فصل هشتم
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آن شب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.
آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگی می کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!
خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید .
_نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ ورشکست شدی؟
_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!
_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟
آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!
_کی امید؟
_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!
خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی در فروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟
_ شاید اشتباه دیدی؟
_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟
خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم.
_ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟
_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!
_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟
_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )
آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!
_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟
_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟
_ آن زن چه شکلی بود؟
_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم .
_ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد .
_دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !
_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟
_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد .... و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی ! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد . شب منتظر تلفنت هستم.
سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.
آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.
آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند.
_ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم.
_ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.
خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.
سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر در نیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.
سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.
ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟
_اتفاقی افتاده؟
_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!
_با بچه ها بیرون رفتیم .
_ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم .
_ مادر چرا پدر عصبانی شده؟
مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟
_به چه دلیل ؟
_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟
فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید.
_ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی .
_ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .
صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !
_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .
پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرت هر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی .
_ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید.
_ اتفاقا خیلی هم ساده است . همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده .