تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 20 از 20

نام تاپيک: رمان كدبانوی من

  1. #11
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت هفتم

    یه ساعتی تو یکی از پارکها نشسته بودمو فکر میکردم..به نظر خودم رفتارم درست نبود خب

    اگه منم بودم شاکی میشدم پرستو با همکار مردش خصوصی حرف بزنه و به منم چیزی

    نگه...حق داشت قاطی کنه..ولی خب نباید چیزی بدونه ممکنه فکر کن مژگان کارش همینه که

    مخ ملتو بزنه...ممکن بود بیشتر روش حساس شه...باید یه مزخرفاتی سر هم میکردم تا

    ساکت شه..اصلا اول باید برم منت کشی ...حرکت کردم سمت خونه...مثلا می خواستیم

    بریم گردش این مژگان حسابی گردشمونو خراب کرده بود..دلمم نمیامد فحشش بدم..یک

    ساعت بعد خونه بودم..ماشینو بردم تو حیاط...خودمم پیاده شدمو رفتم طرف خونه...سوت و

    کور و ساکت بود...فنجونهای قهوه ظهر هنوز رو میز بود..این نشون میداد پرستو قهره...یا

    شایدم اصلا خونه نیست..چون کفشاشو ندیدم...بلند صداش زدم هیچ جوابی نیومد...رفتم

    بالا..همه اتاقها رو سرک کشیدم و صداش زدم..خونه نبود...لعنتی ...پیرهنمو در آوردمو

    انداختمش رو تخت..لخت دراز کشیدم رو تخت...کلافه کلافه بودم...یعنی اینقدر ناراحت شده

    بود که نیومده بود خونه...


    خاک بر سرت فرشید عرضه نداشتی همون موقع مخشو بزنی راضیش کنی...حالا کارت در

    اومد...گوشیمو برداشتمو شماره موبایلشو گرفتم...بعد از سه تا بوق ریجکت شد..باید صبر

    میکردم یه کمی آروم شه..دراز کشیدم رو تختو چشمامو بستم..بدون اینکه بخوام خوابم

    برد..وقتی چشمامو باز کردم ساعت 6 بود..یعنی سه ساعت خوابیده بودم..گیج و خواب آلود

    بلند شدمو دوباره پرستو رو صدا زدم..دیگه تا الان باید میومد...اما جوابی نمیشنیدم..هنوزم

    نیومده بود..بدتر از همه اینکه نمی دونستم کجاست...دوباره شماره موبایلشو

    گرفتم...خاموش بود..یعنی چی؟؟..چه غلطی داره میکنه گوشیشو خاموش کرده؟؟..اصلا

    کجاست...شماره خونه مادرشو گرفتم..با هزار مقدمه گفتم پرستو خونه نیست میخواستم

    ببینم اونجاست یا خونه دوستاشه...اونجا هم نبود...مطمئن بودم خونه کسی غیر از دوستاش

    نرفته..اهل خونه فک و فامیل رفتن نبود...دوست زیادی هم نداشت...باید صبر میکردم تا

    خودش بیاد خونه...خیلی گشنم بود..اومدم پایین تو آشپزخونه و یه نگاه به یخچال

    کردم ...گشنم بود ولی میلم نمی کشید...باید پرستو رو پیدا میکردم..نشستم رو صندلیهای

    توی آشپزخونه که صدای در خونه اومد...پریدم جلوی پنجره...خودش بود پرستو بود...نفس

    راحتی کشیدمو سعی کردم دیگه جو رو کنترل کنم باز دعوامون نشه...خب بیشتر من مقصر

    بودم..پرستو که اومد تو خونه از آشپزخونه رفتم بیرونو جلوی در ایستادم...بدون اینکه نگام کنه

    از جلوم رد شد..آستین مانتوشو گرفتمو گفتم سلام ...کجا رفته بودی نگران شدم...آستینشو

    از دستم کشید بیرون و سریع رفت بالا...خودش خوب میدونست از این رفتارهای بچگانه

    متنفرم...دلم میخواست به جای این همه ادا و اصول بیاد مثل آدم بشینیم با هم صحبت

    کنیم...با اینکه مطمئن بودم در اتاق قفله بازم حرکت کردم به طرف اتاق...دستگیره رو

    چرخوندمو دیدم در قفله...از پشت در گفتم من معذرت میخوام که عصبانی شدمو داد زدم...تو

    که میدونی کار شرکت ما چه جوریه..سودش به یه قسمت میرسه ضررش به کل شرکت...خب

    عصبانی شدم وقتی حمیدی گفت یه سری پروژه ها ناقصه...از توی اتاق صداش اومد که داد زد

    تو به خاطر اون ایکبیری سر من داد زدی...به خاطر یه منشی که فقط قر و غمزه بلده...حتما

    واسه همینم استخدام شده...خونسرد گفتم من که معذرت خواهی کردم...به خاطر اون

    نبود..به خاطر اینکه من اون لحظه کلافه بودمو تو هم گیر داده بودی چی شده...درو باز

    کن ...دوباره از پشت در گفت الان حوصله ندارم...اومدم لباسمو عوض کنم برم پیش

    شیما..من شام اونجام...یه چیزی بگیر واسه خودت بخور...با اینکه خیلی عصبانی شدم اما

    هر جوری بود خودمو کنترل کردمو گفتم عزیزم من دوست ندارم بدون من خونه شیما

    بری...بذار یه شب دیگه هر دو با هم میریم..فریاد زد : اتفاقات توی خونه به تو ربطی

    نداره...دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم منم فریاد زدم من نمیخوام وقتی نیستم بری خونه

    اونها..باز میخوای اون مرتیکه بشینه دیدت بزنه...تو هم که بدت نمیاد..اصلا شعور نداری که

    بفهمی یکی داره می خورتت باید باهاش کمتر قاطی بشی...مثل اینکه دیشبم خیلی بهت

    خوش گذشته باز الان داری میری اونجا...اونم واسه شام که اون یارو خونه است...رفتم عقبتر

    و منتظر جواب پرستو شدم...در اتاقو باز کرد و دیدم مانتوی سبزشو پوشیده با یه شلوار جین

    آبی ...شال و کیف و کفششم ست کرده بود با مانتوش...از اینکه اینقدر به خودش میرسید و

    میرفت خونه شیما متنفر بودم...میدونست من حساسم به اونها عمدا کارشو تکرار

    میکرد..شایدم میخواست جلوی شیما کم نیاره..هر چی بود نمیخواستم بذارم با اون وضع بره

    خونه شیما...بدون اینکه به من نگاه کنه اومد از پله ها بره پایین که جلوش وایسادمو گفتم من

    اجازه ندادم تو بری...اگه خیلی حوصله ات سر رفته میبرمت خونه مادرت یا هر جای دیگه که

    دلت خواست..ولی تنها بدون من حق نداری شام بری خونه شیما...اگه خیلی هم دلت

    میخواد شیما رو ببینی میتونی بری ولی نه خونه اشون واسه شام...هر وقت شوهرش نبود

    میتونی بری مگه اینکه منم باهات باشم...منو پس زد کنار و گفت برو کنار ..یادت باشه تو

    شاید رئیس مژگان باشی اما رئیس من نیستی..دفعه آخرت باشه فرشید که واسه من تعیین

    تکلیف میکنی...خودت هر کاری دلت میخواد میکنی بعدم فکر میکنی میتونی ماستمالیش

    کنی...منو گذاشتی تو ماشین با اون زنه رفتی خصوصی صحبت کنی..مگه شرکت شما چه

    غلطی داره میکنه که همه چیش خصوصیه؟؟..برو کنار...بازوشو گرفتمو آهسته هلش دادم


    سمت دیوار که نتونه از دستم فرار کنه..اینقدر عصبانی بودم که همه بدنم داغ شده بود..رفتم

    جلوشو گفتم ببین پرستو داری با من لج میکنی...من همه چیو بهت گفتم اما تو داری حرف

    خودتو میزنی...این کارو نکن...زندگیمونو به خاطر یه مشت آدم بی خاصیت و حرفهای مفت

    خراب نکن...تو الان با من اومدی بیرون این لباسهاتو نپوشیده بودی حالا اومدی به خاطر شیما

    و شوهرش لباستو عوض میکنی..شاید اگه با همون ظاهر میرفتی بهت چیزی نمیگفتم..اما از

    اینکه با من لج میکنی عصبانیم...دست کشید روی موهاشو صافشون کرد و گفت وقتی مژگان

    خودشو واسه تو خوشگل میکنه منم خودمو واسه اونها خوشگل میکنم...دستمو بردم بالا که

    بزنم تو صورتش اما نتونستم..با اینکه تا آخرین درجه ممکن عصبانی بودم اما

    نتونستم..نتونستم دست به صورت قشنگ و ظریفش بزنم...فقط داد زدم اینقدر اسم اون

    آشغالو نیار..اون خودشو واسه من خوشگل نکرده...اگه یه بار دیگه از این حرفها ازت بشنوم

    پرستو کاری میکنم که تا آخر عمر یادت نره...حالا از جلو چشمم گمشو هر گوری میخوای بری

    برو...تقصیر منه که زود اومدم خونه باهات حرف بزنمو ببرمت بیرون...اگه اونقدر خودخواه بودم

    که تا شب نمیومدم خونه الان حالت جا اومده بود..اینا رو گفتمو رفتم توی اتاق...دیگه برام

    مهم نبود پرستو کجا میره فقط میخواستم بره...صدای گریه پرستو رو می شنیدم..با همون

    صدا و بین گریه میگفت من هر کاری میکنم تو ناراحت میشی...اصلا تو دوست داری همیشه

    من ناراحت باشم...خوبه منم برم با یکی قرار بذارم خصوصی حرف بزنم؟؟؟..طلبکارم

    شده...سر من داد میزنه...اینا رو میگفت و صدای گریه اش خونه رو برداشته بود..سیگارمو

    روشن کردمو رفتم جلوی پنجره...پک های عمیق و تند میزدم..انگار میخواستم زودتر تمومش کنم...

    نمیدونم چقدر گذشت که من آرومتر شده بودمو صدای پرستو هم قطع شده بود..آهسته در


    اتاقو باز کردمو سرک کشیدم..هیچ خبری نبود..رفتم بیرون..صداش زدم

    پرستو....پرستوووووووو...خونه ای؟؟...جوابی نمیومد..نکنه رفته خونه شیما اینا...پس بالاخره

    کار خودشو کرد...سریع برگشتم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به موبایلش...


  2. #12
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    * الو...

    - پرستو..کجایی؟؟...نگران شدم...

    * آخی...نگرانم میشی؟؟...

    هر هر خنده اش داشت گوشمو کر میکرد..

    - گفتم کجایی؟؟...خونه شیما هستی؟؟..

    * آره..شیما جون سلام میرسونه...میگه تو هم بیا...

    صدای خنده شیما میومد هی چرت و پرت میگفت که من متوجه نمیشدم ولی پرستو

    میخندید...
    - پس بالاخره کار خودتو کردی آره؟؟..مگه بهت نگفتم نمیخوام بدون من بری اونجا؟؟...

    * شب می بینمت...فعلا خدافظ...

    گوشیو قطع کرد..اینقدر عصبانی شدم که میخواستم برم بکشمش..سرم تیر می

    کشید...نشستم رو مبل و چشمامو بستم...فکر نمیکردم پرستو اینقدر خودسر شده

    باشه...لجباز...هزار جور فکر اومد تو ذهنم باید پرستو رو آدم میکردم...اونم به روش خودش..با

    لجبازی...اولش تصمیم گرفته بودم شب راهش ندم خونه...ولی اینجوری که نمیشد تازه متهم

    میشدم که زنمو راه ندادم خونه...آبروریزی میشد...یه فکر بهتر کردم..شام واسه خودم از بیرون

    غذا گرفتم...نمیخواستم به کار پرستو فکر کنم...با این کارش منو قهوه ای کرده بود..تا موقع

    اومدن پرستو پای ماهواره بودم.....ساعت حدودا 12 بود که سر و صدای باز شدن درو اومدن

    ماشینش اومد...چند دقیقه بعد اومد تو و بدون اینکه به من نگاه کنه از پله ها راه افتاد طرف

    اتاق خواب...همون عطرشو زده بود..بوش آدمو مست میکرد..زیر چشمی نگاش میکردم

    خوشگل و ناز شده بود..رنگ سبز مثل فرشته ها معصومش میکرد..اما از دستش عصبانی

    بودم...به وسط پله ها رسیده بود که خیلی عادی گوشی تلفن رو برداشتمو الکی شماره

    موبایل مژگانو گرفتم.... عمدا با صدای بلند حرف میزدم..مثلا داشتم با مژگان حرف میزدم..دعا

    میکردم بداهم خوب باشه و ضایع نکنم...

    الو...سلام خانوم حمیدی...این کلمه رو که گفتم صدای پای پرستو قطع شد..فهمیدم سر

    جاش ثابت ایستاده...ادامه دادم خوب هستین؟؟...بله ..از عصر تا حالا دارم شمارتونو میگیرم

    در دسترس نبودین نگران شدم...ممنون منم خوبم...ببخشید این وقت شب مزاحم

    شدم...خواستم بگم فردا صبح سر کوچه منتظر من باشید میام دنبالتون...باید بریم سر اون

    پروژه..نه...نه...زحمتی نیست خوشحال میشم...امشب زودتر بخوابید که واسه فردا خسته

    نباشید..امروز به نظرم یه کمی خسته میومدین...ممنون...پس فردا میبینمتون...قربان

    شما...تا فردا خداحافظ...بعد الکی گوشیو قطع کردم...همونجور که حدس میزدم پرستو

    نتونست خودشو کنترل کنه از همون بالا داد زد تو خجالت نمیکشی...من اینجا وایسادم

    باهاش اینجوری حرف میزنی...تو شرکت چیکار میکنی؟؟؟؟..از کی تا حالا با منشی میرن سر

    قرار؟؟..اونم تو میری دنبالش؟؟...دیگه حق نداری اسم منو بیاری...برو با همون منشیت خوش

    باش..اینو گفت و صداش بغض آلود شد و رفت تو اتاق...یه لحظه دلم واسش سوخت..اما

    واسش لازم بود...حالا می فهمید من چی میکشم وقتی با اون شکل و قیافه میره خونه

    شیما...البته میخواستم صبح بهش بگم که همش الکی بود و واسه این بوده که حرصش

    دربیاد...خنده پلیدی کردمو صبر کردم تا فضا عادی باشه و اگه در باز بود برم کنار پرستو

    بخوابم...نیم ساعت بعد رفتم بالا و دیدم در قفله...زیادم عجیب نبود...برگشتم پایین و رو مبل

    انتهای پذیرایی خوابیدم...

    صبح بیدار شدمو هر چی جلوی در اتاق خواب آویزون شدم پرستو جواب نداد...لباسهام تو اون

    اتاق بود مجبور شدم بدون کت و شلوار با تیپ مسخره ای که مال گردش رفتنم بود برم

    سرکار...یه تی شرت پوشیده بودم با یه شلوار پارچه ای مشکی...تی شرت آستین کوتاهم

    خیلی تو ذوق میزد..تو محیط کاری اصلا با این تیپ نمی رفتیم...احدی خیلی به این چیزها

    اهمیت میداد..ولی چاره ای نبود..از خونه زدم بیرون با همون لباسهام..

    تو شرکت همش حواسم به پرستو بود..میخواستم تا قبل از ظهر زنگ بزنم بهش همه چیو

    بگم..تو اتاقم نشسته بودمو فایلهای ساختمونی رو چک میکردم که مژگان در زد و اومد تو..یه

    سریع کاغذ و آت و آشغال آورده بود میگفت امضا کنم..میدونستم به این بهانه اومده تو اتاقم

    صحبت کنه..بهش اشاره کردم بشینه..یه کمی باهاش جدی بودم..ازش انتظار نداشتم به

    نعمتی اوکی بده..کار بدی کرده بود به نظرم..نشست رو صندلی و خیره شد به من..منتظربود

    من شروع کنم به حرف زدن..با برگه های توی دستم بازی میکردم بهش زیر چشمی نگاه

    کردمو گفتم خبر جدیدی ندارید؟؟..با من من گفت دیشب صد بار زنگ زده...باهاش صحبت

    کنید...من فکر نمیکردم اینقدر کنه باشه...اخمام رفت تو هم..گفتم شما چطور این فکرو

    کردین؟؟..این آقا 600-700 میلیون پول داده به شرکت..اون وقت به همین راحتی قید همه چیو

    بزنه و بره؟؟..خیلی بچگانه فکر کردید..میدونید اگه احدی بفهمه چی میشه؟؟..سرشو انداخته

    بود پایینو با ناخنهای بلند و لاک زده اش ور میرفت..دیگه واسه این حرفها دیر شده بود باید یه

    فکر اساسی میکردیم..تکیه دادم به صندلی و گفتم شمارشو بگیر یه صحبتی باهاش

    بکنم...بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت اینقدر بهم زنگ زده شمارشو حفظم...من میگم

    شما بگیرید..چپ چپ نگاش کردمو گوشی تلفنو برداشتمو گفتم بفرمایید...شماره رو گرفتمو

    زدم روی آیفون منتظر شدم...صدای نکره نعمتی از پشت خط اومد...

    *بله؟؟..

    - سلام عرض شد آقای نعمتی...صبح بخیر...اصلانی هستم از شرکت....تماس میگیرم...

    * به به...حال شما؟؟..شرکت چطوره؟؟..رو به راهه ایشالا؟؟...عوامل خوب هستن؟؟..

    - ممنونم...هم شرکت رو به راهه هم عوامل...راجع به یکی از عوامل تماس گرفتم...خانوم

    حمیدی که خاطرتون هست..البته فکر کنم این روزها حسابی فکرتونم مشغول کرده

    درسته؟؟..

    * متوجه نمیشم...؟؟..یعنی چی؟؟..

    - خوبم متوجه میشید..چون روزی صدبار تماس میگیرید و میگید یا به درخواست شما جواب

    بده یا کپی اسناد رو بده...بازم متوجه نمیشید؟؟..

    * گیریم اینجوری باشه..طرف من شما نیستید...پیشنهاد منم قانونی بوده که ایشون موافق

    بودن...دیگه مشکل چیه؟؟..

    - نه دیگه نشد..ایشون موافق نیستن..واسه همینم شما میخواید مدارک رو واسه شما کپی

    کنن..این شرط ما نبود..شما به چه حقی به منشی شرکت که اومده با شما صحبت کنه

    پیشنهاد میدی صیغه شما بشه...میدونید خانوم حمیدی میخواسته از شما شکایت کنه ما

    نذاشتیم؟؟..

    * هه هه ...شکایت؟؟؟..اونوقت به چه جرمی؟؟..خواستگاری؟؟...مزخرف نگو مرد...

    - خجالت بکش...شما جای پدر بزرگ خانوم حمیدی هستی...

    * اونش به شما مربوط نیست...وقتمو نگیر...من با خودش حرف زدم از خودشم جواب

    میخوام..اگه نمیتونید پول منو برگردونید شرمون کم شه....خدافظ...

    مرتیکه گوشی رو قطع کرد من موندم که تو دلم هزار تا فحش خواهر مادر بهش

    میدادم...بدبختیم این بود که نمیتونستم عصبانیش کنم اونوقت میومد میگفت پولمو

    بدین...احدی هم خره منو میگرفت..افتاده بودیم تو تله اش...با عصبانیت به مژگان نگاه

    کردم..کلافه و شرمنده به زمین خیره شده بود..بدون اینکه حرفی رد و بدل شه از جاش بلند

    شد و خواست بره بیرون که خواستم دلداریش بدم گفتم نگران نباشید...درستش

    میکنیم...فقط باید کاوه و احدی هم بدونن...منتظر جوابش بودم که با التماس گفت تو رو خدا تا

    اونجاییکه ممکنه سعی کنید خودتون حلش کنید..اگه کسی بفهمه و دهن به دهن بشه دیگه

    نمیتونم اینجا کار کنم...از اتاقم خارج شد...راستی تا حالا بهش فکر نکرده بودم اگه مژگان

    نباشه چی؟؟..چقدر کار منو راه انداخته بود با این همه عشوه و لوندی...چقدر دوست داشتم

    همیشه اینجا باشه..احساس میکردم ماله خودمه...بحث علاقه و عشق نبود..یه جور دیگه

    میخواستمش..انگار چون همیشه با من بوده فکر میکردم باید باشه...لازمش

    داشتم...نمیدونم چه حسی بود..هر چی بود تصمیم گرفتم خودم حلش کنم...

    چند دقیقه بعد تلفن اتاقم زنگ خورد مژگان بود در کمال تعجب گفت خانومتون پشت

    خطن...بعدم وصل شد...پرستو...چی شده بود خودش زنگ زده بود..حتما فهمیده زیادی تند

    رفته...

    * جوونم...سلام خانوم خانوما..

    - سلام...زنگ زدم بگم امشب شام خونه مامانم ایناییم...زودتر تشریف بیارید ...من بعد از

    ناهار میرم...

    * چشم..حتما...پرستو آشتی دیگه نه؟؟..

    - میخوام برم یه دوش بگیرم...خیلی کار دارم...شب می بینمت..

    * باشه باشه..فقط بذار یه چیزیو بگم بعد برو..ببین من دیشب...

    -نمیخوام چیزی بشنوم...راستی مژگان جون چطور بود؟؟..رفتی دنبالش؟؟..خوش گذشت؟؟..

    * نه عزیزم...نپر وسط حرفم بذار واست بگم ...من اصلا کاری با مژگان ندارم...دیشب که تو

    اومدی..

    - بسه فرشید..حالم از این حرفها بهم میخوره...خودم دیشب دیدم ..نگران خستگیشم که

    هستی...اصلا واسم مهم نیست به جهنم...فقط میخوام امشب جلوی مامانم اینا عادی

    باشیم...اگه باهات گفتمو خندیدم خوشحال نشو میخوام کسی نفهمه..خدافظ...

    * الوووووو...پرستووووو......

    قطع کرد..دختره دیوونه مهلت نمیده من حرف بزنم...حالا چه غلطی بود من دیشب

    کردم...من که میدونستم پرستو روی مژگان حساسه دست گذاشتم روی همون نقطه...خب

    اونم همون کاری رو کرده بود که من روش حساس بودم...مغزم از کار افتاده بود..فکر نعمتی و

    مژگان مخمو اشغال کرده بود..باید چند جا میرفتم اما حوصله نداشتم..همه کارها رو سپردم به

    کاوه واسم انجام بده...تمام روز تو اتاقم فکر میکردمو سیگار میکشیدم......

  3. #13
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت هشتم -


    بعد از کار که راه افتادم خونه دیگه مغزی واسم نمونده بود...کاش پرستو خونه بود یه دسته گل

    میگرفتمو هر جوری بود همه چیو واسش توضیح میدادم...ماشینو جلوی در پارک کردمو رفتم

    خونه...پرستو نبود..چقدر خونه سوت و کور بود...بهم ریخته و شلوغ...نامرتب...لباسهای

    پرستو رو مبلها افتاده بود..رو میز بشقابهای میوه و غذا جمع شده...رفتم لباسهامو عوض

    کردمو یه دوش گرفتم...از حموم که اومدم بیرون حسابی به خودم رسیدم...صورتمو اصلاح

    کردمو خودمو با عطر و ادکلن شستم..یه تیپ اسپرت زدم همونجوری که پرستو دوست

    داشت...یه نگاه دیگه به خونه نامرتب و خلوتمون کردم...چقدر دوست داشتم الان یه بچه

    داشتیم که با خودم میبردمش...تو آینه پذیرایی یه نگاه به خودم کردمو گفتم این دفعه که

    پرستو رو گیر بیارم حتما تلافی میکنم..تو راه نظرم عوض شد یه دسته گل خوشگل خریدمو

    حرکت کردم خونه مادر خانومم..نیم ساعت بیشتر فاصله نداشتن با ما...جلوی خونشون

    ماشینو پارک کردمو دسته گل و برداشتمو پیاده شدم...

    زنگشونو زدم و منتظر شدم...احساس میکردم اومدم خواستگاری..در باز شد و رفتم تو...از پله ها رفتم بالا و در

    خونه باز بود...چقدر کفش جلوی در بود..یعنی مهمون داشتن؟؟...سر و صدا و خنده اشونم که خونه رو برداشته

    بود...کفشامو درآوردم که مامان پرستو اومد جلو ..گفتم سلام خاله...چطوری...شلوغ پلوغ

    کردین..خبریه؟؟..منو کشید تو بغلشو گفت سلام خاله جون...قربونت برم چه گلهای خوشگلی..دستت درد نکنه

    خوش به حال پرستو..بیا تو خوش اومدی...عمه بهاره اینان...رفتم تو...عمه بهاره تنها عمه پرستو بود...6 تا بچه

    داشت ..یه خونواده شلوغ و شاد..آدمهای خوبی بودن از اونها که با همه میجوشن...به ترتیب با همه سلام و

    احوالپرسی کردم...گل رو گذاشتم رو میزو نشستم کنار معین..پسر بزرگه عمه..معینو خیلی دوست

    داشتم..مثل خودم بود اخلاقش...سنشم دو سه سالی از من کوچیکتر بود..داشتیم ادامه احوالپرسی رو

    میرفتیم که پرستو با یه لیوان شربت اومد...یه پیرهن خیلی قشنگ پوشیده بود که من ندیده بودمش...انگار تازه

    خریده بود..اونم بدون من ..عجیب بود...لباسش با اینکه خیلی قشنگ بود ولی حالموگرفت..فهمیدم باز میخواد

    تلافی کنه...قسمت زیر سینه اش حالت تور داشت که بدنش معلوم بود...روی سینه اش هم یه چیزی مثل تور

    افتاده بود که زیاد بدنشو نشون نمیداد...دو تا بند نازکم بالاش داشت...خودشم که یه کمی از زانوش بالاتر

    بود..واسه حفظ ظاهر از جام بلند شدمو آوردمش کنار خودمو سلام مسخره ای هم بهم کردیم..شربتو گذاشت

    رو میز جلوم...بعدم گفت چه گلهای قشنگی عزیزم...مرسی...لبخند مزخرفی زدمو نگاش کردم...از پشت

    همه کمر و بدنش معلوم بود...پشت لباسش باز بود...بی جنبه ... آهسته تو گوشش گفتم این چیه

    پوشیدی؟؟...ازت بعیده پرستو..همه جات معلومه...اونم آهسته گفت به خودم مربوطه...بعدم بلند گفت

    ماماااااان...فرشید جونم که اومد...دیگه همه تکمیلیم...تا قبل از شام باید مهرداد برقصه واسمون...مهراد پسر

    دومی عمه بود...19 سالش بود..خدای رقص بود...نمیدونم این پسر به کی رفته بود که رقاص بود..همه مدله

    بلد بود برقصه...غیر از این دو تا 4 تا بچه دیگه هم بودن که دوتاشون دختر بودن و متاهل بودن..دو تای دیگه هم

    پسر بودن و دوقلو...12 ساله بودن...دو تا بچه مودب و آروم...همه دست زدن و هورا کشیدن...عمه شوهرش

    فوت کرده بود...همه دلخوشیش بچه هاش بودن...هر چی چشم چرخوندم پریسا خواهر پرستو رو

    ندیدم...باباشم که میدونستم تا قبل از 12 نمیاد خونه...تا دیر وقت عادتش بود بمونه سرکار..فقط یه خواهر زن

    داشتم...به قول کاوه خوشبختانه برادر زن نداشتم..خاله یه آهنگ شاد گذاشت و مهرداد اومد وسط..همه بهش

    تیکه مینداختن و سربه سرش میذاشتن..اونم بی توجه به اونها میرقصید..انصافا رقصش حرف نداشت...همه با

    هم دست میزدن..منم شربتمو به زور قورت میدادم بره پایین...معین بلند شد و شروع کرد رقصیدن با

    مهرداد..عمه قربون صدقه بچه هاش میرفت...دوباره معین نشست و خاله با مهرداد رقصید..همه جلوش کم

    میاوردن..پرستو هم بلند شد...سه تایی میرقصیدن..اصلا دلم نمیخواست به پرستو نگاه کنم....خاله خیلی زود

    خسته شد ونشست کنار عمه...معین بلند شد و سه تایی ادامه دادن..پرستو عمدا دولا میشد و

    میرقصید..میدونستم میخواد حرص منو دربیاره..اینقدر عصبی بودم که احساس میکردم داره از کله ام دود بلند

    میشه..به خاله نگاه کردم حدس زد ناراحت شدم...چشمک زد بهم که اهمیت ندم...ولی اونکه نمیدونست

    پرستو داره با من لج میکنه...فکر میکرد یه امشبه که دارن میرقصن و پرستو حواسش نیست...شربتم به نظرم

    مزه زهرمار میداد..نصف بیشترش مونده بود دیگه نتونستم بخورم گذاشتمش رو میز..امشب چه جوری

    میخواستم این مهمونی رو تموم کنم معلوم نبود..خدا آخرشو به خیر کنه..صدای جیغ و خنده بچه ها گوش آدمو

    کرد میکرد..شایدم صدای اونها بلند نبود من اون لحظه عصبی بودمو صدای همه تو مخم میرفت...پرستو با حالت

    رقص اومد طرفمو دستمو کشید برم برقصم..هر چی گفتم خسته ام شما برقصید نشد...مهرداد و معینم اصرار

    کردن خاله و عمه تشویق میکردن..تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم..بلند شدمو با وضع خنده داری

    میرقصیدم...هم ظاهرمو حفظ کرده بودم هم از درون داشتم منفجر میشدم..پرستو اومد جلومو باهام

    میرقصید...با عشوه و ناز میرقصید موهاشو میگرفت تو دستاشو با حالت کرشمه ای ولشون میکرد..با آهنگ

    میخوند و به من چشمک میزد..اون لحظه به نظرم مثل یه دلقک شده بود که سعی میکرد منو بخندونه..اما به

    شدت منو عصبانی کرده بود با کاراش..از اینکه قضیه تلفن دیشب رو بهش نگفته بودم خوشحال شدم..حقش بود

    یه کمی حرص بخوره..جا به جا شد و رفت با معین برقصه و مهرداد اومد جلوی من..حواسم به پرستو بود متوجه

    مهرداد نبودم اصلا...فقط پرستو رو میدیدم که با فاصله نیم سانت چسبیده به معینو داره میرقصه...دیگه

    نتونستم برقصم...یه دست مختصر زدم و نشستم...حالم به شدت بد بود...لرزش موبایلم تو جیب کتم نشون

    میداد داره زنگ میخوره و تو اون شلوغی من صداشو نمی شنیدم فقط لرزشش بود که متوجهم کرد..شماره رو

    نگاه کردم مژگان بود..یه لحظه خوشحال شدم...جمع خیلی شلوغ بود و کسی زیاد حواسش به من نبود..از جام

    بلند شدمو رفتم توی اتاق خواب...جواب دادم..

    * جانم؟؟..

    - سلام آقای اصلانی…تو رو خدا ببخشید اگه باز مزاحم شدم…مجبور بودم..

    صداش خیلی مضطرب بود انگار ترسیده بود…منم هول کردم گفتم

    *سلام…خواهش میکنم..چیزی شده؟؟..

    - میخوام ببینمتون…فقط چند دقیقه…خواهش میکنم..هر جا بگید میام…

    جالب بود تو اون لحظه تنها چیزی که توجهمو جلب کرد جمله آخرش بود…" هر جا بگید میام "..خب پرستو خانوم…

    پس با من لج میکنی…خودت خواستی..

    * بسیار خب…من در حاضر نمیتونم جایی بیام..اگه مایلید تشریف بیارید منزل من…تا نیم ساعت دیگه…

    میدونستم قبول میکنه…چون اولا راهی نداشت جز این..کارش بدجوری به من گیر کرده بود..دوما اعتماد کامل

    داشت به من که تو این شرایط فقط میخوام کمکش کنم…هدف منم همین بود..فقط میخواستم به پرستو بگم

    که مژگان اومده خونه…همین واسم کافی بود..

    -باشه..من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم..لطف کنید آدرس رو بهم بگید…خانومتون که ناراحت نمیشه؟؟..

    * نه خیر…ایشون خیلی هم خوشحال میشن …یادداشت کنید آدرسو…

    آدرسو بهش دادمو خدافظی کردم…از اتاق خواب رفتم بیرون…پرستو و مهرداد وسط بودن..دلم نمیخواست نگاش

    کنم..رفتم وسط جمع و آهسته تو گوش خاله گفتم واسه من یه کار مهم پیش اومده خاله…من باید یکساعتی

    مرخص شم..اجازه هست؟؟..با ناراحتی نگام کرد و گفت فرشید..خاله امشب مهمونید اینجا…خرابش نکن

    دیگه…دولا شدمو صورتشو بوس کردم با چاپلوسی گفتم من مخلصتم خاله..کارم ضروریه…اگه بذاری الان برم

    قول میدم سر یک ساعت بیام…گفت نه اینکه اجازه ندم نمیری…خندیدمو گفتم نه…اگه اجازه ندی نمیرم…اونم

    خندیدو گفت لوس نشو…بدو برو ولی زود بیای عمه ناراحت میشه ها…از عمه هم خدافظی کردمو راه افتادم طرف خونه…
    تو راه پشیمون شدم که گفتم مژگان بیاد خونه..پرستو با اینکه این همه منو حرص داده بود ولی کسی رو نیورده

    بود خونه…اما من به مژگان گفتم بیاد خونه..اگه میفهمید حق داشت طلاق بگیره ازم…اگه مرتیکه خر تو به چه

    حقی به منشیت میگی بیاد خونه؟؟..نمیترسی…نمیترسی خوشگلی و لوندی مژگان کار دستت بده…ولی

    پرستو چی..همه جاشو انداخته بود بیرون و با معین میرقصید…بی اجازه من با اون شکل و شمایل رفته بود خونه

    شیما…خدا میدونست اونجا چی گذشته…مگه حتما باید کسی رو بیاره خونه..خب این کارها هم کم نیست..با

    این فکرها خودمو قانع کردمو پامو رو گاز فشار دادم..

    ماشینو جلوی در خونه گذاشتم و خیلی هول هولکی رفتم تو خونه…استرس داشتم…همش یکی ته دلم

    میگفت کارت غلطه پسر..کارت غلطه..منم میگفتم من که کاریش ندارم…فقط میخوام ببینم چی میگه..رفتم تو

    خونه..اوووه…چقدر نامرتبه…برگشتم توی حیاط و بلند داد زدم آقا رحماااااان…رحمااااااان خان…باغبون و خدمتکارو

    همه کاره خونه امون رحمان بود..از اتاقک گوشه حیاط پرید بیرون و سلام کرد…بهش اشاره کرده بره زود خونه رو

    مرتب کنه…شوکه شده بود..دیگه همین یه کارش مونده بود که بیاد کار مهین خانوم رو انجام بده…خودمم رفتم بالا

    تو اتاق خواب و یه دستی به موهام کشیدمو یه کمی هم عطر به خودم زدم..چند دقیقه بعد رحمان از پایین داد

    زد آقا ببین خونه خوب شد؟؟..از اتاق اومدم بیرونو آویزون شدم روی نرده ها و پذیرایی رو نگاه کردم…بد نبود…

    گفتم خوبه..دستت درد نکنه میتونی بری…

    تا 20 دقیقه دیگه مژگان میومد…لم داده بودم رو مبل و چشمم به ساعت بود و سیگار گوشه لبم..موبایلم زنگ

    خورد..دو متر رفتم هوا..حتما مژگانه میگه یه جای دیگه قرار بذاریم…صفحه موبایلو دیدم پرستو بود…حتما باز شم

    زنانه اش بهش خطر رو هشدار داده بود..

    بله؟؟..

    -فرشید..کجا رفتی یهو؟؟..مثلا امشب اینجا مهمونیم…نمیتونستی یه شب مثل آدم تو مهمونی بشینی..

    * تازه الان فهمیدی شوهرت نیست؟؟..البته حق داشتی شلنگ تخته انداختن با پسرها عقل و هوشتو برده
    ..
    - یه جوری میگی پسرها انگار از تو خیابون پیداشون کردم…پسر عممه..منشیم که نیست..

    *برات متاسفم پرستو..تو لیاقت این همه آزادی رو نداری…باید میذاشتم همونجوری یه خانوم خونه بمونی…من

    دوست داشتم تو یه کمی خودتو تغییر بدی اما اصلا فکر اینو نکرده بودم که ممکنه تو جنبه تغییرات رو نداشته

    باشی…

    - حرف مفت نزن فرشید…مثلا تو خیلی با جنبه ای؟؟..تو همه کارهای بد رو واسه خودت خوب میدونی واسه من

    بد…الان کجایی؟؟..واسه چی گذاشتی رفتی…

    * من هر کاری کردم تو هم حضور داشتی…خواستم همه چیو بهت بگم اما تو اینقدر قد و لجبازی که مهلت

    نمیدی…فقط لجبازی رو بلدی…

    -پرسیدم کجایی؟؟..

