من دستهايم را زير شال بهم فشردم و فكر كردم:
چرا امروز رنگ پريده است؟
غم و اندوه من
قلب او را آكنده
رنگ از رخسارش برچيده!
آن لحظه فراموش نشدني است
آن لحظه هميشه در ذهنم پايدار است
صورت متشنج او هنوز در ذهنم زنده است
بدون حرفي،
اداي كلمه اي
با قدمهايي سنگين
از در بيرون رفت.
و من بسرعت باد از پله ها به پايين دويدم تا
نزديك در به او رسيدم!
نفس در سينه ام باز ميايستاد كه فرياد زدم:
شوخي بود!
نرو، بي تو من ميميرم!
با آرامشي هراسناك و لبخندي بر لب گفت:
برو، در را ببند، كوران ميكند!