قسمت یازدهم
بعد از ناهار هر کی مشغول کار شده بود...کار من طوری بود که دیگه زیاد با کامپیوتر مژگان
کاری نداشتم..اما خب از فضولی داشتم خفه میشدم...باید میدیدم تو اون فولدر چی
هست..فکرم متمرکز نمیشد..یه دلم میگفت به تو چه مرتیکه سرت به کار خودت باشه...یه
دلم میگفت فقط میخوای ببینی چی توشه دیگه...بالاخره کنجکاویم پیروز شد...از در اتاقم به
همراه سه تا فایل خارج شدم که هر کی دید فکر کنه کار دارم..احساس میکردم همه فهمیدن
من هیچ کاری ندارم ولی الکی دارم سرک می کشم تو سیستم مژگان...خیلی به خودم
شک داشتم...اگه احدی می فهمید خیلی شاکی میشد...فایلها رو گذاشتم روی میز...همه
سرشون به کار گرم بود..هیچ احدی متوجه من نبود..شرکت شلوغ بود و رفت و آمد زیاد شده
بود...نشستم پشت سیستم که استند بای بود..ویندوز که اومد یه راست رفتم سراغ همون
فولدر...خوشبختانه پشت سرم دیوار بود دید نداشت...کسی نمی تونست مانیتورو
ببینه...دستهام میلرزید..فولدر پیداش کردم...نفس عمیقی کشیدمو دوبار کیلیک
کردم
روش...واااااااای..خدای من باورم نمیشد....اگه با چشمهای خودم نمیدیدم امکان نداشت باور
کنم...عکسهای مژگان بود...همش ناجور بود...بعضیاش بدون لباس بود و مثل هنرپیشه های
پورنو تو حالتهای مختلف عکس انداخته بود...نمیشد ازش چشم برداشت...تو همون حالت که
به دقت همه رو نگاه میکردم بیشتر ازش متنفر میشدم...از یه طرف بدن قشنگشو نگاه
میکردم از یه طرفم میگفتم معلوم نیست این عکسها رو کیا دیدن..اصلا واسه کی این عکسها
رو انداخته...صفحه رو بردم پایینتر...عکس های دیگه ای اومد...با چند تا مرد...صورت مردها
اصلا دید نداشت...با همون یه مقدار دیدشم مشخص بود همشون غریبه هستن...یا حداقل
من اولین بار بود میدیدمشون...گیج شده بودم..یعنی مژگان هرزه است؟؟...شایدم اینا
فامیلشونن..آخه کودن آدم با فامیلهاش عکس بد میندازه؟؟...خب شاید ...خدایا این عکسها
یه معنی بیشتر نداره...آخه تو چی کم داشتی دختر...اگه کار نداشتی میگفتم از بیکاری و بی
پولی بوده...اما تو شرکت ما..با اون همه درآمد...ما همه پشت سرت بودیمو هواتو
داشتیم...هیچ کس بهت بد نگاه نکرده بود...خود احدی مثل خواهرش هوای همه خانوما رو
داشت...پس چه مرگت بود؟...حالا فهمیدم چرا اینقدر از نعمتی میترسید...حتما با اونم یه
غلطی کرده بود...بیخود نبود که شب و روز خواب نداشت و هی به من زنگ میزد...چرا من
احمق تا حالا نفهمیده بودم...انگار تازه قفل مغزم باز شده بود...یاد بعضی از مشتریها افتادم
که تا با مژگان حرف میزدن همه اعتراض و شکایتهاشون قطع میشد...اما مژگان چرا این کارو
میکرد؟؟..اینو خوب میدونستم که به پول هیچ احتیاجی نداره...درآمدش اونقدر هست که نیاز
نداشته باشه...تازه اونقدرم هواشو داریم که اگه سرکارم نیاد بازم احتیاجی به این لاشی
بازیها نداره..پس دیگه چی میموند؟؟..نیاز جنسی...یعنی اینقدر واسش مهمه؟؟..اونم نه با یه
نفر..دو نفر...با چندین نفر...یاد حرف پرستو افتادم...من از این زن بدم میاد...یه جوریه...حق
داشت...زنها همدیگرو بهتر میشناسن...اصلا این مژگان چرا امروز نیومده؟؟..عصبی شده
بودم...احساس میکردم منو اسگل کرده بوده...جلوی من زار میزد و نگران بود که آبروش
نره...در حالیکه تو بغل ده نفر عکس داره...صفحه رو بستمو از پشت سیستمش سریع بلند
شدمو رفتم اتاقم...اولین کاری که کردم شماره مژگانو گرفتم...خاموش بود...کدوم گوریه؟...چرا
از صبح تا حالا خاموشه؟؟...ازش بدم اومده بود...میخواستم در اولین فرصت اخراج بشه..اینجور
موقع ها که طرف بدون هیچ مشکل و نیازی به همه پا میده اصطلاحا میگن مریضه...مژگانم
مریضه...با اون ظاهر قشنگ و نازش...با اون همه قشنگی و لوندی...اما چقدر دلش سیاه و
زشت بود...سر همه ما کلاه گذاشته بود...آبروی شرکتم داشت حراج میکرد...کافی بود همه
بفهمن مژگان پا میده...اونوقت دیگه آبرو واسه ما نمیموند..منم که اخراج میشدم..چون عرضه
نداشتم منشیمو کنترل کنم...بازم سردرد عصبی گرفتم....لعنت به تو مژگان...
ساعت 5 شد..انگار رفته بودم تو قفس..درو دیوار شرکت داشت خفم میکرد..دیگه نمیتونستم
بمونم...بیشتر از هزار بار شماره مژگانو گرفته بودم خاموش بود...کلافه بودم..یه دلم میگفت
نکنه چیزی شده...نکنه بلایی سرش اومده...شماره خونشونم تو پرونده هاش بود...خیلی
وقت میبرد اگه میخواستم پیداش کنم..تازه ممکن بود بقیه شک کنن...به خودم میگفتم صبر
کن...فردا میاد می فهمی چی شده دیگه...تابلو بازی درنیار...از شرکت زدم بیرون...ماشینو
روشن کردمو یه راست رفتم سمت خونه...خیلی سریع رسیدم خونه..بی حوصله و بی حال
بودم..قرارمون با پرستو این بود که ناراحتیه بیرونو نیاریم خونه..اما اینبار انگار نمیشد..همه مغز
و فکرم بی حوصله بود..ماشینو بردم تو و گذاشتمش کنار ماشین پرستو...از در خونه که رفتم
تو خونه مثل همون قدیمها مرتب و منظم بود..پرستو رو صدا زدم هیچ جوابی نمیومد...ولو
شدم رو مبل...نگاهی به اطرافم کردم..صدای آب میومد...بلند گفتم پرستو حمومی؟؟..بازم
صدا نیومد..حوصله نداشتم برم تا جلوی در حموم...از صداش مشخص بود حمومه...صبر کردم
تا بیاد بیرون...ساعت 5:40 بود...چه زود رسیده بودم خونه...روزهای دیگه 8-9 میومدم...دوباره
شماره مژگان رو گرفتم ..بوق خورد..هول شدم...پس گوشیشو روشن کرده بود...سعی کردم
به خودم مسلط باشم...
* بله؟؟.
- سلام خانوم حمیدی...چه عجب بالاخره گوشیتون روشن شد...خوش میگذره؟؟..
* سلام...آقای اصلانی خوب هستید...ببخشید..واسه من کار پیش اومده بود نتونستم
بیام...گوشیم شارژ نداشت...
لحن صداش مثل آدمهای گیج بود که تازه دارن به هوش میان...نمیدونم شاید مست بود...ولی
کلماتش رو خیلی کش میداد..اما واضح بود که سعی داره خودشو عادی نشون بده..اما
کشش بیش از حد کلماتش بدجوری تو ذوق میزد..
-بله...شما حتی به شرکت هم خبر ندادین...یعنی کارتون اینقدر مهم بوده؟؟..میدونید امروز
چقدر کار من سخت شد؟؟..
* معذرت میخوام....متاسفم...شب باهاتون تماس میگیرم..فعلا خدانگهدار...
بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد...با تعجب به گوشیم نگاه کردم...این داره چه
غلطی میکنه...هر چی بود حالش طبیعی نبود...همزمان با ساعت خروجش از شرکت
گوشیشو روشن کرده بود..این نشون میداد که میخواد بقیه فکر کنن تو شرکت بوده...چون
گاهی تو شرکت پیش اومده بود که گوشیهامون خاموش باشه...همینش منو به شک انداخته
بود...گیج شده بودم...گوشیمو گذاشتم روی میزو رفتم تو فکر...
صدای پرستو منو به خودم آورد...سلاااااام...کی اومدی عزیزم؟؟...برگشتم به طرف
صدا...پرستو با یه حوله سفید و کوتاه که پیچیده بود دورش ایستاده بود جلوم...جواب دادم
سلام خانومی...بدو برو لباس بپوش موهاتم خشک کن سرما میخوری...خودشو لوس کرد و
گفت نه...سرما نمیخورم...اومد خودشو پرت کرد بغلم...حوصله نداشتم شوخی کنم
باهاش...آهسته گونه اشو بوسیدمو گفتم خیلی خسته ام پرستو...اخم خوشگلی کرد و
گفت چی شده؟؟..خسته نیستی...بی حوصله ای...باز کی دسته گل به آب داده تو ناراحت
شدی...از توی بغلم جا به جاش کردم که بلند شه گفتم هیچ کس..مهم نیست...فعلا میرم
بالا استراحت کنم...تو هم بدو موهاتو خشک کن...سرما میخوری هاا...با نگرانی نگام کرد و
چیزی نگفت...بهتر بود چند دقیقه با خودم خلوت کنم...گوشیمو از روی میز برداشتمو رفتم
طرف پله ها...از پله ها که میرفتم بالا سنگینی نگاه نگران پرستو رو حس میکردم...به خودم
گفتم حالا گیریم یه روز نیومده سرکار...به جهنم...به درک..اصلا با هر کی که بوده به تو
چه...رسیدم جلوی اتاق خواب و گفتم آخه زنیکه اومده به من میگه میترسم آبروم بره...بعد
اون همه عکس تو کامپیوترشه...اصلا این کار چه معنی میده...وقتی یه روز نمیاد سر کار
احتمال نمیده شاید من برم سراغ کامپیوترش...خیلی راحت دسترسی دارم به
سیستمش...شاید فکر کرده فضولی نمیکنم...اما کسی که این همه عکس بد داره هر
احتمالی رو باید بده...در اتاقو باز کردمو رفتم تو....کراواتمو درآوردم...داشت خفم
میکرد...لباسهامو عوض کردمو یه شلوار پوشیدم...دراز کشیدم رو تخت..چشمامو بستم و
سعی کردم دقیقتر فکر کنم...
چند دقیقه بعد تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نعمتی...به یه بهانه ای باید بفهمم چه خبر
شده...مژگان این آخریا فقط نگران نعمتی بود...شاید اصلا امروز پیش اون بوده...این احتمال تو
ذهنم خیلی قوی بود...نمیدونستم حقیقت داره یا چون خیلی بهش فکر کردم مطمئن
شدم...گوشیمو که گرفتم تو دستم یادم افتاد شمارشو ندارم...تو شرکته تو موبایلم وارد
نشده...لعنت به این شانس...یاد حرف مژگان افتادم گفت شب باهات تماس میگیرم...چرا
شب؟؟..نمیخواستم باز پرستو ناراحت شه...هر چی فکر میکردم کمتر نتیجه
میگرفتم...چشمامو بستمو با اینکه اصلا وقت خواب نبود ولی سعی کردم یه چرت کوتاه بزنم مخم استراحت کنه...
چشمامو که باز کردم صورت قشنگ پرستو رو دیدم...با لبخند نازی نگام میکرد...دستشو
حالت نوازش روی صورتم میکشید...حس خوبی بهم دست میداد دوباره چشمامو
بستم...اومد جلو و تو گوشم گفت آقای تنبل ساعت هشت و نیمه...نمیخوای بیدار شی؟؟..تو
که هیچ وقت این وقت روز نمی خوابیدی...چشمامو باز کردمو گفتم بی حوصله بودم...الان
بهترم...تا تو دو تا قهوه بریزی منم اومدم پیشت...صورتمو بوس کرد و گفت باشه...زود بیا...
یه کمی غلت خوردم تو جامو به زور بلند شدم...رفتم جلوی آینه و یه دست به موهام
کشیدمو رفتم پایین...بوی غذا میومد...نمیفهمیدم چیه فقط خیلی اشتهامو تحریک
میکرد...معمولا بعد از خواب گرسنه بودم...پرستو از توی آشپزخونه با دو تا فنجون قهوه اومد
بیرون...بوی قهوه اشتهامو بیشتر تحریک کرد...نشستم کنار پرستو..تکیه داد بغلمو با دست
میکشید روی سینه ام...اصلا نمیتونست بی حرکت بشینه..بالاخره باید با یه جای من ور
میرفت...دست کشیدم روی موهای قشنگ و مشکیش..سرشو تکیه داد به سینه ام..گفتم
چه بوی خوبی میاد...کدبانوی من شام چی درست کرده؟؟...لبخند زد و گفت
لازانیااااااا...زبونمو کشیدم رو لبامو گفتم اووومممممم...بخورمش....بلند خندید..صدای زنگ
گوشیم از اتاق خواب اومد...تا اومدم برم جواب بدم پرستو قبل از من دوید و گفت تو بشین
واست میارمش...بدو بدو رفت بالا و از همون بالا در حالیکه آهسته میومد پایین گفت این
زنیکه است...حمیدیه...هول شدم...نمیخواستم پرستو فکر کنه ما با موبایلامون با هم حرف
میزنیم...کاش میشد الان خصوصی حرف میزدم...ولی نمیشد ممکن بود پرستو حساس
شه...گفتم خب عزیزم سریعتر گوشیو بیار الان قطع میشه...تند اومد پایینو خودشو رسوند
بهم و گوشیو داد دستم...جواب دادم
* بله؟؟..
- سلام عرض شد آقا فرشید...حالتون خوبه...عصر بخیر...
تعجب کرده بودم چرا اینجوری حرف میزنه...آقا فرشید؟؟....اونم الان که پرستو کنار من نشسته
بودو گوششو چسبونده بود به گوشی...
*سلام....ممنون...بفرمایید..چیز ی شده خانوم حمیدی؟؟..
-نه...چیزی شده بود ولی الان حل شد...یعنی خودم حلش کردم...بلند خندید...
* شما حالتون خوبه خانوم حمیدی؟؟...
-آره....خوبم...خوبتر از همیشه...تماس گرفتم بگم حسابهای منو با شرکت تصفیه کنید...من
دیگه اونجا کار نمیکنم کار بهتری بهم پیشنهاد شده...
* یعنی چی؟؟...اولا من نمی فهمم شما چی میگی...دوما اگرم میخواید تصفیه کنید باید
خودتون تشریف بیارید..الانم از صداتون مشخصه که باید استراحت کنید..اون از امروزتون که
نیومدین شرکت...اینم از الان که حالتون طبیعی نیست....پرستو کنارم شکلک
درمیورد ....اشاره میکرد قطع کنم...
- من حالم خوبه فرشید خان...باشه خودم فردا میام شرکت...بای عزیزم...
من با چشمهای گرد به گوشی نگاه میکرد...پرستو هم به من...پرسید این چش بود؟؟...گفتم
نمیدونم شاید جایی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بیاد شرکت...پرستو منظورمو نفهمید
اما خودم فهمیدم باید چیکار کنم...