    * یه جای خوب…گرم…نرم…تا یه ساعته دیگه هم نمیام..

    - مثل آدم بگو کجایی…

    * گفتم که یه جای خوب…

    - نکنه تو بغل مژگانی؟؟؟..

    اینو گفت و عصبی میخندید…

    *نه..مژگان تو بغل منه…

    منم اینو گفتمو بلند خندیدم…منتظر جواب پرستو بودم…

    * الو….الو

    لعنتی قطع کرد…بی خیال حقش بود..دختر پررو فکر کرده داره هر کاری میخواد میتونه بکنه…گوشی رو پرت کردم

    رو میزو تکیه دادم به مبل..صدای زنگ خونه بلندم کرد..رفتم طرف آیفون تصویر ناز مژگان با چشمهای سبز و

    نگران نمایان شد…دکمه رو زدم…یه کمی مکث کردم تا وارد حیاط شه…سایه یه نفر تو اتاقک گوشه حیاط دیده

    میشد..یه نفرکه جلوی پنجره ایستاده…رحمان بود..مرد ساده لوح..نمیگه شاید سایه ام دیده بشه..از فضولیش

    خوشم نیومد..اما دیگه وقت این حرفها نبود..مژگان به نزدیکه ساختمون که رسید رفتم بیرون…تو نور کم فقط

    اندامشو میدیدم…همون مانتو سفیده تنش بود که آدمو دیوونه میکرد...فرم خاص راه رفتنش…انگار داشتم یه

    شو میدیدم..همه چیزش با هم همخونی داشت و ریتمیک بود..خدایا این مژگانو چه جوری آفریدی…من مطمئنم

    واسه این پارتی بازی کردی…گل بی خار که میگن اینه…هیچ نقصی نداشت..بهم نزدیک شد ..رفتم جلوشو

    گفتم سلام…خوش اومدی…با دست به طرف ساختمون اشاره کردم..با صدای غمگینی سلام داد و تشکر

    کرد..راه افتاد طرف خونه منم پشت سرش رفتم…



  4. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #14
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت نهم

    هر دو رفتیم توی خونه..نشست روی مبل و منم رفتم واسش یه شربت بیارم..تو..سریع یه

    شربت پرتقال درست کردمو بردم…سینی شربتو گذاشتم جلوشو خودمم نشستم رو به

    روش…پاهاشو انداخته بود روی هم..شلوارش تقریبا کرمی بود.. سرش پایین بود و تو فکر

    بود..اگه همین جوری پیش میرفت ممکن بود کار دست من بده..سکوتو شکستمو گفتم

    خب…من درخدمتم…چی شده این وقت شب…بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت ببخشید مزاحم

    شما هم شدم…خانومتون ناراحت شدن من اینجام که نمیان پیش ما؟؟..خیلی خونسرد

    گفتم نه خیر..خواهش میکنم..ایشون منزل نیستن…یهو انگار برق گرفته باشدن منو نگاه کرد و

    بعدم یه نگاه به کل خونه انداخت…نمیدونم شاید جا خورد..خب حق داشت…من من کرد و

    گفت پس من سریع برم سر اصل مطلب…راستش از عصر تا حالا آسایش ندارم…میترسم

    نتونید راضیش کنید و اونم بیاد جلوی شرکت آبروریزی بشه…از شرکت که راه افتادم برم طرف

    خونه یه پژو همش دنبالم بود..تا سر کوچه اومد..مطمئنم آدرسمو میخواسته که پیدا

    کرده..میترسم از خونه برم بیرون

    نعمتی آدم شریه..میخوام خطمو عوض کنم..ولی آدرسم چی…فایده نداره…کار به شرکت

    میکشه و همه میفهمن..جوری حرف میزد انگار داره واسه خودش درد دل میکنه…حالش اصلا

    خوب نبود..خیلی ترسیده بود…بهش گفتم نگران نباشید ..شاید خیالاتی شدید..آخه آدرس

    شما به چه درد نعمتی میخوره…اون اگه بخواد کاری بکنه از شرکت شکایت میکنه..با شما که

    کاری نداره..هر جوریه راضیش میکنم نگران نباشید…چشماش پر شد اشک و گفت

    میترسم..از تهدیداش میترسم…کاش قبول نمیکردم از اول..تهدید میکنه میگه یا باهام راه بیا یا

    کاری میکنم نتونی سرتو بلند کنی..بغضش ترکید و اشکاش ریخت…حال منم گرفته شد..هر

    چی بیشتر میرفتیم جلو قضیه جدیتر میشد…لعنت به من که این نعمتی رو به شرکت معرفی

    کردم…رفتم کنارش نشستمو گفتم به خودتون مسلط باشید…شما که بچه نیستین اون با

    این تهدیدها بترسوندتون…لیوان شربت رو از روی میز برداشتمو دادم بهش به زور یه کمی

    خورد…سعی داشتم دلداریش بدم..مرتب بهش میگفتم چیزی نمیشه و ما کنارتون هستیم…

    یه کمی آرومتر شده بود..ترس توی چشماش دیده میشد..راستش خودمم کم کم داشتم

    میترسیدم..این یارو هیچی ازش بعید نبود..یه نگاه به ساعتم کردم تا نیم ساعت دیگه باید

    برمیگشتم خونه پرستو اینا..از یه طرفم نگران پرستو بودم..بدجوری باهاش شوخی کرده

    بودم...خب تقصیره خودشه..همون کاری که بدم میاد رو میکنه..اصلا این دختر آدم بشو

    نیست..وجدانمو توجیه میکردم که تقصیر خود پرستو بوده..اما ته دلم میدونستم که منم

    مقصرم..میخواستم سریع جم و جور کنم تا مژگان بفهمه عجله دارم..تا اومدم چیزی بگم گره

    شالشو باز کرد و گفت گرممه..سرشو تکیه داد به مبل.. نمیتونستم نگاهش کنم..به لیوان

    شربتش اشاره کردمو گفتم تا گرم نشده بخور...خنک میشی...خیلی تابلو جوری که ببینه به

    ساعتم نگاه کردمو قیافمو در هم کردم مثلا کار عجله ای دارم...مطمئن بودم که فهمیده..لیوان

    شربتو برداشتو دو تا قورت خورد..جای رژلبش رو لیوان افتاده بود...دوباره بهش گفتم من حتما

    کمکتون میکنم..اینقدر نگران نباشید اون نعمتی میخواد شما رو بترسونه..اگه شما همین

    جوری پیش برید و خودتونو ببازید برگ برنده دست اونه...حتی اگه شده پولشو برگردونم اجازه

    نمیدم با شما کاری داشته باشه...خوبه؟؟..لبخند کمرنگی زد و گفت ممنون..جو طوری شده

    بود که مژگان آماده خدافظی شده بود که یهو در اصلی خونه به طرز وحشیانه ای باز شد و بهم

    کوبیده شد...صدای پاهای یه نفر اومد که تند و عصبی راه میرفت..پاهاش کوبیده میشد روی

    زمین..بی اختیار من و مژگان هر دو با هم بلند شدیم...چهره عصبانی پرستو ظاهر

    شد..جوری به ما دو تا نگاه میکرد انگار قتل کردیم...هر لحظه احتمال یه دعوای اساسی وجود

    داشت..خیلی دستپاچه و ضایع گفتم سلام عزیزم...من دیگه داشتم میومدم...خانوم حمیدی

    راجع به شرکت کار داشتن...مژگانم خیلی ترسیده بود با تته پته گفت سلام...پرستو تقریبا

    داد کشید این چه کاریه که تو شرکت نمیشه انجام داد؟؟..چه کاریه که هر دوی شما یا

    خصوصی همدیگرو میبینید یا تو خونه؟؟..بعدم به من نگاه کرد و گفت پس مهمونی مامانمو

    واسه همین خراب کردی که بیای خونه؟؟؟..با منشیت؟؟..قبل از من مژگان گفت

    نه ...نه..اشتباه نکنید...من با ایشون تماس گرفتم گفتم کارشون دارم...نمیدونستم ایشون تو

    مهمونی هستن و شما هم خونه نیستین...

    پرستو: تو یکی حرف نزن..به هر بهانه ای شده فرشیدو میکشونی بیرون که چی

    بشه؟؟..کارت چیه که هی میخوای قرار بذاری باهاش؟؟..

    من : پرستو خواهش میکنم به خودت مسلط باش..تو اصلا نمیدونی چه اتفاقی افتاده..بذار

    من واست توضیح میدم...

    پرستو: به اندازه کافی خبر دارم اینجا چه خبره...بیشتر از این نمیخوام بدونم..چون من دیگه تو

    این خونه کاری ندارم...

    مژگان: به خدا نمیخواستم اینجوری بشه...من نمیدونستم شما خونه نیستین...با اجازتون

    دیگه مرخص میشم...


  6. #15
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    جمله آخرشو تقریبا با بغض گفت...دلم واسش سوخت..تو این شرایط من باید آرومش میکردم

    یه درد دیگه هم بهش اضافه کردم...تقصیر خودم بود...حداقل میگفتم بیاد یه جای خارج از

    خونه...پرستو بدو بدو از پله ها رفت بالا طرف اتاق خواب..مژگانم خیلی سریع از من خدافظی

    کرد و کیفشو برداشت و رفت...منم مثل یه مجسمه ایستاده بودمو اون دو تا رو نگاه

    میکردم...باز عصبی شده بودم و سرم درد گرفته بود...صدای رحمان از پشت در خونه شنیده

    میشد که گفت آقا چیزی شده؟؟...عربده کشیدم نههههههههههههه....صدای پاشو شنیدم که

    بدو بدو از جلوی در خونه دور شد...

    سیگارمو روشن کردمو دور اتاق قدم میزدم...مغزم پر از افکار گوناگون بود..انگار با وجدانم دعوا

    میکرد هیچ کدوم حریف همدیگه نمیشدن هر دو همدیگرو توجیه میکردن..خسته شده

    بودم..امشب که دیگه نمیشد رفت خونه خاله...پرستو هم که ظاهرا تو اتاق داشت ساکشو

    جمع میکرد بره خونه مادرش..خب حق داشت...من میخواستم تنبیهش کنم...نمیخواستم کار

    دیگه ای بکنم..اون دچار سوتفاهم شده بود..بدتر از همه این بود که نمیذاشت باهاش صحبت

    کنم..اگه میرفت خونه مادرش همه چی خراب میشد..باید همه چیو بهش بگم...سریع از پله

    ها رفتم بالا..در اتاق باز بود و پرستو تند و عصبی لباسهاشو پرت میکرد داخل ساکش...زیر لب

    با خودش غر غر میکرد..هیچی نمیشنیدم فقط حرکت لبهاش بود و صدای غرغر کمرنگی..رفتم

    نشستم روی تخت و گفتم پرستو چرا نمیذاری حرف بزنم؟؟..چرا اینقدر لجبازی میکنی..تو

    داری اشتباه میکنی...حداقل میتونی صبر کنی حرفهام رو بزنم بعد بری...قبول کن هردوی ما

    اشتباه کردیم...جواب نمیداد و فقط کمد و بهم میریخت...ساکشو برداشتمو پرت کردم گوشه

    اتاقو گفتم با تو دارم حرف میزنم...دیگه خسته شدم پرستو..زندگی آرومو ساکتمونو با دست

    خودمون خرابش کردیم..لعنت به من که بهت گفتم خودتو تغییر بدی...اگه همونجوری سرت با

    خونه داریتو آشپزیت گرم بود الان این همه مشکل پیش نیومده بود...برگشت طرفمو گفت

    آره..راست میگی...سرم با خونه داریم گرم بود تا نفهمم آقا چه غلطی داره میکنه...تا خودش

    با همه لاس بزنه و به من بگه به کارهای خونه برسم...کورخوندی فرشید خان..دیگه تموم

    شد...برو با همون زنیکه عوضی زندگی کن..اونم که مثل سلیقه تو لباس میپوشه...فریاد زدم

    گوووش کن به حرفهام بعد حرف بزن...ساکت شد و به من خیره موند...خودمم از صدام

    ترسیدم...حلقه کمرنگ اشک تو چشمای مشکیش درخشید و صدای آهسته ای از بین

    لبهاش گفت اینقدر سر من داد نزن فرشید...تکیه داد به کمد و دستشو گذاشت روی

    صورتش...بازم این اسلحه زنانه رو به کار گرفته بود..گریه..من طاقت گریه هاشو

    نداشتم...خودشم میدونست...پرستو حتی وقتی خیلی هم عصبانی میشد نمیتونست مثل

    خیلی از زنهای دیگه داد و فریاد بکنه و فحش کاری راه بندازه..همیشه آخر کارش گریه بود و

    شکستن دلش..من عاشق همین دل کوچیکش بودم...سرمو بین دستام گرفتمو گفتم چرا

    نمیذاری با هم صحبت کنیم...ما هر دو اشتباه کردیم پرستو...خرابترش نکن..با قهر و رفتن تو

    چیزی درست نمیشه...همون شب که تو خودسر رفتی خونه شیما همه چی بدتر شد...منم

    واسه اینکه لجتو دربیارم الکی وانمود کردم که دارم با مژگان حرف میزنم...اگه یه کمی دیگه

    دقت میکردی می فهمیدی که دارم الکی حرف میزنم..من همون شب خواستم بیام بهت بگم

    اما طبق معمول تو درو قفل کرده بودی نتونستم بیام تو...حتی وقتی زنگ زدی گفتی خونه

    مادرت مهمونیم بازم خواستم بهت بگم اما بازم اجازه ندادی حرف بزنم..اونروزم که رفته بودیم

    بیرونو مژگان اومد با من حرف زد خصوصی راجع به یه مشکل تو شرکت بود..از من کمک

    میخواست..من معرف یکی از سرمایه دارها بودم که حالا سر مژگان داشت شر درست

    میکرد..خب باید یه کاری میکردم تا به خاطر خودمم شده همه چی درست بشه..من هیچیو

    بهت دروغ نگفتم..اگه با مژگان سرو سری داشتم که نمیاوردمش تو خونه که همه بفهمن

    دیوونه...اصلا پشت تلفن اسمی ازش نمیبردم که تو شک کنی و بیای اینجا...پرستو من

    اشتباه کردم..من اذیتت کردم..من حرصت دادم..ولی خیانت نکردم بهت...جواب من صدای هق

    هق گریه پرستو بود..احتیاج داشت یه کمی گریه کنه تا خالی بشه...دیگه چیزی نگفتم...

    صدای ویبره موبایل پرستو که رو میز بود به شدت سکوتمونو خراب میکرد..صداش میرفت روی

    اعصابم...بلند شدمو گوشیشو برداشتم شماره خونه خاله افتاده بود...حوصله هیچ کدوممون

    نمیکشید جوابشو بدیم...پس خاموشش کردم..

    برگشتم نشستم سر جام..سرم خیلی درد میکرد...دو طرف شقیقه هام به شدت تیر

    میکشید..هر وقت عصبی میشدم اینجوری سردرد میگرفتم...چشمامو بستمو با دستم روشو

    گرفتم..نور اتاق اذیتم میکرد..چند دقیقه که گذشت پرستو گفت منم اونشب خونه شیما

    نبودم....شوکه شدم ..دستامو از روی چشمام برداشتمو گفتم چی؟؟..پس کجا بودی؟؟..بدون

    اینکه نگاهم کنه با حالت قهر گفت با شیما شام رفته بودیم بیرون...اونقدرها هم که تو فکر

    میکنی خر نیستم که تنهایی بدون تو برم خونه شیما...فقط میخواستم لجتو دربیارم که با

    مژگان خصوصی صحبت کردی و به منم چیزی نگفتی..خب وقتی اومدم خونه دیدم تو اونجوری

    داری با مژگان حرف میزنی بیشتر عصبانی شدم...اگه اون کارو نمیکردی خودم بهت میگفتم

    من با شیما شام بیرون بودم...من از کجا میدونستم تو داری الکی با تلفن صحبت

    میکنی...من به شیما گفته بودم با تو بحثم شده ...اونم گفت واسه اینکه آدمش کنیم بگو

    خونه مایی...منم از خدا خواسته قبول کردم چون خیلی از دستت ناراحت بودم...من از اون زن

    بدم میاد فرشید...به خدا اون فقط ظاهرش قشنگه...خودش یه فتنه است..نمیخوام منشی تو

    باشه...اصلا اونو اخراجش کن من میام شرکت کمکت میکنم..اینو گفت و دوباره زد زیر

    گریه...نالیدم بسه دیگه پرستو...جون هر کی دوست داری دیگه گریه نکن...فایده نداشت

    حرفهام..باز اشکهاشو میدیدم که مثل بارون میریزه رو گونه هاش...بلند شدمو رفتم

    طرفش...وقت ناز کشی بود...من که تو ناز خریدن حرفه ای بودم و رو دست نداشتم...نشسته

    بود رو زمین و تکیه داده بود به کمد...منم نشستم رو به روش و با دستهام اشکاشو پاک

    کردم...بهم نگاه نمیکرد هنوزم ازم دلخور بود..موهاش چسبیده بود کنار گونه اش...موهاشو

    زدم کنار ...دولا شدمو پیشونیشو بوسیدم...دستاشو گرفتمو گفتم ببین خانومی..ما هر دو

    اشتباه کردیم...بدون اینکه خبر داشته باشیم طرف مقابل چه فکری میکنه خواستیم لجشو

    دربیاریم...میبینی که لجبازی هیچ فایده ای نداره و ممکن بود همه چیزو بدتر کنه..اگه مثل دو

    تا آدم با هم می شستیمو صحبت میکردیم اینجوری نمیشد...حالا قبول دارم یه کمی آبروریزی

    شد و حتما تا الان مامانت و عمه فهمیدن ما یه گندی زدیم...ولی میتونیم درستش

    کنیم...مژگانم که مهم نیست چه فکری میکنه..فقط کارشو راه میندازم بعدم به یه جای دیگه

    معرفیش میکنم که بره خوبه؟؟؟..با سر گفت آره..سرشو گرفتم توی بغلم و موهاشو ناز

    میکردم..با هر نوازش که روی موهاش میشد احساس میکردم سر منم یه کم بهتر

    میشه...سرشو گذاشته بود روی شونه امو هر چند دقیقه یه بار دماغشو میکشید بالا...من

    اداشو درآورم و دوتایی دماغمونو میکشیدم بالا...خنده اش گرفت..صورتشو تو سینه من قایم

    کرد و آهسته میخندید...موهاشو بوسیدمو گفتم الان موافقی دست و صورتتو بشوری بریم

    بقیه مهمونی؟؟...همونجوری که ولو شده بود تو بغلم گفت نه...دیگه حوصله اشو ندارم..با این

    چشمهای قرمز و پف کرده نمیام..فقط تو زنگ بزن بگو حالمون خوبه میخوایم استراحت

    کنیم...بهش حق میدادم خودمم حوصله مهمونی نداشتم..گفتم پس عزیزم اجازه میدی من

    بلند شم برم زنگ بزنم...؟؟..دستاشو انداخت دور کمرمو گفت فرشید....گفتم جوونم...گفت

    چرا امشب مژگان اومده بود اینجا؟؟..واقعا خبر نداشت من نیستم؟؟..خندیدمو گفتم هیچی

    عزیزم...سر همون جریان اومده بود..از بس ترسیده نمیدونه چیکار کنه...فقط من از جریانش

    خبر دارم اونم میاد با من درد دل میکنه...همش میگه میترسم آبروم بره...میترسم همه

    بفهمن..ازاین حرفها...اصلا خبر نداشت تو خونه نیستی...دیدی که وقتی تو اومدی چقدر جا

    خورد..من اون موقع داشتم بهش میگفتم که نگران نباشه..ما هر جوری باشه کمک

    میکنیم..که یهو پرستو خانومه کماندو وارد شد...خنده قشنگی کردو نفس عمیقی کشید...از

    تو بغلم اومد بیرونو گفت دیگه هر چی شد بهم بگیا وگرنه من میدونمو تو...گفتم باشه

    عزیزم...فقط تو قول بده اول به حرفهام گوش کنی بعد تصمیم بگیری باشه؟؟..چشمک زد گفت

    باشه...بلند شدو رفت دست و صورتش بشوره...منم رفتم طرف تلفن تا یه زنگ به خاله بزنم و

    قضیه رو ماستمالی کنم...

    نیم ساعت بعد هر دو داشتیم از گشنگی ضعف میکردیم...هر کاری کردم زنگ بزنم غذا بیارن

    پرستو نذاشت گفت خودم یه چیزی درست میکنم بخوریم...تو هم بعد از شام مفصل تعریف

    کن مشکل مژگان چیه...سرشام دوباره مامان پرستو زنگ زد...با اینکه من با هزار بدبختی

    ماستمالیش کرده بودم اما بازم نگران بود...حدس زدم میخواد با پرستو هم صحبت کنه تا

    خیالش راحت بشه...یه ربعی با هم حرف زدن تا هر دو آروم گرفتن...تو این فرصت کم پرستو

    ماکارونی درست کرده بود...احساس میکردم مزه اش با همه غذاهای بیرون فرق

    داشت...خوشمزه و خوش عطر...مثل همون موقع ها که من میومدم خونه پرستو از آشپزخونه

    با پیش بند میپرید بغلم...از فکر اون موقع ها خنده ام گرفت..به خودم گفتم درسته زیاد تو فکر

    قرو اطوار نبود ولی یه کدبانوی نمونه بود...ولی این چند وقت شده بود کدبانوی لوند... .....

  7. #16
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت دهم

    شامو که با هم خوردیم طبق قولی که به پرستو داده بودم کل مشکل مژگان رو واسش تعریف

    کردم..وسط حرفهای من گاهی میگفت دختره حتما تنش میخواریده...چند دقیقه بعد میگفت

    بیچاره...حالا میخواد چیکار کنه...من که از این واکنش احساسی زنها هیچی نمی

    فهمیدم..معلوم نبود دلش سوخته واسه مژگان یا بازم باهاش دشمنه...خلاصه همه چیو

    واسش تعریف کردم..نفس عمیقی کشید و گفت ببین فرشید از کاه کوه ساخته بودی...چی

    میشد اونروز تو ماشین بهم میگفتی...گفتم آخه عزیزم..من اون لحظه اینقدر کلافه و عصبی

    بودم که مخم هنگ کرده بود...تو هم گیر دادی این زنیکه چی کارت داشت..خب عصبانی شدم

    دیگه...چیزی نگفت و اومد تو بغلم به عادت همیشه اش ولو شد...من موقعی که پرستو

    تلویزیون میدید میشدم مبلش..رو من ولو میشد..منم ده دقیقه اول حواسم به فیلم

    بود...همیشه آخر تلویزیون دیدنمون اینجوری میشد...به شوخی بهش میگفتم چرا ما هیچ

    وقت نمیتونیم تا آخر یه فیلمو ببینیم؟؟...می خندید و میگفت منم آخر هیچ فیلمی یادم نمیاد

    اون شبم همونجوری شد..بعد از چند شب جنگ و جدال و لجبازی خیلی بهش نیاز

    داشتم...من که نمیفهمیدم چرا پرستو با مژگان خوب نیست..شاید به خاطر خوشگلیه بیش

    از حدش بود..نه اینکه پرستو حسودی کنه فقط از اینکه طرف کاری من کسی بود که بیش از

    حد خوشگل و لوند بود حساس بود..خب حق داشت...مژگان توجه هر کسی رو جلب میکرد...


    اون شب اینقدر خسته شده بودیم که سریع خوابمون برد..من که از حموم اومدم بیرون پرستو

    خوابش برده بود..آهسته بوسش کردمو پتو رو کشیدم روش...خودمم خوابیدم کنارش...صبح با

    تکونها و نوازشهای پرستو چشمامو باز کردم...کنارم دراز کشیده بود و مشخص بود هر دو

    خواب موندیم...ساعتمو نگاه کردم دیدم 8:30...سریع مثل فنر پریدمو گفتم دیرم شد

    پرستو...با قیافه خواب آلود گفت میدونم...منم خواب موندم...نگاش کردم دیدم چشماش باز

    نمیشه...هنوزم خوابش میومد...گفتم تو بخواب عزیزم....کاری ندارم باهات..لباس میپوشم

    میرم..شرکت یه چیزی میخورم..گرفت خوابید...منم در عرض 5 دقیقه دست و صورتمو شستم

    و مسواک زدم ولباس پوشیدم...برگشتم دیدم پرستو خوابیده...خنده ام گرفت...دختره خوش

    خواب...خوبه همه سختی کار دیشب پای من بوده...از فکر دیشب مور مورم میشد...لذتش

    هنوز داشت قلقلکم میداد...رفتم کنار پرستو و پیشونیشو بوسیدمو زدم بیرون...


    توی حیاط اومدم سوار ماشین بشم که صدای رحمان از پشت درختها اومد که سلام

    داد...برگشتم طرف صدا و گفتم سلااااام...خسته نباشی آقا رحمان...من دارم میرم

    شرکت...ببین خانوم کاری داشت براش انجام بده...جوری نگام کرد که انگار میگفت مرتیکه تا

    دیشب که صدای دعواتون خونه رو برداشته بود...چشمی گفت و لای درختها محو شد...منم

    ماشینو روشن کردم و از خونه زدم بیرون...

    وارد شرکت که شدم همه اومده بودنو مشغول کار بودن...با شرمندگی به همه سلام دادم و

    راه افتادم طرف اتاقم...میز مژگان خالی بود...حدس زدم شاید تو دفتر احدیه...رفتم توی اتاقمو

    مشغول شدم...چند تا ساختمون بود باید نقشه کشی میشد و طرح اولیه اش داده

    میشد...این کار کاوه بود...بقیه کار هم مال من بود که نظارت کنمو کیفیت رو کنترل کنیمو نرخ

    بدیم...کاری که مربوط به کاوه میشد رو برداشتمو دکمه منشی رو زدم از روی تلفن..الان باید

    مژگان جواب میداد...اما جوابی نیومد...خودم برگه ها رو برداشتمو از در خارج شدم...میز

    مژگان خالی بود...رفتم طرف اتاق کاوه...سرش تو کامپیوتر بود و غرق کارش بود...سلام که

    کردم متوجه من شد...گفت چطوری مهندس...خیلی دیر اومدی..احدی شاکی شده...برو یه

    خالی واسش ببند بی خیال ش...گفتم حالا این حرفها رو ولش کن...خانوم حمیدی

    نیومده؟؟...متعجب نگام کرد و گفت نه نیومده کجاست؟؟...تو خبر نداری؟؟...مثل کسایی که

    به خودشون شک دارن گفتم به من چه؟؟؟..من از کجا باید خبر داشته باشم چرا

    نیومده؟؟...چپ چپ نگام کرد و گفت مثل اینکه منشیه تو ها...پرونده ها رو گذاشتم رو میز

    کاوه و خودم رفتم بیرون...نگران شدم نکنه بلایی سرش آوردن...کار اونروز شرکت خیلی زیاد

    بود..لازم بود کسی بیاد پای کامپیوتر مژگان به من اطلاعات بده..اما هر کی خودش کلی کار

    داشت..کلافه بودم...هیچ شماره ای از مژگان نداشتم غیر از موبایلش که خاموش بود...خودمو

    دلداری میدادم شاید کسالت داشته...احدی خیلی تاکید داشت وقتی قراره غیبت کنیم حتما

    خبر بدیم که اینجوری کار لنگ نشه...از صبح هم هزار بار منو صدا کرده بود اتاقشو غر زده بود

    چرا منشیت هماهنگ نکرده...کار مژگانم افتاده بود رو دوشم...از کامپیوتر اون اطلاعات

    میگرفتمو کار خودمو راه مینداختم...تو یکی از درایوهاش یه فولدر بود که اسمش 

     بود...کامپیوترهای ما به هیچ وجه دست کسی دیگه ای نمیرفت..چون کلی اطلاعات و

    متنهای قرارداد توی این کامپیوترها بود...هر کس کامپیتور شخصی خودشو داشت و مسئولیت

    حفظ اطلاعات به عهده خودش بود..واسه همین خیلی فایل خصوصی هم داشتیم ...حدس

    زدم این فولدر هم باید از اون خصوصیها باشه...اما اینقدر کار رو سرم ریخته بود که حتی به یک

    ثانیه وقت هم احتیاج داشتم ..زمان به سرعت گذشت و تا ظهر اکثر کارها انجام شده بود...بعد

    از ناهار قرار بود من و کاوه بریم سرکشی چند تا ساختمون...نقشه کشیدم بعد از ناهار یه

    سر به اون فولدر بزنم ببینم چی توشه

  8. #17
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت یازدهم

    بعد از ناهار هر کی مشغول کار شده بود...کار من طوری بود که دیگه زیاد با کامپیوتر مژگان

    کاری نداشتم..اما خب از فضولی داشتم خفه میشدم...باید میدیدم تو اون فولدر چی

    هست..فکرم متمرکز نمیشد..یه دلم میگفت به تو چه مرتیکه سرت به کار خودت باشه...یه

    دلم میگفت فقط میخوای ببینی چی توشه دیگه...بالاخره کنجکاویم پیروز شد...از در اتاقم به

    همراه سه تا فایل خارج شدم که هر کی دید فکر کنه کار دارم..احساس میکردم همه فهمیدن

    من هیچ کاری ندارم ولی الکی دارم سرک می کشم تو سیستم مژگان...خیلی به خودم

    شک داشتم...اگه احدی می فهمید خیلی شاکی میشد...فایلها رو گذاشتم روی میز...همه


    سرشون به کار گرم بود..هیچ احدی متوجه من نبود..شرکت شلوغ بود و رفت و آمد زیاد شده

    بود...نشستم پشت سیستم که استند بای بود..ویندوز که اومد یه راست رفتم سراغ همون

    فولدر...خوشبختانه پشت سرم دیوار بود دید نداشت...کسی نمی تونست مانیتورو

    ببینه...دستهام میلرزید..فولدر  پیداش کردم...نفس عمیقی کشیدمو دوبار کیلیک

    کردم
    روش...واااااااای..خدای من باورم نمیشد....اگه با چشمهای خودم نمیدیدم امکان نداشت باور

    کنم...عکسهای مژگان بود...همش ناجور بود...بعضیاش بدون لباس بود و مثل هنرپیشه های

    پورنو تو حالتهای مختلف عکس انداخته بود...نمیشد ازش چشم برداشت...تو همون حالت که

    به دقت همه رو نگاه میکردم بیشتر ازش متنفر میشدم...از یه طرف بدن قشنگشو نگاه

    میکردم از یه طرفم میگفتم معلوم نیست این عکسها رو کیا دیدن..اصلا واسه کی این عکسها

    رو انداخته...صفحه رو بردم پایینتر...عکس های دیگه ای اومد...با چند تا مرد...صورت مردها

    اصلا دید نداشت...با همون یه مقدار دیدشم مشخص بود همشون غریبه هستن...یا حداقل

    من اولین بار بود میدیدمشون...گیج شده بودم..یعنی مژگان هرزه است؟؟...شایدم اینا

    فامیلشونن..آخه کودن آدم با فامیلهاش عکس بد میندازه؟؟...خب شاید ...خدایا این عکسها

    یه معنی بیشتر نداره...آخه تو چی کم داشتی دختر...اگه کار نداشتی میگفتم از بیکاری و بی

    پولی بوده...اما تو شرکت ما..با اون همه درآمد...ما همه پشت سرت بودیمو هواتو

    داشتیم...هیچ کس بهت بد نگاه نکرده بود...خود احدی مثل خواهرش هوای همه خانوما رو

    داشت...پس چه مرگت بود؟...حالا فهمیدم چرا اینقدر از نعمتی میترسید...حتما با اونم یه

    غلطی کرده بود...بیخود نبود که شب و روز خواب نداشت و هی به من زنگ میزد...چرا من

    احمق تا حالا نفهمیده بودم...انگار تازه قفل مغزم باز شده بود...یاد بعضی از مشتریها افتادم

    که تا با مژگان حرف میزدن همه اعتراض و شکایتهاشون قطع میشد...اما مژگان چرا این کارو

    میکرد؟؟..اینو خوب میدونستم که به پول هیچ احتیاجی نداره...درآمدش اونقدر هست که نیاز

    نداشته باشه...تازه اونقدرم هواشو داریم که اگه سرکارم نیاد بازم احتیاجی به این لاشی

    بازیها نداره..پس دیگه چی میموند؟؟..نیاز جنسی...یعنی اینقدر واسش مهمه؟؟..اونم نه با یه

    نفر..دو نفر...با چندین نفر...یاد حرف پرستو افتادم...من از این زن بدم میاد...یه جوریه...حق

    داشت...زنها همدیگرو بهتر میشناسن...اصلا این مژگان چرا امروز نیومده؟؟..عصبی شده

    بودم...احساس میکردم منو اسگل کرده بوده...جلوی من زار میزد و نگران بود که آبروش

    نره...در حالیکه تو بغل ده نفر عکس داره...صفحه رو بستمو از پشت سیستمش سریع بلند

    شدمو رفتم اتاقم...اولین کاری که کردم شماره مژگانو گرفتم...خاموش بود...کدوم گوریه؟...چرا

    از صبح تا حالا خاموشه؟؟...ازش بدم اومده بود...میخواستم در اولین فرصت اخراج بشه..اینجور

    موقع ها که طرف بدون هیچ مشکل و نیازی به همه پا میده اصطلاحا میگن مریضه...مژگانم

    مریضه...با اون ظاهر قشنگ و نازش...با اون همه قشنگی و لوندی...اما چقدر دلش سیاه و

    زشت بود...سر همه ما کلاه گذاشته بود...آبروی شرکتم داشت حراج میکرد...کافی بود همه

    بفهمن مژگان پا میده...اونوقت دیگه آبرو واسه ما نمیموند..منم که اخراج میشدم..چون عرضه

    نداشتم منشیمو کنترل کنم...بازم سردرد عصبی گرفتم....لعنت به تو مژگان...

    ساعت 5 شد..انگار رفته بودم تو قفس..درو دیوار شرکت داشت خفم میکرد..دیگه نمیتونستم

    بمونم...بیشتر از هزار بار شماره مژگانو گرفته بودم خاموش بود...کلافه بودم..یه دلم میگفت

    نکنه چیزی شده...نکنه بلایی سرش اومده...شماره خونشونم تو پرونده هاش بود...خیلی

    وقت میبرد اگه میخواستم پیداش کنم..تازه ممکن بود بقیه شک کنن...به خودم میگفتم صبر

    کن...فردا میاد می فهمی چی شده دیگه...تابلو بازی درنیار...از شرکت زدم بیرون...ماشینو

    روشن کردمو یه راست رفتم سمت خونه...خیلی سریع رسیدم خونه..بی حوصله و بی حال

    بودم..قرارمون با پرستو این بود که ناراحتیه بیرونو نیاریم خونه..اما اینبار انگار نمیشد..همه مغز

    و فکرم بی حوصله بود..ماشینو بردم تو و گذاشتمش کنار ماشین پرستو...از در خونه که رفتم

    تو خونه مثل همون قدیمها مرتب و منظم بود..پرستو رو صدا زدم هیچ جوابی نمیومد...ولو

    شدم رو مبل...نگاهی به اطرافم کردم..صدای آب میومد...بلند گفتم پرستو حمومی؟؟..بازم

    صدا نیومد..حوصله نداشتم برم تا جلوی در حموم...از صداش مشخص بود حمومه...صبر کردم

    تا بیاد بیرون...ساعت 5:40 بود...چه زود رسیده بودم خونه...روزهای دیگه 8-9 میومدم...دوباره

    شماره مژگان رو گرفتم ..بوق خورد..هول شدم...پس گوشیشو روشن کرده بود...سعی کردم

    به خودم مسلط باشم...

    * بله؟؟.
    - سلام خانوم حمیدی...چه عجب بالاخره گوشیتون روشن شد...خوش میگذره؟؟..

    * سلام...آقای اصلانی خوب هستید...ببخشید..واسه من کار پیش اومده بود نتونستم

    بیام...گوشیم شارژ نداشت...

    لحن صداش مثل آدمهای گیج بود که تازه دارن به هوش میان...نمیدونم شاید مست بود...ولی

    کلماتش رو خیلی کش میداد..اما واضح بود که سعی داره خودشو عادی نشون بده..اما

    کشش بیش از حد کلماتش بدجوری تو ذوق میزد..

    -بله...شما حتی به شرکت هم خبر ندادین...یعنی کارتون اینقدر مهم بوده؟؟..میدونید امروز

    چقدر کار من سخت شد؟؟..

    * معذرت میخوام....متاسفم...شب باهاتون تماس میگیرم..فعلا خدانگهدار...

    بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد...با تعجب به گوشیم نگاه کردم...این داره چه

    غلطی میکنه...هر چی بود حالش طبیعی نبود...همزمان با ساعت خروجش از شرکت

    گوشیشو روشن کرده بود..این نشون میداد که میخواد بقیه فکر کنن تو شرکت بوده...چون

    گاهی تو شرکت پیش اومده بود که گوشیهامون خاموش باشه...همینش منو به شک انداخته

    بود...گیج شده بودم...گوشیمو گذاشتم روی میزو رفتم تو فکر...


    صدای پرستو منو به خودم آورد...سلاااااام...کی اومدی عزیزم؟؟...برگشتم به طرف

    صدا...پرستو با یه حوله سفید و کوتاه که پیچیده بود دورش ایستاده بود جلوم...جواب دادم

    سلام خانومی...بدو برو لباس بپوش موهاتم خشک کن سرما میخوری...خودشو لوس کرد و

    گفت نه...سرما نمیخورم...اومد خودشو پرت کرد بغلم...حوصله نداشتم شوخی کنم

    باهاش...آهسته گونه اشو بوسیدمو گفتم خیلی خسته ام پرستو...اخم خوشگلی کرد و

    گفت چی شده؟؟..خسته نیستی...بی حوصله ای...باز کی دسته گل به آب داده تو ناراحت

    شدی...از توی بغلم جا به جاش کردم که بلند شه گفتم هیچ کس..مهم نیست...فعلا میرم

    بالا استراحت کنم...تو هم بدو موهاتو خشک کن...سرما میخوری هاا...با نگرانی نگام کرد و

    چیزی نگفت...بهتر بود چند دقیقه با خودم خلوت کنم...گوشیمو از روی میز برداشتمو رفتم

    طرف پله ها...از پله ها که میرفتم بالا سنگینی نگاه نگران پرستو رو حس میکردم...به خودم

    گفتم حالا گیریم یه روز نیومده سرکار...به جهنم...به درک..اصلا با هر کی که بوده به تو

    چه...رسیدم جلوی اتاق خواب و گفتم آخه زنیکه اومده به من میگه میترسم آبروم بره...بعد

    اون همه عکس تو کامپیوترشه...اصلا این کار چه معنی میده...وقتی یه روز نمیاد سر کار

    احتمال نمیده شاید من برم سراغ کامپیوترش...خیلی راحت دسترسی دارم به

    سیستمش...شاید فکر کرده فضولی نمیکنم...اما کسی که این همه عکس بد داره هر

    احتمالی رو باید بده...در اتاقو باز کردمو رفتم تو....کراواتمو درآوردم...داشت خفم

    میکرد...لباسهامو عوض کردمو یه شلوار پوشیدم...دراز کشیدم رو تخت..چشمامو بستم و

    سعی کردم دقیقتر فکر کنم...

    چند دقیقه بعد تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نعمتی...به یه بهانه ای باید بفهمم چه خبر
    شده...مژگان این آخریا فقط نگران نعمتی بود...شاید اصلا امروز پیش اون بوده...این احتمال تو

    ذهنم خیلی قوی بود...نمیدونستم حقیقت داره یا چون خیلی بهش فکر کردم مطمئن

    شدم...گوشیمو که گرفتم تو دستم یادم افتاد شمارشو ندارم...تو شرکته تو موبایلم وارد

    نشده...لعنت به این شانس...یاد حرف مژگان افتادم گفت شب باهات تماس میگیرم...چرا

    شب؟؟..نمیخواستم باز پرستو ناراحت شه...هر چی فکر میکردم کمتر نتیجه

    میگرفتم...چشمامو بستمو با اینکه اصلا وقت خواب نبود ولی سعی کردم یه چرت کوتاه بزنم مخم استراحت کنه...

    چشمامو که باز کردم صورت قشنگ پرستو رو دیدم...با لبخند نازی نگام میکرد...دستشو

    حالت نوازش روی صورتم میکشید...حس خوبی بهم دست میداد دوباره چشمامو

    بستم...اومد جلو و تو گوشم گفت آقای تنبل ساعت هشت و نیمه...نمیخوای بیدار شی؟؟..تو

    که هیچ وقت این وقت روز نمی خوابیدی...چشمامو باز کردمو گفتم بی حوصله بودم...الان

    بهترم...تا تو دو تا قهوه بریزی منم اومدم پیشت...صورتمو بوس کرد و گفت باشه...زود بیا...


    یه کمی غلت خوردم تو جامو به زور بلند شدم...رفتم جلوی آینه و یه دست به موهام

    کشیدمو رفتم پایین...بوی غذا میومد...نمیفهمیدم چیه فقط خیلی اشتهامو تحریک

    میکرد...معمولا بعد از خواب گرسنه بودم...پرستو از توی آشپزخونه با دو تا فنجون قهوه اومد

    بیرون...بوی قهوه اشتهامو بیشتر تحریک کرد...نشستم کنار پرستو..تکیه داد بغلمو با دست

    میکشید روی سینه ام...اصلا نمیتونست بی حرکت بشینه..بالاخره باید با یه جای من ور

    میرفت...دست کشیدم روی موهای قشنگ و مشکیش..سرشو تکیه داد به سینه ام..گفتم

    چه بوی خوبی میاد...کدبانوی من شام چی درست کرده؟؟...لبخند زد و گفت

    لازانیااااااا...زبونمو کشیدم رو لبامو گفتم اووومممممم...بخورمش....بلند خندید..صدای زنگ

    گوشیم از اتاق خواب اومد...تا اومدم برم جواب بدم پرستو قبل از من دوید و گفت تو بشین

    واست میارمش...بدو بدو رفت بالا و از همون بالا در حالیکه آهسته میومد پایین گفت این

    زنیکه است...حمیدیه...هول شدم...نمیخواستم پرستو فکر کنه ما با موبایلامون با هم حرف

    میزنیم...کاش میشد الان خصوصی حرف میزدم...ولی نمیشد ممکن بود پرستو حساس

    شه...گفتم خب عزیزم سریعتر گوشیو بیار الان قطع میشه...تند اومد پایینو خودشو رسوند

    بهم و گوشیو داد دستم...جواب دادم

    * بله؟؟..

    - سلام عرض شد آقا فرشید...حالتون خوبه...عصر بخیر...

    تعجب کرده بودم چرا اینجوری حرف میزنه...آقا فرشید؟؟....اونم الان که پرستو کنار من نشسته

    بودو گوششو چسبونده بود به گوشی...

    *سلام....ممنون...بفرمایید..چیز ی شده خانوم حمیدی؟؟..

    -نه...چیزی شده بود ولی الان حل شد...یعنی خودم حلش کردم...بلند خندید...

    * شما حالتون خوبه خانوم حمیدی؟؟...

    -آره....خوبم...خوبتر از همیشه...تماس گرفتم بگم حسابهای منو با شرکت تصفیه کنید...من

    دیگه اونجا کار نمیکنم کار بهتری بهم پیشنهاد شده...


    * یعنی چی؟؟...اولا من نمی فهمم شما چی میگی...دوما اگرم میخواید تصفیه کنید باید

    خودتون تشریف بیارید..الانم از صداتون مشخصه که باید استراحت کنید..اون از امروزتون که

    نیومدین شرکت...اینم از الان که حالتون طبیعی نیست....پرستو کنارم شکلک

    درمیورد ....اشاره میکرد قطع کنم...

    - من حالم خوبه فرشید خان...باشه خودم فردا میام شرکت...بای عزیزم...


    من با چشمهای گرد به گوشی نگاه میکرد...پرستو هم به من...پرسید این چش بود؟؟...گفتم

    نمیدونم شاید جایی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بیاد شرکت...پرستو منظورمو نفهمید

    اما خودم فهمیدم باید چیکار کنم...





  9. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #18
    آخر فروم باز moslem.b's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    پست ها
    1,580

    پيش فرض

    آقا قسمت دوازدهم کی پخش میشه

  11. #19
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    تو یکی از درایوهاش یه فولدر بود که اسمش 

     بود.
    بچه ها اینو جدی نگیرید....چنتا حروف چینی بود...که من اینجا کپی کردم...مربع شد...

    آقا قسمت دوازدهم کی پخش میشه
    بزودی دوست من.....هروقت وقت کنم میزارم...

  12. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #20
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    قسمت آخر

    بعد از تلفن مژگان من و پرستو گیج بودیم..البته پرستو به این خاطر گیج بود که مژگان غیر

    عادی حرف میزد..اما من با چیزهایی که امروز دیده بودم خیلی بیشتر از اون گیج میزدم...هر

    جوری فکر میکردم میدیدم مژگان نمیتونه مشکل اخلاقی داشته باشه...آخه اصلا دلیلی واسه

    این کار نداره...اما از طرفی اتفاقات امروز میگفت مژگان اونی که تو فکر میکنی نیست...شاید

    به این خاطر فکر میکردم مژگان خیلی خوبه که همیشه یه روی سکه رو دیده بودم...همیشه

    تو محل کار باهاش برخورد داشتم...یه خانوم...با کلاس...متشخص...زرنگ...زیبا...جذ اب...اما

    اون روی سکه یه خانوم لوند...دلربا...بود...اینا خیلی با هم فرق میکرد..همیشه یه ارزش

    خاصی واسه مژگان قائل بودم...چون موقع کار همه جوره باهام راه اومده بود..خیلی موقع ها

    از جای دیگه عصبانی بودم بهش گیر داده بودم و کلی سرش داد و هوار زده بودم به جای اینکه

    قهر کنه میرفت واسم یه لیوان آب می آورد...حس میکردم به زنها نمیشه اعتماد کرد...نکنه

    پرستو هم این کارها رو کرده باشه...اصلا از کجا معلوم اون شب خونه شیما اینا نرفته

    بوده؟؟..من از کجا بدونم راست میگه؟؟


    ..جلوی چشم من داشت با سعید لاس میزد..وای به اینکه از دست منم شاکی باشه و قهر

    کرده باشه و با اون شکل و شمایل بره بیرون...از فکرش مغزم داغ میشد...نگاش کردم...داشت

    میز شام رو میچید...یه پیرهن تنگ مشکی تنش بود...یقه اش باز بود...یه کمی آستین

    داشت لباسش...پایینشم حالت تور بود...این لباسشو خیلی دوست داشتم...فقط تو خونه

    میپوشیدش..چون از کمر به پایینش تور بود...یه جورایی مثل لباس خواب بود...موهاشو ریخته

    بود روی شونه های ظریفش...یهو متوجه شد دارم نگاش میکنم...یه چشمک زد و خندید...من

    بدجوری بهش نگاه میکردم...یعنی پرستو هم میتونست به من دروغ بگه؟؟..اصلا چرا اون شب

    اینقدر با سعید گفت و خندید من اساسی حالشو نگرفتم که دیگه فکر این غلطها به سرش

    نزنه...اونوقت اون وقتی اومد تو خونه مژگانو دید داشت از خونه میرفت...اونم به خاطر اینکه

    فقط مژگان اومده بود تو خونه...نه باهاش لاس زده بودم..نه دست بهش زده بودم...فقط

    داشتیم حرف میزدیم...تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم...یکی تو ذهنم میگفت خفه شو

    فرشید..چه مرگت شده..داری پرستو رو با مژگان مقایسه میکنی...میدونی که پرستو قلبش

    پاکتر از اونه که یه دروغ کوچیک بهت بگه...نگاش کن...ببین معصومیت تو چشماش

    میدرخشه...خیلی پستی فرشید..به همین سادگی به این موجود عزیز زندگیت شک

    میکنی...چند ثانیه انگار تو کما بودم که پرستو صدام زد واسه شام...با اینکه میل نداشتم اما

    دلم نمیومد حالا که پرستو سر به راه شده و مثل قبل لوس بازی درنمیاره و خودش غذا میپزه

    بزنم تو حالش...رفتم سر میز...بوی غذایی که تا چند دقیقه پیش مستم کرده بود حالا هیچ

    اثری روم نمیذاشت...پرستو دیس غذا رو گرفت جلومو گفت بیا عزیزم...بخور ...فکر چیزای دیگه

    رو نکن...همه چی درست میشه...به صورت خندونش نگاه کردم..چقدر این صورت واسم عزیز

    بود...چقدر واسم مهم بود..دلم میخواست تا ابد اینجوری مهربون و قابل اعتماد

    باشه...دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت آآآهای...با توام...منو نخور که...اینا رو میگم

    بخور...خندیدمو یه کمی ریختم تو بشقابم...

    بعد از شام خود پرستو حس کرد بی حوصله ام...نذاشت بهش کمک کنم...فقط گفت برو

    استراحت کن...منم که اصلا نمیتونستم روی پام بایستم....یه راست رفتم بالا ...دراز کشیدم

    روی تخت...چشمام داشت بسته میشد...تصمیم گرفتم فردا اول وقت به نعمتی زنگ

    بزنم...اگه اونم از خواسته اش صرف نظر کرده باشه معلومه مژگان به اونم حال داده...اصلا خدا

    کنه خود مژگان فردا بیاد سرکار...خیلی دلم میخواد همه چیزهایی که میدونمو به روش

    بیارم...میخوام ببینم چیزی به اسم شرم به گوشش خورده...با همین فکرها خوابم برد...

    صبح پرستو زودتر از من بیدار شده بود صبحونه آماده کرده بود...اصلا میلی به خوردن

    نداشتم..خیلی کارها داشتم امروز...هر چی اصرار کرد یه چیزی بخورم گوش ندادم...وقتی

    عصبی بودم حوصله هیچ کاری نداشتم...گاهی پیش اومده بود یه روز کامل هیچی

    نمیخوردم...سوار ماشین شدمو از خونه زدم بیرون..با سرعت به طرف شرکت میرفتم...با این

    سرعتم بعید نبود از آبدارچی شرکتم زودتر برسم...ساعت 8:5 جلوی شرکت بودم....یه نگاه

    به ساختمون کردم...ساکت و آروم به نظر میومد...تا چند دقیقه دیگه همه جمع میشدن...رفتم

    بالا....در شرکت باز بود و فقط دو تا از خانومها اومده بودن....سلام کردن و بلند

    شدن...جوابشونو دادم..تو چهره هاشون دقیق شدم...به خودم گفتم کاش میشد اونور ظاهر

    آدمها رو دید....دوباره خندیدمو گفتم نهههه..اونوقت یه آدم حسابی دورت دیده نمیشد....حتی

    جلوی آینه....بلند خندیدم..هر دوشون چپ چپ نگام کردن...رفتم تو اتاقم...کیفمو پرت کردم رو

    صندلی و شروع کردم به پیدا کردن شماره نعمتی....دو دقیقه بعد شماره اش رو پیدا

    کردم...شماره شرکت و موبایلش بود...موبایلشو گرفتم...با اینکه میدونستم بد موقع

    است...اما نمیتونستم صبر کنم...داشتم دیوونه میشدم..

    صدای نسبتا خواب آلودی گفت

    * جانم؟؟..

    - سلام عرض شد آقای نعمتی...صبحتون بخیر...بدموقع که مزاحم نشدم..

    * سلام....متشکرم....شما؟؟..

    - اصلانی هستم...از شرکت....

    * آآآهاااا...آقای اصلانی...خوب هستین...چی شده این موقع صبح یاد ما کردین...

    اینو گفت و آهسته خندید..به نظر نمیومد عصبانی یا ناراحت باشه..

    - خواهش میکنم...راجع به مشکلتون با خانوم حمیدی تماس گرفتم...خواستم بپرسم...

    پرید تو حرفمو گفت

    * مشکل ؟؟؟...کدوم مشکل؟؟..

    - بله..یعنی یادتون رفته؟؟..شما که ذهنتون خیلی خوب کار میکنه...وقتی یه همچین

    پیشنهادی به طرف مقابل میدین یعنی فکرتون خیلی عالی کار میکنه....

    * من که متوجه منظور شما نمیشم...کدوم پیشنهاد؟؟...شما مطمئنی سر صبحی حالت

    خوبه؟؟...اصلا نکنه هنوز بیدار نشدین....

    بلند خندید...گوشم داشت کر میشد...گوشیو گرفتم عقبتر و صبر کردم هرهرش تموم

    شه...وقتی صداش آرومتر شد گفتم

    - درسته..من انگار اشتباه کردم...این موضوع به من ارتباطی نداشت و نداره اما خوشحالم که

    یه سریع حقایق برای من روشن شد...لطفا به خانوم حمیدی بگید دیگه شرکت نیان....ما

    احتیاجی به ایشون نداریم....البته اگه کسی به نام حمیدی یادتون باشه !!!..

    * ببین آقا پسر...من نمیدونم چی میگی و دنبال چی هستی...ولی خانوم حمیدی دیگه اونجا

    نمیان..احتیاجی به اون کار ندارن....همین جا تو شرکت من کنار من کار میکنن..ایشون

    خودشون مدیر ما هستن...تا نیم ساعت دیگه هم میرن سر شرکت...بنده هم ساعت 9

    شرکت هستم...پول تصفیه حساب ایشون هم بریزید به حساب خودتون لازمتون

    میشه....خدانگهدار...

    احساس میکردم چشمام رفته بالای سرم....آشغال به همین راحتی ما رو فروخته بود...زنیکه

    هرزه...چقدر احمقی فرشید که این همه مدت با این زن کار کردی و نشناختیش....خاک بر

    سرت...اصلا بهتر که دیگه نمیاد..بهتر بود تا گندش درنیومده زودتر بذاره و بره....اما نه ...باید یه

    زنگ بهش بزنم....اینجوری خفه میشم....شماره مژگانو گرفتم....با موبایلم گرفتم که

    نپیچونه...با خطوط شرکت ممکن بود فکر کنه پرسنل دیگه هستن...اینقدر عصبانی بودم که

    اگه حضوری میدیدمش حالشو جا می آوردم...

    *الو....سلام آقا فرشید...همکار قدیمی....صبح بخیر...

    - متاسفم از اینکه تا حالا با یه آشغال همکار بودم...حداقل شعورت میرسید عکسهاتو از

    سیستم پاک میکردی...خودت به جهنم...اگه کسی میدید آبروی من میرفت...

    * چه بداخلاق شدی...خب چیه مگه....اون همه عکسو نگاه کنی بهتره یا هی منو دید

    بزنی...بهتره بدونی کاوه هم جزو همون آدمهایی که تو عکس بودن...میدونی چقدر سود

    کردیم ؟؟؟..اون همه مشتری الکی راضی نمیشدن از خسارتشون بگذرن که...اگه ازشون

    عکس نمیگرفتم هر روز میومدن سراغم....پس باید یه فکر میکردم که دیگه دور و ورم نپلکن....

    - امیدوارم نسل زنهایی مثل تو نابود بشه...کثافت...اونها مشتریهای هستن که اگه لب باز

    کنن هممون بیکار میشیم....

    *ادای مردهای پایبند رو درنیار فرشید...شما مردها وقتی مست باشید هیچی حالیتون

    نیست....همین آدمهایی که دیدی صد درجه از تو بیشتر ادعای خانواده دوستی داشتن..اما یه

    چشمه که میدیدن همه چی یادشون میرفت....در مورد کاوه هم اگه بفهمم چیزی به روش

    آوردی عکسهای بهتری رو میکنم...اونم واسه احدی...اونوقت علاوه بر کاوه تو هم اخراج

    میشی مهندس....

    - گورتو گم کن مژگان...داری حالمو بهم میزنی...

    * روز بخیر عزیزم...خواستی حالت خوب شه بهم زنگ بزن...

    صدای خنده اش که پیچید تو گوشی قطع کردم...از شنیدن صداش چندشم میشد...از کاوه

    متنفر شده بودم...چطوری اینقدر راحت گول مژگانو خورده بود...پسره احمق...از در و دیوار

    شرکت بدم میومد...سرمو گذاشتم روی میز بلکه یه کمی آروم شم...

    نیم ساعت با خودم کلنجار رفتم...بالاخره وقتی احدی اومد رفتم تو اتاقشو گفتم خانوم

    حمیدی کار بهتری پیدا کرده و گفته دیگه نمیام شرکت..شوکه شده بود...میگفت نکنه از چیزی

    ناراحته...واسه اینکه بی خیالش کنم گفتم نه...ظاهرا دیگه صلاحیت نداره بیاد...یه نگاه

    متفکرانه ای کرد و گفت اگه اینجوریه که امیدوارم دیگه پیداش نشه...اونقدر زرنگ بود که

    منظورمو بفهمه...حتما واسه احدی هم کم عشوه و ناز نیومده....

    سه هفته بعد یکی از خانومهای شرکت که دورادور با مژگان در ارتباط بود گفت مژگان رفته

    آلمان...احتمالا بدجوری پولدار شده بود...هنوزم با نعمتی بود...نمیدونم شاید عقده پولدار

    شدن داشت....یه بارم خودم تصادفی تو خیابون دیدمش...پشت یه ماشین مدل بالا نشسته

    بود...هنوزم ظاهرش طوری بود که بعضی از آدمها وقتی بهش نگاه میکردن دیگه نمیتونستن

    چشم بردارن...نمیدونم خدا چهره به اون قشنگی و زیبایی رو چرا به کسی داده بود که از یه

    زالو کثیف ترو زشتر بود...نعمتی باهاش کاسبی میکرد...درسته درآمدشون از سه تای شرکت

    ما هم بیشتر بود اما خیلی چیزهایی که ما داشتیمو

    نداشتن....اعتماد...اعتماد...اع تماد....وقتی خبر آلمان رفتن مژگان به گوش کاوه رسید اونم از

    شرکت استعفا داد...من چیزی به روش نیوردم...چون هنوزم به عنوان یه دوست بهش نگاه

    میکردم که فریب ظاهر مژگان رو خورده بود...شاید اگه منم یه گل قشنگ مثل پرستو نداشتم

    گول مژگانو میخوردم... کاوه میگفت یه مدت میخواد استراحت کنه...احتمالا ضربه خورده بود از

    کار مژگان...اونم فکر نمیکرده مژگان ماله همه باشه....به جای مژگان پریسا خواهر پرستو رو

    آوردم...هم بیکار بود هم خیلی دوست داشت شاغل بشه...خیال پرستو هم حسابی راحت

    بود...

    دیگه غروبها که میرفتم خونه آرامش و ذوق عجیبی داشتم...آرامش از اینکه بهترین زن دنیا تو

    خونه منه...سر راه هوس کردم یه دسته گل کوچیک و قشنگ بخرم...قبلا خیلی از این کارها

    میکردم...پرستو خیلی خوشحال میشد...خیلی وقت بود درگیر مشکلات بودم از این کارها

    نکرده بودم....دسته گلو گذاشتم تو ماشینو حرکت کردم...جلوی خونه حس خوبی بهم دست

    داد...ماشینو بردم تو...پارکش کردمو با همراه دسته گل راه افتادم طرف خونه....پرستو

    نشسته بود روی مبل کرم جلوی در...رفتم طرفشو گفتم سلاااام...خانوم خوشگلم...دسته

    گلو گرفتم جلوش...جیغ با مزه ای زد و پرید بغلم....نگاش کردمو گفتم به به....چیکارا

    کردی...یه چرخ زد و گفت خوشگل کردم واست...رنگ موهاشو یه دست کرده بود...مثل همون

    موقع ها که کدبانو بود...مشکی مشکی...با همون پیرهن سفیدش که وقتی میپوشیدش

    عروسک میشد....تنش بوی عطر میداد...سرمو بردم بین موهاشو بو کشیدم...سرمو بغل

    کرده بود و تو بغلم وول میخورد....از تو بغلم اومد بیرونو گفت لباسهاتو عوض کن که کلی کار

    داری....با تعجب گفتم من؟؟؟...چیکار دارم؟؟..پرستو نگو که میخوای دکور عوض کنی...خیلی

    خسته ام....خندید و گفت نه خیر...من دیگه نمیتونم از این کارها انجام بدم....از این به بعد

    همه کارها رو باید تو و مهین انجام بدین....من فقط باید بشینمو استراحت کنم....گیج شده

    بودم...هول شدم گفتم یعنی چی؟؟..من که گفتم نمیخواد دیگه مثل قبل بشی..همین جوری

    کدبانوی خونه باشیم راضیم ....نمیخوام دیگه تغییر کنی پرستو...رفت عقبتر و از روی میز یه

    برگه بهم داد....هر چی بود خیر بود چون خیلی خوشحال بود...برگه رو که خوندم خندیدمو

    دوباره محکم بغلش کردم....صدای خنده پرستو پیچید تو خونه....تبریک میگم بابا

    فرشید.....بوسیدمشو گفتم منم تبریک میگم مامان پرستو....بغلش کردمو برای بار هزارم خدا

    رو شکر کردم که این زندگی آروم رو بهم داد .









    ..............................پایان.......... ..............

    نویسنده : الهام

  14. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •