تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 47

نام تاپيک: بهار

  1. #11
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    زمستان گذشته است
    گلها شکفته اند
    باز زمان نغمه سرایی فرا رسیده است
    و تو ای کبوتر من که در شکاف صخره ها و پشت سنگ ها پنهان هستی،
    بیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم
    و صورت زیبایت را ببینم !
    زیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده است ...
    ترا به جای تمام کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم ...!
    ترا به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم ...!
    برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر نخستین گلها و برفی که آب می شود دوست می دارم ...!
    ترا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم !
    سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید ،
    شبیه آنچه در بهار بوییدیم ...
    پس به زندگی هرگز مگو هرگز ...

    پل الوار

  2. #12
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قیصر امین پور :

    گفتی غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
    شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
    پر می زند دلم به هوای غزل ولی
    گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو ؟
    گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
    چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
    تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
    آن برگ های سبز سر آغاز سال کو ؟
    رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
    حال سوال و حوصله قیل و قال کو ؟

  3. #13
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    این هم دو بیت از حافظ:



    رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
    وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
    مکن ز غصّه شکایت که در طریق طلب
    به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید !

  4. #14
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض



    دل خسته من چه خواهد کرد
    با بهاری که می رسد از راه ؟
    یا نیازی که رنگ می گیرد
    در تن شاخه های خشک و سیاه ؟

    (فروغ فرخزاد)

  5. این کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #15
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    پرونده شماره نوروزی نشریه «نسیم هراز»، به «100 سال بهاریه نویسی در مطبوعات ایران» اختصاص داشت. تکمیل کننده گزارش های مفصل این پرونده، منتخبی از بهترین بهاریه های چاپ شده در نشریات سال های دور و نزدیک بود؛ که البته به دلیل دبیری این پرونده توسط «امیر قادری» (منتقد سینمایی و فیلمساز) این مجموعه بیشتر به نفع سینمایی ها چربش داشت. بروبچه های همکار قادری معتقدند «اصلاً بهاریه نویسی در مطبوعات ایران را سینمایی نویس ها مد کرده اند»!


    پرویز دوایی- پایان گرفت دوری واینک من
    با نام مهر لب به‌سخن باز می‌کنم
    از دوست داشتن آغاز می‌کنم

    بهار که می‌رسد عشق های یک سال کهنه و فراموش شده، عشق های ذوب‌شده در حرارت تابستان و منجمد در سرمای پرشور زمستان، دوباره جان می‌گیرند. بهار که می‌رسد نه‌تنها طبیعت و شگفتی‌های آن، حتی انسان ها هم دوباره از حالت خمودگی و دلمردگی به‌در آمده و قدم به بهار زندگی خود می‌گذارند... این است در واقع مسئله ابدی و چهره دردناک عشق: ناپایداری و بی‌ثباتی. با این‌ حال همیشه بهاری بوده است، بهاری که به موقع و درست در آن لحظه نهایی یاس و قطع امید ابدی فرا می‌رسد...

    یاد باد
    پیام- ...بهار و باران و شمشاد، عید، چراغ قوه‌ای، شمشاد و باغچه کوچک با گل های ریز سرخ، سینما، شلوار بلند- کیف بغلی، اسکناس تا نخورده -توپ، ساز دهنی، چاغاله بادوم، فرشته کوچک باغ سید نصراله- فرشته‌های موهای بافته بور، پیرهن شطرنجی سرخ و سفید، فرشته گربه مخملی که روبان قرمز به گردن داشت.
    ...بهار، بهار و دوچرخه روبان آبی، زمزمه لاستیک بر آسفالت خیابان در سپیده دم. بهار و از سینما به سینما دویدن، هفت فیلم عید را در سه روز دیدن، صاعقه را با رابین هود پیوند زدن، بهار و شب های خیابان خورشید، دم در ایستادن...
    بهار، بهار... و تمام شده است. بهار... و «باقی سکوت است».



    عیدی
    مسعود کیمیایی- بهار آمده، زمین نفس می‌کشد، گل و ساقه را در گرمای تنش می‌رساند، پرندگان در زایش از تخم به صدا می‌آیند، همه زندگی آذین می‌شود و موسیقی طبیعت به آرام‌ترین قسمت خود رسیده و این ارکستر بزرگ در آرامش بهاری، خود بهار می‌شود.
    من از بهار همین‌ها را می‌دانم. فصل رویش گیاه، شادمانی و لبخند‌های باستانی.
    من از بهار همین‌ها را می‌دانم. آن چه بیشتر می‌دانم و با آن زندگی کرده‌ام «زمستان» است.
    ...در نگاه به پرده بود که فکر زمستان را نمی‌کردم.
    من هیچ‌گاه چهره زن بلیط فروش را ندیدم، تا که بزرگ‌ترشدم. قدم به هلال بریده شیشه رسید، چهره زن هم زمستانی بود. در بهار و تابستان، کاموا می‌بافت.
    یک بار در بهاری من را صدا زد، به داخل گیشه رفتم. نیمی‌ از تن ژاکتی را بافته بود. آن را به تن من اندازه کرد. من در بهار همیشه به فکر زمستان بودم.
    (نوروز 75- مجله فیلم)

    لیلا و مارلون براندو هر دو در بهار
    فریدون صدیقی- ...کسی صدایم کرد. شبیه «مارلون براندو» بود و «در بارانداز» میان نرمه‌های ساحل دنبال «دزیره» می‌گشت... بدجنسی نکن. برش دار، این تکه از آسمان، قد یک پرده سینماست. می‌بینی، می‌بینی که چقدر شکل «لیلا»ست. شکل «سارا»ست. قبول کن. سفر کن. «سفر به چزابه». هرچی تو بگی، این چهار پر مریم نثار زلف پریشان بهار، قبول کن!
    (نوروز 77- هفته نامه سینما)

    عکس های دیروز، امروز و فردا
    فریدون صدیقی- بهار‌های سینما، قاپ گرفته، معزز و محترم رو به روی من نشسته اند. مارلون براندو در پدر خوانده. نیلوفری به نام «مریل استریپ» پل‌های مدیسن کانتی، رویا نونهالی در بوی کافور عطر یاس و حمید فرخ‌نژاد در عروس آتش
    ...سینماهای بهار، روی صندلی‌ها می‌نشینند. روی پرده‌ها راه می‌روند. در خیابان ها، روی آسفالت‌ها، روی بندها و گیره‌های دکه‌های روزنامه‌فروشی رژه می‌روند. عکس های دیروز، امروز و فردا
    (بهار 79- هفته نامه سینما)

    اسب و دوربین
    دکتر یونس شکرخواه- ...سینما زندگی است، دوربین می‌چرخد و می‌چرخد، اسب می‌رمد و نمی‌ماند. سینما زندگی است، بلندتر و بی‌پایان‌تر از چهار فصل ویوالدی. دوباره در فصل اول، دوباره با سینما، دوباره با دوربین، دوباره اسب و دوباره تبریک...
    (بهار 79- هفته نامه سینما)

    درسایه درخت گل
    پرویز دوایی- ...این فیلم‌ها بود که شمشیرهای چوبی را در دست ما گذاشت. باور می‌کنی که من هنوز، بعد از بیشتر از نیم قرن، خواب آن کوچه سنگفرش خلوت بی‌در و دکان و کم رفت و آمدی را می‌بینم که یک طرفش سرتاسر دیوار آن باغ درندشت بود که شماها مدتی درش خانه داشتید (این تکه هم به نظرم مثل خواب می‌رسد. تهران و باغ درندشت!)، و من و تو، وقت و بی‌وقت و تا تنگ غروب و آمدن چراغ ها، در آنجا شمشیر می‌زدیم. نمی‌دانم که کداممان آرتیسته بودیم و کدام بدجنسه. دلم نمی‌آمد که به تو نقش بدجنسه را بدهم و خودم هم البته دوست نداشتم که بدجنسه باشم. در نتیجه هر دو آرتیسته بودیم و به شدت شمشیر می‌زدیم و گوشه چشممان هم به طرف در خانه‌ای بود، رو به روی در باغ و مقداری پایین‌تر، که گاهی باز می‌شد و دخترکی می‌آمد و لای در می‌ایستاد و کمی ‌از دامان غالبا شطرنجی‌اش پیدا بود (و مطلقا هم به طرف ما نگاه نمی‌کرد).
    ...مدت‌های مدیدی هم بود كه آن فیلم «موش و گربه» (تام و جری) در سرمان بود که موشه و گربه‌هه، هر دو به یک جزیره متروک آدم‌خوارها می‌افتند و موشه لای بوته‌ها پنهان شده که شاخ و برگ درخت‌ها به کنار می‌رود و یک بچه سیاه‌پوست ظاهر می‌شود که به دیدن موشه، با ولع و اشتیاق می‌گوید: «هوم م م، بیبی ماوس!» (به به، بچه موش!) و سر به دنبال موشه می‌گذارد... این اصطلاح خیلی به دل تو نشسته بود که از آن به بعد در گردش های خیابانی، گاه و بیگاه زیر لب زمزمه می‌کردی: «هوم م م،بیبی ماوس!» (و البته نه به دیدن موش‌ها!)
    (بهار 79- مجله فیلم)

  7. #16
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ... بر آجر فرش حیاط
    کیومرث پوراحمد- ...پدر اهل دوز و کلک نبود، ابدا. اما هنگام بازی اگر رو به باخت بود و اگر حوصله داشت و اگر شیطنت کودکانه‌اش گل می‌کرد تقلب هم می‌کرد. پس از هر تقلب پیروزمندانه، شکلک های کودکانه درمی‌آورد. بشکن می‌زد. با دهانش صدای پنبه‌زنی در می‌آورد و آن پدر پرجبروت می‌شد یک کودک کامل. دست اول من بردم. اوایل دست دوم پدر را «شش در» کردم. در مخمصه‌ای افتاده بود که یک «جفت چهار» نجاتش می‌داد. تاس ریخت. «سه و چهار» آمد. به سرعت تاس‌ها را برداشت و گفت: «جفت چهار».
    با اشاره دست و صورتم اعتراض کردم. تاس‌ها را ازش گرفتم و «سه و چهار» را نشانش دادم. پدر باتعجب نگاهم کرد. این دیگر لکنت زبان نمی‌توانست باشد. گفت: «چرا حرف نمی‌زنی؟» نمی‌دانستم چه جوری حالی‌اش کنم. با دست اشاره کردم که صبر کند. رفتم قلم و کاغذ آوردم و نوشتم: «بابا جان عزیز. من تصمیم گرفته‌ام یک هفته حرف نزنم. این تصمیم برایم خیلی مهم است. لطفا تقلب نکنید».
    نوشته را خواند، در سکوت نگاهم کرد و به فکر افتاد. می‌دانست زیاد سینما می‌روم. می‌دانست زیاد کتاب می‌خوانم. می‌دانست پنهانی چیزهایی می‌نویسم. لکنت زبان را هم خوب می‌دانست. مانده بود که این تصمیم عجیب از کجا آمده و چه خاصیتی دارد. احساس کردم بسیار متاثر شد.
    ...گوشه اتاق نشسته بودم و مشق‌های تمام‌نشدنی عید را می‌نوشتم که صدای کوبه در خانه برخاست و بعد صدای پای دو زن از توی دالان. صدای دم‌پایی‌های ریحانه را لابه‌لای تق‌تق پاشنه کفش مادرش شناختم. خش‌خش کشیده شدن دم‌پایی‌هایش بر آجر فرش حیاط را هر بار می‌شنیدم داغ می‌شدم. رعشه‌ای خفیف و لذت‌بخش، تیره پشتم را می‌لرزاند. با خودش که رو به رو می‌شدم... واویلا!
    ریحانه دختر شانزده ‌ساله همسایه با مادرش آمده بودند عیددیدنی. ترجیح می‌دادم او را نبینم تا حسرت هم‌کلام نشدن با او کمتر آزارم بدهد. اما ریحانه می‌خواست مرا ببیند. شنیدم که سراغ مرا از مادرم گرفت. آمد. خش‌خش دم‌پایی‌های ریحانه بر آجر فرش ایوان بیشتر داغم کرد. احساس می‌کردم گوش هایم سرخ سرخ شده است. پرده اتاق کنار رفت. حالا ریحانه در آستانه در بود. عیددیدنی خصوصی‌مان را قبلا کرده بودیم. گل سینه‌ای که با هزار مکافات پولش را جور کرده بودم و برایش خریده بودم حالا بر سینه‌اش بود. سلام کرد و نشست. یادداشتی که برای پدر نوشته بودم کنار دستم بود. «بابا»ی «بابا جان عزیز» را خط زدم بالایش نوشتم «ریحانه». یادداشت را دادم دستش. خواند. خنده خنده پرسید: «تقلب؟!» متوجه شدم. یادداشت را گرفتم. «در ضمن تقلب نکنید» را خط زدم و دوباره خواند و زیر لب گفت: «یک هفته!» سر تکان دادم که بله، یک هفته. گفت: «تعطیلات عید که تموم می‌شه!»
    (بهار 79- مجله فیلم)



    کهن دیارا، دیار یارا...
    مسعود بهنود- ...بیل گیتس، اعجوبه تجارت نرم‌افزاری، از جمله آن چه برای قرن بیست و یکم پیش‌بینی کرده یکی هم این است كه دکمه‌ای بر پیش سینه کت یا پیراهن هرکس جا می‌گیرد که احساسات و طبایع و سلایق و انتخابات شخص در آن ضبط است بر اساس برخوردها و واکنش‌های پیشین او. بنابراین آدمی ‌برای برگزیدن یک یار، انتخاب شغل، خرید کتاب و لباس، رفتن به یک کنسرت یا تئاتر و دیدن یک فیلم دچار تردید نمی‌شود. آن دکمه که الان در نظر ما عجیب می‌نماید، او را رهنمون خواهد کرد. گاه حتی می‌توان علت هوس‌های نا‌به‌جای خود را از آن دکمه پرسید و آن حافظه احساس و عاطفه بازمی‌گوید. چنان که اگر هم در این زمان که به نوشتن این یادداشت مشغولم چنین دکمه‌ای بر پیرهن داشتم از او می‌پرسیدم که چرا؟
    در این زمانه بهاری که اسباب دل خرم است، قلم میلی چنین سرکش دارد به یاد از آن‌ها که نیستند، چه در این جهان و چه در این خانه. پس لگام را به او می‌سپارم، حتی اگر به نظر بیجا آید.
    (بهار 79- مجله فیلم)

  8. #17
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    خیابان اسرار
    رضا کیانیان- آسمان سیاه و سفید است. با ابرهای آشوب‌زده و نم‌نم باران. حتی در چهل و هشت سالگی هم باران عاشقانه است... به خصوص آن باران هایی که هم هست، چون می‌بارد و هم نیست، چون خیس نمی‌شوی. اسفندماه است. هم سرد است و هم سرد نیست. زمستان است اما بهار نشت کرده است. در مشهد قدم می‌زنم و همه این ها یعنی هجوم بی‌لجام یادهای امن عید. سینما هما... باغ ملی...
    جیب‌های پرپول کودکی. می‌توانستم با پول خودم لیموناد بخرم. نوشابه‌ای که هرگز نتوانستم درش را باز کنم. یک تیله شیشه‌ای با فشار گاز نوشابه، چسبیده بود به دهانه تنگ بطری. باید این تیله به داخل فشار داده می‌شد تا می‌توانستم نوشابه را بخورم. هیچ وقت نتوانستم این تیله را از جایش تکان بدهم... و زمانی که بزرگ‌تر شدم دیگر چنین نوشابه‌ای تولید نمی‌شد.
    ...باران، فلکه بیمارستان امام‌رضا، قهوه‌خانه نبش فلکه، چشم‌انداز سبز میدان و بحث‌های روشنفکرانه، بزرگ تر شده بودم و دوست داشتم با برادرم داوود که 10 سال از من بزرگ تر بود به سینما بروم. سال‌های آنتونیونی، فلینی، پازولینی، دسیکا، هیچکاک، کوبریک، ...فردوسی، خوشه...
    ...دیروز از فلکه بیمارستان امام‌رضا رد شدم. قهوه‌خانه نبش فلکه بسته بود. خالی بود. مقداری خرت و پرت و آشغال کف قهوه‌خانه پخش بود. شیشه‌هایش کثیف و غبارگرفته بود. سرم را به شیشه چسباندم و خوب داخل آن را تماشا کردم... فقط روی دیوار روبه‌رو یک مقوای ورم‌کرده چسبیده بود که با خطی ابتدایی درخواست می‌کرد «لطفا پس از صرف چای و غذا میز را ترک فرمایید!»
    (بهار 79- مجله فیلم)












    نوروز در تاریکی سینما
    هوشنگ مرادی کرمانی- ...به من که آگهی‌نویس سینما بودم گفته بود: «بنویس، فیلم دیدنی دو ناقلا، هدیه عید نوروز.» دو- سه روز که از نمایش فیلم گذشت گوش به گوش رسید که این فیلم گریه‌آور است و اسمش قلابی است. یکهو سینما خلوت شد و بلیت‌فروش بنا کرد به مگس پراندن. مدیر سینما هی تلگراف می‌زد به تهران که: «فوری کمدی بفرستید». کسی به دادش نمی‌رسید. پاک ناامید شده بود که کم‌کم سر و کله عاشق‌های شهر پیدا شد. سینما پر از عاشق شد. انواع و اقسام عشق‌ها. تو تاریکی از صدای هق‌هق گریه و آه و ناله سوزناک، بالا کشیدن بینی، بوی عطرهای جورواجور، و بر دستمال‌های سفید اشک‌پاک‌کن غوغا برقرار بود. مدیر سینما، بلیت‌پاره‌کن، نظافت‌چی، آگهی‌نویس، کنترل‌چی، همراه تماشاگران عاشق بارها و بارها فیلم دو ناقلا را دیدند و همراه با عاشقان گریه کردند. البته پول هایشان را می‌گرفتند. سانس آخر شب از همه سانس‌ها شلوغ‌تر بود. عاشق‌ها که موقع بیرون آمدن از سینما گریه خوبی کرده بودند، زیر لب می‌گفتند: «شهر ما این همه عاشق دارد و ما فکر می‌کردیم فقط خودمان عاشقیم. چقدر زیباست که همه عاشق‌ها سلیقه‌های جورواجورشان را کنار بگذارند و هفته‌ای یک روز در یک جا جمع بشوند و گریه کنند و حال همدیگر را بپرسند!»
    مدیر سینما که کار و کاسبی‌اش رونق گرفته بود، توی سالن انتظار قدم می‌زد و می‌گفت: «بعد از سال‌ها سینماداری تازه دارم این جماعت را می‌شناسم، خنده می‌خواهند چه کار؟»
    (بهار 75- مجله فیلم)

  9. #18
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ولیکن چون عسل بشناخت سعدی...
    مسعود بهنود- این بار چون قلم به دست گرفتم که گذاری کنم بر احوال ایران در سالی که گذشت، که وظیفه‌ای است که بیش از سی سال است بر دوشم می‌افتد، انبوه رویدادهای تلخ و شیرین را تک کاغذ کوچکی در برابر نهادم که یادآور شود مبادا که از خاطر نکته‌ای دور ماند و از خودم پرسیدم این گزارش تلخ‌مزه خواهد بود یا شیرین؟ این سوالی است که همواره وقت نو شدن طبیعت و سال به ذهن می‌آید. همان حسی که وقت برپایی جشن تولد آدمیان در دل می‌نشیند. مگر نه آن که نوروز، جشن تولد زمان است و زمین؟ در این سی سال چه بسیار سال‌ها که گزارش سال شیرین می‌نموده بی‌هیچ گفت و گویی و چه بسا سالیان که تلخی آن چنان بوده است که پنهان کردن آن پشت بهاریه و آواز پرستو و شکوفه ممکن نبوده است. بیشتر سالیان اما چنین بوده است که سال 77: ترکیبی از تلخ و شیرین. گوارا و ناگوارا. راستی هم چه گونه سالی را که در هر ماه آن به تشییع عزیز و صاحب نامی‌رفته‌ای شیرین بتوان خواند و سالی را که در آن نسلی به بیان خواست‌های خود رسیده چه گونه تلخ بتوان گفت؟ و مگر نه آنکه زمان چنین است؛ تلخ است و شیرین؟ پس بیت سعدی شیراز بر پیشانی گزارش امسال نشست تا بگوید آن کس که عسل را شناخت فغان از دست زنبوری ندارد.
    (بهار 78- مجله آدینه)

    زمان با نوروز آغاز شده است
    محمدرضا شریفی‌نیا- کلام را از او آموختم
    و نوروز را در کلام او یافتم:
    بدون شک، روز اول بهار، نخستین روز آفرینش است
    بدون شک، خدا، جهان را از روز اول بهار آغاز کرده است
    بدون شک، بهار نخستین فصل
    و فروردین نخستین ماه
    و نوروز نخستین روز خلقت است.
    (بهار 77- مجله سینما)

    نخستین بهار عمرم
    احمدرضا احمدی- ...از پنج سالگی بهار را به یاد دارم. درکرمان بودیم. خانه‌ای وسیع بود. اتاق‌های فراوان، پنجره‌های الوان، درخت تنومند انار که من همه سال‌های کودکی‌ام را روی شاخه‌های آن پیمودم. یک بخاری هیزمی ‌که در مهمانخانه بود. بادهای اسفندماه کرمان از این اتاق‌ها می‌گذشتند، پرده‌هایی که از پته کرمان بود تا میان اتاق در وزش بادهای کرمان بودند. حوض را از آب چاه در نوروز پر می‌کردند. در یک بهار گروه نمایشی از اصفهان به کرمان آمده بودند. دخترکی با گیسوان بافته در کنار پرده می‌خواند: «بهاره، بهاره، هزار و سیصد و بیست و چهاره...»
    ما، در تالار نمایش صدای باران را می‌شنیدیم که بیداد می‌کرد. آن باران و آن بهار نخستین باران و بهار عمر من بود که رویای من کورمال‌کورمال بهار را طی می‌کرد. شاید دیگر، هیچ بهاری آن صلابت و آن ارتفاع را نداشت.
    (بهار 79- گزارش فیلم)

  10. #19
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    چشم‌هایش
    کیومرث پور‌احمد- ...کورکردند. پست‌فطرت‌ها، شما که موهایش را بریدید، قدرتش را ازش گرفتید، چشم‌هایش چرا؟ باز هم ازش وحشت داشتید؟ حتما دیگر! چه تحقیرهایی، چه شکنجه‌هایی! بعد از مدت‌ها که دیگر ظاهرا چیزی از پهلوانی «سامسون» باقی نمانده بود، روزی بردندش به میدان بزرگ شهر برای یکی از آن نمایش‌های ددمنشانه! سامسون وقتی چشم‌هایش را داشت، وقتی قدرتش را داشت، شیر نر را مثل بچه گربه مچاله می‌کرد. و حالا آورده بودند که خوراک شیر بشود! بی پدر و مادرها!
    ...اگر سامسون هموطن ما بود، می‌گفتیم که یک سر برود امامزاده دخیل ببندد برای چشم‌هایش... تازه اگر هموطن بود، حضرت نذر و نیاز شراب‌خورها را می‌پذیرفت؟! بعید است... غصه چشم‌های سامسون عید ما را پاک خراب کرد. چشم‌هایش همه جا جلوی نظرم بود. همه‌اش در دنیای فیلم بودم. یعنی بیشتر آنجا بودم و کم‌تر دور و بر خودم. اصلا انگار دنیای فیلم، شده بود دنیای واقعیت و من بیشتر آن جا پرسه می‌زدم و به این طرف، فقط گاهی سر می‌زدم که آجیل و شیرینی عید بود. اما طعم دلپذیر آن ها نمی‌ماند. عید دیدنی بود، اسکناس نو تانخورده بود، کفش نو براق بود، مجله‌های شماره نوروز بود، سبزه عید بود که بیشتر از هر سال رشد کرده بود، و مهم تر از همه این ها، معلم نبود. چوب و فلک نبود، تحقیر و تو سری نبود، مثل بید لرزیدن پای تخته سیاه نبود... تعطیلات بود، شلنگ و تخته انداختن بود، بازی بود، خوشی بود... و هیچ کدام نبود. بود و نبود. نامردی نامردها نگذاشت عید آن جور مزه بدهد که همیشه می‌داد.
    (بهار 78- مجله فیلم)

    یک نامه
    پرویز دوایی- ... لباس آن سال عید فرخنده، با شلوار پاچه بلند و جیب بغل و کیف بغلی و عکس کوچک سابوی شیطان خندان زیر طلق این کیف (که تا سال‌های سال عین چشم‌هایم حفظ کرده بودم تا با سیل روزگار رفت)، ما را آقا، بالغ و جذاب کرد وفرستاد در اجتماع، که البته با بازشدن مدارس و بعد از تعطیلات عید، از تن به درآید و برود به مقام معزز و محترم در کمد لباس و ما باز به یونیفورم خاکستری پارچه کازرونی مدرسه (با دوختی که بعدها به «مائویی» معروف شد) با جیب‌های از فرط حمل تخمه، نخودچی، آلوچه، تیله انگشتی و دوات مرکب ورم کرده، مجهز و ملبس شویم و بپیوندیم به صف خاکستری پوش‌های کله تراشیده و بر زمینه خاکی، خاکستری بازارچه محو شویم... آن لباس عید فقط مخصوص دیدارهای آبرومند از اقوام آبرومند در محله‌های خلوت و پردرخت و آرام بالای شهر، خانه‌های باغ و درخت و اتاق پذیرایی‌های پر از عطر و رنگ و نور و نشستن در معرض نگاه‌های خندان و مهربان چشم‌هایی بود که متوجه آدم می‌شد، تن آدم داغ می‌شد...
    به آن میدانگاهی کوچک می‌رسیدم، در حصار درخت‌ها، که بهار از سر دیوار خانه‌ای در حاشیه میدان، شکوفه‌های گیلاس سر می‌کشیدند، زنبورها شلوغ می‌کردند، و ما در یک دوره کوتاه خوش‌بخت، زیر این شاخه‌ها قرار داشتیم، که می‌آمد، که از دور پیدا می‌شد، کت و دامنی صورتی به تن، که رنگ خود او بود، رنگ ظاهر چهره‌اش، و با آبی چشم‌هایش می‌خواند، چشم‌هایش می‌خواند از همان دور، و می‌آمد، و همیشه پیدا شدنش از دور، یک شادی عمیق و غریبی به قلب و روح ما می‌داد، کت و شلوارش و افسانه کفش نو و زیست تیره جوانک زیر شیروانی و دکه خیاط محله را می‌بخشید، نفس دیدارش از دور قند در دل آدم آب می‌کرد. آدم آقا، برازنده، خوش پوش می‌شد، مخصوصا که همیشه با سوغات لبخند می‌آمد، و این لبخند و شادی انگار که جزو اسباب و ذات این چهره بود، که می‌آمد، و آمدنش از دور مصداق «این خانه پر از شمع و چراغ است امشب» بود، و می‌آمد با هم شادی می‌کردیم و با هم لبخند واحدی را توزیع می‌کردیم، و می‌پاشیدیم لبخند و نگاه شاد نوباوه را مثل نقل سر عروس بر در و دیوار و درخت‌ها، که عید گرفته بودند و دور درخت‌ها ماهی‌های رنگین شنا می‌کردند...
    (بهار 85- مجله فیلم)

    پشت تنهایی
    رضا کیانیان- ...یک بار روز چهارم آبان که در دبستان ما جشن بود، هر کدام از ما کلی پرچم سه رنگ گیرمان آمد. در راه بازگشت به خانه، یک پسربچه شرور جلوی مرا گرفت و می‌خواست به زور پرچم‌های مرا بگیرد. با من دست به یقه شد. در میانه کارزار می‌فهمیدم که می‌توانم به راحتی او را بزنم، اما دستم برای زدن بلند نمی‌شد. پسرک شرور همه پرچم‌های مرا به زور گرفت و رفت. گریه‌ام گرفته بود. بغض داشتم. وقتی به خانه رسیدم این ماجرا را به مادرم نگفتم. رفتم زیرزمین، توی یک صندوق. درش را بستم و حسابی گریه کردم. چرا باید دنیا امن نباشد؟ امنیت چیز خوبی‌ست. فقط عیدها امنیت وجود داشت. چون همه با هم مهربان بودند. عیدی می‌دادند. مهمانی می‌رفتیم، مهمان می‌آمد، همیشه دورم شلوغ بود، همه بودند، پر نور و پر از خنده. ولی در بقیه سال این قدر امنیت نبود. به جایش تنهایی بود.
    آخرین روز تعطیلات عید، سیزده به در بود. هنوز هم هست. بسیار شوق‌انگیز است و بسیار غم‌انگیز. فامیل باغ خونی دو تا گاری اجاره می‌کردند. صبح زود همه سوار می‌شدیم. با غذاهای خوشمزه، سماور و زیرانداز و سوروسات، به سوی وکیل‌آباد حرکت می‌کردیم. یکی از بزرگ ترین لذت‌های زندگی ما بچه‌ها، همین گاری‌سواری بود.
    آن روزها، وکیل‌آباد خیلی دور بود و خیلی طول می‌کشید تا گاری‌ها به آن جا برسند. اما این نوش گاری‌سواری با نیش پایان تعطیلات آغشته بود. از وقتی به چهارراه زرینه اسباب‌کشی کردیم، دیگر برای همیشه گاری‌سواری سیزده به در فراموش شد، ولی نیش و نوش سیزده باقی ماند. اولین عید چهارراه زرینه، تمام روزهایش مثل سیزده بود. نوش امنیت عید و نیش تنهایی.
    (بهار 80- مجله فیلم)

  11. #20
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    این مطلب را مرحوم «علی حاتمی» برای شماره 121 مجله «فیلم» نوشته بود، درست 15 سال پیش...

    علی حاتمی- (امید زنگ می‌زند – شماره عید.)
    در گوش سالمم كه از لیزر بی‌امان زبانش در امان بود راشد از رادیوی «آندریا»ی خانه مادری: یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبراللیل و النهار...
    دست، پرده صندوق خانه خاطره را پس می‌زند: چرا عید؟ نه، بهار.
    (بهاریه، مجله فیلم، قولشو دادم. گفتم كه نوشتی!)
    صدای معلم دیكته: درخشان، به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در برگرفته...
    (بهاریه)
    زمزمه گلنراقی از گرامافون تپاز: بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته.
    (بچه‌ها گفتند سیاهه ظروفچی سوته‌دلانو ردیف كنه، تمامه!)
    چند روزه مدادمو گم كردم. اگه مادر زنده بود، بی‌اون كه بپرسه قلمتو شكستند «می‌خرید برام بهتره شو». بهمن ماه بود. دربخانه برفی، مغضوبا از ایوان تخت مرمر مدادمان را پرتاب كردیم داخل باغ. بارها كه برف گلستان آب شد ملیجك مدادتان را كه سبز شده و خرم به جهت نبستن، پیدا خواهد كرد.
    (قاب و قدح مرغی، گلدون دست دلبر، لاله)

    لاله، بنفشه، نرگس، سنبل
    (بته جغه، بوته، شب چهارشنبه آخر سال.)
    فریاد شادی لیلای تازه زبان باز كرده: «زردی تو از من، سرخی من از تو» به جای سرخی تو از من زردی من از تو.

    خودكار لای دفتر تلفن لغزید، لای انگشت‌ها: «و به یمن بازی عشق و پنجه قلم شد.»
    (تو بنویس عید، ما تیتر می‌زنیم بهار.)

    غرش توپ تحویل سال: نوروز 49. صدای حسن كچل: غروبا وقتی آب فواره‌ها وا می‌شدن، ماهی‌های قرمز یك وجبی، به بلندی آب فواره‌ها می‌پریدن. این خونه كه توی شهر نگین انگشتر بود، مال شیپورزن مرد بلنداختر بود. آقا شیپورچی آرزو می‌كرد كه زنش پسر بزاد، یه پسر كاكل زری. اما از بخت بدش بچه بی‌كاكل شد. كچل و كوچل و هم كاچل شد. سر نگو، آینه بگو، سر مثال كف دست، واسه درمون یه دونه مو نداشت. جالیزا سبز شدن، سیفی‌دادن؛ اما یك مو به سر حسن كچل سبز نشد.
    (سه صفحه a4 می‌شه یك صفحه چاپی.)

    باز زنم بی‌احتیاطی كرد، من و ماهی قرمز و تنها گذاشت و رفت. (قلم نوشته بود.)

    (گل و بلبل می‌ذارن، كم و زیادش اندازه می‌شه!)

    چشم‌ها بی‌قرار با سفارشی تلفنی به اختیار خود همپای دوربین بهارلو، فخیمی و كلاری راهی سفری می‌شود صوری. حاصل سفرنامه‌ای مصور، عنوان «شب عید، صدای آب».
    شب، خارجی‌نمای دور، رنوی زردرنگ كهنه از باریكه راهی میان جاده به راهنمایی حاجی فیروزی طناز عبور می‌كند. چراغانی زمینی، با چراغ‌های زنبوری. این سو دست‌فروشان، مطاع‌شان را كه شادابی كم‌دوامی دارد بساط كرده‌اند. گلدان عطری، لانجین آبی، لب به لب از ماهی‌های قرمزرنگ غلیظ، طبق تربچه‌های نقلی و چاغاله‌های ریز و سبز گل نم‌زده. آن سو كارگران با سنجاق قفلی‌های درشت فلزی در چاله‌ای مشغول مرمت لوله اصلی انشعاب آب.
    نمای متوسط: مرد با دست راست از تنگ ماهی كه روی داشبورد تكان می‌خورد محافظت می‌كند. صندلی جلو را خرت و پرت كرده.
    نمای نزدیك: نور اتومبیل عقبی مانع رویت صورت مرد است. پشت فرمان كیست؟ مشایخی؟ انتظامی؟ رشیدی؟ صدیقی؟ تارخ؟ پورصمیمی؟ نصیریان؟ و... از هیكلش معلوم است، نه، از كشاورز جوان‌تر است. بله، بله، خودش است. عبدی، پسرك شیرین سینما. باز نقشمو مال خود كرد. اسكندری چه خوب پلك‌های پف‌آلودشو با چشمای به اندازه نخودچی درست كرده تا شخصیت خواب‌آلود آسان به تماشاچی منتقل شود.

    (فرم هشت صفحه‌ای توی چاپخونه معطل مطلبه.)
    قلم از گنجه حافظه قول خاطره‌نویسان را نوشته. چند روز به عید مانده در سربینه حمام‌های قدیمی كوزه قلیان‌های بلورین را پر می‌كردند از جوهر قرمز و بر دهانه آن پنبه می‌گذاشتند و روی پنبه چند دانه گندم. با سبز شدن دانه‌ها، سه رنگ ملی پدید می‌آید. درفش ایران. منبعد اگر در فیلمی چنین كوزه قلیانی دیدند نگویند «من در آری» است. این انتقال ذوق پدران شما به شماست. پیش از آنكه هفت‌سین‌های ترانزیستوری طلسم فراموشی باشد.
    عبدی به نقش خواب‌آلود جوانی شهرستانی است تنها مقیم تهران در انتظار ازدواج با زندگی مجردی، كه به محض ورود به آپارتمان كوچكش كه یك طبقه زیرزمین جا دارد و اسباب عید را جاگیر می‌كند، قوطی ساردین را باز كرده به نیت ماهی دودی روی بشقاب كته سپیدی كه سبزی خشك بر آن پاشیده گذاشته. سبزی‌پلو ماهی شب عید را با اشتها تناول می‌كند (ماهی آب می‌كشد) و در یخچال یك شیشه بیشتر آب نیست. شیشه را تا نیمه سر می‌كشد. چشمش به رنگ ماهی قرمز می‌افتد كه درون آب لرد بسته و كدر بی‌حال شده است. آبكش را داخل ظرفشویی می‌گذارد و پیش از باز كردن فلكه شیر آب تنگ آب و ماهی را خالی می‌كند. دست عبدی فلكه شیر را می‌پیچاند تا انتها. ای دل غافل، آب قطع است. شیر دوم و سوم، ماهی داخل آبكش در خطر هلاك.
    (جمعه بعدازظهر، واسه تو كار یك ساعته.)

    وقت تنگ است. بعدازظهر جمعه نشده غروب جمعه. در خانه ما تعیین زمان با تاریك روشنی هواست. ما حتی به میهمان‌ها اخطار كرده‌ایم به انواع ساعت‌های دیواری و سر طاقچه و رومیزی اعتماد نكنند. عقربه آن ها همیشه روی نمره آخرین صحنه‌ای است كه در آخرین فیلم بازی كرده‌اند.

    ماهی داخل آبكش مثل ماهی بریان تابه، كه عبدی شیشه آب نیم‌خورده را نوشداروی حیاتش می‌سازد و از فرط خوشحالی كنار سفره هفت سین به انتظار توپ تحویل سال قرار گرفته و نگرفته صدای خورخورش فلك را سقف می‌شكافد، در حالی كه فراموش كرده فلكه شیرهای باز شده را ببندد. صحنه اتمام كار كارگردان و وصل آب.

    لب‌های خنده‌زن امیروی پشت صحنه در سفر نوروزی همان سال حسن كچل می‌رفتیم من شهرش آبادانو ببینم و او خاله‌اش، تنها فامیلش و همه پولی كه بابت عكاسی سینما در آن سال گرفته بود سوغاتی و عیدی خریده بود. جایش در بهار سبز تا حس می‌كرد پشت فرمان چشمم سنگین است می‌خواند، از قول حسن، همزادش: بیا ول كن حسنك، بیا بپر رو خرك. برمت من پیش طاووس قشنگ.
    كیه طاووس كیه؟
    اینو همیشه بابام می‌خوند، نور به قبرش بباره. رفت و به یادمون نموند خاك سردی می‌آره. نه شب جمعه حلوایی. نه ورد و قول هواللهی.
    (ماه مبارك هم هست.)

    اذان موذن‌زاده اردبیلی، مایه بیات ترك، بانك الله‌اكبر، الله‌اكبر كه سروش انقلاب شد.

    چند نمای سریع از فلكه‌های باز شیرهای زیرزمین كه آب به شدت از آن جاری است. چهره عبدی به خواب خوش هفت پادشاه، بی‌خبر از بدحادثه، دوربین از پشت شیشه پنجره زیرزمین كه به روی كوچه باز می‌شود خواب‌آلود را در خواب بزرگ پروارتر از بیداری به سطح آب نظاره می‌كند.

    قلم عبارت آخر نبشت: تقارن اولین روز بهار با اولین شب قدر مبارك.
    امامی پشت میز مونتاژ ابتدا تصویر را متوقف می‌كند، بعد تصاویر را بر می‌گرداند به صحنه سفره هفت‌سین كه عبدی مثل یك طفل گنده كنار آن خوابش برده.
    تغییر در موخره، پایان خوش، مناسب شب عید و آواز آب چاره‌ساز. نمای دیگری از زاویه‌ای آرام‌بخش بر منظر دستشویی قبل از جریان یافتن آب، از شیر اول، صدایی، مثل آواز عاشقان كوچه باغای قدیم در اوج از گلوی طاهر سیاوش. درآمد ترنم ریزش آبست، ترانه‌ای خوش، سرود بیداری عبدی‌ست.
    شیر دیگر، صدای ماندگار بنان و از شیر سوم صدای‌آشنای از دست شده غریبانه سر می‌دهد: بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •