خوب بود و چه زود گذتش این خوبی ها .... عزیزم می دونم برای گفتن این حرف ها دیره . می دونم دیره و دیگه تمومه . ولی چی کار کنم که آرزومه که بودی و می دیدی که چقدر دوستت داشتم ..... دوستت داشتم؟ نه هنوز هم دوستت دارم رامین عزیزم . برادر ماهم ....
-باز این انیشتنگ رفت تو فکر .....
سرم رو بلند کردم و به المیرا که روبروم ایستاده بود نگاه کردم . خنده ام گرفت . دوباره گفت ....
-دختر جون انیشتن . نه انیشتنگ ....
دستم رو گرفت و گفت:
-حالا هر چی . انیشتنگ نه انیشتنگ ....
و بعد زد زیر خنده . من هم و کنارش در حالی که پا رو برگ ها می گذاشتم به راه افتادم .
هر دو سکوت کرده بودیم و در حال و هوای خودمون بودیم . من به رامین فکر می کردم و او ..... به راستی اون به چی فکر می کرد ؟
-نمی پرسی مهدی باهام چی کار داشت ؟
سرم رو بلند کردم . داشت با لبخندی مرموز و از گوشه چشمش به من نگاه می کرد . خنده ام گرفت . انگار من با کسی حرف زده بودم و اون مشتاق بود تا بدونه بین ما چی گذشته . لبخندی زدم و گفتم:
-اگه دوست داری بگو ....
با کلاسوری که توی دستش بود محکم زد توی سرم و گفت:
-چه کلاسی میزاره واسه من . جمع کن خودتو ....
با خنده از دستش فرار کردم و او به دنبال من به راه افتاد . او می خندید و زیر لب دشنامم می داد و من از دستش فرار می کردم و .....
سر بلند کردم و صدایی از کمرم بلند شد و پشت بند اون صدای ناله ای ازط دهانم خارج شد . به خودم که روی زمین پهن شده بودم نگاه کردم . سریع از روی زمین نیم خیز شدم و در حالی که نگاهم به المیرا بود که گوشه ای ایستاده بود و زیر زیرکی می خندید قیافه گرفتم . نگاهش کن چقدر بی ملاحظه بود . عوض اینکه بیاد کمک داره می خنده ....
از روی زمین بلند شدم و مشغول تکوندن خاک مانتوم شدم . صدایی غریبه در گوشم پیچید ....
-معذرت می خوام که زدم بهتون .....
تازه سر بلند کردم و یادم افتاد که با شدت به کسی برخورد کرده بودم .
نگاهم روی صورتش میخکوب شده بود . او کجا و اینجا کجا ......
با من و من گفتم:
-شما .....
و بعد ساکت شدم . لبخندی دلنشین زد و گفت:
-مسلماً اون کسی که بهت گواهینامه داده یه شخص ناشی بوده ....
هم خنده ام گرفته بود هم شاکی شده بودم . چی می گفت؟ چه ربطی به گواهینامه داشت ؟ به یاد طعنه ای که در کلامش بود افتادم که معذرت خواهی کرده بود . سرم رو به زیر انداختم و در حالی که گوشه مانتوم رو صاف می کردم گفتم:
-معذرت میخوام که باهاتون برخورد کردم ....
چه معدب؟!!! خودم هم تعجب کردم . لبخندی ناخودآگاه روی لبم سبز شد . لبم رو به دندون گرفتم و نشستم روی زمین تا کلاسورم رو جمع کنم . زیر چشمی دوباره به المیرا که شدت خنده قرمز شده بود نگاه کردم . تو دلم برایش خط و نشون می کشیدم .....
بلند شدم و دوباره به صورتش نگاه کردم . نگاهش شیطنت خاصی رو داشت . دیگه اون نفرت همیشگی توی چشماش نبود . به جاش نوعی .... نمیدونم اما هر چه بود، نوع نگاهش رو می گم . هر چه بود دوستش داشتم . لبم رو به دندون گرفتم و دوباره سر خودم فریاد زدم که مگه قرار نبود فراموشش کنی؟
سرش رو تکون داد و با لخند به المیرا نگاه کرد . شاکی شدم و با لحنی عصبی رو به المیرا گفتم:
-المیرا اگه خنده هات تموم شده بریم ....
لبخندی زد و رو به حمید گفت:
-اینجا چی کار می کنی حمید ؟
سرم رو به سمت حمید چرخوندم و نگاهش کردم .....
-من اومده بودم که یکی از دوستام رو ببینم ....
المیرا با تعجب گفت:
-مگه دوستت اینجا درس می خونه؟
خنده ام گرفت . یه جوری می گفت دوستت که انگار همه دوستای اون رو می شناخت .... حمید نگاهی به صورت من انداخت و در همون حال گفت:
-درس که می خونه اما نه تو این دانشگاه .....
لبخندی زد و دوباره گفت:
-تدریس می کنه ....
لب های به هم دوخته شده ام باز شد و گفتم:
-استاد این دانشگاهِ؟
لبخندی که روی لبهاش بود پررنگتر شد . در حالی که من هنوز به دنبال نوع نگاه همیشگی اش در چشم هاش می گشتم گفت:
-اسمش علی مظاهر.
المیرا جیغ خفه ای کشید و رو به من درحالی که به شدت ذوق زده شده بود گفت:
-استاد مظاهر رو میگه استادِ ......
خنده ام گرفت . چه جالب بود . ما همیشه سر زنگ این استاد به خاطر شیطنتمون مواخذه می شدیم و مطمئن بودیم که به هیچ وجه نمی تونیم این واحد رو پاس کنیم .
-حالا چرا اینقدر ذوق کردی؟
به حمید نگاه کرد و بعد در حالی که از خوشی روی پا بند نبود رو به من گفت:
-خره ذوق هم داره دیگه . اگه تا دیروز نگران این بودیم استاد بهمون صفر بده حالا امیدواریم که بیست و دو میده ....
و بعد با التماس به حمید نگاه کرد . من و حمید هر دو با هم زدیم زیر خنده و المیرا گفت:
-مگه نه حمید .....
حمید به من نگاه کرد . یه لحظه در چشماش به جز حس های همیشگی چیز دیگری دیدم . شراره های از ..... شاید هم من خیالاتی شدم . سرش رو چرخوند و رو به المیرا گفت:
-ماشالله چه خوش اشتها هم هستی ....
ادامه دارد ....
قسمت دوازدهم
حمید رو کرد به من و گفت:
-صبر کنید تا من برگردم و با هم بریم
یرم رو تکون دادم و در حالی که دست المیرا رو محکم توی دستم می فشردم گفتم:
-ممنون من ماشین اوردم .....
سرش رو برگردوند و در حالی که لبخند شیرینی روی لبهاش نقش بسته بود گفت:
-من میخوام اسکورتتون کنم ....
و بعد زد زیر خنده . المیرا هم .
ابروهام در هم گره خورده بود . گره ای کور که به این آسونی ها باز نمی شد . اون لبخند میزد و من هر لحظه بیشتر عصبی می شدم . به المیرا نگاه کردم . منتظر جواب بود . انگار نه انگار که از حس و حال من باخبر بود . این دیگه چه مسخره بازی بود که المیرا راه انداخته بود .....
-المیرا اگه دوست داری با حمید بری برو من اسراری ندارم .....
المیرا با تعجب نگاهم کرد و در حالی که چشمهاش گرد شده بود گفت:
-یعنی چی؟ من و تو هر جا بریم با هم میریم ....
بعد نگاهی به حمید انداخت و گفت:
-مزاحم حمید هم نمی شیم بره به کارش برسه ....
حمید ابروهاش رو بالا برد و با خنده رو به من کرد و گفت:
-مزاحمتی نیست . سر راه هم میریم یه جایی تا با هم چیزی بخوریم ....
سریع سرم به سمت حمید چرخید . خدای من این چش شده بود؟ نه به اون نگاه های پر از نفرتش سر کلاس و نه به این اسرارش. خدایا کمکم کن . همین الان که پس بیفتم . ببینم نکنه ..... نکنه به المیرا دل بسته؟
صداها مثل توپی به سرم افتاده بود و توی سرم بالا و پایین می پرید. ضربان قلبم تند تر می زد . سرم رو با دستم فشردم و قدم هام رو تند کردم . صدای المیرا از پشت سرم می ومد . قطره های اشک ناخودآگاه از چشمام سرازیر شده بود و صورتم رو شستشو میداد . خدای من ، من طاقت این رو ندارم . خدایا کمکم کن . اگه حمید به المیرا دل بسته باشه چی ؟ نه .... من نمیتونم این رو تحمل کنم ... المیرا می دونه من حمید رو دوست دارم . سرم رو فشردم و با صدای بلند سر خودم داد زدم ....
-نه .....
دوباره به راه افتادم چی نه؟ چرا نه؟ تو حمید رو دوست داری . تو میخوایش . چی رو می خوای با نه گفتنت ثابت کنی؟ این که غُدی؟ نه دختر جون تو حمید رو دوست داری ....
با درماندگی سر جام وایسادم و دستهام رو به صورتم فشردم . صدای المیرا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.....
-عزیزم چت شد یهو؟ حالت خوبه ؟
دستهام رو از روی صورتم برداشتم . به صورت المیرا نگاه کردم . رنگش پریده بود . نگران بود . خدای من چطور باور کنم اینکه باید از المیرا جدا شم ؟ من المیرا رو خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنم دوستش داشتم . بغلش کردم و زدم زیر گریه .
المیرا آروم از روی مقنعه موهام رو ناز میکرد .....
-صدای گریه هام توی صدای لطیف المیرا گم می شد . با آرامش دستش رو روی موهام می کشید و در گوشم می گفت:
-ترانه ، عزیز من چرا گریه می کنی؟ چی شد یهو؟ اصلاً اگه دوست نداری باهاش بریم بیرون اشکالی نداره . چرا اینجوری کردی یهو؟ آخه زشته . اون میفهمه ..... ترانه اگه من اسرار دارم بریم برای اینکه فکر نکنه ما تعلق خاطری چیزی بهش داریم . اون که میدونه من با سامانم . ولی .... ولی دلم میخواد اون هم بفهمه که تو بهش هیچ حسی نداری ....
سرم رو از روی شونه اش بلند کردم و با صدایی دو رگه گفتم؟
-بفهمه دوستش ندارم ؟ چی رو بفهمه ؟ من دوستش دارم المیرا چرا نمی فهمی؟ با این دیدار ها من فقط خودم رو عذاب میدم ... لطف کن این دلیل های بچه گونه رو برای من نیار ... خوب؟
صدای زنگ داری توی سرم پیچید .....
-ترانه حالت خوبه ؟
سر بلند کردم و به سمتش نگاه کردم . نگران بود . حسی توی چشماش برق میزد . اما....
وقتی نگاه ثابتم رو روی چشماش حس کرد پلک هاش رو بست و عصبی دستی به داخل موهاش کشید . وقتی چشم باز کرد . دیگه از اون نگاه از اون نگرانی چیزی در چشماش پیدا نبود . چیزی که بود جز تمسخر و نفرت چیزی نبود ....
سرم رو با نفرت چرخوندم و در حالی که اشگهای روی صورتم رو پاک می کردم گفتم:
-ببخشید اگه ناراحتتون کردم . من یهو حالم بد شد .....
المیرا به من نگاه کرد . حمید هم .
-پس بالاخره نگفتید با من میاید بیرون یا نه ....
با تعجب سر چرخوندم و با دیدن لبخند زیباش خنده ام گرفت . المیرا هم . هر سه زدیم زیر خنده . چه لحظه ی قشنگی بود . من تا به حال خنده اش رو به این وضوح ندیده بودم . همیشه هر چی دیده بودم در نگاهش نفرت بود و تمسخر ....
-بریم ترانه ؟
سرم رو تکون دادم و به حمید نگاه کردم . لبخند می زد و به چشمام خیره شده بود .
-پس همین جا باشید تا برم پیش علی بیام ....
پشت کرد به ما که بره . هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای المیرا بلند شد .
-حمید ....
حمید روی پاشنه پا چرخید و به المیرا خیره شد ...
-یادت نره سفارش نمره مون رو به علی جون بکنی .....
حمید زد زیر خنده و در همون حال پشتش رو به ما کرد و رفت .... علی جون؟ چه صمیمی شد سریع این المیرا ....
***
هر سه روبروی هم داخل یک کافی شاپ دنج و شیک نشسته بودیم و در سکوتی که تنها صدای موزیکی که پخش می شد آن را می شکست ، هر کدام در فکر بودیم . نمی دونستم به چی فکر می کنم . به چه چیزی . جالب بود که هر لحظه پرنده شیطون فکرم سر در هر کلبه ای می نشست و به صاحب آن می اندیشید . لحظه ای به رامین . لحظه ای به خودم . لحظه ای به سپهر و لحظه ای .... و لحظه ای دیگر به حمید . به اینکه چطور این نگاه مغرور و زیبا رو فراموش کنم . به اینکه چه شد که فهمیدم دوستش دارم . با اینکه از کجا شروع شد . به اینکه چرا حمید یک بار ازدواج کرده و همسرش رو طلاق داده و به اینکه چرا و چرا و چرا ....
چرا ها به علامت سوال بزرگی تبدیل شده بود و جواب تمامی این علامت سوالها درست روبرویم نشسته بود و به لیوان قهوه اش چشم دوخته بود . سر بلند کردم و به المیرا نگاه کردم . سرش پایین بود و با گوشیش ور میرفت . خنده ام گرفت . حتماً داشت با سامان اس ام اس بازی می کرد . سنگینی نگاهش رو حس کردم . سرم رو چرخوندم و بهش خیره شدم . اون هم ... هیچ کدوم دوست نداشتیم نگاه از هم برداریم . من به چشمهای سبز رنگش نگاه میکردم و در پی یافتن نوع نگاهی آشنا بودم و اون .... به راستی به چی نگاه می کرد ؟ به سیاهی چشمهام و به مژه های بلندم ؟ ناخودآگاه به یاد رامین افتادم . به یاد جمله ی همیشگیش . که می گفت ((آدم تو سیاهی چشمات گم میشه)) ببینم نکنه حمید هم .... نکنه اون هم تو سیاهی چشمام گم شده . چرا هیچ حرکتی نمی کنه ... به زحمت پلک هام رو بهم میزنم و آهسته چشم باز می کنم . این بار رنگ نگاهش عوض شده بود . همون نوع نگاه آشنا . نگاهی پر از حسرت . نگاهی پر از نفرت . من عاشق این نوع نگاهش بودم . نفسی میکشم و زیر لب می گم خدایا شکرت . خنده ام میگیره . خدایا شکرت ؟ این دو کلمه غریب چی بود که من گفتم . نه دو کلمه نه ... یک کلمه ... در خدا بودنت هیچ شکی نیست . اما در شکر کردنت . باز هم شکی نیست . اما این که من شاکرت باشم جای تعجب دارد . یاد گرفته بودم . عادت کرده بودم . از بچگی بهمون تلقین کرده بودن که هر چی شد بگو خدایا شکرت ... اما چه فایده که فقط تو سرمون فرو کرده بودند . میگیم خدایا شکرت . اما همه چیز رو قبول داریم . خودم این خود من وقتی رامین مرد من به عظمتت به تقدیرت شک کردم . گریه کردم . هنوز هم گریه میکنم و از تقدیرت شاکیم ... پس چه شکری ؟ چه حرفها میزنم من . چه حرفها و اعمالم ضد و نقیض . چه جالبه که شکرت میکنم و از طظرفی کفر می گم .....
-کجایی؟
سر بلند کردم و به المیرا نگاه کردم .
-رمال شدی؟ توی لیوان قهوه ات به دنبال چی هستی؟
خنده ام گرفت . راستی توی فنجونم به چش خیره شده بودم ....
لیوانش رو به سمتم گرفت . نگاهش کردم . نگاهم کرد . چشماش از شیطنت برق میزد . لبخندی گوشه لبانش نشسته بود . خندیدم . اون هم .
-برام فال میگیری؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
-مگه من رمالم ؟
هر سه زدیم زیر خنده ....
صدای زنگ تلفنش که بلند شد . صدای خنده مات قطع شد . با لبخند به مانیتور گوشیش نگاه کرد . در یک لحظه ابروانش در هم گره خورد . گره ای کور ... عظلات صورتش از عصبانیت منقبض شده بود . سر بلند کرد و به صورت متعجبم نگاه کرد . سریع سرش رو پایین انداخت و گوشی اش رو روشن کرد ...
-میشنوم .....
چقدر سرد . چقدر عصبی حرف میزد . سکوت کرده بود و به لیوانش خیره شده بود . از عصبانیت دستش رو مشت کرده بود و عصبی گوشی اش رو به صورتش میفشرد . صدای ضعیفی از اون سوی خط به گوش من می رسید . به حدی ضعیف که نمیشد تشخیص داد که صدا برای زن یا مرد.....
من و المیرا نگاه معنی داری به هم انداختیم و سر تکون دادیم ....
حمید هنوز سکوت کرده بود و گوش میکرد . بعد از لحظه ای گفت:
-برات میفرستم .....
گوشی رو قطع کرد و اون رو آهسته به روی میز پرت کرد . دستهاش رو روی میز گذاشت و سرش رو در آغوش دستهاش . موهای لختش ازمیان انگشتانش که داخل موهاش فرو رفته بود روی دستهای کشیده اش ریخته بود و من از دیدن ناراحتیش در حال مرگ بودم ....
صدای المیرا رو شنیدم که گفت:
-بچه ها بریم ؟ دیر وقته .....
حمید سر بلند کرد و اولین چیزی که دید نگاه نگران من بود . لبخندی خشن زد و گفت:
-بریم من هم دیرم شده ....
ادامه دارد .....
قسمت سیزدهم
-چی ؟
-چته چرا داد میزنی؟
سر برگردوندم و با تعجب در حالی که عصبی دستهام رو توی هوا تکون می دادم رو به رها گفتم:
-رها . من از دست تو چی کار کنم ؟ این مذخرفات چیه میگی؟
رها شاکی خودش رو روی مبل داخل پذیرایی انداخت و در حالی که یکی از پاهاش رو روی اون یکی مینداخت گفت:
-کدوم مذخرفات ؟ بشین ببینم اصلاً تو چته ؟
نگاهی به پاهای کشیده و سفیدش انداختم و از این همه آرامشش عصبی شدم . در طول پذیرایی شروع به قدم زدن کردم و در حالی که سرم رو با دستم فشار میدادم گفتم:
-چطور به خودش اجازه داده همچین پیشنهادی رو بکنه .....
صدای رها رو شنیدم که می گفت:
-ببینم تو چرا یهو اینقدر شاکی شدی؟ بیچاره گناه که نکرده فقط از من خواسته از تو خواس .....
رو برگردوندم و درحالی که از شدت عصبانیت دستهام رو بهم فشار میدادم فریاد زدم ....
-حرف نزن ببینم . بیخودی طرفش رو نگیر. یعنی چی که گناهی نکرده . اصلاً من نمی فهمم این چه پیشنهاد مسخره ای بوده که داده. ها؟؟؟؟
صدای قدم هایی توی راهرو پیچید . سر بلند کردم و به کاوه که محکم و مغرورانه قدم برمیداشت نگاه کردم . تی شرت سفیدی با شلوار کتانی به همان رنگ به تن داشت و موهایش رو زیبا آراسته بود . با نفرت سرم رو برگردوندم و به رها نگاه کردم . با دیدن کاوه به من نگاه کرد و شونه هاش رو با دستاش به سمت بالا اورد که یعنی نمیدونم . بعد از پذیرایی خارج شد .
با لرزشی که در تک تک سلول های بدنم حس میکردم خودم رو روی مبل انداختم و زیر لب جواب سلام کاوه رو دادم .
چرا اینقدر عصبی شده بودم ؟ چرا ؟ مگه رها چی گفته بود ؟ مگه کاوه گناهی داشت ؟ مگه من آدم نبودم ؟ مگه کاوه دل نداشت ؟ مگه کاوه حق نداشت عاشق شه؟ مگه ....
کلافه با کف دستم به پیشونیم کوبیدم و از روی مبل پریدم . نگاهی به پذیرایی بزرگ عمه انداختم و بعد به کاوه که با لبخندی شیرین به من نگاه میکرد . از دستش حرص میخوردم . چرا ؟ چرا بین این همه دختر من رو انتخاب کرده بود؟
-چرا ؟ چرا کاوه ؟
لبخندی زیبا زد و ابروهاش رو بالا انداخت و بعد با دستش قلبش رو نشون داد و گفت:
-تقصیر من نیست .
خنده ام گرفت . اما به حدی عصبی بودم که به خنده اجازه حضور ندادم . دستم رو تکون دادم و گفتم:
-بین این همه دختری که دوستت دارند چرا اومدی سراغ من ؟ چرا نرفتی سراغ یلدا، یغما، ریما؟
از روی صندلی بلند شد و با آرامشی نسبی که همیشه در پشت چهره شیطونش پنهون شده بود نگاهم کرد . من وسط سالن ایستاده بودم . با دو قدم به من نزدیک شد . کمی نگاهم کرد و بعد شروع به قدم زدن کرد . بعد از اینکه چرخی دورم زد دوباره روبه روم ایستاد و با لحنی خنده دار با دستش به روی سینه اش ضربه ای زد و گفت:
-آهای قلب میشنوی؟ می گه چرا بین این همه دختر ریما ، یغما ، یلدا من ؟
نگاهم به صورتش افتاد . چشماش از شیطنت برق می زد . دستش رو روی گوشش گذاشت و بعد در حالی که انگار داره به صدای ضعیفی رو گوش میده گفت:
-تاپ، توپ، تاپ، توپ .
خنده ام گرفت . نگاهم کرد و دستهاش رو بالا برد و گفت:
-می شنوی؟ میگه ترانه یه چیز دیگه است ....
چرخی زدم و پشتم رو بهش کردم . از دستش خنده ام گرفته بود . اصلاً چرا اینهمه شاکی شده بودم ؟ اون هم قلب داشت . اون هم احساس داشت . اصلاً من چم بود ؟ کاوه من رو دور زد و روبه روم ایستاد . برای بار اول بود که اینطور به اندام کشیده و عضلانی اش نگاه مینداختم . یک سر و گردن از من بلندتر بود . صورت کشیده و استخوانی داشت . با چشمهای مشکی و موهای پرکلاغی لخت . درست مثل خودم . پوست سبزه وگونه های کشیده و چشمانی سرشار از شیطنت .
-آهای خانوم حالا من جواب این تاپ و توپ قلبم رو چی بدم ؟
نگاهم به سمت گرانیت های کف سالن کشیده شد . سر به زیر انداختم و گفتم:
-جواب من منفیه ....
و به سرعت به سمت مبل رفتم و کیفم رو برداشتم . وقتی میخواستم از سالن عبور کنم صدای کاوه رو شنیدم که با لحنی غمگین گفت:
-لااقل بهم بگو بهش بگم به چه جرمی ؟ به خاطر کدوم گناه نکرده به همچین مجازات سختی گرفتار شده ؟
برای لحظه ای پا نگه داشتم . سرم رو انداختم پایین . با نوک انگشتام قطره اشکی سمج رو که به سمت لب هام می رفت رو گرفتم و با صدای زیر گفتم:
-به جرمه اینکه عاشق کسی شده که قلبی توی سینه اش نیست ....
صدام رو پایین اوردم و طوری که فقط خودم می شنیدم گفتم:
-چون قلبش رو تقدیم دو چشم سبز مغرور کرده .....
سریع از ساختمون عمه خارج شدم . هنگامی که توی حیاط سر برگردوندم و به خانه اشرافی عمه نگاه کردم .دلم گرفت . آهی سینه سوز کشیدم و پیش خودم گفتم:
-کاوه معذرت میخوام . اما من لیاقت عشق تو رو ندارم . خیلی ها هستند که لیاقت عشق پاک تو رو دارند . درکم کن کاوه . درکم کن .....
هیچ وقت به کاوه اینطور جدی فکر نکرده بودم . زمانی که یغما یا ریما از اون تعریف میکردند . خنده ام می گرفت و ریما چنان از پسر عمه اش تعریف میکرد که اگه نمی دونستم اون پسر عمه خودمه میگفتم داره دروغ میگه .... یا یغما که همیشه از اون به عنوان شیطونترین و جذابترین پسری که دیده بود یاد میکرد . راستی اگه اونها بفهمیند که کاوه عاشق دختری بی احساس مثل من شده چی میگن؟ پیش خودشون نمیگن که عجب آدم آب زیر کاهی بودم که حرفهای عاشقونه اونها رو می شنیدم و ......
خدای من چرا ؟ مطمئن بودم اگر قلبم گرفتار نبود می تونستم به راحتی کاوه رو بپذیرم . ای خدای من چی کار کنم . این چه مکافاتی بود که من گرفتارش شدم ؟ چرا عاشق کسی شده بودم که چشمهاش رنگ نفرت داشت . چیزی که من هیچ وقت در نگاه دیگری ندیده بودم ....
صدای زنگ ساعت کنار تختم مجبورم کرد چشمهای خسته ام رو باز کنم . تمام شب فکرم مشغول کاوه و پیشنهاد ازدواجش بود . خسته بودم و چشمهام می سوخت .....
باید به کلاس می رسیدم . می ترسیدم دیرم بشه .
بدون اینکه صبحونه ای که مامان برام آماده کرده بود رو بخورم به سرعت به سمت کلاس به راه افتادم .
شیشه ماشین رو کشیدم پایین و با خنده گفتم:
-جیگر اجازه می دی در رکابتون باشیم ؟
المیرا پشتشو به من کرد و با اشفه به سمت ماشین اومد.....
خنده ام گرفت . با اشفه نشسته بود و با دستش خودش رو باد می زد .
-بله . سلام عرض شد تنگ زیبای بلوری . اومدی از راه دوری؟
زد زیر خنده و برگشت و نگام کرد .
-بمیری . چه شاعر پیشه هم هست . خوب جیگری منو کجا می بری؟
این کلمات رو با اشفه و نازی می گفت که خنده ام گرفته بود .
-اختیار داری . کلام همنشین در من اثر کرد .
یهو نگاهی بهم کردیم و با هم زدیم زیر خنده . وقتی ماشین رو روشن کردم تا به راه بیفتم نگاهی به صورت المیرا کردم و گفتم:
-چه خبرا؟
-چه خبرا ؟ خوب از کجا شروع کنم؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-از هر جا دوست داری....
المیرا لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
-اوهوم . خبر . شنیدی میگن اشرف خانوم همسایه روبرویمون شوهرش سرش هوو اورده ؟ شنیدی میگن منیره خانوم دخترش با دوست پسرش از خونه فرار کرده ؟ شنیدی میگن قراره برای پسر اقدس خانوم خواستگار بیاد . میبینی خواهر دور و زمونه عوض شده دخترا میرن خواستگاری پسرا.... واه ..... راستی شنیدی میگن این خواننده جیگولیه هست که این شر و ورا رو که نمیدونم اسمش چیه رو میخونه . آهان این رپرِه خوش تیپه هست ! خبر مرگش . مادرش داغش رو ببینه با تهیه کننده ریخته رو هم و سر زنه رو شیره مالیدن و کلی پولش رو بالا کشیدن . حالا نمیدونم ها راست و دروغش پای اونهایی که این خبرها رو میارن ..... دیگه اها اینکه ان شالله به امیدی خدا قراره عزاییل بیاد جون تو رو بگیره و من رو راحت کنه ....
یهو مثل فنر به سمت من که از خنده رو به بیهوشی بودم پرید و گفت:
-خیر ندیده ذلیل شده چه خبری می خواستی باشه . کاوه میاد خواستگاری تو و من باید خبر بدم؟
خنده ام و قورت دادم و در حالی که سعی میکردم به رانندگی مسلط باشم گفتم:
-گمشو دیونه این اراجیف رو از کجا اوردی پشت سر هم بافتی؟
خندید و گفت:
-چی کار کنم بیکاریه دیگه ... خواهر ....
زدم زیر خنده و راهنما زدم و برای پارک کردن به سمت پیاده رو خیابون پیچیدم .
-نگفتی چی جواب کاوه رو دادی؟
برگشتم و با تعجب به صورتش نگاه کردم . خندید و گفت:
-گفتم شاید علقت اون لحظه سر جاش بوده جواب مثبت دادی.....
ماشین رو پارک کردم و گفتم:
-حالا پیاده شو و اینقدر چرت و پرت نگو .....
کتابهام رو به سینه ام فشردم و شانه به شانه المیرا به راه افتادم . هر دومون سکوت کرده بودیم . یهو المیرا دستم رو فشرد و ایستاد . سر بلند کردم و به المیرا نگاه کردم . به جایی خیره شده بود . مسیر نگاهش رو دنبال کردم و سامان رو دیدم که با دختری مشغول صحبت بود . دستش رو کشیدم و به سمت پله ها هولش دادم .
-اینقدر بدبین نباش و اینقد هم تابلو بازی در نیار . بزار فکر کنه ندیدیش.
رنگش سفید شده بود و قدم از قدم برنمی داشت . به زور از پله ها بالا بردمش و برگشتم و پایین پله ها نگاه انداختم . موقعیت سامان جوری بود که ما رو نمیدید . دست دختری رو به دست گرفته بود و دختر با لبخند با اون حرف میزد ....
وقتی هر دو روی صندلی کلاس نشستیم . المیرا سر بلند کرد و با لبخندی مصنوعی به نوشین که تازه وارد کلاس شده بود سلام کرد .
با نشستن نوشین سامان هم وارد کلاس شد . سریع به المیرا نگاه کردم . بی تفاوت سرش رو پایین انداخت و داخل کیفش به دنبال شی ای نامعلوم گشت . سامان به ما نزدیک شد . سر بلند کردم و جواب سلامش رو با سر دادم . به المیرا اشاره کرد و با چشم و ابرو پرسید چی شده . خنده ام گرفت . خیلی پرو بود این سامان . سرم رو تکون دادم و المیرا رو صداش کردم .
سر بلند کرد وبه سامان که سلام میکرد نگاه کرد .
بیخیال و با صدایی که میلرزید اما با لبخندی گرم جواب سلامش رو داد و به این طریق او را پی کار خودش فرستاد . تنها من میفهمیدم که چه حالی داره ....
حمید وارد کلاس شد و با خنده ای که به راستی او را زیبا کرده بود به سمت ما اومد و سلام کرد .
خیلی گرم باهاش سلام و احوال پرسی کردیم . برخلاف انتظارم المیرا خیلی شیطونی میکرد و میگفت و میخندید .
سامان روبه روی ما نشسته بود و به حرفها ما گوش میداد . لبخند المیرا نشون از دردی که اذیتش میکرد داشت . تنها من او را درک میکردم . میخندید . اما چشمهاش .... من خوب با غم این چشمها آشنا بودم . خوب .....
میشناختمش . خوب ....
-راستی تو نگفتی جواب خواستگاری کاوه رو چی دادی؟
سرم رو چرخوندم و به حمید که داشت کتابش رو ورق میزد نگاه کردم . سر بلند کرد و برای لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد .
-به نظر من پسر خوبیه . مخصوصاً که میشناسیش بهش جواب مثبت بده ....
سرم رو چرخوندم . تعجب کردم . چرا حرف کاوه رو میزد؟ اون که میدونست من جوابم در هر صورت منفیه . چون به هیچ وجه از ازدواج فامیلی خوشم نمیومد .
-تو نگفتی از کجا فهمیدی کاوه از من خواستگاری کرده .
لبخندی شیرین زد و سرش رو کج کرد و موهاش به روی چشمهاش ریخت . با دستش موهاش رو جمع کرد و گفت:
-ایلیا .....
به فکر فرو رفتم . کاوه و ایلیا با هم دوستای صمیمی بودند و خیلی صمیمی .... یک بار که خانواده المیرا خونه ما بودند خانواده عمه هم به خونه ما اومده بودند و از اون به بعد ایلیا و کاوه با هم دوستای صمیمی شده بودند . نزدیک به پنج سال از عمر دوستی اونها میگذشت .....
-ترانه به نظر من خوب فکر کن . ایلیا میگفت کاوه خیلی دوستت داره .
رو کلمه دوستت داره چنان تاکید کرد که خنده ام گرفت . سرم رو پایین انداختم و از زیر چشمم به حمید که با لبخندی بیجان به من و المیرا نگاه میکرد . سرم رو بلند کردم و رو به المیرا گفتم:
-راستش تو اینکه کاوه خیلی مرد خوبیه شکی ندارم . اما تو که خوب میدونی من از ازدواج های فامیلی هیچ خوشم نمیاد ....
صدای نفس عمیقی توجه ام رو جلب کرد . سر برگردوندم و به حمید که چشمهاش رو بسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم . المیرا هم ....
برای لحظه ای به المیرا نگاه کردم . باز هم تله پاتی ذهنهامون ..... چشمهای المیرا برقی زد . من هم ..... خنده ام گرفت . المیرا هم ....
-بازم میگم که بیشتر فکر کن . کاوه از لحاظ قیافه و تیپ توپه....
بعد زد زیر خنده و گفت:
-وضع مالی خوبی هم داره تا اونجایی که من می دونم خیلی خوش اخلاقه و فهمیده ....
نمی دونم چرا المیرا اسرار داشت اینقدر راجع به کاوه صحبت کنه .....
-باشه عزیزم بیشتر فکر می کنم . رضایت میدی؟
چشمکی بهم زد و سرش رو انداخت پایین .....
صدای گوشیم بلند شد . سرم رو بلند کردم وبه المیرا که به صفحه گوشیم خیره شده بود نگاه کردم و بعد به گوشیم . تعجب کردم . با چشمهایی گرد شده به المیرا نگاه کردم . اون هم . المیراخنده اش گرفته بود . با هم یک صدا گفتیم ....
-کاوه .....
بعد زدیم زیر خنده ....
گوشی رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم ....
-الو ....
-سلام . ترانه ...
-سلام خوبی کاوه؟
-مگه تو گذاشتی واسه من حالی بمونه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-به من چه .....
خندید و گفت:
-زیاد مزاحمت نمیشم فقط زنگ زدم بهت بگم ساعت پنج میام باهم بریم بیرون ....
ابرهام رو بالا انداختم و درحالی که به برگه ای که روی برد توی راهرو زده شده بود نگاه میکردم گفتم:
-کجا ان شالله؟
-تو یه باخت به من بدهکاری؟
با صدای نیمه بلندی فریاد زدم ...
-کاوه.....
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
-شوخی کردم . باهات میخوام حرف بزنم ...
-باشه . فعلاً
-خداحافظ....
گوشی رو قطع کردم و به کلاس برگشتم . سنگینی نگاه بچه ها رو روی صورتم حس میکردم . به سمت المیرا رفتم . خنده اش گرفته بود . پرسید :
-چی گفت؟
روی صندلی نشستم و درحالی که نفس عمیقی میکشیدم گفتم:
-قرار گذاشت که منو ببینه ....
صدای حمید به گوشم رسید که گفت:
-ترانه.....
با تعجب نگاهش کردم .المیرا آروم پاش رو به پام کوبید . خنده ام گرفت . لبم رو گاز گرفتم و به حمید نگاه کردم .
-می شه برگه لکچر جلسه پیشت رو بهم بدی؟
برگشتم و به المیرا نگاه کردم . سرش رو انداخته بود پایین و با کتابش ور می رفت .
-برگه لکچچر مکن چیز بدرد بخوری نداشت .
-اما من از مطلبت خیلی خوشم اومد . البته اگه لازمش نداری
نگاهش کردم . چشمهای خوش رنگش برق میزد . خدای من .... منظورش از این کار چیه؟
-مگه ازت خواستگاری کرده که جوابش رو نمیدی؟
سرم رو برگردوندم و به المیرا که آروم بغل گوشم این جمله رو گفت نگاه کردم .
خنده ام گرفته بود . از دست این المیرا ....
-باشه . بهت میدم .....
المیرا نگاهم کرد و لبش رو گاز گرفت . با کتابم کوبیدم روی دستش و خندیدم . المیرا هم ....
ادامه دارد...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)