مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود
آنرا که حلال زادگی عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب همه عیب کسان مینگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست
یاد تو شب و روز قرین دل ماست
سودای دلت گوشه نشین دل ماست
از حلقه ی بندگیت بیرون نرود
تا نقش حیات در نگین دل ماست
گویند ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد. تا
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در
عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند...جند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.مرد بینوا گفت مرا
رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.. شیخ گفت حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.
با تشکر مهران...
از آنجا که هستید، یک قدم پیش بگذارید!
روزی ابـوسعید ابوالخیر قرار بود در مسجدی صحبت کند. مردم از همه روستاهای اطراف برای شنیدن
سخنان او هجوم آورده بودند.در مسجد جایی برای نشستن نبود و عده ای هم در بیرون ایستاده بودند.
شاگرد ابوسعید رو به مردم کرد و گفت: "تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید!"
مردم قدمی پیش گذاشتند. سپس نوبت سخنرانی رسید. ابوسعید از سخنرانی خودداری کرد و گفت:
من صحبتی ندارم!
اطرافیان حیرت زده علت را پرسیدند و گفتند : مگر می شود! این همه مردم برای شنیدن سخنان شما
به اینجا آمده اند... ولی بازهم ابوسعید بر سر حرف خود ایستاده بود. او وقتی با اصرار اطرافیان مواجه
شد گفت: همه ی حـرفی که می خواستم بگویم، شاگردم زد.او گفت از جایی که ایستاده اید یک قدم
پیش بگذارید و من نیز می خواستم این سخن را ظرف مدت یک ساعت در لابه لایه ی سخنانم به مردم
بفهمانم.
پ.ن: البته این "نقل به مضمون" بود متن اصـلی بسـیار
زیباتر هست، که متاسفانه نتونستم در اینترنت پیدا کنم
+
این شعر استاد الهی قمشه ای
هـم بی ارتباط نیست به موضوع
گفتمش بين ما و حضرت دوست
بازگو از كجاست تا به كجا
گفت برداشتن زخود قدمي
گام ديگر نهاده بر دو سرا
سومين گام بر در معشوق
اين ره ، اين منزل ، اين سر ، اين سودا
با تشکر مهران...
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
اي دلبر ما مباش بي دل بر ما
يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
يا دل بر ما فرست يا دلبر ما
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)