تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 22

نام تاپيک: رمان مسافر کوچه های عاشقی ( عاطفه منجزی )

  1. #11
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل چهارم-قسمت اول

    فصــــــــــــل چهارم
    یک شنبه بود و روز تعطیل.با این حال خیلی زود از خواب بیدار شدم. امیر زودتر از من بیدار شده بود و داشت صبحانه را اماده میکرد.غیر از سلام و صبح بخیر حرفی برای گفتن نداشتم..پس به همان اکتفا کردم و امیر هم از من پیروی کرد.تا رسیدن به بیمارستان جز سکوت چیز دیگری میان ما بنود .با دیدن پدر خیالم راحت شد یاد نگار افتادم.به فکر ماندن و رفتن بودم که در اتاق باز شد و چند تا از دوستان امیر که شب مهمانی دیده بودمشان از راه رسیدند.سعید و فریبا و سروش. این بار صمیمی تر از ان شب با انها روبه رو شدم.مثل این بود که سالهاست میشنسامشان.نیم ساعتی گذشت.مدام زیر چشمی ساعتم را نگاه میکردم.داشت دیر میشد.دلواپس نگار بودم.ناچار تصمیم گرفتم از جمع عذرخواهی کنم و به عیادت نگار بروم.سعید که شوخ طبع و بذله گو بود به طعنه گفت:
    --چشم ما شور بود غزال خانم.به این زودی می روید؟
    -اتفاقا دوست دارم بیشتر بمانم اما ناچارم برای عیادت بیمار دیگری تنهایتان بگذارم.
    فریبا گفت:
    -خدا بد ندهد مگر بیمار دیگری هم دارید؟
    -بله یک هم وطن تنها و بیمار.تازه با او اشنا شده ام.دوست داری تو هم به ملاقاتش بیایی؟فکر کنم خوشحال بشود.
    سعید خودش را جلو انداخت و گفت:
    -به به چه کاری بهتر از این.صبح تعطیل و شرکت در امر خیر.خیلی هم عالی است ما هم هستیم مگر نه سروش؟
    سروش بی توجه حرفش را تایید کرد. در حالی که می دانستم حتی نیمی از ان را هم نشنیده است. امیر کلافه و عصبی شده بود.معلوم بود از کارهایم به تنگ امده.با این حال دنبال ما 4 نفر راه افتاد.بین راه خلاصه ای از ماجرای اشنایی اتفاقی ام با نگار را برایشان گفتم.فریبا با دلسوزی گفت:
    -می توانیم کاری برایش بکنیم؟
    -خودم هم مانده ام.در واقع نمی دانم چطور باید کمکش کنم.
    نگار از دیدن ان همه ملاقاتی شوکه شد.اصلا در باورش نمی گنجید که همه به خاطر او امده
    باشند. 10 دقیقه ای انجا بودیم.بچه ها می خواستند بروند که پزشک معالج نگار برای عیادتش امد.من هم به ناچار با انها از اتاق بیرون امدم اما از پشت در تکان نخوردم.امیر پرسید:
    -نمی خواهی با ما بیایی؟
    -نه می مانم.می خواهم با دکترش حرف بزنم ببینم کی مرخص می شود.
    انها هم منتظر ماندند.همین که دکتر از اتاق بیرون امد به طرفش رفتم . صدایش کردم.
    -ببخشید دکتر.ممکن است بدانم بیمارمان کی مرخص میشود؟
    دکتر نگاهی به من انداخت و پرسید:
    -چه نسبتی با ایشان دارید؟
    -از دوستانش هستم.در واقع م وطن هستیم.
    دکتر که ناراحت و گرفته به نظر میرسید دستش را در جیبش کرد و گفت:
    -پس باید بدانید چه کسی بیمارتان را مورد ضرب و شتم قرار داده!
    نمی دانستم چه جوابی بدهم.این بار امیر که کمی دورتر ایستاده بود جلو امد و پرسید:
    -ممکن است بیشتر توضیح بدهید.ما از جریان بی اطلاعیم چون تازه با او اشنا شده ایم.
    دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    -متاسفانه بیمارتان غلاوه بر شوک روحی از نظر جسمی هم سخت اسیب دیده است.این صدمات مربوط به چند روز اخیر است.پارگی پرده ی گوش شکستگی استخوان دنده و وجود لکه های کبود در نقاط مختلف بدن همه وهمه نشانه ی ضرب وشتم های وحشیانه ای است که نمی دانم چه کسی عامل ان بوده است.می خواستم به پلیس گزارش بدهم اما بیمار حاضر به همکاری نیست و از دادن هر نوع اطلاعاتی امتناع میکند.به هر حال این زن هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی بیمار است.البته اگر شما بتوانید توی خانه از او پرستاری کنید همین فردا مرخص اش خواهیم کرد.
    امیر مجالم نداد تا حرفی بزنم و بلافاصله گفت:
    -بله بهتر است توی خانه از او مراقبت کنیم.
    دکتر رفت و ما را با افکارمان تنها گذاشت.پس از گذشت دقایقی فریبا با رنگ و روی برافروخته پرسید:
    -یعنی کار چه کسی می تواند باشد؟
    سرم را زیر انداختم و گفتم:
    -کار هر کس بوده حالا دیگر فرقی نمی کند.دیگر نمی شود از او باز خواستی کرد ولی حتما جایی محاکمه خواهد شد.مطمئنم.فعلا فقط باید به نگار کمک کنیم.از من خواسته برای مراسم تدفین شوهرش کمکش کنم.
    امیر گفت:
    -فردا صبح خودم ترتیب ترخیص اش از بیمارستان را میدهم.تو پیش مادر و پدر باشی بهتر است چون ممکن است کاری برایشان پیش بیاید.
    سعید لب هایش را جمع کرد و گفت:
    -نوچ! نمی شود.فردا باید سری به شرکت بزنی.یک جلسه مهم و فوری تشکیل می شود وحضورت در جلسه الزامی است.تلفنی راجع به ان برایت گفتم.
    امیر چانه اش را با دست خاراند فکری کرد و گفت:
    -اخ اصلا یادم نبود.حالا چکار کنیم؟
    بعد مکثی کرد و دوباره گفت:
    -بسیار خوب .پس این کار به عهده ی سعید و فریبا چون غزال تازه امده و هنوز به این امور وارد نیست.
    باز هم سعید لب هایش را جمع کرد و گفت:
    -نوچ!این هم نمی شود.رئیس جان نکند یادت رفته که من امشب به دستور خود جنابعالی عازم ماموریت هستم.هان؟پس فقط می ماند فریبا و سروش.
    سروش که تا ان لحظه ساکت بود سراسیمه گفت:
    -من؟نه بابا.من حوصله این کارها را ندارم.فریبا......
    نگاه های ملامت بار ما ساکتش کرد و دیگر ادامه نداد.امیر قاطعانه گفت:
    -پس برنامه ی فردا روشن شد.سروش و فرییبا کار ترخیص نگار و کارهای مربوط به مراسم تدفین را انجام می دهند. غزال هم مسئول کار های پدر میشود.
    با خیال راحت از انها جدا شدم و پیش نگار برگشتم.دستش را گرفتم و گفتم:
    -نگار!فردا مرخصت میکنند. قصد دارم فعلا تو را به خانه ی خودمان ببرم.دوست داری مدتی
    با من زندگی کنی؟
    نگاهش مظلوم بود.به طرف پنجره چرخید و با لحن محزونی گفت:
    -نه این نهایت لطف توست اما نمی خواهم مزاحم زندگی ات باشم.تنها کار که از تو می خواهم این است که برای خاک سپاری کمکم کنی.با ایران تماس گرفتم.برادرش گفت جمشید خیلی وقت است برای انها مرده.ولی من نمی توانم از زیر بار مسئولیت فرار کنم.به همین خاطر به پول نیاز دارم. البته برای یک مدت کوتاه.خیلی زود قرضم را به تو پس میدهم.برای اقامت مشکلی ندارم.چند روزی میروم یک هتل ارزان قیمت تا جایی برای زندگی پیدا کنم.
    -نگار جان این چه حرفی است؟دوستی به چه درد می خورد؟اگر قبول نکنی با من بیایی من را هم بی سروسامان می کنی چون ان وقت مجبورم دنبالت راه بیافتم.خیال ندارم تا وقتی جایی برای زندگی پیدا نکرده ای تنهایت بگذارم.از بابت مراسم خاکسپاری و تدفین هم نگران نباش.فردا دو نفر از دوستان امیر برای ترخیصت می ایند و بقیه ی کارها را ردیف میکنند.متاسفانه من نمی توانم بیایم چون خودم هم تازه امده ام و زیاد به این کارها وارد نیستم.در ضمن پدر امیر هم اینجا بستری است.باید به او هم رسیدگی کنم.بعد برمیگردم خانه و منتظرت میمانم تا بعد از تمام شدن کارهایت بیایی پیش خودم.
    ان روز مرتب میان اتاق پدر و نگار در رفت و امد بودم.اما حواسم جای دیگری بود.به امیر فکر میکردم و تغییر رفتارش.شب گذشته با من در جدال بود تا از فکر کمک به نگار خارج شوم. امروز در کمک کردن به او دست مرا از پشت بسته بود.به هر حال دلیل رفتارش هر چه بود ارامش خیالی شیرین برایم به ارمغان داشت چون همیشه خاطرم بود خانه ای که در ان زندگی میکنم خانه ی امیر است.فقط خانه ی او.شب به خیال مرور درس هایم کتابی در دست گرفتم.امیر هم داشت روزنامه می خواند.برای مطالعه عینکی به چشم میگذاشت که قیافه اش را جدی تر نشان میداد.ظاهرا داشتم درس می خواندم اما با این که چند روزی بود حسابی از درس هایم عقب افتاده بودم تمایلی به این کار نداشتم و هر چه می خواندم چیزی نمی فهمیدم.حوادث روزهای اخیر پاک فکرم را به هم ریخته بود.ان شب هم سوالی مثل خوره به جانم افتاده بود و نمی گذاشت فکرم درست کار کند.ناچار دست از مطالعه برداشتم.کتابم را بستم و همان طور که به امیر نگاه میکردم گفتم:
    -امیر؟
    -بله.
    همچنان نگاهش روی مطالب روزنامه بود.
    -حواست با من است؟
    نامفهوم گفت:
    -هوم.کاری داری؟
    -بله.سوالی دارم.
    -بپرس.
    -می خواهم بدانم ماجرای سروش چی بوده؟یعنی چرا زندگی اش از هم پاشیده؟
    روزنامه را کمی پایین کشید و از بالای عینک نگاهم کرد.
    -چی شده یاد سروش افتادی؟
    -همین طوری.از روی کنجکاوی.
    -خب فکر نکنم دلش بخواهد ماجرای زندگی اش را برایت یعریف کنم.یعنی اجازه ی این کار را ندارم.
    -حق با توست.شاید خوشش نیاید.فکر کنم بهتر است از خودش بپرسم.
    -چه کار کنی؟نه اصلا فکرش را هم نکن.سروش دلش نمی خواهد در این باره حرفی بزند.مطمئن هستم ناراحت می شود.
    با سماجت گفتم:
    -ولی من مطمئن نیستم.امتحان کردنش ضرری ندارد.
    -مثل اینکه دوباره گیر داده ای و اصرار من هم بی فایده است.می شود دلیل علاقه ات را بدانم؟
    -ساده است.ارضای حس فضولی.می خواهم او را بهتر بشناسم.
    -باشد باشد.خودم برایت می گویم.لازم نیست از خودش بپرسی.سروش توسط خاله اش با دختری در ایران اشنا شد که در نهایت با هم ازدواج کردند.همسرش بسیار جذاب و زیبا بود و سروش عاشقانه دوستش داشت اما هنوز 6 ماه از امدنش به اینجا نگذشته بود که بنای ناسازگاری را گذاشت.توی همین فاصله چنان ازاد و بی قید وبند شده بود که روی زن های غربی را سفید می کرد.دست اخر هم بعد از 3 سال زندگی زناشویی و داشتن یک فرزند سروش را رها کرد و رفت. بچه اش را هم از او گرفت.
    -اخر دلیلش چه بود؟یعنی اختلافشان سر چی بود؟
    -همسرش معتقد بود سروش امل و فناتیک است و جلوی پیشرفت و ترقی او را میگیرد.سروش از کار کردن زنش در یکی از مجلات به عنوان مدل سخت دلخور و ناراحت بود و با ان مخالفت میکرد.در حالی که از نظر زنش انداختن چند عکس نیمه عریان برای مجلات مختلف کاری عادی محسوب می شود.این بود که تصمیم به جدایی گرفت و جدا هم شد.
    -ان ها هم وکالتی ازدواج کرده بودند؟
    مکث کوتاهی کرد و با ناراحتی گفت:
    -اره انها هم وکالتی ازدواج کردند.وقتی اجازه ی ورود همسرش به امریکا را گرفت در پوستش نمی گنجید.اتفاقا نگار خیلی شبیه همسر سابق سروش است.
    باشنیدن جمله ی اخرش فکری در مغزم جرقه زد.پس دلیل امتناعش از کمک کردن به نگار همین بود و همان وقت فکر دیگری از ذهنم گذشت.زیر لب زمزمه کردم:
    -پس باید خیلی تنها باشد.شاید اگر دوباره ازدواج کند و به شخص دیگری علاقه مند شود راحت تر گذشته ها را فراموش کند و بتواند زندگی تازه ای برای خودش بسازد.
    امیر یک دفعه مثل فنر از جا پرید.به طرفم امد و درست روبه رویم ایستاد و گفت:
    -غزال!من را نگاه کن ببینم.چی توی کله ات است؟هان؟!.....نکند فکرهای بچه گانه به سرت بزند؟از برق چشم هایت پیداست نقشه ی جدیدی توی سرت افتاده.
    همان طور که با انگشت هایم روی دسته ی صندلی ضرب میگرفتم با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
    -شاید.
    جدی تر از همیشه گفت:
    -اگر نقشه ات را درست فهمیده ام فراموشش کن........همین حالا.
    -چرا؟!
    -گفتم که نه این غیر ممکن است.
    -شاید ممکن شود.
    مایوس روی مبل نشست و نگاهم کرد .برای ارام کردنش گفتم:
    -امیر!هردوی انها یک بار زندگی مشترک را تجربه کرده اند.پس دلیلی ندارد که نتوانند دوباره ان را امتحان کنند.هر دو رنج دیده و زخم خورده اند.نباید این فرصت را از انها بگیریم.تنها فرقش با دفعه ی قبلی این است که این بار با چشمانی باز انتخاب میکنند.
    -این وسط ما چه کاره ایم؟
    -ما فقط ناظر عشقیم . عشق باید خودش سراغ ادم بیاید بی هیچ نقشه و قرار قبلی . تنها کاری که ما می توانیم بکینم کمک به ادامه ی ارتباطشان است . اگر به درد هم بخورند خودشان همدیگر را پیدا میکنند . در غیر این صورت هر کسی به راه خودش می رود . حالا نظرت چیست؟
    رفت توی فکر و نگاهم کرد.بعد اهی کشید و گفت:
    -نمی دانم باید چه بگویم.تنها چیزی که میدانم این است که اگر اراده کنی می توانی شیطان را هم وسوسه کنی.
    روز بعد نقشه ام را پیاده کردم.ان روز اصلا سراغ نگار نرفتم و مسئولیت کارهایش را به عهده ی سروش و فریبا گذاشتم.فقط از طریق تماس های تلفنی از او خبری میگرفتم.ساعت ها از شب گذشته بود.من و امیر مضطرب و نگران منتظر امدن سروش و فریبا و نگار بودیم.ساعت از 11 گذشته بود که سروکله سروش و نگار پیدا شد.با دیدن نگار پی به وضعیت رقت بارش بردم.رنگ به چهره نداشت.فکر کردم بهتر است استراحت کند.میدانستم روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته.او را به اتاق مهمان بردم و تا وقتی به خواب رفت کنارش ماندم.برای تشکر از سروش به طبقه ی پایین برگشتم.هردوی انها ساکت بودند و در افکارشان غوطه می خوردند.سروش با دیدنم نیم خیز شد.تعارف کردم بنشیند و گفتم:
    -نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم.امروز حسابی زحمتتان دادیم.امیدوارم در وقت مناسبی جبران کنم.
    -خواهش میکنم.من فقط وظیفه ی انسانی ام را انجام دادم و منتی بر شما ندارم.هرکس دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد.
    -حالا همه ی کارها انجام شد یا نه؟
    -بله تقریبا همه چیز تمام شد.علت دیر امدن مان هم دوری خانه ی نگار بود.سر راه فریبا را
    پیاده کردیم بعد امدیم اینجا.غیر از دوری راه معطل پیدا کردن مدارک نگار شدیم.عاقبت هم توی خانه پیدایشان نکردیم.البته یک جورایی شانس اوردیم چون وقتی از پیدا کردن مدارک ناامید شده بودیم و قصد برگشتن داشتیم صاحبخانه از راه رسید و اجاره ی عقب مانده اش را خواست.من هم اجاره ی عقب مانده را پرداخت کردم.وقتی از حادثه ی فوت جمشید با خبر شد و فهمید می خواهیم خانه را تخلیه کنیم پاکت امانتی جمشید را به ما برگرداند.
    امیر با تعجب پرسید:
    -مدارک نگار دست صاحبخانه بود؟!
    -بله فکرکنم جای طلبش مدارک نگار را گرو نگه داشته بود.میدانی غزال این قضایا برایم شبیه معما شده.خودش که چیزی نمی گوید.از صبح تا همین الان که به خانه برگشته ایم جز حرف های ضروری کلامی به زبان نیاورده اما رفتارش چنان حیرت اور است که به شدت کنجکاو شده ام.
    -مثلا چه رفتاری؟
    -راستش موقع خاکسپاری از سنگ دلی اش مبهوت مانده بودم.چنان بی تفاوت به تابوت همسرش خیره شده بود که انگار تخته سنگی را دفن میکردند.دریغ از قطره ای اشک.وقتی از اپارتمانش بیرون امد غیر از یک چمدان که وسایل شخصی اش بود به چیز دیگر حتی نگاه هم نکرد.همه وسایل شخصی جمشید و اثاث خانه را به پیرزن صاحبخانه بخشید هرچند چیز زیادی هم نبود.خانه ی انها در یکی از پست ترین محلات بود و با وسایل ناچیزی مبله شده بود.تا انجا که در من فهمیدم حتی یخچالشان هم اجاره ای بود.حالا اگر ممکن است تو برایم بگو قضیه از چه قرار است.چون اصلا به قیافه اش نمی اید که تا این حد سنگ دل و بی رحم باشد.
    با شنیدن حرف های سروش به صحت حرفهای نگار پی بردم.پس تمام حرف هایش حقیقت داشت. زیر لب گفتم:
    -طفلک نگار چه روزگار سختی را گذرانده است.
    حوصله ی حرف زدن نداشتم.باید می خوابیدم تا همه چیز را فراموش کنم.برای فرار از دستشان ادامه دادم:
    -داستانش مفصل است .امشب همه خسته ایم بعدا برایتان می گویم.
    صدای امیر را شنیدم که می گفت:
    -عیبی ندارد خستگی را فراموش کن.همین حالا بگو.دیگر حتی من هم کنجکاو شده ام.

  2. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل چهارم-قسمت اخر

    مقاومت در برابرشان بیهوده بود.ناچار گفتم:
    -پس خلاصه می گویم.نگار در بچگی مادرش را از دست میدهد.پدرش که وضع مالی خوبی داشته بعد از یک سال تجدید فراش میکند.وقتی نگار به سن ازدواج میرسد جمشید از طریق نامادری نگار به خواستگاری می اید اخر جمشید برادرزاده ی نامادری نگار بود.پدر نگار به تشویق همسرش با این وصلت موافقت می کند.خود نگار هم برای فرار از زندگی نه چندان راحتی که در خانه ی پدرش داشته به این کار تن میدهد اما همان شب ورودش به امریکا پی به اشتباهش میبرد چون میفهمد جمشید معتاد است.پدر نگار از همان اول هزینه تحصیل دخترش را تقبل میکند و این دلیل خوبی برای جمشید میشود که نگار را به همسری انتخاب کند و از این راه به راحتی خرج اعتیادش را در اورد.ظرف 6 ماه میزان اعتیادش به قدری بالا میرود که به تزریق رو می اورد. این میان تنها چیزی که عاید نگار می شده کتک و ضربه های مشت و لگد بوده وبس. ولی بدتر از همه ی اینها چیز دیگری است که نگار از یاداوری اش عذاب می کشد.ظاهرا از همان ابتدا جمشید هیچ تمایلی به او نشان نمی دهد.نگار هم که از ماجرای اعتیاد و وضعیت رقت بارش خبر داشته از این مسئله راضی و خشنود بوده است اما بعد از یک هفته تازه میفهمد جمشید علاوه بر اعتیاد گرفتار نوعی بیماری روانی هم هست.او عضو گروه همجنس بازان امریکا بوده.نگار میگفت توی خانه ی جمشید صحنه هایی را به چشم دیده که قادر نیست برای احدی در این دنیا بازگو کند.
    سکوت محض اتاق را در بر گرفت.انگار هیچ کس خیال نداشت سکوت را بشکند.فقط صدای سوختن اتش بخاری دیواری و گرمای ان بود که حس زندگی را در فضای غم بار اتاق به جریان می انداخت.قبل از همه سروش سر حرف را باز کرد و با صدای محزون و گرفته ای گفت:
    -تا امروز فکر میکردم فقط خودم در زندگی مشترک بد شانس بوده ام.اما میبینم بعضی ها مثل نگار توی بد اقبالی گوی سبقت را ربوده اند.با این حال از بیدست وپایی این دختر در تعجبم.اخر چرا اقدامی علیه او نمی کرد.
    -متاسفانه همین طور است که می گویی اما شاید هم بشود جور دیگری فکر کرد.مثلا این که باز هم بخت و اقبالش بلند بوده که خدا به یاری اش امده و او را نجات داده است.در حالی که
    می توانست در وضعیت بدتری گرفتار بماند.چون ظاهرا این اواخر جمشید قافیه را برایش تنگ کرده بود . شب تصادف هم مقدار زیادی مواد مخدر مصرف میکند و از خانه بیرون می رود.اما قبل از ان مشاجره ی سختی میانشان رخ میدهد که به کتک خوردن نگار ختم میشود نگار برایم گفت که جمله ی اخر جمشید این بوده«باید از فردا به فکر تامین مخارجم باشی حالا از هر راهی که لازم باشد وگرنه تکه تکه ات میکنم و برای پدر بی همه چیزت پست میکنم.»به هر حال دیگر همه چیز تمام شده ما باید به او کمک کنیم تا زندگی جدیدی برای خودش بسازد.
    سروش گفت:
    -درسته خودش از من خواسته یک اپارتمان نقلی برایش پیدا کنم.ظاهرا با ایران تماس گرفته و ماجرا را برای پدرش گفته.او هم قول داده هر چه سریعتر پول بفرستد و خودش را به او برساند. البته این کار مدتی وقت میبرد.
    -بله بهتر است....................
    صدای افتادن چیزی از پشت سرم و بلندشدن ناگهانی سروش از جا پراندم.بند دلم پاره شد نگار بالای پله ها از حال رفته بود.
    سروش که رفت گیج خواب راهی اتاقم شدم.سرم به شدت درد میکرد.چشمهایم می سوخت.باز هم سرگیجه سراغم امده بود.تنم داغ داغ بود.داشتم از جلوی امیر رد میشدم که صدایم کرد:
    -غزال فکر میکنی نگار بتواند به تنهایی زندگی کند و از پس ان بربیاید؟
    با تعجب نگاهش کردم.بعد از شنیدن ماجرا به کلی ساکت مانده بود.پیدا بود به شدت متاثر شده که چنین سوالی را میپرسد.در حالی که واقعا جواب سوالش را نمی دانستم گفتم:
    -نمی دانم.اما شاید وقتی مساله خودمان حل شد پیش او بروم و دوتایی یک زندگی دانشجویی برای خودمان راه بیاندازیم فعلا کار دیگری از دستم بر نمی اید.تو هم بهتر است به فکر استراحت باشی وگرنه فردا خواب میمانی.
    منتظر جوابش نشدم.شب بخیری گفتم و راهی اتاقم شدم.یک هفته ای طول کشید تا نگار توانست خانه ای پیدا کند و در ان مستقر شود.روحیه اش پاک عوض شده بود اما هنوز هم گاهی می توانستم ردپای زندگی نکبت بار گذشته را از چشمانش بخوانم.من کار زیادی برایش نکردم.به جایش سروش داوطلبانه همه کار برایش میکرد.من هم دخالتی در روابطشان نمی کردم چون نمی خواستم قدرت انتخاب را از هیچ کدام بگیرم.انها درست مثل دو قطب اهن ربا به سوی یک دیگر جذب میشدند.در این فاصله پدر هم از بیمارستان مرخص شد و همه چیز کم کم به وضع سابق در امد.شبی که تقریبا 3 هفته از عمل موفقیت امیز پدر میگذشت همه دور هم در اتاق نشیمن نشسته بودیم.امیر و پدر شطرنج بازی میکردند.مادر مشغول بافتن چیزی بود که نمیدانستم چیست.من هم به مرور درس های عقب افتاده ام مشغول بودم که یک دفعه مادر امیر را مورد خطاب قرار داد و گفت:
    -امیر جان پسرم!امشب می خواهم از هر دوی شما تشکر کنم جون این مدت بی اندازه باعث زحمت تان شدیم وخسته تان کردیم از ان بدتر از کار و زندگی افتادید.خلاصه نمی دانم چطور باید جبران کنم.
    امیر گفت:
    -این چه حرفی است مادر جان؟من یکی که وظیفه ام را انجام دادم.مگر غیر از این است؟
    من هم زیر لبی گفتم:
    -برگشتن سلامتی پدر جبران همه چیز را برایمان میکند.
    -به هر حال می توانستید از زیر بار مسئولیت فرار کنید اما این کار را نکردید.امروز دکتر بعد از معاینه پدرت باز هم اظهار رضایت کرد و گفت: دیگر نیازی به مراقبت ویژه نداردبرای همین می خواستم بگویم بهتر است از امشب در اتاق خودت بخوابی.من خودم پیش پدر هستم.فعلا نیازی به تو نیست.تازه شما که نمی توانید تا اخر عمر گرفتار ما باشید.
    -باشد مادر جان .هر طور شما بخواهید.البته اگر پای تعارف و این چیزها در میان نباشد.
    -خیالت راحت باشد.اگر باز هم به وجودت نیازی بود خبرت میکنم.راستی تا یادم نرفته امروز با اقای ویلیامز وکیل خانوادگی مان صحبت کردم.وای خدای من!یک دانه اش در رفته و من ندیده ام حالا باید چند رج را بشکافم.
    امیر بی صبرانه پرسید:
    -خب .چه خبر؟
    مادرش با دست اشاره ای کرد تا تامل کند و باز شروع کرد به غر زدن برای اشتباهی که در بافتنی اش کرده بود.
    امیر دوباره پرسید:
    -مادر ویلیامز چیز تازه ای نگفت؟
    -مادر جان چشم هایم کم سو شده بی زحمت عینکم را از میز بغل دستت بده.
    امیر که داشت از کوره در میرفت پرسید:
    -مادر!حداقل لطف کنید و بگویید این بافتنی مهم چیست که اجازه نمی دهد حرفتان را تمام کنید؟
    -چقدر کم حوصله ای پسر!انگار 7 ماهه به دنیا امده ای.داشتم چی میگفتم؟اهان!ویلیامز مژده داده که به زودی شاید ظرف همین یک ماه اینده کارت سبز غزال اماده شود.خیلی از پیشرفت کار راضی بود البته می گفت اگر تو تعلل نکرده بودی و سرعت عمل بیشتری به خرج داده بودی شاید تا حالا اجازه ی اقامتش را گرفته بودید.من هم از حرفش تعجب کردم چون فکر می کردم شما باید خیلی عجله داشته باشید .البته شانس اورده اید توی این ایالت هستید.ویلیامز میگفت بعضی از ایالت ها قوانین سخت تری دارند و مدت بیشتری طول میکشد تا جواب بدهند.
    احساس کردم امیر از شنیدن حرف های مادرش چندان خوشحال نشد.شاید هم شد و من اشتباه برداشت کرده بودم چون بی تفاوت لیوان ابی را برداشت و یک نفس سر کشید.
    مادرش ادامه داد:
    -اما در مورد این بافتنی که کنجکاو شده ای .این لباس سرهمی است برای نوه ی عزیزم یعنی بچه تو.
    با شنیدن جمله ی اخرش چشم هایم از تعجب گشاد شد.امیر هم که اب به گلویش پریده بود سرفه کنان نگاه پرسشگرش ره به من دوخت.تمام صورتم از خجالت گر گرفته و داغ شده بود.سرم را به علامت ندانستن تکان دادم.وقتی از من نا امید شد گفت:
    -ولی مادر فعلا که بچه ای در کار نیست.
    -می دانم.البته اول فکر کردم هست.اخر ان روز که حال غزال بد شد فکر کردم باردار است و برای همین از تفریحات همیشگی ات چشم پوشی کرده ای.ولی بعد دیدم فعلا از بچه خبری نیست. میدانید من و مادر غزال قرار گذاشته ایم اجازه ندهیم نوه مان لباس های اماده و بازاری بپوشد.می ترسیدم یکهو غافلگیرمان کنید و نوه ی بیچاره ام لخت بماند.
    امیر که کلافه و عصبی به نظر می رسید دستی به موهایش کشید و گفت:
    -چه برنامه ریزی دقیق و جالب توجهی!
    این بار مادرش رو به من کرد و گفت:
    -غزال جان! با خانواده ی پروکس هم رفت و امد دارید؟
    -من انها را نمی شناسم.
    -نمی شناسی؟مگر می شود؟انها از دوستان نزدیک ما هستند.خب حتما با خانواده ی مایک اشنا شده ای؟
    -نه فقط خود مایک را یک بار دیده ام.
    مادر از بالای عینک نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    -امیر جان!نکند این مدت در قرنطینه بوده اید و ما خبر نداشتیم؟امیدوارم نگویی که با فرهاد و خواهرش هم..........
    حرفش را خورد و دیگر ادامه نداد. امیر سرش را میان دستهایش گرفته بود و دم نمی زد.با سکوت مادرش سرش را بالا اورد و با التماس نگاهم کرد اما من نمی توانستم کاری برایش بکنم.این بار رویش را به طرف پدرش کرد که تا ان موقع لام تا کام حرف نزده بود.پدر که نگاهش را خوانده بود گفت:
    -حتما دلیل خوبی برای این کار داشته .نه پسرم؟
    امیر که از شدت فشار خانواده اش به مرز انفجار رسیده بود لحظه ای چشم هایش را بست و نفسی تازه کرد.بعد دو دستش را به علامت تسلیم بالا اورد و گفت:
    -ای بابا.امشب چه خبر است؟نمی فهمم یکهو چه شده هوس کرده اید محاکمه ام کنید؟ ........... بله .بله.من یک مدت ارتباطم را با دیگران کم کردم.خب فکر کردم اینطوری بهتر است. گفتم شاید غزال زیاد از غریبه ها خوشش نیاید.می خواستم........می خواستم مدتی فرصت داشته باشد تا چم خم کار دستش بیاید.تازه این مدت خودمان به اندازه ی کافی گرفتار زندگی مان بوده ایم.مگر نه غزال؟
    من من کنان گفتم:
    -امیر درست می گوید.ما خودمان این مدت خیلی گرفتار بوده ایم.یعنی......میدانید ما که شناختی نسبت به هم نداشتیم برای همین اول باید خودمان کنار می امدیم.
    مادرش خندید به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
    -که این طور.امان از دست شما جوان ها.اخر کم کم داشتم نگران می شدم.تو نمی دانی غزال جان این امیر من چه پسر شلوغ و شیطانی بود.شبی نبود که سر وقت بیاید خانه یا مهمان داشت یا مهمانی می رفت.اما فکر کنم حالا دیگر وقتش رسیده با دوستان و اشنایان قدیممان اشنا شوی.خیلی بد است که هیچ کس عروس گلمان را ندیده .تو فکر یک جشن درست و حسابی هستم.شما که این جا جشن عروسی نگرفته اید هان؟اینطوری با همه اشنا می شوی.مگر این که امیر نخواهد کسی عروسش را ببیند نکند بدزدندش.
    با شنیدن جمله ی اخر مادر چهره ی امیر در هم رفت.اشفته و عصبی بازی را نیمه کاره رها کرد و گفت:
    -غزال پاشو!بهتر است برویم بخوابیم.ظاهرا امشب مادر شمشیرش را از رو بسته است.
    تا امدم چیزی بگویم انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت و با سر به طبقه ی بالا اشاره کرد.ناچار شب بخیری گفتم و دنبالش را افتادم.همان وقت شنیدم که مادرش می گفت:
    -وا!بلا به دور!نمی دانم این پسر چرا یک دفعه جنی شد؟اگر ایران بودیم و زن نداشت مردم می گفتند زن می خواهد که بداخلاقی میکند.هرچه کاسه و کوزه بود سر من شکست و رفت پی کارش.
    از حرف های مادر مادرش خنده ام گرفت.شاید هم حق با امیر بود.مادرش بی خبر به او شبیخون زده و غفلگیرش کرده بود ولی خشم و عصبانیت او هم کمی غیر عادی به نظر میرسید.وقتی به اتاق رسیدیم خودش را به دستشویی رساند و سرش را زیر شیر اب گرفت.بعد چند دقیقه به اینه خیره ماند.به شدت اشفته به نظر می رسید.انگار کسی به دلم چنگ می انداخت.تحمل ناراحتی اش را نداشتم.هنوز اب از سرورویش میچکید که روی کاناپه دراز کشید.فکر کردم حتما سرما می خورد.با عجله حوله ای برداشتم و صدایش کردم:
    -امیر هوا سرد است.ممکن است سرما بخوری.بیا سرو صورتت را خشک کن.
    با تعلل ارنجش را از روی صورتش برداشت و به حوله خیره شد اما هیچ حرکتی نکرد.با سماجت دستم را به سویش دراز کردم و گفتم:
    -یا الله.زودباش.
    پاهایش را روی زمین گذاشت و نشست.حوله را از دستم گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد
    که نشنیدم شاید تشکر کرد.بعد صورتش را میان حوله پنهان کرد.اتش بخاری دیواری را زیاد کردم.داشت می لرزید.فکر کردم شاید یک فنجان چای داغ برایش خوب باشد.ضبط صوت را روشن کردم تا کمی ارام شود.صدای موسیقی ملایمی فضا را پر کرد.بی ان که توجه پدر و مادرش را جلب کنم به سرعت پایین رفتم و با یک سینی چای به اتاق برگشتم.متوجه برگشتم نشد. کنار بخاری دیواری چمباتمه زده بود و به شعله های اتش چشم دوخته بود.دلم زیر و رو می شد. نمی دانستم چرا این قدر غمگین است.موهای اشفته و نمیه ترش که روی پیشانی اش افتاده بود چهره اش را دوست داشتنی تر از همیشه می کرد.لحظه ای چشم هایم را بستم تا ارام شوم.صدای موسیقی همچنان در فضا طنین انداز بود و خواننده ابیاتی را می خواند که دوستشان داشتم:
    نه قدرت که با وی نشینم نه طاقت که جز وی ببینم
    چای را کنارش گذاشتم و خودم همان جا روی تخته پوست نشستم.نگاهش روی سینی قفل شد.بی هدف فقط برای این که حرفی زده باشم گفتم:
    -اگر یک فنجان چای بخوری سر حال می شوی.
    -چه موسیقی زیبایی ادم را ارام میکند.
    بعد همان طور که فنجان را به لبهایش نزدیک می کرد زیر لب گفت:
    -بزم ایرانی راه انداخته ای؟ظاهرا توی این کار تبحر داری.
    به شوخی گفتم:
    -فقط قلیانم اماده نیست.
    فنجان را زمین گذاشت و گفت:
    -ناراحت نمی شوی پیپ بکشم؟
    -نه فکر میکنم چپق است که بزممان از حال و هوای سنتی اش بیرون نیاید.
    خنده اش گرفت.پیپش را پر کرد و باز سر جایش نشست.بعد از در عذر خواهی در امد و گفت:
    -معذرت می خواهم.چند دقیقه ای عقل از سرم پریده بود اما بهترم.
    مکث کوتاهی کرد و دوباره گفت:
    -تو خیلی خوبی.من..........من لیاقت این همه خوبی و مهربانی را ندارم.
    -لطفا تعارف را کنار بگذار ولی اگر خیلی دوست داری پاسخ به قول خودت مهربانی ام را بدهی به سوالم جواب بده.البته اگر ناراحت یا عصبانی نمی شوی.
    -نه هر چه دوست داری بپرس.
    -مادرت راجع به ویلیامز درست می گفت؟
    -منظورت تعلل من است؟
    -نه!خدای من!راجع به من چه فکری میکنی؟مگر من از تو طلبی دارم؟منظورم کارت سبزم بود.
    -مثل این که خیلی عجله داری.از کدام برنامه ات عقب افتاده ای که این قدر شتابزده ای ؟
    -همیشه این قدر زود عقیده ات عوض می شود؟حتما تمام امتیازاتی که کسب کرده بودم با این سوال پایمال شد.نه؟
    شاید با خودش مشکل داشت.دائما اب دهانش را قورت می داد. انگار می خواست حرفی بزند اما چیزی به جز شب بخیر نگفت.
    با سرعت خودش را روی کاناپه رساند و چشم هایش را بست.عصبانی از رفتار تحقیر امیزش بالای سرش رفتم و گفتم:
    -جواب سوالم این قدر سخت است؟شاید هم لایق جواب دادن نمی دانی ام؟
    -بله.بله درست می گفت.به زودی شما ازادید تا مثل یک امریکایی زندگی کنید و هر کاری دلتان خواست انجام بدهید.حالا اگر راضی شدی ولم کن چون خیلی خوابم می اید.
    تا ساعتها خواب به دیده ام راه پیدا نکرد.از رفتارش سر در نمی اوردم.تنها توجیه رفتارش می توانست غرور بی اندازه اش باشد.دوست نداشت مورد بازخواست قرار گیرد یا کسی به او تحکم کند.حتما فکر کرده با سوالم خواسته ام اهمالش را در ارسال مدارک به رخش بکشم.ان قدر به باز با افکار دلسرد کننده ام ادامه دادم که نفهمیدم چه وقت خواب به سراغم امد.
    روز بعد وقتی از کالج برگشتم مادر کار خودش را کرده بود و تمام مدعوین جشن را دعوت گرفته بود.امیر هم که از ماجرا مطلع شد مثل پدرش در سکوت به تماشا نشست و دم بر نیاورد.دوباره با من قهر کرده بود.حتی به ندرت نگاهم میکرد.بیشتر وقت ها به زیر زمین می رفت وهمان جا کارهایش را انجام می داد.بهانه اش هم این بود که درگیر یک پروژه ی سنگین و جدید شده و سخت گرفتار است.شبها تا دیروقت بیدار بود و وقتی به اتاق می امد که من خواب بودم و صبح قبل از ان که بیدار شوم رفته بود.من هم دست کمی از او نداشتم.پاک گیج شده بودم.میلی به شرکت در جشن نداشتم.چون با برگزاری ان همه ی دوستان و اشنایان امیر در جریان ازدواج ما قرار میگرفتند.مطمئنا امیر هم از این موضوع وحشت داشت و برای همین هم این قدر دلخور بود.از طرفی مدت ها بود که سنگهایم را با خودم واکنده بودم و دیگر این نوع مهمانی ها برایم جذابیتی نداشت.با دیدن بی بندوباری های غرب و از ان بدتر ایرانی های غرب زده اشوب میشدم.دنبال فرصتی میگشتم تا نظرم را به مادر بگویم که خودش سراغم امد.


  4. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    داره خودمونی میشه soudeh662's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    49

    پيش فرض

    مشتاقانه منتظر ادامه ی داستان هستم.

  6. این کاربر از soudeh662 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل پنجم

    فصــــــــــــل پنجم
    من و مادر توی خانه تنها بودیم .هوا سرد و طوفانی بود.مادر بعد از کمی این در و ان در زدن گفت:
    -غزال جان دوست دارم شب جشن سنگ تمام بگذاری.می خواهم همه ببینند چه جواهری برای پسرم پیدا کرده ام.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    -مادر دوست ندارم با شما مخالفت کنم اما راستش می خواهم چیزی را بدانید. غزال امروز با غزالی که توی ایران بود فرق کرده است.همه ی ان چیزهایی که روزی برایم ارزش بود حالا از چشمم افتاده است.دیگر نمی خواهم همه بگویند چه دختر قشنگی.یعنی برایم مهم نیست که دیگران در باره ام چه می گویند.مگر می خواهند بخرندم.اصلا نمی فهمم چرا باید برای رضایت دیگران هر روز خودم را به رنگی در اورم.دوست دارم بدانم شما مرا برای صورتم می خواهید یا چیز های که در من می بینید.من واقعی که به قول خودتان توی دلتان جا دارم کدام است؟
    دستش را از توی دستم در بیرون کشید و با بغض گفت:
    -خوب گوش کن دختر جان!من هم می خواهم چیزی را بدانی.اگر برای ازدواج شما پافشاری کردم به خاطر این بود که مهرت به دلم افتاده بود و نمی توانستم از تو دل بکنم. به خاطر همه ی چیز هایی که تو داشتی برای اصالت تربیت خانوادگی و البته زیبایی ات.
    اما حالا وقتی تو را این طور دست و پا بسته و گرفتار می بینم دیوانه می شوم.رها شدن از قید این ازدواج برایت کار سختی نیست. ولی رهایی دل گرفتارت به این اسانی ها نیست و کسی مسئول ان نیست جز من گردن شکسته.حالا حتی اگر رغبتی به شرکت در این جشن نداری برای راحتی وجدان من این کار را بکن.این اخرین تیر ترکشم است که به سوی امیر می اندازم.باید به او بفهمانم چه جواهری را دارد و قدرش را نمی داند.شاید رگ غیرتش بجنبد و تکانی بخورد.
    از تعجب نزدیک بود جیغ بکشم. مادر از کجا فهمیده بود ماجرا چیست؟حیران پرسیدم:
    -شما از کجا می دانید بین ما چه گذشته؟
    -خود امیر برایم گفت.یعنی وادارش کردم بگوید.از اول شک کرده بودم.یک مدت گول حرف های تو را خوردم اما برایش تله گذاشتم.ان شب که از کوره در رفت مچش پیش من باز شد.فردای همان شب سر وقتش رفتم و پاپی اش شدم.ان قدر سوال پیچش کردم که مجبور شد اعتراف کند.من هم هر چه از دهانم در امد نثارش کردم.بعد هم گفتم «نمی گذارم دختر مردم را اینجا غریب کش کنی.خودم گذاشتمش توی دامنت خودم هم از چنگت درش می اورم.من با این گیس سفیدم به خواستگاریش رفتم.پدرت ریش گرو گذاشت تا پدرش دختر یکی یک دانه ی عزیزش را به ما داد.بی نوا نمی دانست می خواهی چه بلایی سر دخترش بیاوری.به ما اعتماد کرده بود.حالا اگر دست روی دست بگذارم از سگ پست ترم.»
    دیگر صدایش مفهوم نبود . انگار کلمات در دهانش اب می شد و بیرون نمی امد چند بوسه ی کوچک روی موهایش گذاشتم و گفتم:
    -شما مادری را در حق من تمام کرده اید.من هیچ گله ای از شما یا پدر ندارم.خب قسمت من این بوده است.شما که نمی خواستید اینطوری شود می خواستید؟
    -نه به خدا نه.باور نمی کنم.میدانستم امیر خود رای و کله شق است اما به سلیقه ی مشترکمان ایمان داشتم.فکر می کردم تا تو را ببیند و با اخلاقت اشنا شود دست از لجاجت برمیدارد و با سر به طرفت می اید. امیر همیشه احساساتی و مهربان بود.نمی دانم کجای حسابم غلط بوده است.هرگز امیر را نمی بخشم.اگر تا این حد مخالف بود باید مردانگی می کرد و رضایت به بدبختی یک دختر نمی داد تا ما را به این عذاب وجدان گرفتار کند.
    -مادر خواهش میکنم ارام باشید.باز هم می خواهید با تهدید او را یه قبول این زندگی وادار کنید؟اگر بدانید هر دوی ما از لحظه لحظه ی این زندگی مشترک رنج و عذاب می بریم راضی خواهید بود؟دیگر اجبار کافی است ما باید با هم زندگی کنیم اما با عشق وگرنه از هم جدا می شویم.باور کنید من به این راضی ترم.با این حال در اختیار شما هستم.هر طور که شما بخواهید رفتار میکنم و چشم و گوش بسته دستورهای شما را انجام می دهم تا دلتان راضی باشد.قول می دهم.
    -دستت درد نکند مادر جان تو این یک شب را با من راه بیا.خدا میداند اشی برایش بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.نمی گذارم با خفت و خواری از او جدا شوی.می خواهم کاری کنم که اگر جدا شدید از دم در تا 1 کیلومتر ان طرف تر خواستگارهایت صف بکشند
    باور کن خودم بیشتر از او می سوزم.اخر پسرم است.اما ان دنیایی هم هست.خیالت راحت باشد و همه چیز را به من واگذار کن.
    دیگر چیزی نگفتم.نمی دانستم دلم باید برای که بسوزد.برای خودم؟ امیر؟یا پدر و مادرش؟پس به تقدیر الهی تن دادم و منتظر ماندم.
    روز مهمانی رسید.کار زیادی به عهده ی من نبود به همین خاطر از فرصت استفاده کردم تا نامه ای برای پدر و مادرم بنویسم.مشغول نوشتن بودم که شنیدم صدایم می زنند.مامور پست بود.
    -یک بسته پستی برایتان فرستاده اند.
    -از طرف چه کسی؟
    -خانم و اقای کیانی برای خانم غزال کیانی.لطفا این جا را امضا کنید و بسته را تحویل بگیرید.
    داشتم زیر ورقه را امضا می کردم که امیر را کنار دستم دیدم.علامت سوال بزرگی توی چشمهایش نشسته بود.شانه هایم را به نشانه ی ندانستن بالا انداختم.بسته حجیم بود و سنگین.مشکل می توانستم جلوی پایم را ببینم.امیر بسته را از دستم گرفت و ان را روی میز گذاشت.غرق فکر در جعبه را برانداز می کردم که امیر پرسید:
    -نمی خواهی بدانی توی ان چیست؟
    نگاهش کردم.چقدر خسته و تکیده بود.استین های پیراهنش را بالا زده بود . گره کراواتش شل و ول به یک طرف کج شده بود.مانده بودم که ان وقت روز توی خانه چه کار میکند.پرسیدم:
    -مادر خانه نیست؟
    -نه برای انجام کارهایی که نمیدانم چیست بیرون رفته.
    دیگر منتظر نماند و پاکت روی بسته را باز کرد.ان را خواند و سوتی کشید بعد با طعنه گفت:
    -"تقدیم به بهترین و زیباترین عروس دنیا، غزال." هدیه ای از طرف طرفداران پروپا قرصت است.باید برای این همه جاذبه به تو تبریک بگویم.
    بعد بی اعتنا کاغذ را روی جعبه انداخت و رفت.یادداشت را دوباره خواندم.موجی از شوق به دلم راه یافت.با خوشحالی جعبه را برداشتم و با زحمت ان را به اتاقم بردم.
    دیدن لباس زیبای اهدایی پدر و مادر امیر پایم را سست کرد.بی اراده نشستم و پارچه ی لطیف اش را لمس کردم.این همه مهربانی قلب و روحم را می لرزاند.از شادی گرگرفته بودم.نمی دانستم چطور باید جواب محبت های ان دو موجود عزیز را بدهم.می دانستم وقتی پایان داستان برسد قلبشان به سختی خواهد شکست.
    با شنیدن صدای مادر بیرون امدم تا تشکر کنم.اما تا مرا دید تند داخل اتاق هولم داد و خودش هم همراه با خانمی که نمی شناختمش وارد شد.
    -غزال جان این خانم یک ارایشگر مصری است.سالهاست می شناسمش.در کارش استاد است.تنها کاری که میکنی این است که خودت را دست او بسپاری.میدانم چه می خواهی بگویی.اما فقط همین یک شب را طاقت بیاور.بعد از ان ازادی. اصلا فکر کن امشب جشن عروسی ات است.
    تا امدم اعتراض کنم در اتاق رابست و رفت.تمام ان روز را در خاطرات جشن عروسی ام غرق بودم.ای کاش می توانستم همه ی انها را از خاطرم بزدایم اما چه ارزوی بی ثمری.لحظه لحظه های ان شب جلوی چشم هایم می رقصید.باز ان تب لعنتی گریبانم را گرفته بود و تنم را در مشت های داغش می فشرد.چیزی مثل چکش به شقیقه هایم می خورد و تا مغز استخوانم نفوذ میکرد.دیگر کاری از قرص های مسکن هم برنمی امد.فقط دلم می خواست تنها باشم و کسی کاری به کارم نداشته باشد.می خواستم در خلوت تنهایی خودم چشم های تبدارم را روی هم بگذارم و تا صبح قیامت بخوابم.میدانستم پایان راه نزدیک است.باید ارام ارام تکه های خرشده ی غرورم را کنار هم میچیدم و به هم بندشان میزدم.
    ساعت دیواری به من می فهماند که باید خلوتم را رها کنم و برای گذراندن شبی به ظاهر شاد و رویایی اماده شوم.خیلی وقت بود حاضر و اماده روی تک صندلی اتاقم خیال میبافتم.صدای همهمه ی مهمان ها از طبقه ی پایین به گوش میرسید.از سر اجبار بلند شدم و قبل از ترک اتاق نیم نگاهی به اینه انداختم.همه چیز در اینه عالی و بی نقص بود.موهای سیاهم که نیمی از ان را پشت سر جمع شده بود و نیمی دیگرش روی شانه هایم میریخت با لباس صورتی ام تضاد دلنشینی داشت.ارایش ملایم صورتم که تاکید زیادی روی ان داشتم ملاحت خاصی به چهره ام می بخشید.اما هیچ کدام از این ها نمی توانست اتش درونم را خاموش کند.
    بالای پله ها ایستادم تا نفسی تازه کنم.امیر پایین پله ها ایستاده بود و سرگرم حرف زدن با یکی از مهمان ها بود.مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی شانه کرده بود.پله ها را یکی یکی پایین میرفتم.هر چه بیشتر به امیر نزدیک میشدم ضربان قلبم تندتر می شد.نه نباید احساساتم را بروز می دادم.انها به من تعلق داشتند.فقط مال خودم بودند.صدای مادر شوهرم مرا به خود اورد.
    -غزال جان!عزیزم!من و امیر اینجا هستیم.بیا پایین.
    روی اخرین پله بودم که چهره ی اشنایی توجهم را جلب کرد.مایک بود که با خوشحالی به طرفم می امد.
    -سلام غزال.امشب خیلی قشنگ شده ای.
    لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و گرم خوش و بش با مایک شدم.چند دقیقه بعد می خواستم به طرف مادر بروم که برق نگاه پراشتیاقی توی چشم هایم نشست.امیر بی انکه مژه بزند به من زل زده بود.برق چشمهایش اشنا بود و دیگر با من غریبگی نمی کرد.
    دوباره سرم تیر کشید.پلک هایم را به هم فشردم و نگاهم را از نگاه امیر دزدیدم.نمی دانم یک ساعت اول بر من چه گذشت.همراه مادر شوهرم مثل گوشت قربانی هربار به سوئی کشیده می شدم.همه ی کسانی که به من معرفی می شدند از حسن سلیقه ی امیر در انتخاب همسر تعریف میکردند.به خودم که امدم امیر کنارم ایستاده بود و پابه پای من از مهمان ها تشکر میکرد و به انها خوش امد میگفت.مادر امیر در یک فرصت کوتاه در گوشم نجوا کرد:
    -این ها از کجا خبردار شده اند که امیر ازدواج کرده ؟من که به کسی چیزی نگفته بودم.تازه می خواستم غافلگیرشان کنم.
    این دیگر باورکردنی نبود.تا به حال فکر می کردم همه ی اینها کار مادر باشد.کلافه شده بودم.سرگیجه رهایم نمی کرد.دیگر توان ایستادن نداشتم.دستم را که به طرف شقیقه هایم بردم امیر زیر گوشم گفت:
    -این 2 نفر اخرین کسانی هستند که باید با انها اشنا شوی بعد از ان ماموریتت تمام میشود فقط چند دقیقه دوام بیاور.
    راست میگفت بعد از ان خانم و اقای پیر دیگر کسی نیامد.چند دقیقه بعد بازویم در دست امیر بود و او راه را از میان جمعیت برایم باز میکرد تا گوشه ی خلوتی بنشاندم.ظاهرا از رنگ و رویم پی به حالم برده بود.لیوانی نوشیدنی در دستم گذاشت و گفت:
    -بخور.رنگت پریده.
    با تغیر گفتم:
    -من نوشابه ی الکلی نمی خورم.
    خیلی جدی گفت:
    -نباید هم بخوری.من هم نمی خورم.
    بعد با لبخندی اضافه کرد:
    -فقط یک شربت ساده است.با خیال راحت بخور.
    شربت جان تازه ای به من داد.پلک های ملتهبم خود به خود روی هم می افتاد. به شدت گیج و خواب الود بودم.اما سنگینی نگاه خیره امیر نمی گذاشت ارام باشم.نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را از هم باز کردم.
    -ببین امیر!اگر قصدت این است که مرا بترسانی موفق نمی شوی.چون من واقعا بی تقصیرم.اصلا نمی دانم کدام ادم بی کاری این همه ادم را خبر کرده که تو ازدواج کرده ای.باور کن تا امشب هیچ کدامشان را ندیده بودم.خودم بیشتر از تو جا خورده ام.پس این طوری نگاهم نکن.
    زیر لب خندید و از جیب کتش تکه روزنامه ای در اورد و گفت«ببین»عکس کوچکی بود از من در لباس عروسی همراه با متن کوتاهی که از ازدواج من وامیر خبر میداد.با دهانی باز به امیر نگاه کردم.خونسرد و ارام روزنامه را از دستم بیرون کشید.
    -اینجا رسم بر این است خبر ازدواج ساکنین بومی را در روزنامه های محلی چاپ کنند.من خودم این کار را کردم چون برای گرفتن اقامتت لازم بود.
    باز هم همه ی حساب هایم به هم ریخت.از دست امیر دیوانه شده بودم.چرا کسی پیدا نمی شد به من بگوید چه کار دارد میکند.پس دلیل این همه انزواطلبی اش چه بود؟وقتی همه می دانستند ازدواج کرده چرا این همه مدت توی خانه پنهان شده بود؟توی این افکار دست و پا میزدم که صدای مرد جوانی مرا به خود اورد.داشت از من تقاضای رقص میکرد.می خواستم مودبانه او را از سر خود باز کنم که امیر پیش دستی کرد و با لبخند مرموزی گفت:
    -متاسفانه ایشان از رقص های غربی سررشته ای ندارد.
    -حیف شد.باعث افتخارم بود که با یک زن زیبای شرقی برقصم.
    این دعوت ها مرتبا تکرار می شد و امیر به نوعی همه را از سر من باز میکرد.با این که تصور رقصیدن با مرد غریبه ای برایم مشکل بود.اما از این که امیر به جای من تصمیم می گرفت حرصم در امده بود.شاید پیش خودش خیال میکرد صاحب اختیار من است که به جای من جواب می داد.اما بعد از چند برخورد با بعضی مهمان های سمج توی دلم از امیر تشکر کردم که با درایت خودش مر از شر انها خلاص می کند.برای این که خواب از سرم بپرد تصمیم گرفتم کمی با امیر حرف بزنم.برای همین پرسیدم:
    -راستی هیچ کدام از بچه ها نیامده اند.مادر حتی نگار را هم دعوت کرده بود.نمی دانم چرا او هم نیامد؟
    -من دلیلش را می دانم.فریبا و سعید برای اشنایی سعید با خانواده فریبا رفته اند المان.اما دلیل نیامدن سروش و نگار چیز دیگری است.
    -مثلا چی؟
    -چون با هم قهر کرده اند هیچ کدامشان نیامده اند.
    -قهر؟چرا؟
    -راستش فکرکنم نقشه ی سرکار خانم گرفته.ظاهرا سروش دو روز پیش از نگار خواستگاری کرده نگار هم دست رد به سینه اش زده و گفته خیال ازدواج مجدد ندارد و می خواهد برگردد ایران.حالا سروش دلخور است و از دیدن او گریزان.نگار هم سر لج افتاده و برای این که سروش را نبیند نیامده.
    -این دیگر چه جور قهر کردن است؟مهمانی مادرت چه ربطی به انها داشت؟خب هر دو می امدند اما کاری به کار هم نداشتند.
    -لابد عشق های از قبل برنامه ریزی شده این جور از اب در می اید.
    طعنه می زد.ترجیح دادم چیزی نگویم.حوصله ی درگیری نداشتم.خدا خدا می کردم مهمانی زودتر تمام شود.نمی فهمیدم چه شده.فقط میدیدم روحم در قلب تنم نمی گنجد.انگار اسیر قفسی شده بودم . می ترسیدم از پا بیفتم و غش کنم . همان موقع یکی از دوستان امیر سراغش امد و او را به طرف دیگر سالن کشاند . بلافاصله مادرش جای او را گرفت.از کارهای مادر و پسر خنده ام گرفته بود.مثل این بود که نوبت گذاشته باشند.
    -غزال جان حواست پیش من نیست؟
    -ببخشید مادر کمی خسته ام.نفهمیدم چی گفتید.
    -داشتم می گفتم خیالت راحت باشد.کار امیر تمام است.امشب مطمئن شدم نه تنها تو را می خواهد بلکه به هیچ قیمتی حاضر نیست از دستت بدهد.
    اعتمادی به گوش هایم نداشتم.فکر کردم حالا چه وقت شوخی است.مادر هم وقت گیر اورده.
    -به نظر من امشب به دیوانه ها شبیه تر است تا ادم های عاقل.درست مثل شاهینی که دنبال شکار باشد یک لحظه هم رهایت نمی کند.برای همین هم با من سرسنگین شده.
    -مگر شما چه کرده اید؟
    -عزیزم امشب به خودت نگاه کرده ای؟مثل یک تکه ماه شده ای.همه دارند از متانت و زیبایی شرقی تو حرف میزنند.امیر هم از این بابت کلافه شده و همه ی این ها را از چشم من میبیند.وای مثل این که پیشخدمت با من کار دارد.
    راه افتاد و رفت.دلم می خواست حرف های شیرینش را باور کنم اما نمی توانستم.امیر مغرورتر از این حرف ها بود که مادرش فکر می کرد.شاید می خواست لج بازی کند.شاید هم قدرت نمایی.
    در گیرودار افکار ضد و نقیضم بودم که باز هم با تقاضای رقص دیگری مواجه شدم اما هنوز جواب نداده سروکله ی امیر پیدا شد و بعد از دست به سر کردن طرف دندان هایش را به هم فشرد و با غیظ گفت:
    -نمی فهمم چرا امشب همه هوس کرده اند با تو برقصند؟
    در حالیکه از سرعت عملش تعجب کرده بودم و فقط برای این که حرفی زده باشم گفتم:
    -نمی دانم شاید می خواهند غریب نوازی کنند.شاید هم توی پیشانی ام نوشته به زودی تنها می شوم می خواهند زا اب گل الود ماهی ایرانی بگیرند.
    نگاهش غمگین توی چشمهایم ماند و محزون گفت:
    -برویم ان طرف سالن چیزی بخوریم.از گرسنگی ضعف کرده ام.
    قبل از این که چیزی بگویم نیمی از راه را طی کرده بودیم.تقریبا مرا دنبال خودش میکشید.موقع شام هم از بغل دستم تکان نخورد.کم کم داشت حرف های مادرش باورم می شد.اما نه.گمانم از سر مخالفت با مادرش بود که این قدر به من توجه می کرد.تکلیف خودم را نمی دانستم.دلم می خواست می فهمیدم میان لج بازی مادر و پسر چه نقشی دارم.با این که به شدت گرسنه بودم چیزی از گلویم پایین نمی رفت.فقط با غذاهای توی بشقاب بازی می کردم.امیر هم برعکس گفته اش چیز زیادی نخورد و با این که تمام مدت حواسش به من بود تا چیزی کم و کسر نداشت باشم.از نگاه کردن به من طفره میرفت.باز هم سر درد به سراغم امد.راه گلویم بسته شده بود.نمی توانستم نفس بکشم.ناخوداگاه دستم را به گلویم بردم.به هوای تازه احتیاج داشتم.فکر کردم چطور خودم را از این جا نجات بدهم که دیدم پدر روبه رویم ایستاده است.
    -خانمی پاشو با این پیرمرد مریض عکس یادگاری بینداز ببینم.
    لبخندی زدم و دست داغ و تب دارم را در دستش گذاشتم.
    -عروس قشنگ من چرا اینقدر داغ است؟تب کرده ای بابا جان؟
    -نه پدر جان هوای این جا گرم است.
    بعد از چند عکس که از زوایای مختلف با او انداختم امیر را صدا کرد و گفت:
    -امیر جان نکند می خواهی این دفعه هم توی عکس ها نباشی؟
    چند عکس دسته جمعی گرفتیم و شنیدم که پدر به امیر گفت:
    -حالا خودتان دوتا عکس بگیرید.
    و بعد از گفتن این حرف امیر را به سمت من هول داد. امیر متین و ارام کنارم ایستاد.اما باز پدر گفت:
    -نه بابا جان!این چه طرز عکس گرفتن است؟
    بعد دست امیر را دور کمرم حلقه کرد.حلقه ی انگشتانش که دور کمرم پیچید دلم از جا کنده شد.تا ان شب چنین چیزی را تجربه نکرده بودم.نمی توانستم بر هیجان کشنده ام فائق شوم.این همه نزدیکی طاقتم را طاق می کرد.عطر تنش را با تمام وجود حس میکردم و بیشتر و بیشتر تاب مقاومت را از دست می دادم.پژواک تپش های کوبنده ی قلبم در گوشهایم می پیچید و صدا می کرد.داشتم مثل یخ در مقابل افتاب اب می شدم.دیگر هیچ کدام از اعضای بدنم به فرمانم نبود.انگار فلج شده بودم. امیر که پی به حالت غیرعادی ام برده بود حلقه ی دستهایش را تنگ تر کرد.به زور خودم را بالا کشیدم و دهانم را به گوشش نزدیک کردم.
    -لطفا ...........مرا از اینجا ببر...............
    ملتمسانه نگاهش می کردم.همه چیز جلوی چشم هایم می چرخید و در مهی خاکستری محو می شد. همان طور که دستش دور کمرم بود از زمین کنده شدم.
    کسی داشت شانه هایم را می مالید.صدای مادر از ان دورها به گوشم می رسید.
    -غزال جان!چرا این طوری شدی؟
    بعد با تشر به امیر گفت:
    -چه بلایی سرش اورده ای که به این روز افتاده؟
    -به خدا من کاری نکردم.وسط عکس گرفتن میان دستهایم از حال رفت.
    کسی با ملایمت صورتم را نوازش می کرد.قدرت باز کردن چشم هایم را نداشتم.این بار امیر بود که صدایم می کرد.
    -غزال!خواهش میکنم چشم هایت را باز کن .زود باش.حرکتی بکن.داری مرا می ترسانی.اگر صدایم را می شنوی حرکتی بکن.
    ثمره ی تلاشم چیزی جز فشار خفیفی بر پلک هایم نبود. امیر ذوق زده مادرش را صدا زد.
    -مادر جان مادر جان پلک هایش را به هم فشار داد.صدایم را می شنود.فکر کنم کمی بهتر شده.
    مایعی شیرین از گوشه ی لب هایم به دهانم سرازیر شد.دقایقی گذشت تا توانستم به زور چشم هایم را باز کنم.سعی کردم نقش لبخندی روی لب هایم بنشانم.امیر مضطرب نگاهم می کرد.می خواستم از جایم بلند شوم.چقدر سرم سنگین بود.تلاشم بیهوده بود اختیار دست و پایم را نداشتم.با صدایی بریده و خسته نالیدم:
    -نمی توانم حرکت کنم.بدنم خشک شده.نکند فلج شده باشم؟
    امیر به سرعت مادر را کنار کشید و روی زمین پهلوی کاناپه زانو زد و با صدایی ملایم گفت:
    -نه غزال چیزی نشده.نترس بی جهت نگرانی بیا برای نشستن کمکت می کنم.
    بعد بی انکه حرفی زده باشم دستش را پشت کمر و شانه ام گذاشت و به سوی خود کشید.بی حس نشستم.مادر با عجله پاهایم را روی زمین گذاشت تا امیر بتواند بلندم کند.از دو طرف زیر بغلم را گرفت و گفت:
    -زود باش دختر خوب.باید بلند شوی.حتما می توانی.سعی کن روی پاهایت بایستی.
    ایستادم اما همچنان بدنم سنگین و کرخت بود.چند قدمی با کمک امیر راه رفتم.مثل ادم اهنی پاهایم را روی زمین می کشاندم.زیر لب زمزمه کردم:
    -دیگر نمی توانم بگذار بنشینم.
    خودم را روی نزدیک ترین مبل رها کردم.مادر نفس راحتی کشید و همان طور که با عجله از اتاق خارج می شد گفت:
    -خدا را شکر .خیالم راحت شد.بهتر است سری به سالن پذیرایی بزنم.نمی خواهم کسی متوجه بدحالی غزال شود.
    امیر صندلی کوتاهی را کنار دستم کشید و رویش نشست.همان طور که مضطرب نگاهم می کرد گفت:
    -می خواهی دکتر خبر کنم؟شاید لازم باشد.
    کم جان و بی رمق گفتم:
    -حالا نه.بعدا سر فرصت.
    پیشانی ام را لمس کردم و ادامه دادم:
    -چیز مهمی نیست.فقط کمی تب دارم.شاید سرما خورده ام.حالا خیلی بهترم.شاید بد نباشد سری به مهمان ها بزنی.
    جدی و قاطع سری تکان داد و گفت:
    --لطفا جز به سلامتی خودت به چیزی فکر نکن.هنوز هم عقیده دارم بهتر است سری به بیمارستان بزنیم.باید بفهمیم چرا این طور شده ای؟
    با سماجت گفتم:
    -نه اصلا احتیاجی نیست. گفتم که حالم خوب است.
    خواست چیزی بگوید که مادرش از راه رسید و با هیجان خاصی گفت:
    -امیر جان!مهمان ها می خواهند بروند.بهتر است به غزال کمک کنی و چند دقیقه ای به سالن برگردید تا با انها خداحافظی کنید.
    امیر معترض میان صحبت مادرش دوید و گفت:
    -مادر خواهش میکنم در این شرایط به فکر پنهان کاری نباشید.مگر اشکالی دارد؟ غزال حالش مناسب این کار نیست.من خودم برای خداحافظی می ایم همین کافی است.
    بعد هم غرولند کنان بلند شد تا از کتابخانه خارج شود.از قیافه ی مادر پیدا بود دلش نمی خواهد جشن با این وضع تمام شود.با تلاش و جدیت از جایم بلند شدم و گفتم:
    -مادر اگر کمی کمکم کنید همراهتان می ایم.
    امیر به سرعت عقب گرد کرد و با لحن خشنی گفت:
    -این چه کاری است که می کنی.حال تو اصلا خوب نیست.چرا دست از این رودربایستی های مسخره بر نمی داری؟
    با اطمینان از کاری که می کردم سرم را بالا گرفتم و گفتم:
    -این کار لازم است.می خواهم موقع خداحافظی کنار مادر بایستم.
    با نگاه عاقل اندر سفیهی براندازمان کرد.بعد مستاصل دستی تکان داد و با تردید گفت:
    -پس برای راه رفتن به من تکیه کن می ترسم نتوانی تعادلت را حفظ کنی و بیفتی.
    با کمک او از کتابخانه بیرون امدم و کنار در ورودی ایستادم.می لرزیدم.از شدت سرما تنم یخ کرده بود و دندانهایم به هم می خورد. امیرکه متوجه شده بود با غیظ رو به من و مادرش گفت:
    -بفرمایید. دیدید گفتم حالش خوب نیست.گوش نکردید و کار خودتان را کردید.ادم از دست شما و کارهایتان دیوانه می شود.
    بعد به سرعت به طبقه ی بالا رفت شالی اورد و روی شانه ام انداخت و با خشونتی که صدایش را دورگه کرده بود گفت:
    -بدون لج بازی این شال را روی لباست بینداز بحث هم نکن.
    حرفش را گوش دادم و در دل از حرف شنوی ام احساس رضایت کردم گرمای مطبوعی که
    در یاخته هایم نفوذ کرد کمب ارامم کرد.
    مدعوین یکی پس از دیگری به سراغمان می امدند و می رفتند و من طوطی وار جملاتی را بر زبان می اوردم.حرفی برای تشکر یا چیزی شبیه خداحافظی.به نظر می امد که تا سپیده دم روز بعد باید از ان گروه سان ببینم.کم کم فارسی و انگلیسی را در هم امیخته بودم و جملاتی نامفهوم از میان لبهایم بیرون می جست.زانوهای لرزانم هر چند لحظه یک بار زیر تنم تا می شد. امیر کاملا نزدیکم ایستاده بود و از گوشه ی چشم مراقبم بود.عاقبت طاقت نیاورد سر در گوشم گذاشت و با لحن متهم کننده ای گفت:
    -حالا لج بازی کن تا یک وقت کم نیاوری.
    از حرفش دلم گرفت.من واقعا قصد لج بازی نداشتم.فقط نمی خواستم ابروی انها بریزد.با صدای بغض الودی گفتم:
    -اشتباه میکنی.به خدا نمی خواهم لج بازی کنم.
    با ملایمت گفت:
    -خیلی خوب.حالا اینطور مظلومانه حرف نزن.همینطوری یک چیزی گفتم اخر می دانم حالت خوب نیست.پس لااقل به من تکیه کن و سنگینی ات را روی من بینداز.
    قبل از ان که چیزی بگویم دستش را دورم پیچید و مثل این که کودکی را در اغوش بگیرد مرا به خود تکیه داد.هر وقت میدید دارم می افتم سریع و با قدرت مرا می گرفت و بالا می کشید.اگر مرا ان طور نگرفته بود بارها با صورت روی زمین می افتادم.از وضعیت ایستادنمان به شدت معذب بودم.ارام زیر لب زمزمه کردم:
    -نمی دانم کار درستی میکنم در حضور دیگران این طور به تو تکیه داده ام ؟
    با تمسخر گفت:
    -بی جهت خودت را ناراحت میکنی.این قضیه غیر از خودت توجه کس دیگری را جلب نمی کند.یادت که نرفته.همه فکر می کنند تو همسرم هستی.ضمنا این جا ایران نیست که این قدر خودت را مقید میکنی.اگر درست نگاه می کردی میدیدی که از خیلی هایشان محترمانه تر رفتار کرده ایم.
    چیزی برای گفتن نداشتم.کمی مکث کرد و دوباره گفت:
    -نکند فکر می کنی دارم از وضعیت تو سوءاستفاده می کنم؟هان؟اگر این طور است باید خدمتتان عرض کنم که در حال حاضر غیر از خستگی مفرط چیزی حس نمی کنم.با شنیدن جمله ی اخرش تمام تنم یخ کرد.با کندی و ضعف خودم را کنار کشیدم و گفتم:
    -باید ببخشی.
    سعی کردم صاف سر جایم بایستم همان وقت یکی از خانمها برای خداحافظی با من دست داد اما تا دستم را رها کرد زانوهایم به کلی خم شد و اگر واکنش به موقع امیر نبود نقش زمین می شدم.با یک دست محکم در اغوشم گرفت.بعد از خداحافظی با زوج دیگری که داشتند خانه را ترک می کردند اهسته گفت:
    -خیلی خوب.مدال طلای لج بازی مال تو.حالا راضی شدی؟دختر عجب رویی داری!
    دیگر تلاشی برای رهایی از دستش نکردم.حتی قدرت تکلم هم نداشتم و به تکان دادن سر اکتفا می کردم تا کسی پی به اشفتگی ام نبرد.چقدر خوابم می امد.پلک هایم را به زور از هم باز نگه داشته بودم.با خروج اخرین مهمان و بسته شدن در خانه پدر به سرعت به طرفمان امد و طبق معمول همیشه که هر بار با اسم تازه ای صدایم می کرد گفت:
    -تربچه نقلی من چرا به این روز افتاده؟
    بعد دستش را روی پیشانی ام گذاشت.
    -خدایا!چه تبی!امیر زودتر این دختر را به تختخوابش برسان.از دور میدیدم دارد غش میکند.تا تو او را ببری من دکتر خبر می کنم.زود باش معطل نکن.
    حس می کردم در هوا معلق شده ام.امیر از زمین بلندم کرده بود.با بی حالی گفتم:«لطفا مرا بگذار زمین.با کمی کمک می توانم راه بروم.»اما می دانستم دارم بلوف میزنم.بی انکه به حرف هایم توجهی کند گفت:
    -امشب حسابی خسته شده ام.این هم سر بقیه اش.
    بعد با شوخی اضافه کرد:
    -اما خودمانیم خیلی سبکی.با این سرعتی که داری لاغر می شوی ممکن است همین روزها روی زمین محو شوی.از روزی که امده ای به شدت ضعیف شده ای درست نمی گویم؟
    همان طور که پلکهایم روی هم می افتاد سرسری زمزمه کردم:
    -نمی دانم.
    -نمی دانی یا نمی خواهی بگویی؟
    دیگر نفهمیدم چه شد.هرازگاهی میدیدم کسانی به اتاقم می ایند.گیتا نگار مادر همه ی انها با من حرف می زدند ولی از حرف هایشان سر در نمی اوردم.انگار زبانشان را بلد نبودم. هیاهوی عجیبی توی سرم می پیچید و بی تابم می کرد. و ان وقت نم دستمال خنکی روی پیشانی او از التهابم می کاست.گاهی میان کسانی که می دیدم غریبه ای هم بود.نمی دانستم خوابم یا بیدار.شاید بیدار بودم.مردی کنارم نشسته بود که او را نمی شناختم.از نگاهش ترسیدم.فریاد زدم:
    -تو کی هستی؟
    غریبه دستم را میان دستش گرفت.این بار بلند تر فریاد زدم:
    -به من دست نزن.
    چرا صدایم را نمی شنید؟خونسرد و ارام کار خودش را میکرد.میدیدم که بازویم را با چیزی محکم می بست.از ترس به گریه افتادم و باز هم نیش زنبوری که به دستم فرو میرفت.دیگر چیزی نفهمیدم.
    شب بود.تاریک تاریک.نه شاید روز بود.دیگر روز و شبم را نمی شناختم.اصلا چه فرقی می کرد.یک بار از سرما به خود می لرزیدم و زمانی مثل گوی اتشینی می سوختم و از درون گر میگرفتم.بعد ارامش به سراغم امد.کم کم هوشیار شدم. از سرمی که به دستم بود فهمیدم بستری شده ام.
    با شنیدن صدای امیر بیدار شدم.انگار داشت با مادرم صحبت میکرد.
    -خیالتان راحت باشد مادر جان.ما مراقبش هستیم.سرمای سختی خورده است.الان خودش اینجا نشسته.
    بعد سکوت بود و دوباره گفت:
    -نه نه باور کنید.خطر کاملا رفع شده.فعلا نمی تواند صحبت کند چون صدایش به شدت گرفته است.در اولین فرصت که توانست حرف بزند با شما تماس میگیریم.
    می خواستم بگویم گوشی را به من بدهد.اما هنوز زبانم در اختیارم نبود.فقط گوشهایم میشنید.با چشمانی خمار از خواب پایین و بالا رفتن امیر را توی اتاق دنبال میکردم.چقدر چهره اش مضحک شده بود.با ان موهای اشفته و چشم های گودافتاده مثل کسی بود که تازه از زندان ازاد شده باشد.چشمهایم رابستم.خنده ام گرفته بود.فکر کردم کاش مامان قیافه اش را میدید.ان وقت می فهمید مریض چه کسی است من یا او؟و باز به دنیای بی خبری فرو رفتم.
    با نوازش دستهایی مهربان و گرم بیدار شدم.تابش اشعه افتاب از میان پرده ی کرکره نیمه بسته ی اتاق چشمم را زد.سرم را ارام برگرداندم و مادر را کنار دستم دیدم.چهره اش تکیده و پیرترازهمیشه بود.با زحمت گفتم:
    -اب اب می خواهم.
    تماس اب با لبهای خشک و عطش زده ام لذت بخش بود.دوباره با بی حالی پرسیدم:
    -ساعت چند است؟خیلی وقت است خوابیده ام؟
    با دیدن قطره های اشک گوشه ی چشمش هوشیار شدم.پرسیدم:
    -مریض بوده ام؟پس همه را به دردسر انداخته ام.نه؟
    سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:
    -نه عزیزم این حرف را نزن.
    چند بار گونه ام را بوسید و گفت:
    --خدا را شکر دوباره سلامتت را به دست اورده ای.دکتر میگفت خدا تو را به ما برگردانده.حالا با استراحت کن تا به بقیه هم بگویم هوشیار شده ای و با من حرف هم زده ای.
    تا رسیدن شب از توضیح دادن طفره رفت.وقتی توانستم کمی بنشینم و اولین بشقاب سوپ را با کمک مادر بخورم پرستاری که چند بار دیده بودمش سرم را از دستم در اورد.بی ان که پرس و جویی بکنم بی صبرانه منتظر امدن امیر بودم.لحظات برایم به کندی می گذشت.اما او نیامد.غصه می خوردم و بی قرار دیدنش بودم.اما با غرور و سرسختی با خواسته ام مبارزه می کردم تا از او حرفی نزنم.عاقبت با التماس به مادر گفتم:
    -شما را به خدا بگویید چه اتفاقی افتاده است.چرا برایم نمی گویید بیماریم چیست؟
    مادر گفت:
    -پزشک معالجت خواسته تا حقیقت را برایت بگوییم.اما هنوز نمی دانم کار درستی است یا نه.میدانی عزیزم از همان شب مهمانی تا 3 روز بعد بیهوش بودی.اما 2 روزی هست که
    نیمه هوشیاری.اگر همه اش خواب بودی به خاطر تزریق داروهای خواب اور و ارام بخشی بود که به تو تزریق میکردند.
    اب دهانش را قورت داد و بعد از کمی مکث ادامه داد:
    -همه ی ما به شدت ترسیده بودیم و روز و شبمان را نمی فهمیدیم.همان شب دکتر بالای سرت اوردیم.اول فکر کردیم سخت سرما خورده ای.اما دکتر از اشتباه درمان اورد.او معتقد است.....در اثر یک شوک ناگهانی و بیشتر از ان خود داری و سکوتت در مورد اتفاقی که برایت افتاده این بیماری گریبانت را گرفته است.وقتی راجع به تو از من پرسید گفتم در این شهر غریبی و از راهی دور به اینجا امده ای.به او گفتم که ما خانواده ی همسرت هستیم و از خانواده ی خودت اینجا کسی را نداری.تصمیم گرفت با امیر هم صحبتی بکند.نمی دانم بین انها چه گذشت.چون امیر از کم و کیف ان چیزی نگفت.فقط بعد از ان دیگر به اتاقت نیامد.تا قبل از ان یک لحظه از تو غافل نمی شد.حتی شرکت هم نمی رفت.اما از دو روز پیش به این طرف دیگر به اتاقت نیامد فقط ساعت به ساعت حال تو را از ما می پرسید.
    در دل دکتر را نفرین کردم و گفتم:
    -ولی نمی فهمم ایم مهملات چیست که به شما گفته است.خودتان شاهد بودید که من چه قدر طبیعی بوده ام.نمی دانم این تشخیص پرت و پلا را از کجا اورده و به شما تحویل داده؟من فقط سرما خورده بودم .شاید کمی خستگی و بی خوابی هم به ان اضافه شده بود.نه چیزی بیشتر از ان.
    مادر دستم را گرفت و گفت:
    -یادت می اید یک بار به شوخی برایم گفتی از وقتی اینجا امده ای نمی توانی گریه کنی؟باز یادت می اید روزی که توی دستشویی از شدت گریه به ان روز افتادی؟اینها همه از بیماری ات ناشی می شده.ان تب های لعنتی و این که همیشه خواب الود و خسته بودی همه نشانه های یک فشار عصبی شدید بوده است و ما با حماقت انها را ندیدیم و گذاشتیم بیماری در وجودت ریشه بدواند.تا به این وضع بحرانی و خطرناک بیفتی.من یکی که هرگز خودم را نمی بخشم.مجبور شدم وضع تو و امیر را برای پدر هم بگویم.چاره ی دیگری نداشتم.
    -ولی چرا؟اخر او بیمار است.نباید ناراحتش می کردید.این کار چه لزومی داشت؟
    -لازم بود عزیزم.خیلی هم لازم بود.حالا پدر هم می خواهد با تو صحبت کند.می روم صدایش کنم.
    چند دقیقه بعد پدر کنارم نشسته بود.با مهربانی به سرم دستی کشید و گفت:
    -چطوری دختر گلم؟حالا دیگر من پیرمرد را سیاه میکن.حقش بود خودت همه چیز را برایم میگفتی.هر وضعی برای ما پیش می امد بهتر از این نبود که دختر جوان زیبایی مثل تو تا یک قدمی مرگ پیش برود؟دختر جان تو فکر کرده ای دل ما از سنگ است؟
    با گریه ای که این بار از سر شوق بود خودم را جلو کشیدم.دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و سرم را به سینه ی مهربانش چسباندم.برای لحظه ای عطر تن پدرم به مشامم رسید.صورتم خیس از اشک بود.باورم نمی شد که این زن و مرد تا این حد مهربان و پاک دل باشند.از روی هر دوشان خجالت می کشیدم.با این که مقصر نبودم اما ناخواسته من هم در رنج و عذابی که می کشیدند سهیم بودم.زیر لب نالیدم:
    -اخر چطور می توانستم حرفی بزنم وقتی شما ان قدر بیمار بودید.
    همان طور که مرا به سینه اش می فشرد با شوخی گفت:
    -با ما به از این باش که با خلق جهانی.دختر جان از حالا به بعد نمی خواهم ما را به چشم دیگران نگاه کنی.می خواهم باور کنی که امروز 2 پدر و 2 مادر داری و ما را مثل انها بدانی . بعد اهی کشید و گفت:
    -من نمی خواهم شرمنده و روسیاه از این دنیا بروم.
    -پدر!خواهش میکنم این طوری حرف نزنید.من واقعا شما را دوست دارم و هیچ گله ای از شما ندارم.
    -پس خوب گوش کن.من با امیر هم صحبت کرده ام.دیگر وقت توبیخ و تنبیه او گذشته است.چون بهتر از هر کسی می دانم اگر یک زندگی به اجبار پیوند بخورد چطور با وزش نسیمی از هم می پاشد و فرو میریزد.
    از حرفش دلم گرفت.بوی خوشایندی از ان به مشامم نمی رسید.
    باز شنیدم که گفت:
    -فکر می کنم اگر مدتی با امیر روبو نشوی بهتر است.امیر هم پیشهنادم را پذیرفت.به
    همین خاطر تصمیم گرفت ماموریت چین را قبول کند وبرای 3 هفته به سفر برود.او خودش هم به کمی فکر کردن نیاز داشت.من از بابت تو خیالش را راحت کردم.
    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -حالا دیگر باید هواپیمایش پرواز کرده باشد.اما راجع به تو.من فکر میکنم توی این مدت فقط باید استراحت کنی و دنبال تفریح و خوش گذرانی باشی تا سلامتت را به دست بیاوری.فکر درس و کالج را هم نکن.برای درس خواند همیشه وقت داری.بعدا جبران میکنی.وقتی امیر از سفر برگشت می نشینید و تکلیف خودتان را با هم روشن می کنید.بی ان که به چیزی جز خیر و صلاح خودتان فکر کنید.از هر دوی شما می خواهم که این بار با عقل و درایت و هوشیاری انتخاب کنید.در مورد خانواده ات هم اصلا نگران نباش.اگر شما تمایلی نداشتید که به زندگی مشترکتان ادامه بدهید خودم شخصا با انها صحبت میکنم و با شناختی که از جناب کریمی و خانمشان دارم انها هم با میل و رغبت از تصمیم شما استقبال میکنند.حالا فقط باید به 3 هفته ی دوست داشتنی فکر کنیم که هر 3 برای تفریح و استراحت به ان نیاز داریم.باشد؟
    بعد موهایم را از روی صورتم کنار زد و ادامه داد:
    -بخند.زودباش.دوست دارم ان چال روی گونه ات را ببینم .
    فکر کردم کور از خدا چه می خواست؟دو چشم بینا.خدا برای امیر رسانده بود.حالا دیگر پدرش هم پی به ماجرا برده بود و تمام مشکلاتش به خودی خود حل شده بود.پس او هرگز به من علاقه نداشته است.اگر هم گاهی از دستش در رفته و محبتی کرده به خاطر مهربانی ذاتی اش بوده است و بس.اگر غیر از این بود چرا تنهایم گذاشته؟ان هم وقتی چنین بیمار و ناتوانم.
    ان 3 هفته همه چیز عالی و بی نقص گذشت.انها بیش از اندازه مهربان بودند.هفته ی اول هنوز دوان نقاهتم را می گذراندم و فعالیت کمی داشتم.انها فکر می کردند از عوارض بیماری ام است اما موضوع چیز دیگری بود.من با خودم درگیر بودم.ساعتها می نشستم و با خودم حرف میزدم.تمام دفتر خاطراتم را زیر و رو کردم.همه ی ان خاطرات پیش رویم جان می گرفت و دوباره بی رنگ می شد.در خلال مرور خاطراتم چیزی توجهام را جلب کرد.دیدم که لحظات بی شماری توانسته بودم نظر امیر را به خودم جلب کنم .اما همه ی
    انها پس یا پیش از ماجرای اب گوشت پارتی یا وقتی که پدر و مادرش امده بودند و همین طور روز جشن که ابروی خانوادگی اش در خطر بوده است.پس همه ی این مدت خودم را گول می زده ام.غیر از ان هیچ وقت حرف یا حرکتی که دلیل عشق و علاقه اش به من باشد نشنیده یا ندیده بودم.
    شبی طولانی و بی پایان بر من گذشت.ان شب که مهتاب از میان پنجره ی اتاق سوت و کورم به مهمانی ام امد روبه روی اینه ایستادم و به صورت بی رنگ غزال مسافر خیره شدم.هنوز هم توی چشمهایش یک عالم قصه ی نگفته بود.بی اختیار دستم را به گونه ی شیشه ای مسافر غریب ساییدم و با مهربانی گفتم:
    -خسته ای ؟نه؟
    -اره خیلی. خسته از سفر.سفری که اغازش را نمی دانم ولی پایانش نزدیک است.
    -دیدی!همان اول گفتم بیا برگردیم.تو نیامدی.حیف.حیف که دیر فهمیدی.خیلی دیر.می بینی خودت را به چه روزی در اورده ای؟می بینی چطور اشناترینت هنوز با تو غریبی می کند.می ترسم.می ترسم ارام ارام تو هم از جنس این قاب شیشه ای شوی و برای همیشه اسیران بمانی.
    -می دانم .تقصیر من بود.فکر می کردم سفر عشق اسان است.مسافر کوچه های عاشقی بی ریا طلب عشق می کرد اما نه تنها پیدایش نکرد که در پس کوچه های ان هم خودش را هم گم کرد.بغض غربتی که از همان اول در گلویم نشست حتی لحظه ای رهایم نکرد.دیگر من مانده ام با یک اسمان ارزو،پایی خسته و دلی وامانده یک سرگردان ساده ی اسیر سرنوشت.حالا تو بگو با امیر چه کنم؟به او چه بگویم؟
    -برو.دورشو!از خانه و صاحب خانه بگریز.از این زندگی اجباری و بی عشق بگذر .به همان اسانی که پا به این خانه گذاشتی به همان اسانی دل از ان بکن.این تاوان انتخاب اشتباه تو است که باید بپردازی.پس به پاس عشقی که در سینه پنهانش کرده ای دلت را بردار و برو و فقط بگو «خداحافظ»
    همچنان خیره نگاهم میکرد.بلورهای اشک روی صورتش برق میزد.چند لحظه ساکت ماند بعد لب های لرزانش از هم باز شد:
    -خداحافظ.


  8. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل ششم

    فصــــل ششم
    دیگر از ان غزال مرده و گرفتار خانه خبری نبود.هر روز از روز قبل بهتر می شدم.روحیه ام به کلی عوض شده بود.به خاطر خوشنودی پدر و مادر امیر با انها همراه شدم و از تمام جاهای دیدنی و جالب دیدن کردم.در این مدت چند روزی را هم با گیتا و نگار گذراندم.نگار هم مثل من گرفتار مشکلات خودش بود.منتها با کمی تفاوت.او در مقابل خواستگاری سروش در مانده بود.میترسید به ازدواج مجدد فکر کند.گاهی می گفت بهتر است به ایران برگردم و زمانی از برگشتن به ایران هراسان بود.از حرف مردم می ترسید.وقتی از من کمک خواست گفتم:
    -حالا که تا اینجا امده ای و یک بار با چشمان بسته ازدواج کرده ای نباید برایت سخت باشد که بار دیگر امتحان کنی.لا اقل این بار جلوی پایت را می بینی.اگر به سروش علاقه داری به او اعتماد کن.شاید خدا او را سر راه تو قرار داده تا مرهمی باشد برای زخم های چرکینی که جمشید به روحت وارد کرده.فقط عجله نکن!
    3 روز به برگشتن امیر مانده بود که مادر خبر سفرشان را به من داد.می خواستند برای دیدار با شاهین و همسرش پیش انها بروند.تا ان موقع به او نگفته بودند برای چه کاری به امریکا امده اند.حالا که از جریان مطلع شده بود برای دیدنشان بی تابی میکرد.از طرفی می خواستند موقع برگشتن امیر با هم تنها باشیم تا برای ادامه یا گسستن زندگی مشترکمان به توافق برسیم.با دلهره به مادر گفتم:
    -نمی شود کمی دیگر هم بمانید؟با رفتنتان خیلی تنها میشوم.
    پدر به جای مادر جواب داد:
    -خانم گل!قرار نشد از حالا بترسی.خودم مثل شیر پشت سرت هستم.
    بعد پاکتی حاوی اسناد و مدارکی را دستم داد.
    -اینها را پیش خوت نگه دار .ممکن است به دردت بخورد.
    -چیه؟
    -تعدادی برگ سهام مربوط به شرکت های معتبری که می تواند سود سالیانه ی قابل توجهی را در اختیارت بگذارد.علاوه بر ان همیشه با بالا رفتن ارزش سهام مبلغ سرمایه ات هم اضافه می شود. این هدیه ای است از طرف من و مادر به تو.
    -ولی من نمی توانم قبول کنم.این ها باید به دست فرزندانتان برسد.اخر چرا این ها را به من میدهید؟
    مادر دخالت کرد و گفت:
    -غزال جان اینجوری بهتر است.ما می خواهیم تو از نظر مالی مستقل باشی و نیازی به امیر نداشته باشی.این حق توست نه چیزی بیشتر از ان.اگر با هم ماندید که هر دو از ان استفاده می کنید وگرنه این حداقل کاری است که کمی وجدانمان را راحت می کند.تو که نمی خواهی این ارامش را از ما دریغ کنی.
    مقاومت بی فایده بود.چاره ای جز پذیرفتن هدیه شان نداشتم.قبل از این که بدانم اوراق را به نام من خریده بودند.توی فرودگاه وقتی می خواستم از انها جدا شوم قدرت مهار گریه ام را نداشتم.بی وقفه اشک می ریختم.دلخور از ضعفی که نشان داده بودم گفتم:
    -نمی دانم این معالجاتی که دکتر رویم کرده مرا به کجا می رساند.نه به ان چند ماه گذشته که نمی توانستم دو قطره اشک بریزم نه به حالا که سیل راه انداخته ام.
    با رفتن انها دوباره تنها شدم.به خانه که رسیدم بیش از ان چه که فکر می کردم جایشان را خالی دیدم.از شدت گریه سرم داشت منفجر می شد.دوش اب گرم کمکم کرد تا کمی از درد ان بکاهم.سر سجاده ی نماز از خدا خواستم لطفش را از من دریغ نکند.بعد دست به کار شدم . اثاثیه ام را جمع کردم.تک تک چمدان ها را به طبقه ی پایین کشاندم و کنار در ورودی گذاشتم.
    هنوز تا صبح روز بعد فرصت باقی بود. امیر زودتر از 24 ساعت دیگر به خانه بر نمی گشت.می خواستم قبل از برگشتن او رفته باشم.حلقه ام را از انگشتم در اوردم و در مشت فشردم بعد ان را روی پیش بخاری گذاشتم.کوسنی از روی مبل برداشتم و کنار بخاری دیواری روی زمین لم دادم.نگاهم بی هدف گرد اتاق می چرخید.گوش دادن به موسیقی ملایم برایم شیرین بود.دکمه ی ضبط صوت را فشار دادم.صدای شاعر در فضا پیچید.
    سرم روی کوسن بود و در امواج ارام صدای گوینده و گرمای روحبخش بخاری گم شدم.
    کم کم چشمانم گرم شد و شاعر همچنان می خواند:
    چو کبوتر لب بام تو نشستم
    تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
    صدایی در گوشم زمزمه کرد:
    -غزال! غزال!نمی خواهی بیدار شوی؟
    خندیدم.برو پی کارت.من خواب نیستم.
    -غزال! غزال جان.
    چقدر شبیه صدای امیر بود.باز هم خیالاتی شده ام.چه رویای دلفریبی!باید خودم را از این رویاها بیرون بیاورم.ناچار پلک هایم را از هم گشودم.کسی روی دو پا کنارم نشسته بود.چند بار پلک زدم.نه درست میدیدم خودش بود که داشت با دقت براندازم میکرد.نبضم تند شد و مستی خواب از سرم پرید.اثار برفی که روی موهایش نشسته بود نشان می داد تازه از راه رسیده.حیرت زده نگاهش می کردم.وقتی مطمئن شد بیدارم نفس راحتی کشید از جایش بلند شد و گفت:
    -مثل اینکه انتظار دیدنم را نداشتی کاملا بهت زده به نظر می رسی.
    باید بر خودم مسلط می شدم.به سرعت نشستم.دستی به موهای اشفته ام کشیدم وکمی طول کشید تا به حال عادی برگشتم.مثل همیشه برای کاهش اضطرابم در لاک لودگی فرو رفتم.شوخ و بی خیال گفتم:
    انتظارت را که نداشتم اما حیرتم به خاطر امدنت نیست.از این بابت است که بیشتر به ادم برفی می مانی تا خودت.کمی طول کشید تا شناختمت.
    تازه یادش افتاد که برف روی سرش را بتکاند.
    -خوش امد گویی خوبی بود.مثل اینکه در نبود من روحیه ی بشاشی پیدا کرده ای.خیال سفر هم که داری.
    چشمهایش را از چمدانهایم بر نمی داشت.نگاهی به چمدان ها انداختم و بی خیال گفتم:
    -سفر که نه.اما دیگر وقتش است که مستقل شوم.
    روی زمین نشست و با تمسخر گفت:
    -چه عالی!جایی را هم در نظر گرفته ای؟
    بلند شدم و گفتم:
    -اره یک جایی را دیده ام.می خواهم فردا قطعی اش کنم.چیزی می خوری؟
    -ممنون می شوم اگر یک فنجان چای به من بدهی.این قدر چای سبز خورده ام که خودم هم سبز شده ام.
    خنده ام گرفت.مشغول دم کردن چای بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم.
    -مادر کجاست؟خوابیده؟
    -نه انها رفته اند سری به شاهین و خانواده اش بزنند.خیال دارند 3 هفته ای پیش انها بمانند.بعد هم بر گردند ایران.
    -خبر دارند می خواهی خانه ی مستقل بگیری؟
    -هنوز نه.اما بعد از این که سروسامان گرفتم خبرشان میکنم.دوست دارم اگر بشود هفته ی اخر بیایند پیش خودم.
    -چه پشتکار و شجاعتی!ظاهرا بدون اتلاف وقت دنبال به دست اوردن استقلالت هستی.
    تمسخر کلامش را نادیده گرفتم و دوستانه گفتم:
    -خب دیگر.همین الانش هم دیر شده.البته حالا که زودتر برگشتی بهتر شد.می توانی برای انتخاب اپارتمان کمکم کنی.راستی اصلا چی شد که زود برگشتی؟تقریبا غافل گیر شدم.
    نگاه مستقیمش به چهره ام عذابم می داد.
    -کاملا پیداست غافل گیر شده ای.خدا کند سرزده امدن من برنامه هایت را به هم نریخته باشد.زودتر امدم چون کارم انجا تمام شده بود و ماندنم دیگر لزومی نداشت.اما در مورد پیدا کردن خانه البته که کمکت می کنم ولی یک شرط دارد.باید به جایش برایم کاری انجام بدهی.
    با تردید گفتم:
    -چه کاری؟
    بی توجه به سوالم فنجان خالی را با انگشت می چرخاند.کمی توی اشپزخانه پرسه زدم تا شاید به حرف بیاید.اما فقط نگاهم می کرد و باز هم نگاه.چشم از من بر نمی داشت.پرسیدم:
    -روزه ی سکوت گرفته ای؟
    باز هم چیزی نگفت.کلافه شده بودم.وانمود کردم که عصبانی شده ام می خواستم از کنارش رد شوم و از اشپزخانه بیرون بروم که با دست راهم را سد کرد.
    -شرطم را قبول میکنی؟
    به او اعتماد کامل داشتم.جواب دادم:
    -هر چه باشد با این که حتی حدس هم نمی زنم چه کاری از من می خواهی.
    چهره اش رنگ پریده و خسته بود.دلم برایش سوخت.جدی تر از قبل پرسیدم:
    -مسئله جدی است؟
    -کاملا.
    -از دست من کمکی بر می اید؟
    -فقط از عهده ی تو بر می اید.
    -سراپا گوشم.
    -این دقیقا همان چیزی است که من لازم دارم.فقط به من فرصت بده تا دوش بگیرم و کمی سرحال بیایم.تو هم برای چند ساعت اینده ات برنامه ریزی نکن.می خواهم یک نفر را جلویت کالبد شکافی کنم.
    چشم هایم از حدقه بیرون زده بود.خنده کنان گفت:
    -نتر!دیگر می دانم این طور مواقع چه فکر هایی به سرت می زند.منظورم روح و روان ان یک نفر است.
    به فکر بچه گانه ام خندیدم.با خوشحالی گفت:
    -تنها شرط این است که از اول تا اخر حرف هایم ساکت باشی و فقط اگر سوالی پرسیدم جواب بدهی.نه عصبی شوی نه ناراحت!اگر نمی توانی از همین الان بگو.
    -ای بابا!ببین برای یک اپارتمان فسقلی چه ها که نباید بکنم.باشد هرچه تو می گویی قبول.
    ساعتی بعد روبه روی هم نشسته بودیم.سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.من هم سراپا گوش بودم و چشم.


  10. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #16
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل هفتم

    فصــــــــــــل هفتم
    می خواهم داستانی برایت بگویم. داستان پسر شیطان و بازیگوشی که فقط از پنج تا دوازده سالگی در ایران زندگی کرد. مادرش تمام عقاید و ایده هایش را ذره ذره در گوشت و پوست او تزریق کرد و از او یک امریکایی ایرانی تبار ساخت. انها مثل یک روح بودند در دو بدن. اوائل وضعیت خوب بود ولی بعد ها وقتی پسرک به مرد جوانی تبدیل شد برای ارضای غرورش دست به مقاومت زد که البته همیشه مادرش برنده بود. رشته ی تحصیلی، شغل، محل سکونت یا حتی نوع اتومبیلی که می خرید طبق سلیقه او بود. بالاخره پسر در اقدامی متهورانه دختری را برای ازدواج به خانواده اش معرفی کرد. اما تیرش به سنگ خورد. چون دیگر حتی پدر هم وارد معرکه شده بود. مرد جوان باز هم بازنده ی میدان بود. انها زیرک و هوشیار بودند. به ایران برگشتند و مدتی او را به حال خودش رها کردند. بعد دست به کار شدند و وقت و بی وقت دختر را به او پیشنهاد می کردند. می خواستند پسر را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. او مدتی مقابلشان مقاومت کرد و هر بار به بهانه ای انها را از سر خودش باز کرد. تا اینکه یکدفعه همه چیز به هم ریخت. دختری سر راه مادر قرار گرفته بود که به نظرش بی نهایت ایده ال می رسید. این بار نظارت غیر مستقیم را کنار گذاشت و دستور ازدواج صادر کرد. چون و چرایی در کار نبود. انها از علاقه پسر به خودشان اگاه بودند و پا را در یک کفش کردند که یا قبول ازدواج یا عاق والدین.
    نفس عمیقی کشید. صدایش گرفته و مغموم در گوشم پیچید.
    -ان مرد جوان را می شناسی؟بقیه داستان را تا انجا که به خودت مربوط می شود را می دانی.
    -بله هم ان مرد را می شناسم و هم کسی را که در نزده وارد شده. اما گفتن این حرف ها دیگر لزومی ندارد. من که دارم به پای خود از زندگی ات کنار می روم. اخر این قصه هم دارد به خوبی و خوشی تمام می شود و شاهزاده ی قصه به ارزو هایش می رسد.
    بلند بلند شروع به خندیدن کرد. خنده ای نا بجایش مرا ترساند. مضطرب لبم را به دندان گزیدم. یک دفعه ارام شد، به چشم هایم زل زد و جدی گفت:
    -چه نویسنده ی ماهری می شوی تو! به همین سادگی داستان را به پایان رساندی؟ کاش همینطور بود که می گوئی.اما تو ...تو هنوز نیمی از داستان را نمی دانی.این چیز ها را از قبل هم می دانستی. اما این را نمی دانی که نه تنها بی اجازه وارد شدی،بلکه تمام حسابها و برنامه هایم را به سادگی به هم ریختی. تو زندگی راحت و بی دردسرم را به چنان وضع نابسامانی کشاندی که در خواب هم نمی دیدم.
    چشم هایم سیاهی می رفت. دهانم خشک و تلخ شده بود .با خود گفتم:«این مرد چه می گوید؟حتما دیوانه شده. من زندگی اش را به هم ریخته ام. او تمام کارهای خودش را با وقاحت به من نسبت می دهد.»به شدت هیجان زده و خشمگین بودم. از جایم بلند شدم تا از سالن بیرون بروم که به سرعت خودش را به من رساند، دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و با قدرت تمام مرا نشاند.
    -قرارمان که یادت هست؟
    دسته ی مبل را در چنگ فشردم. چاره ای نداشتم. قول داده بودم به حرف هایش گوش کنم.
    -حالا می رسیم به قسمت مهیج داستان. خوب می دانستم از راه دور قدرت مبارزه با انها را ندارم. از یک طرف علاقه ای که به انها داشتم و از طرفی بیماری پدر مرا وادار به سکوت می کرد.خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم که موضوع تازه ای علم شد. چیزی فرا تر از یک لجبازی کودکانه.
    خودت خوب می دانی خیلی از جوان های مقیم خارج از کشور به دلائل شخصی و یا سلیقه ی ایرانی شان برای ازدواج سراغ دختران هم وطن شان می روند. از بخت بد من، درست در همان گیرودار که حرف ازدواج مان پیش امد شاهد سرانجام نا موفق دو نفر از دوستان ایرانی ام بودم. یکی از انها سروش است که داستانش را می دانی و ان یکی حمید دوست و همکلاس دوران کودکی ام که مدتها بود از او بی خبر بودم و ناگهان سر و کله اش پیدا شد. با دیدن من یکدفعه سر درد دلش باز شد. برایم تعریف کرد که با همسرش جنگ و جدال شدیدی دارد و حتی گاهی کارشان به زد و خورد می کشد. علتش را جویا شدم با تاثر گفت: «عدم تفاهم اخلاقی». می گفت که اوائل اصلا این طور نبوده و اگر می دانسته غلط می کرده دست به چنین ازدواجی بزند. او بعد از دوازده سال سفری دو ماهه ای به ایران می کند انجا با دختری اشنا می شود که از هر نظر شایسته بوده. سرانجام هم با عشق و علاقه پیمان ازدواج می بندند.اما بعد ازمدتی که در این کشور لعنتی ماندگار می شوند همه چیز به هم می ریزد و دختر،تازه خود واقعی اش را نشان می دهد. در واقع کس دیگری می شود. زنی که دیگر از نجوا های عاشقانه اش خبری نبوده و اگر بعد از کارها و تفریحات شخصی اش وقتی گیر می اورده و گوشه چشمی هم به حمید نشان می داده برای یاداوری عیب ها و ایرادهایش بوده. هم حمید و هم سروش مرتب به من هشدار می دادند مواظب باشم کلاه سرم نرود و طلاق حمید درست مصادف شد با اغاز زندگی ما. با اینکه ادم خرافاتی نیستم اما کم کم خیالاتی موهوم به سراغم امد. انگار همه چیز دست به دست هم می داد تا مرا از چیزی بر حذر کند. دچار وسواس شده بودم. اگر در شرایطی مشابه شرایط دوستانم قرار می گرفتم چه؟
    همیشه رویای یک زندگی گرم و صمیمی را در دل پرورانده بودم. با اینکه هرگز اعتراف نکرده بودم ولی به خاطرغیرت و تعصب ایرانی ام ته دلم ازدواج با یک دختر ایرانی را می پسندیدم. اشکال کار اینجا بود که داشتن خانواده ای به سبک ایرانی در اینجا ارزوئی محال است.
    زن ایرانی طبق عادت و سنت های دیرینه اش یاد می گیرد وفادار باشد و مطیع . با گفتن بله مجبور است تا اخر خط بماند و دیگر راه گریزی برایش نیست . اگر هم چنین کند باید درد بیوه گی و مطلقه بودن را به جان بخرد. اما اینجا بیوه گی معنائی ندارد. طلاق از اب خوردن اسانتر است. پس چرا در بند بمانند. برای انها دیگر وفا و ایثار و گذشت مفهومی ندارد. بسیاری از انها که از کشور مردسالارانه شان به این کشور بی دروپیکر پا می گذارند "ما"را دور می ریزند و "من" می شوند و همین مساله علت بسیاری از هم پاشیدگی های کانون گرم خانواده های ایرانی در اینجاست.
    دردسرت ندهم. هم چه بیشتر به این مسئله فکر می کردم اهمیت ان را بهتر درک می کردم. احساس می کردم در راهی افتاده ام که گریزی از ان ندارم. برای هر عکس العملی دیر شده بود چون وکالتی به پدرم داده بودم تا کار را تمام کند. دیگر حق طبیعی خودم می دانستم با تو و زندگی مشترکمان سر جنگ داشته باشم.وقتی خبر امدنت را شنیدم پاک به هم ریختم. باید جلوی این اتفاق را می گرفتم. اما همه چیز چنان تند و شتاب زده پیش می رفت که نمی توانستم روند ان را کنترل کنم. ناچار تصمیم گرفتم به شیوه ای غیر معمول با این ازدواج تحمیلی رو به رو شوم. نمی خواستم پدر و مادرم را از دست بدهم و از طرفی با شنیدن این حرف مادر که تو از بچگی علاقمند امدن به خارج بوده ای اطمینان داشتم بعد از مدت کوتاهی از این وضع استقبال هم خواهی کرد. به هر حال پیه جنگ و جدال و ناسزا شنیدن را به تنم مالیدم و منتظرت ماندم. روزی که امدی میان زمین و هوا معلق بودم. عذاب وجدان لحظه ای راحتم نمی گذاشت. برای اینکه چند ساعتی دیرتر با تو رو به رو شوم مایک را به جای خودم به فرودگاه فرستادم و عاقبت نادم و پشیمان از وضعی که برای خودم به وجود اورده بودم راهی خانه شدم. بین راه نقشه می کشیدم که از کجا شروع کنم و هزاران بار تصمیمم را عوض کردم و هزار بار دیگر جملات را در ذهنم مرور کردم. بهترین کار این بود که چند ساعتی تامل کنم و بعد کم کم وضعیت را برایت روشن کنم. اما در خواب خر گوشی بودم و غافل. نمی دانستم چطور در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم می ریزد. به محض رسیدن به خانه در جا خشک شدم. تو با وقار و متانت رو به رویم ایستاده بودی.می دانستم به قدر کافی وقت داشته ای تا دستی به سرورویت بکشی اما تو به ساده ترین شکل ممکن جلویم ظاهر شدی،با مانتو و روسری،محجوب و سر به زیر. نگاهت انقدر معصوم بود که توان هر کاری از ادم سلب می شد. من به انتظار دیدن ماده روباهی مکار بودم که به کمین طعمه اش نشسته است اما در عوض روبه رویم بره ای معصوم و بی پناه ایستاده بود. به بهانه ای از پیش چشمت گریختم. نمی دانم چقدر طول کشید تا بر ضعف و دودلی ام غلبه کردم و پیش تو برگشتم تا به خیال خودم هم چه سریع تر ماجرا را تمام کنم و خلاص شوم. موقع حرف زدن از نگاهت می گریختم. جسارت نگاه کردن به تو را نداشتم. همه چیز را صادقانه برایت گفتم و باز هم مغلوب شخصیت تو شدم. همه ی حرفها را شنیدی،صبور و خاموش اما گیج و بهت زده. نه اشکی، نه اهی نه چنگ و دندان نشان دادنی. رنگت چنان پریده بود که فکر می کردم هر لحظه ممکن است غالب تهی کنی. دیگر پشت نگاهت هیچ چیز نبود. حتی صدایم را هم نمی شنیدی. متوحش شدم و به خودم تشر زدم که مرد با این دختر چه کردی؟
    وقتی با ان خونسردی با مادرم صحبت کردی باز هم تکانم دادی. یک لحظه از ذهنم گذشت نکند از ماجرا خبر داشته ای. اما از کجا می توانستی بدانی؟
    هیچ وقت نفهمیدی وقتی با ان چهره ی خسته و بی نهایت معصوم تقاضای جائی برای استراحت کردی چقدر از خودم متنفر شدم. داشتم زیر نفوذ امواج منفی نگاهت نیست و نابود می شدم که از جلوی چشمم دور شدی و توانستم نفس راحتی بکشم.
    تا مدتها از اتاقت صدایی نمی امد. دلشوره امانم را بریده بود. چرا هیچ کاری نمی کردی؟ دست کم گریه ای یا حرکتی تا بدانم زنده ای.
    به دفعات پشت در اتاقت امدم. بالاخره با شنیدن صدای ضعیفی ارام گرفتم.
    این قایم باشک بازی تا شب سوم ادامه داشت. همان شب ضربه ی مردافکن دیگری نوش جان کردم. تو ..... تو با خروارخروار غرور به دیدنم امدی. موهایت را پوشانده بودی و به قدری مودب و سنگین حرف زدی که به کلی خلع سلاح ام کردی.در دل نالیدم:« خدایا چرا این دختر همه چیزش با بقیه فرق دارد و غیر قابل پیش بینی است؟»در کمال شجاعت در کنارم نشستی و گفتی شرایط تحمیلی ام را می پذیری. صورت حساب مخارجت را می خواستی تا مدیون نمانی. با این رفتارت مرا به جایی کشاندی که گفتم شاید اصلا ازدواجی در کار نبوده و مرا به بازی گرفته ای. باید از ازدواجمان مطمئن می شدم. از رفتار معقول یا بهتر بگویم نا معقولت به شک افتاده بودم و عکسهایت دلیل محکمی بود برای باور ازدواجمان . با چه حالت دلپذیری تور روی سرت را بالا گرفته بودی ومن در جادوی چشمهای عکست اسیر شدم. ان قدر که ..... که اگر صدای پاهایت را نمی شنیدم ساعت ها مبهوت می ماندم. همه چیز و همه کارت برایم دیدنی بود. از طرز حرف زدنت با مادر لذت می بردم.شیفته ی حاظر جوابی ات شده بودم. شاید به همین خاطر بود که دوست نداشتم اقای کیانی صدایم کنی. وقتی دعوتم را برای شام رد کردی یادم افتاد با نگاه خریداری براندازت کنم و همان شب با خودم عهد بستم نگذارم شیطان وسوسه ام کند. نمی خواستم گرفتارت شوم. به سروش فکر می کردم و به حمید. روز بعد وقتی گفتی بی صبرانه منتظرم بوده ای در دل گفتم:بالاخره شروع کرد،دارد بازی در می اورد اما زهی خیال باطل. باز هم مرتکب پیش داوری غلط شده بودم که البته در مورد تو تازگی نداشت.
    برای فرار از تو باید زودتر مستقلت می کردم. نمی خواستم فرصتی پیدا کنم تا عاشقت شوم.از تو می ترسیدم. حتی خواستم برای خودت غذا تهیه کنی. ولی دیدی که یک شب هم طاقت نیاوردم. همان وقت بود که فهمیدم دست پختت را هم دوست دارم.
    کم کم چنان به حضورت عادت کرده بودم که بعد از پایان ساعت کاری یک راست به خانه می امدم. نمی خواستم زمان با تو بودن را از دست بدهم. میانه راه بودم که دیدم از انچه می ترسیدم به سرم امده. کی یا چطور نمی دانم. از ترس برملا شدن راز درونم هیچ وقت مستقیم به چشم هایت نگاه نمی کردم. رفتار متین تو اجازه ی هر اقدام سبکسرانه را از من می گرفت و گاهی هم عصبانی ام می کرد. دلم می خواست راه را برایم باز کنی تا به علاقه ای که در دلم ریشه دوانده بود اقرار کنم. اما تو بیش از انچه فکر می کردم محتاط بودی. فقط من برایت غریبه و نا محرم بودم. غرورم جریه دار شده بود. تازه یادم افتاد همسر قانونی و شرعی ام هستی. با اولین تماس دستم چنان از جا پریدی که مستی عشق از سرم پرید. بی جهت خودم را گرفتار تو کرده بودم. باید تا می توانستم از تو می گریختم.
    ان روز های پرهیز به قدر ماهی بر من گذشت. هیچ می دانی چقدر منتظر بودم؟ منتظر اشاره ای تا با سر به سویت بیایم. تو سراغم امدی اما نه ان طور که می خواستم. امدی تا از جدایی حرف بزنی. همان وقت فهمیدم که دیگر جای درنگ نیست. با احتیاط پرده از احساس واقعی ام برداشتم. می خواستم اول گوشه چشمی از تو ببینم تا بتوانم از عشق و احساسم برایت حرف بزنم و اینکه چقدر به تو محتاجم. اما تو همه رویا هایم را به باد دادی.
    ان شب باورم شد که دلت از سنگ است. نباید می گذاشتم از من دور شوی.وقتی از شغل و مستقل شدن گفتی ندانستی چه اتشی به جانم انداختی. تمام غیرت و تعصبم به جوش امده بود. حالی که قبل از ان به هیچ زنی نداشتم. تجربه ای غریب. با شنیدن مبلغ پس اندازت افکار احمقانه ای به مغزم رسوخ کرد. دیوانه شده بودم. حتی می توانستم تو را بکشم. تصور بودن با دیگری برایم غیر قابل تحمل بود، اما باز هم اشتباه روی اشتباه. از حماقت های خودم به تنگ امده بودم و خودت بهتر می دانی بعد از ان قضایا چطور به موضوع اقامتت چنگ انداختم و با چه ترفندی تو را پیش خودم نگاه داشتم. می خواستم کم کم به من عادت کنی و از گناه گذشته ام چشم بپوشی تا بتوانم راهی به دلت پیدا کنم.
    من جسمت را نمی خواستم. چون خوب می دانی در این مملکت این طور مسائل سهل الوصول تر از ان است که کسی را مستاصل کند.من روح تو را می خواستم. این رفتار و افکارت بود که مرا به سوی می کشید و بی قرارم می کرد. هیچ وقت از قوه ی جاذبه ات در امان نبودم. جواهراتت را پس گرفتم چون تحمل نداشتم حتی یک بار هم برای از دست دادنشان آه بکشی و تو چنان در خود فرو رفته بودی که حتی نپرسیدی چطور انها را به دست اوردم. از ابگوشت پارتی ایرانی نگویم بهتر است. هرگز نفهمیدی بعد از ان تا چه حد در تصمیمی که از قبل گرفته بودم راسخ تر شدم. این که تو را از دید همه پنهان کنم. به خصوص اینکه می دیدم علاقه ای به من نداری. نمی خواستم بگذارم دیگران نظرت را جلب کنند. نمی دانی در ان لباس سنتی چقدر وسوسه انگیز شده بودی. تمام بچه های شرکت به حالم غبطه می خوردند.شاید خنده دار به نظر بیاید اما تازه ان وقت بود که فهمیدم در ارزوی دیدن چهره ی بی حجابت می سوزم. دایم با خودم کلنجار می رفتم که راهی بیابم تا تو را به دست بیاورم. وقتی دلیل مخالفتت را با رفتن به کمپینگ را شنیدم و دانستم که دوستانت از ماجرای ازدواجت چیزی نمی دانند و مجرد حسابت می کنند،چنان پریشان و اشفته شدم که ان بلا را سر خودم اوردم و چه بلای شیرینی! تا چند روز از محبت و پرستاری مهربانانه ات بهره مند شدم. کاش هر روز بلایی سرم می امد. خبر بیماری پدر و امدنشان را که شنیدم وحشت کردم. ترسیدم از فرصت استفاده کنی و همه چیز را به انها بگویی، ولی تو با قلب مهربانت به کمکم امدی تا خطری متوجه پدر نشود. نمی توانی تصور کنی از این توفیق اجباری چه قندی توی دلم اب می شد. در عرض چند ساعت مزایایی را به دست می اوردم که در خواب هم نمی دیدم. تماشای فیلم عقدمان، دست کردن حلقه ازدواج و از همه مهمتر یکی شدن اتاقمان. باور نمی کنی اگر بگویم هیچ فکر خطائی در سرم نبود. فقط می خواستم در اتاقی بخوابم و هوائی را تنفس کنم که تو در ان نفس می کشی. می بینی چه دیوانه ای از من ساخته بودی؟
    صدایش گرفته و خفه به گوش می رسید. تا مدتی جز صدای تیک تاک ساعت صدای دیگری نبود. امیر پشت به من جلوی بخاری دیواری چمباتمه زده بود.چهره اش را نمی دیدم. احساسم را گم کرده بودم. انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم جز اعترافاتی که از دهان او می شنیدم. هنوز مردد بودم.شاید می خواست امتحانم کند. اما چنان لحظه لحظه ی حوادث یادش بود که حیرت زده ام می کرد. ارزوئی جز باور حرف هایش نداشتم. می دانستم توان حرف زدن برایش نمانده. نمی توانستم در برابر اشفتگی اش بی تفاوت باشم.
    بی صدا بلند شدم.
    -از حرف هایم خسته شدی؟
    -نه. فقط می خواهم یک لیوان نوشیدنی خنک برایت بیاورم.
    لیوان را از دستم گرفت و تشکر کوتاهی کرد.
    -با امدن پدر و مادر سه نفر از عزیزترینهایم کنارم بودند. از فرودگاه که برگشتم از دیدن صحنه ی رو به رو یم از خود بی خود شدم. مثل فرشته ای زمینی پشت سر پدر ایستاده بودی وبا محبت نوازشش می کردی. صورتت میان قاب سیاه موهایت مثل مهتاب بود. خشکم زد. از شدت التهاب غوغای در دلم بر پا شد. انگار هزاران رشته ی سیاه و براق روی شانه هایت ریخته بودی.زیبایی وحشی و خیره کننده ات مرا از پا می انداخت. می دانستم از کارهایم دلخوری اما رفتارم غیر ارادی بود. به اتاق مشترکمان که پا گذاشتیم افسار زدن به احساسم کار سخت و دشواری بود. تمام شب خواب به چشمانم راه پیدا نکرد. نزدیک صبح رویای شیرینی به سراغم امد.
    تو به صندلی ام نزدیک شدی کنارم زانو زدی و سر کوچکت را روی پاهایم گذاشتی و من تا می توانستم موهایت را نوازش کردم.چشم هایم را که باز کردم هنوز گرمای وجودت را حس می کردم.تمام ان شب خودم را لعنت کردم.حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا ان حرف های مسخره روز اول از ذهنت پاک شود.اما صد افسوس که از دولتی سر مادر اوضاع صد بار بدتر شد.وقتی به اصرار او لبهایم را روی گونه ات گذاشتم مثل قطعه یخی سرد و سنگی بود.جای لبهایم را که از صورتت پاک می کردی دلم شکست اما چنان نگرانت بودم که دل شکستگی از یادم رفت.اولین بار بود که اشک هایت را میدیدم.عاقبت توانستم تو را در اغوش بگیرم اما فقط جسم بی جانت را.منتظر شدم تا به هوش بیایی.می خواستم به این بازی خطرناک پایان بدهم.دیگر طاقت نداشتم.من تو را می خواستم.اخر هیچ کس مثل تو نبود.هیچ کس.
    اما تو عواطفم را نادیده گرفتی .گفتی ظرف دو ساعت اول همه چیز را از هم پاشیده ام و با دست خودم زندگی ام را تباه کرده ام.ارزو میکردم «کاش هرگز ندیده بودمت.»
    این میان فقط نگار را کم داشتیم که او هم از راه رسید و تیشه به ریشه ی زندگی مان زد.با بلایی که سرش امده بود زندگی خودمان را هم لجن مال می دیدی.می خواستی تلافی همه ی ازدواج های غیابی را سر من در بیاوری.تلافی سروش نگار و همه ی انها که میشناختیم و نمی شناختیم.هوس کرده بودی با نگار زندگی کنی.همین یک کارت باقی بود.اول با پیشنهادت در مورد سروش و نگار مخالفت کردم اما بعد که از خیالت برای خانه گرفتن با نگار اگاه شدم عزمم را جزم کردم . ان قدر زیر گوش سروش خواندم که به سرعت دست به کار شد . البته خودش هم امادگی داشت اما با اصرار من در این کار راسخ تر شد . تازه خیالم از این بابت راحت شده بود که مادر دمار از روزگارم در اورد . از وکیل خانوادگی مان گفت و اخبار خوش ایندش. دیگر بهانه ای نداشتم تا تو را پیش خودم نگه دارم.حتما ساز جدایی کوک می کردی.شنیدن تصمیمشان برای برگذاری مهمانی مرا به مرز انفجار رساند.مادر گفت می خواهد تو را به همه نشان دهد.از مهمانی می ترسیدم.نمی خواستم گنجم را در معرض دید عموم قرار دهم.در خیال خودم پی راهی میگشتم تا دلت را نرم کنم.اما سوالت در مورد کارت سبز منصرفم کرد.فهمیدم هنوز به جدایی فکر میکنی.روز بعد هم گرفتار مادر شدم.انقدر پاپی ام شد که مجبور شدم همه چیز را برایش اقرار کنم و دشمنی اش را به جان بخرم.او هم قلبم را نشانه گرفت.لباس را که فرستاد فهمیدم می خواهدنشان بدهد تا ندانم کاری ام را به رخم بکشد از دست دادن چنین جواهری را.از ترس به حال سکته افتاده بودم.نمی توانستم سر کار بروم.تو تعلق خاطری به من نداشتی تا جلوی دلبستگی ات به این و ان را بگیرد.زورم به ماردم نمی رسید دق دلم را سر تو خالی می کردم.ان شب وقتی وارد مجلس شدی قلبم تیر کشید.باید کاری می کردم.نمی خواستم از دستت بدهم.از بخت بد بی نهایت زیبا و خواستنی شده بودی.با ان همه زیبایی و وقار چشمهای زیادی را دنبال خود می کشیدی.تمام احساسم را در نگاهم ریختم و به چشم هایت خیره شدم.برای یک لحظه برقی ناشناخته و غریب را در چشم هایت دیدم .کوتاه و زودگذر مثل عبور تند شهاب.برعکس تخیلات تو من تمام شهر را از ازدواجمان خبردار کرده بودم.همه باید می دانستند مال من هستی.ولی ان شب کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود.همه دور تو جمع می شدند یا تقاضای رقص میکردند و یا تمام مدت با چشم دنبالت میکردند.موقع عکس سگرفتن با حلقه کردن دستم دور بدنت فکر کردم دنیا را در اغوش کشیده ام.تو.......تو کنارم بودی و گرمای وجودت را حس می کردم.دلم می خواست قفس سینه ام را بشکافم و میان ان پنهانت کنم.وقتی ان طور ضعیف و رنجور صدایم کردی و خواستی از ان جا دورت کنم چنان قدرتی در بازوهایم احساس کردم که می توانست دنیایی را به هم بریزد.وقتی کنار در ورودی از حال رفتی و بدن داغ و تبدارت در اغوشم بود به نظرم رسید با ارزش ترین جواهر دنیا را به سینه ام چسبانده ام.دوست داشتم همه ببینند تو به من تکیه داده ای.
    نمی خواستم افکار شومی به سرت بیفتد.به همین خاطر گفتم که غیر از خستگی چیزی احساس نمی کنم.دروغ نگفته بودم.واقعا خسته و درمانده بودم.اما نه از نگهداری تن رنجور و بیمارت بلکه از دویدن دنبال روح گریزپایت.وقتی بلندت کردم تا تو را به اطاقت ببرم فهمیدم چقدر ضعیف و لاغر شده ای.فقط خدا عالم است 3 روز بعد را چطور گذراندم.نمی توانستم لحظه ای از تو غافل باشم.شبها کنار تختت می نشستم تا از تو بیخبر نباشم.اگر هم خواب به سراغم می امد غیر از کابوس های وحشتناک چیزی به دنبال نداشت.در ان ساعات بیشتر از تمام عمرم دعا کردم و سلامتت را از خدا خواستم.نمی دانستم دیگر سلامتی ات را میبینم یا نه؟تو لحظات بحرانی سختی را پشت سر می گذاشتی و من از انجام هر کاری عاجز بودم.
    دیگر صدایش مفهوم نبود . جملات اخرش مقطع و بریده به گوش می رسید . بعد دیگر از ته مانده ی صدای ملتهبش هم اثری نماند و ساکت شد.همان طور که صورتم از اشک خیس شده بود با تردید و صدایی که به گوش خودم هم نااشنا می امد گفتم:
    -برای همین به راحتی 3 هفته مرا با جسم و روحی بیمار تنها گذاشتی و به ان سر دنیا گریختی؟
    با خشم فرو خورده ای به سویم برگشت.دلم فرو ریخت و نفس در سینه ام حبس شد.کاسه ی چشمهایش به خون نشسته بود و پلک هایش قرمز و متورم بودند.سالها پیرتر به نظر میرسید.نگاهش را از من دزدید بلند شد و به سمت در ورودی رفت .یکی از چمدان هایش را با قدرت بلند کرد وتند درش را باز کرد .پاکت حاوی عکس های عروسیمان را در اورد و نشانم داد.بعد با بغض گفت:
    -این 3 هفته را با این ها زندگی کرده ام.یعنی تو نمیدانی من را به انجا تبعید کردند!دکتر معالجت قانعم کرد باید از تو دور شوم.معتقد بود دیدار من و تو از هر سم کشنده ای برایت مهلک تر است.ناچار بودم از دستورش پیروی کنم.باید از این شهر می رفتم.نمی توانستم اینجا بمانم و از دیدنت چشم بپوشم.باید جای دوری می رفتم تا وسوسه ی دیدنت به دلم راه نیابد.انها حتی نگذاشتند به تو تلفن کنم.انگار جذام گرفته باشم.ایا اسم این 3 هفته بیداری و شکنجه دوری و بی خبری را فرار میگذاری؟از چه کسی؟از خودم؟تو با من زندگی میکنی.اینجا.
    محکم به سینه اش کوبید و عجولانه وسایل چمدانش را یکی پس از دیگری بیرون ریخت.عطر لباس صندل یک عالم چیزهای دیگر.بعد یک دفعه از این کار دست کشید.تکه پارچه ای را که در دست داشت میان انگشتهایش فشرد و نالید:
    -تمام وقت ازادم را توی خیابان ها پرسه میزدم و هر چیزی که به چشمم می خورد برایت میخریدم.با این کار می خواستم خودم را ارام کنم .ایا اسم این کار را فرار می گذاری؟تو که من را دیوانه کرده ای!
    پشتش را به من کرد و با مشت به دیوار روبه رویش کوبید و گفت:
    -حالا دیگر چیزی نمانده که ندانی .انچه در دل داشتم برایت گفتم و غرورم را لگدمال کردم.البته دیگر احتیاجی به ان ندارم.می خواستم با خیال راحت از این جا بروی.این کار ار کردم تا ارضایت کنم و بتوانی سرت را بالا بگیری و با غرور بگویی ان کسی که باید از جدایی مان شوکه شود من نیستم امیر بیچاره است که به این روز می افتد.فقط یک چیز را بدان.هر وقت هر جا از کوچکترین مساله ای ناراحت شدی به خودم بگو.من همیشه کنارت خواهم بود.بدون هیچ توقعی.
    اشکهایم قطره قطره پایین میچکید .نیازی به فشردن پلک هایم نداشتم فکر کردم:هر دو به یک اندازه عذاب کشیده ایم.اما به کدامین گناه؟
    با قدمهایی لرزان به او نزدیک شدم.از حس و حالم حیران بودم.باز همان احساس روز اول سراغم امد.انگار 100 سال زن و شوهر بوده ایم.بی قرار بودم که به طرفم برگردد.نزدیک تر رفتم. بی هیچ خجالتی دستم را روی شانه اش گذاشتم و صدایش کردم.
    -امیر؟
    جوابی نداد.
    -امیر خواهش میکنم.نمی خواهم شاهد عذاب کشیدنت باشم.
    -غزال من دنبال عشق تو بودم.نه ترحم ات.این دلسوزی برایم عذاب اورتر از رفتار قبلی ات است.مطمئن باش دیگر از تو گذشته ام.اگر غیر از یان بود خودم را مقابلت خرد نمی کردم.اینطوری عشقم به تو ماندنی تر است.من به همین قانعم.اما دلسوزی ات را نمی خواهم.برو خیالت راحت باشد.دعای خیر من همیشه بدرقه ی راهت خواهد بود.
    با سماجت گفتم:
    -از اینجا میروم اما نه قبل از ان که نگاهم کنی.
    تا مدتی هر دو ساکت بودیم.بی هیچ حرکتی .لحظات به کندی می گذشت.طاقتم داشت تمام می شد که ارام به طرفم برگشت.سرش را پایین انداخته بود.با سماجت منتظر ماندم.ناچار سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چشمهایم دوخت.با تمام عشق و احساسی که در خود سراع داشتم نگاهش کردم و گفتم:
    -اگر چیزی که در چشم هایم میبینی ترحم است از اینجا میروم.اما اگر رد عشق و علاقه را توی ان پیدا کردی بازی را تمام کن.امیر!بی انداره دل تنگت شده بودم.بیشتر از ان که فکرش رابکنی.
    همچنان مردد مانده بود.دوباره گفتم:
    -امیر من هم دیگر به غرورم احتیاجی ندارم.
    دستهایش را میان دستهایم گرفتم و ادامه دادم:
    -چرا باور نمی کنی؟من از همان اول تو را می خواستم.نمی توانستم از شوهرم به این راحتی دست بکشم.خدا می داند چقدر برای به دست اوردنت جنگیدم.
    گیج و سردرگم لحظه ای به دستهایمان خیره می شد و گاهی به صورتم چشم میدوخت . عاقبت با لکنت گفت:
    -باور نمی کنم.تو......تو باز هم می خواهی با کلمات بازی کنی.قبلا........این کارت را دیده ام.
    دیگر طاقت نداشتم.نمی توانست عشق و احساسم را باور کند.بی اختیار خودم را در اغوشش انداختم.سرم را به سینه اش چسباندم و گفتم:
    -قسم می خورم بازی نیست.دوستت دارم.چرا باور نمی کنی؟
    این بار راحت و بی دغدغه گریه می کردم.دلیلی نداشت جلوی اشکم را بگیرم.تنها چیزی که برایم مهم بود اثبات عشقم بود.با تردید دستش را بالا اورد و موهایم را نوازش کرد.بعد همان طور که گونه اش را روی سرم می سایید با صدای لرزانی گفت:
    -چطور باور کنم؟اخر از تو میترسم.می ترسم بعد پشیمان شوی و ترکم کنی.حتی اگر بمانی باز هم این ترس لعنتی دست از سرم بر نمی دارد.ترس از دست دادن تو.
    -هرگز ترکت نمی کنم.چرا ترکت کنم؟من بهترین شوهر دنیا را دارم تازه اگر تو پشیمان شدی چه؟من از تو بیشتر می ترسم.
    دستش را بالا اورد و با نوک انگشتانش اشک های صورتم را پاک کرد.بعد صورتم را میان دستهایش قاب کرد و غمگین گفت:
    -مگر دیوانه باشم.من یک بار ندانسته این راه را رفته ام.طاقت امتحان دوباره اش را ندارم.حتی نمی دانم قبل از این بی تو چطور زندگی میکردم.پیش من می مانی؟نه؟
    -می مانم اما به یک شرط.
    ابروهایش را در هم کشید و با نگرانی پرسید:
    -چه شرطی؟
    لبخندی زدم.به چمدان هایم اشاره کردم.
    -این بار خودت باید انها را بالا ببری.اخر خیلی سنگین هستند.دفعه ی قبل خودم تمامشان را بالا بردم و تا چند روز کمرم درد می کرد.
    گونه ام را با پشت دست نوازش کرد.
    -ای شیطان.هیچ وقت دست از لودگی بر نمی داری و از زبان نمی افتی.
    بعد یک دفعه از زمین بلندم کرد و ادامه داد:
    -خودت را هم می برم.چمدان هایت که سهل است.
    با خنده ی ریزی دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم:
    -باید دفتر خاطراتم را تمام کنم. می خواهم ان را بخوانی.نباید داستان زندگی مان نیمه تمام رها شود.
    مرا روی تخت گذاشت و خودش پایین ان نشست و گفت:
    -حتما دفترت را تمام کن.من هم ان را می خوانم.
    بعد دستش را توی جیبش کرد و حلقه ام را در اورد.
    -این را روی پیش بخاری جا گذاشته بودی.ان را برداشتم تا برای یادگاری پیشم بماند ولی حالا می خواهم خودم ان را دستت کنم.
    حلقه را به انگشتم کرد و دستم را بالا اورد و بوسید.
    -یادت باشد اخر دفترت بنویسی "آغاز"
    و من می نویسم:"آغازی برای غزال و امیر...."

  12. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #17
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 فصل هشتم،پایان کتاب

    فصــــــــــــــــل هشتم
    دفتر خاطرات غزال را بستم و به فکر فرو رفتم. حدود شش ماه پیش دوستی این دفتر را به من داده بود تا باز نویسی و چاپش کنم. بارها و بارها دفتر را خواندم. باید دستی به ان می کشیدم تا مناسب چاپ شود و حالا که تصادفا او به ایران برگشته بود می توانستم از نزدیک خودش را ببینم.
    در افکارم غرق بودم که تقه ای به در خورد و به زنی جوان و خوش لباس وارد شد. صورتی مهربان وچشمهایی جذاب و هوشیار داشت. رفتار امیخته از وقار و صمیمیت بود.بعد از سلام و احوال پرسی در حالی که به چهره ی جذاب و با نمکش نگاه می کردم با صداقت پرسیدم:
    -خیلی دلم می خواهد بدانم چرا دوست داری خاطراتت را چاپ کنی.
    لبخند شیرینی زد و در حالی که چال روی گونه اش نظرم را جلب کرده بود گفت:
    -ساده است. این روز ها چنین ازدواجهای رواج زیادی پیدا کرده. من با شرایط سخت و طاقت فرسائی رو به رو شدم که اگر از ان جان سالم به در بردم به دلایلی بود که برایتان می گویم.اما شاید همه به اندازه ی من خوش شانس نباشند. کسانی مثل نگار،سروش و خیلی های دیگر. عاقبت داستان زندگی من به خیر و خوشی تمام شد. اما ممکن بود این طور نشود. من به راستی خوش شانس بودم که با خانواده ای اصیل و مهربان وصلت کرده ام ودست تقدیر امیر را سر راهم قرار داد که با اطمینان می گویم در جامعه ای غربی نظیر او یک در هزار هم پیدا نمی شود.
    این میان خواست خدا، شخصیت محکم و تثبیت شده ی خودم که ناشی از تربیت خانواد گی ام بود و از همه مهمتر عشقی که میان ما پیدا شد موانع را از جلوی ما به کنار راند. حالا تصورش را بکنید اگر این دلایل دست به دست هم نمی داد ان وقت تکلیف من چه می شد؟ ایا اگر من و خانواده ام کمی بیشتر درباره ی این انتخاب تحقیق کرده بودیم بهتر نبود؟ همیشه اسانترین راه بهترین راه نیست.
    -حالا چی ؟ از زندگی ات راضی هستی؟
    با لبخند محزونی گفت:
    -بله خیلی زیاد. اما شاید باور نکنید هنوز هم اثار ان روزهای بلاتکلیفی روی زندگی ام سایه انداخته است. من و امیر بی نهایت به هم عشق می ورزیم. اما با گذشت سه سال از ان روزها هم گاهی دچار شک و تردید می شویم. من تا سال گذشته به مشاور مراجعه می کردم و دارو مصرف می کردم و امیر هم همچنان در ترسی موهوم دست و پا می زند. وقتی بعد از سه سال از او خواستم تا سفری به ایران داشته باشم بی دلیل بد خلق و غصبی شده بود و به عناوین مختلف بهانه می گرفت. او به هر دری زد تا از این سفر منصرف شوم. روزی که می خواستم از او جدا شوم مثل پسر بچه ای اشک به چشم اورده بود. تا ان روز این طور ندیده بودمش. تازه ان وقت فهمیدم که هنوز به عشق و احساس من اطمینان ندارد و فکر می کند ممکن است هرگز نزدش باز نگردم. من بارها و بارها برایش قسم خورده ام که دوستش دارم و ممکن نیست رهایش کنم. اما هنوز هم مضطرب و نگران است. شاید باورکردنی نباشد اگر بگویم گاهی خودم نیز به این اضطراب دچار می شوم. اخر می دانید؟انجا فرو پاشیدن کانون خانواده کار چندان سختی نیست. ولی در همین مدت کوتاه که به ایران باز گشته ام به این نتیجه رسیده ام که هر کجا زندگی کنی اگر عشق و عاطفه را با گذشت و وفا نیامیزی،طلاق و جدایی اسان به نظر می رسد. حتی اگر در کشور خودمان ایران زندگی کنیم. این را هم فهمیده ام که برای داشتن یک زندگی شیرین و ایده ال باید تلاش کرد و هرگز دلسرد نشد. دیگر خوب می دانم یک زندگی موفق زناشویی به دو هنرمند دلسوز و خلاق نیاز دارد که به نگه داشتن پیوندشان عشق بورزند و به یکدیگر اعتماد کنند.
    این سه هفته امیر از من خواسته است زودتر به خانه مان برگردم.من هم بلیتم را جلو انداختم وچند روز دیگر به امریکاه برمیگردم. اما این بار می دانم ازاین سفر چه می خواهم و تنها یک هدف در سرم دارم ان هم حفظ زندگی خانوادگی ام است که اسان به دستش نیاورده ام. بلکه هستی ام را به پایش ریختم تا توانستم بغض غربتم را بشکنم و با عشق اشنا شوم. دیگر از زندگی با او نمی ترسم و در هراس فرو پاشی زندگی مان دست و پا نمی زنم. به او گفته ام که می خواهم به نشانه عشقمان غزالی کوچک برایش بیاورم و این کار را خواهم کرد. اخر او نمی دانست به زودی صاحب بره اهوئی کوچک و معصوم خواهیم شد که دوست دارم کنار پدر مهربانش به دنیا بیاید و بزرگ شود. حالا امیر بی صبرانه به انتظار ما نشسته تا دوباره با هم و برای هم زندگی کنیم.
    غزال رفته بود،اما هنوز عطر تنش در هوای اتاقم پرسه می زد. نرفته دلم برایش تنگ شده بود. حرفهای اخرش در گوشم پژواک عجیبی داشت،«به نگه داشتن پیوندشان عشق بورزند»
    کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم،به شلوغی و ازدحام مردم، ماشینهایی که می امدند ومی رفتند و زندگی که جاری بود.
    دفتر خاطرات غزال را برداشتم تا بروم، بروم داستان مسافر کوچه های عاشقی را برای همه تعریف کنم.



    پــــــــــــــــــــایان

  14. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18

  16. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وای خانم مرسی چه رمان قشنگی بود

  17. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #20
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    پيش فرض

    مرسی عالی بود. خسته نباشید...]

  19. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •