فصــــــــــــل چهارم
یک شنبه بود و روز تعطیل.با این حال خیلی زود از خواب بیدار شدم. امیر زودتر از من بیدار شده بود و داشت صبحانه را اماده میکرد.غیر از سلام و صبح بخیر حرفی برای گفتن نداشتم..پس به همان اکتفا کردم و امیر هم از من پیروی کرد.تا رسیدن به بیمارستان جز سکوت چیز دیگری میان ما بنود .با دیدن پدر خیالم راحت شد یاد نگار افتادم.به فکر ماندن و رفتن بودم که در اتاق باز شد و چند تا از دوستان امیر که شب مهمانی دیده بودمشان از راه رسیدند.سعید و فریبا و سروش. این بار صمیمی تر از ان شب با انها روبه رو شدم.مثل این بود که سالهاست میشنسامشان.نیم ساعتی گذشت.مدام زیر چشمی ساعتم را نگاه میکردم.داشت دیر میشد.دلواپس نگار بودم.ناچار تصمیم گرفتم از جمع عذرخواهی کنم و به عیادت نگار بروم.سعید که شوخ طبع و بذله گو بود به طعنه گفت:
--چشم ما شور بود غزال خانم.به این زودی می روید؟
-اتفاقا دوست دارم بیشتر بمانم اما ناچارم برای عیادت بیمار دیگری تنهایتان بگذارم.
فریبا گفت:
-خدا بد ندهد مگر بیمار دیگری هم دارید؟
-بله یک هم وطن تنها و بیمار.تازه با او اشنا شده ام.دوست داری تو هم به ملاقاتش بیایی؟فکر کنم خوشحال بشود.
سعید خودش را جلو انداخت و گفت:
-به به چه کاری بهتر از این.صبح تعطیل و شرکت در امر خیر.خیلی هم عالی است ما هم هستیم مگر نه سروش؟
سروش بی توجه حرفش را تایید کرد. در حالی که می دانستم حتی نیمی از ان را هم نشنیده است. امیر کلافه و عصبی شده بود.معلوم بود از کارهایم به تنگ امده.با این حال دنبال ما 4 نفر راه افتاد.بین راه خلاصه ای از ماجرای اشنایی اتفاقی ام با نگار را برایشان گفتم.فریبا با دلسوزی گفت:
-می توانیم کاری برایش بکنیم؟
-خودم هم مانده ام.در واقع نمی دانم چطور باید کمکش کنم.
نگار از دیدن ان همه ملاقاتی شوکه شد.اصلا در باورش نمی گنجید که همه به خاطر او امده
باشند. 10 دقیقه ای انجا بودیم.بچه ها می خواستند بروند که پزشک معالج نگار برای عیادتش امد.من هم به ناچار با انها از اتاق بیرون امدم اما از پشت در تکان نخوردم.امیر پرسید:
-نمی خواهی با ما بیایی؟
-نه می مانم.می خواهم با دکترش حرف بزنم ببینم کی مرخص می شود.
انها هم منتظر ماندند.همین که دکتر از اتاق بیرون امد به طرفش رفتم . صدایش کردم.
-ببخشید دکتر.ممکن است بدانم بیمارمان کی مرخص میشود؟
دکتر نگاهی به من انداخت و پرسید:
-چه نسبتی با ایشان دارید؟
-از دوستانش هستم.در واقع م وطن هستیم.
دکتر که ناراحت و گرفته به نظر میرسید دستش را در جیبش کرد و گفت:
-پس باید بدانید چه کسی بیمارتان را مورد ضرب و شتم قرار داده!
نمی دانستم چه جوابی بدهم.این بار امیر که کمی دورتر ایستاده بود جلو امد و پرسید:
-ممکن است بیشتر توضیح بدهید.ما از جریان بی اطلاعیم چون تازه با او اشنا شده ایم.
دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
-متاسفانه بیمارتان غلاوه بر شوک روحی از نظر جسمی هم سخت اسیب دیده است.این صدمات مربوط به چند روز اخیر است.پارگی پرده ی گوش شکستگی استخوان دنده و وجود لکه های کبود در نقاط مختلف بدن همه وهمه نشانه ی ضرب وشتم های وحشیانه ای است که نمی دانم چه کسی عامل ان بوده است.می خواستم به پلیس گزارش بدهم اما بیمار حاضر به همکاری نیست و از دادن هر نوع اطلاعاتی امتناع میکند.به هر حال این زن هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی بیمار است.البته اگر شما بتوانید توی خانه از او پرستاری کنید همین فردا مرخص اش خواهیم کرد.
امیر مجالم نداد تا حرفی بزنم و بلافاصله گفت:
-بله بهتر است توی خانه از او مراقبت کنیم.
دکتر رفت و ما را با افکارمان تنها گذاشت.پس از گذشت دقایقی فریبا با رنگ و روی برافروخته پرسید:
-یعنی کار چه کسی می تواند باشد؟
سرم را زیر انداختم و گفتم:
-کار هر کس بوده حالا دیگر فرقی نمی کند.دیگر نمی شود از او باز خواستی کرد ولی حتما جایی محاکمه خواهد شد.مطمئنم.فعلا فقط باید به نگار کمک کنیم.از من خواسته برای مراسم تدفین شوهرش کمکش کنم.
امیر گفت:
-فردا صبح خودم ترتیب ترخیص اش از بیمارستان را میدهم.تو پیش مادر و پدر باشی بهتر است چون ممکن است کاری برایشان پیش بیاید.
سعید لب هایش را جمع کرد و گفت:
-نوچ! نمی شود.فردا باید سری به شرکت بزنی.یک جلسه مهم و فوری تشکیل می شود وحضورت در جلسه الزامی است.تلفنی راجع به ان برایت گفتم.
امیر چانه اش را با دست خاراند فکری کرد و گفت:
-اخ اصلا یادم نبود.حالا چکار کنیم؟
بعد مکثی کرد و دوباره گفت:
-بسیار خوب .پس این کار به عهده ی سعید و فریبا چون غزال تازه امده و هنوز به این امور وارد نیست.
باز هم سعید لب هایش را جمع کرد و گفت:
-نوچ!این هم نمی شود.رئیس جان نکند یادت رفته که من امشب به دستور خود جنابعالی عازم ماموریت هستم.هان؟پس فقط می ماند فریبا و سروش.
سروش که تا ان لحظه ساکت بود سراسیمه گفت:
-من؟نه بابا.من حوصله این کارها را ندارم.فریبا......
نگاه های ملامت بار ما ساکتش کرد و دیگر ادامه نداد.امیر قاطعانه گفت:
-پس برنامه ی فردا روشن شد.سروش و فرییبا کار ترخیص نگار و کارهای مربوط به مراسم تدفین را انجام می دهند. غزال هم مسئول کار های پدر میشود.
با خیال راحت از انها جدا شدم و پیش نگار برگشتم.دستش را گرفتم و گفتم:
-نگار!فردا مرخصت میکنند. قصد دارم فعلا تو را به خانه ی خودمان ببرم.دوست داری مدتی
با من زندگی کنی؟
نگاهش مظلوم بود.به طرف پنجره چرخید و با لحن محزونی گفت:
-نه این نهایت لطف توست اما نمی خواهم مزاحم زندگی ات باشم.تنها کار که از تو می خواهم این است که برای خاک سپاری کمکم کنی.با ایران تماس گرفتم.برادرش گفت جمشید خیلی وقت است برای انها مرده.ولی من نمی توانم از زیر بار مسئولیت فرار کنم.به همین خاطر به پول نیاز دارم. البته برای یک مدت کوتاه.خیلی زود قرضم را به تو پس میدهم.برای اقامت مشکلی ندارم.چند روزی میروم یک هتل ارزان قیمت تا جایی برای زندگی پیدا کنم.
-نگار جان این چه حرفی است؟دوستی به چه درد می خورد؟اگر قبول نکنی با من بیایی من را هم بی سروسامان می کنی چون ان وقت مجبورم دنبالت راه بیافتم.خیال ندارم تا وقتی جایی برای زندگی پیدا نکرده ای تنهایت بگذارم.از بابت مراسم خاکسپاری و تدفین هم نگران نباش.فردا دو نفر از دوستان امیر برای ترخیصت می ایند و بقیه ی کارها را ردیف میکنند.متاسفانه من نمی توانم بیایم چون خودم هم تازه امده ام و زیاد به این کارها وارد نیستم.در ضمن پدر امیر هم اینجا بستری است.باید به او هم رسیدگی کنم.بعد برمیگردم خانه و منتظرت میمانم تا بعد از تمام شدن کارهایت بیایی پیش خودم.
ان روز مرتب میان اتاق پدر و نگار در رفت و امد بودم.اما حواسم جای دیگری بود.به امیر فکر میکردم و تغییر رفتارش.شب گذشته با من در جدال بود تا از فکر کمک به نگار خارج شوم. امروز در کمک کردن به او دست مرا از پشت بسته بود.به هر حال دلیل رفتارش هر چه بود ارامش خیالی شیرین برایم به ارمغان داشت چون همیشه خاطرم بود خانه ای که در ان زندگی میکنم خانه ی امیر است.فقط خانه ی او.شب به خیال مرور درس هایم کتابی در دست گرفتم.امیر هم داشت روزنامه می خواند.برای مطالعه عینکی به چشم میگذاشت که قیافه اش را جدی تر نشان میداد.ظاهرا داشتم درس می خواندم اما با این که چند روزی بود حسابی از درس هایم عقب افتاده بودم تمایلی به این کار نداشتم و هر چه می خواندم چیزی نمی فهمیدم.حوادث روزهای اخیر پاک فکرم را به هم ریخته بود.ان شب هم سوالی مثل خوره به جانم افتاده بود و نمی گذاشت فکرم درست کار کند.ناچار دست از مطالعه برداشتم.کتابم را بستم و همان طور که به امیر نگاه میکردم گفتم:
-امیر؟
-بله.
همچنان نگاهش روی مطالب روزنامه بود.
-حواست با من است؟
نامفهوم گفت:
-هوم.کاری داری؟
-بله.سوالی دارم.
-بپرس.
-می خواهم بدانم ماجرای سروش چی بوده؟یعنی چرا زندگی اش از هم پاشیده؟
روزنامه را کمی پایین کشید و از بالای عینک نگاهم کرد.
-چی شده یاد سروش افتادی؟
-همین طوری.از روی کنجکاوی.
-خب فکر نکنم دلش بخواهد ماجرای زندگی اش را برایت یعریف کنم.یعنی اجازه ی این کار را ندارم.
-حق با توست.شاید خوشش نیاید.فکر کنم بهتر است از خودش بپرسم.
-چه کار کنی؟نه اصلا فکرش را هم نکن.سروش دلش نمی خواهد در این باره حرفی بزند.مطمئن هستم ناراحت می شود.
با سماجت گفتم:
-ولی من مطمئن نیستم.امتحان کردنش ضرری ندارد.
-مثل اینکه دوباره گیر داده ای و اصرار من هم بی فایده است.می شود دلیل علاقه ات را بدانم؟
-ساده است.ارضای حس فضولی.می خواهم او را بهتر بشناسم.
-باشد باشد.خودم برایت می گویم.لازم نیست از خودش بپرسی.سروش توسط خاله اش با دختری در ایران اشنا شد که در نهایت با هم ازدواج کردند.همسرش بسیار جذاب و زیبا بود و سروش عاشقانه دوستش داشت اما هنوز 6 ماه از امدنش به اینجا نگذشته بود که بنای ناسازگاری را گذاشت.توی همین فاصله چنان ازاد و بی قید وبند شده بود که روی زن های غربی را سفید می کرد.دست اخر هم بعد از 3 سال زندگی زناشویی و داشتن یک فرزند سروش را رها کرد و رفت. بچه اش را هم از او گرفت.
-اخر دلیلش چه بود؟یعنی اختلافشان سر چی بود؟
-همسرش معتقد بود سروش امل و فناتیک است و جلوی پیشرفت و ترقی او را میگیرد.سروش از کار کردن زنش در یکی از مجلات به عنوان مدل سخت دلخور و ناراحت بود و با ان مخالفت میکرد.در حالی که از نظر زنش انداختن چند عکس نیمه عریان برای مجلات مختلف کاری عادی محسوب می شود.این بود که تصمیم به جدایی گرفت و جدا هم شد.
-ان ها هم وکالتی ازدواج کرده بودند؟
مکث کوتاهی کرد و با ناراحتی گفت:
-اره انها هم وکالتی ازدواج کردند.وقتی اجازه ی ورود همسرش به امریکا را گرفت در پوستش نمی گنجید.اتفاقا نگار خیلی شبیه همسر سابق سروش است.
باشنیدن جمله ی اخرش فکری در مغزم جرقه زد.پس دلیل امتناعش از کمک کردن به نگار همین بود و همان وقت فکر دیگری از ذهنم گذشت.زیر لب زمزمه کردم:
-پس باید خیلی تنها باشد.شاید اگر دوباره ازدواج کند و به شخص دیگری علاقه مند شود راحت تر گذشته ها را فراموش کند و بتواند زندگی تازه ای برای خودش بسازد.
امیر یک دفعه مثل فنر از جا پرید.به طرفم امد و درست روبه رویم ایستاد و گفت:
-غزال!من را نگاه کن ببینم.چی توی کله ات است؟هان؟!.....نکند فکرهای بچه گانه به سرت بزند؟از برق چشم هایت پیداست نقشه ی جدیدی توی سرت افتاده.
همان طور که با انگشت هایم روی دسته ی صندلی ضرب میگرفتم با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
-شاید.
جدی تر از همیشه گفت:
-اگر نقشه ات را درست فهمیده ام فراموشش کن........همین حالا.
-چرا؟!
-گفتم که نه این غیر ممکن است.
-شاید ممکن شود.
مایوس روی مبل نشست و نگاهم کرد .برای ارام کردنش گفتم:
-امیر!هردوی انها یک بار زندگی مشترک را تجربه کرده اند.پس دلیلی ندارد که نتوانند دوباره ان را امتحان کنند.هر دو رنج دیده و زخم خورده اند.نباید این فرصت را از انها بگیریم.تنها فرقش با دفعه ی قبلی این است که این بار با چشمانی باز انتخاب میکنند.
-این وسط ما چه کاره ایم؟
-ما فقط ناظر عشقیم . عشق باید خودش سراغ ادم بیاید بی هیچ نقشه و قرار قبلی . تنها کاری که ما می توانیم بکینم کمک به ادامه ی ارتباطشان است . اگر به درد هم بخورند خودشان همدیگر را پیدا میکنند . در غیر این صورت هر کسی به راه خودش می رود . حالا نظرت چیست؟
رفت توی فکر و نگاهم کرد.بعد اهی کشید و گفت:
-نمی دانم باید چه بگویم.تنها چیزی که میدانم این است که اگر اراده کنی می توانی شیطان را هم وسوسه کنی.
روز بعد نقشه ام را پیاده کردم.ان روز اصلا سراغ نگار نرفتم و مسئولیت کارهایش را به عهده ی سروش و فریبا گذاشتم.فقط از طریق تماس های تلفنی از او خبری میگرفتم.ساعت ها از شب گذشته بود.من و امیر مضطرب و نگران منتظر امدن سروش و فریبا و نگار بودیم.ساعت از 11 گذشته بود که سروکله سروش و نگار پیدا شد.با دیدن نگار پی به وضعیت رقت بارش بردم.رنگ به چهره نداشت.فکر کردم بهتر است استراحت کند.میدانستم روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته.او را به اتاق مهمان بردم و تا وقتی به خواب رفت کنارش ماندم.برای تشکر از سروش به طبقه ی پایین برگشتم.هردوی انها ساکت بودند و در افکارشان غوطه می خوردند.سروش با دیدنم نیم خیز شد.تعارف کردم بنشیند و گفتم:
-نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم.امروز حسابی زحمتتان دادیم.امیدوارم در وقت مناسبی جبران کنم.
-خواهش میکنم.من فقط وظیفه ی انسانی ام را انجام دادم و منتی بر شما ندارم.هرکس دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد.
-حالا همه ی کارها انجام شد یا نه؟
-بله تقریبا همه چیز تمام شد.علت دیر امدن مان هم دوری خانه ی نگار بود.سر راه فریبا را
پیاده کردیم بعد امدیم اینجا.غیر از دوری راه معطل پیدا کردن مدارک نگار شدیم.عاقبت هم توی خانه پیدایشان نکردیم.البته یک جورایی شانس اوردیم چون وقتی از پیدا کردن مدارک ناامید شده بودیم و قصد برگشتن داشتیم صاحبخانه از راه رسید و اجاره ی عقب مانده اش را خواست.من هم اجاره ی عقب مانده را پرداخت کردم.وقتی از حادثه ی فوت جمشید با خبر شد و فهمید می خواهیم خانه را تخلیه کنیم پاکت امانتی جمشید را به ما برگرداند.
امیر با تعجب پرسید:
-مدارک نگار دست صاحبخانه بود؟!
-بله فکرکنم جای طلبش مدارک نگار را گرو نگه داشته بود.میدانی غزال این قضایا برایم شبیه معما شده.خودش که چیزی نمی گوید.از صبح تا همین الان که به خانه برگشته ایم جز حرف های ضروری کلامی به زبان نیاورده اما رفتارش چنان حیرت اور است که به شدت کنجکاو شده ام.
-مثلا چه رفتاری؟
-راستش موقع خاکسپاری از سنگ دلی اش مبهوت مانده بودم.چنان بی تفاوت به تابوت همسرش خیره شده بود که انگار تخته سنگی را دفن میکردند.دریغ از قطره ای اشک.وقتی از اپارتمانش بیرون امد غیر از یک چمدان که وسایل شخصی اش بود به چیز دیگر حتی نگاه هم نکرد.همه وسایل شخصی جمشید و اثاث خانه را به پیرزن صاحبخانه بخشید هرچند چیز زیادی هم نبود.خانه ی انها در یکی از پست ترین محلات بود و با وسایل ناچیزی مبله شده بود.تا انجا که در من فهمیدم حتی یخچالشان هم اجاره ای بود.حالا اگر ممکن است تو برایم بگو قضیه از چه قرار است.چون اصلا به قیافه اش نمی اید که تا این حد سنگ دل و بی رحم باشد.
با شنیدن حرف های سروش به صحت حرفهای نگار پی بردم.پس تمام حرف هایش حقیقت داشت. زیر لب گفتم:
-طفلک نگار چه روزگار سختی را گذرانده است.
حوصله ی حرف زدن نداشتم.باید می خوابیدم تا همه چیز را فراموش کنم.برای فرار از دستشان ادامه دادم:
-داستانش مفصل است .امشب همه خسته ایم بعدا برایتان می گویم.
صدای امیر را شنیدم که می گفت:
-عیبی ندارد خستگی را فراموش کن.همین حالا بگو.دیگر حتی من هم کنجکاو شده ام.