تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 23

نام تاپيک: فرانتس کافکا

  1. #11
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    1- مراجعه به پست شماره 6
    2- با اجازه بزرگترها بله

    من برای نتیجه گیری شما از این دو سوال فوق العاده ژرفناک بی قراری میکنم.

  2. #12
    پروفشنال ژولی لسکو's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    <<?؟>>
    پست ها
    640

    پيش فرض

    منتظر جواب سایه هستم
    موضوع خیلی ساده است
    استقراء استنتاجی!

  3. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mahtabesfahan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    اصفهان نصف جهان
    پست ها
    314

    پيش فرض

    خوب بحث درباره مولای من باشد و من نباشم
    قبلا در جواب یکی از دوستان در متفرقه این را گفتم که اینجا هم میگذارم . سوال متفاوته ولی جواب من یکسانه
    saye از من قبول کن هدایت اهل تقلید نبئده
    شما وقتی چیزی رو با گوشت و استخوان خود لمس کنی نیاز به تقلید و کپی کاری نداری

    آخر آدمي كه پشيزي براي اين دنيا و مافيها ارزش قائل نيست چطور منحرف بوده است
    نمونه اش شرح حال هدايت به قلم خودش است كه در سفر فرهنگي به تاشكند و در جواب اصرارهاي مسئولين دانشگاه تاشكند مجبور به
    نوشتن ميشود/بخوانيد

    (("من همان قدر از شرح حال خودم رم مي كنم كه در مقابل تبليغات امريكايي مآبانه . آيا دانستن تاريخ تولدم به درد چه كسي مي خورد ؟ اگر
    براي استخراج زايچه‌ ام است ، اين مطلب فقط بايد طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان ، بارها از منجمين مشورت كرده ام اما پيش
    بيني آنها هيچ وقت حقيقت نداشته . اگر براي علاقه خوانندگانست بايداول مراجعه به آراء عمومي آن ها كرد چون اگر خودم پيش دستي بكنم مثل
    اين است كه براي جزئيات احمقانه زندگيم قدر و قيمتي قائل شده باشم به علاوه خيلي از جزييات است كه هميشه انسان سعي مي كند از دريچه چشم
    ديگران خودش را قضاوت بكند و از اين جهت مراجعه به عقيده خود آن ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه اندامم را خياطي كه برايم لباس دوخته
    بهتر مي داند و پينه دوز سرگذر هم بهتر مي داند كه كفش من از كدام طرف ساييده مي شود . اين توضيحات هميشه مرا به ياد بازار چارپايان
    مي اندازد كه كه يابوي پيري را در معرض فروش مي گذارند و براي جلب مشتري به صداي بلند جزيياتي از سن و خصائل و عيوبش نقل مي كنند .

    از اين گذشته شرح حال من هيچ نكته برجسته اي در برندارد نه پيش آمد قابل توجهي در آن رخ داده نه عنواني داشته ام نه ديپلم مهمي در دست
    دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشاني بوده ام بلكه برعكس هميشه با عدم موفقيت روبه رو شده ام . در اداراتي كه كار كرده ام هميشه عضو
    مبهم و گمنامي بوده ام و رؤسايم از من دل خوني داشته اند به طوري كه هر وقت استعفا داده ام با شادي هذيان آوري پذيزفته شده است روي هم
    رفته "موجود وازده بي مصرف" قضاوت محيط درباره من مي باشد و شايد حقيقت در همين باشد ."))


    بله اين مناعت طبع بزرگترين نويسنده ايران و بلكه جهان است/ آنهائي كه مي گويند منحرف و ... ، من بخوبي ميدانم ...شان از كجا ميسوزد

  4. #14
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    منتظر جواب سایه هستم
    موضوع خیلی ساده است
    استقراء استنتاجی!
    نمیدونستم صحبت درباره صادق هدایت اینقدر ساده شده؟
    همانطور که فکر میکردن نتیجه واقعا هیجان انگیز بود!

    خوب بحث درباره مولای من باشد و من نباشم
    قبلا در جواب یکی از دوستان در متفرقه این را گفتم که اینجا هم میگذارم . سوال متفاوته ولی جواب من یکسانه
    saye از من قبول کن هدایت اهل تقلید نبئده
    شما وقتی چیزی رو با گوشت و استخوان خود لمس کنی نیاز به تقلید و کپی کاری نداری

    آخر آدمي كه پشيزي براي اين دنيا و مافيها ارزش قائل نيست چطور منحرف بوده است
    نمونه اش شرح حال هدايت به قلم خودش است كه در سفر فرهنگي به تاشكند و در جواب اصرارهاي مسئولين دانشگاه تاشكند مجبور به
    نوشتن ميشود/بخوانيد

    (("من همان قدر از شرح حال خودم رم مي كنم كه در مقابل تبليغات امريكايي مآبانه . آيا دانستن تاريخ تولدم به درد چه كسي مي خورد ؟ اگر
    براي استخراج زايچه‌ ام است ، اين مطلب فقط بايد طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان ، بارها از منجمين مشورت كرده ام اما پيش
    بيني آنها هيچ وقت حقيقت نداشته . اگر براي علاقه خوانندگانست بايداول مراجعه به آراء عمومي آن ها كرد چون اگر خودم پيش دستي بكنم مثل
    اين است كه براي جزئيات احمقانه زندگيم قدر و قيمتي قائل شده باشم به علاوه خيلي از جزييات است كه هميشه انسان سعي مي كند از دريچه چشم
    ديگران خودش را قضاوت بكند و از اين جهت مراجعه به عقيده خود آن ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه اندامم را خياطي كه برايم لباس دوخته
    بهتر مي داند و پينه دوز سرگذر هم بهتر مي داند كه كفش من از كدام طرف ساييده مي شود . اين توضيحات هميشه مرا به ياد بازار چارپايان
    مي اندازد كه كه يابوي پيري را در معرض فروش مي گذارند و براي جلب مشتري به صداي بلند جزيياتي از سن و خصائل و عيوبش نقل مي كنند .

    از اين گذشته شرح حال من هيچ نكته برجسته اي در برندارد نه پيش آمد قابل توجهي در آن رخ داده نه عنواني داشته ام نه ديپلم مهمي در دست
    دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشاني بوده ام بلكه برعكس هميشه با عدم موفقيت روبه رو شده ام . در اداراتي كه كار كرده ام هميشه عضو
    مبهم و گمنامي بوده ام و رؤسايم از من دل خوني داشته اند به طوري كه هر وقت استعفا داده ام با شادي هذيان آوري پذيزفته شده است روي هم
    رفته "موجود وازده بي مصرف" قضاوت محيط درباره من مي باشد و شايد حقيقت در همين باشد ."))


    بله اين مناعت طبع بزرگترين نويسنده ايران و بلكه جهان است/ آنهائي كه مي گويند منحرف و ... ، من بخوبي ميدانم ...شان از كجا ميسوزد
    منحرف؟
    فکر کنم بد نباشه کلا یه موضوعی از قبل بیان بشه و اون شکاف در فهم عمقی بین ادیبان و نویسندگان و روانشناسان میباشد.
    پاره ای از روانشناسان همیشه سعی کرده اند که خیلی از گرایشات و تمایلات نویسندگان را نوعی مشکل و بیماری روانی تفسیر کنند. البته به نظر من این موضع گیری طبیعی هست. چرا که دیده شدن اینگونه تمایلات در افراد عامه که درک خیلی بالایی ار امو ندارند ، میتواند بیماری و یا نوعی ناهنجاری روانی تلقی بشه اما مشکل اینجاست که این افراد ؛ افراد عامه نیستند بلکه انسانهایی حساس و با قدرت تعقل بالا هستند که چون افراد عامی آنها را درک نمیکنن ؛ انها را بعضا ناهماهنگ و بیمار میپندارن.
    ولی کلا من نمیدونم باز این موضوع چه ربطی با عنوان سوال داره؟

    ابتدا بد نیست که نوشته های کافکا و هدایت را خوانده باشیم.

    نظر شخصی من اینه که دنیای هدایت تیره تر از دنیای کافکا میباشد.
    هدایت تقلید نکرده بلکه یک نویسنده ای یافته که تا حدود زیادی به دنیای او نزدیک هست.

    او قبل از اینکه کافکا را کشف کند نوشته های خودشو داشته که بیانگر سبک و سیاق خود اوست.

    اما تاثیر پذیری میتونه باشه که من زیاد چنین حسی ندارم.
    کافکا معتقد بود که ابدیتی هست اما رسیدن به آن نا ممکن است. اما هدایت کلا به بودن این ابدیت امیدی نداشت.

  5. این کاربر از sise بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #15
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    دوست عزیز خواهشن به دو سوال من جواب بله یا خیر بدین:
    1-آیا این هدایت نبود که اولین بار کافکا را به ایرانیان معرقی کرد؟
    2-آیا هدایت انسانی باهوش حداقل متوسط نبود؟
    هدایت اولین مترجم و معرفی کننده آثار کافکادر ایران و یکی از علاقمندان به او بوده

    هدایت بارها تاکید کرده که هیچ شباهتی با کافکا ندارد چون از دو دنیای جدا از هم هستند .دردی که هدایت از آن حرف میزد مجزا از دنیای تخیلی کافکاست.اما خوب بسیاری تصور میکنند به غلط که هدایت دنبال رو کافکاست.

    هدایت ، خیام وار سووال می آفریند و سپس به سبک خودش ، سووال را بی واهمه پوچ می شمارد

    و کافکا از آن گونه که در محاکمه می نماید (و کوندرا کشف می کند ) نویسنده ی شرم است . و شرم می کند از سووال های خود


    ...............
    بحث تقلید هدایت از کافکا اصولا منتفیه،مگر تاثیر پذیری یا تقلیدی عمومی که در ذات هنر است.خود هدایت جایی گفته همه ی اثار هنری تقلیدی هستند:از اثار گذشتگان،طبیعت و چیز های دیگر.پس هر اثر ادبی لاجرم پیوندی گسست ناپذیر با اثار ما قبل خودش دارد.

    اما جدا از تقلید میزان شباهت اثار هدایت وکافکا واقعا چقدر است؟بحثی که نیم قرنه ما ایرانی ها می کنیم و با تفاهمی عمومی ناف انها رو با هم بسته ایم..دلایل زیادی هم داریم:هدایت عاشق کافکا بود واز او ترجمه کرد،هردو منزوی،بدبین و با روابط جنسی محدود و مشکوک بودند،هردو به نسبتی ابتدای مدرنیسم صنعتی را در کشورهاشان میدیدند و هزار مزخرف دیگری که ما ایرانی ها را مجاب کرده که ان دو را هم کاسه کنیم.

    مثلا جهان داستانی هدایت در بوف کور بیشتر از هر چیز به شاهکار قرن بیستم "پدرو پارامو"ی خوان رولفو(که اتفاقا بعد از بوف کور نوشته شده و ممکن است تحت تاثیر ان باشد) شباهت دارد تا اثار کافکا. می شود گفت هدایت بیشتر تحت تاثیر سوریالیست های اول قرن نوشت تا کافکا. به طوری که "بوف کور" از مهم ترین کتاب های سوریال قرن محسوب میشود.اندره برتون 3 سال بعد از مرگ هدایت بوف کور را میخونه و میگه:این بار خورشید هنر از مشرق زمین طلوع کرده!

    به هر حال ادبیات،سنت ادبی،و استراتژی نگارش ان دو خیلی با هم فرق دارد.
    ...........................

    از دوستان میخوام که این متن پایین رو کامل مطالعه کنن
    ........


    محمود فلکی

    درآمد

    در رُمان ‌ نویسی ِ مدرن در غرب که شکل ِ آغازین ِ آن در دُن کیشوتِ سروانتس تجلی می‌یابد، همیشه نوعی تلاش برای دستیابی به چیزی وجود دارد که می‌توان آن را "حقیقتِ خویشتن" نامید. دن کیشوت در پی ِ یافتن ِ حقیقیتِ ویژه ی خود، یافتن ِ جهانی که او برای خود می سازد، نه "حقیقت" یا جهانی که برای او ساخته اند، به تلاشی جنون آمیز، ماجراجویانه و ظاهرن باورنکردنی دست می زند. اگرچه در نهایت شکست می‌خورد، ولی در یافتن ِ دنیای ویژه ‌ ی خود، مستقل از باورها و داده‌های پیشین، پیش می‌رود. و همین تلاش برای واقعیت بخشی ِ حقیقت ویژه‌ی خود، او را مدرن می‌کند؛ زیرا با تلاش اوست که که "حقیقتِ" مطلق و ابدی‌نمای قدرت و نظام مسلط زمانه، یعنی کلیسا و اشرافیت، به زیر پرسش کشیده می‌شود. و همین، دستاورد بزرگِ مدرنیته است که حقیقتِ تغییرپذیر ِ "من" ( Individuum ) در برابر حقیقت مطلق و جامدِ "ما" می‌ایستد. زیرا انسان مدرن می‌خواهد "خود" باشد، خود تصمیم بگیرد و عمل کند. برای همین است که قهرمان رُمان مدرن معمولن از همان آغاز منفعل نیست. اگر انفعالی یا یأسی پدید می آید، در نتیجه‌ی برخورد با واقعیتِ سدکننده ای است که قدرت، نظام و اخلاق موجود آن را نمایندگی می کنند. انسان مدرن، با وجود همه‌ی شکست‌ها، یاد گرفته است که با اندیشه به پیرامون، به هستی، به دیگری، به خود بیندیشد. و در خوداندیشی، با خود نیز درمی افتد؛ زیرا "من"، همچون پدیده ای تغییرپذیر ناچار است مدام با خود دربیفتد تا به رهایی برسد. به همین خاطر است که در رُمان نویسی ِ مدرن ِ غرب، با "من ِ" درگیر با هستی ِ خود مواجه هستیم که حتا در یأس خود منفعل نیست.

    در آثار کافکا دیدیم که شخصیت‌های داستان، با وجود انواع سدها و دشواری‌ها، برای رسیدن به "خودِ رها" مدام می‌کوشند، حتا اگر تلاششان به شکست منجر شود. شاید بتوان گفت که چهره‌ای مانند گرگور زامزا (در "مسخ") فرزند خلفِ دن کیشوت است. هردو ساده‌لوح به نظر می‌رسند، اما سادگی ِ آنها در خلوص ِ آنها در یافتن ِ چیزی نهفته است که دستیابی به آن ناممکن به نظر می‌آید. به همین خاطر است که خواستِ آنها همچون توّهم، و کُنش ِ آنها همچون امری بیهوده ارزیابی می‌شود. اما اگر از حدِ پرسه زدن در سطح مناسباتِ مدرنیته فرارویم و بکوشیم هسته‌ی اصلی ِ مدرنیته را دریابیم، دیگر در داستان‌های کافکا تنها ناامیدی و بدبینی را برجسته نمی‌کنیم و شخصیت‌ها را در تلاش خود برای دستیابی به حقیقت ویژه‌ی خود، به "خودِ رها" مشاهده خواهیم کرد. و مسلمن تنها در حرکت وتلاش است که بحران وحتا یأس می‌تواند خودنمایی کند. آبِ رونده است که ممکن است به موانع برخورد کند تا شاید راهش را به شکلی بیابد، وگرنه تجربه‌ی آبِ راکد، تنها رکود است.

    این نکته را از این رو مطرح کرده‌ام تا در بررسی ِ تأثیر کافکا بر ادبیات پارسی، بویژه برهدایت، تفاوت جهانی که مدرنیته را تجربه کرده با جهانی که تازه زندگی در سطح مناسبات مدرن را آغاز کرده است، دریافته شود، و تا ساده‌انگارانه با اتکا به شباهت‌های ظاهری، داوری نکنیم.

    * * *

    صادق هدایت (1951- 1903) سه ساله است که فرمان مشروطیت صادر می‌شود. کودکی و نوجوانی اش در تلاطم و اوج و فرود انقلاب مشروطیت می‌گذرد. او اگرچه فرزند شرایط ِ پدید آمده از انقلاب مشروطیت است، اما جوانی و تجربه‌ی ادبی‌اش در دوره‌ی رضا شاه شکل می‌گیرد. در دوره‌ی رضا شاه از یکسو حضور پاره‌ای از مناسبات مدرن ِ غرب مانند نظام اداری و قانون‌گذاری، تأسیس بانک ملی (1928) برای سرمایه‌گذاری جهت گسترش صنعت و تجارت، و همچنین گسترش آموزش و پرورش، از جمله تأسیس دانشگاه تهران (1935) و فرستادن دانشجو به اروپا و... جامعه را به سوی مدرن شدن پیش راند، اما از سوی دیگر هدف‌های انقلاب مشروطیت، یعنی مشروط یا محدود شدن قدرتِ مطلق شاه، برقراری ِ آزادی بیان و مطبوعات و... به پس رانده شد و بار دیگر حکومت استبدادی برهمه چیز فرمان راند. تناقض بین ِ حضور بخشی از زندگی ِ مدرن و نبودِ دستاوردهای اجتماعی ِ مدرنیته، یعنی دموکراسی و آزادی، از یک‌سو، و تناقض ِ بین اندیشه‌ی بر‌آمده از روشنگری در سوی گرایش به آزادی ِ فردی و اندیشه‌ی دیرپای سنتی از سوی دیگر، اهل ِ فکر ایرانی را در برزخ تناقض‌ها و نابسامانی‌ ِ اندیشگی گرفتار ساخت. حضور تناقض و نابسامانی زمانی بیشتر درک‌پذیر می‌شود که بدانیم آنها هنوز یکی از مهم‌ترین و تعیین کننده‌ترین دستاورد مدرنیته، یعنی زندگی ِ گیتیانه (سکولار) را تجربه نکرده‌ بودند، چیزی که هنوز هم در جامعه‌ی ما تجربه نشده است.

    معولن اهل ِ فکر ِ این دوره و دوره‌های پسین را به دو گره تقسیم می‌کنند: گروهی که وابستگی یا فعالیت سیاسی داشت و گروهی که مستقل عمل می‌کرد و عمدتن خود را سرراست با مسائل سیاسی درگیر نمی‌کرد. در این تقسیم‌بندی همیشه نوعی ارزشگذاری هم وجود دارد و بسته به اینکه در چه شرایطی و از سوی چه گرایشی این تقسیم‌بندی انجام می‌گیرد، وزنه به نفع این یا آن گروه سنگینی می‌کند. اگرچه تفاوت‌هایی در کارکردِ این دو گروه وجود دارد، ولی همه ی آنها در یک چیز با هم مشترک ‌اند؛ و آن، حضور تناقض و نابسامانی و حتا آشفتگی ِ اندیشه است.

    هدایت در زمانی می‌زید که با حضورِ آغازینِ زندگیِ مدرن ( نه مدرنیته)، آن ثبات و یقینِ اندیشگی و آرامشِ خاطر از رهگذرِ باور و امید به قادرِ مطلق ، روح جاودانه یا مرجع تصمیم گیرنده برای "ما" و دیگر پشتوانه‌های سنتی شکاف بر‌می دارد، و انسانی که می‌اندیشد خود را در بی‌پناهی و بی‌تکیه‌گاهی تنها می‌یابد ، بی‌آنکه هنوز بتواند "من ِ" ( Individuum ) خود را جایگزینِ "ما" یا باورِ پیشین کند، آن هم زیرِ فشار مضاعفِ یک جامعه‌ی استبدادی. در چنین فضای معلق در بی‌پناهی و تنهایی است که اضطراب، بیزاری و بدبینی هدایت درک پذیر می‌شود.

    عده‌ای هدایت را به خاطر اینکه فضای داستان‌هایش را اضطراب، تنهایی، بیزاری و بویژه بدبینی می‌سازد با کافکا قیاس می‌کنند و آنها را نه تنها در اندیشه، بلکه در فُرم و حتا سبکِ کار مشابه می‌یابند. بر این مشابه‌انگاری آنگاه افزوده می‌شود که بر ترجمه‌ی پاره‌ای از داستان‌های کافکا توسط هدایت تأکید می‌شود.

    به عنوان مثال ریچارد فلاور ( Richard Flower ) که در کتابش زیر عنوان ِ "صادق هدایت" بررسی ِ جالبی بر زندگی و آثار هدایت می‌نویسد، آنجا که به مقایسه بین هدایت و کافکا می‌‌پردازد، همان تصور ِ عمومی‌ ِ مشابهت را تکرار می‌کند:

    "شخصیت‌های آثار هدایت مانند شخصیت‌های کافکا اغلب تنها و روح‌های تعقیب شده هستند [...] در بسیاری موارد عناصر نظیری به لحاظ تکنیکی و طرح مسائل در آثار هر دو نویسنده شناخت‌پذیر است." 1

    فلاور حتا در زبان هر دو نویسنده مشابهت می یابد و می‌نویسد: "زبان فارسی ِ هدایت مانند زبان آلمانی ِ کافکا سادگی ِ ظریف و نکته سنجانه‌ای دارد و به طور ممتازی مناسبت دارد با موقعیت یکسان ِ انسانی در میانه‌ی آفرینش." 2

    اما با این نوع مشابه و حتا یکسان‌نگری به دلایل مختلف نمی‌توان موافق بود که در اینجا به چند مورد آن می‌پردازم:

    1. به گمانم آنچه که باعث می شود تا به قیاس ساده‌انگارانه و مکانیکی بین نویسنده یا اندیشمند ایرانی و غربی بپردازند، نادیده گرفتن ِ تفاوتِ شرایطِ اجتماعی- فرهنگی ِ شرق و غرب، تفاوتِ درکِ مفهومی- فلسفی ِ انسان‌ها از پدیده‌ها در دوره‌های مختلف تاریخی- اجتماعی و تفاوتِ موقعیتِ روانی ِ انسان‌ها در جوامع ِ گوناگون است.

    هدایت در کشور و دوره‌ای می‌زیست که در آن تنها گرته‌ای از مدرنیته در سطح آن جریان داشت؛ در جامعه‌ای که پایه‌ی مدرنیته، یعنی سکولاریسم، در آن شکل نگرفته و خِرَدِ ابزاری هنوز چهره‌ی یکسونگر و مطلق‌اندیش خود را نشان نداده است. با وجود اینکه بخشی از جامعه‌ی روشنفکری ایران، مُدل ِ پیشرفت غرب را برای حل ِ دشواری‌های اجتماعی در نظر می‌گیرد، ولی چون آن مدل در عمل پیاده و درونی نشده، تصور روشنی از آن وجود ندارد و همه چیز گنگ و شناور است، و بیشتر در سطح گفتمان ِ سیاسی، آن هم در حدِ درگیری با رژیم استبدادی، و نه خودِ اسبتداد در همه‌ی پهنه‌های اجتماعی، حضورش را نشان می‌دهد. به همین خاطر است که در آن دوره هیچ‌گونه بحثِ جدی و پیگیرانه در پهنه‌ی سکولاریسم پیش نمی‌آید. از سوی دیگر، حضور جان‌سختِ سنت و باور دینی به گونه‌ای است که در درگیری بین ِ سنت‌های برآمده از دین (یا فرهنگ) و زندگی ِ گیتیانه، وزنه‌ در سوی سنت و ردِ دستاوردهای مدرنیته سنگینی می‌کند. به این گرایش به‌ویژه با سیاست‌های استعمار نو افزوده می‌شود و بیزاری نسبت به غرب و طردِ هرگونه اندیشه‌ی غربی، روزنه‌ای برای حرکت‌هایی در سوی جامعه‌ا‌ی گیتیانه باقی نمی‌گذارد. این فضا حتا بسیاری از "روشنفکران" را هم درخود می‌کشد و به گرایش ناسیونالیستی، که گاهی به شوونیسم پهلو می‌زند، منجر می‌شود. نمونه‌اش را می‌توان در نمایشنامه ی "مازیار" اثر صادق هدایت شاهد بود که در آن، برتری نژادی ِ ایران نسبت به اعراب و یهودیان (سامی) آشکارا نمایانده می‌شود. در این نمایشنامه، اعراب و یهودیان، نژادی "کثیف" و آلوده و ایرانی‌ها نژادی پاک و برتر نشان داده می‌شوند. 3در همین راستاست که او ایران ِ پیش از اسلام را جامعه‌ای آرمانی تصور می‌کند و دین زرتشتی را "دین سفید" و دین سامی را "دین سیاه" می‌نامد. 4

    این نوع برخورد نشان می‌دهد که هدایت از ساختِ استبدادی ِ حاکمیتِ ساسانیان و کارکردِ مغ‌های زرتشتی بی‌خبر بوده، یا اینکه ناسیونالیسم افراطی ِ زمانه جایی برای دیدار ِ واقعیت باقی نمی‌گذارد. این برخورد، اما، نشانگر ِ واقعیت دیگری نیز هست: هدایت در آثارش، به‌مثل در "توپ مرواری" در شکل خام و افراطی‌اش و در "بوف کور" به شکل پخته و هنری‌اش، از باور و آدابِ دینی و خرافات بشدت انتقاد می‌کند یا دست‌کم آنها را به زیر پرسش می‌کشد. تردید او نسبت به "حقایق آشکار" 5و به نقد کشیدنِ باورِ مسلط ، از مؤلفه‌های اندیشه‌ای مدرن‌اند که در سوی رسیدن به فردیت کارکرد دارند. از این زاویه هدایت اندیشمندِ مدرنی (در سطح ِ ایران ِ آن زمان) است که در سوی اندیشه‌ای گیتیانه حرکت می‌کند. اما هدایت نه تنها در کار ضعیفی چون "مازیار"، بلکه در اثر برجسته‌ای مانند "بوف کور" نشان می‌دهد که در برزخ بین سنت و مدرنیته سردرگم است. اگرچه راوی ِ "بوف کور" می‌کوشد با نشان دادنِ ناباوریِ خود نسبت به دین و آدابِ آن، خود را از گذشته یا اخلاقِ مسلط جدا کند، ولی در تلاش خود موفق نیست، زیرا حادثه‌ها و گفته‌های راوی در پهنه‌های مختلف، میزان وابستگیِ او را به "گذشته" یا سنت بهتر نشان می‌دهند. وابستگیِ راوی به سنت نه تنها در طرح گذشته‌ی باستانی نموده می شود ( آنجا که نسبتِ خود را به رقاصه ی هندی، بوگام داسی، می رساند و همچنین حضورِ نقشمایه‌هایی مانندِ درخت سرو، کوزه، شهر ری ، خرابه ها و...)، بلکه مهمتر از همه در نگاه عرفانیِ راوی برجستگیِ ویژه‌ای می‌یابد. 6

    به گمانم یکی از دلایل مهم ِ درگیری ِ هدایت با اسلام را باید در بیزاری ِ او از اعراب جست که باعث پاشیدن تمدن ایرانی شده‌اند؛ یعنی این نوع درگیری لزومن نمی‌تواند در ارتباط با درکِ او از ضرورتِ اندیشه‌ی گیتیانه باشد؛ زیرا او به‌مثل دین‌ زرتشتی را می‌ستاید و با دین مسیحی مسئله‌ای ندارد. در این راستا، همان‌گونه که آمد، گرایش افراطی ِ ناسیونالیستی ِ زمان ِ هدایت نقش مهمی بازی می‌کند.

    در اینجا برای رفع شبهه‌ی احتمالی (برای خوانندگان ایرانی) لازم می‌دانم با باز کردن پرانتزی به دو نکته اشاره‌ای داشته باشم:

    (الف- در اینجا وقتی می‌نویسم که هدایت نسبت به مسئله‌ی دین در کلیتِ آن درگیر نمی‌شده، بلکه با دین ِ مشخصی دشواری داشته است، نباید به این معنا تعبیر شود که برای رسیدن به سکولاریسم باید در سوی تصفیه یا خذف دین پیش رفت، همان‌گونه که چپ سنتی بر آن باور داشته و یا به آن عمل کرده است. سکولاریسم نو در غرب نمی‌خواهد اشتباه پیشینیان را تکرار کند. آنچه امروز در اندیشه‌ی گیتیانه‌ اهمیت دارد، نه حذف دین، بلکه خصوصی شدن ِ دین است. یعنی باور دینی مانند هر گرایش یا باور ِ دیگری حق هر انسان و امری شخصی است؛ اما آنچه در این راستا تعیین کننده می‌تواند باشد این است که دین نخواهد بر همه‌ی مسائل اجتماعی و اخلاقی نظارت داشته باشد و یا اینکه سیاست تعیین کند. بنابراین، برخلاف نظر بعضی‌ها، سکولار بودن لزومن به معنی ِ پذیرش ِ لائیک (بی‌دینی) نباید فهمیده شود. یک انسان باورمند به دین که دین را امری شخصی می‌یابد می‌تواند با دخالت دین در امور سیاسی موافق نباشد، همان‌گونه که این مورد در غرب عمل کرده و می‌کند.

    ب- آنچه در اینجا درباره‌ی اندیشه‌ی هدایت نوشته می‌شود، برای محکوم کردن ِ او نمی‌آید. نمی‌خواهم بگویم که هدایت می‌بایست پیشرفته‌تر بیندیشد. هستی‌شناسی ِ هدایت و دیگر اندشمندان زمان ِ او بر پایه‌ی شرایط اجتماعی- سیاسی و داده‌ها و آموزه‌های عصر خود سنجیدنی است. آنچه در اینجا در این رابطه می‌آید به منظور نشان دادن ِ تفاوت اندیشگی ِ "روشنفکر ایرانی" با روشنفکر غربی (در اینجا کافکا) است تا به این نتیجه برسم که هدایت نمی‌توانسته همچون کافکا جهت‌گیری ِ اندیشگی ‌داشته باشد؛ زیرا آنها در دوجهان متفاوت با تنش‌های اجتماعی و روانی مختلف می‌زیسته‌اند.)

    هدایت در شرایطی می زید که تازه باور به یقینِ مطلق "شکاف" برمی دارد، آن هم در سطح معینی از جامعه؛ اما کافکا در شرایطی می زید که آن یقین، سده‌هاست که "فرو"ریخته است. کافکا انسان مدرنی است که تجربه‌ی سکولارِ انسان ِ مدرن را پشت سر نهاده و اکنون در جستجوی هویت خویش ( به عنوان یک یهودی ِ بی‌خدا و بی‌میهن) و فردیتِ ازدست رفته ("خودِ رها" freies selbst ) در مطلق گرایی ِ خِرَدباوری است. یعنی "بدبینی" کافکا را – که به گمانم نه بدنینی، که دیداری تلخ از واقعیت است – باید در جستجوی بی‌سرانجامِ او در پیِ ایجادِ رابطه با دیگری و تلاش برای یافتنِ "خودِ رها" یا "حقیقتِ خویشتن" در یک جامعه‌ی مدرن فهمید؛ در جامعه‌ای که واقعیت سدکننده، یعنی اخلاق مسلط یا قدرت نظارت‌گر ِ برآمده از خِردِ ابزاری، تنهایی او را تعریف‌پذیر می‌کند. بدبینی و تنهاییِ هدایت، اما، از شرایط استبدادی ِ جامعه و ناامید شدن از مردمِ پیرامونِ خویش برمی‌آید، که ارتباطی به انسان مدرن یا رشد مدرنیته ندارد، جامعه ای که نه سکولاریسم را تجربه کرده و نه خردگرایی روشنگری در آن عملکردی تعیین کننده دارد. افزون براین، او به خاطر مشکلات شخصی و بی‌توجهی‌ نسبت به نوشته‌هایش نیز سرخورده است و خود را منزوی و تنها حس می‌کند. در این رابطه وقتی م. ف. فرزانه، دوست جوان یا هوادار هدایت ، این پرسش را مطرح می‌کند که " تقلید کافکا را می‌کنید که آثارش را نابود می‌کرد؟" ، هدایت در پاسخ می‌گوید: "چطور من شدم شبیه کافکا؟ کافکا به هر حال نان و آبش را داشت، نامزدش را داشت، کتاب‌هایش را اگر می‌خواست چاپ می‌کردند… من برعکس نه نان دارم، نه نامزد و بخصوص نه خواننده…" 7

    اگر مردم عادی هنوز می‌توانند با اتکا به باو‌‌رهای سنتی از شدت ضربه‌ی گیج کننده‌ی زندگی مدرن بکاهند، راوی بوف کور، به عنوان یک "روشنفکر"، مضطرب و آشفته می‌شود و چون قادر نیست رفتار مردم را در شرایط ویژه دریابد، از کاهندگی و کاهلی مردم به شدت سرخورده و از آنها بیزار می‌شود. او ناتوانیِ خو درا در درک موقعیتِ برزخی‌اش، در بیزاری از دیگران جبران می‌کند. او از همه بیزار است، چرا که او را نمی‌فهمند. راوی بوف کور می‌نویسد: تنها کسی که می‌تواند او را بفهمد یا بشناسد "سایه"ی اوست (ص 48)، سایه‌ای که می‌تواند یک صورتِ مثالی- عرفانی باشد. 8انگار باید "رجاله‌ها و احمق‌ها" یک روشنفکر را بفهمند! و تازه او خود هیچ تلاشی برای فهماندنِ خود به دیگری یا نزدیک شدن به دیگری و یا درکِ دیگری، که ضرورت حرکت انسان مدرن است، نمی‌کند:

    "به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه‌ی زندگی احمق‌ها و رجاله‌ها بکنم، که خوب می‌خوردند، خوب

    می‌خوابیدند و خوب جماع می‌کردند و ذره‌ای از دردهای مرا حس نکرده بودند." (ص 76)

    در اینجاست که تفاوت جهان ِ کافکا و هدایت بار دیگر آشکار می‌شود؛ یعنی درحالی که شخصیت‌های کافکا در جستجوی "من" می‌کوشند، شخصیت‌های هدایت در سوی تحقیر یا نابودیِ "من" حرکت می‌کنند؛ زیرا "من ِ" او شکل‌نایافته است، منی است پاره پاره در برزخ سنتِ توانمند و مدرنیته‌ی ابتداییِ ِ وارداتی.

    شخصیت‌های کافکا ، اگرچه در هزارتوی مناسبات اجتماعی و بوروکراسیِ جامعه‌ی متمدن ِ مدرن سرگردان می‌شوند، ولی این سرگردانی، که بیشتر نوعی سیاحت ( Wanderung ) است، به خاطرِ جستجوی موجودیت خویش یا برای تلاش در سوی دستیابی به "خودِ رها"ست. آنها ایستا و پذیرنده‌ی سرنوشت نیستند، بلکه همچون سیاحی در هزارتوی پیچیده‌ی هستیِ مدرن مدام در جستجوی رهایی اند، حتا اگر به آن دست نیابند: جوزف ک. (در "محاکمه") می‌کوشد بیگناهیِ خود را ثابت کند، ک. (در "قصر") می‌کوشد به قصر برسد، گئورگ زامزا (در "مسخ") می‌کوشد از هیکلِ حیوانی بدرآید، حتا گراخوسِ شکارچی (در داستان کوتاهی با همین عنوان)، مرده ی زنده نما، یک سرگردانِ ابدی، در اندیشه‌ی ماندگاری در یک سرزمین معین است و ...؛ یعنی "من ِ" آدم‌های کافکا شکل دارند. حتا در بیقواره شدن ِ "من" (از نوع زامزا) نوعی شکل و هارمونی وجود دارد؛ و اساسن فضاسازی در داستان‌های کافکا از رهگذرِ همان تلاش برای رهایی است که شکل می‌گیرد و از درونِ همین فضاست که کارکردِ داستانی در هیئتِ تراژیکِ خود چفت و بست می‌یابد.9

    اما شخصیت های هدایت (بویژه در بوف کور) به هیچوجه نمی‌کوشند خود را از زندانی که در آن دست و پا می‌زنند، رها کنند. برعکس، به نظر می‌ رسد که آنها به سرنوشت تعیین شده تسلیم‌اند و داوطلبانه رابطه‌ی خود را از جهان بیرون بریده‌اند و در تنهاییِ مطلق بین رؤیا و واقعیت گیر کرده اند. آنها مانند آدم های کافکا همچون سیاحی در جستجوی چیزی نیستند، بلکه در یک فضای بسته ایستایند، چیزی که با زیستن زیرِ نظامی خودکامه و مستبد درک‌پذیر است. شخصیت‌های هدایت مانند یک زندانی عمل می کنند، که به نظر می رسد بیشتر زندانی خویش‌اند: در "زنده بگور" تمام دنیای شخصیت داستان اتاقی است که در آن می‌کوشد خود را نابود کند، در "سه قطره خون" (یکی از بهترین داستان‌های کوتاه هدایت و ایران) میرزا احمد خان (راوی داستان) در یک تیمارستان در دنیای بسته‌ی خود زندانی است، در "بوف کور" ، راوی در خانه‌ای زندگی می کند که دیوارهایش "مانند دیوارهای یک مقبره" است:

    " اتاقم [...] درست شبیه مقبره است." (ص 50) ... " زندگیِ من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم می‌گذشت و می

    گذرد." (ص 11)

    رابطه‌ی راوی با "دنیای بیرونی"، "دکان قصابی حقیر" و "بساط خنزرپنزریِ پیرمردی قوزکرده با دندان‌های زرد" است، و رابطه‌اش با " دنیای داخلی"، "فقط دایه و یک زن لکاته" است، که هیچ نشانی از یک زندگیِ مدرن در آن مکان‌ها و در آن آدم‌ها دیده نمی‌شود. راوی، اما، نه تنها کوششی برای گریز از آن "مقبره" و آن "جهانِ" حقیر نمی‌کند، بلکه بیشتر در پیِ تسلیم و فراموشی است:

    " از ته دل می‌خواستم و آرزو می‌کردم که خودم را تسلیم خواب و فراموشی کنم. اگر این فراموشی ممکن می‌شد،

    اگر می‌توانست دوام داشته باشد [...] به آرزوی خود رسیده بودم." (ص 42)

    "من"، که در جامعه‌ی گیتیانه (سکولار) حیثیتِ خوارشده‌ی خود را می‌یابد یا دست‌کم می‌کوشد که بیابد، در بوف کور خوار‌شده باقی می‌ماند . در اینجا خواستِ فراموشی و تسلیم جای جستجو و رهایی را می‌گیرد. تسلیم، میل به خود‌نابودی و وازدگی که برآمده از آمیزه‌ای از سده‌های زیست در جامعه‌ی استبدادی و گریزِ عرفانی از واقعیت‌هاست، از راوی- روشنفکر تصویری لَخت و بی‌کُنش ( passiv )، و در مواردی پرتوقع به دست می‌دهد. چنین روشنفکری چنان در لَختیِ موروثی خوگر شده که دیگر حوصله و توان درگیرشدن با واقعیت تلخ را ندارد و راه ِ چاره را در "تسلیم و فراموشی" می‌جوید. شاید به همین خاطر است که از خود اراده‌ای ندارد. او درعین ِ بیزاری و کنده‌شدن از دیگران، وابسته‌ی آنهاست، و این دیگران‌اند که برای او تصمیم می‌گیرند: وقتی نمی‌داند با زنِ مرده چه کند، پیرمرد نعش‌کش راهنمای او می‌شود، برایش قبر می‌کند تا زن را در آن دفن کند، و دیگری(شاید همان) او را به خانه‌اش بر‌می‌گرداند. زن ِ او با "فاسق"های مختلف سر می‌کند، درحالی که از همخوابگی با او خودداری می‌کند، ولی او اراده‌ای در مقابله با این وضعیت یا رهایی از این موقعیت ندارد و تنها راهِ چاره را در نابودی خود یا دیگران می‌بیند.

    هدایت اگر چه در قیاس با بسیاری از روشنفکرانِ همزمان یا پس از خود، که جهان پیچیده‌ی هستی را تا سطح مناسبات ساده‌ی مادی تقلیل می دادند و فکر می‌کردند که با چند شعار می توانند دنیا را تغییر بدهند، البته مدرن‌تر و پیشرفته‌تر است، ولی او در قیاس با روشنفکرغربی، هنوز در بندِ مناسباتی است که مانع از شکل‌گیریِ من ِ مستقل اوست. "من ِ" او هنوز آشفته و سردرگم است. یا بهتر است بگوییم، او اساسن نمی‌توانست به مسئله‌ی "من" از منظر مفهومی- فلسفی بنگرد و پرسشی بنیادی را در این رابطه مطرح کند، آن‌گونه که در نزد کافکا به عنوان یک اروپایی مطرح می‌شود. برخی شباهت‌های ظاهری بین آثار دو نویسنده که می‌تواند در مورد هر دو یا چند نویسنده‌ی دیگر در عصرهای گوناگون اتفاق بیفتد، دلیل بر این نمی‌شود که لزومن جهان و جهان‌بینی یا آثار ِ آنها را مشابه یا یکسان ارزیابی کنیم.

    2. اگر به فضاسازی و سبک کار این دو نویسنده در داستان‌هایشان دقت کنیم متوجه‌ خواهیم شد که شیوه‌ی کار ِ آنها به‌گونه‌ای با هم متفاوت است که نمی‌توان هدایت را متأثر از کافکا دانست یا شباهتی بین آثار آنها یافت. بخشی از داستان‌های هدایت که می‌توان آنها را جزو داستان‌های رئالیستی ِ سنتی دانست، مانند "علویه خانم"، "حاجی آقا" و...، بر پایه‌ی داستان‌های رئالیستی قرن نوزدهم اروپا نوشته شده‌اند که با آثار کافکا متفاوت‌اند. در آن بخش از داستان‌های هدایت که ظاهرن به کارهای کافکا شباهت می‌برد و زیاد هم نیست نیز تفاوت ها آشکار است. به‌مثل "بوف کور"، که معمولن به عنوان نمونه‌ای از تأثیر کافکا بر هدایت یا به عنوان همسانی ِ کار ِ آنها برآورد می‌شود، در فضایی سوررئالیستی نوشته شده است. هدایت در سال‌های بین 1926 و 1930 در فرانسه اقامت داشت، زمانی که اوج کار ِ سوررئالیست‌های فرانسوی است که هدایت جوان را تحت تأثیر قرار می‌دهد و باعث پدیداری داستان‌هایی نظیر "سه قطره خون" با فضایی سوررئالیستی می‌شود، در حالی که کافکا کار ِ نویسندگی‌اش را متأثر از اکسپرسیونیست‌های آلمانی‌زبان آغاز می‌کند که بازتاب آن را در داستان‌های دوره‌ی جوانی او شاهدیم، که درباره‌اش در فصل "تصویر بیگانگی در آثار کافکا" نوشته‌ام. آثار کافکا سوررئالیستی نیستند. داستان‌هایش زمانی نوشته می‌شوند که هنوز مکتب سوررئالیستی مُهر ِ خود را بر ادبیات غرب نزده است. برخلاف نظر برخی، داستان‌های کافکا، درهم‌آمیزی رؤیا و واقعیت نیست. برجستگی و ارزش کار کافکا، که خود فصل تازه‌ای در داستان‌نویسی ِ غرب می‌گشاید، این است که در آن، دیگر متن ِ ادبی بازتاب سرراستِ واقعیت بیرونی نیست، بلکه واقعیتِ خودِ متن به عنوان جهانی مستقل و یگانه زبانیت می‌یابد و آنچه که رؤیا یا کابوس به نظر می‌رسد، پاره‌ای از واقعیت ِ داستانی است که ساختار داستان را نمایندگی می‌کند.

    سبک و شیوه‌ی نگارش کافکا و هدایت نیز چه به لحاظ زبانی و چه از منظر ِ کُنش ِ داستانی نیز متفاوت است. زبان هدایت به‌مثل در "بوف کور" بیشتر توصیفی است؛ یعنی به جای اینکه از رهگذر حادثه‌ها، کنش ِ داستانی را پیش ببرد، بیشتر با توصیف ِ حالات و شرح دردها و نابسامانی‌‌ها، داستان را تعریف می‌کند که در آن، فراوان از اضافه‌های تشبیهی استفاده می کند، که نه تنها یاد‌آور زبان شعری ِ سنتی فارسی است، بلکه متأثر از داستان‌های رئالیستی و رمانتیک است، درحالی که یکی از برجستگی‌های کار ِ کافکا در داستان‌های مهم‌اش، تناسبِ زبان ِ داستان با کنش ِ داستانی است که بدون توصیف ِ اضافی، حادثه‌ها پیشرفت داستان را نمایندگی می‌کنند.

    افزون براین، برخی از پژوهندگان ِ آثار هدایت نشان داده‌اند که هدایت بیشتر متأثر از دیگر نویسندگان غربی است. به‌مثل م. ف. فرزانه در "آشنایی با هدایت" می‌نویسد: " صادق هدایت که ظاهراً زندگی بچگی و شبانش در خود فرورفتن و اجتناب و حتا بیزاری از اطرافیانش گذشته، به‌شدت رمانتیک بوده و هست [...] از این نوع کتا‌ب‌های بسیار خوانده و مثل هر نویسنده‌ای از خوانده‌‌هایش متأثر شده است [...] قسمت اول بوف کور چه از لحاظ ساختمان و چه از لحاظ لحن نه فقط در شیوه ی اصیل رمانتیک‌های قرن بیستم است، بلکه جنبه‌ی تراژیک آن در مرگ‌واری نظیر ندارد." (ص 308 و 317)

    فرزانه پاره‌ای از داستان "هورلا" اثر گی دوموپاسان را با بوف کور مقایسه کرده که نشانگر شباهت آنها در موضوع و سبک است. در هورلا آمده است:

    "وانمود می‌کردم که دارم چیز می‌نویسم تا او[هورلا- همزاد راوی] را گول بزنم؛ زیرا مرا می‌پایید. و ناگهان حس کردم، مطمئن شدم که سرش را نزدیک گوشم آورده و دارد نوشته‌هایم را می‌خواند." (ص 317)

    هدایت در بوف کور می‌نویسد:

    "من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایه‌ی خودم ارتباط بدهم. این سایه‌ی شومی که جلو روشنایی ِ پیه‌سوز خم شده و مثل این است آنچه می‌نویسم به‌دقت می‌خواند و می‌بلعد."

    یکی از پژوهندگانی که گسترده‌تر به قیاس بوف کور با آثار برخی از نویسنگان غربی پرداخته‌ تا شباهت آنها را با هم بررسی کند، شهروز رشید است که با ذکر نمونه‌های گوناگونی نشان می‌دهد که هدایت چگونه از آثار آن نویسندگان تأثیر سرراستی برده است، که گاهی به تقلید نزدیک می‌شود؛ از جمله از "گربه‌ی سیاه" اثر ادگار آلن پو ، آورلی‌یا ( Aurelia ) اثر ژرار دو نروال ، "یادداشت‌های مالته بریگه" ( Die Aufzeichnungen des Malte Laurits Brigge ) اثر ریلکه 10و...، در حالی که چنین ‌شباهت‌هایی را، چه به لحاظ درونمایه و چه از نظر گفتار و توصیف، نمی‌توان بین آثار کافکا و هدایت یافت.

    3. یکی از دلایلی که بر تأثیرپذیری ِ هدایت از کافکا درنظر گرفته می‌شود، برگردان ِ پاره‌ای از داستان‌های کافکا به فارسی از سوی هدایت یا مقاله‌ی "پیام کافکا "ی هدایت است که در 1327 (1948) به عنوان پیشگفتاری بر برگردان ِ داستان‌‌های کافکا (گروه محکومین) از حسن قائمیان نوشته شده است. درست است که هدایت نخستین ایرانی است که با برگردان ِ داستان‌های کافکا به فارسی برای نخستین بار خوانندگان ایرانی را با کافکا آشنا کرده است، اما هیچ سندی وجود ندارد که نشان دهد هدایت پیش از نوشتن ِ "بوف کور" با آثار کافکا آشنایی داشته است. ریچارد فلاور نیز به همین واقعیت اشاره می‌کند و می‌نویسد: "روشن نیست که کافکا چه زمانی برای نخستین بار با آثار کافکا درگیر شده است." با این وجود، بر این نظر است که: "بی‌تردید تکنیکِ داستانی ِ کافکا بر هدایت تأثیر گذاشته است." 11

    فلاور، اما، به جای اینکه به مشابهت‌های تکنیکی در داستان‌های آنها بپردازد، به گفتاوردهایی از "پیام کافکا" بسنده می‌کند که در آن، بیشتر به روحیه‌های مشابه‌ی آنها یا به نظرات هدایت درباره‌ی کافکا می‌پردازد. اما طرح این مسائل به هیچ‌وجه به تکنیک داستانی ارتباطی نمی‌یابد.

    در اینجا نیز باید اشاره کنم که "پیام کافکا"، با وجود اینکه یکی از مقاله‌های منسجم ِ هدایت است که با نثر خوبی نوشته شده، ولی بیش از آنکه گویای هستی‌شناسی ِ کافکا باشد، بیانگر ِ جهان‌بینی و نظریه‌ی ادبی ِ خودِ هدایت است که در مواردی پیوند سرراستی با جهان‌بینی ِ کافکا ندارد. به نظر می رسد که هدایت کافکا را آن‌گونه که خود می‌خواسته فهمیده است، و شاید کافکا را بهانه قرار داده تا نظریات خود را بیان کند، که به آن در جستار " آغاز ترجمه‌ی کافکا به فارسی" پرداخته‌ام.

    نخستین نشانه از آشنایی ِ هدایت با کافکا، ترجمه‌ی اپیزودِ کوتاهی از رُمان ِ "محاکمه" زیر عنوان ِ "جلو قانون" است که در 1322(1943) در مجله‌ی "سخن" (سال اول، شماره‌ی یازدهم و دوازدهم) به چاپ رسیده است.12، در حالی که رُمان "بوف کور" در 1315 (1936)، یعنی هفت سال پیش از ترجمه‌ی "جلوی قانون"، منتشر شده است. و همان‌گونه که آمد، هیچ سندی هم وجود ندارد که حاکی از آشنایی ِ هدایت از آثار کافکا پیش از نوشتن ِ بوف کور باشد. بنابراین، از این زاویه هم نمی‌توان هدایت را در نوشتن "بوف کور" متأثر از کافکا دانست. و جالب اینکه هدایت پس از نوشتن ِ "بوف کور"، وحتا پس از برگردان ِ داستان‌های کافکا به فارسی، هیچ داستانی که به شیوه‌ی بوف کور نزدیک باشد، ننوشته است.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    پانویس‌ها :

    1Richard Flower: Sedegh Hedayat 1903- 1951. Eine literarische Analyse. Berlin 1977, S. 303

    2 a.a.O., S. 304

    3در "مازیار" سخن از "کثافت عرب" و "کثافت‌های سامی" است و "جهودان، قوم ِ بدتر از عرب" هستند: صادق هدایت. مازیار. ص 122 و 129

    4همان: ص 98

    5صادق هدایت: بوف کور. ص 49

    6در این مورد مراجعه کنید به مقاله‌ی "بوف کور، نمادِ سرگشتگی ِ روشنفکر ایرانی" از نگارنده که در سایتِ شخصی‌ام در بخش "نقد و تئوری ادبی" در آدرس زیر آمده است:

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    7م. ف. فرزانه؛ آشنایی: با صادق هدایت. تهران: نشر مرکز، 1372، ص 230

    8هدایت در مقاله‌ای، "سایه" را چنین تفسیر می‌کند: "در مقابلِ آب، که ارج و شکوه و اعتبارِ مادی است، سایه همان اهمیت را در دنیای غیرِ مادی دارد. سایه به معنیِ همزاد و سایه‌زده و جن‌گرفته است (فرهنگ انجمن‌آرا) و نیز به معنیِ سرشت روحانی که به هیکلِ مادی جلوه‌گر می‌شود، [...] آمده است" (همان، ص 308)

    9در این رابطه مراجعه کنید به جستارهای پیشین ِ همین نوشته که در "ایران امروز" منتشر شده‌اند.

    10نگاه کنید به شهروز رشید: مهلتی باید که تا خون شیر شد (نگاهی به بوف کور). مجله‌ی آفتاب، اسلو، 2004، شماره‌‌ی 53

    11Flower, S. 309

    12صادق هدایت: نوشته‌های پراکنده. تهران، امیرکبیر، [بی تا]، ص 10
    Last edited by saye; 23-01-2008 at 14:06.

  7. #16
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    خوبه راجع به كافكا اين دوتا نظر رو از دوتا نويسنده بخونيد:

    1_ نمي‌توانم بگويم كه كدام عنصر را در كافكا بيشتر مي‌ستايم: بازنمود طبيعت گرايانه‌ي او را از يك جهان وهمناك كه به ميانجيه دقت ژرف پنداره‌ها باور كردني گرديده است، يا گرايش شگرفش را به عالم پر رمز و راز(آندره ژيد)

    2_ جهان كافكا همهنگام وهمناك و به شدت حقيقي است(ژان پل سارتر)

  8. #17
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض

    کتاب یادداشتهایی برای دورا نوشته ی حمیدرضا صدر ترجمه ی پریسا رضایی
    در مورد چندماه آخر زندگی فرانتس کافکاست و به نظر من برای کسانی که این نویسنده رو نمیشناسن میتونه شروع خوبی باشه

  9. #18
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض تاثیر کافکا در ادبیات ایران

    ادبیات فارسی در سده پیش در قالب‌ها، مضامین و زبان خاص خود دست به آفرینش می‌زد. داستان‌نویسی و شعر فارسی که به آرامی دستخوش تحول می‌شدند، بطور نسبی گام‌هایی جسورانه‌تر از حوزه سیاست، فلسفه و یا حتا علوم تجربی برمی‌داشتند.




    جهان تنگ روابط گذشته بازتابی طبیعی در اندیشه و روح هنری ایران داشت. آشنایی و رویارویی ایرانیان با دوران مدرن اروپا در خلایی فکری و مادی در حال شکل گرفتن بود. به دلیل نبود تجربه معین در جهان مدرن و آشنایی با ویژگی‌ها و مشکلات مشخص این جامعه، مسلماً راه برهر گونه سطحی نگری نزد ایرانیان اهل نظر و قلم نیز فراهم بود.

    آشنایی ایرانیان با علوم و فنون، سیاست و جلوه‌های هنری غرب در دوره قاجار بطور دردآوری در غیاب مبانی نظری آغاز گشت. آشنایی ایرانیان با دستاوردهای غرب با انگیزه و شتاب‌های متفاوتی صورت می‌گرفت.

    اما آنچه در اینجا در کانون توجه ما قرار دارد، ورود ونقش فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) در حوزه ادبیات فارسی است. کافکا در خانواده‌ای یهودی در منطقه بوهمن در پراگ بدنیا آمد. این منطقه در آن روزگار بخشی از خاک سلطنت دوگانه اتریش و مجارستان بود. وامروزه بخشی از جمهوری چک می‌باشد. زبان فرهنگی و ادبی کافکا آلمانی بود. پیش از کافکا نیز از این منطقه چهره‌های ادبی برجسته دیگری نظیر ریلکه برخاسته بودند.

    آشنایی ایرانیان با کافکا


    کافکا نخست از سوی صادق هدایت به ایرانیان شناسانده شد. یوسف اسحاق پور درباره شرایط ایران آن دوره می‌نویسد: «ایرانی که هدایت در آن زیسته همان زمان هم از نفس افتاده بود. به مانند "شعاع آفتاب بر لب بام" می‌رفت که در تاریکی ناپدید شود، و تنها تیرگی‌هایش در بوف کور بماند و بس، با بوی نای و پوسیدگی‌هایش، با کثافت و خرت و پرت‌های بی مصرفش.»

    باید به سخنان اسحاق‌پور این مطلب را افزود که بوف کور هدایت به معنای پیوند محکم ما با ادبیات جهانی نیست، حتا مجوزی برای ورود به ادبیات جهانی هم نیست، بلکه زخم ادبی تازه‌ای است که با فشار بر آن (تو بخوان نقد آن) دهان می‌گشاید. بوف کور هدایت بیان این مطلب است که روح ایرانی دیگر بدون آگاهی التیام نمی‌پذیرد، آسمان فرهنگی ایران ستاره ندارد، روشنایی گذرایش را مدیون شهاب‌های سرگردان کوته عمر است.

    این موضوع از این جهت دارای اهمیت است که داستان‌نویسی مدرن ایران در چنین شرایطی در هیئت هدایت در همان آغاز شیفته کافکا شد. این علاقه و شیفتگی نمی‌توانست در خلا فکری و بسترهای مناسب ادبی به درکی خلاق از آثار کافکا پی برد. بی شک در زمان آشنایی هدایت با آثار کافکا (آنهم به زبان فرانسوی)، منتقدان اروپایی نیز درکی متناسب با زمانه خود از کافکا ارائه می‌دادند.

    فرامرز بهزاد یکی از مترجمان داستان‌های کافکا در اینباره می‌گوید: « در آن موقع یعنی در زمانیکه هدایت مقاله خود را می‌نوشت در اروپا نیز برداشت دیگری از کافکا و آثار کافکا وجود داشت. و طبیعتاً از این امر هم هدایت تاثیر گرفته است و در "گروه محکومین" این مقاله را نوشته است. اما این مسئله در دهه‌های بعد یعنی با تفسیرهای دیگر که از آثار کافکا صورت گرفت، طبیعتاً تغییر کرد. الان برداشت با برداشت‌های آن زمان خیلی فرق می‌کند. بدین خاطر نمی‌توان گفت که برداشت اش درست بوده ویا غلط بوده، بلکه باید گفت که در واقع متعلق به زمان خود بوده است.»


    ولی میان برداشت اهل ادب ایران و غرب باید تفاوتی ماهوی قائل شد. همزیستی متقابل میان نقد و اثر ادبی در غرب امری همگون و متقارن بود. در جامعه فرهنگی آنزمان ایران که داستان نویسی مدرن هنوز جایی برای خود باز نکرده بود، طبیعتاً انتظار نقد این ژانر نوپا در ایران بیهوده به نظر می‌رسید.

    هدایت در نخستین سطرهای مقاله خود به نام "پیام کافکا" می‌نویسد: «نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک وفکر و موضوع تازه‌ای را به میان می‌کشند، بخصوص معنی جدیدی برای زندگی می‌آورند که پیش از آنها وجود نداشته است– کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگان این دسته به شمار می‌رود.»[1]

    این مقاله بحث انگیز که به لحاظ زبانی نیز ارزشمند است، هدایت به وجوه آشکار وپنهان در داستان‌های کافکا می‌پردازد. بسیاری از مشاهدات هدایت در این مقاله هنوز معتبرند، اما مشکل اساسی عدم توجه هدایت به دو بافت متفاوت فکری و سنت ادبی متنافر است. هدایت به زمینه‌های مکانی و زمانی شکل گیری آثار کافکا اشاره دارد، اما به زمینه‌های فلسفی و سیر دوره‌های ادبی در اروپا توجه کافی نمی‌کند.

    فضا، شخصیت‌ها، زبان و مولفه‌های داستانی تنها نتیجه صرف شرایط مکانی و زمانی نیست، بلکه تبلور تاریخی فرهنگی است که یکسره با جهان ایرانی هدایت در تعارض است.



    محمود فلکی: «عجیب است كه توجه ایرانیان و یا روشنفكر و نویسندگان ایرانی به كافكا معطوف می‌شود.»[/

    محمود فلکی یکی از کارشناسان کافکا در اینباره می‌گوید: «زمانی هدایت با کافکا آشنا می‌شود که در واقع دهه بیست شمسی است. و شروع به ترجمه آثار کافکا می‌کند. البته هدایت قبلاً بوف کور را نوشته است که ارتباطی با آثار کافکا ندارد و بیشتر متاثر از آثار دیگر نویسندگان غربی است. ولی این نوع به اصطلاح دریافت از کافکا به عقیده من عجیب است. چون جهان کافکا بطور کلی متفاوت از جهان روشنفکر ایرانی آن زمان است. چون کافکا در زمانی زندگی می‌کرده است که جامعه مدرن غرب، زندگی سکولار را سده‌هاست که پشت سر گذاشته و تازه درگیر شده است به خرد ابزاری که جامعه را به سمت مطلق گرایی پیش می‌برد، در حالیکه در جامعه ایران و روشنفکر ایرانی نه هنوز سکولار یعنی زندگی گیتیانه را تجربه کرده و نه هنوز مدرنیته به معنای واقعی کلمه در ایران شکل گرفته است. و این واقعاً عجیب است که توجه ایرانیان و یا روشنفکر و نویسندگان ایرانی به کافکا معطوف می‌شود.»


    کافکا و سرپیچی از ایدئولوژی

    گرچه آشنایی ایرانیان با کافکا در همان آغاز آلوده به برخی سطحی نگری و محدودیت‌های تاریخی بوده است، اما در نزد هدایت این مسئله به خوبی روشن گشته بود که از کافکا نمی‌توان سرمایه‌ای ادبی برای احزاب و جمعیت‌های سیاسی ساخت.

    وی در پاسخ به حزب توده و رهبران نظری آن، که آثار کافکا را منفی ارزیابی می‌کردند، و آنرا در مخالفت با ادبیات بالنده و پیشرو می‌دانستند، می‌نویسد: «این پیام هرچه می‌خواهد باشد، مطلبی که مهم است،صدای تازه‌ای در آمده و به آسانی خفه نمی‌شود. کسانی که برای کافکا چوب تفکیر بلند می‌کنند، مشاطه‌های لاشمرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهره بی جان بت بزرگ قرن بیستم می‌مالند. این وظیفه کارگردانها و پامنبریهای "عصر طلایی" است. همیشه تعصب ورزی وعوام فریبی کار دغلان و دروغزنان می‌باشد. عمر کتابها را را می‌سوزانید و هیتلر به تقلید او کتابها را آتش زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و زندان وشکنجه و پوزبند و چشم بند هستند. دنیا را نه آنچنان که هست، بلکه آنچنان که با مافعشان جور در می‌آید، می‌خواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاری‌های خود می‌خواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود کنند، و لیکن حساب کافکا با آنها جداست.»[2]

    هدایت این سبک داستان نویسی را که تن به ذلت هیچ ایدئولوژیی نمی‌دهد از کافکا آموخته بود. و در این راستا، راست و چپ برای او یکسان بود.


    م. ف. فرزانه در کتاب خود به نام "آشنایی با صادق هدایت" می‌نویسد: «صادق هدایت نه حسینقلی مستعان بود و نه حجازی و دشتی. صادق هدایتی که زمینه فرهنگی را آنقدر بکر یافته بود که به هر چه جنبه معنوی داشت دست می‌انداخت، دنبال شهرت روز نبود و مثل کافکا، تاثیر "آب زیرکاه" و پردوام را می‌جست، گول "تفقدات" بی پایه را نمی‌خورد. (...) در این موقع هدایت لقمه ی دندان شکن شد و در حلق استراتژهای جامعه شناس گیر کرد و آنها احساس خفقان کردند، جانشان به لب رسید و برای حفظ منافع متشنجشان افتادند به جان او تا دنده‌اش را نرم کنند، هدایت را با تمام قوا کوبیدند واز هیچگونه ضربه باز ننشستند.»[3]

    اما از آنجایی که ایدئولوژی گریزی کافکا ریشه در درک عمیق وی از تحولات نظری در قرن نوزده ام و اوایل قرن بیستم داشت، رابطه وی با سنت دینی خود نیز به گونه‌ای انتقادی بود. اما همین پیشزمینه‌های متفاوت فرهنگی و تاریخی در مورد هدایت سبب شد که او با لغزش به ناسیونالیسم کور دست به طرفداری از سنت گذشته ایران به گونه‌ای ایدئولوژیک زند.

    جالب اینکه تاثیرات کافکا تنها به ادبیات و ادبیان محدود نمی‌شود، بلکه اهمیت نظری وی و وجود ترجمه‌های آثارش به متفکران نیز اجازه می‌دهد که از طریق کافکا به طرح موضوعات خود به پردازند. یکی از نمونه‌های جدید و مثبت در این زمینه بررسی آرامش دوستدار از ساختار داستان کافکا با عنوان "برادرکشی" است. دوستدار در این بررسی مختصر به نتیجه می‌رسد که چگونه اندیشه ورزی و طرح پرسش در ادبیات ممکن و متصور است.[4]

    کافکا و زمینه‌های طرح نقد ادبی در ایران


    ولادیمیر ناباکوف، یکی از منتقدان معروف آثار کافکا

    تاثیر آثارکافکا فقط در زمینه ادبیات داستانی و اندیشه نیست، بلکه در کنار ترجمه و نشرآثار وی، که در مورد برخی از داستان‌ها به چند ترجمه مختلف هم می‌رسد، ما با نقد‌های فراوانی درباره داستان‌های کافکا نیز مواجهیم. این نقدها که بیشتر ترجمه تا تالیف اند، بطور غیر مستقیم به رشد نقد ادبی در ایران یاری رسانده اند. نقدهای برجسته از نویسندگانی نظیر ناباکوف، آدورنو، والتر زوکل، اریش هلر وغیره همه بطور مستقیم و غیرمستقیم در خدمت تناوردگی نقد ادبی در ایران بوده است.

    در واقع حتا کسانی که دغدغه اصلی شان نقد آثار کافکا بطور مشخص نبوده، و بیشتر خواهان نشان دادن اسلوبها و تئوری ادبی بوده اند، به خاطر فراهم بودن بستر مناسب، که همانا وجود تقریباً تمامی داستان مهم او می‌باشد، به کافکا متوسل شده‌اند.

    به این اعتبار و تنها به خاطر حضور ادبی کافکا در ایران نقدهای ادبی نو رواج یافتند و زمینه شناخت بیشتر با موضوعات جدید، از قبیل بحران زبان، تئوری گوناگون پیرامون داستان کوتاه وبلند، مشکلات فردیت در دوران پسا روشنگری، نقد سنت از طریق بکارگیری آن و صدها مطلب دیگر را فراهم ساختند.

    تاثیر ماندگار کافکا در ایران

    بی شک ارزش والا و منحصر به فرد هدایت در داستان نویسی مدرن فارسی به کافکا نیز کم و بیش سرایت کرده است. معرفی کافکا از طریق مهمترین نویسنده ایرانی یعنی هدایت نمی‌توانست بدون پیامد باشد ولی بیش از آن، تاکید هدایت بر خویشاوندی ذهنی خود با کافکا، استقبال علاقمندان داستان خوانی و اهل ادب از کافکا را صد چندان کرد. مسلماً ویژگی و کیفیت ارزشمند داستانهای کافکا نقش بزرگی در اینباره داشته است، ولی در مقایسه با دیگران نویسندگان همطراز جایگاه کافکا در ایران رفیع تر به نظر می‌رسد.

    دوره‌ای طولانی لازم بود تا که استقلالی در درک و فهم آثار کافکا بدون توجه به نظرات هدایت و یا حتا در مخالفت با آن شکل گیرد. یکی از چهره‌های بنام داستان نویسی ایران بهرام صادقی است، که در داستان‌های خود به لحاظ فضاسازی، خلق شخصیت‌ها، بکار گیری طنز تلخ و گزنده بی‌تاثیر از کافکا نبوده است.


    محمود فلکی با اشاره به شرایط جدید درباره بهرام صادقی می گوید: «تاثیر کافکا بر روی بهرام صادقی نکات مختلفی را در برمی‌گیرد. همانطور که اشاره کردم یکی از شگردهای کافکا این است که خواننده را در همان آغاز غافلگیر می‌کند و یکدفعه "گرگور زامزا" از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که به یک جانور هیولاوار تبدیل شده و یا "یوزف ک." از خواب که بیدار می‌شود، یکدفعه دستگیر می‌شود. در همان سطر اول این مطالب نشان داده میشود. این را ما درکارهای بهرام صادقی هم مرتب این مسئله را می‌بینیم. بطور مثال در "ملکوت" اولین جمله اینست که آقای مودت یکدفعه جن در جسم اش حلول می‌کند و یا در داستان دیگری به نام "با کمال تاسف" در آن شخصی یکدفعه در روزنامه خبر تسلیت خودش را می‌خواند، یعنی خودش مرده واز آن بی خبر است. این‌ها فضاهایی است که ما در آثار بهرام صادقی می‌بینیم. اما این به معنای تقلید صادقی از کافکا نیست. صادقی تا آن حدی از داستان‌نویسی بوده که زبان خاص خود را پیدا کند. اما فضایی را که ایجاد کرده در بسیاری موارد کافکایی است.»

    درباره رابطه میان هدایت و کافکا بسیار گفته و نوشته اند. اما کافکا تنها محبوبیت خود در ایران را مدیون هدایت نیست، بلکه بخشی از کج فهمی‌ها، نسبت‌ها وبرداشت‌های اشتباه از کافکا را نیز می‌توان به حساب هدایت گذاشت. ولی آنچه بیشتر شگفتی آور است پیشداوری‌های کنونی وقرائت‌های یکسره ذهنی وخطا از کافکا است. برخی منتقدان در ایران "کافکا" می‌خوانند ولی "هدایت" تفسیر می‌کنند. نیست انگاری، نومیدی، بدبینی و مرگ به کافکا نسبت داده می‌شود و رد پای آن در کارهای هدایت، بهرام صادقی و گلشیری با سماجت دنبال می‌شود.

    فهم مستقل و تفسیرهای جدی از کافکا چندی است که در ایران شروع شده است، اما تنها با بلوغ جامعه ادبی ایران می‌توان از پیشداوری و کینه توزی‌های ایدئولوژیک نسبت به کافکا دوری جست.



    [1] صادق هدایت، پیام کافکا مقدمه‌ای بر گروه محکومین، ترجمه حسن قائمیان. انتشارات جاویدان، سال ۱۳۴۲، ص ۹.
    [2] همانجا. صص ۱۲و ۱۳ . در اینباره همچنین می توان به کتاب "صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت" نوشته محمدعلی همایون کاتوزیان اشاره کرد. کاتوزیان بطور مبسوط در فصل نهم کتاب به نظرات حزب توده و احسان طبری درباره ادبیات معاصر و تلقی طبری از "هنر سرزنده و امیدوار" می پردازد.
    [3] م. ف. فرزانه، آشنایی با صادق هدایت. نشر مرکز. ساال ۱۳۷۲ . صص ۳۴۶ و ۳۴۷ .
    [4] آرامش دوستدار. درخشش های تیره. چاپ سوم. کلن سال ۱۳۸۶.

    شهرام اسلامی

  10. 2 کاربر از ghazal_ak بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #19
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض تجلی‌های زندگی فکری کافکا: درباره‌ی «پندهای سورائو»



    پیکر فرانتس کافکا در یازدهم ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان یهودیان پراگ برای همیشه زیر خاک قرار گرفت اما از آن تاریخ تاکنون دنیای ادبیات نتوانسته است آثار او را به فراموشی بسپرد؛ روز به روز و سال به سال نه تنها از ارزش و اعتبار او کاسته نمی‌شود که به‌واسطه‌ی تفسیرها و تحقیقات گوناگون و مفصل در مرتبه‌ی والاتری از اهمیت قرار می‌گیرد و به‌عنوان یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم ستایش‌گران افزون‌تری می‌یابد. هنوز که هنوز است پژوهش‌گران فراوانی روی آثار کافکا کار می‌کنند. به‌عنوان مثال، اخیراً عده‌ای پیدا شده‌اند که ویرایشی را که «ماکس برود» از برخی نوشته‌های کافکا ارائه کرد دارای اشکالاتی دانسته‌اند و درصدد اعمال ویرایشی جدید و علمی‌تر بر این آثارند. نمونه‌ی دیگر از تلاش برای ارائه‌ی نسخه‌ای منقح از نوشته‌های کافکا کتابی است که «روبرتو کالاسو»، نویسنده و ناشر ایتالیایی، در سال ۲۰۰۴ باعنوان «پندهای سورائو» منتشر کرد، و اکنون چند روزی است که با ترجمه‌ی «گیتا گرکانی» و به‌همت انتشارات کاروان در اختیار دوست‌داران ایرانی این نویسنده‌ی چک‌تبار نیز قرار گرفته است.
    در چهارم سپتامبر ۱۹۱۷ پزشکان بیماری سل کافکا را تشخیص دادند و چندی بعد او با دریافت مرخصی از شرکت بیمه‌ی سوانح کارگری، که از ۱۹۰۷ تا زمان بازنشستگی در ۱۹۲۲ کارمند آن بود، به خانه‌ی خواهرش «اوتلا» در روستای «سوارئو» (یا به تلفظ صحیح‌تر: تسورائو) رفت و تا آوریل ۱۹۱۸ را در آن‌جا به استراحت گذراند. دوری از فلیسه بائر (که مسائل نامزدی با او سال‌ها کافکا را رنج داده بود)، خانواده و محدودیت‌های آن و نیز الزامات شغلی فضای ذهنی آسوده‌ای برای کافکا رقم زد و باعث شد این هشت ماهی که در سورائو گذشت یکی از خوش‌ترین ایام برای نویسنده‌ی تن‌رنجور باشد.
    طبیعت زیبا و هوای پاکیزه‌ی آن‌جا حتا اجازه نداد که نشانه‌های بیماری مزمن کافکا نمود بارزی داشته باشد و وضع سلامت او در آن مدت تقریباً رو به راه بود. کافکا طی این مدت دست به تجربه‌ای تازه زد و آن نوشتن قطعات بسیار کوتاه فلسفی و تمثیلی بود. این نوشته‌های کوتاه، یا به‌قولی خدنگ‌اندازی‌ها، در ورق‌های نازک به ابعاد ۱۴/۵ در ۱۱/۵ سانتیمتر نوشته شده است و هر قطعه شماره‌ای بر پیشانی دارد. این شماره‌ها ترتیب نوشته شدن هر یک از پندها را مشخص می‌کند. سال‌ها پیش ماکس برود در روند انتشار آثار برجای مانده از دوست‌اش این پندها را نیز منتشر کرد اما چون کافکا نامی برای آن‌ها نگذاشته بود مجبور شد خود نامی برای آن‌ها برگزیند.
    این نام «تاملاتی بر گناه، رنج، امید و راه راستین» بود که اشاره‌ای به مضامین اصلی یادداشت‌های سورائو داشت. نکته‌ی مهم‌تر این است که ماکس برود این پندها را نه به‌طور مجزا که به‌صورت متوالی انتشار داد.
    باری، روبرتو کالاسو روزی به‌طور اتفاقی در کتاب‌خانه‌ی «نیو بودلیان» آکسفورد به نسخه‌های اصلی این یادداشت‌ها دست یافت و به دلایلی که در مقدمه و موخره‌ی کتاب شرح داده است تصمیم گرفت این نوشته‌ها را مجدداً‌ و البته با همان شکل ظاهری متن دست‌نویس منتشر کند: «اگر این قطعات پشت سر هم چاپ شود، کمابیش بیست صفحه را اشغال می‌کنند و تقریباً دچار اختناق می‌شوند – زیرا هر قطعه یک جمله‌ی حکیمانه، به‌مفهوم کیرکه‌گاردی، است، یعنی موجودی مجزا که برای این‌که نفس بکشد باید فضای پیرامون‌اش خالی باشد... این نوشته‌ها را که مثل تکه‌های شهاب‌سنگ در زمینی بایر افتاده‌اند باید دقیقاً به همان شکلی خواند که کافکا به آن‌ها داده».
    «پندهای سورائو» شامل صد و نه یادداشت است که هیچ یک بیش از چند سطر نیستند. این یادداشت‌ها پیش و بیش از آن‌که شبیه جملات قصار معمولی باشند نوشته‌هایی سرتاسر ابهام و پیچیدگی‌اند و می‌توان آن‌ها را نه یک پیام و پند عمومی که جستارهای کوتاه شخصی دانست. البته این موضوع به هیچ عنوان از ارزش فلسفی و ادبی این یادداشت‌ها نمی‌کاهد. اصولاً کافکا نویسنده‌ای است که بیش از مخاطب بیرونی با دغدغه‌های درونی خودش درگیر بوده و به آن‌ها اهمیت می‌داده است. فکری، طرحی، پرسشی ذهن حساس او را درگیر خود می‌کرده و او برای این‌که از شر غوغای درون خلاصی یابد آن را بر روی کاغذ می‌آورده است.
    کافکا اصراری بر این نداشته که جوری بنویسد که دیگران به‌راحتی بتوانند به عمق نوشته‌های‌اش راه یابند زیرا، همان‌طور که گفته شد، بیش‌تر یادداشت‌های او، دست‌کم در مرحله‌ی اول، خصوصی است. اکراه کافکا از چاپ کتاب‌های‌اش در زمان حیات و نیز وصیت‌اش برای سوزانده‌شدن همه نوشته‌های‌اش پس از مرگ او حجت قاطعی است براین ادعا. دیریاب بودن بسیاری از نوشته‌های کتاب «پندهای سورائو» درست به همین علت است.
    به تعبیر خود کافکا این یادداشت‌ها درحقیقت «تجلی‌های زندگی فکری» اوست (پند شماره‌ی ۳۱ کتاب حاضر). این‌گونه است که برای راه‌یابی به جهان پنهان‌شده در پشت این یادداشت‌های کوتاه باید حوصله و تامل داشت و با هر یادداشت به مثابه‌ی یک متن مستقل برخورد کرد. «پندهای سورائو»، به‌رغم حجم اندک‌اش، از آن کتاب‌هایی نیست که آن را دست بگیریم و در یک نشست بخوانیم. باید در هر بار مراجعه چند یادداشت را از نظر گذراند و سپس در آن‌ها تعمق کرد تا بالاخره روزنه‌ای به جهان بی‌کران معناهای نهفته یافت. درک این یادداشت‌ها به تبیین به‌تر جهان داستانی کافکا می‌انجامد و مخاطبی که بتواند با «پندهای سورائو» ارتباط برقرار کند احتمالاً به ادراک و شناخت به‌تری از داستان‌های کوتاه و رمان‌های کافکا، نظیر «مسخ» و «محاکمه»، خواهد رسید.
    نکته‌ی مهم دیگر در برخورد با این یادداشت‌ها، و اصولاً نوشته‌های کافکا، این است که آن‌ها، همچون ماهی که از میان انگشتان دست می‌لغزد، از تفسیر می‌گریزند و این پارادوکسی است که ضلع دیگر آن را تفسیرپذیری بی‌پایان نوشته‌های کافکا شکل می‌دهد. می‌توان این‌گونه به ماجرا نگاه کرد که هر یک از پندهای سورائو برای هر مخاطبی پیام ویژه‌ای دارد که ممکن است با پیام مخاطب دیگر متفاوت، متناقض یا متشابه باشد.
    هرگونه تلاش برای ارائه‌ی تفسیر واحد از این گزین‌گویه‌های کافکا ارزش آن‌ها را پایین می‌آورد زیرا: «موضوعی واحد را می‌توان از زاویه‌های مختلفی دید، مثلاً، سیب: از نگاه پسربچه‌ای که گردن کشیده تا به سیب روی میز نگاهی بیاندازد، و از نگاه صاحب‌خانه که سیب را برمی‌دارد و به دست مهمان می‌دهد» (پند ۱۱/ ۱۲ کتاب). «پندهای سورائو» همچنین فرصت مغتمنی است برای شناخت روحیات و اعتقادات مذهبی کافکا، زیرا کافکا، که معمولاً به ندرت عقاید مذهبی‌اش را بروز داده، در این یادداشت‌ها به‌کرات از دغدغه‌هایی نظیر عرفان، خدا، گناه، بهشت و ... سخن می‌گوید. مطالعه‌ی «پندهای سورائو» پیش‌نهاد مناسبی است برای همه‌ی دوست‌داران کافکا.

    منبع: کتابلاگ

  12. این کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #20
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض پل - فرانتس کافکا

    پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن سو دست هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گل ترد انداخته بودم که پا بر جا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ وتاب می خورد. در اعماق پرتگاه، آب سرد جویبار قزل آلا خروشان می گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب العبور راه گم نمی کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می کشیدم، به ناچار می بایست انتظار می کشیدم. هیچ پلی نمی تواند بی آن که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
    یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی دانم -، اندیشه هایم پیوسته در هم و آشفته بود و دایره وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی آن که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام هایش دور کن، واگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرت کن.
    مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پر پشتم فرو برد و در حالی که احتمالا به این سو و آن سو چشم می گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت زده به خود آمدم، بی خبر از همه جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رویا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. - پل سر می گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ های تیزی که همیشه آرام و بی آزار از درون آب جاری چشم به من می دوختند، تنم را پاره کردند........

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •