تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 27

نام تاپيک: نمایشنامه

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض مرگ بازيگر تراژدي

    ]در اتاق گريم و قبل از اجرا. موسيقي پخش مي شود.

    آقاي جهانگير مشغول گريم مختصر خود است و خانم

    رازي نگران به آينه نگاه مي كند.‍[

    رازي: ببخشيد آقاي جهانگير، ميشه اين موسيقي رو قطع كنيد؟

    جهانگير: بله حتما. ]ضبط صوت را خاموش مي كند.[ اما موسيقي كار قبل از اجرا به بازيگر حس صحنه رو مي ده. ضمن اينكه ...

    رازي: ضمن اينكه در حفظ تمركز و آرامش هم موثره.

    جهانگير: بله. اين حرف خودتونه. راستش منم در طول اين ماجراها به موسيقي در اتاق گريم عادت كردم.

    رازي: خوب راستش اتاق گريم فضاي صميمانه اي داشت. منم با شما راحت بودم.

    جهانگير: خيلي ممنون. مي دونيد كه من خيلي تجربه ندارم. براي همين سعي كردم از شما ياد بگيرم. من از اول نمايش به تجربه ي شما اعتماد كردم و حالا هم خيلي راضيم.

    رازي: ممنونم

    جهانگير: خانم رازي امروز حالتون بده؟

    رازي: نه طوري نيست.

    جهانگير: از وقتي اومدين فقط توي آينه زل زدين ولي كاري نمي كنيين. چيزي به اجرا نمونده.

    رازي: بله، چيزي نمونده.

    جهانگير: چيزي شده؟ چرا به من نمي گيد؟

    رازي: اگر امروز اجرا نكنيم چي مي شه؟

    جهانگير: اجرا نكنيم!؟ ]مكث[ دويست نفر نمايش رو نمي بينن. تهيه كننده ضرري مي كنه و كارگردان هم حسابي شاكي مي شه.

    رازي: فقط همين؟

    جهانگير: يعني چي؟ شما باز مضطرب شدين.

    رازي: كدوم اضطراب؟

    جهانگير: همين نگراني كه سعي مي كنيد هر روز پنهان كنيد. چرا به من نمي گيد خانم رازي؟

    رازي: شما بازي خودتون رو اجرا كنيد.

    جهانگير: ببينيد خانم، شما بازيگر قابلي هستيد و من هم بي استعداد نيستم. خودتون مي دونيد كه ما در طول همه ي اين اجراها تونستيم به خوبي احساسامون رو با هم هماهنگ كنيم. فقط با يك نگاه مي شد فهميد كه حالا وقت به پايان بردن رويداده. ما بدون اينكه بخوايم روي صحنه خنديديم و گريه كرديم. براي همين فهميدن اين كه اجرا به اجرا شما مضطرب تر مي شيد كار سختي نيست. هر چند عجيبه كه چطور روي صحنه شما آرامش داريد. خواهش مي كنم نگيد كه اضطراب براي بازيگر طبيعيه. بله. اما حال شما خيلي غير عاديه.

    ]مكث[

    رازي: گوش كنيد آقاي جهانگير، اين ممكنه آخرين اجرا باشه.

    جهانگير: خوب مگه نيست؟! اين آخرين شب اجرامونه. بايد اين اجرا هم به خوبي تموم بشه تا خاطره ي بدي نمونه. خانم رازي تحمل داشته باشين. شما چتونه؟

    رازي: اين نمايش خيلي پرفروش بود.

    جهانگير: بله. چون عالي اجراش كرديم، همه از بازي شما تعريف مي كنن، شما سهم خيلي زيادي داشتين، مگه روزنامه ها رو نخوندين؟

    رازي: پايان اين نمايش من مي ميرم.

    جهانگير: خوب تو اين نه شب كه اين طور بوده، از پايان نمايشنامه راضي نيستين؟

    رازي: ظاهرا تقدير من همينه.

    جهانگير: پايان قشنگيه.

    رازي: براي شما و ديگران قشنگه.

    جهانگير: اگه موافق باشيد اين بحث رو موكول كنيم بعد اجرا. من دارم سردرد مي گيرم.

    رازي: اين نمايش اجرا مي شه همونطور كه همه مي خوان و من مي ميرم تا شماها شايد به كاتارسيس برسين. همينطور مي شه.

    جهانگير: جوري حرف مي زنين كه انگار واقعا قراره...

    رازي: اتفاق بيفته

    جهانگير: از شما بعيده خانم. اين فقط يه نمايشه.

    رازي: آره اما مدتيه يكي زندگيمو با نمايش قاطي كرده. حالا ديگه نمي دونم زندگيمم نمايشه يا نمايش زندگيمه.

    جهانگير: پس واجب شد بدونم چي شده.

    رازي: از اول نمايش يكي تهديد كرده كه من به سرنوشت قهرمان اين تراژدي دچار مي شم.

    جهانگير: يه شوخي

    رازي: نه شوخي نداره. اتفاقا آدم دقيقيه. اين رو از نامه هاش مي شه فهميد. درام رو هم به خوبي مي شناسه. ]كمي مكث[ چيزي به اجرا نمونده.

    جهانگير: پس چرا شروع كردين؟ چطور ادامه دادين؟ چرا به پليس خبر ندادين يا حداقل به من مي گفتين.

    رازي: من پليس ها رو باور ندارم. نبايد پاي اونها به همچين مكاني باز بشه. من و قاتل خودمون با هم كنار ميايم.

    جهانگير: پس واقعا نمايش رو با زندگي واقعي قاطي كردين خانم

    رازي: اونم همينو مي خواست. من بايد اين نمايش رو زندگي مي كردم.

    جهانگير: شما نبايد امشب بازي كنيد. من اين اجازه رو نمي دم.

    رازي: امشب با مرگ من اين تراژدي به پايان مي رسه.

    جهانگير: من اين حرف ها رو قبول ندارم. ما اون ها رو تجربه مي كنيم و لذتش هم در همين تجربه كردن هاست. ما نه قهرمانيم و نه قرباني. ما بازيگريم، بازيگر.

    رازي: اما خيلي از بازيگرها روي صحنه مردن. هر كسي اين شانسو نداره.

    جهانگير: بله اما اين انتخاب خودشون نبوده. ولي شما دارين به انتخاب كس ديگه تسليم مي شين. مردم و همه ي ما دوست داريم وقتي كه قهرمان روي صحنه مي ميره دوباره زنده بشه و به مردم تعظيم كنه. وظيفه ي ما زنده كردن اونهاست نه كشتنشون. تعجب مي كنم شما هنوز اين مقام رو درك نكردين.

    رازي: بله اما چيزي به اجرا نمونده، من انتخاب ديگه اي ندارم. مثل اينكه بايد به اين تقدير واقعا تن بدم.

    جهانگير: نه به نظر من وقتشه يك تصميم انساني بگيرين.

    رازي: اما من نمي تونم جاخالي كنم. من آدم ترسويي هستم ولي هم ي عمر باهاش جنگيدم. حالا ميگي مثل ترسوها برم خونه و ديگه هيچ وقت پا روي صحنه نذارم؟ نه من نبايد تسليم بشم.

    جهانگير: نه نبايد تسليم شد. بايد باهاش مقابله كرد.

    رازي: آره. شايد شرافتمندانه ترين راه همين باشه كه من از مرگ نترسم و روي صحنه بميرم. به هر حال من ترس رو شكست دادم.

    جهانگير: بله اما تسليم مرگ مي شين. بايد اين مرگ رو شكست داد.

    رازي: آخه چطوري؟ اين امكان نداره.

    جهانگير: ]مكث[ من مي دونم بايد چي كار كرد. ما پايان نمايش رو تغيير مي ديم.

    رازي: يعني... يعني من زنده مي مونم؟

    جهانگير: آره، تو دست به خودكشي نمي زني.

    رازي: اما آخه نويسنده چي مي شه؟

    جهانگير: گور پدر نويسنده. تئاتر يعني بازيگر.

    رازي: آره اون به من گفت من به سرنوشت زن دچار مي شم.

    جهانگير: و ما جلوي اين تقدير واميستيم و همه چيز تغيير مي كنه.

    رازي: آره، اين همون كاريه كه بايد كرد. در پايان نمايش زن تصميم مي گيره زندگي رو انتخاب كنه. بجنگه و درد بكشه.

    جهانگير: خودشه. پس خودت رو گريم كن و آماده ي زندگي شو بازيگر.

    رازي: پس لطفا ضبط رو روشن كن. ]موسيقي مي آيد.[



    نوید هراتی/ شماره ی ۱ نشریه ی متن رود / ادبیات دراماتیک

  2. #12
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    مرسی سهیل جان
    بازم بیا این ورا
    راستی اسم نویسنده و ... اگه می دونستی بنویس

  3. #13
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    چرا دريا توفاني شده بود
    صادق چوبك

    شوفر سومي كه تا آن وقت همه‌اش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گنده‌اي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپ‌هايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.

    سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهره‌ي فرسوده‌ي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت مي‌زد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانه‌هاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.

    صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس نده‌ي كاميون مي‌خورد مانند دهل توي گوششان مي‌خورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف مي‌زدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.

    اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم مي‌خورد. گويي داشت با خودش حرف مي‌زد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درمي‌آمد تو غار دهانش مي‌غلتيد و جذب ديواره‌هايش مي‌شد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:

    «اين يدونه بسم مي‌ريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي مي‌خواد. جونمون نمي‌سونه راحت شيم.»

    يك خال آبي گوشه‌ي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمده‌اش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشم‌هاش كلاپيسه‌اي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش مي‌داد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.

    چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسي‌هايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نم‌هاي ريز باران كرده بود. دانه‌هاي باران مانند ساچمه‌هاي چهارپاره توي باتلاق فرو مي‌رفت و گم مي‌شد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش مي‌جوشيد.

    هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجن‌ها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.

    عباس تو منقل به وافورش نگاه مي‌كرد. تخم چشم‌هايش درد مي‌كرد. سر كوچك مكيده شده‌اش روي گردنش سنگيني مي‌كرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:

    «تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو مي‌خيسونه. ببين سيگار چجوري از هم وا مي‌ره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب مي‌سوزه. نمي‌دونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير مي‌شي مزش عوض مي‌شه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمي‌دوني چه نعشه‌اي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده ساله‌ي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم مي‌گشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي مي‌داد كه آدم نمي‌تونس پهلوش بمونه. بابا ننش مي‌گفتن فايده نداره خوب نمي‌شه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»

    سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لوله‌اش از دود قهوه‌اي شده بود نگاه مي‌كرد. دود تيزكي از گوشه‌ي فتيله‌اش بالا مي‌زد و تو لوله پخش مي‌شد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گنده‌تر بود. كله‌اش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشه‌ي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفه‌ي تنبان. گوشه‌هاي چشمش چروك خورده بود. لپ‌هاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.

    حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش مي‌خواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد،‌ يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچه‌اش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشه‌ي لبش پراند رو عدل‌هاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفه‌ي بي حالتي گفت:

    «اينا ديگه چيه مي‌خوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»

    اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك مي‌زد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كله‌اش دويده بود. مزه‌ي دبش و برنده‌اش را تو دهنش مزه مزه مي‌كرد.

    عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:

    « آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نمي‌دونم چش بود كه دايم مي‌خواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب مي‌كردي آفتاب ميشد زنجير مي‌بسيم رد مي‌شديم. اين بي‌چيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چه‌جور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»

    اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:

    «هيچكه مثل من اين كهزاد رو نمي‌شناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و ناروزن‌تر پيدا نمي‌كني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه ‌رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دله‌دزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. مي‌خواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون مي‌كني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمي‌ترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك مي‌كنه. حالا فهميدي؟»

    سياه خيره و اخمو به فتيله‌ي چراغ بادي نگاه مي‌كرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا مي‌رفت نگاه مي‌كرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نمي‌آمد. دلش مي‌خواست صبح بشود باز همه‌شان بروند زير ماشين گل‌روبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.

    عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك مي‌زد. اما دود بيرون نمي‌داد. هولكي و پراشتها مك مي‌زد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار مي‌برد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني مي‌مكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او مي‌رفت تو گوشش و در آنجا پخش مي‌شد و همانجا گم مي‌شد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونه‌هايش مثل بادكنك پر و خالي مي‌شد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفته‌گيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت:

    « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نمي‌داد!»

    اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:

    «حالا يه وخت نمي‌خواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نمي‌خوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش مي‌خرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نمي‌تونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو مي‌شناسه و پاش بيفته براشون هفت‌تيرم مي‌كشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش مي‌كنم. من دلم واسش مي‌سوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»

    اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعله‌هاي آبي رنگي بود كه لاي گل‌هاي آتش زبانه مي‌كشيد. از آن زبانه‌ها خوشش مي‌آمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت مي‌گرفت. پيش خودش فكر مي‌كرد:

    «من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه مي‌خوره،‌ قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خواب‌آلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:

    «نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر مي‌تونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش مي‌كنن.»

    سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:

    «قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه كه جارچي خداش مي‌گن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن مي‌مونه. هزار راه و بي‌راهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه مي‌ترسه؟ مي‌گن دز كه بدز مي‌رسه تير از چليه كمون ورمي‌داره.»

    اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:

    «لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ مي‌كنه حالا كارش به جاكشي كشيده.»

    بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:

    «بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نمي‌خواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نمي‌كنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»

    سياه اخمو جلوش نگاه مي‌كرد. به صورت اكبر نگاه نمي‌كرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق مي‌زد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.

    بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:

    «هر دلي يه نگاري مي‌پسنده. همه مترس مي‌گيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نم‌كرده‌اي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»

    اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:

    «حالا تو هم لنگه كفش كهنه‌ي او شدي و ازش بالا داري مي‌كني؟ نمي‌گم مترس نگيره. مي‌گم زيور قابل اين دسك و دمبك‌ها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير،‌ افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»

    بعد خنده‌ي نيشداري كرد و گفت:

    «اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»

    سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش مي‌خواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نمي‌خواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله مي‌كرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع مي‌كرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:

    «سياه خان مي‌دوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»

    سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:

    «حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»

    آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خورده‌ي مكيده شده را با بي‌اعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:

    «نمي‌دوني مال كيه؟ من مي‌دونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوري‌هاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونه‌ي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»

    بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:

    «سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد مي‌دي؟ نه! نه! شوخي مي‌كنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيره‌اي‌ها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. مي‌خوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل مي‌گيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل مي‌گيره؟»

    عباس تو ششدانگ چرت بود. از خنده‌هاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را مي‌مكيد. بيني تير كشيده‌ي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پره‌هايش تكان تكان مي‌خورد. مثل فانوس چين خورده بود.

    سياه خونش خونش را مي‌خورد. دلش مي‌خواست گلوي اكبر را بجود. دلش مي‌خواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشه‌ي بغل دستش شكسته بود و باران مي‌خورد. اينجا گرم بود. رو پنبه‌ها نرم بود. جادارتر بود. مي‌خواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبه‌ها فشار مي‌داد. مي‌خواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.

    ديگر كسي چيزي نمي‌گفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا مي‌كرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچه‌ي‌ تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر مي‌كرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را مي‌گرفت و خفه‌اش مي‌كرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعه‌اي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نمي‌آمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته مي‌زايد. اما حالا اگر بچه‌ي زيور سياه مي‌شد به او مربوط بود. بچه‌اي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي بره‌ي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس مي‌داند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچه‌ي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيره‌اي‌ها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد مي‌كرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور مي‌داد. به‌زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون مي‌پريد. خيره به چادر كاميون نگاه مي‌كرد. توي چادر خيس شده بود و چكه‌هاي درشت آب رديف هم، مثل تيره‌ي پشت آدم، توي سقف آن ليز مي‌خورد و تو نور چراغ بازي مي‌كرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخورده‌ي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»

    اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. مي‌خواست بيچاره‌اش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهنده‌اي گفت:

    «اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه مي‌دوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه مي‌كنه مي‌بره مي‌ريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق مي‌كنه و از هر جا كه حلال حروم مي‌كنه مي‌ده واسيه زلف يار.»

    سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكله‌اش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.

    «سياه خان تو چن ساله زيور مي‌شناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش مي‌ديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيه‌اي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه مي‌بينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نمي‌خرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش مي‌پلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق مي‌آورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون مي‌كرد. تو مرجون رو خوب نمي‌شناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده مي‌كنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا مي‌كنه. وختيكه مي‌خواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازه‌ي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»

    سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور مي‌شنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش مي‌خوردند و فرار مي‌كردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا مي‌پريد. دهنش باز بود و تندتند نفس مي‌كشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور مي‌كرد.

    ***

    وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گرده‌اش پايين مي‌آمد. لندلند كش‌دار و دندان غرچه‌هاي رعد از تو هوا بيرون نمي‌رفت. هوا دوده‌اي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم مي‌تركيد. رشته‌هاي كلفت و پيوسته‌ي باران مانند سيم‌هاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و روده‌ي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده‌ پركف مانند كوه از دريا برمي‌‌خاست و به ديوار بلند ساحل مي‌خورد و توي خيابان ولو مي‌شد.

    كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گل‌آلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه مي‌كرد. سر و رويش خيس و لجن‌مال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لاله‌هاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.

    برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوس‌هاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوس‌ها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغ‌ها تا خانه‌ي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال مي‌كرد:

    «ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچه‌ي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار مي‌مونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نمي‌مونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار مي‌مونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار مي‌موندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچه‌ي‌ هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد مي‌خورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نمي‌دونم. حالا حتم زاييد. مي‌ريم شيراز. با بچم مي‌ريم شيراز. بچه‌ي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم مي‌بريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور جاكش نمي‌خواد. خيلي آسونه. مي‌شه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نمي‌شم.»

    باز هم يواش و از خود راضي خنديد.

    برق كج و كوله‌اي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش مي‌خورد. رو دريا كشتي نبود. بلم‌هاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين مي‌رفتند. بوي خزه‌هاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو مي‌شدند و تا نور سرخشان سوسو مي‌زدند.

    باز كهزاد فكر كرد:

    «بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نمي‌گه. قربونش برم،‌ هر وخت دس مي‌زارم رو دلش زير دسم تكون مي‌خوره.»

    رگبار تندتر شده بود. رگه‌هايش مثل تركه مي‌سوزاند. تند و باشتاب راه مي‌رفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي مي‌لرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزه‌ي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنباده‌ايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:

    «اگه اينجوري ببيندم زهره ترك مي‌شه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم مي‌رسه.»

    ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. مي‌رفت زيور را مي‌گرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ مي‌كرد ودماغش مي‌گذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو مي‌كشيد و نرمه‌ي گوشش را ليس مي‌زد و يواش زير گوشش مي‌گفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز مي‌خواند و او هم جوابش مي‌داد و بغلش مي‌خوابيد و مثل عروسك بلندش مي‌كرد مي‌گذاشتش رو خودش و دراز مي‌خوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش مي‌ماليد ومي‌اورد روي قلنبه‌هاي سرينش و با آنجاش بازي مي‌كرد و بعد او زودتر مي‌شد و خودش ديرتر مي‌شد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين مي‌جهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانه‌ي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.

    ***

    مرجان با صورت خفه‌ي خواب‌آلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.

    باد سوزنده‌ي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پف‌آلود بود، ‌چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزه‌ي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:

    «كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»

    بعد يك خنده‌ي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:

    «برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.

    كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش مي‌گفت:

    «پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت مي‌دم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه جاكش نمي‌خواد. ديگه تموم شد.»

    آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره‌ هفت، نيم كش مي‌سوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچه‌ها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بي‌رنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.

    كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفته‌اي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايه‌ي گنده‌اش رو رختخواب افتاده بود.

    برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش ارده‌اي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزه‌مزه مي‌كرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.

    كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اول‌هاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.

    بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.

    دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش مي‌سوخت. مي‌خواست گريه كند.

    هراسان خم شد و با خشونت و بي‌ملاحظه لحاف را از روي سينه‌ي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.

    از تكان خوردن لحاف سر وكله‌ي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترس‌خورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مرده‌ي اتاق مي‌درخشيد.

    اما همانوقت اين صورتك بي‌آنكه داغمه‌ي لب‌هايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونه‌هايش و پره‌هاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چال‌هاي گوشه لبش و چاه چانه‌اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفته‌اي از تو گلوش بيرون آمد:

    «تو كي اومدي؟»

    كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريده‌اش پرسيد:

    «بچه كو؟»

    زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيده‌ي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دل‌سيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نمي‌دانست چه از آب در خواهد آمد.

    زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنه‌اش درد مي‌كرد. تويش زق‌زق مي‌كرد. گويي وزنه‌اي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگين‌تر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:

    «تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره مي‌سوزد. كاش خدا جونم مي‌گرفت آسودم مي‌كرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»

    كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:

    «مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا مي‌رم ميارمش بالا.»

    زيور با ضعف و زبوني گفت:

    «تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم مي‌ذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نمي‌تونم بمونم. اما نمي‌تونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد مي‌ريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»

    كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:

    «چيه؟»

    زيور از بالاي چشم به او نگاه مي‌كرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:

    «يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه مي‌كرد ومي‌خنديد. قوس باريكي از بالاي مردمك‌هاي چشمش زير پلك‌هاي بالاييش پنهان بود.

    كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نمي‌خواست. چشم‌ها و بينيش مي‌سوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني مي‌شد. مي‌خواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خنده‌ي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.

    چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گنده‌اش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهره‌هاي شيشه‌اي تو صورتش برق مي‌زد، باز همان خنده‌ي شل و ول لوس توش گير كرده بود.

    زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهره‌ي بيم خورده‌اي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش مي‌پريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشم‌براه درد تازه‌اي بود. چهره‌ي بچه‌اي را داشت كه مي‌خواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش مي‌جوشاندند و قيافه‌اش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته مي‌ديد. اما همين قيافه‌ي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.

    كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچه‌ي اطلس ليمويي رنگ پريده‌اي در آورد و با دو دست آستين‌هايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش مي‌داد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره‌ كلاه گلابتون‌دوزي شده بود.

    زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:

    « تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»

    كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشه‌ي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايين‌تر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.

    فتيله‌ي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه مي‌انداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.

    كهزاد زير گوشش مي‌گفت:

    «جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنه‌ي تو نمي‌دم.»

    ته دلش شور ميزد. داغي زيور مي‌سوزاندش. دوباره دنباله‌ي حرفش را گرفت:

    «بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ مي‌خواسم زودتر بيام رختك‌هات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا مي‌دوم تو اين جاده‌ي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ مي‌رفتم جاده صالح‌آباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي مي‌خريدم منت ارباب جاكش نمي‌كشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا مي‌كني. جون من بگو كي زوئيدي؟»

    زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»

    كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرم‌تر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش مي‌كرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ مي‌زد. از تپيدن دل او خوشش مي‌آمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:

    «مي‌دوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار مي‌كنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفت‌تر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچك‌تر شده‌اند. پرسيد:

    «حالا شير دارن؟»

    زيور آهسته پچ‌پچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»

    كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تب‌دار تن او را بالا مي‌كشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا مي‌زد هورت مي‌كشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمه‌ي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان مي‌گرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و مي‌لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش مي‌خواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:

    «امروز ظهر؟»

    زيور گفت: «ها»
    كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:

    «مي‌شه؟»

    زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچ‌پچ كرد.

    «مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»

    برق كش‌دار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زق‌زق مي‌كرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه مي‌كرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكرده‌ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.

    كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمه‌ي پستان او قل مي‌داد و تمام تنش با آن نوسان تكان مي‌خورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بي‌حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:

    «مي‌خوام.»

    زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:

    «مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون مي‌ره.»

    آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچه‌اش فكر مي‌كرد. پيش خودش خيال كرد:

    «چرا مثه دريا ازش خون مي‌ره؟»

    آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. مي‌خواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بي‌تاب با صداي كوك دررفته‌اي يواش زير گوش زيور خواند.

    « خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
    « اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»

    زيور به سقف نگاه مي‌كرد. هيچ نمي‌گفت.

    كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمه‌ي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:

    «چرا جواب نمي‌دي؟ خوابي؟»

    زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفس‌هاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:

    «گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»

    كهزاد دهنش را به لاله‌ي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:

    «نه سير نمي‌شم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»

    زيور خواند:

    «ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
    « ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»

    كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:

    «وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
    «بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»

    زيور اين بار با كرشمه‌ي تب‌آلودي جواب داد:

    «بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
    «انارو تا نشكني مزه نداره.»

    كهزاد با تك زبانش نرمه‌ي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخه‌شوخي گفت:

    «اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج مي‌زد. دوباره خودش خواند:

    «اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
    «سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
    «‌وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
    «ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»

    زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:

    «ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
    «دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»

    كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:

    «ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نمي‌خوام. همو كه مي‌دوني خوشم مياد بخون.»

    زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:

    «‌چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»

    كهزاد با التماس گفت:

    «بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»

    زيور گفت: «سرم نميشه.»‌ اما فورا خواند:

    «ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
    «دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»

    كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد،‌ و بريده بريده تو دماغي گفت:

    «برات مي‌ميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني مي‌ميرم. بچه رو ور مي‌داريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا مي‌توني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم مي‌كنم. من كار مي‌كنم و زحمت مي‌كشم تو راحت كن.»

    زيور سرش را كج كرده بود و باو مي‌خنديد.

    صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا مي‌لرزيد كه تندر تازه‌اي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه مي‌زد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين مي‌باريد.

    شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشه‌‌هاي پنجره را قايم تكان داد؛‌ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا مي‌كند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار مي‌شدند.

    كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد مي‌آيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئه‌ي خودش گفت:

    «عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم مي‌بره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه مي‌خواد خونه‌رو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟‌ هر چي ميگم بريم شيراز،‌ بريم شيراز،‌ همش امروز فردا مي‌كني. تو از اين دريا و آسمون غرمبه‌ها نمي‌ترسي؟»

    زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه مي‌كرد. به صداي رعد و كهزاد گوش مي‌داد. كهزاد كه خاموش شد او با بي‌اعتنايي گفت:

    «نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»

    هر دو خاموش شدند.

    موجهاي سنگين قيرآلود به بدنه‌ي ساحل مي‌خورد و برمي‌گشت تو دريا و پف نم‌‌هاي آن تو ساحل مي‌پاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم مي‌خورد. و دل دريا آشوب مي‌كرد. و آسمان داشت بالا مي‌آورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم مي‌خورد و از چشم آدم ستاره مي‌پريد. و موجها رو سر هم هوار مي‌شدند.

  4. #14
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    عزاداران بیل

    دکتر غلامحسین ساعدی

    ( 1 )
    دمدمه هاي غروب بود كه مشدي جبار وارد بيل شد، بيلي ها در ميدانچه ي پشت خانه ي مشدي صفر نشسته بودند دور هم و گپ مي زدند.
    كدخدا تا مشدي جبار را ديد گفت: « ياالله مشد جبار. سفر به خير. تو شهر چه خبر بود؟ »
    مشدي جبار گفت: « تو شهر خبري نبود. هيچ خبر نبود. »
    مشدي بابا گفت: « پا پياده اومدي؟ »
    مشدي جبار نشست كنار اسلام و در حالي كه كفش هايش را در مي آورد و له له مي زد، گفت: « از لب جاده تا اينجا، آره. »
    اسلام گفت: « كي رسيدي لب جاده؟ »
    مشدي جبار گفت: « ظهر تازه گذشته بود. »
    كدخدا گفت: « پس چرا دير كردي؟ اين همه وقتو تو راه بودي؟ »
    مشدي جبار گفت: « آره، وسط راه به يه چيز غريبي برخوردم و معطل شدم. »
    پسر مشدي صفر پرسيد: « يه چيز غريب؟ چي بود؟ »
    مشدي جبار گفت: « والله هر چي فكر كردم، چيزي نفهميدم. »
    كدخدا گفت: « نفهميدي؟ چطوري نفهميدي؟ »
    مشدي بابا گفت: « آخه چه جوري بود؟ »
    مشدي جبار گفت: « يه چيز گنده. مثل يه گاو. هرچي زور زدم نتونستم تكونش بدم. »
    عبدالله گفت:« چه جوري بود؟ سر و گوش داشت؟ نداشت؟ چه جوري بود؟ »
    مشدي جبار فكر كرد و گفت: « نفهميدم ... چشم و گوش ... كه نداشت. »
    كدخدا گفت: « دست و پا چي؟ »
    مشدي جبار گفت: « دست و پا؟ نه، دست و پام نداشت، آخه خيلي سنگين بود. »
    اسلام گفت: « چه شكلي بود؟ »
    مشدي جبار دوباره فكر كرد و گفت: « چه جوري بگم؟ مثل گاري نبود. »
    مشدي بابا گفت: « اول كه گفتي مثل گاو بود. »
    مشدي جبار گفت: « آره اندازه يه گاو بود. يه ذره بفهمي نفهمي، جمع و جور تر بود. »
    كدخدا گفت: « تو كه گفتي دست و پا نداشت؟ »
    مشدي جبار: « آره، بازم ميگم. دست و پا و چشم و گوش از اين چيزها نداشت. »
    اسماعيل گفت: « شبيه كي بود؟ »
    مشدي جبار، فكر كرد و بعد رفت تو نخ تك تك مرد ها و خانه ها. چند تا سرفه كرد و گفت: « شبيه هيشكي نبود. يه چيزي يه چيز عجيبي بود. مثل يه ... والله نمي دونم چي بگم! »
    عبدالله گفت: « چه جوري راه مي رفت؟ »
    مشدي جبار گفت: « راه كه نمي رفت. سر و گردن و از اين حرف ها تو كار نبود. يه چيز عجيبي بود. مثل يه خانه كوچك. مثل خانه بابا علي كه دگمه هاي گنده اين ور اون ورش باشه. »
    اسلام گفت: « از چي درس شده بود؟ »
    مشدي جبار گفت: « نمي دونم حلبي بود و آهن بود يا يه چيز ديگه. »
    اسلام گفت:« ماشين قراضه نبود؟ »
    مشدي جبار گفت: « نه بابا، چرخ و اين جور چيز ها نداشت. خيلي هم سنگين بود. »
    كد خدا پرسيد:« كدوم طرف ديديش؟ »
    مشدي جبار گفت: « درست چند قدم بالاتر ازشور، تو راه پوروس. »
    اسلام گفت: « آها،حالا دارم مي فهمم. »
    مردها همه اسلام را نگاه كردند.
    كدخدا گفت: « چي چي را مي فهمي مشد اسلام؟ »
    اسلام گفت: « هر چي هس، زير سر اين پوروسي هاس. حالا اونو از يه جايي دزديده ن و انداخته ن وسط راه. »
    مشدي جبار گفت: « راس ميگه، كار كار پوروسي هاس. »
    مردها همه رفتند توي فكر.
    مشدي بابا گفت: « خب، ميگين چكار بكنيم؟ »
    پسر مشدي صفر گفت: « معلومه، راه مي افتيم و ميريم ببينيم چي هس، بدرد بخوري يا نه! »
    اسماعيل آسمان و اطراف استخر را نگاه كرد و گفت: « هواه داره تاريك ميشه، چيزي به شب نمونده. »
    مشدي بابا گفت: « فكر شب رو نكن پدر. »
    كدخدا به اسلام گفت: « تو چي ميگي مشد اسلام؟ »
    اسلام گفت: « بريم. ببينيم چي هستش. »
    كدخدا به پسر مشدي صفر گفت: « مشد جعفر، مي توني دو تا فانوس براي ما بياري؟ »
    پسر مشدي صفر بلند شد و گفت: « چرا نمي تونم؟ »
    با عجله رفت. اسلام گفت: « آره بريم ببينيم چي هستش. اگه به درد بخور بود كه مياريم بيل. اگه بدرد بخور نبود كه ولش مي كنيم به امان خدا. »
    كدخداگفت: « خيلي خب، تا دير نشده بجنبيم ديگه. »
    مردها بلند شدند. نزديكي هاي غروب بود. ماه رنگ پريده و باد كرده، از طرف پوروس ميآمد بالا.



    ( 2 )
    شام كه خوردند، و جمع شدند لب استخر. اسلام اسب را بست به گاري و گاري را آورد زير بيد كنار سنگ سياه مرده شوري. اسماعيل و پسر مشدي صفر با دو تا فانوس آمدند پهلوي مردها، فانوس ها را گذاشتند روي گاري و منتظر شدند.
    كدخدا گفت: « فانوس ها را روشن كردين كه چي؟»
    مشدي جبار گفت: « خودت گفتي كدخدا. »
    كدخدا گفت: « هوا روشنه، ماه رو نمي بينين؟ »
    با دست استخر را نشان داد. مردها برگشتند ماه را توي استخر تماشا كردند.
    پسر مشدي صفر گفت: « خودت گفتي كه فانوس بيارم. مگه نگفتي؟ »
    مشدي جبار گفت: « فانوس لازمه. فانوس كه نباشه كه نميشه فهميد چي هستش. »
    بز سياه اسلام توي پستو ناله كرد. صداي جيرجيرك ها از باغ اربابي شنيده مي شد.
    كدخدا گفت: « تا برسيم شور، نفت فانوس ها تمام ميشه. يه ساعت و خوردهاي تو راه هستيم. »
    مشدي بابا به پسر مشدي صفر گفت: « خاموششان كن. شور كه رسيديم روشن مي كنيم. »
    مشدي جبار فتيله ها را پايين كشيد و فوت كرد. فانوس ها خاموش شد. اسلام كه روي كنده درختي نشسته بود، با صداي بلند پرسيد: « خب، كي ها ميآن؟ »
    كدخدا گفت: « راس ميگه، همه كه نمي تونن برن؟ »
    مشدي بابا گفت: « من ميگم جوان ها برن. اولا كه زورشان بيش تره. ثانيا اگه پوروسي ها برخوردن، درميرن و اگه هم گير افتادن، مي تونن حسابي از پسشون بر بيان. »
    كدخدا گفت: « جوون ها يعني كي ها؟ »
    مشدي بابا گفت: «آخه، من ... »
    كدخدا گفت: « خجالت داره مشدي بابا، پاشو سوار شو. »
    مشدي بابا بلند شد. رفتند طرف گاري. بيل خاموش بود، تنها زوزه ي چند سگ از دور شنيده مي شد. مشدي صفر كه سرش را از سوراخ پشت بام آورده بود بالا، سايه ي مردها را كه سوار گاري مي شدند، تماشا مي كرد و ماه رنگ پريده را كه توي استخر كوچك و بزرگ و كج و معوج مي شد.


    ( 3 )
    مردها كه رفتند، ننه خانوم و ننه فاطمه پيداشان شد كه از كوچه ي اول رد شدند و از بيل آمدند بيرون و راه افتادند طرف تپه ي نبي آقا.
    شب جمعه بود. پيرزن ها مي رفتند از نبي آقا براي شفاي بيماران خاك بياوردند.


    ( 4 )
    صحرا روشن بود. اسب با شتاب جلو مي تاخت و مردها را كه توي گاري نشسته، پاها را توي شكم جمع كرده بودند، با خود مي برد. اسلام شلاق را توي مهتاب دور سر مي چرخاند و با صداي بلند داد مي زد: « آهاي، آهاي آهاي! »
    اسب كه زوزه ي شلاق را مي شنيد، تندتر مي تاخت. اسماعيل كنار به كنار اسلام نشسته بود و آواز مي خواند. مردها به يكديگر تكيه كرده بودند. مشدي جبار فانوس هاي خاموش را بغل كرده بود. كدخدا چپق پسر مشدي صفر را گرفته بود مرتب پر و خالي مي كرد. سراشيبي ها را چنان مي رفتند كه گويي توي چاهي سقوط مي كنند. اسب و سايه اش بزرگ تر از هميشه بود. اسلام مبهوت صحرا را تماشا مي كرد. همه خوش حال بودند. غير از مشدي بابا كه دل خور سرش را روي زانو گذاشته بود، چرت مي زد يا زير لب مي غريد.


    ( 5 )
    نرسيده به شور، اسلام دهنه ي اسب را كشيد. گاري ايستاد.
    كدخدا گفت: « رسيديم؟ »
    اسلام گفت: «نزديك شديم. خب مشد جبار كدام طرف ها ديديش؟ »
    مشدي جبار گفت: «بالاتر از اينجا. تو همون باريكه راهي كه ميره طرف پوروس. »
    اسلام گفت: « پس برم بالاتر؟ »
    مشدي بابا گفت: « نه مشد اسلام، طرف پوروس نري ها. تو را خدا كار دستمان نده. »
    مردها خنديدند. اسلام شلاق را برد بالا. گاري دوباره راه افتاد. به شور كه رسيدند توي خاموشي افتادند. ديگر صداي چرخ ها و قدم هاي اسب شنيده نمي شد. صداي ديگري هم نبود. مشدي جبار فانوس هاي خاموش را توي بغل مي فشرد.
    مشدي بابا آهسته از عبدالله پرسيد: « مي خوان برن كجا؟ »
    اسلام خنديد و پسر مشدي صفر گفت: « ميريم خود پوروس. »
    مشدي بابا گفت: « شوخي نكن، مشدي اسلام هيچ وقت اين كارو نمي كنه. »
    اسلام گفت: « نترس مشدي بابا. اگه پوروس هم بريم، پوروسي ها هيچ وقت كاري با تو يكي ندارن. »
    مشدي بابا گفت: « بازم نريم بهتره. اين طور نيست كدخدا؟ »
    اسلام خنديد. گاري به راه باريكه ي پوروس كه رسيد، سه نفر از پوروسي سوار اسب پيدا شدند و آمدند، از جلو گاري رد شدند و مثل برق زدند به بيراهه. مشدي بابا خودش را پشت سر ديگران قايم كرد. اسلام گاري را نگه داشت. بيلي ها خاموش، سه پوروسي را كه به طرف ميشو مي تاختند، تماشا كردند. مشدي بابا گفت: « نگفتم؟ نگفتم اسلام؟ »
    كدخدا گفت: « كاري كه با ما نداشتن. »
    اسلام خنديد. پسر مشدي صفر گفت: « بريم مشد اسلام! »
    گاري راه افتاد و اسلام گفت: « مشد جبار هرجا كه رسيديم خبرمان بكن. »
    مشدي جبار گفت: « مثل اينكه همين دور و برمان بود. »
    اسلام گاري را نگه داشت. بيلي ها دور و برشان را نگاه كردند.
    كدخدا گفت: « كوش؟ »
    مشدي جبار گفت: « بريم پايين. بريم پايين. »
    مردها همه پياده شدند. پسر مشدي صفر يكي از فانوس ها را روشن كرد و داد دست مشدي جبار و فانوس خاموش را خودش برداشت دسته جمعي، دوش به دوش هم راه افتادند.
    اسماعيل گفت: « ميريم كجا؟ اگه جلوتر ميريم بهتره دوباره سوارگاري بشيم. »
    مشدي جبار ايستاد و بهت زده اطرافش را نگاه كرد و گفت: « همين طرف ها بود. »
    پسر مشدي صفر گفت: « عوضي نيومديم؟ »
    مشدي جبار گفت: « نه، عوضي نيومديم. همين دور و برها بود. »
    فانوس را بالا گرفت و خم شد و شروع كرد زمين را تماشا كردن. پسر مشدي صفر زد زير خنده. اسلام هم خنديد. كدخدا گفت: « دنبال چي مي گردي مشد جبار؟ مي گفتي كه خيلي گنده س و نميشه تكونش داد؟ »
    مردها همه خنديدند. مشدي جبار جواب نداد. همان طور خميده روي زمين دنبال چيز ناپيدايي مي گشت.


    ( 6 )
    ننه خانوم و ننه فاطمه نشسته بودند روي سكوي درگاهي نبي آقا، منتظر بودند كه سر و صدا و رفت آمدهاي داخل زيارتگاه تمام شود بروند تو. بيل زير پاي آن ها، باغ اربابي روبه رويشان و استخر بزرگ كه از وسط خانه ها و زير مهتاب رنگ پريده، مثل چشم مرده اي آسمان را نگاه مي كرد.
    سروصدا كه كم تر شد، ننه خانوم بلند شد و در زيارتگاه را باز كرد و رفت توي تاريكي. با احتياط شمعي روشن كرد. موش ها كه روشنايي شمع را ديدند، هجوم بردند ضريح و از سوراخ هاي صندوق رفتند تو. ننه فاطمه كه ايستاده بود جلوي در، با صداي آرامي گفت: « يا الله، يا حضرت، يا علي، يا محمد، يا حسن، يا حسين، السلام عليك يا الله، يا حضرت، يا امام، يا علي، يا الله، مريض هاي بيل رو شفا بده! »


    ( 7 )
    مشدي جبار خم شده بود زير نور فانوس جلو مي رفت و دور و برش را مي جست و بيلي ها آرام آرام پشت سرش راه مي آمدند.
    اسماعيل گفت: « نكند مشدي جبار چيزيش شده باشد؟ »
    پسر مشدي صفر گفت: « چيزيش نشده. خل بازي در مياره! »
    اسلام گفت: « مشد جبار، مشد جبار! چته؟ چرا همچي مي كني! »
    مشدي جبار نشست زمين و يك دفعه داد زد: « ايناهاش، پيدا كردم. پيدا كردم. »
    مردها حلقه زدند دور مشدي جبار و خم شدند. مشدي جبار زمين را نشان داد و گفت: « مي بينين؟ همين جا بوده كه بردنش. مي بيني مشدي اسلام؟ مي بيني مشدي بابا؟ »
    اسلام گفت: « راس ميگه، يه چيزي اين جا بوده كه زمين را گود كرده. »
    كدخدا گفت: « چه طور شده؟ چه جوري بردنش؟ كي ها بردنش؟ »
    پسر مشدي صفر گفت : « حتما پوروسي ها بردنش. زودتر نجنبيدين، اومدن و بردنش. »
    مشدي جبار دولا دولا رفت و رسيد كنار دره و خم شد و فانوس را برد بالا و توي دره را نگاه كرد و داد زد: « آهاي مشد اسلام، آهاي كدخدا، اينجاست، توي دره است. »
    بيلي ها خود را رساندند كنار دره و خم شدند. در شيب دره، صندوق فلزي گنده اي يك وري افتاده بود و زير نور ماه مي درخشيد.
    اسلام گفت: « خودشه مش جبار؟ »
    مشدي جبار گفت : « آره. خودشه! خودشه! »
    اول مشدي جبار و بعد مردها از شيب دره رفتند پايين، مشدي جبار دور و بر صندوق چرخيد و گفت: « آره، خودشه. »
    پسر مشدي صفر نشست زمين و فانوس خاموش را از دست اسماعيل گرفت و روشن كرد و رفت جلو. گشتي دور صندوق زد و نشست كنار ديگران و فانوس را گذاشت جلوي روي خودش.
    اسلام گفت: « كي ها انداختنش اينجا؟ »
    مشدي جبار گفت: « اول كه من ديدم اينجا نبود، اون بالا بود. »
    كدخدا گفت: « حتما كار پوروسي هاست. »
    اسماعيل گفت: « خوب شد كه پيداش كرديم. »
    مشدي بابا چپق و كيسه توتونش را در آورد و گفت: « فكر مي كني چي چي باشه مشدي جبار؟ »
    عبدالله گفت: « يه صندوق ديگه، يه صندوق حلبي. »
    مشدي بابا گفت: « معلومه كه صندوق، ولي چي توش هس؟ »
    عبدالله بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: « در كه نداره، وقتي در نداشته باشه كه نمي شه فهميد چي توش هس! »
    اسماعيل گفت: « وقتي در نداره، تو هم نداره كه پر باشه يا خالي. »
    عبدالله گفت: « نكنه ماشين كه چپه شده و اين شكلي شده! »
    اسلام گفت: « نه بابا، ماشين نيستش، اگه ماشين بود كه چرخ داشت. »
    كدخدا گفت:« چيز حموم چي؟ »
    اسلام با تعجب گفت:« چي حموم؟ »
    كدخداگفت: « از اونا كه تو شهر پشت بام حاج عنايت ديديم؟ »
    اسلام گفت: « نه، اون توش خالي بود و آب ريخته بودن. اين شكلي هم نبود. »
    پسر مشدي صفر گفت: « اين هيچي نيس، همه اش آهنه. »
    مشدي بابا گفت: « و تازه به چه درد مي خوره؟ مصرفش چيه؟ »
    پسر مشدي صفر گفت: « ميشه ازش ديگ درس كرد، باديه درس كرد. و خيلي چيزهاي ديگه م ميشه درس كرد. »
    اسلام در حالي كه با حالت با جذبه به صندوق خيره شده بود،گفت: « نه اين آهن نيستش. اين يه چيز ساده نيستش. ديوارهاشو مي بينين؟ شبكه هاشو مي بينين؟ دگمه هاشو مي بينين؟ »
    كدخدا گفت: « مشد اسلام راس ميگه، اين بايد يه چيزي باشه واسه خودش. يه چيز خيلي مهم هم بايد باشه. »
    پسر مشدي صفر گفت: « هرچي باشه خيال نمي كنم چيز بدرد بخوري باشه. »
    عبدالله گفت: « بدرد بخور بود كه پوروسي ها دورش نمي انداختن. »
    اسلام گفت: « شايد زورشون نمي رسيده ببرن. »
    كدخدا گفت: « تو رو خدا مشد اسلام. پاشو ببين چي هستش. »
    اسلام بلند شد و رفت طرف صندوق. دست ماليد و وارسي كرد. و نشست پهلوي صندوق، با دگمه هايش ور رفت. ماه روي صندوق مي تابيد و ذرات نور به هر طرف پخش ميشد. اسلام پيش خود گفت: « چي هستش؟ چي مي تونه باشد؟ »
    سرش را برد جلو و صورتش را چسباند به صندوق و بعدگوشش را گذاشت و گوش داد. يك دفعه با عجله بلند شد. مردها نگاهش كردند.
    اسلام گفت: « بلند بشين، بيايين، گوش كنين! كدخدا بيا مشدي بابا! بيا اسماعيل! »
    مردها بلند شدند و رفتند جلو و گوش هايشان را چسباندند به بدنه صندوق.
    اسلام گفت : « مي شنوين؟ »
    كدخدا گفت: « آره، آره. »
    پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
    اسلام گفت: « خوب گوش كنين. »
    خودش هم نشست پهلوي ديگران و گوشش را چسباند به ديواره صندوق و دوباره گفت: « مي شنوين؟ »
    مشدي بابا گفت: « من يه چيزهايي مي شنوم. »
    اسماعيل گفت: « راس ميگه، يه چيزايي هس. »
    پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
    اسلام گفت: « گوش مي كني كدخدا؟ »
    كدخدا گفت: « مثل اين كه توش باد مي وزه. »
    مشدي بابا گفت: « نه خير صداي آب ميآد. »
    اسماعيل گفت: « نكنه يه مشت زنبور و مگس ريخته باشن اين تو؟ »
    پسر مشدي صفر گفت: « من كه چيزي نمي شنوم. »
    اسلام سرش را بالا برد و گفت: « نه. صداي چيز ديگه نميآد. اين تو گريه مي كنن. صداي گريه و زاري ميآد. »
    مردها گوش ها را چسباندند به بدنه صندوق و با وحشت بلند شدند.
    كدخدا گفت: « آره، به خداوندي خدا صداي گريه ميآد. »
    مشدي بابا گفت: « يعني ميگي اين تو يكي هس كه گريه و زاري مي كنه؟ »
    اسلام گفت: « اين تو هيچ كس گريه و زاري نمي كنه. اين يه ضريحه. ضريح يه امام زاده. نمي بيني چه جوري هستش؟ صداي گريه ها رو شنيدين؟ »
    پسر مشدي صفر گفت: « من كه نشنيدم. »
    مردها عقب عقب رفتند و نشستند روي زمين.
    كدخدا گفت:« وحالا چكار بكنيم مشدي اسلام؟ »
    اسلام گفت: « مي بريمش بيل. مي بريمش بيل. »
    مشدي بابا گفت: « ببريم چه كارش بكنيم؟ ببريم بياندازيم پهلوي اون يكيا توي علم خانه؟ »
    اسلام گفت: « حالا مي بريم و بعد ميگم كه چه كار بكنيم. »
    از جاده صداي شيهه اسب شنيده شد. پسر مشدي صفر با عجله رفت بالا، يك نفر پوروسي قمه به دست، دور وبر گاري مي پلكيد و آن ها را مي پاييد. تا سرو كله پسر مشدي صفر پيدا شد، مثل باد در رفت و در تاريكي حاشيه دره ناپديد شد.

  5. #15
    پروفشنال alfy's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    نمایشنامه"مرگ" نوشته :وودی آلن
    * یک نمایشنامه فوق العاده برای علاقمندان وودی آلن*

    مهم نيست كه مرگ، چه وقت و در كجا به سراغ من مى‏آيد. مهم اين است كه وقتى مى‏آيد، من آنجا نباشم.
    «وودى آلن»


    آدم‏هاى نمايش:
    كلاينمن‏
    هانك‏
    ال‏
    سام‏
    هكر
    جان‏
    ويكتور
    آنا
    دكتر
    جينا
    يك مرد
    پاسبان‏
    بيل‏
    فرانك‏
    دان‏
    هيزى‏
    دستيار
    اسپيرو
    ايب‏
    ديوانه‏


    * پرده بالا مى‏رود*


    (كلاينمن در رختخوابش خوابيده است. ساعت 2 بعد از نيمه شب است. ضربه‏هايى به در مى‏خورد. بالاخره كلاينمن با تلاش زياد و به اجبار برمى‏خيزد)

    كلاينمن ها؟
    صداها بازكن! هى (مكث) يالله، مى‏دونيم كه اونجا هستى! بازكن! زودباش، بازكن!...
    كلاينمن ها؟ چى؟
    صداها زود باش، بازكن!
    كلاينمن چى؟ صبر كنيد! (چراغ را روشن مى‏كند) كيه؟
    صداها زود باش «كلاينمن» (مكث) عجله كن.
    كلاينمن «هكر»، اين صداى «هكر». «هكر»؟
    صدا كلاينمن. باز مى‏كنى يا نه؟!
    كلاينمن دارم ميام، دارم ميام. خواب بودم (مكث) صبركن!
    (تلوتلو خوران و با گيجى و تلاش زياد به ساعت نگاه مى‏كند)
    خداى من، ساعت دو و نيمه... دارم ميام، يك دقيقه صبر كن! (او در را باز مى‏كند و شش مرد وارد مى‏شوند)
    هانك بخاطر خدا، كلاينمن، مگه كرى؟
    كلاينمن من خواب بودم. ساعت دو و نيمه، چه خبره؟
    ال ما بتو احتياج داريم. لباس بپوش.
    سام زود باش كلاينمن. ما زياد وقت نداريم.
    كلاينمن جريان چيه؟
    ال زود باش، بجنب.
    كلاينمن بجنبم كه كجا برم؟ «هكر»، الآن نصف شبه.
    هكر خيله خب، بيدار شو.
    كلاينمن جريان چيه؟
    جان خودتو به نفهمى نزن.
    كلاينمن كى داره خودشو به نفهمى مى‏زنه؟ من در خواب عميقى بودم. خيال‏
    مى‏كنين ساعت دو و نيم بعد از نصف شب چكار مى‏كردم مى‏رقصيدم؟
    هكر ما به هركسى كه در دسترس باشه احتياج داريم.
    كلاينمن براى چى؟
    ويكتور كلاينمن تو چه مرگته؟ مگه كجا بودى كه جريانو نمى‏دونى؟
    كلاينمن شماها راجع به چى حرف مى‏زنين؟
    ال يك گروه تعقيب و دستگيرى.
    كلاينمن چى؟
    ال گروه تعقيب و دستگيرى.
    جان ولى ايندفعه با نقشه.
    هكر و از پسش هم برميائيم.
    سام يك نقشه‏ى بزرگ.
    كلاينمن خوب، هيچكس نمى‏خواد بمن بگه شماها براى چى اينجا هستين؟ آخه من با لباس زير سردمه.
    هكر بذار فقط اينو بگم كه ما به هر كمكى كه بتونيم احتياج داريم. حالا لباس بپوش.
    ويكتور (با لحن تهديدآميز) و عجله كن.
    كلاينمن خيله خب، من لباس مى‏پوشم... ممكنه لطفاً بمن بگين جريان چيه؟
    (هراسان شروع به شلوار پوشيدن مى‏كند)
    جان قاتل شناسايى شده. بوسيله دو زن. اونها اونو موقعى كه وارد پارك مى‏شد ديده‏اند.
    كلاينمن كدوم قاتل؟
    ويكتور كلاينمن، حالا وقت پر حرفى كردن نيست.
    كلاينمن كى پر حرفى مى‏كنه؟ كدوم قاتل؟ شما يكدفعه وارد مى‏شين...
    من در خواب عميقى هستم (مكث)
    هكر قاتل «ريچارسون»... قاتل «جمپل».
    ال قاتل «مرى كيلتى».
    سام همون ديوونه هه.
    هانك اونيكه آدمارو خفه مى‏كنه.
    كلاينمن كدوم ديوونه كدوم آدم خفه كن؟
    جان همونى كه پسر «ايسلر» رو كشت و «جنسن» رو با سيم پيانو خفه كرد.
    كلاينمن «جنسن»؟، همون نگهبانه؟
    هكر درسته. اونو از عقب گرفت. كشيدش بالا و سيم پيانو رو دور گردنش پيچيد. وقتى پيدايش كردن كبود شده بود. گوشه‏ى دهنش «تف» يخ زده بود.
    كلاينمن (به اطراف اطاق نگاه مى‏كند) آره، خب، نگاه كنين، من بايد فردا برم سر كار.
    ويكتور بيا بريم كلاينمن. ما مجبوريم پيش از اونكه دوباره حمله كنه اونو متوقف بكنيم.
    كلاينمن «ما»؟، «ما» و من؟
    هكر بنظر نمياد كه پليس بتونه از پسش بربياد.
    كلاينمن خب، اونوقت ما بايد نامه و شكايت بنويسيم. من اول صبح اينكار رو مى‏كنم.
    هكر اونها تمام تلاششون رو مى‏كنند، كلاينمن، اما گيج شده‏اند.
    سام همه گيج شده‏اند.
    ال نكنه مى‏خوانى بگى كه چيزى در اين باره نشنيدى؟
    جان باور كردنش مشكله.
    كلاينمن خب، راستش اينه كه (مكث) الان اوج فصل فروشه... ما مشغول هستيم (آنها به ناشيگرى او اعتنايى نمى‏كنند) حتى براى ناهار خوردن وقت نداريم (مكث) و من عاشق غذا خوردن هستم... «هكر» بهتون مى‏گه كه من عاشق غذا خوردنم.
    هكر اما اين ماجراى هولناك مدتيه كه ادامه داره. تو به اخبار توجهى ندارى؟
    كلاينمن فرصتشو پيدا نمى‏كنم.
    هكر همه ترسيده‏اند. مردم جرأت ندارن شبها توى خيابون قدم بزنند.
    جان خيابون كه چيزى نيست. خواهرهاى «سايمون» توى خونه‏ى خودشون كشته شدند. چون درها رو قفل نكرده بودند. گلوى اونها گوش تا گوش بريده شده بود.
    كلاينمن بنظرم گفتى كه اون آدمها رو خفه مى‏كنه.
    جان كلاينمن: ناشيگرى نكن.
    كلاينمن حا، حالا كه اينو گفتين، من روى اين در يك قفل تازه مى‏گذارم.
    هكر وحشتناكه. هيچكس نمى‏دونه اون دوباره كى حمله مى‏كنه.
    كلاينمن اين جريان از كى شروع شده؟ نمى‏دونم چرا هيچكس به من چيزى نگفته بود.
    هكر اول يك جسد، بعد يكى ديگه و بعد بيشتر. شهر در اضطرابه. همه غير از تو.
    كلاينمن خوب، حالا راحت باش. چون من هم مضطربم.
    هكر وقتى پاى يك ديوونه درميونه، كار مشكله. چون اون انگيزه‏ى خاصى نداره. بنابراين، سرنخى هم بدست نمى‏آد.
    كلاينمن از كسى چيزى ندزديده؟ تجاوزى نكرده؟ (مكث)، يا اينكه كسى را يك كمى قلقلك نداده.
    ويكتور اون فقط خفه مى‏كنه.
    كلاينمن حتى «جنسن» رو... اون خيلى زور داره.
    سام بهتره بگى زور «داشت». چون الآن زبانش از دهنش بيرون زده و رنگش كبود شده؟
    كلاينمن آبى... براى يك آدم چهل ساله رنگ خوبى نيست... راستى سر نخى باقى نمونده؟ يك تار مو (مكث) يا يك اثر انگشت؟
    هكر چرا. يك تار مو پيدا كرده‏اند.
    كلاينمن خوب چرا معطلن؟ امروز فقط به يك تار مو احتياج دارن.
    مى‏گذارنش زير ميكروسكوپ و اونوقت: يك، دو، سه! تمام ماجرا رو مى‏فهمن. راستى اون مو چه رنگيه؟
    هكر رنگ موى تو.
    كلاينمن رنگ موى من (مكث) اينطور به من نگاه نكنيد. اين روزها مويى از سر من كم نشده. من... نگاه كنيد، احمق نشين... چنين ادعايى بايد منطقى باشه.
    هكر اوهوه.
    كلاينمن گاهى سر نخ در خود مقتولينه (مكث) مثلاً همه‏شون يا پرستارند يا كچل هستن... يا همه‏شون پرستارهاى كچل هستن...
    جان مى‏خواهى شباهت اين قتل‏ها رو به ما بگى؟
    سام درسته. شباهت بين پسر «ايسلر» و «مرى كيلتى» و «جنسن» و «جمپل». (مكث)
    كلاينمن اگه درباره‏ى اين قتل‏ها اطلاعات بيشترى داشتم...
    ال اگه اطلاعات بيشترى داشتى مى‏فهميدى كه شباهتى بين قتل‏ها و مقتولين وجود نداشته. جز اينكه همه‏ى اونها يك وقتى زنده بودند و حالا مرده‏اند. نكته‏ى مشترك همه‏ى قتل‏ها همينه.
    هكر راست مى‏گه. كلاينمن، اگه فكرت اينطورى باشه، بايد گفت كه هيچكس تأمين جانى نداره.
    ال شايد مى‏خواهد خودشو مطمئن بكنه!
    جان آره.
    سام الگوى مشابه خاصى وجود نداره كلاينمن.
    ويكتور فقط پرستارها در خطر نيستند.
    ال هيچكس تأمين جانى نداره.
    كلاينمن من داشتم خودمو قانع مى‏كردم. مى‏خواستم يك سؤالى بكنم.
    سام انقدر از اين سوال‏هاى لعنتى نكن. ما كار داريم.
    ويكتور ما همه نگرانيم. هر كسى مى‏تونه نفر بعدى باشه.
    كلاينمن نگاه كنين، من به اين‏جور كارها وارد نيستم. من درباره‏ى شكار انسان چى مى‏دونم؟ من تازه اول كارم. بذارين بهتون اعانه‏ى نقدى بدم. اين كار از من برمياد. بذارين يه چند دلارى بدهم. (مكث)
    سام (كنار آينه يك تار مو پيدا مى‏كند) اين چيه‏
    كلاينمن چى؟
    سام اين. روى شانه‏ى تو بود. يك تار مو.
    كلاينمن خوب، آخه من با اون شونه موهامو شونه مى‏كنم.
    سام رنگ اين تار مو، درست رنگ همون موئيه كه پليس كشف كرده.
    كلاينمن مگه احمقى؟ اين يك موى سياهه. دور و برت ميليونها موى سياه گير مياد. چرا دارى مى‏ذاريش توى پاكت؟ ده! (مكث) اين يه چيز معموليه. اينجا (مكث)، (به جان اشاره مى‏كند) اون، موهاى اون هم سياهه.
    جان (كلاينمن را مى‏گيرد) كلاينمن! منو به چى متهم مى‏كنى‏ها؟!
    كلاينمن كى داره متهم مى‏كنه؟ اون موى منو گذاشت توى پاكت. موى منو بهم پس بده.
    (پاكت را قاپ مى‏زند اما جان او را كنار مى‏زند)
    جان ولش كن!
    سام من وظيفه‏ى خودمو انجام مى‏دم.
    ويكتور راست مى‏گه. پليس از همه‏ى همشهريها كمك خواسته.
    هكر آره، ما حالا يك نقشه داريم.
    كلاينمن چه جور نقشه‏اى؟
    ال ما مى‏تونيم روى تو حساب كنيم، مگه نه؟
    ويكتور اوه بله. ما مى‏تونيم روى كلاينمن حساب كنيم. اونهم وارد نقشه مى‏شه.
    كلاينمن من وارد نقشه مى‏شم؟ بالاخره اين نقشه چى هست؟
    جان بهت مى‏گيم. نگران نباش.
    كلاينمن احتياجى هست كه اون، موى منو بذاره توى پاكت؟
    سام تو فقط لباسهاتو بپوش و بيا پائين ما رو ببين. و عجله كن. ما داريم وقت رو از دست مى‏ديم.
    كلاينمن خيله خب. ولى اقلاً يه سر نخى درباره‏ى اين نقشه دست من بدين.
    هكر كلاينمن، تو رو خدا عجله كن. موضوع مرگ و زندگى درميونه. بهتره لباس گرم بپوشى. بيرون سرده.
    كلاينمن خيله خب، خيله خب... فقط نقشه رو برام تعريف كنين. اگه نقشه رو بدونم، مى‏تونم درباره‏اش فكر كنم.
    (اما آنها كلاينمن را در حاليكه با سردرگمى مشغول لباس پوشيدن است ترك مى‏كنند)
    كلاينمن پاشنه‏كش من كدوم جهنميه؟... مسخره است... نصف شب يك نفر رو با چنين خبر هولناكى از خواب بيدار مى‏كنن. ما براى چى به نيروى پليس پول مى‏دهيم؟ يك دقيقه آدم توى رختخواب گرم و نرم خوابيده، اونوقت يك دقيقه‏ى ديگه پاى آدم به يك نقشه كشيده مى‏شه. يك ديوونه آدمكش مياد و آدمو از پشت سر مى‏گيره و (مكث)
    آنا (پيرزنى است با صورتى دراز. وارد مى‏شود. كلاينمن او را نمى‏بيند اما از حضورش وحشتزده مى‏شود) كلاينمن؟
    كلاينمن (ترسيده است. بطرف صدا مى‏چرخد) كيه؟!
    آنا چى؟
    كلاينمن بخاطر خدا اينطور يواشكى بطرف من نخزيد!
    آنا من صداهايى شنيدم.
    كلاينمن چند تا مرد اينجا بودند. من يكدفعه عضو كميته‏اى شدم كه كارش كشيك كشيدن و دستگيرى قاتله.
    آنا حالا؟
    كلاينمن ظاهراً يك قاتل داره آزاد مى‏گرده (مكث) نميشه تا صبح صبر كرد. اون مثل جغد شبه.
    آنا اوه، اون ديوونه هه.
    كلاينمن خب، اگه تو جريانو مى‏دونستى چرا به من نگفتى؟
    آنا چونكه هروقت مى‏خوام باهات حرف بزنم، تو نمى‏خواى بشنوى.
    كلاينمن كى نمى‏خواد.
    آنا تو هميشه يا سرگرم كارى (مكث) يا اينكه سرگرمى ديگه‏اى دارى.
    كلاينمن حواست هست كه الآن اوج فصل فروشه؟
    آنا من بهت مى‏گفتم كه يك جنايت مرموز اتفاق افتاده، دو جنايت مرموز، شيش جنايت مرموز... اما تو فقط مى‏گفتى: «بعداً، بعداً».
    كلاينمن براى اينكه تو وقت بدى رو براى گفتن انتخاب مى‏كردى.
    آنا راستى؟
    كلاينمن آره، تو مهمونى جشن تولدم. درست موقعى كه داره بهم خوش مى‏گذره و من دارم بسته‏هاى هدايا رو باز مى‏كنم. يكدفعه تو با اون صورت درازت بطرف من مى‏خزيدى و مى‏گفتى: «روزنامه رو خوندى؟ يك دختر رو سر بريدن». نمى‏تونستى وقت مناسبى براى گفتن اين چيزها انتخاب كنى؟. درست موقعى كه آدم داره بهش خوش مى‏گذره. تو ناله‏ى شومت رو سر مى‏كنى.
    آنا اگه آدم خبر خوشى نداشته باشه، هيچوقت براى گفتن مناسب نيست.
    كلاينمن بهرحال، كراوات من كجاست؟
    آنا كروات مى‏خواهى چيكار؟ تو دارى مى‏رى كه يه ديوونه رو به دام بندازى. مگه نه؟
    كلاينمن برات فرقى مى‏كنه؟
    آنا مگه چه خبره؟ يك شكار رسميه؟
    كلاينمن آخه من كه نمى‏دونم اون پائين كى رو مى‏بينم. شايد رئيسم باشه.
    آنا مطمئنم كه حتى اگه اونهم باشه، همينطورى يه لباسى پوشيده.
    كلاينمن نگاه كن با كى مى‏خوان برن يك قاتلو به دام بندازن. من يك فروشنده‏ام.
    آنا نذار از پشت گيرت بندازه.
    كلاينمن متشكرم آنا، بهش مى‏گم تو گفتى كه هميشه روبروم وايسته.
    آنا مجبور نيستى انقدر بداخلاق باشى. او بالاخره دستگير مى‏شه.
    كلاينمن پس بذار پليس دستگيرش كنه. من مى‏ترسم برم پائين. اونجا سرد و تاريكه.
    آنا براى يك بار هم كه شده،در زندگيت مرد باش.
    كلاينمن گفتنش براى تو آسونه. چون الآن برمى‏گردى توى رختخوابت.
    آنا اگه بياد توى اين خونه و از پنجره وارد اتاق بشه چى؟
    كلاينمن اونوقت تو دچار مشكل مى‏شى.
    آنا اگه بمن حمله كنه، فلفل بهش فوت مى‏كنم.
    كلاينمن چى فوت مى‏كنى؟
    آنا من موقع خواب يك كمى فلفل كنار تخت مى‏ذارم و اگه بمن نزديك بشه، من فلفل توى چشمانش فوت مى‏كنم.
    كلاينمن فكر خوبيه آنا. باور كن اگه اون اينجا بياد، تو و فلفلت به سقف مى‏چسبين.
    آنا من درها رو دو قفله مى‏كنم.
    كلاينمن هوم. شايد بد نباشه يك خورده فلفل همراهم ببرم.
    آنا اينو بگير (يك طلسم به او مى‏دهد)
    كلاينمن اين چيه؟
    آنا يك طلسمه كه شيطان رو دور مى‏كنه. از يك گداى چلاق خريدمش.
    كلاينمن (به طلسم نگاه مى‏كند. تحت تأثير قرار نگرفته) خوب. فقط همون فلفلو به من بده.
    آنا اوه نگران نباش. اون پائين تنها نمى‏مونى.
    كلاينمن درسته. اونها نقشه‏ى دقيقى دارن.
    آنا نقشه‏شون چيه؟
    كلاينمن هنوز نمى‏دونم.
    آنا پس چطور مى‏دونى كه نقشه‏ى دقيقيه؟
    كلاينمن براى اينكه بهترين مغزهاى اين شهرند. باور كن، اونها مى‏دونند كه چه‏كارى مى‏كنند.
    آنا اميدوارم، بخاطر تو.
    كلاينمن بسيار خوب. درها رو قفل كن و براى هيچكس باز نكن... حتى من، مگر اينكه من جيغ بكشم «در رو باز كن!». اونوقت زود در رو باز كن.
    آنا خدا بهمراهت كلاينمن.
    كلاينمن (از پنجره به تاريكى نگاه مى‏كند) بيرونو نگاه كن... چقدر تاريكه...
    آنا من كسى رو نمى‏بينم.
    كلاينمن من هم همينطور. ممكنه يك گروه از همشهريها با مشعلى، چيزى اونجا ايستاده باشن (مكث).
    آنا خوب حالا كه يه نقشه دارن.
    كلاينمن آنا (مكث)
    آنا بله؟
    كلاينمن (به سياهى نگاه مى‏كند) هرگز راجع به مرگ فكر مى‏كنى؟
    آنا چرا بايد بهش فكر كنم. مگه تو فكر مى‏كنى؟
    كلاينمن معمولاً نه. ولى وقتى هم كه فكر مى‏كنم، در اثر خفگى يا بعلت بريدگى گلو نيست.
    آنا بايد اميدوار باشم كه اينطور نباشه.
    كلاينمن من به مردن، يك‏جور بهترى فكر مى‏كنم.
    آنا باور كن راه‏هاى بهتر زيادى براى مردن هست.
    كلاينمن مثلا؟
    آنا مثلاً؟ يه راه بهتر براى مردن؟
    كلاينمن آره.
    آنا دارم فكر مى‏كنم.
    كلاينمن خوبه.
    آنا زهر.
    كلاينمن زهر؟ وحشتناكه.
    آنا چرا؟
    كلاينمن شوخى مى‏كنى؟ آدم كهير درمياره.
    آنا نه الزاماً.
    كلاينمن اوه... متخصص من. تو هيچوقت نمى‏تونى منو مسموم كنى. آدم حتى وقتى يك خوراك حلزون بد رو مى‏خوره، مزه‏اش رو حس مى‏كنه. نه؟
    آنا اينكه سم نيست. اين اسمش مسموميت غذائيه.
    كلاينمن اصلاً كى مى‏خواد هر چيزى رو ببلعه؟
    آنا پس مى‏خواهى چه‏جورى بميرى؟
    كلاينمن بعلت پيرى. اونهم سالهاى سال بعد از اين. وقتيكه سفر طولانى عمر رو به آخر رسونده باشم. وقتى كه 90 ساله باشم و اطراف تختخوابم فاميلهام دورم رو گرفته باشن.
    آنا اما اين فقط يك روياست. هر لحظه‏يى ممكنه يه آدمكش قاتل گردنت رو از وسط دو نصف بكنه. (مكث) يا سر تو ببره... اونهم نه موقعى كه نود سال سن دارى، بلكه همين الآن.
    كلاينمن آنا، بحث كردن درباره‏ى اين چيزها با تو، آرامش بخشه.
    آنا خب، نگران تو هستم. اون پائينو نگاه كن. يك قاتل داره ول مى‏گرده و در يك همچو شب تاريكى ممكنه خيلى جاها قايم شده باشه. (مكث) توى كوچه‏ها، درگاه‏ها، توى راهروى زيرزمينى... اصلاً نمى‏شه اونو توى تاريكى ديد (مكث) يك فكر بيمار كه شب‏ها با سيم پيانو آدم خفه مى‏كنه. (مكث)
    كلاينمن تو هرچى مى‏دونستى گفتى (مكث) من مى‏رم بخوابم.
    (ضربه‏اى به در مى‏خورد و صدايى مى‏آيد)
    صدا بريم كلاينمن!
    كلاينمن دارم ميام، دارم ميام (آنا را مى‏بوسد) بعداً مى‏بينمت.
    آنا مواظب باش (كلاينمن بيرون مى‏رود و به ال مى‏پيوندد كه دم در مراقب اوضاع بوده است).
    كلاينمن اگه شانس بيارم، من خودم پيداش مى‏كنم. اوه، من فلفل‏هام رو فراموش كردم.
    ال چى؟
    كلاينمن هى، بقيه كجا هستند؟
    ال اونها بايد حركت مى‏كردند. براى اجراى اين نقشه، زمان‏بندى دقيق، جنبه‏ى حياتى داره.
    كلاينمن بالاخره اين نقشه‏ى بزرگ چى هست؟
    ال بعداً مى‏فهمى.
    كلاينمن پس كى مى‏خواهيد بمن بگين؟ بعد از دستگيرى قاتل؟
    ال انقدر عجول نباش.
    كلاينمن نگاه كن (مكث)، الان ديروقته و من سردمه. تازه اگه نخوام بگم كه عصبى هم هستم...
    ال هكر با بقيه‏ى بچه‏ها مى‏رفت. اما گفت بمحض اينكه موقعش بشه، اطلاعات لازم بتو داده مى‏شه.
    كلاينمن هكر اينو گفت؟
    ال آره.
    كلاينمن بالاخره حالا كه من از اتاقم و از رختخواب گرمم بيرون اومدم، الآن چيكار بايد بكنم؟
    ال صبر كن.
    كلاينمن براى چى؟
    ال براى باخبر شدن.
    كلاينمن چه خبرى؟
    ال خبر اينو كه تو كى بايد وارد نقشه بشى.
    كلاينمن من برمى‏گردم خونه.
    ال نه! جرأتشو ندارى. يك حركت غلط در اين مرحله از نقشه، زندگى همه‏ى ما رو به خطر مى‏اندازه. فكر مى‏كنى من مى‏خوام يك لشگر رو شكست بدم.
    كلاينمن پس نقشه رو بمن بگو.
    ال نمى‏تونم بهت بگم.
    كلاينمن چرا؟
    ال براى اينكه منهم چيزى ازش نمى‏دونم.
    كلاينمن نگاه كن، امشب، شب سرديه (مكث).
    ال هر كدوم از ما فقط بخش كوچيكى از نقشه رو مى‏دونه. در هر مرحله از كار، نقشه اون مرحله به افراد داده مى‏شه... به هر كس مال خودش... و هيچكس مجاز نيست نقش خودش رو براى ديگرى فاش بكنه. اين كار از نظر احتياط انجام مى‏شه تا مبادا قاتل به نقشه دست پيدا بكنه. اگه هريك از افراد وظيفه‏ى خودشونو به نحو احسن انجام بدن، كل نقشه هم با موفقيت روبرو مى‏شه. در عين حال نقشه نبايد از روى بى‏احتياطى فاش بشه يا اينكه افراد بخاطر ترس يا تهديد اجراشو متوقف بكنن. هر كس بخش كوچيكى از نقشه رو اجرا مى‏كنه كه اگر هم قاتل بهش دسترسى پيدا بكنه، براش قابل استفاده نيست. نقشه‏ى هوشمندانه‏ايه، نه؟
    كلاينمن نبوغ آميزه. من نمى‏دونم جريان چيه. بنابراين برمى‏گردم خونه.
    ال من چيز بيشترى نمى‏تونم بهت بگم. شايد اين تو بودى كه اونهمه آدمو كشتى.
    كلاينمن من؟
    ال هر كدوم از ما مى‏تونه همون يارو قاتله باشه.
    كلاينمن خب، من كه قاتل نيستم. من نمى‏تونم سرمو مثل يابو بندازم پائين و دنبال يه قاتل موهوم بگردم. اونهم در اوج فصل فروش.
    ال متأسفم. كلاينمن.
    كلاينمن بالاخره من چيكار بايد بكنم؟ وظيفه‏ى من چيه؟
    ال اگه من جاى تو بودم، تمام تلاشم رو مى‏كردم تا موقع انجام مأموريت من طبق نقشه برسه، در نقشه شركت كنم.
    كلاينمن چطورى شركت كنم؟
    ال وارد شدن در جزئيات كار مشكله.
    كلاينمن نمى‏تونى فقط يه سر نخ دست من بدى؟ چونكه كم‏كم احساس مى‏كنم كه احمقم.
    ال ممكنه يه چيزايى مبهم بنظر بياد، اما در اصل اينطور نيست.
    كلاينمن پس چرا براى آوردن من به اينجا اونهمه عجله كردين؟ حالا من اينجا حاضرم، اما همه گذاشتن رفتن.
    ال من بايد برم.
    كلاينمن پس چى بود كه انقدر فورى بود؟... برى؟ منظورت چيه؟
    ال كار من در اينجا تموم مى‏شه. من بايد برم جاى ديگه.
    كلاينمن اين يعنى اينكه من بايد توى خيابون تنها بمونم.
    ال شايد.
    كلاينمن شايد و زهرمار. اگه ما با هم باشيم و تو بذارى برى من تنها مى‏شم. اين مثل دو دوتا چهارتاست.
    ال احتياط كن.
    كلاينمن اوه، نه. من تنهايى اينجا نمى‏مونم! تو حتماً شوخى مى‏كنى. يك ديوونه داره همين دور و برها مى‏گرده! من آبم با ديوونه‏ها تو يك جوى نمى‏ره! من يك آدم خيلى منطقى هستم.
    ال نقشه اين اجازه رو بما نمى‏ده كه با هم باشيم.
    كلاينمن نگاه كن، از اين ماجرا يه داستان نساز. ما دو تا مجبور نيستيم با هم باشيم. من با هر دوازده نفر مرد قوى هيكلى از عهده‏ى اين كار برمى‏آئيم.
    ال من بايد برم.
    كلاينمن من نمى‏خوام تنهايى اينجا بمونم. جدى مى‏گم.
    ال فقط احتياط كن.
    كلاينمن نگاه كن. دستهاى من مى‏لرزه (مكث) تازه تو هنوز نرفتى! اگه تو برى تمام جونم به لرزش مى‏افته.
    ال كلاينمن، زندگى ديگران در گرو فعاليت توست. ما رو شكست نده.
    كلاينمن نبايد روى من حساب كنين. من خيلى از مردن مى‏ترسم! من حاضرم نميرم اما هر كارى بكنم!
    ال موفق باشى.
    كلاينمن ديوونه هه چى مى‏شه؟ خبر تازه‏اى ندارى؟ دوباره شناسايى شده؟
    ال پليس نزديكيهاى كارخانه‏ى يخ‏سازى يه مرد قوى هيكل وحشتناك رو ديده. اما هيچكس نمى‏دونه...
    (خارج مى‏شود. ما صداى قدم‏هاى او را كه هر لحظه از دورتر مى‏آيد مى‏شنويم)
    كلاينمن براى من بسه! من از كارخانه‏ى يخسازى دور مى‏مونم! (تنهاست. صداى باد مى‏آيد.) اوه، پسر، هيچى مثل شب توى شهر نيست. نمى‏دونم چرا تا موقعيكه وظيفه‏ام بهم ابلاغ مى‏شه نمى‏تونم توى اطاقم بمونم. اين صدا چى بود؟!، باد (مكث) بادش هم زياد وحشتناك نيست. با اين حال مى‏تونه يه تابلو رو روى سر من بندازه. خب، بايد آروم باشم... مردم روى من حساب مى‏كنند... چشم‏هامو باز نگه مى‏دارم و اگه چيز بخصوصى ديدم، بقيه رو خبر مى‏كنم... فقط اشكالش اينه كه بقيه‏اى وجود ندارن... بايد يادم باشه كه در اولين فرصت با آدم‏هاى بيشترى دوست بشم... شايد اگه يه خورده راه برم وارد حوزه‏ى يه نفر ديگه بشم... چقدر ممكنه دور شده باشن؟ شايد هم عمداً دور شده باشن. شايدم اين جزئى از نقشه است. شايدم اگه اتفاقى برام بيفته، «هكر» منو از دور تحت نظر داره و همراه بقيه به كمكم مياد... (خنده‏اى عصبى مى‏كند) مطمئنم كه منو تنها توى خيابون سرگردون ول نكردن بايد بدونن كه مزاج من با يه قاتل ديوونه سازگار نيست. يك ديوونه باندازه‏ى ده نفر زور داره اما زور من قدر زور نيم نفره... شايد هم دارن از من بعنوان طعمه استفاده مى‏كنن... فكرشو بكنين، مثل يه بره؟... قاتل به سراغ من مياد و اونها بسرعت سر مى‏رسن و مى‏گيرنش (مكث)، شايد هم يواش بيان... گردن من هيچوقت قوى نبوده (يك سياهى در پشت سرش مى‏دود) اين چى بود؟ شايد بايد برگردم... دارم خيلى از نقطه‏ى شروع دور مى‏شم... چطور مى‏خوان پيدام كنن و وظايفم رو بهم ابلاغ كنن؟ تازه من دارم به طرف قسمتى از شهر مى‏رم كه باهاش آشنايى ندارم... بعدش چى؟ آره (مكث) شايد بهتره پيش از اينكه گم بشم برگردم... (صداى گامهاى آهسته‏يى را كه بطرفش مى‏آيد مى‏شنود) اوه... اين صداى پاست. ديوونه‏هه هم احتمالاً پا داره... خدايا نجاتم بده...
    دكتر كلاينمن، اين تو هستى؟
    كلاينمن چى؟ كيه؟
    دكتر چيزى نيست، دكتره.
    كلاينمن تو منو ترسوندى. بگو ببينم از «هكر» و بقيه‏ى بچه‏ها چه خبر؟
    دكتر در ارتباط با شركت تو در نقشه؟ كلاينمن بله. وقت داره تلف مى‏شه و من بيخودى سرگردونم. منظورم اينه كه من چشمهامو باز نگه مى‏دارم. اما اگه مى‏دونستم كه قراره چه كارى بكنم (مكث)
    دكتر «هكر» يه چيزى هم درباره‏ى تو گفت.
    كلاينمن چى گفت؟
    دكتر يادم نمياد.
    كلاينمن عاليه! من يك مرد فراموش شده‏ام.
    دكتر فكر مى‏كنم يه چيزى گفت. اما مطمئن نيستم.
    كلاينمن نگاه كن. چرا ما با همديگه كشيك نمى‏ديم؟ اگر مشكلى پيش بياد...
    دكتر من مى‏تونم يه راه كوتاهو همراه تو بيام. اما بعدى كار ديگه‏اى دارم.
    كلاينمن خنده داره كه آدم نصف شبى يه دكتر رو ببينه... مى‏دونم كه از معاينه‏ى مريض در منزل چقدر بدتون مياد. ها، ها، ها، ها (صداى خنده نيست) شب خيلى سرديه... (سكوت) تو، تو فكر مى‏كنى كه ما امشب اونو شناسايى مى‏كنيم؟ (سكوت) تصور مى‏كنم كه در اجراى نقشه نقش مهمى دارى؟ مى‏دونى؟ من هنوز نقش خودم رو نمى‏دونم.
    دكتر من صرفاً به مسايل علمى علاقه دارم.
    كلاينمن مطمئنم.
    دكتر اينجا شانسى هست كه آدم، طبيعت ديوانگى اون رو بفهمه. چرا اون اونجوريه كه هست؟ چه چيزى آدمو بطرف چنين رفتارهاى ضداجتماعى مى‏كشونه؟ آيا اون از نظرهاى ديگه هم غير طبيعيه؟ گاهى همون كشش‏هايى كه يك ديوانه رو به قتل وادار مى‏كنه، باعث پيدايش خلاقيت هنرى در اون مى‏شه. اين پديده بسيار پيچيده ايست. همينطور دلم مى‏خواد بدونم كه آيا اون از بدو تولد ديوونه بوده يا علت ديوونگيش بيمارى، حادثه‏ى منجر به ضايعه مغزى يا ازدياد فشارهاى عصبى بوده. ميليونها واقعيت هست كه بايد كشف بشه. مثلاً: چرا اون براى بيان كشش‏هاى خودش از وسيله‏ى قتل استفاده مى‏كنه؟ آيا اون اين كار رو به اراده‏ى خودش انجام مى‏ده يا تصور مى‏كنه كه يك صداى غيبى بهش دستور مى‏ده؟ مى‏دونى يه وقتى تصور مى‏شد كه ديوونه‏ها از عالم بالا الهام مى‏گيرن. همه‏ى اينها لااقل براى ضبط در پرونده، ارزش آزمايش شدن دارن.
    كلاينمن مطمئناً، ولى اول بايد دستگيرش كنيم.
    دكتر آره كلاينمن. اگه دست من بود، من اونو بدقت مطالعه مى‏كردم. اونو تا آخرين كروموزومش تشريح و تجزيه مى‏كردم. دلم مى‏خواد تمام سلول‏هاشو بذارم زير ميكروسكوپ. ببينم از چى تشكيل شده. مى‏خوام ترشحاتش رو آزمايش كنم. خونش رو تجزيه كنم. از مغزش نمونه‏بردارى كنم، تا اينكه بالاخره دقيقاً و از جنبه‏هاى مختلف بتونم اونو شناسايى كنم.
    كلاينمن تو اصلاً مى‏تونى واقعاً يك نفر رو بشناسى؟ منظورم اينك كه بشناسيش نه ايكه درباره‏اش چيزهايى بدونى. منظورم شناخت عمليه، مى‏دونى منظورم از شناختن يك نفر چيه؟ شناختن. واقعاً شناختن. دانستن، شناختن. شناختن.
    دكتر كلاينمن. تو يك ابلهى.
    كلاينمن تو مى‏فهمى من چى مى‏گم؟
    دكتر تو كار خودتو بكن! منم كار خودمو مى‏كنم.
    كلاينمن من نمى‏دونم كارم چيه؟
    دكتر پس ديگه انتقاد نكن.
    كلاينمن كى انتقاد مى‏كنه؟ (فريادى شنيده مى‏شود. آنها گوش بزنگ مى‏شوند) چى بود؟
    دكتر تو، پشت سرمون صداى پا مى‏شنوى؟
    كلاينمن من از وقتى هشت سالم بود، از پشت سر صداى پا مى‏شنيدم. (مجدداً صداى فرياد مى‏آيد)
    دكتر يه نفر داره مياد.
    كلاينمن شايد اون از اينكه بخوان تجزيه‏اش بكنن خوشش نيومده.
    دكتر كلاينمن، تو بهتره از اينجا برى.
    كلاينمن با كمال ميل.
    دكتر زود! از اينطرف!
    (صداى پاى سنگينى كه نزديك مى‏شود)
    كلاينمن اون كوچه بن‏بسته.
    دكتر من مى‏دونم چيكار دارم مى‏كنم.
    كلاينمن آره، ولى اينجورى ما توى تله مى‏افتيم و كشته مى‏شيم!
    دكتر با من جروبحث مى‏كنى؟ من يك دكترم.
    كلاينمن ولى من اين كوچه رو مى‏شناسم، بن‏بسته. راه در رو نداره!
    دكتر خداحافظ كلاينمن، هر كارى دلت مى‏خواد بكن!
    (دوان دوان به داخل كوچه بن‏بست مى‏رود)
    كلاينمن (پشت سر او صدا مى‏زند) صبر كن، متأسفم! (صداى نزديك شدن يك نفر) من بايد آرام باشم! من مى‏دوم يا قايم مى‏شم؟ نه، بايد هم بدوم و هم قايم بشم! (مى‏دود و با يك زن سينه به سينه مى‏شود) اووف!
    جينا اوه!
    كلاينمن تو كى هستى؟
    جينا تو كى هستى؟
    كلاينمن اسم من كلاينمنه. تو صداى فرياد نشنيدى؟
    جينا چرا شنيدم و ترسيدم. اما نمى‏دونم صدا از كجا مياد.
    كلاينمن مهم نيست. نكته‏ى اصلى اينه كه اون صداى جيغ بود و جيغ كشيدن هيچوقت خوب نيست.
    جينا من ترسيده‏ام.
    كلاينمن بيا از اينجا بريم!
    جينا من نمى‏تونم زياد دور بشم. يه كارى دارم كه بايد انجام بدم.
    كلاينمن تو هم توى نقشه‏اى؟
    جينا تو نيستى؟
    كلاينمن هنوز نه. فكر هم نمى‏كنم كه بالاخره بفهمم چيكار بايد بكنم. تو اتفاقاً چيزى درباره‏ى نقش من نشنيدى؟
    جينا تو كلاينمن هستى.
    كلاينمن دقيقاً.
    جينا يه چيزى درباره‏ى يك كلاينمن آدمى شنيده‏ام. اما يادم نمياد كه چى شنيدم.
    كلاينمن مى‏دونى «هكر» كجاست؟
    جينا «هكر» كشته شده.
    كلاينمن چى؟!
    جينا فكر مى‏كنم كه «هكر» بود.
    كلاينمن «هكر» مرده؟
    جينا مطمئن نيستند گفتند: «هكر»، يا يكى ديگه.
    كلاينمن هيچكس درباره‏ى هيچ چيز مطمئن نيست! هيچكس هيچى نمى‏دونه! اين يه نقشه است! ما داريم مثل مگس مى‏افتيم!
    جينا شايد هم «هكر» نبود.
    كلاينمن بيا از اينجا بريم. من از جاى اصلى‏ام دور شده‏ام، و احتمالاً اونها دارند دنبالم مى‏گردند. با اين شانسى كه من دارم اگه نقشه شكست بخوره اونها تقصيرها رو بگردن من مى‏اندازن.
    جينا يادم نمياد كه كى مرده. «هكر» يا «ماكسول».
    كلاينمن من حقيقتو بهت مى‏گم. قضيه مشكله. راستى يه زن جوان مثل تو توى خيابون چيكار مى‏كنه؟ اين يك كار مردونه است.
    جينا من شبها به خيابون عادت دارم.
    كلاينمن اه؟
    جينا خب، من يه روسپى هستم.
    كلاينمن شوخى مى‏كنى. من تا حالا روسپى نديده بودم... فكر مى‏كردم شماها بايد بلند قدتر باشيد.
    جينا من تو رو ناراحت نكردم. كردم؟
    كلاينمن راستشو بخواى من خيلى دهاتى هستم.
    جينا اه؟
    كلاينمن من حتى هيچوقت تا اين ساعت شب بيدار نبودم. منظورم اينه كه هرگز. آخه الآن نصف شبه. من اگر مريض نباشم معمولاً در اين ساعت مثل يك بچه خوابيده‏ام.
    جينا عوضش امشب كه آسمون هم صافه بيرون آمدى.
    كلاينمن آره.
    جينا ميشه ستاره‏ها رو ديد.
    كلاينمن درواقع، من خيلى عصبى هستم. ترجيح مى‏دادم كه توى خونه توى رختخواب باشم. شب يه خورده غيرطبيعيه. همه‏ى مغازه‏ها بسته‏اند. ترافيك نيست. مى‏تونى هر جورى دلت بخواد راه برى... هيچكى جلوتو نمى‏گيره.
    جينا خب، اين خوبه. مگه نه؟
    كلاينمن ئه... يه خورده مسخره است. تمدنى در كار نيست. من مى‏تونم لباسم رو در بيارم و لخت توى خيابون اصلى بدوم.
    جينا اوهو.
    كلاينمن منظورم اينه كه من اين كارو نمى‏كنم. اما ميشه كه بكنم.
    جينا از نظر من شهر در شب خيلى تاريك و سرد و خاليه. در فضاى خارج از جو زمين هم بايد همينطور باشه.
    كلاينمن من هيچوقت به فضا علاقه‏يى نداشتم.
    جينا اما تو در فضا هستى... ما در فضا فقط يك توپ گرد كوچيك هستيم... نميشه گفت كدوم طرف بالا است.
    كلاينمن فكر مى‏كنى اين خونه؟ من آدمى هستم كه هميشه دلم مى‏خواد بدونم كه بالا كدوم وره، پائين كدوم وره و دستشويى كجاست.
    جينا فكر مى‏كنى در يكى از اون بيليونها ستاره، حيات وجود داشته باشه؟
    كلاينمن من شخصاً نمى‏دونم. فقط شنيدم كه ممكنه در مريخ حيات وجود داشته باشه اما كسى كه اينو بمن گفت، خرازى‏فروش بود.
    جينا و همه ستارگان ابدى هستند.
    كلاينمن چطور مى‏تونه هميشگى باشه؟ دير يا زود بايد بايسته. خوب؟ منظورم اينه كه دير يا زود بايد تموم بشه. بايد يه ديوارى چيزى وجود داشته باشه. البته اگه بخواهيم منطقى باشيم.
    جينا منظورت اينه كه جهان محدوده؟
    كلاينمن من اصلاً چيزى نمى‏گم. نمى‏خوام توى اين بحث‏ها درگير بشم. من فقط مى‏خوام بدونم كه قراره چه كارى انجام بدم؟
    جينا (به آسمان اشاره مى‏كند) اونجا مى‏تونى «مشترى» رو ببينى... اون «جوزا»ست. اون ستاره‏ى زحله.
    كلاينمن ستاره‏هاى «جوزا» رو كجا مى‏بينى؟ بنظر شبيه نميان.
    جينا اون ستاره‏ى كوچيكو نيگا كن... تك و تنهاست. به سختى ميشه ديدش.
    كلاينمن مى‏دونى چقدر بايد دور باشه؟ حتى از گفتنش هم متنفرم.
    جينا ما داريم نورى رو مى‏بينيم كه ميليونها سال پيش، از اون ستاره تابيده. اما نور تازه حالا بما مى‏رسه.
    كلاينمن منظورت رو مى‏فهمم.
    جينا مى‏دونستى كه نور در هر ثانيه 186000 مايل مسافت رو طى مى‏كنه؟
    كلاينمن اگه از من مى‏پرسى بايد بگم كه سرعتش خيلى زياده. من دلم مى‏خواد كه از يه چيزى لذت ببرم. اما وقت فراغت ندارم.
    جينا تا اونجايى كه ما مى‏دونيم. اين ستاره ميليونها سال پيش ناپديد شده اما نورش اين مسافت رو هر ثانيه 186000 مايل راه اومده تا به ما رسيده.
    كلاينمن يعنى اون ستاره ممكنه الآن اونجا نباشه؟
    جينا درسته.
    كلاينمن عجيبه، چون اگه من يه چيزى رو با چشمام ببينم، دلم مى‏خواد فكر كنم كه حتماً چنين چيزى وجود داره. منظورم اينه كه اگه حرف تو راسته، ميشه كه همه‏شون همينطور باشن. ميشه كه همه‏شون سوخته باشن. فقط خبرها دير به ما مى‏رسه.
    جينا كلاينمن، كى مى‏دونه چى واقعيه؟
    كلاينمن چيز واقعى، چيزيه كه ميشه با دست لمسش كرد.
    جينا اوه؟ (كلاينمن او را مى‏بوسد. او عكس‏العمل صميمانه‏يى نشان مى‏دهد) اين ميشه شيش دلار لطفاً.
    كلاينمن براى چى؟
    جينا تو يه كمى تفريح كردى. مگه نه؟
    كلاينمن يه كمى، بله...
    جينا خب، من سر كارم هستم.
    كلاينمن آره، اما شيش دلار براى يه ماچ كوچيك. با شيش دلار من مى‏تونم يه شال گردن بخرم.
    جينا خيله خب، پنج دلار بده.
    كلاينمن تو هيچوقت مجانى ماچ نمى‏دى؟
    جينا كلاينمن، اين كار منه. وگرنه براى لذت، من زنها رو مى‏بوسم.
    كلاينمن زنها؟ چه شباهتى؟... منهم همينطور.
    جينا من بايد برم.
    كلاينمن قصد نداشتم كه بهت توهين كنم (مكث).
    جينا مى‏دونم. من بايد برم.
    كلاينمن از خودت مواظبت مى‏كنى؟
    جينا من بايد وظيفه‏مو انجام بدم. موفق باشى. اميدوارم بالاخره بفهمى كه قراره چيكار بكنى.
    كلاينمن (پشت سرش صدا مى‏كند) قصد نداشتم باهات مثل يك حيوون رفتار كنم. من يكى از بهترين آدمهايى هستم كه خودم مى‏شناسم. (صداى پاى زن محو مى‏شود و مرد تنها مى‏ماند) خب، ديگه گندش درآمده. من ديگه برمى‏گردم خونه. فوقش فردا ميان مى‏پرسن كه كجا بودم. اونها مى‏گن نقشه خراب شد و تقصير تو هم بود كه خراب شد. فرقش چيه؟ بالاخره يه راهى پيدا مى‏كنند. اونها يه كسى رو احتياج دارن كه تقصيرها رو بذارن گردنش. احتمالاً نقش من هم همينه. هر وقت يه كارى خراب مى‏شه تقصيرها رو گردن من ميندازن. من (زمزمه‏يى مى‏شنود) چى؟ كيه؟!
    دكتر (در حاليكه زخمى مرگبار خورده است به داخل صحنه مى‏خزد) كلاينمن.
    كلاينمن دكتر!
    دكتر من دارم مى‏ميرم.
    كلاينمن من يه دكتر خبر مى‏كنم.
    دكتر من خودم يه دكترم.
    كلاينمن تو؟ اما تو يه دكتر در حال مرگى.
    دكتر دير شده (مكث) منو غافلگير كرد... اوه... راه فرارى نبود.
    كلاينمن كمك! كمك! زود يه نفر بياد.
    دكتر كلاينمن زر نزن... مگه مى‏خواى قاتل پيدات كنه؟
    كلاينمن گوش كن، من ديگه اهميتى نمى‏دم! كمك! (بعد فكر مى‏كند كه ممكن است قاتل او را پيدا كند. بنابراين صدايش را پائين مى‏آورد) كمك... اون كيه؟ خوب نگاهش كردى؟
    دكتر نه فقط يكدفعه يه ضربه‏اى از پشت سر بهم وارد شد.
    كلاينمن خيلى بده. اون از جلو بهت حمله نكرد. وگرنه مى‏تونستى ببينى‏اش.
    دكتر كلاينمن، من دارم مى‏ميرم.
    كلاينمن اين يه مسأله شخصى نيست.
    دكتر اين ديگه چه حرف احمقانه‏اى است كه مى‏زنى؟
    كلاينمن چى مى‏تونم بگم؟ من فقط سعى مى‏كنم باهات حرف بزنم.
    (يك مرد دوان دوان سر مى‏رسد)
    مرد چى شده؟ كسى كمك مى‏خواست؟
    كلاينمن دكتر داره مى‏ميره... كمك بيار... صبر كن! تو چيزى درباره‏ى من شنيده‏اى؟
    مرد تو كى هستى؟
    كلاينمن كلاينمن.
    مرد كلاينمن... كلاينمن... آره، يه چيزايى شنيده‏ام... اونها دارن دنبال تو مى‏گردن... مسأله مهميه...
    كلاينمن كى دنبال من مى‏گرده؟
    مرد يه چيزى درباره‏ى مأموريت تو بود.
    كلاينمن حرفتو بزن.
    مرد بهشون مى‏گم كه تو رو ديدم.
    (دوان دوان مى‏رود)
    دكتر كلاينمن، تو به تناسخ ارواح معتقدى؟
    كلاينمن تناسخ ديگه چيه؟
    دكتر تناسخ (مكث) يعنى اينكه روح آدم پس از مرگ در جسم يه چيز ديگه حلول مى‏كنه.
    كلاينمن مثل چى؟
    دكتر ئه... اوه... توى يه چيز زنده‏ى ديگه...
    كلاينمن منظورت چيه؟ مثلاً يه حيوون؟
    دكتر آره.
    كلاينمن منظورت اينه كه ممكنه روح تو در جسم يك قورباغه حلول كنه؟
    دكتر فراموش كن كلاينمن. من اصلاً چيزى نگفتم.
    كلاينمن گوش كن، هر چيزى ممكنه. اما باور كردنش سخته كه رئيس يك كمپانى مهم، روحش در جسم يك شمپانزه حلول كنه.
    دكتر دنيا جلوى چشمم تيره و تار مى‏شه.
    كلاينمن نگاه كن. چرا بهم نمى‏گى كه مأموريت تو در اين نقشه چيه؟ من هنوز متوجه‏ى مأموريت خودم نشدم. حالا كه تو دارى از رده خارج مى‏شى، من مى‏تونم كار تو رو ادامه بدم.
    دكتر مأموريت من بدرد تو نمى‏خورده. من تنها كسى بودم كه از عهده‏اش برمى‏آمدم.
    كلاينمن بخاطر خدا حرف بزن. من اصلاً نمى‏دونم ما تشكيلات منظمى داريم يا توى يك تشكيلات نامنظم فعاليت مى‏كنيم.
    دكتر كلاينمن، باعث شكست ما نشو. ما بتو احتياج داريم.
    (مى‏ميرد).
    كلاينمن دكتر؟ دكتر؟ اوه خداى من... من چيكار بايد بكنم؟ بدرك، من مى‏رم خونه! بذار همه‏شون تمام شب اينور اونور بگردن. اوج فصل فروشه. هيچكس به من هيچى نمى‏گه. فقط نمى‏خوام كه همه‏ى تقصيرها رو به گردن من بندازن. خب، اصلاً چرا بايد گردن من بندازن؟ بمحض اينكه اونها خواستن، من اومدم. اما اونها مأموريتى براى من نداشتن.
    (يك پاسبان با مردى كه براى آوردن كمك رفته بود وارد صحنه مى‏شوند)
    مرد مرد مشرف به موت اينجاست؟
    كلاينمن من دارم مى‏ميرم.
    پاسبان تو؟ اون چطور؟
    كلاينمن اون كه مرده!
    پاسبان تو باهاش دوست بودى؟
    كلاينمن اون لوزتين منو عمل كرده.
    (پاسبان زانو مى‏زند تا جسد را معاينه كند).
    مرد من يك بار مرده بودم.
    كلاينمن ببخشيد؟
    مرد مرده، من مرده بودم. در زمان جنگ. زخمى شده بودم. روى تخت عمل دراز كشيده بودم. دكتر عرق مى‏ريخت كه زندگى منو نجات بده. ناگهان قلبم از كار ايستاد. و من مردم. كار تمام شد. يكى از اونها كه حضور ذهن بيشترى داشت قلبم رو ماساژ داد. بعد قلبم شروع به تپش كرد و من زنده شدم اما از نظر رسمى، براى يك لحظه‏ى كوتاه من مرده بودم... از نظر علمى هم مرده بودم (مكث)... اما اين قضيه مال خيلى وقت پيشه. با اين حال هر وقت من يه مرده مى‏بينم. خوب حالش رو درك مى‏كنم.
    كلاينمن خب؟ مردن چطورى بود؟
    مرد چى؟
    كلاينمن مردن. چيزى هم ديدى؟
    مرد نه... هيچى.
    كلاينمن عالم پس از مرگ رو به ياد نميارى؟
    مرد نه.
    كلاينمن اسم من به گوشت نخورد؟
    مرد هيچى، كلاينمن، بعد از مردن هيچ خبرى نبود.
    كلاينمن من نمى‏خوام برم. هنوز نه. حالا نه. دلم نمى‏خواد اونچه كه بر سر اون اومده سر من بياد. آدمو گير ميندازن، ضربه مى‏زنن... حتماً بقيه رو هم كشته... حتى هكر رو... اون ديوونه همه رو كشته.
    مرد «هكر» به دست ديوونه‏هه كشته نشده.
    كلاينمن نه؟
    مرد توطئه‏كنندگان بهش سوءقصد كردند.
    كلاينمن توطئه‏كنندگان؟
    مرد از يه جناح ديگه.
    كلاينمن كدوم جناح؟
    مرد مگه درباره‏ى جناح ديگه چيزى نمى‏دونى؟
    كلاينمن من هيچى نمى‏دونم. من توى شب گم شده‏ام.
    مرد آدماى مشخصى هستن. «شپرد» و «ويليز». اونها هميشه با روش «هكر» مخالف بودند.
    كلاينمن چى؟
    مرد خب، «هكر» به نتيجه‏ى قطعى نرسيده بود.
    كلاينمن خب پليس هم به نتيجه نرسيده بود.
    پاسبان (بلند مى‏شود).اگه شخصى‏ها خودشان رو كنار بكشن، ما حتماً به نتيجه مى‏رسيم.
    كلاينمن من فكر كردم تو كمك مى‏خواهى.
    پاسبان كمك بله، اما نه سر درگمى و شوك. اما نگران نباش. ما دو تا سر نخ بدست آورديم و كامپيوترهاى ما هم مشغول فعاليت‏اند. اين كامپيوترها، بهترين مغزهاى الكترونيكى‏اند. غيرقابل اشتباه. بايد ديد تا كى مى‏تونه از دست كامپيوترها فرار كن. (زانو مى‏زند)
    كلاينمن خب، پس «هكر» رو كى كشت؟
    پاسبان يه جناحى هست كه مخالف «هكر».
    كلاينمن كى؟ «شپرد» و «ويليز»؟
    پاسبان خيلى‏ها طرف اونهان، باور كن. حتى شنيده‏ام كه گروهى هم از اين گروه جديد انشعاب كرده.
    كلاينمن يه جناح ديگه؟
    پاسبان آره. اونهم با كلى نقشه‏ى جديد براى دستگيرى اون ديوونه. اين همون چيزيه كه ما بهش احتياج داريم. مگه نه؟ فكرهاى مختلف. اگه يه نقشه شكست بخوره، باز يه نقشه‏ى ديگه هست. اين طبيعيه شايدم تو با نقشه‏هاى جديد مخالفى؟
    كلاينمن من؟ نه... اما اونها «هكر» رو كشتن.
    مرد براى اينكه بهشون اجازه‏ى پيشروى نمى‏داد. بخاطر دگماتيزمش كه مى‏گفت فقط نقشه‏ى خودش بدرد مى‏خوره. در حاليكه هيچ اتفاقى نمى‏افتاد.
    كلاينمن پس حالا چندين نقشه داريم. نه؟
    مرد درسته. و من اميدوارم كه تو سرسپرده نقشه‏ى «هكر» نباشى. هرچند كه هنوز خيلى‏ها سرسپرده‏اش هستن.
    كلاينمن من حتى نقشه‏ى «هكر» رو نمى‏دونم.
    مرد خوبه. پس ممكنه براى ما مفيد باشى.
    كلاينمن «ما» يعنى كى؟
    مرد خودتو به نفهمى نزن.
    كلاينمن كى خودشو به نفهمى مى‏زنه؟
    مرد زود باش.
    كلاينمن نه. من نمى‏دونم كى به كيه.
    مرد (روى كلاينمن چاقو مى‏كشد) زندگى مردم در خطره. اونوقت تو احمق دارى زر مى‏زنى. تصميمت رو بگير.
    كلاينمن ئه... سركار... پليس مخفى...
    پاسبان حالا تو كمك مى‏خواهى. اما هفته‏ى پيش مى‏گفتى ما احمقيم چونكه نتونسته بوديم قاتلو دستگير كنيم.
    كلاينمن من هيچوقت انتقاد نكردم.
    مرد كرم خاكى، تصميم بگير.
    پاسبان هيچكى ككش نمى‏گزه كه ما بيست و چهار ساعته كار مى‏كنيم. تمام مدت احمق‏هايى هستن كه اعتراف مى‏كنن قاتل اونها هستن و تقاضاى مجازات دارن.
    مرد بهترين كار اينه كه سر تو ببرم. شل و ول.
    كلاينمن من براى ملحق شدن به شما حاضرم. فقط بگو كه چيكار بايد بكنم.
    مرد تو با «هكر»ى يا با ما؟
    كلاينمن «هكر» مرده.
    مرد او پيروانى داره. يا شايد هم مى‏خواهى به يكى از گروه‏هاى منشعب ملحق بشى. ها؟
    كلاينمن اگه يكى به من بگه كه هر گروهى طرفدار چه عقيده‏ايه، شايد. مى‏دونى منظورم چيه؟ من هرگز نقشه‏ى «هكر» رو نفهميدم... نقشه‏ى تو رو هم نمى‏دونم. درباره‏ى گروه‏هاى انشعابى هم هيچى نمى‏دونم.
    مرد جك؟ اين همونى نيست كه هيچى نمى‏دونه؟
    پاسبان آره. اما موقع عمليات همه‏چى بهش گفته مى‏شه. تو منو مريض مى‏كنى.
    (اعضاى گروه «هكر» وارد صحنه مى‏شوند)
    هانك تو اينجايى كلاينمن؟ تا حالا كجا بودى؟
    كلاينمن من كجا بودم؟ شما خودتون كجا بودين؟
    سام درست موقعى كه بهت احتياج داشتيم غيبت زد.
    كلاينمن هيچكس يك كلمه به من نگفت.
    مرد كلاينمن حالا با «ما» است.
    جان اين راسته، كلاينمن؟
    كلاينمن چى راسته؟ من ديگه نمى‏دونم چى راسته چى راست نيست.
    (چندين مرد وارد مى‏شوند. آنها اعضاى يك گروه مخالف‏اند)
    بيل هى فرانك، اين بچه‏ها واسه شما مشكلى ايجاد كردن؟
    فرانك نه. اگه بخواهند هم نمى‏تونند.
    ال نه؟
    فرانك نه.
    ال اگه شماها سرجاتون بودين، تا حالا گرفته بوديمش.
    فرانك ما با «هكر» موافق نبوديم. نقشه‏اش بدرد نمى‏خورد.
    دان آره ما قاتلو مى‏گيريمش! واگذارش كنين به ما.
    جان ما هيچى رو به شما واگذار نمى‏كنيم. بريم كلاينمن.
    فرانك شما باهاشون درگير نمى‏شين، مگه نه؟
    كلاينمن من؟ من بى‏طرفم. هركى نقشه‏ى بهترى داره، حتماً بهتره.
    هنرى بى‏طرفى وجود نداره كلاينمن.
    مرد يا ما يا اونها.
    كلاينمن وقتى حق انتخابى ندارم، چطور مى‏تونم انتخاب كنم؟ يكى‏اش سيبه و يكى ديگه‏اش هلو؟ يا هر دوتاش نارنگى‏اند؟
    فرانك بذار همين حالا بكشيمش.
    سام قرار نيست بازهم آدم بكشيد.
    فرانك نه؟
    سام نه. وقتى اون ديوونه‏هه رو بگيريم. يكى بايد گناه قتل «هكر» رو به گردن بگيره.
    كلاينمن همين حالا كه ما ايستاده‏ايم و بحث مى‏كنيم، ممكنه ديوونه‏هه مشغول كشتن يه نفر باشه. هدف ما همكاريه.
    سام اينو به اونها بگو.
    فرانك اسم اين بازى «نتيجه» است.
    دان حالا بذار مواظب اون والدالزناها باشيم. در غير اينصورت اونها سر راهمونو مى‏گيرن و سر درگم‏مون مى‏كنن.
    ال فقط سعى كن.
    بيل ما يه كارى مى‏كنيم بيشتر از سعى.
    (چاقوها و پنجه بكس‏ها را بيرون مى‏آورند)
    كلاينمن بچه‏ها (مكث) پسرها (مكث)
    فرانك حالا انتخاب كن كلاينمن. اين لحظه‏ى انتخابه!
    هنرى بهتره درست انتخاب كنى كلاينمن. فقط يه برنده در اين بازى هست.
    كلاينمن ما همديگه رو مى‏كشيم و قاتل آزاد مى‏مونه. نمى‏بينين... اونها نمى‏بينن.
    (دعوا شروع مى‏شود. ناگهان همه مى‏ايستند و نگاه مى‏كنند. يك دسته‏ى خرافاتى وارد مى‏شوند «دستيار» رهبر آنهاست).
    دستيار قاتل! ما ديوونه رو شناسايى كرديم!
    (دعوا متوقف مى‏شود. همه زمزمه مى‏كنند؛ «چه خبره». يك گروه بهمراه «هانس اسپيرو» كندر مى‏سوزانند و دود مى‏كنند).
    پاسبان اين «اسپيرو» است كه تله‏پاتى بلده. ما اونو وارد نقشه كرده‏ايم. اون بصيرت داره. بهش الهام مى‏شه.
    كلاينمن واقعاً؟ پس بايد بدردمون بخوره.
    پاسبان اون براى ديگران مشكلات جنائى رو حل كرده. فقط احتياج داره يه چيزى دود كنه. او در مركز پليس فكر منو خوند. اون مى‏دونست كه من با كى توى رختخواب رفته بودم.
    كلاينمن با زنت.
    پاسبان (پس از يك نگاه چپ چپ به كلاينمن) بچه‏ها نگاهش كنين. قدرت خارق‏العاده‏ى مادرزادى داره.
    دستيار آقاى اسپيروى با بصيرت در آستانه كشف قاتله. لطفاً راه رو باز كنيد. (اسپيرو، دودكنان پيش مى‏آيد) آقاى اسپيرو مى‏خواد به شما دود بده،
    كلاينمن به من؟
    دستيار بله.
    كلاينمن من نمى‏خواهم بهم دود بدن.
    فرانك چى رو مى‏خواى خفه كنى؟
    (بقيه هم تأييد مى‏كنند)
    كلاينمن هيچى. اما اين منو عصبى مى‏كنه.
    پاسبان برو جلو، دود بده.
    (اسپيرو دود مى‏كند. كلاينمن ناراحت است)
    كلاينمن اون چيكار داره مى‏كنه؟ من چيزى رو مخفى نكرده‏ام. با اين كار فقط ژاكت من بوى كافور مى‏گيره. خب؟ حالا ممكنه ديگه به من دود ندى؟ اين كار منو عصبى مى‏كنه.
    ال عصبى مى‏كنه كلاينمن؟
    كلاينمن من هيچوقت دوست نداشته‏ام دود بگيرم. («اسپيرو» شديدتر دود مى‏كند) موضوع چيه؟ شماها به چى نگاه مى‏كنين؟ چى؟ اوه، مى‏دونم. من روى شلوارم يه خورده سس سالاد ريخته‏ام. واسه‏ى همين بوى بد مى‏ده (مكث) زياد وحشتناك نيست... سس استيك «ويلتون هاوس» بود... من استيك دوست دارم... نه اينكه آبدار باشه. خب اشتباه كردم. مى‏خواستم بگم نه اينكه خام باشه... مى‏دونى، آدم دستور استيك آبدار مى‏ده، اونوقت براى گوشت سرخ كرده ميارن...
    اسپيرو اين مرد قاتله.
    كلاينمن چى؟
    پاسبان كلاينمن؟
    اسپيرو بله، كلاينمن.
    پاسبان نه!
    دستيار آقاى اسپيرو يه دفعه‏ى ديگه هم موفق شد!
    كلاينمن شما درباره‏ى چى صحبت مى‏كنين؟ مى‏دونين راجع به چى دارين صحبت مى‏كنين؟
    اسپيرو گناهكار اينجاست.
    كلاينمن تو احمقى. اسپيرو... اين يارو ديوانه است.
    هنرى خوب، كلاينمن، پس همه‏اش كار تو بود؟
    فرانك (با فرياد) هنرى (مكث) اينجا! اينجا! ما انداختيمش توى تله!
    كلاينمن چيكار مى‏كنين؟!
    اسپيرو شكى نيست. خودشه.
    بيل كلاينمن، چرا اين كارها رو كردى؟
    كلاينمن چه كارهايى؟ شما مى‏خواهيد حرف اين يارو رو باور كنين؟ اونهم با دود دادن و بو دادن من؟
    دستيار قدرت فوق‏طبيعى آقاى اسپيرو هرگز اشتباه نكرده.
    كلاينمن اين يارو حقه‏بازه. مگه با بو دادن چيكار مى‏شه كرد؟!
    سام پس قاتل، كلاينمنه.
    كلاينمن نه رفقا، شما همه‏تون منو مى‏شناسين!
    جان كلاينمن، چرا اين كار رو كردى؟
    فرانك آره، بگو.
    ال چونكه احمقه. يه چيزايى توى سرشه.
    كلاينمن من احمقم؟ نگاه كن ببين چه جورى لباس پوشيده‏ام!
    هنرى ازش انتظار حرف با معنى نداشته باشين. مغز نداره.
    بيل آدم ديوونه همينجوريه ديگه. اونها از همه نظر منطقى‏اند، غير از يك نظر (مكث). نقطه ضعفشون، ديوونگى شونه.
    سام و كلاينمن هم هميشه خيلى منطقيه.
    هنرى خيلى منطقى!
    كلاينمن اين يه شوخيه، نه؟ چونكه اگه شوخى نباشه، من دلم مى‏خواد بشينم گريه كنم.
    اسپيرو يك‏بار ديگر خدا را شكر مى‏كنم كه اين نبوغ برجسته را در من بوديعه نهاد.
    جان بياين همين الآن ببنديمش!
    (همه موافقت مى‏كنند)
    كلاينمن به من نزديك نشين. من از طناب خوشم نمياد.
    جينا سعى كرد به من حمله كنه! ناگهان منو گرفت.
    كلاينمن من بهت شيش دلار دادم!
    (آنها او را مى‏گيرند)
    بيل من يه كم طناب دارم.
    كلاينمن چيكار مى‏خواى بكنى؟
    فرانك مى‏خواهيم يكبار براى هميشه اين شهر رو امن كنيم.
    كلاينمن شما دارين منو اشتباهى اعدام مى‏كنين. من حتى يه پشه رو هم اذيت نمى‏كنم... خيله خب، شايد يه پشه رو اذيت كنم...
    پاسبان ما نمى‏تونيم بدون محاكمه اعدامش كنيم.
    كلاينمن البته كه نه. من حقوق مشخصى دارم.
    ال قربانى‏هات چطور، حقى داشتن؟ ها؟
    كلاينمن كدوم قربانى‏ها؟ من وكيل‏مو مى‏خوام! مى‏شنوين؟ من وكيل‏مو مى‏خوام! من حتى يه وكيل ندارم!
    پاسبان چطور از خودت دفاع مى‏كنى، كلاينمن؟
    كلاينمن من گناهكار نيستم! بكلى بيگناهم! من نه حالا و نه هرگز قاتل و آدمكش نبودم. آدمكشى حتى باندازه‏ى يك سرگرمى هم برام جالب نيست.
    هنرى براى دستگيرى قاتل چه كمكى كردى؟
    كلاينمن منظورت اون نقشه است. هيچكس چيزى درباره‏اش به من نگفت.
    جان فكر نمى‏كنى اين مسؤوليت تو بود كه بخاطر خودت نقشه رو بفهمى؟
    كلاينمن چطورى؟ هر وقت مى‏پرسيدم با رقص و آواز جوانم رو مى‏دادند.
    ال اين مسؤوليت توئه كلاينمن.
    فرانك درسته. اونطورى هم نيست كه فقط يه نقشه بوده باشه.
    بيل بله، چون ما يه نقشه ديگه رو پيشنهاد كرديم.
    دان تازه نقشه‏هاى ديگه‏اى هم بود. مى‏تونستى وارد يكيش بشى.
    سام بخاطر همين بود كه نمى‏تونستى انتخاب كنى؟ چون اصلاً نمى‏خواستى انتخابى بكنى؟ نه؟
    كلاينمن چى رو انتخاب كنم؟ نقشه رو بمن بگين. بذارين بهتون كمك كنم. از من استفاده كنين.
    پاسبان ديگه يه خورده دير شده.
    هنرى كلاينمن تو محاكمه و محكوم شدى. تو اعدام مى‏شى. بعنوان آخرين دفاع حرفى دارى؟
    كلاينمن بله. من ترجيح مى‏دم كه دارم نزنن.
    هنرى متأسفم، كلاينمن. كارى از دست ما برنمياد.
    ايب (با عجله وارد مى‏شود) زود (مكث) زود بيائيد!
    جان چه خبره؟
    ايب ما قاتلو پشت انبار توى تله انداختيم.
    ال اين غيرممكنه. كلاينمن قاتله.
    ايب نه. اون موقع خفه كردن «اديت كاكس» غافلگير شد. اون زن قاتلو شناسايى كرد. عجله كنيد. ما به كمك همه احتياج داريم.
    سام كسيه كه مى‏شناسيمش؟
    ايب نه، يه غريبه است اما در حال فراره!
    كلاينمن ببينين! ببينين! شما همين الآن مى‏خواستين يه آدم بيگناهو اعدام كنين.
    هنرى كلاينمن ما رو ببخش.
    كلاينمن مى‏بخشم. ولى هر وقت شماها فكر تازه‏يى ندارين با يه طناب مياين سراغ من.
    اسپيرو بايد يه اشتباهى شده باشه.
    كلاينمن و تو؟ تو بايد «گرتى» باشى! (آنها همه مى‏دوند)، خوبه كه آدم بفهمه رفقاش كيان؟ من مى‏رم خونه! اين ديگه مشكل من نيست!... من خسته‏ام. سردمه... يه شب... حالا من كجا هستم؟... بچه‏ها اين حس جهت‏يابى من صنار هم نمى‏ارزه... نه، اين درست نيست... من بايد يه خورده استراحت كنم. (مكث)، بار و بنديل منو بگيرين... من از ترس يه خورده مريض شدم... (صدايى مى‏آيد) اوه خداى من... اين ديگه چيه؟
    ديوانه كلاينمن؟
    كلاينمن تو كى هستى؟
    ديوانه (كه شباهتى به كلاينمن دارد) قاتل، آدمكش، مى‏تونم بشينم؟ من خسته هستم.
    كلاينمن چى؟
    ديوانه همه منو تعقيب مى‏كنن... من كوچه به كوچه و خونه به خونه در حال فرارم. من تمام شهر رو زير پا گذاشتم و اونها فكر مى‏كنند كه دارم تفريح مى‏كنم.
    كلاينمن تو قاتلى؟
    ديوانه البته.
    كلاينمن من بايد از اينجا برم.
    مانياك هيجان‏زده نشو. من مسلح هستم.
    كلاينمن تو مى‏خواى منو بكشى؟
    ديوانه البته. اين تخصص منه.
    كلاينمن تو... تو ديوونه‏اى.
    ديوانه البته كه ديوانه‏ام. فكر مى‏كنى آدم عاقل هم تو كوچه‏ها دوره مى‏افته آدم مى‏كشه؟ من حتى چيزى هم ازشون نمى‏دزدم. عين حقيقته. من حتى از يكى از قربانيانم يك پنى درآمد نداشتم. حتى يك شانه از جيب كسى برنداشته‏ام.
    كلاينمن پس چرا اين كار رو مى‏كنى؟
    ديوانه چرا؟ چون ديوونه‏ام.
    كلاينمن اما بنظر نمياد كه عيبى داشته باشى.
    ديوانه از ظاهر آدم كه معلوم نمى‏شه. من يه ديوونه‏ام.
    كلاينمن آره، اما من انتظار داشتم تو يه آدم قد بلند سياه قوى هيكل باشى...
    ديوانه سينما كه نيست كلاينمن. منهم مثل تو آدمم. فكر مى‏كنى بايد دندونهام مثل دندونهاى گراز باشه؟
    كلاينمن اما تو اينهمه آدمهاى بزرگ و قوى رو كشتى... آدم‏هايى دوبرابر قد خودت...
    ديوانه معلومه. چون من از پشت حمله مى‏كنم. يا اينكه صبر مى‏كنم تا خوابشون ببره. گوش كن. من دنبال دردسر نمى‏گردم.
    كلاينمن پس چرا اين كار رو مى‏كنى؟
    ديوانه من احمقم. فكر مى‏كنى مى‏فهمم چيكار مى‏كنم؟
    كلاينمن از اين كار خوشت مياد؟
    ديوانه مسسأله‏ى دوست داشتن نيست. من فقط اين كار رو مى‏كنم.
    كلاينمن اما نمى‏فهمى كه كارت چقدر مسخره است؟
    ديوانه اگه مى‏فهميدم كه عاقل بودم.
    كلاينمن چند وقته كه اينطورى شدى؟
    ديوانه از وقتى كه يادم مياد.
    كلاينمن نميشه كمكت كرد؟
    ديوانه كى كمكم بكنه؟
    كلاينمن دكترها... كلينيك‏ها...
    ديوانه فكر مى‏كنى دكترها چيزى سرشون مى‏شه؟ من پيش دكتر رفته‏ام. آزمايش خون، عسكبردارى. اونها ديوونگى منو تشخيص نميدن. توى عكسبردارى معلوم نمى‏شه.
    كلاينمن روانپزشك‏ها چى؟ دكترهاى روانى؟
    ديوانه من سر به سرشون مى‏ذارم.
    كلاينمن ها؟
    ديوانه من پيش اونها نقش آدم عادى رو بازى مى‏كنم. اونها بمن لكه جوهر نشون مى‏دن... ازم مى‏پرسن كه از دخترها خوشم مياد يا نه. من بهشون مى‏گم: البته كه خوشم مياد.
    كلاينمن اين وحشتناكه.
    ديوانه آرزويى دارى؟
    كلاينمن تو جدى نمى‏گى!
    ديوانه مى‏خواهى خنده‏هاى ديوانه‏وار منو بشنوى؟
    كلاينمن نه. استدلال تو كله‏ات فرو نمى‏ره؟ (ديوانه، تيغه‏ى چاقوى ضامندار را باز مى‏كند) اگر از كشتن من لذت نمى‏برى، چرا منو مى‏كشى؟ اين منطقى نيست. تو مى‏تونى از وقتت براى سازندگى استفاده كنى... برو دنبال بازى گلف (مكث) يه گلف باز بشو!
    ديوانه خداحافظ كلاينمن!
    كلاينمن كمك! كمك! جنايت! (ديوانه او را مى‏زند و مى‏دود و دور مى‏شود) اووه! اووه! (عده‏ى كمى جمع مى‏شوند. مى‏شنويم: داره مى‏ميره، كلاينمن داره مى‏ميره... اون داره مى‏ميره...)
    جان كلاينمن، اون چه شكلى بود؟
    كلاينمن شبيه من بود.
    جان منظورت از «شبيه تو» چيه؟
    كلاينمن عين خودم بود.
    جان اما «جنسن» گفته كه اون شبيه «جنسنه»... بلند قد و مو طلايى... مثل سوئدى‏ها...
    كلاينمن اووه... حرف منو قبول مى‏كنى يا حرف «جنسن» رو؟
    جان خيلى خب، عصبانى نشو...
    كلاينمن خب، پس زر زيادى نزن... اون عين خودم بود...
    جان مگر اينكه استاد تغيير چهره باشه...
    كلاينمن خب، مطمئنم كه بالاخره استاد يه چيزى هست، ولى بهتره شما بچه‏ها عجله كنين.
    جان براش يه كم آب بيارين.
    كلاينمن آب مى‏خوام چيكار؟
    جان فكر كردم تشنه‏اى.
    كلاينمن مردن آدمو تشنه نمى‏كنه. مگر اينكه قبلش ماهى دودى خورده باشى؟
    جان از مردن مى‏ترسى؟
    كلاينمن مسأله اين نيست كه من از مرگ مى‏ترسم يا نه. فقط دلم مى‏خواد وقتى مرگ به سراغ من مياد، من جاى ديگه‏اى باشم.
    جان (متفكر) دير يا زود، نوبت همه‏مون مى‏شه.
    كلاينمن (هذيان مى‏گويد) همكارى كنيد... تنها دشمن ما سرنوشت است.
    جان كلاينمن بيچاره. هذيان مى‏گه.
    كلاينمن اوه... اوه... اوگگگمممففف!
    (مى‏ميرد)
    جان بيائيد. بايد نقشه بهترى طرح كنيم (مى‏روند)
    كلاينمن (كمى از جا بلند مى‏شود) راستى چه چيز ديگه، اگه بعد از مرگ زندگى‏يى در كار باشه و ما دوباره به سر جاى اولمون برگرديم، (مكث) شما منو خبر نكنين، من شما رو خبر مى‏كنم.
    (دوباره از حال مى‏رود)
    مرد (دوان دوان مى‏شود) قاتل رو كنار خطآهن ديده‏اند! بيائيد، زود باشيد!
    (همه يكى پس از ديگرى خارج مى‏شوند و صحنه تاريك مى‏شود)
    پايان‏

  6. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض

    نمي دونم الفي جان اينجا مي شه فيلم نامه هم گذاشت يا فقط نمايشنامه هاي كوچك.بگو تا بتركونم.

  7. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض تخته سياه

    محسن مخملباف

    جاده خاكي در دل كوهستان، روز:
    مرداني كه لباس كُردي به تن دارند و تخته‏هاي سياهي را بر دوش مي‏كشند از پيچ جاده كوهستاني پيدا مي‏شوند. از آن ميان يكي كه از اين پس او را «معلم اول» مي‏ناميم، با معلم ديگري درد دل مي‏كند. او شاكي است كه چرا معلم شد وحالا مجبور است براي همه عمر در جستجوي شاگرداني كه حاضر نيستند درس بخوانند آوارگي كند.
    از دور صدايي گنگ در كوه مي‏پيچد. معلم‏ها نگران مي‏شوند. صدا رفته رفته نزديك تر مي‏شود. معلم‏ها مي‎دوند و خود را زير تخته‏هاي سياه استتار مي‏كنند تا هليكوپترهايي كه از بالاي سر آن‏ها مي‏گذرند آن‏ها را نبينند. صداي هليكوپترها دور مي‏شود و صداي كلاغ جاي آن‏ها را مي‏گيرد. يكي از معلم‎ها كه از اين پس او را «معلم دوم» مي‏ناميم، از لاي تخته‏ها سر بيرون مي‏كند و به صداي كلاغ‏ها چون خود آن‏ها پاسخ مي‏دهد. كلاغ‏ها آرام شده دور مي‏شوند. معلم‏ها برمي‏خيزند و به قصد استتار تخته‏هاي سياه خود را گِل مالي مي‏كنند و راه مي‏افتند.كمي بعد راه معلم اول و دوم از ديگران جدا مي‎شود و كمي بعدتر معلم اول راهي روستا‏ها مي‏شود و معلم دوم راهي ارتفاعات مي‏شود تا شايد كساني را در ميان چوپان‏ها بيابد كه حاضر باشد كلمه‏اي بياموزد و در ازاي آن معلم‏ها را با لقمه‏اي نان سير كند.

    جادة روستايي، ساعتي بعد:
    معلم اول مي‏رود و در راه به پيرمردي برمي‏خورد كه كاه به باد مي‏دهد. معلم اول از او مي‏پرسد كه آيا پيرمرد حاضر است كلمه‏اي بياموزد؟ پيرمرد به جاي هر پاسخي نامه‏اي را به معلم اول مي‏دهد تا برايش خوانده شود. نامه به زبان عربي نوشته شده و معلم كه كُرد است از خواندن نامه عاجز است اما پيرمرد اصرار دارد تا معلم او را از آنچه در نامه نوشته شده با خبر كند كه او از حال پسر اسيرش در عراق با خبر شود. معلم اول دست آخر مجبور مي‏شود نامه را از تخيل خود بخواند تا به پيرمرد اميد داده باشد.

    روستاها، روز:
    معلم اول در كوچه‏هاي روستا مي‏گردد و براي پنجره بسته خانه‏ها آواز سر مي‏دهد و مردمي را كه صدايشان شنيده مي‏شود اما ديده نمي‏شوند به آموزش مي‏خواند و پاسخي نمي‏شنود.

    كوره راه كوهستاني، (به سمت ايران)، روز:
    معلم دوم به گروهي از نوجوانان قاچاقچي برمي‏خورد كه بار بر دوش در صفي از پي هم روانند. در پرس و جوي معلم از ايشان، معلوم مي‏شود كه آن‏ها هر روز از ايران به عراق مي‏روند تا جنس قاچاقي را به همراه بياورند و با مزد كمي كه از اين راه به دست مي‏آورند امرار معاش مي‏كنند. معلم دوم از آن‏ها مي‏پرسد كه آيا حاضرند درس بياموزند اما آن‏ها جواب منفي مي‏دهند. چرا كه خود را زير بار و در حركت مي‏بينند. معلم دوم مي‏گويد او هم حاضر است به همراه آن‏ها حركت كند و در همان حالي كه حركت مي‏كنند به آن‏ها درس بياموزد. نوجوان‏ها نمي‏پذيرند و حركت مي‏‏كنند اما چون راه باريك است براي عبور نوجوانان چاره‏اي جز اين نمي‏ماند كه معلم از جلو برود و نوجوا‏ن‏ها از پي او بروند.


    كوره راه كوهستاني، (به سمت عراق)، روز:
    معلم اول مستاصل مي‏رود كه به گروهي آواره و خسته‏تر از خود مي‎رسد. پيرمردان كه هر يك بقچه باري را بر دوش دارند، آن قدر پيرند كه بعضي از آن‏ها به كمك ديگران راه مي‏روند. در اين بين تنها يك زن با آن‏ها همراه است كه پريشان و مجنون مي‏نمايد. معلم اول مي‏كوشد تا او را به معلمي بپذيرند و او را سير كنند. اما پيرمردان مي‏گويند آن‏ها حريف شكم گرسنه خودشان هم نمي‏شوند، چه رسد به شكم گرسنه او. معلم اول در گوشه‎اي پيرمرد مريض حالي را مي‏يابد كه از درد مثانه مي‏نالد و از شاشيدن عاجز است. معلم اول به او مي‏گويد هر كمكي بخواهد به او مي‎كند به شرط آن كه در ازايش سير شود و پيرمرد مي‏گويد «بگو چه كنم تا بتوانم بشاشم.» پيرمردان ديگر از معلم مي‎پرسند آيا راه مرز را بلدي؟ چنان چه ما را تا مرز راهنمايي كني تو را هم سفره خودمان مي‎كنيم. معلم اول مي‏پذيرد و همراه ايشان مي‏شود. لحظه‏اي بعد تخته سياهي كه بر دوش معلم اول بود، به تخت رواني بدل مي‏شود كه پيرمرد مريض را بر خود مي‏برد، معلم اول كه حالا از حمل كنندگان تخت روان است، چشمش در پي زن پريشان حواس مي‏رود و از اين و آن درباره او پرس و جو مي‏كند و پاسخ مي‏شنود كه اين زن، شوي مرده است و بچه‏اي كه به دنبال خويش مي‏كشد نيز از همان شوي مرده است و اگر خيلي در خودش احساس جواني مي‏كند، بسم‏الله، او را به زني بگيرد. مهريه زيادي هم نمي‏خواهد. همان تخته سياهي را كه بر دوش دارد مهريه زن كند و خلاص.
    كسي همان پس و پشت‏ها عقد معلم اول و زن را مي‏خواند. در بدوي‏ترين شكل آن. مثلاً جايي كه زن مشغول سرپا گرفتن بچه خويش است. حتي تخته سياه هم به عنوان ديوار حجله كفايت مي‏كند.

    قله كوه، همان زمان:
    قاچاقچيان نوجوان تكيه داده بر بار خويش در حال استراحتند. معلم دوم يكي را يافته است كه به آموختن نام خويش راغب است. نام او ريبوار است.

    رودخانه‏اي در عمق دره، همان زمان:
    زن مشغول شستن لباس‏هاي بچه كوچك خويش است. پيرمرد از درد مثانه به خود مي‏پيچد و از خدا آرزوي مرگ مي‏كند. معلم اول تخته سياه را كنار تخته سنگ‏ها چنان قرار داده تا حجله‏اش از نگاه نامحرمان در امان باشد. پيرمردي كه خطبه عقد را خوانده است سر مي‏رسد و بچه كوچك را پي نخود سياه مي‏برد.
    معلم اول و زن اكنون در حجله تنهايند. معلم اول مدتي به زن خويش مي‏نگرد بعد گچي را برمي‏دارد و روي تخته سياه به كردي جمله «دوستت دارم» را مي‏نويسد و براي آموزش اين جمله به زنش حروف آن را هجي مي‏كند.
    پيرمرداني كه به قصد سرگرم كردن بچه كوچك به گردو بازي پرداخته‏اند. خودشان آن قدر سرگرم بازي‏اند كه از بچه غافل شده‏اند. بچه خود را به حجله مي‏رساند و مادرش به قصد سرپا گرفتن او از حجله مي‏گريزد. معلوم است كه اين زن مردش را نمي‏خواهد.
    پيرمرداني براي كمك به پيرمردي كه مريض شده او را به آب سرد رودخانه مي‏اندازند و به او آب مي‏پاشند. پيرمرد از سرماي آب مي‏لرزد اما همچنان از شاشيدن عاجز است. آتشي روشن مي‏شود و پيرمردان دور آتش گرم مي‏شوند. پيرمردي ابراز عقيده مي‎كند كه «حتي اگر شيطان رانده شده را در آب سرد رودخانه مي‎انداختند به خود شاشيده بود. لابد اين مرد از شيطان نيز گناهكارتر است.»

    قله سنگي، كوره راه‏ها، كمي بعد:
    معلم دوم مشغول آموختن نام ريبوار به ريبوار است. نوجواني كه سرگروه است سر مي‎رسد و فرياد مي‏كند كه «سربازان دارند مي‏آيند.» و همه مي‏گريزند و معلم نيز با آن‏ها مي‏گريزد. كمي دورتر وقتي كه احساس امنيت به نوجوانان باز مي‏گردد، معلم دوم كه تخته سياهي را بر دوش دارد، دوباره نام ريبوار را براي او هجي مي‏كند و ريبوار كه زير بار خويش خم شده در پي تخته سياهي كه بر دوش معلم دوم است مي‏رود و هجي كردن نام خويش را مي‏آموزد. يكباره فريادي برمي‏خيزد و يكي از نوجوانان به دره سقوط مي‏كند. دقايقي بعد تخته سياه معلم دوم به تبر نوجوانان شكسته مي‏شود تا پاي شكسته نوجوان سقوط كرده با آن بسته شود. نوجوانان كه هنوز احساس خطر مي‎كنند، گروه گروه از هم جدا مي‏شوند تا دوباره در جاي ديگري به هم بپيوندند.

    قله مه گرفته، همان زمان:
    انبوه پيرمردان مي‏روند. خسته‏اند. معلم اول تخته بر دوش پيشاپيش آن‏ها مي‏رود. در پي او زن مي‏رود. و بچه كوچك آستين مادر خويش را گرفته است و مي‏رود. در جايي بچه كوچك در پي خرگوشي كه از لاي جمعيت مي‏گريزد مي‏رود و گم مي‏شود. مادر او در پي او بر خلاف جمعيت مي‏دود و معلم به دنبال زن باز مي‏گردد. حالا جمعيت پيرمردان دور شده و معلم اول و زن و بچه تنها مانده‏اند. معلم تخته سياهش را زمين مي‏گذارد و دوباره مشغول آموختن جمله دوستت دارم مي‏شود. زن كه روي زمين نشسته و به بچه كوچك خويش غذا مي‏دهد به او بي‏اعتناست. معلم هر لحظه از بي‏اعتنايي زن عصباني‏تر مي‏شود، چنان كه گويي مي‎خواهد زن را در امتحان كلاس رد كند و هر لحظه نمره كمتري به اومي‎دهد و قهركنان مي‏رود. اما لحظه‏اي بعد صداي زن كه از پي او مي‏آيد او را از رفتن باز مي‏دارد و مي‏چرخد. زن به او مي‏رسد و دست‏هايش را به سوي گردن او دراز مي‎كند و شلوار بچه كوچك را كه براي خشك شدن بر تخته پهن شده، بر مي‏دارد و برمي‏گردد.

    راه گله رو، همان زمان:
    معلم دوم مي‏رود و درس مي‏دهد. ريبوار و سه نفر ديگر كه به همراه اويند يكباره به زمين مي‏افتند وچهار دست و پا باز مي‏گردند. لحظه‏اي بعد معلوم مي‏شود كه نوجوانان خود را در ميان گله‏اي كه عبور مي‎كند مخفي كرده‏اند تا از نگاه ماموران مرزي در امان بمانند. معلم دوم با تخته سياهي كه بر دوش دارد چنان است كه گويي چوپاني در ميان گله. معلم و گوسفندان از جلوي نگهبانان مرزي عبور مي‏كنند. ساعتي بعد گله به جايي مي‏رسد كه دختران جوان بايد شير گوسفندان را بدوشند. معلم دوم كه گرسنه است، دست خويش را زير سينه گوسفندي مي‎گيرد و از شيري كه دختر بچه‏اي در سطل مي‏دوشد خود را مي‏نوشاند. تخته سياه بر پشت معلم دوم تكيه داده شده و ريبوار بر تخته سياه تمرين نوشتن نام خويش را مي‏كند. وقتي موفق مي‏شود كلمه ريبوار را شبيه آن چه معلم به عنوان سرمشق بر تخته نوشته بنويسد از خوشحالي فرياد برمي‏آورد كه «نوشتم، نوشتم، نام خودم را نوشتم» و در دم به صداي تيري كه بلند مي‏شود كشته مي‏شود. نوجوانان ديگر به دامن كوه مي‏گريزند اما هر يك با صداي تيري كه بر مي‏آيد در ميان گوسفنداني كه از هراس به هر سو مي‏گريزند به زمين مي‏غلتند.

    كوهي مجاور مرز كردستان عراق، همان زمان:
    پيرمردان از صداي تيراندازي مي‏گريزند و هركس در پناه تخته سنگي خود را مخفي مي‏كند. زن كه از وحشت بمباران شيميايي خود را به زير تخته سياه معلم اول كشانده براي جلوگيري از بمباران شيميايي سنگ ريزه‏هاي كوچك را جلوي تخته سياه مي‏گذارد و بچه كوچك خويش را در بغل مي‏فشارد. پيرمردي كه به هيچ چاره‎اي قادر به شاشيدن نبود بي‏اختيار در گوشه‏اي به خود مي‏شاشد و از ترس به زيرتخته سياه مي‏گريزد. لحظه‏اي بعد آن‏ها چهار دست و پا چون گوسفندان مي‏روند و زن، بچه كوچك را زير شكم خود مي‏كشاند و از وحشت بمباران شيميايي‏اي كه در راه است زوزه مي‏كشد. معلم اول كه تخته سياه دوش خود را چون سپري بالاي سر زن و بچه كوچكش گرفته به او دلداري مي‏دهد. تا كمتر بترسد.


    مرز، آخرين ساعات روز:
    گروه پيرمردان به همراه معلم اول و زن و بچه و پيرمرد شاش بند شده به مرز مي‏رسند، باد مي‏وزد. مه همه جا را گرفته است. معلم اول فرياد مي‏كند كه ديگر رسيديم. اين جا خاك زادگاه شماست. ابتدا هيچ كس باور نمي‎كند، اما رفته رفته مي‏پذيرند و براي سپاسگزاري از خداي آسمان به زمين مي‏افتند و براي عبور از خط مرزي به احترام كفش خويش را از پا درمي‏آورند.
    در آخرين لحظه عاقد خود را به معلم اول مي‏رساند و او را راضي مي‏كند تا طلاق زن را بدهد. چرا كه خيال زن مجنون پيش شوي مرده خويش است. معلم اول مي‏پذيرد. خطبه طلاق خوانده مي‏شود و تخته سياه به عنوان مهريه به دوش زن گذاشته مي‏شود و مي‏رود.
    وقتي زن از مرز مه گرفته عبور مي‎كند كلمه «دوستت دارم» كه گويي زن هيچ‏ گاه آن را نياموخت، بر تخته سياه پشت او به چشم مي‏خورد.
    محسن مخملباف ـ 1378

  8. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض بازی آخر

    نويسنده : نيلوفر بيضايی



    افراد بازی : مانا

    سارا

    سپهر

    شهردار

    خورشيد





    لباسهايی در وسط صحنه . پارچه ای به صورت دايره آنها را احاطه كرده است. موسيقی . بازيگران وارد صحنه می شوند. و در دايره ای دور پارچه راه می روند . حالتها ی مختلف مثل ترس ، شادی ، خنده ی بلند ... يكی از آنها مرتب به پشت سر خود نگاه می كند ، انگار دارد تعقيب می شود. با سريع شدن موسيقی قدمها نيز سريعتر می شود و حركات نيز. به داخل دايره می افتند . هر يك تلاش می كند تا از آن بيرون بيايد. سرانجام هر يك لباسی می پوشد . همه بجز شهردار از صحنه بيرون می روند . شهر دار به پشت يك تريبون می رود .



    شهردار : امروز ملت ما در برابر پرسشی تاريخی قرار دارد. رهايی يا ادامه ی مناسبات كمرشكن ضد انسانی . سالهای رنج و فقر و كشتار و اختناق ، مجموعه تجاربی هستند كه گذشته و حال ما را تشكيل می دهند. ملت ما در طول تاريخ بدون داشتن فضای لازم برای رشد طبيعی خود و فقط با تنفس مصنوعی در قيد حيات مانده است . البته گهگاه جنبشهايی برای دوران كوتاهی آزادی نسبی را برای ما به ارمغان آورده اند . ولی زهی خيال باطل. عمر اين جنبشها آنقدر كوتاه بوده كه نتوانسته امكان تجربه ی آزادی را برای ما فراهم آورد. بر عكس عمر نظامهای استبدادی آنقدر طولانی بوده كه تجربه ی پرواز را برای ما غير ممكن ساخته . ملت ما آنقدر خسته است كه امروز اگر حتی آزادی ناگهان بر او نازل شود نمی داند شاد باشد يا غمگين. چرا كه آزادی وقتی رسيده كه ديگر او را نه بال و پری هست و نه توانی. سرزمين ما ويرانه است و بايد از نو ساخته شود. بازسازی اين سرزمين وظيفه ی هيچكس نيست ، جز من و شما. هر چند خسته ايم. هر چند كه ديگر توانی برايمان باقی نمانده است . نويسندگان بنويسند ، تاريخ نويسان ثبت كنند، چرا كه امروز بيش از هر زمان ديگر به تفكر خلاق و سازنده نيازمنديم. ديگر از ياس و دلسردی نگويید. امروز از اميد بگويید كه بيش از هر زمان راهگشاست. ديگر از مرگ نگويید. امروز زندگيست كه پيش روی ماست. سياه از تن بيرون كنيد. سرخ بپوشيد ، به احترام خونهايی كه ريخته شده و به يمن شهامت و اعتماد به نفس ملتی كه قرنها شرمسار تاريخ بوده است. خيابانها را چراغانی كنيد. شاد باشيد. به فرزندانتان بگويید كه چه بوده و چه شده و چگونه اينچنين شده ، تا گمان نكنند كه هميشه همين بوده است. امروز شرمزدگی از تاريخ خطاست . مطمئن باشيد كه پيروز خواهيم شد و يقين بدانيد كه آينده چشم به تك تك ما دوخته است . به اميد پيروزی . متشكرم .





    كاغذهايش را جمع می كند و از دستش می ريزند. خم می شود تا آنها را بردارد . دوباره می ريزند. به ساعتش نگاه می كند . از جمع كردن كاغذها منصرف می شود و با سرعت از صحنه خارج می شود. سپهر وارد صحنه می شود. متوجه كاغذها می شود. آنها را برمی دارد و مشغول خواندن می شود. خورشيد با فانوسی در دست وارد صحنه می شود. سپهر متوجه او می شود.





    سپهر : تويی ؟ خوشحالم می بينمت. بيا ، ببين چی پيدا كرده ام . باز هم يك متن سخنرانی ديگه. به اين می گن تمرين دمكراسی. همه دارن با هم مسابقه می دن و بجای تمرين خود دمكراسی ، تمرين سر هم بافی كلمات در مورد دمكراسی می كنند. : بشتابيد ، بشتابيد . لحظه ی تاريخی فرا می رسد. زندگی زيبا می شود. ملت ما بيدار می شود. همه بال در می آورند و همچون پرندگان پرواز می كنند . البته بايد حواسمان باشد كه هنگام پرواز با يكديگر تصادف نكنيم و صد البته بايد دقت كنيم كه محصولات و فرآورده های شركت ميهنی آزادی را استفاده كنيم تا رهايی مان چند برابر بشود و خدای ناكرده بالهايمان را به كسی قرض ندهيم كه بعدا بهمان پس ندهد و منكر وجود بال بشود !“



    سپهر كاغذها را به طنابی كه كاغذهای ديگری نيز بدان وصل هستند ، آويزان می كند و ادامه می دهد :



    اينها را هم به نفع شركت توليد كاغذ اضافه می كنيم به اسناد ملی بی شنونده و بی خواننده ! می بينی ، خورشيد خانم ، تمام زندگی يك بازيه و ما بازيگران ناشی صحنه. فكر می كنند شرايط تغيیر می كنه ، بدون اينكه اونا مجبور بشن كوچكترين تغيیری بكنند. همه درگير يك نمايشند : قدرت نمايی. وقتی نماينگان فكری يك ملت اينا باشن ، پس وای به حال اون ملت. خورشيد خانم ، بايد برم. بايد خودم را برای نمايش جديدم آماده كنم. نمايشی برای چهار تا و نصفی تماشاگر كه آخرش ازم بپرسند : “راستی پيام شما در اين نمايش چه بود؟“ ، “ چی می خواستيد بگيد؟ “ . ملتی كه فقط يك پيام را دوست داره بشنوه. پيام “بی خيالش“ و “بشكن بزن“ و “ يه قر بده“ . و يا اين پيام چطوره : “ از اين نمايش نتيجه می گيريم كه بهتر است در شهرك غرب خانه بخريم و نه در جماران... “ ، “ اگه می خوای شركت بزنی ، بهتره قبلا گاوبنديهات رو با مقامات مربوطه كرده باشی “. مردم راه حل می خوان و گويا خودشون راه حل قضايا را پيدا كرده اند. آخ ، چی گم خورشيد خانم. اين آخرين نمايشی است كه كار می كنم . برای همين اسمش را گذاشته ام “بازی آخر“. خداحافظ ، خورشيد من. خداحافظ.



    سپهر از صحنه بيرون می رود. خورشيد شمعهايی را در صحنه روشن می كند. فانوس را بر می دارد و عقب عقب می رود كه از صحنه خارج شود. سارا باچمدانی در دست پشت به او وارد صحنه می شود. از پشت به هم می خورند . چمدان سارا از دستش می افتد و تعداد زيادی عكس از آن بيرون می ريزد.



    سارا : تو ، تو كی هستی ؟



    خورشيد سعی می كند با حركت سر و دست با او حرف بزند . زن سعی می كند تا بفهمد خورشيد چه می گويد . اول شمعها را نشان می دهد. بعد فانوس را و بعد خورشيد سياهی را كه پشت سرشان آويزان است نشان می دهد و تصويری از آن را با انگشتانش در فضا ترسيم می كند.



    سارا : نور ؟ روشنايی ؟ خورشيد؟



    خورشيد به خوشحالی سرش را به علامت تايید تكان می دهد.



    سارا : اسم من ساراست . می فهمی ؟ سارا . من دنبال خواهرم می گردم . اسمش ماناست . مانا رازقی . می شناسيش؟



    خورشيد به عكسهای ريخته شده نگاه می كند. عكسی را بر می دارد و به سارا نشان می دهد.



    سارا : آره ، خودشه. من را ببر پيش خواهرم مانا !



    عكسها را جمع می كنند و از صحنه خارج می شوند . مانا با ضبط كوچكی در يك دست و سيگاری در دست ديگر وارد صحنه می شود. .



    مانا : امروز شانزدهم فروردين ، برابر با پنج آوريل ، ساعت نه شب است. مكان : نامعلوم. دقيقا سه ماه است كه دارم تلاش می كنم ، تمام منابع موجود در مورد زنان متفكر ميهنم را جمع آوری كنم. شايد اين جستجو بنحوی دلايل شخصی داشته باشد. مثل اين می ماند كه بدنبال شناسنامه يا گذشته ی خود بگردی . منابع زيادی وجود ندارد ، و چون مثل هر بخش ديگری از تاريخ ما اطلاعات موجود در اين مورد بر حسب مصلحت زمانه ، تحريف شده است ، پيدا كردن و شايد حدس زدن واقعيت، كار آسانی نيست. تصاوير بجا مادن از آناهيتا ، نگهبان آبها و ذكر نام او در يشتهای اوستا ، هم ارز با اهورامزدا ... من بدنبال مثالهای زنده هستم. به نامهای بسياری بر خورده ام كه در مورد هر يك به اندازه ی نيم صفحه اطلاعات وجود دارد. از همای و گردآفريد و پئوروچيستا ، تا آزرميدخت و فاطمه نيشابوری و بی بی خانم پادشاه خاتون ، هفتمين فرمانفرمای كرمان. از مهستی گنجوی و مهرالنساء و ماه رخسار تا طاهره قرة العين كه در قرن نوزده ، پرده های مرسوم آن زمان را كنار زد و گفت :“ آری من هستم . اين منم“. از محترم اسكندری ، اولين زنی كه برای دختران كه آنزمان از تحصيل محروم بودند ، مدرسه دخترانه تاسيس كرد و بارها به خانه اش ريختند و آتش زدند ، تا مستوره افشار : “ای آنكه طعنه زنی بر كمال و فضل زنان ، بمال ديده كه جهلت به سر خمار افكند ...“ ، تا طوبی آزموده و ماه سلطان امير صحی كه اولين روزنامه زنان را منتشر كرد ، تا مريم عميد و دكتر فاطمه سياح و نورالهدی منگنه :

    “ برهنه ناخوش و بيمار سخت است

    گرسنه زير سنگين بار سخت است

    نگاه لرزونت با پای مجروح

    دويدن روی تيغ و خار سخت است

    بدون رهنما در دشت و هامون

    به هنگام شبان تار سخت است

    تن عريان ميان فوج زنبور

    قبول درد ناهموار سخت است

    به زير بار زور و ياوه رفتن

    به سان سوز و نيش مار سخت است ...“

    ... تا وارتو طريان و لرتا ، اولين زنانی كه بروی صحنه ی تئاتر رفتند. راستی اينان چه حسی داشتند؟ چطور در جامعه ای زندگی

    می كردند كه در مقابل هر نوع پيشرفت زنان ايستاده بود؟



    بازی می كند.

    م ... م.. من راتو طريان ، امشب برای اولين بار در تاريخ سرزمينم ، افتخار دارم كه در نقش خودم بروی صحنه بروم. هر چند واعظ شهر گفته كه خون من حلال است‌، ولی می دانيد . عشق به صحنه ، عشق به شما كه برای تماشا آمده ايد ، مرا به اينجا آورده . می پرسيد، نمی ترسم؟ چرا ، تا مغز استخوان. البته بخشی اش بخاطر اين است كه تا بحال جلوی اينهمه آدم حرف نزده ام. می دونيد، وحشت صحنه ... ولی يك چيزی در درونم به من حس شادی می دهد. پيغام داده اند كه امشب اينجا را آتش می زنند، گفته اند قتل زنی كه “خودش“ را به نمايش بگذارد ، واجب است . صدايشان را می شنويد؟ نور مشعلهايشان دارد كورم می كند. آمدند ، رسيدند. ازتون متشكم كه آمديد. وقتی خواستيد برويد ، لطفا نگاهی به خانه ی شماره سيزده بيندازيد. هفته ی پيش آتشش زدند .

    خانه مال زنی بود كه به اسم مهمانی زنانه برای خانمها كلاس درس داير كرده بود. هيچكس نمی داند چه كسی او را لو داده بود. خدای من ، يعنی سالها بعد كسی در مورد ما خواهد دانست؟ از شما خواهش می كنم ، حتی اگر در كتابها هم چيزی ننوشتند ، برای فرزندانتان تعريف كنيد. تاريخ مكتوب ، اگر ما را حذف كند ، سينه به سينه ، نسل به نسل ...



    صدای طيل . صدای قدمهای تند. خورشيد و سارا وارد می شوند. مانا ناگهان فرياد می زند. از يكديگر ترسيده اند. مانا دستش را بسوی سارا دراز می كند. سارا نمی داند چه كند. كم كم لبخند بر لبانشان می نشيند ناگهان يك بازی بچگانه می كنند . دعوايشان می شود . كودك می شوند.



    سارا : تو همش به فكر خودتی . فكر می كنی از همه مهمتری. اصلا من ديگه باهات بازی نمی كنم. قهر ، قهر ، تا روز قيامت. تازه ، فكر می كنی من خرم؟ خودم ديدم اون سيبه رو كه نصف كردی، بزرگتره رو واسه خودت برداشتی. من ديگه باهات بازی

    نمی كنم.

    مانا : مامان ، مامان . می گه من ديگه خواهرش نيستم. بهش بگو باهام آشتی باشه !

    سارا : پس گذشت زمان دچار فراموشی ات نكرده .

    مانا : مگه گذشته رو می شه فراموش كرد . چطور ، پير شده ام؟ چقدر تغيیر كرده ای. راستی ، خانم خانما ، چطور رضايت داديد ، كانون گرم خانواده رو بگذاريد و يادی از خواهرتان بكنيد؟

    سارا : بايد می ديدمت . بايد باهات حرف می زدم . در ضمن ، كانون گرم خانواده هم ديگه چندان احتياجی به من نداره . فكر كنم از خداشون بود كه من برم. نازی بارها بهم گفته : “مامان ، چرا نمی ری دنبال علايقت؟ همينطور به ما چسبيدی ، انگار تمام دنيا بسيج شده می خواد بلايی به سر ما بياره“ . بابك هم كه پسره و ماشاءالله برای خودش مردی شده . باباشونم كه ...

    مانا : هنوز می خواد دنيا را نجات بده؟

    سارا : كی ، اون‌؟ يك دوره ای مد شده بود. چند ساله كه يك شركت داره . وضع ماليش خيلی خوب شده ، ولی اخلاقش روز به روز بدتر شده . تا بچه ها كوچك بودند ، اقلا موضوع مشتركی داشتيم كه درباره اش حرف بزنيم ، ولی الان ديگه توی خانه سكوت محضه . بچه ها اكثرا نيستند ، من و حميد هم مثل ارواح سرگردان از اين طرف به آن طرف می ريم و سعی می كنيم به پروپای هم نپيچيم . خب ، اينهم از زندگی من. تو بگو ، در زندگی آدمی مثل تو خيلی بيتشتر اتفاق می افته ... بايد به بچه ها زنگ بزنم. راستی الان دارند چكار می كنند؟

    مانا : همون سارای هميشه نگران . فكر نمی كنی وقتش رسيده كه به حرف نازی گوش بدی و فكر و حواست رو جای بهتری صرف كنی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. بارها دستم بطرف تلفن رفت كه بهت زنگ بزنم.

    سارا : خب چرا نزدی؟

    مانا : همه اش فكر می كردم اگر حميد گوشی را برداره ، چی بهش بگم.

    سارا : واقعا كه شما هر دو تون كله شقيد. وقتی يك چيزی می گيد ، ديگه حاضر نيستيد زير ش بزنيد. راستی دعوای شما اينقدر اهميت داشت كه به قيمت قهر پنج ساله ی ما تموم بشه؟

    مانا : يادت نمی آد چطور در هر جمعی اونقدر در مورد عدالت و برابری شعار می داد، اونوقت با تو اون رفتار را می كرد؟ يادت نمی آد تعريف می كد دوستش چه شجاعانه زنش را زده و زير چشمش را كبود كرده ، چ.ن بعد از جدايی از اون با مرد ديگه ای دوست شده؟ چطور می تونستم سكوت كنم؟ ولی راستش حرفهای اون آنقدر برام سنگين نبود كه عكس العمل تو و دفاع بيموردی كه ازش می كردی. با خودم می گفتم ، چطور يك زن می تونه اينقدر ضد حقوق اوليه ی خودش باشه؟ همونجا بود كه پرونده تو حميد برام بسته شد.

    سارا : بيا قبل از اينكه دعوامون بشه ، موضوع بحث رو عوض كنيم . قرار بود از خودت بگی . الان چكار می كنی؟

    مانا : واقعا برات جالبه بدونی چكار می كنم ؟ دارم تمام اسنادی رو كه نشانی ا ز حضور زنان فعال و متفكر در تاريخ اون سرزمين بوده ، جمع می كنم. هر چه بيشتر پيش می رم ، بيشتر درگير موضوع می شم. بهمين خاطره كه فكر می كنم دارم تعادل روانيم رو از دست می دم ! خيلی سخته كه بدنبال رد پای آدمهايی بگردی ، ببينی به زنی كه در روزگار خودش بسيار پيشرو بوده ، اينچنين توهين می شده و باز منطقت رو حفظ كنی. در حال حاضر حس دوگانه ای به اون سرزمين پيدا كرده ام. از يك طرف عاشقانه دوستش دارم و از طرف ديگه از متنفرم .

    سارا : متنفر؟

    مانا : آره ، متنفر . می دونی ، اون سرزمين استعداد عجيبی در حذف انديشه داره. شعارش هم هميشه همين بوده : “هركه با ما نيست بر ماست.“ روزگار عجيبيه . در هر حرفه ای فقط تاجرها موفقند. كسانی كه با هنر تجارت می كنند ، كسانی كه با انديشه تجارت می كنند ، كسانی كه ... خسته ات كردم؟ می دونی كه من وقتی بالای منبر برم ، ديگه پايین نمی آم . تو هم فكر نكنم اين حرفها برات جالب باشه . در مورد چی دوست داری حرف بزنيم؟

    سارا ‌: (عصبانی) ببين ، اينهمه سال هيچ تغيیری در تو بوجود نياورده. هنوز می زنی تو سر من . انگار كه من خرم و عقلم به جايی قد نمی ده. تو از كجا می دونی . چی برای من جالبه و چی نيست. تو داری تحقيرم می كنی.

    مانا : تحقير ؟ من تو رو تحقير می كنم يا تو من رو؟ منی كه در تمام زندگيم خودم رو موش آزمايشگاهی كرده ام ، با فقر دست و پنجه نرم می كنم ، می خونم و می نويسم تا تو و امثال تو متوجه بشيد كه حقوقی داريد. منی كه هر چه به شما نزديك تر می شم ، بيشتر دچار بحران می شم ، چون اين حس رو بهم می ديد كه اصلا علاقه ای ندارين به حقوقتون آشنا تر بشين ...

    سارا : باز مانا خانم رفتند بالای ابرها و از اون بالا نگاهكی بهما بيچاره های زمينی انداختن و تفی هم روش! اگه همه ی زنهای روشنفكر مثل تو از خود راضی باشن ، پس داری جوابت رو خودت به خودت می دی. شما آنقدر درگير حس “فهميده نشدن“ هستيد و اونقدر به خودتان احساس دلسوزی داريد كه نمی بينيد دور و برتان چی می گذره ! زنهايی هستند كه بدون هيچ ادعا و شعاری ، خيلی هم از شما جلوترند ، ولی شما نمی بينيدشون . نمی خواهيد ببينيدشون. چون اونوقت ديگه نمی تونيد آه و ناله كنيد كه هيچ اتفاقی در جهان نمی افته و شما تنها ناجيان اين ملتيد . چشماتو باز كن ، مانا . چشماتو باز كن !

    مانا : من ناجی هيچكس نيستم . من فقط ثبت می كنم . هيچكس تا خودش نخواد ، نمی تونه نجات پيدا كنه . فراموشی كشنده ترين درده و ندونستن از اون بدتر . من با فراموشی می جنگم ، من با بی دانشی می جنگم . كسی كه ندونه ، كسی كه فراموش كنه، همه چيز رو می پذيره. من ، با فراموشی ست كه می جنگم.

    سارا : من دوست دارم خيلی چيزها رو فراموش كنم . من دوست دارم كودكيم رو فراموش كنم ، تا بتونم با تو يك ارتباط خواهرانه برقرار كنم . بين ما فرق گذاشته شده ...

    مانا :‌ عزيز من ، فرقی رو كه تو فكر می كنی بين ما گذاشته شده ، بخشی اش ساخته ی ذهن خود تست. من تا يادم می آد در اون خونه تنها بودم . من با هيچ اجحافی نمی تونستم كنار بيام .

    سارا : تو يك زنی ، مانا . اينو بپذير . تو از زن بودن خودت فرار می كنی . تو هيچوقت بچه نخواسته ای. اين زنانه نيست. تو بايد نقش خودت رو بپذيری.

    مانا : من نقشی رو كه ديگران بخوان بهم قالب كنند ، نمی پذيرم . كی گفته زن بودن يعنی مادر بودن ؟ با اينهمه من تمام بچه های دنيا رو دوست دارم . من نه دوست دارم قربانی بشم ، نه می خوام قربانی بسازم ، فقط همين . فراموش كن . اين بحثها به نتيجه

    نمی رسه . بحثهای طولانی بی نتيجه . من بايد كار كنم . من بايد كار كنم . چرا اينقدر خسته ام؟



    نور می رود از صحنه خارج می شوند. سپهر و شهردار وارد می شوند. از كنار يكديگر رد می شوند ، اما متوجه حضور يكديگر نمی شوند. هر يك با خود چيزهايی پچ پچ می كند. شهردار جلوی آينه ای كه آويزان است ، می ايستد. شانه ای از جيب بيرون می آورد. موهايش را شانه می كند. ادكلنی از جيب بيرون می آورد و به خود می زند. حوله و مسواك و خمير دندانی از جيب بيرون می آورد . متوجه سپهر می شود.



    شهردار : السلام عليك ، سپهر خان گل . احوال سركار چطوره؟ در صبح به اين زيبايی از كجا می آيید و به كجا می رويد ؟ يا بقول شاعر : “ از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ، به كجا می روم و ...

    با اشتياق بطرف سپهر رفته ، اما از دست دادن با او خودداری می كند.



    سپهر : نترسيد قربان. اگر با من دست بديد ، ايدز نمی گيريد. درسته كه من از آقايان خوشم می آد ، ولی باور بفرمايید هرگز به خودم اجازه ی تجاوز به كسی رو نمی دم ، حتی اگر چون شما بوی خوش به و سر و صورتی هم صفا داده باشه ! خب ، شهردار جان عزيز ، بگويید ببينم شما چطور اينقدر مبيل تشريف داريد كه تمام ابزار مربوط به نظافت رو در جيب مبارك حمل می كنيد؟

    شهردار : عرض شود كه آدمهای آواره ای مثل ما هميشه خانه بدوشند. چون هر لحظه منتظر ايجاد شرايطی برای بازگشت به سرزمين مادری هستند. همانطور كه می دانيد ، بنده در آينده ی نزديك وظايف خطيری بر عهده خواهم داشت و بايد هر لحظه آماده ی حركت باشم . راستی شما متن جديدترين سخنرانی بنده را خونديد؟

    سپهر : بله ، بله. چون قبلا خونده ام ، از شما نمی گيرم . می دانيد هر روز آنقدر كاغذ و اعلاميه و متن به من می دن كه ديگه در خونه ام جايی برای خودم نيست. ولی سخنرانی شما اونقدر جالب بود كه من قصد دارم با اجازه تون ، قسمتهايی از اون رو در نمايشم استفاده كنم.

    شهردا : بله ، بله ، حتما. خب سپهر خان . اگر وقت داشته باشيد ، مايلم شما را به صرف يك قهوه در كی كافه دعوت كنم تا در ضمن با شما كپی هم در مورد مسايل روز بزنم.

    سپهر : بخشيد. ولی من يك قرار دارم ، البته نه با شما.

    شهردار : با رقبای سياسی ما ؟

    سپهر : نم دونستم مانا از رقبای سياسی شماست.

    شهردار : هان ، بله ، مانا خانم. ايشان واقعا خانم فهميده و با مطالعه ای هستند. تنها اشكالشان اين است كه كمی پرخاشگرند . از قديم گفته اند كه تواضع و شرم زينت خانمهاست . اما ايشان گويا از اين نعمات بهره ای نبرده اند. البته توهين نباشد ، ايشان در عوض ماشاءالله خانم پركاری هستند . بنده تصميم دارم به محض بازگشت به وطن ترتيب اشتغال ايشان را در وزارت فرهنگ بدهم. البته اميدوارم تا آنموقع كمی آرام تر شده باشند.

    سپهر : جناب شهردار ، فكر نمی كنيد اشكال از گوشهای من و شماست كه در مورد خانمها فقط به صدای لالايی خواندن و صحبت كردن در مورد قرمه سبزی عادت كرده و بمحض اينكه خانمی در مورد مسايل اجتماعی نظر بدهد ، حتی اگر آرام هم صحبت كند ، صدايش آزاردهنده می شود؟ می دونيد ، مسئله فقط عادته ، عادت !

    شهردار : خب ، از اين حرفها كه بگذريم ، شما هنوز مشغول كار هنری هستيد؟

    سپهر : خبرش كه همه جا هست .

    شهردار : واقعا كه آفرين به همت شما . با وجود اينكه نمايشهايتان ضرر می كند و دست آخر مجبوريد از جيب خودتان پول بگذاريد ، باز هم كار می كنيد. می دانيد ، يكی از برنامه های ما اين است كه قانونی وضع كنيم تا مردم بيشتر به هنر توجه كنند . برنامه های ما ...

    سپهر : اگر اجازه بديد ، من می رم ، خداحافظ.

    شهردار : خداحافظ . راستی اسم اين نمايش شما چيست؟

    سپهر : بازی آخر .

    شهردار : نا اميد نباشيد . تازه اول بازيه . بازی آخر برای چه ؟ به دوستان خبر خواهم داد ، بيايند . بايد از هنر پشتيبانی كرد. ما بعنوان ملت با فرهنگ ...

    سپهر : خداحافظ !



    خورشيد با فانوسش. صدای رعد و برق . صدای باران . سپهر با پارچه ای سفيد وارد صحنه می شود و به زير پارچه می خزد. خورشيد تابلويی را رو به تماشاگران ميگيرد كه روی آن نوشته شده : “بازی اول ، تولد“.سپهر آرام آرام از زير پارچه بيرون می آيد . چشمانش را می گشايد. نور آبی . سپهر شادمانه با خورشيد می رقصد. رقص زندگی . ناگهان از حركت با می ايستند. مانا كه كت و شلواری مردانه بر تن دارد ، به سوی او می آيد. سپهر پارچه را بصورت دامنی بدور خود می پيچد . خورشيد تابلو را پشت و رو می كند . روی آن نوشته شده : “بازی دوم ، عشق“. صدای متنی از نوار پخش می شود.



    “ در آغاز ، انسان بود. انسان آغازين مرد نبود ، زن نيز نه !

    و زنانگی ، و مردانگی دو نيمه ی يكسان بودند در وجود انسان .

    پس انسان هم مرد بود ، هم زن !

    انسان اما در گذشت .

    پس نطفه گياهی شد تنيده در هم ،

    و گياه در ختی شد.

    و نخستين زن كه همانا مرد بود

    و نخستين مرد كه همانا زن بود

    بر آن شدند كه يكديگر را دوست بدارند.

    اين است راز هستی ، هستی بی پايان .

    چنين اگر می ماند ،

    هيچ مرد زن كش نمی شد

    و هيچ مرد انسان كش نمی شد

    و هيچ مرد خويشتن كش نمی شد

    ....



    مانا : ( كلاه را از سر بر می دارد) خسته نباشی ، سپهر عزيز.

    سپهر : البته اين فقط بخش اول و قسمتی از بخش دوم بود . نظرت چيه ، مانا ؟ چی فكر می كنی ؟ فكر می كنی می تونند باهاش ارتباط برقرار كنند؟

    مانا : تو سعی كن . مهم اينه كه تو خودتو حذف نكنی. و اگر كارت باعث بشه حتی دونفرشون هم به اين حرفه جدی تر نگاه كنند، اونوقت موفقی.

    سپهر : اول می خواستم نمايشم با يك تك گويی آغاز بشه و با يك تك گويی پايان پيدا كنه . متنی نوشته بود كه حدودا اينطوری شروع می شه :

    “ من يكی از شما هستم

    خيلی نزديك و گاه خيلی دور

    ولی من يكی از شما هستم

    من می تونم شما رو ببينم

    می دونم درونتون چی می گذره

    نفسهای حبس شده تون رو می شنوم

    من می تونم خودم رو بجای شما بگذارم

    می تونم از پوستتون به درون نفوذ كنم

    من می تونم بجای شما حس كنم ، چون بازيگرم ...“

    ولی نه ، بعد عوضش كردم. مقدمه رو دور ريختم ، تعارفها رو . چرا نبايد خودم رو بيان كنم .

    سارا وارد صحنه می شود و در گوشه ای می نشيند . سپهر بازی را از سر می گيرد.

    مدتها مرا متهم می كردند با هر كلمه ای كه در آن تحقير و ناسزا بود

    چون خشونت نمی كردم ، مورچه ای ازمن آزار نمی ديد

    با گريه ی بچه ای اشكم در می آمد

    همجنس گرا.

    از خودم پرسيدم ، من كی ام

    بچه كه بودم پدرم چند بار بد جوری كتكم زد ، درمدرسه معلم ، در سربازخانه مافوق

    و همين از هر خشونتی بيزارم كرد

    از خودم پرسيدم ، من كی ام

    مردی كه از زور مرد پرستی دوستدار مردان ديگر است؟

    ولی نه ، من مردانی را دوست داشتم با حس زنانه

    و پرسيدم از زنی دوستدار زنان

    آيا تو آنقدر زن پرستی يا بيزار از مرد ، كه دوستدار زنان ديگری؟

    او عاشق خشونتی زنانه بود ، شايد

    و من تشنه ی محبتی مردانه

    نه ، ما چيزی كم نداريم ، برعكس چيزی در ما انبار شده : محبت .

    بجای مشت نوازش پيشنهاد می كنيم و بجای چاقو احترام

    به جای تجاوز ، تفاهم

    و به جای دعوا ، عشق

    من بيزارم از خشونتهای آشكار و نهان و بدتر آن خشونتهای پس رانده شده كه منتظرند زمانی و جايی فوران كنند

    از حالت بازی خارج می شود و فرياد زنان به طرف تماشاگران می دود..



    اگر مرد بودن يعنی آدمكشی و قدرت طلبی و حق تجاوز به ديگران ، من مرد نيستم

    خورشيد را می بينيد؟

    خورشيد وقتی هشت سالش بوده بهش تجاوز شده !

    يكی از همين مرضهای جنسی كه از تسلط بر ضعيفتر از خودشان لذت می برند.

    كسی كه خواسته در هشت سالگی خورشيد ، حق بودن را از او بگيرد تا قدرتش را نشان بدهد

    خورشيد لال نيست ، خورشيد سكوت كرده

    خورشيد آنقدر نخواسته حرف بزند كه به سكوت عادت كرده

    خورشيد سر عروسكی را از بدن جدا می كند. خود را به نشانه ی عزاداری تكان می دهد. سعی می كند سرش را صاف كند ، نمی شود. مانا بطرف خورشيد می رود و او را در آغوش می گيرد.

    سپهر : نمی تونم ، مانا . نمی تونم . می خواستم از بهمن بگم كه از بس مسخره اش كردن ، خودش رو توی خونه ش دار زد. می خواستم از شهرداری بگم كه اسم نداره ، يعنی از بس اسم عوض كرده ، ديگه حتی خودشم نمی دون كه كيه . فقط می دونه قراره برگرده و شهردار بشه . هم.نی كه از دمكراسی كلی تعريف داره ، ولی بودن من رو برسميت نمی شناسه . می خواستم بگم با وجود اينكه به من و به خودش دروغ می گه ، ولی يك جورايی ازش خوشم می آد ، چون يك عمره كه به فكر نجات بشره ! نه . نمی تونم. برای همين عوضش كردم و تصميم گرفتن نمايش بدون كلام كار كنم . يعنی می فهمندش؟ يعنی می تونن باهاش ارتباط برقرار كنند؟

    سارا : موضوع چيه ؟ شما از چی حرف می زنين ؟ اين كيه ، مانا ؟ اين همون موجود معروفه ؟ اين همون دوست نازنينه ؟ اين آقا بيمارند . اين آقا بايد برند پيش روانشناس. از اين دخترك هم بپرس خودش چكار كرده كه باعث شده كسی بهش دست درازی كنه.

    مانا : اجازه نداری در موردشون اينجوری حرف بزنی . فكر نمی كنی تو بيماری كه فكر می كنه يك بچه ی هشت ساله می تونه يك مرد بزرگ رو تحريك جنسی كنه ؟ فكر نمی كنی تو بيماری كه فكر می كنی تمام دنيا تشكيل شده از دو تا بچه ی لوس و ننر كه هنوز نمی تونند بند كفشهاشون رو ببندند ، چون مادر بيماری مثل تو اونا رو يك عمر لای زرورق حفظ كرده و حق نفس كشيدن رو ازشون گرفته؟



    سارا به زمين می افتد. می خزد. با هر جمله با ضرب بسويی می افتد.



    سارا : دخترم ، نازی. نازی دختر من نيست. شايد بهتر بود تو او رو بدنيا می آوردی . نازی مثل من نيست . نازی مثل تست و من فقط بزرگش كرده ام . نازی گستاخه ، نازی سركشه ، نازی نمی خواد بچه دار بشه ، نازی می خواد تنها زندگی كنه . نازی ، دخترم. اون از من متنفره . می گه : “حالم بهم می خوره وقتی می بينم بابا به خودش اجازه می ده اينقدر به تو توهين كنه و تو فقط نگاهش می كنی.“ اگر من اين كار رو نمی كردم ،‌اين خانواده از هم می پاشيد. اين خانواده تنها چيزيه كه من دارم . نازی يكبار به من گفت : “ مامان ، وقتی عمو بغلم می كنه ، مثل مردايی می شه كه می خوان با زنها دوست بشن“. بهش گفتم ، نازی اين حرفا رو جای ديگه نزن. چرا چرند می گی ، اون عموته . گفت ، چون عمومه ، حق داره هر كاری باهام بكنه ؟

    نازی مثل من نيست . اون جواب می ده . اون خانواده مون رو از هم می پاشه .



    سارا به دوران كودكی خود بازمی گردد . عروسك بی سر را در بغل می گيرد و تكان می دهد.



    سارا : كامان ، مانا باهام عروسك بازی نمی كنه. می گه فقط فوتبال دوست داره . مگه تو نگفتی ما بايد مامانای خوبی بشيم و برای آقاهامون غذاهای خوشمزه درست كنيم؟ پس چرا مانا نمی كنه ؟



    سارا در نقش مادر.



    از مانا ياد نگير ، دخترم. هر كاری اون می كنه ، تو نكن. من مانا رو ول كرده ام. تو مثل اون نشو . مانا يه چيز ديگه ست ... مانا يه چيز ديگه ست...



    در نقش كودكی خودش.



    پس تو چرا مانا رو بيشتر دوست داری؟ من كه هر كاری تو بگی ، می كنم . پس تو چرا اون رو بيشتر دوست داری؟



    در نقش مادر.



    يك روز می فهمی ، دخترم . يك روز می فهمی . مانا شجاعه ، مانا گول نمی خوره . تو مثل اون نيستی . بريم برات يه عروسك بخرم.



    سارا به خود می آيد. چمدانش را بر می داردو بسوی مانا می رود.



    سارا : من بايد برگردم ، مانا. بايد برگردم به خانه ای كه خيلی سرده ، ولی خانه ی منه . اين چمدان را برای تو آورده ام . توش عكسهايی از من و تست . عكسهای بچگی مون .

    مانا : سارا ، می دونی چقدر دوستت دارم ؟ هر طور كه باشی دوستت دارم . باور می كنی؟



    يكديگر را در آغوش می گيرند. سارا می رود . مانا می نشيند و سرش را روی ميز می گذارد . سپهر بلند می شود كه برود. شهردار با شادی وارد می شود..



    شهردار : به به ، سپهر خان گل ! حقا كه حلال زاده ايد . همين الان داشتم دنبال شما می گشتم. می خواستم با شما گپی در مورد حكومت آينده بزنم.

    سپهر : از من چه می خواهيد ، آقای شهردار؟ رای ؟ حكم امثال من فعلا در كشورم اعدامه . نه . در برنامه آينده ی شما هم جايی برای من وجود نداره . من از بازی قدرت بيزارم.

    شهردار : نخير آقا ، اشتباه نفرمايید. در برنامه ی آينده ی ما برای همه ی اقشار جايی در نظر گرفته شده ، مثلا برای خانمها حقوق ويژه ای در نظر گرفته ايم كه ...

    سپهر : حقوق ويژه لازم نيست . همين امروز حقوقشون را برسميت بشناسيد تا ذره ای از برنامه های آيند تون رو باور كنم. اگر امروز اين كار رو نكنيد ، فردا حتما نخواهيد كرد.

    شهردار : نه قربان ، به اين سادگی هم نيست . اين يك پروسه است كه بايد ...

    سپهر : من رو با اين واژه ها گول نزنيد . من فريب نمی خورم . خودتون رو هم گول نزنيد.

    شهردار : بله ، می فهمم ، مسئله ی اصلی شما مشكل خودتان است كه بنده سعی می كنم آن را بفهمم . در برنامه های آينده ی ما قرار است تحقيقاتی بشود كه آای اين مسئله ...

    سپهر : منظورتون همجنسگرايی منه ؟

    شهردار : بله . همان كه فرموديد . بله قرار است تحقيقاتی بشود كه آيا اين مسئله يك بيماريست يا خير . اگر ثابت شود كه انحارف و بيماری نيست ، آنوقت مسلما ...

    سپهر : بله ، متوجهم . شما تحقيق بفرمايید ، نتيجه را به ما هم بگويید.

    شهردار : بله ، حقوق انسانی ...

    سپهر : اگر حقوقی هست ، برای همه هست .

    شهردار : كم كم دارم از شما قطع اميد می كنم. فكر می كردم می شود براه راست هدايتتان كرد. ولی اينطور كه معلوم است ، دارم وقت خودم را تلف می كنم. بهتر است بروم خودم را برای سخنرانی جديدم آماده كنم.



    شهردار به پشت تريبون می رود . مانا بآرامی سرش را بلند می كند .





    مانا : من بايد به كارم ادامه بدم . من دارم در مورد زنانی تحقيق می كنم كه هر يك نقش بزرگی در تاريخ اون سرزمين داشتند. زنانی كه چون زن بودند ، گمنامند. (رو به سپهر) خواهش می كنم هر طور شده ، نمايشت رو بروی صحنه ببر. به احترام همون دو نفر . من بايد كار كنم ، من بايد كار كنم . چرا اينقدر خسته ام ؟ كمكم می كنی ، خورشيد؟ كمكم می كنی؟ چی فكر می كنی ، خورشيد. فكر می كنی اونها هم اينقدر خسته بودند ؟



    خورشيد فانوسش را روشن می كند و به وسط صحنه می رود. بر روی پرده ی اسلايد تصاوير زنان . خورشيد با هر نام پا بر زمين می كوبد و سرانجام سرش را صاف می كند. صدا از نوار پخش می شود.



    با نو صديقه دولت آبادی ، متولد ١٢٥٨ در اصفهان. وی در سال ١٢٩٦ اولين مدرسه ی دخترانه را در ايران تاسيس كرد و با سرمايه شخصی خود مجله زبان زنان را منتشر نمود

    بانو مهر تاج رخشان ، متولد ١٢٦٨ در تهران . او سالها بدنبال تحقق بزرگترين آرزوی خود ، تساوی حقوق زنان فعاليت كرد و بارها از سوی ملايان تكفير شد.

    بانو فخر عظمی ارغون ، متولد ١٢٧٧ هجری. او موسس جمعيت نسوان وطنخواه بود و برای احقاق حقوق زنان قدمها موثری برداشت. خانم سيمين بهبهانی فرزند اوست.

    بانو نورالهدی منگنه . وی علاوه بر رشته ی تحصيلی اش روانشناسی ، در نويسندگی ، موسيقی شناسی و نقاشی نيز بسيار توانا بود. او از پايه گذاران جمعيت نسوان وطنخواه بود

    دكتر فاطمه سياح . وی در سال ١٣٢٧ عليرغم مخالفتهای شديدی كه به عمل می آمد ، به مقام استادی دانشگاه تهران در رشته ی ادبيات روسی رسيد. وی از بنيان گذاران شورای زنان ايران بود.

    بانو شوكت الملوك شقاقی ، بانو پروين اعتصامی ، امينه پاكروان ، فروغ فرخزاد ، فروغ حكمت ، آرشالوس بابايان ، بدری تندری، مهكامه ، ايران درودی ، منصوره حسينی و صدها و هزاران زن ديگر كه هر يك سهمی سترگ در پايه گذاری روزگاری منصف تر داشتند.



    مانا : می پرسد ، راهی نيست؟

    خورشيد: می گويم ، راهی هست .

    مانا : می پرسد ، جرقه ای ؟

    خورشيد : می گويم ، نه ، هرگز . خورشيدی . خورجينی لبريز از اميد جاويدی.



    همه ی بازيگران بسوی تماشاگران می آيند .

    خانمها ، آقايان

    اين قسمت سوم از يك سفر نمايشی بود

    در سفر اول ، بانو در شهر آينه می گردد و نوميدی پرچم اوست.

    در سفر دوم ، بانو در می يابد كه تا اينگونه هست كه هست

    تنهايی ناگزير پرچم اوست

    و در اين سفر ، سفر سوم

    و در اين بازی ، بازی آخر

    بانوی جوانی ست كه با فانوس خود ، آغاز دوران انديشه را نويد می دهد.

    اين بازی ما بود

    تصميم با شماست

    از اين پس ، بازی بازی شماست

    ما صحنه را خالی می كنيم ، چرا كه صحنه ، صحنه ی بازی شماست.

    پايان

  9. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض سرزمين هيچكس

    نويسنده : نيلوفر بيضايی




    توضيح :

    - آغاز نمايش (... دورتر از آنچه بايد ... تا بادبانهايم را می فرمايم ...) و پايان نمايش ( بسياری بس زود می ميرند...تا ... آنگاه چه بسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزيدن و خنديدن ... ) از كتاب “چنين گفت زرتشت“ ( فريدريش نيچه، ترجمه داريوش آشوری) است .

    - شعر " از اين مرتع آهوانه بگريز ..." از نادر ابراهيمی است .









    صحنه : پرده ای سياه در پشت صحنه آويزان است . بر روی پرده تعداد زيادی ستاره ی نقره ای . در جلوی اين پرده ، يك پرده ی سفيد . دو قفس يك بعدی در دو سوی صحنه ، يكی به رنگ سياه و ديگری زرد رنگ . در هر قفْس ، سه شمع روشن است . يك نقاب در پايین قفس سياه . سه صندلی سفيد در وسط صحنه . يك سه تار بر روی آنها قرار دارد . در قسمت راست صحنه يك توپ پارچه قرمز (٢٠ متر) قرار دارد . يك ظرف آب، وسايل گريم ، دو سنج و دو تلويزيون در جلوی صحنه .

    زنی پشت به تماشاگران ايستاده است . دستها و دامنش با چسب به پرده ی سفيد آويخته شده است .در طول ادای جملات دستانش را آزاد می كند و به سوی تماشاگران می چرخد . صورتش كاملا سفيد است . چشمانش كاملا سياه و لبانش سرخ . با گامهای بسيار آرام به سوی تماشاگران می آيد.



    دورتر از آنچه بايد پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت .

    و چون پيرامونم را نگريستم ، تنها زمان همزمانم بود .

    آنگاه با شتابی فزاينده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم ، آنگاه بسوی شما آمدم ،

    برای نخستين بار بهر ديدن شما با خود چشمی آوردم و خواستهای خوب : براستی با دل مشتاق آمدم .

    شما با پنجاه لكه رنگ ، ماليده بر سيما و ساق و ساعد آنجا در برابر حيرتم نشسته بوديد

    و پنجاه آينه پيرامونتان ، بازگردان و ستايشگر رنگ بازی شما ...

    براستی شما بهتر از صورت خويش كجا می توانستيد صورتكی بر چهره زنيد ،

    شما مردم كنونی ! چه كس می توانست شما را بشناسد

    شما نشانه های گذشته را بر سراپای خويش نگاشته ايد

    و بر آن نشانه ها ، نشانه هايی تازه نقش كرده ايد و اينگونه خود را از نشانه شناسان نهان داشته ايد !

    واگر كسی گرده آزما باشد ، كجا باور خواهد داشت كه شما را گرده ای هست ! گويی شما را از پاره كاغذ ساخته اند و به رنگها پرداخته!

    همه ی زمانه ها و مردمان از درون پرده های شما با رنگهای گوناگون برون می نگرند .

    همه ی سنتها و باورها با رنگهای گوناگون از درون حركات شما زبان به سخن می گشايند .

    هر كه شما را از چادرها و روپوشها و رنگها و حركاتتان عريان كند ، چيزی باز می گذارد بسنده برای رماندن پرندگان ،

    براستی من خود آن پرنده ی رميده ام كه يكبار شما را عريان و بی رنگ ديد .

    .. و من از شما گريختم.

    آری تلخكاميم از اينست كه شما را نه عريان تاب می توانم آورد و نه پوشيده .

    شما چگونه می توانيد ايمان داشته باشيد ، شما مردم رنگ رنگ . شما كه خود نقش و نگاری

    هستيد از هر چه تاكنون بدان ايمان داشته ايد .

    شما سترونيد : هم از اينروست كه بی ايمانيد .

    شما دروازه های نيم بازی هستيد كه بر آستانه شان گوركنان به انتظارند . و اينست واقعيت شما : " همه چيز سزاوار آنست كه نابود شود ".

    آه با اشتياق خويش اكنون به كجا بايد بر شوم ؟

    از فراز همه ی كوهها سرزمينهای پدری و مادری را می جويم .

    اما هيچ جا وطنی نيافته ام .

    در همه ی شهرها بی سر و سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده

    مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پيش مرا بسوی ايشان می كشاند ، با من بيگانه اند و

    نزد من خنده آور .

    و من از سرزمينهای پدری و مادری رانده شده ام .

    از اينرو ، اكنون تنها سرزمين فرزندانم را دوست می دارم ، آن سرزمين نايافته ای را كه در دورترين دريا جای دارد: بادبانهايم را می فرمايم تا كه آن را بجويند و بجويند و بجويند وبجويند ...

    صورتش را در آب می شويد و دوباره آرايش می كند .

    ... به سرزمين من خوش آمدی ، دوست من ، دوست نديده ی من ! نامش هيچستان است . اين سرزمين ، وطن سوم من است و صادق ترين و وفادارترين نيز . سرزمين اول زادگاهم بود . سرزمين "زنده باد و مرده باد . اين باد و آن مباد ! " . هيچكس از من نپرسيد كه می خواهم بدنيا بيايم يا نه . هيچكس . هيچكس از من نپرسيد . هيچكس از هيچكس هيچ چيز نپرسيد . زادگاهم ، اين مده آی فرزندكش ، مرا از خود راند و قلبم را تكه تكه كرد ... و من و پاره های اين قلب ، رانده شدگان اين فرزندكش- مادر با كفشهای پولادين و دلی از شيشه سر در راهی بی انتها گذارديم ، با نگاهی به پشت سر ....

    فرياد می زند)

    به پشت سرت نگاه نكن ، زمين می خوری ...

    ولی من يك چيزی را در گذشته جا گذاشته ام ، دوست من ...

    گذشته را فراموش كن ، آينده پشت در ايستاده ! ...

    در زادگاهم بر آن شدند كه چون اجساد زندگی كنند

    حتی مردگان خود را نيز سياه پوشاندند

    از سخنانشان هنوز بوی ناخوش دخمه ها را می بويم ....

    ... فراموش كن ، فراموش كن ، آينده پيش روست .



    سرانجام روزی همه خودكشی خواهند كرد . همه . قربانيان خود را خواهند كشت ، چون دليلی برای ادامه نمي‌يابند. برای آنها ادامه يعنی تداوم رنج ...



    سه تار می نوازد .



    ... و مجرمين ... مجرمين خودكشی خواهند كرد ... ديگر هيچ قربانی باقی نمانده ...فرزندان قربانيان ، مجرمين فردا، فرزندان مجرمين ، قربانيان آنها ...

    و شايد ... شايد قربانيان مظلوميت را در فرزندانشان تكتْير كرده باشند و مجرمين ، حس غريب قتل را ولذت چشيدن مزه ی شور خون سرخ جاری بر زمين گرم را .

    بسياری مرگ را و زندگی دوياره را تنها يكبار تجربه می كنند . آنگاه كه كودكی آهسته ، آهسته، پيش چشمانشان تكه تكه می شود ، آب می شود ، سراب می شود .

    ... و بسياری بارها می ميرند ، سالها ، تمام عمر . و هر بار مردن ، ادای عشقی ست به زندگی، آنگونه كه شايسته ی بودن است .

    من بارها مرده ام ، بارها ... دوست من ، دوست نديده ی من .

    نقاب را به چهره می زند .

    زادگاهم ، سرزمين ترس بود خون


    سرزمين ترس و خون و يك خدای كاغذين...



    " جوجه سوسول ، به خدا توهين می كنی ؟ قحبه خانم ، حرف زيادی می زنی ؟ همچين بزنم كه صدای سگ بدی .... اشهد و ان لا اله الا له ...

    خون می پاشد. فرياد می زند و دور خود می چرخد .پارچه ی سفيد را بر می كند . برزمين می افتد . آرام آرام بلند می شود .



    مادرم چشمانی سياه و مهربان داشت . خطوط طلايی چشمانش تا دوردست ترين و دست نيافتنی ترين اعماق می درخشيد . نمی دانم زيبا بود يا نه . برای من اما ، او زيبا ترين بود. مادرم خميده پشت يود و كم سخن . از همه می ترسيد . در آن چشمان مهربان برق وحشت هميشه بود . تاريخ را تنها از روی تولد نزديكانش می دانست :

    خاله ات روز سقوط مصدق بدنيا آمد

    خواهرت روز سقوط شاه

    تولد تو روز دادگاه ... اسمش چی بود ، اونكه تو تلويزيون گفت : " من از خلقم دفاع می كنم ؟ " . ننه ، يعنی از من هم دفاع می كنه ؟ بهش بگو بياد از من دفاع كنه . بگو حقم را از اين پدرت بگيره . من هم يك روز جوان بودم . من هم يك روز زيبا بودم . پوسيدم ننه ،

    پوسيدم . نفسم سنگين شده ، ننه . من را حيس كرد . انتقام دنيا را از من گرفت . بگو اگه راست می گه بياد جلوش را بگيره . قلبم درد می كنه ، ننه . انگار يك فيل از روش رد شده .

    ... بگو بياد كمكم كنه

    و من فقط گفتم : " مادر او ن اسمش گلسرخی بود و سالهاست كه مرده ..."

    می خواستم بگم ، مادر، هركس فقط خودش می تواند حق خودش را بگيرد . می خواستم بگم : من كمكتون می كنم . ولی نگفتم . می دانستم بی فايده است . می دانستم .

    ................

    سه تار می نوازد .



    مادر هميشه ساكن بود . مادر از همه چيز می ترسيد . مادر در خواب راه می رفت ، در خواب غذا می خورد . در خواب غذا می پخت . مادر از كتك می ترسيد . از اسلحه می ترسيد . از خون می ترسيد . مادرم از مرگ فرزندانش می ترسيد . مادرم متْل سرزمينم مرا از خود راند . نه از سر بی مهری ،نه از سر بی مهری...

    " ننه ، همين روزها تولد خواهرت است "

    " از كجا می دانی ، مادر ؟ "

    " آفتاب به من گفت ".

    ...

    رنج ، ناقوس می زند

    نوازش ، يك در است

    پرنده ، عين مجازت

    و چمدانی كه براستی چمدان نيست

    و همواره در راه بودن در اين بی انتها ی بی مقصد


    گوش كن ، چه سكوتی

    گوش كن ، چگونه سكوت كرده اند .

    سوگند خاموشی

    صدای خشم درون را نمی توان نشنيد

    نمی توان به فراموشی سپرد...

    ..........



    همه ی زنان مسن را دوست می دارم . دوست دارم ساعتها به داستانهايشان گوش كنم .

    قصه مرا بياد مادرم می اندازد

    كز كرده در صندلی چوبين شكسته

    مادرم ، داستانگوی روياهای شيرين

    قصه هايی با پايان خوش

    همه خوشبخت می شوند

    همه پيروزند



    مانند مرده ای بر روی صندليهادراز می كشد .



    انسان بی رويا ، پيش از مرگ مرده

    دو قطره خون در چشمانم

    انسان بدون رويا ، پيش از مرگ مرده

    دو قطره خون در چشمانم

    و يك لخته خون راكد بويناك ، در قلبم

    مادر نترس . مادر چيزی بگو . مادر نخواب ،

    مادر ، بيا اين دستمال ، چشمانت را پاك كن ...

    .............

    بلند می شود .

    يكی بود ، يكی نبود

    زير گنبد كبود

    غير از خدا هيچكس نيود

    يك دختر بود به اسم شنل قرمزی

    اين دختر يك مادر داشت و يك مادر بزرگ پير...

    بلند بلند می خندد . ناگهان با اضطراب به سوی تماشاگران می آيد .

    ساعت چنده ؟

    ساعت چنده ؟

    ...

    وقت رفتن فرا رسيده

    می خواهم بروم

    چقدر امشب طولانی ست


    شايد اين آخرين شب باشد

    من در سايه ی خودم زندگی می كنم

    سايه ای از خودم .





    پارچه ی سفيد را بر دوش می اندازد و به طرف جلوی صحنه می آيد . آرد بر سر می ريزد. آب به صورت می پاشد .



    دوست من

    آيا هرگز زمان را گم كرده ا ي؟

    آيا هرگز ديده ای كه زمان از دستت برود و تو هر چه بگردی نيابی اش ؟

    شبی ، ساعتی ، ماهی ، يا شايد ، سالی يا اينكه سالها

    و تو نه جوانی ات را حس كرده باشی و نه پيری ات را

    و اگر كسی از تو بپرسد چند سال داری ، بگويی : ٦٦٦ سال ؟

    عدد ٦ مرا بياد مرگ می اندازد


    عدد ٦ مرا بياد مرگ خودم و ديگران می اندازد

    و من سالهاست به هر كجا كه می روم ، همه چيز مرا بياد عدد ٦ می اندازد .

    نگو كه ديوانه شده ام ، نگو

    در عشق همواره چيزی از جنون هست . اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست

    می خواهم آزاد باشم

    آزادی را اگر در زندگی بدست نتوانم آورد

    مرگ را می گزينم

    مرگ خود خواسته

    می خواهم آزاد باشم و از هيچ چيز و از هيچ كس نهراسم


    آنچه من می خواهم يا زيستن است به ميل خويش ، يا نزيستن .

    فقط همين .

    سنجها را بر می دارد و به هم می كوبد .

    ...

    خفه شين ، لگوری ها ؟ شما را چه به آزادی ؟ آزاد باشيد كه چی ؟ ... كه لنگهاتون را برای همه باز كنيد ؟ كه تر بزنيد به خاطره ی امام و شهيد ؟ اينجا آزاديد كه به جون امام زمان دعا كنيد ... آزاديد كه برای انقلاب سرياز بزايید . ببند دهنتو ، حرف زيادی هم نزن . وگرنه خودم جرت می دم .



    بشقابها را بر زمين می اندازد .



    از اين مرتع آهوانه بگريز

    كه آغل خوكان است آنچه فردوسش می نمايند

    دل به چه خوش داشته ای ؟

    كه مركب رهوارت در زير است و كلاه آفتابگيرت بر سر ؟

    مگر ندانستی

    كه بی مركب و كلاهت به آن تيره ی جاودان خواهند سپرد ؟

    اگر طاغی نيستی ، ساقی نيز نباش

    اگر قفْس نمی شكنی ، عبتْ آوازخوان چنين باغی نيز نباش

    سر به بهانه ای در اين گنداب فرو مكن

    و به تعفن اين مرداب خو مكن

    دراعه ی زهد مزورانه از دوش انداز

    خويشتن به جوش انداز

    از اين مرتع آهوانه بگريز

    كه آنچه فردوسش می نمايند ، آغل خوكان است

    نه منزلگاه نيكان ...

    ...

    دورتر

    از آنچه بايد پرواز می كردم : هراسی مرا فراگرفت

    و چون پيرامونم را نگريستم ، تنها زمان همزمانم بود

    از فراز همه ی كوهها سرزمين پدری و مادری را می جويم

    اما هيچ جا وطنی نيافته ام

    در همه ی شهرها بی سرو سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده

    مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پيش مرا به سوی ايشان می كشاند ، با من بيگانه اند و نزد من خنده آور

    و من از سرزمينهای پدری و مادری رانده شده ام ...


    ........................



    تغيیر نور . پرده ای پر از ستاره .



    آغاز فرار يا سفر ناخواسته يه سرزمين دوم ، به تبعيدگاه برنگزيده ام ، سرآغاز ی نو .

    فرار از سرزمين "زنده باد و مرده باد"

    فرار از سرزمين" اين باد و آن مباد "

    .... از جايی كه ديگر نمی توان در آن عاشق بود بايد كناره گرفت و گذشت

    و من اينچنين كردم ...

    در تبعيدگاه بوی آزادی می آمد

    و من حس می كردم كه زنده ام

    اينجا از توهين و تحقير خبری نيست

    آغاز سرزندگی

    اينهمه رنگ ، اينهمه زندگی ...

    مادر ، كاش اينجا بودی ، كنار من

    اينجا همه زنده اند

    اگر اينجا می بودی

    از خواب بيدار می شدی

    من آزادم ، اينك من شادم .

    صحنه را مرتب می كند .

    ... دوست من ، اينجا حالم خيلی بهتر شده . درس می خوانم . كار می كنم . يك زبان ياد گرفته ام و ديگر مجبور نيستم به زبان ايماء و اشاره حرف بزنم . البته چند تجربه و شكست عشقی را هم پشت سر گذاشته ام . در رابطه هايم به محض اينكه حس می كردم ، معشوقم دارد كم كم نقش پدرم را بعهده می گيره ، كه تازه خود پدرم تمام عمر نقش رضا شاه را بازی می كرده ( راستی از پدرم هرگز چيزی برايت نگفته بودم ، دليلش اين بود كه در واقعيت هيچ خاطره ی مشخصی از او در ذهنم نمانده است . نميدانم مجموعه ی جملاتی

    كه در تمام آن سالها با او حرف زده ام به ده عدد می رسد يا نه) . خلاصه بمحض اينكه متوجه می شدم كه معشوقم می خواهد يك نقش دست دهم را كه يه اشكال مختلف در زندگی ام ديده ام بازی كند ، رابطه را قطع كرده ام . البته اذيت هم شده ام ، ولی دوست من باور كن ديگر هرگز حاضر نخواهم شد كه اين آزادی بدست آمده را براحتی از دست بدهم . از هيچكدام از تجربه هايم پشيمان نيستم . مهم اين است كه حس می كنم زنده ام و مهمتر اينكه بعنوان انسان حق دارم . قانونی وجود دارد كه می توانم به آن متوسل يشوم . مدتهاست كه ديگر به خودكشی فكر نكرده ام . با اين همه هنوز كابوس می بينم ، كابوس جنگ و خون و ترس . ولی حالم خيلی بهتر شده .

    راستی ، فكر نكنی كه اينجا بهشت موعوده . اينجا فقط ما غريبه ها را تحمل می كنند . تا كی ، كس نمی داند . و بعد هم ، تنهايی خيلی آزارم ميدهد . ريتم زندگی در اينجا خيلی سريع است . يعضی وقتها از بس بايد بدوم ، سرگيجه می گيرم . ولی خوبيش در اين است كه وقت فكر كردن هم ندارم و كم كم شايد بتوانم گذشته را فراموش كنم . چند تا دوست هم پيدا كرده ام كه كمابيش گذشته ای مشابه به من دارند . البته حس می كنم زياد دوست ندارند در مورد گذشته حرف بزنند . حتی فكر می كنم اكرا از گذشته فرار می كنند . زندگينامه هايشان را تغيیر داده اند . بيشترشان اصرار عجيبی دارند كه تْابت كنند صرفا برای درس خواندن به اينجا آمده اند و از خانواده های تْروتمند می آيند و از اين حرفها . خب به هرحال اين هم نوعی فرار است . متْل اينكه سرنوشت ما اين است كه مدام از چيزی فرار كنيم . راستی يك چيزی يادم رفت . تلويزيون .



    تصاوير تلويزيونها از زندگی شخصی زن و وقايع اجتماعی .



    تلويزيون در زندگی اينجا خيلی مهمه . كمك می كند كه كمتر فكر كنی و كمتر احساس تنهايی كنی . يك بار موقع تلويزيون ديدن ، اتفاق عجيبی برايم افتاد . يكدفعه تصوير قطع شد و تصاوير شكسته شكسته ای از زندگی ام را بر روی تلويزيون ديدم . به دوستم زنگ زدم و ازش خواهش كردم تلويزيونش را روشن كند و به من بگويد كه چه تصويری می بيند . در تلويزيون او تصوير من نبود . سريع خاموشش كردم . خب اينهم يكجور فرار است . تا كی ، نمی دانم. دوستم گفت گمان می كند من ديوانه شده ام . بهش گفتم : در عشق همواره چيز ی از جنون هست . اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست ". دوستم بهم پيشنهاد كرد حتما به يك روانشناس مراجعه كنم . گفت اينجا اكتْر مردم پيش روانشناس می روند و اين چيز عجيبی نيست . فكر كنم حق داشت . شايد به يك روانشناس مراجعه كنم . ميدانی ، چند هفته است كه حس می كنم همه مراقب من هستند . شيها كه از پنجره به بيرون نگاه می كنم ، سايه های مشكوكی را می بينم . ديشب می خواستم پنجره را باز كنم ، بپرم پايین و فرياد بزنم : از جون من چه می خواهيد . دست از سرم برداريد . من اينجام . من هستم . من وجود دارم ... " ولی سريع منصرف شدم.

    ...

    صداهای زنان پخش می شود كه از تجربه ی خود از زندگی در تبعيد می گويند . بسوی پارچه می رود و آن را با پا در مسيری به شعاع يك دايره به جلو هل می دهد . بر زمين می افتد و در پارچه غلت می خورد . پارچه چون پيراهنی به دور او می پيچد . با حركت پارچه را از خود باز می كند . پارچه را سريع جمع می كند و به قسمت تماشاگران پرتاب می كند .

    ... انگار همين ديشب بود ، انگار همين ديشب بود . آنهمه فرشته در آسمان . همه آواز می خواندند .

    آواز می خواند

    ... بالای سرم ، ميليونها ستاره

    ستارگان از فراز آسمان بر سرم ريختند

    و من می درخشيدم

    هنگام بازگشت

    راه را گم كردم

    از راهها می ترسيدم

    و چند جفت چشم كه همواره مرا می پايیدند

    اين يك تله بود ، يك تله ی بيرحمانه .

    ناگهان زنی را ديدم بر زمين افتاده

    چهره اش به من می مانست ، چونان همزادی

    روی برف ديگر ستاره ای نبود

    و من سردم شده يود . ..

    يعضی از ما در خواب مرتب در يك دايره حركت می كنند و برخی مرتب به زمين می افتند

    پس اگر زنی را ديدی كه بر زمين افتاده ، زير بازويش را بگير ...

    و ما

    نمی دانيم از كجا آمده ايم

    و ما

    نمی دانيم كه هستيم

    و ما حتی نمی دانيم كجا هستيم

    ديگر هيچكس يخاطر نمی آورد از كجا آمده

    و ديگر هيچكس نمی داند كه بوده

    يا اينكه كيست

    ...

    ساعت چند ه ؟

    ببخشيد ممكن است به من بگويید ، ساعت چند ه ؟

    زمان چه سريع می گذرد . وقتی تعداد حوادتْ زندگی ات آنقدر زياد باشد كه وقت فكر كردن به آنها را نداشته باشی ، شايد مرا بفهمی ، دوست من . دوست نديده ی من .

    من تلاش كرده ام كه به يك يك اين حوادتْ فكر كنم . من سعی كرده ام آنها را با تاريخ و جزيیات بروی كاغذ بياورم . اينجاست ، ببين ، اين كاغذها را می بينی ؟ می دانم كه اكتْرشان سفيدند . می دانم كه بالای هر صفحه فقط يك تاريخ نوشته شده است. هر كاغذ ،

    يادگار يك مرگ است . مرگ ديگران ، و من ... و من بارها مرده ام ، بارها ...

    همه ی اين مرگها در ذهنم تْبت شده است ولی نمی توانم درباره شان بنويسم . نمی توانم.

    در سرم پر از صداست . صدای ضجه ، صدای ناله ، صدای فرياد . دلم می خواست می توانستم سرم را با چاقويی بشكافم و اين صداها را از درونش بيرون بكشم . من شده ام حافظه ی تو ... و تو .... و تو .





    فرياد می كشد .



    من نمی خواهم حافظه ی كسی باشم


    اگر بتوانی از اينجا بروی

    بدون اينكه به پشت سرت نگاه كنی ، دستانت را به گرمی خواهم فشرد . نمی توانم دوست من ، تمی توانم ...

    ...

    تغيیر نور .



    امروز دوستانم را به خانه ام دعوت كرده بودم . در آغاز همه مان شاد بوديم . خيلی به هم نزديك شده بوديم . بعد قرار شد هر كس از هر چه دوست دارد ، بگويد يا بخشی از زندگيش را تعريف كند . از اين لحظه بود كه كم كم شكافی عميق ميان ما ايجاد شد . همه دروغ می گفتند . زندگينامه های خيالی . همه فراموش كرده بودند ، يا اينكه سعی می كردند فراموش كنند . با خودم گفتم ، مگر می شود ، چطور ممكن است ؟ و بعد سعی كردم با آنها همراهی كنم . بهر حال آنها در خانه ی من مهمان بودند . به خودم گفتم ، شايد حق داشته باشند . مگر قرار است همه متْل تو در مرز ديوانگی باشند . اينها می خواهند زندگی كنند و اگر ادامه ی زندگی از طريق فراموش كردن ممكن باشد ، چرا فراموش نكنند . من فقط گوش می دادم . احساس می كردم نياز به تعريف كردن در همه وجود دارد . ولی انگار همه بگونه ای مواظب حرف زدنشان بودند . متْل اينكه هر كس از بغل دستی اش می ترسيد .



    ناگهان يكی گفت : گذشته ها گذشته . شرايط تغيیر كرده . ديگر كسی را نمی كشند . شنيده ام آزادی بيشتر شده .



    نعره می زند و صندليها را با چوب وسط پارچه بر زمين می اندازد.



    اگر نمی كشند بخاطر اين است كه ديگر كسی باقی نمانده است . همه را كشته اند . همه را . يك نسل را . يك نسل نفرين شده . يك نسل از بين رفته . و آنچه باقی مانده ، مشتی بيمار روانی است .من می دانم كه جنون گرفته ام . ولی شماها چه ؟ فكر می كنيد ، چون خانه می خريد و به تعطيلات می رويد ، سالميد ؟ برای من شما همه مرده های متحركيد ... شما از هم متنفريد و به هم مظنون . شما زنده نيستيد ، چون عشق در شما مرده ، و رويا . تمام مدت به يكديگر لبخند می زنيد و در پس خنده ، نفرتتان را می پوشانيد . اين يعنی زنده بودن ؟



    چوب را بر زمين می اندازد .

    ... و من ناگهان بياد آن سه نفر افتادم . همه می گفتند آنها تمام افراد خانواده شان را از

    دست داده اند . و آن سه نفر ، يك زن ، يك مرد و يك كودك از آن هنگام از شهر به شهر به جستجوی مردگان خود در سفرند . آن سه مانند بازيگران دوره گرد يك نمايش كمدی بلند بلند می خنديدند . آن زن ، آن مرد و آن دختر كوچك ... با آن چهره های خالی از غم كه تنها از آن ديوانگانی ست غافل گشته از دنيا . آنان شايد يك دنيای زيباتر را در درونشان و شايد در پيش چشمشان كشف كرده بودند . آنان تنها با انسانهای خيالی دنيای خيالی خود سخن می گفتند . موهای بلند زن غبار را از زمين پاك می نمود . او و آن دخترك و آن مرد همچنان بسوی دنيای خيالی خود پيش می رفتند . همه گفتند : آنان ديوانگانند . ..

    ولی هيچكس به آنها نخنديد . كودكان به آنان سنگ پرتاب نكردند و نگاههايشان سرشار از احترام بود . چشمان كودكان آن سه را با شگفتی ؤرف دنبال می كرد و آن سه در خانه ای ناپديد شدند . هيچكس نمی دانست آنان از كجا آمده اند و هيچكس نمی دانست آنان به كجا مي‌روند. كودكان هرگز از هيچ بزرگسالی چيزی در مورد اين سه غريبه نپرسيدند، چرا كه پاسخ بي‌اعتنای آنها را برنمی تافتند ... و آن سه رفته رفته به يادی ابدی از يك رويا پيوستند.



    صورت خود را سفيد می كند . لبانش را سرخ و چشمانش را سياه .



    آنشب بسوی پنجره رفتم ويك دسته پرنده ی سپيد ديدم كه بر فراز آسمان پرواز می كنند . ميان آنها يك پرنده ی سياه بود و من كه در زير پايم سايه های مشكوك در رفت و آمد بودند ، ناگهان شوق پرواز يسوی پرندگان را تا ريشه حس كردم .

    ای تنهايی ! ای خانه ی من ، تنهايی ! آوايت چه خوش و نوازشگر با من سخن می گويد ! ما از يكديگر پرسش نمی كنيم ، ما با يكديگر شكوه نمی كنيم . ما با يكديگر گشا ده از ميان درهای گشاده می گذريم . زيرا نزد تو همه گشادگی است و روشنی . اينجا ساعتها نيز نرم گامتر می گذرند . زيرا در تاريكی زمان بر انسان گرانتر از آن می گذرد تا در روشنی ...

    وبدين گونه بود كه كه من رو يسوی سرزمين سوم گرداندم ، وطن سومم ، هيچستان . و اين سرزمين ، راستين ترين و وفادارترين خانه ی من است .



    چاقويی بدست می گيرد



    بسياری بس دير می ميرند و اندكی بس زود . اما " بهنگام بمير " آموختاری ست كه هنوز طنينی نا آشنا دارد . آنكه به هنگام نمی زيد ، چگونه بهنگام تواند مرد ؟ من مرگ خودخواسته را می گزينم ، چرا كه از آنرو به سوی من می آيد كه من آن را خواسته ام . شوق مرگ بر عشق به زندگی پيشی گرفته است . شايد زمانی كسی بگويد ، ايكاش در بيابان می زيست و دور از نيكان و دادگران آنگاه چه يسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزيدن و خنديدن . و شايد هم هيچكس هيچ چيز نگويد . تو اما جای خالی مرا پر كن ، دوست من.

    سرزمين من به تو سلام می كند . و من اينك باز می گردم .

    دور تر از آنچه بايد پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت

    و چون پيرامونم را نگريستم زمان همزمانم بود .

    آنگاه با شتابی فزاينده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم .



    چاقو را بالا می برد و بدور خود می چرخد (تصويری از يك پرواز) . صحنه تاريك می شود . تصاوير تلويزيونها. اينبار روی دور سريع و از پايان به آغاز .



    پايان

  10. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه soheil_6666's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    شمال ایران
    پست ها
    460

    پيش فرض سه نظر درباره يك مرگ

    متن : مينا اسدی

    تنظيم برای اجرای نمايشی : نيلوفر بيضايی


    "مكالمه با حوا"

    "حوا " با لباسی سفيد ، موهای بلند مشكی و تاجی از گل بر سر در حال جاروكشی ، شستن لباس و كارهای خانگی است . موهايش به هم ريخته و لباسش نامرتب است . زن خبرنگار با ضبط كوچكی در دست مرتب بدنبال او راه می رود .

    خبرنگار : شروع كنيم ؟

    حوا : چه چيز را ؟

    خبرنگار: مصاحبه را .

    حوا : اين مصاحبه درباره چيست ؟

    خ : درباره ی شما ، زن ، جنس دوم ، نيمه ی ديگر ، همسر ، مادر ...

    ح : می توانم به شما اعتماد كنم ؟

    خ : اعتماد؟ بله ... اعتماد كنيد.

    ح : باشد. شروع می كنيم. از كجا شروع كنيم؟

    خ : از آغاز خلقت شما.

    ح : من همان "حوا" ی فريب خورده ای هستم كه قدر بهشت را ندانست و از آسمان منزلت به زمين ذلت رسيد.

    خ : شوخی می كنيد ؟ شما فريب خورده ايد يا فريبكار ؟ در تاريخ آمده است كه حوا آدم را كه فرشته ای پاك نهاد بود با سيبی سرخ فريفت و آدم به عشق او از بهشت رانده شد .

    ح : و شما هم اين حرفها را باور می كنيد ؟ اين مزخرفات را تاريخ نويسان كاذب سر هم كرده اند .

    خ : می خواهيد بگويید كه گناهكار نبوده ايد ؟

    ح : تكليف مرا با خودتان روشن كنيد. در تعقيب مقصر هستيد يا در جستجوی واقعيت؟

    خ : معلومست در جستجوی واقعيت. اما راستش كمی گيج شده ام. در تاريخ اديان آمده است كه حوا با عشوه گری هايش آدم را فريب داد و سبب رانده شدن او از بهشت شد.

    ح : شما ديگر چرا بايد هر چه را كه خوانده ايد باور كنيد. من بيچاره كی وقت و حال و حوصله ی عشوه گری داشتم .

    خ : مگر شما در بهشت چكار می كرديد كه حال و حوصله ی اين كارها را نداشتيد ؟

    ح : همه كار . جارو كشی ، دوخت و دوز ، رفت و روب و قبول تمام فرمايشات بارگاه خداوند تبارك و تعالی .

    خ : چه كسی اين همه كار را به شما حواله كرده بود ؟

    ح : خداوند عز و و جل .

    خ : باور كردنی نيست . چرا خدا به آدم كاری نداشت ؟

    ح : خنده دار است كه با وجود اين همه ادعاهايی كه داريد ، اين سوالات بی سر و ته را مطرح می كنيد . مگر نمی دانيد كه خدا مرد است و از همجنسان خودش حمايت می كند.

    خ : نه باور نمی كنم كه خدا دست به چنين كاری بزند.

    ح : باور نكنيد. ولی خدا اين كار را كرده است.

    خ : چه كسی می گويد كه خدا مرد است .

    ح : خيلی چيزها گفتنی نيست. لمس كردنی است. ديدنی است !

    خ : يعنی شما ديده ايد و لمس كرده ايد كه خدا مرد است ؟

    ح : چه روزنامه نگار بی استعدادی هستيد. مگر كارهای خدا را نمی بينيد؟

    خ : ببخشيد كه حرفتان را قطع می كنم. شما حرفهايتان را بزنيد و به نظر من كاری نداشته باشيد.

    ح : بسيار خب. بر می گرديم به اصل موضوع. من همان حوای فريب خورده ای هستم كه از بهشت رانده شد و به زمين خاكی پا نهاد و ...

    خ : افسوس می خوريد؟ مگر آنجا به شما خوش می گذشت ؟

    ح : ساده نباشيد. افسوس چه چيز را می خورم . چگونه در بهشت "آدم سالار" به من خوش می گذشت.

    خ : در بهشت آدم سالاری بود؟

    ح : پس چه خيال كرده ايد. حوا سالاری بود؟ اگر حوا ، سالار بود كه با آنكه بار گناه توی شكمش لنگ و لگد می انداخت آنقدر تاريخ نويسان توی سرش نمی زدند و آنهمه كلفت بارش نمی كردند. حوا از بار گناه آدم ، ورم كرده و درب و داغان يك گوشه افتاده بود و آنوقت تاريخ نويسان كه اتفاقا همه شان همجنس آدم بودند با هزار دوز و كلك اين دروغ را به خورد مردم دادند كه آدم فرشته ای بيگناه بود و حوا لوند و فريبكار . من نه تنها از رانده شدنم از بهشت دلخور نبودم ، خوشحال هم بودم . فكر می كردم پس از آنكه بار گناه آدم را زائيدم ، به خوشی و شادمانی سير وسياحت می كنم و كره ی زمين را قدم به قدم می گردم.

    چه خيال باطلی ... و اما از بار گناه آدم ... بار گناه آنقدر به من مشت و لگد می زد كه دل و پهلو برايم نمانده بود. حالم به قدری بد بود كه آدم با جبريیل تماس گرفت و چاره جويی كرد و ايشان فرمودند كه اين بار گناه بعد از نه ماه و نه هفته و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه تْانيه می ر سد و می افتد و حوا به شكل اولش بر می گردد.

    خ : خب ، بعد چه شد؟

    ح : معلوم است ديگر. درد شديد به سراغم آمد و آنقدر فرياد زدم و گريه كردم و ناليدم كه آدم ترس برش داشته بود. اما به جای آنكه دلداری لم بدهد يا كمكی به من بكند ، مرتب می گفت : چشمت كور، دندت نرم ، می خواستی آنهمه قر و قميش نيايی .

    خ : خب ، راست می گفت . كسی كه خربزه می خورد ، پای لرزش هم می نشيند.

    ح : شما ديگر چرا از آدم و اعوان و انصارش دفاع می كنيد؟ چه چيز را راست می گقت. شما كه نمی دانيد اين حادتْه چگونه اتفاق افتاد.

    خ : نه ، نمی دانم . لطفا تعريف كنيد.

    ح : روز حادتْه من خيلی كار كرده بودم . تمام تنم درد می كرد. از بس سر لگن رخت نشسته و به رختهای چرك خدا و كس و كارش چنگ زده بودم ، نوك انگشتانم می سوخت. زير درختی نشسته بودم و از بخت بد خودم می ناليدم كه سر و كله ی آدم پيدا شد.

    خ : ببخشيد كه حرفتان را قطع می كنم. اما ممكنست توضيح بدهيد كه چرا به يك عشقبازی همراه با تفاهم و توافق می گويید حادتْه؟

    ح : چه كسی به شما گفته كه اين يك عشقبازی با تفاهم و توافق بوده است. حتما باز تاريخ نويسان .

    خ : بله، تاريخ نويسان .

    ح : (بلند می شود) مرا ببين كه خودم را منتر چه كسی كرده ام. خب ، اگر تاريخ نويسان همه چيز را تعريف كرده اند و شما هم دربست قبول كرده ايد ، پس چرا ديگر مزاحم من می شويد؟

    خ : خواهش می كنم بفرمايید بنشينيد. قول می دهم كه ديگر اسم دروغ پردازان تاريخ را نبرم. ادامه بدهيد، خواهش می كنم.

    ح : آدم شروع كرد به دلجويی و تسلای من. دستهايم را گرفت و گفت: حيف اين دستان زيبا نيست كه اينگونه زمخت و متورم باشد؟ حيف جوانی تو نيست كه اينگونه بی رحمانه فدا شود؟ من دستانم را از دستان او بيرون كشيدم و گفتم: دستت را بكش عقب. چه خيال كرده ای ؟ آدم سرخ شد و گفت: منظور بدی ندارم. باور كن دلم برايت می سوزد . وقتی می بينم خدا اينهمه از گرده ی تو كار می كشد، ناراحت می شوم. آخر انصاف هم خوب چيزی ست. منهم ذره ذره نرم شدم . آدم كه مرا ساكت و آرام ديد گفت: اينجا كه ما نشسته ايم جای مناسبی نيست. هر روز عصر جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل قدم زنان از اينجا می گذرند و می دانی كه اين سه تن چشم و گوش خدا هستند و تمام اتفاقات را از ريز تا درشت به عرض خدا می رسانند. پرسيدم: می خواهی بگويی اينها جاسوسند؟ آدم به آهستگی گفت: هيس اگر بشنوند غوغايی به پا می شود. خلاصه آنكه مرا به پشت درخت انبوه كشاند و مشغول كار خودش شد. يعنی همان كاری كه تاريخ نويسان خجالتی به آن لقب سيب خوری می دهند . آخرهای كار بود كه سر و صدايی شنيديم و تا سر بلند كرديم عزرائيل و جبرئيل و ميكائيل را ديديم كه با عصبانيت به ما زل زده اند.

    خ : بعد چه شد؟

    ح : خبر به سرعت باد توسط سه جاسوس خدا به عرض باريتعالی رسيد و من و آدم مورد غضب ايشان قرار گرفتيم و از بهشت رانده شديم.

    خ : به همين سادگی شما را از بهشت بيرون كردند؟ هيچ توبيخی، تنبيهی، تشويقي؟ اين اولين بار بود كه در بهشت دو نفر سيب می خوردند؟

    ح : شرح ماجرا از حوصله ی شما خارج است.

    خ : اختيار داريد. من سراپا گوشم .

    ح : با سوت جبرئيل در يك چشم به هم زدن ماموران بهشت بر سرمان ريختند و ما را به جرم فحشاء و ترويج فساد در بهشت به زندان انداختند و تا روز محاكمه من در زندان انفرادی بودم.

    خ : يعنی تا روز محاكمه آدم را نديديد؟

    ح : نه. من ملاقات ممنوع بودم. تنها گهگاهی نگهبانی می آمد و در حاليكه نيشش را تا بناگوش باز می كرد و حرفهای ركيك می زد ، تكه نانی می انداخت و می رفت.

    خ : از روز محاكمه تعريف كنيد.

    ح : آن روز مرا زنجير پيچ كردند و كشان كشان به سالن محكمه بردند . اما به محض ورود تا چشم نماينده ی خدا به من افتاد، فرياد زد : برايم چشم بند بياوريد تا چشمم به اين پتياره ی نانجيب نيفتد. چند نفر دويدند و پارچه ی سياهی آوردند و چشمهای نماينده ی خدا را بستند. از آنجا كه نمی شد در حضور افرادی چون ميكائيل و جبرئيل و عزرائيل حرف بالا و پايین را زد ، به ابتكار رئيس دادگاه اين عمل "گازی به سيب" ناميده شد.

    خ : با آدم چه كردند ؟

    ح : تا آنجا كه يادم می آيد آدم را نه به زنجير كشيده بودند و نه بهش توهين كرده بودند. حال و وضعش خوب بود .

    خ : از شما چه پرسيدند؟

    ح : رئيس محكمه از من خواست كه شرح واقعه را بدهم و من هم همه چيز را بدون كم و كاست تعريف كردم. رئيس محكمه مرتب می پرسيد: چگونه موفق به فريب حضرت آدم شدی و سيب پلاسيده ات را به خورد او دادي؟ من با گريه و ناله و قسم و آيه می گفتم: من او را فريب ندادم. او مرا فريب داد و سيب مرا خورد. اما كسی حرف مرا قبول نمی كرد، وكيل مدافع آدم می گفت: اين يك دروغ غير قابل بخشش است. با اينهمه ميوه های ناب كه در بهشت يافت می شد ، چگونه حضرت آدم به سيب دستمالی شده و پلاسيده ی تو تمايل پيدا كرد؟ گريه ها و زاری های من فايده ای نكرد. مرا به جرم فريب آدم از بهشت اخراج كردند اما با تمام احترامی كه برای آدم قائل بودند ، او نيز برای عبرت سايرين از برگاه باريتعالی رانده شد. البته اين فشرده ی قضاياست. شرح آن به تفضيل باعتْ رنج و غصه ی خودم خواهد شد. می دانيد بعد از اين واقعه چه كسانی در خلوت به من پيشنهاد سيب خوری دادند؟

    خ : نه . چه كساني؟

    ح : از نگهبان زندان گرفته تا رئيس محكمه. جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل خيلی علاقمند بودند كه يكروز دسته جمعی اين سيب پلاسيده را گاز بزنند اما وقتی تهديدشان كردم كه به عرض خداوند خواهم رساند ، دست از سرم برداشتند. بعد از اخراج ما از بهشت ، از چند تن از فرشتگان شنيدم كه آنجا سيب خوری مد شده است و هيچ فرشته ای جرات نمی كند تنها در بهشت راه برود، چون بلافاصله يكی پيدا می شود و می پرسد مايليد به سيب خوری برويم؟

    خ : برگرديم به تولد بار گناه. گفتيد زمين گذاشتن اين بار بسيار سخت بود.

    ح : بله ، خيلی سخت بود. بخصوص كه بار گناه به جای اينكه با سر بيايد ، می خواست اول دستهايش را بيرون بفرستد. هر چه با او حرف زدم والتماس كردم ، بی فايده بود و ايشان يكدندگی بخرج می دادند. بالاخره بعد از چند روز بيخوابی و درد آدم زاده با دستهايش به جهان تشريف فرما شد. می دانيد غرض ايشان از اينكار و عذاب من بيچاره چه بود؟

    خ : نه، نمی دانم.

    ح : او می خواست قبل از تشريف فرمايی، اول انگشت شستش را بيرون بدهد با علامتی كه به زبان فارسی " بيلاخ " نام دارد و در بعضی كشورها هم نشانه ی پيروزی است. من از اين گستاخی " آدم زاده " در اولين لحظات زندگی اش بسيار ناراحت شدم ، اما آدم بسيار خوشحال و مغرور بود و اين عمل را به فال نيك گرفت و عقيده داشت كه آدم زاده بدين وسيله اعلام می كند كه برای فتح جهان آمده است و می خواهد زمين را روی انگشت شستش بچرخاند.

    خ : چرا آدم از به دنيا آمدن بار گناه كه باعتْ رانده شدن او از بهشت خدا بود ، اينهمه خوشحال بود؟

    ح : آدم در بهشت كاره ای نبود. همه ی كارها به رهبری خدا و زير نظر كارگزاران جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل اداره می شد. رانده شدن او از بهشت يك توفيق اجباری بود. آدم در زمين صاحب اختيار همه چيز بود و پايه های حكومتش با تولد بار گناه مسحكمتر می شد. شادی آدم وقتی به اوج رسيد كه آلت تناسلی بار گناه را بازبينی كرد و مطمئن شد كه او آدم زاده است نه حوازاده. چنان فريادی كشيد كه خدا از شدت وحشت باندازه ی دو متر از جايش پريد و برای همين توسط عزرائيل پيغام داد كه اگر آدم دوباره سر و صدای اضافی راه بيندازد، به زندان بهشت تبعيد خواهد شد.

    خ : بعد چه شد؟

    ح : بعد از آن من ماندم و بار گناه كه حالا نامش آدم زاده بود. هنوز آدم زاده شش ماهه نشده بود كه از طرف خدای تبارك و تعالی اين آيه نازل شد: آدم ، آنقدر روی زمين ول نگرد، گاز دوباره ای به سيب بزن تا نسلت در زمين پايدار بماند. آدم كه پس از بدنيا آمدن بار گناه و شنيدن اولين جيغهای نيمه شب او در اتاق ديگری زندگی می كرد و كارش فقط خوردن وخوابيدن بود، پس از مدتها بيكاری و بيعاری به سراغ من آمد و گاز دوباره ای به سيب زد. دوباره روز از نو روزی از نو. بار دوم بار من بار گناه ناميده نمی شد. چون با دستور خدا و با فكر و حساب و كتاب درست شده بود. اين بار هم بعد از نه ماه و نه روز و نه هفته و نه ساعت و نه دقيقه و نه تْانيه ، بار دوم به زمين رسيد. يعنی به دنيا آمد. البته اينبار بازديدآدم از آلت تناسلی "بار دوم" نه تنها سبب شادی و سرور او نشد، بلكه او را به سرحد مرگ خشمگين و سوگوار كرد. چون بار دوم "حوازاده" بود و اين برای آدم قابل قبول نبودو در حقيقت باعتْ ننگ و سرشكستگی او بود كه "بار دوم" نام ديگری غير از آدم زاده داشته باشد. پس از آنكه آدم شبهای متوالی در و ديوار را بهم زد و لنگ و لگد انداخت عربده كشيد و بدرگاه خدا استغاتْه كرد، از طرف باريتعالی آيه ای بر او نازل شد:

    دل قوی دار كه ما برای بقای نسل و تسلسل قدرت تو در زمين ، موجودی را از دنده ی چپ تو خلق كرديم و او را زن ناميديم، بتو بشارت می دهيم كه نام "بار دوم" حوازاده نخواهد شد. ما او را "دختر آدم" ناميديم و نسل او تا جهان باقيست مطيع و فرمانبردار اوامر آدم خواهد بود و بعد از آن بود كه آدم آرام گرفت .

    خ : بعد چه شد؟

    ح : شما كه تاريخ خوانده ايد بايد بهتر از من بدانيد كه بعد از آن من هر سال يك "بار " زايیدم. دخترانم با پسرانم به سيب خوری رفتند و بچه های آنها هم به همين ترتيب. اينطور شد كه نسل آدم ادامه پيدا كرد.

    خ : اين حرفتان را قبول ندارم. شايد از آغاز دختر آدم برای بقای نسل آدم زاده شد. اما آنها (يعنی زنها) به اين آيه و آيه های ديگر تن در ندادند. نگاهی به دور و برتان بيندازيد. اينهمه زن را نمی بينيد كه كارهای مهم كشوری و لشكری را بدست دارند و اينهمه آدم را كه زير دست آنها كار می كنند ؟ بر عكس آيه ی نازل شده آنها هستند كه اوامر زنها را اطاعت می كنند؟

    ح : واقعا از شما بعيد است، حرفهای بچگانه می زنيد و باعتْ تاسف و حتی خنده ی من می شويد. شما چرا ديگر با هر چيز ظاهری فريفته می شويد و كلاه سرتان می رود. اينها همه

    حيله ی آدم است.

    خ : ديگر شورش را در آورده ايد. شما كه نبايد همه را به يك چوب برانيد.

    ح : من "حوا" بدينوسيله اعلام می كنم كه يك ضد " آدم" هستم و به خاط تجربه های تاريخی ام گول شعارهای تو خالی و حرفهای دهان پر كن را نمی خورم. اين زخمهای را روی بازويم ببينيد . دستتان را به من بدهيد. آها. اين برآمدگی را روی سرم حس می كنيد؟

    خ : بله ، چه وحشتناك.

    ح : اينها را " آدم" كرده است. با مشت ، با لگد، با اطوی داغ با سيخ ، با ميخ . شكاف روی پيشانيم را می بينيد؟ آدم موهايم را دور دستش پيچيده و سرم را به ديوار كوبيده است.

    خ : آخر چرا؟ مگر شما چه كرده بوديد؟

    ح : چه عرض كنم. سوالات شما متْل سوالات خدا و جبرئيل و عزرائيل و ميكائيل است. هر گاه از جور آدم به آنها ناليده ام، آيه نازل شده است كه : ای حوا، شكايت بس است. سزای زنی كه نافرمانی كند ، كتك است. اين چراهای شما هم متْل آيه های خداست. شما هم می خواهيدبدانيد من چه كرده ام كه كتك خورده ام و اين سوال از طرف شما كه يك زن مدعی هستيد، بسيار بی ربط است. معنی اش اين است كه اگر زنی كاری كرد كه "آدم" دوست نداشت، كتك حق اوست.

    خ : يعنی شما از آن جريان سيب خوری تاريخی و رانده شدن از بهشت تا امروز هيچ تغيیری در وضعيت زنان نمی بينيد؟

    ح : چرا ، چرا. خيلی تغيیرات می بينم، البته در جهت پسرفت. زنان دوره ی سنگ و دوره ی آهن به مراتب بهتر از شما حقشان را گرفته اند و برای خواسته هايشان با چنگ و دندان جنگيده اند.

    خ : شوخی می فرمايید؟ يا عمدا چشمتان را بروی موفقيت و پيشرفت زنان می بنديد. نگاهی به تاريخ مبارزات زنان بيندازيد. اينهمه دانشمند، نويسنده، شاعر و سياستمدار زن را نمی بينيد؟

    ح : چرا می بينم. اما حرف از دانش و هنر نيست. حرف از عشق ، امنيت و تساوی و آسايش است. می توانيد حدس بزنيد كه ماری كوری تا به خانه می رسيده چه می كرده؟

    خ : نه، نمی توانم.

    ح : مطمئن باشيد كه او پس از آنهمه كار در آزمايشگاههای تنگ و تاريك به عجله به خانه بر می گشت تا برای مسيو كوری شام درست كند.

    خ : مسيو كوری بيچاره خودش هم تا ديروقت در آزمايشگاههای بقول شما تنگ و تاريك كار می كرده. پس شما توقع داشتيد بيايد توی خانه بعد از آنهمه كار طاقت فرسا، غذا بپزد و ظرف بشويد. آخر انصاف هم خوب چيزی ست.

    ح : به به ... واقعا هزار و صد هزار مرحبا. دستتان درد نكند. خوبست كه " آدم " ها در ميان زنان مدافعينی به اين پر و پا قرصی دارند. آخر زن حسابی مگر آنوقت كه مسيو " كوری " بقول شما بيچاره توی آزمايشگاه كار می كرد، مادام كوری رو به قبله دراز كشيده بود و آفتاب می گرفت يا توی تختش لم داده بود و مشغول عيش وعشرت بود؟ مادام كوری مادر مرده هم پس از آنهمه زحمت كه بخاطر جان فرزندان آدم می كشيد، خسته و كوفته به خانه می آمد و تازه بايد به كار ديگری می پرداخت ، به يك كار بدون مزد و مواجب بدون حتا دستت درد نكند. آيا اين وضع عادلانه است كه مادام كوری هم توی آزمايشگاه كار كند و هم در آشپزخانه؟ هم بزايد ، هم بزرگ كند ، هم بخرد، هم بپزد، هم مطيع و حرف شنو باشدأ شما اسم اين را می گذاريد پيشرفت؟ كه زن هم در بيرون متْل اسب تازی كار كند و هم در خانه " آدم " را تر و خشك كند. باز صد رحمت به قديمی ها كه لا اقل يكی از اين دو كار را می كردند و گهگاهی وقت پيدا می كردند كه نفسی تازه كنند.

    خ : شما چه راه حلی پيش پای زنان می گذاريد؟

    ح : از خانه شروع كنند. مشت شان را در خانه گره كنند . تا وقتی قد زنها از گاز آآآآاآشپزخانه كوتاهتر است ، ول معطلند و دستشان به جايی بند نمی شود.

    خ : يعنی می خواهيد بگويید برای رسيدن به مساوات نبايد منتظر يك انقلاب واقعی بود؟

    ح : اين حرفها يعنی كشك، يعنی آب در هاون كوبيدن . هنوز نمی دانيد كه دعوت به صبر و تحمل و حواله ی حقوق به بعد از انقلاب هم يكی از حيله های آدم است برای به عقب انداختن حقوق شما؟ برويد خانم جان ، به جای اين حرفها برويد قدتان را از گاز آشپزخانه يك كمی بلندتر كنيد!

    "معشوقه"



    معشوقه وارد صحنه می شود. همسر قدم به قدم او را تعقيب می كند. معشوقه لحظه ای می ايستد و به پشت سرش نگاه می كن. همسر خود را قايم می كند . معشوقه به راه رفتن ادامه می دهد و همسر پشت سر اوست. ناگهان همسر قدمهايش را تند می كند ، به معشوقه تنه

    می زند و از كنار او می گذرد.



    معشوقه : اين چه طرز راه رفتن است؟ مگر كوريد؟

    همسر: كور نيستم. می بينی كه دو چشم دارم شهلا، اما خار و خاشاك را نمی بينم. حتما مرا به جای آورده ايد. من همسر مردی هستم كه شما را نشانده است و خرجتان را می دهد.

    م : كسی خرج مرا نمی دهد. من مشكل مالی ندارم. ما عاشق هم هستيم.

    ه : پس شما عاشق هم هستيد! مگر ايشان چتد تا دل دارند كه در آن واحد عاشق چند نفر می شوند.

    م : بايد بروم. وقت دكتر دارم.

    ه : وقت دكتر ؟ انشاءاله خبری هست؟

    م : نه خانم جان ، همانقدر كه شما پس می اندازيد كافی است.

    ه : حالا كار فواحش به جايی رسيده كه در امور زناشويی مردم دخالت می كنند؟ چيزی كه بقول شما پس می اندازم ، تْمره ی عشق ماست.

    م : عشق ؟ كدام عشق؟ اگر عشقی وجود داشت كه شوهرتان بيرون از خانه بدنبالش نمی گشت .

    ه : اگر بدنبال شما دويده ، خاك بر سرش ! مردها لياقت فاحشه ها را دارند. اصلا خودشان فاحشه اند.

    م : چرا ؟ چون ديگر شما را نمی خواهد؟ خودش كه می گويد از اول هم شما را نمی خواسته .

    ه : پس توقع داشتيد كه بگويد سالها برای بدست آوردن من تلاش می كرده؟ می خواستيد اقرار كند كه هنوز عاشق من است؟ در آنصورت كه نمی توانست شما را توی رختخواب ببرد. يادتان باشد كه پانزده سال است كه من همسر و مادر چهار فرزندش هستم.

    م : اينهمه بچه درست كرديد كه زير پايتان را محكم كنيد؟

    ه : نه جانم. از بس زير پايم محكم بود بچه درست كردم. از شدت خوشبختی!

    م : بچه درست كردن كه دليل خوشبختی نيست. خيلی از مردها عشقشان را جای ديگری پيدا می كنند و زنشان را برای بچه پس انداختن و كلفتی می خواهند.

    ه : خودش اين مزخرفات را می گويد؟

    م : چيزی كه عيان است چه حاجت به بيان است؟ وقتی روزی ده بار به من زنگ می زند و ابراز عشق می كند ، معلومست كه به شما علاقه ای ندارد... چرا طلاق نمی گيريد؟

    ه : منتظر صدور فرمان از جانب شما بودم. چی فكر كرديد؟ خيال كرديد به همين آسانی ها از زندگی ام دست می كشم و او را دو دستی تقديم شما می كنم؟ فكر كرديد او به خاطر يك فاحشه زن و چهار فرزندش را به امان خدا ول می كند؟

    م : تا بحال با تو با احترام و ادب حرف زده ام اما ديگر حوصله ام را سر بردی. حرف دهنت را بفهم زن ! فاحشه تويی كه با زور ورقه و قانون با مردی كه دوستت ندارد زندگی می كنی .

    ه : دوستم ندارد؟ پس می فرمايید بچه ها را از خانه ی پدرم آورده ام؟ اگر دوستم نداشت چرا با من ازدواج كرد؟ می فرمايید چند تا پاسبان و ؤاندارم ايشان را با زور و تهديد سر سفره عقد نشاندند؟ وقاحت هم اندازه ای دارد.

    م : وقيح تويی كه روز روشن جلوی مردم را می گيری و توهين می كنی.

    ه : توهين؟ واقعيت يعنی توهين؟ اگر شرف داشتی با مردهای زن و بچه دار چكار داشتی ؟ واقعا خجالت نمی كشي؟

    م : نه چه خجالتي؟ عاشق شدن كه خجالت ندارد. بی عشق با كسی زندگی كردن خجالت دارد. اين تويی كه بايد خجالت بكشی نه من.

    ه : بچه ی پنجم در راه است

    م : توقع داری دروغت را باور كنم؟

    (همسر كاغذی از كيفش بيرون می آورد و به معشوقه نشان می دهد)

    م : چطور توانست اين كار را بكند. به من گفته كه اتاق خوابش را جدا كرده است و فقط به خاطر بچه ها در آن خانه زندگی می كند. آخر چطور توانست اين كار را بكند؟

    ه : چطور ندارد. از مردها همه كار بر می آيد. تو چرا بايد زندگی ات را با اين وعده ها خراب كنی.

    م : از كجا معلوم كه تو دروغ نگويی، از كجا معلوم كه به آزمايشگاه ساخت و پاخت نكرده باشی..

    ه : محض اطمينان سركار يك بار ديگر آزمايش می كنيم.

    م : خاك بر سرش. چگونه می تواند با زن بی كلاسی متْل تو توی رختخواب برود.

    ه : خاك بر سر خودت. بی كلاس تويی كه شوهر مردم را می دزدی.

    م : حالا كه اينطور است ادامه می دهم. چهار تا بچه داشت، باهاش بودم. پنجمی هم بيايد، مگر چه اشكالی دارد؟

    ه : كور خواندی. اين تو بميری از آن تو بميريها نيست. چشمهايت را از حدقه در می آورم.

    م : خواهيم ديد.

    ه : خواهيم ديد.

    م آخر چطور می توانست؟

    ه : زن ول فراوانست. وقتی زن می دهد ، مرد چرا نكند؟

    م : از يك زن خانه دار توقع شنيدن حرف حسابی ندارم. بايد با خودش حرف بزنم.

    ه : آرزوی ديدار دوباره ی او را به گور خواهی برد.

    م : حالا می بينيم!



    جنگ دو زن . موسيقی.

    "كفش "

    تصويری از يك نمايش عروسكی. عروسك گردان ديالوگ ندارد و تنها با صداهايی نامفهوم حالات مختلف را بنمايش می گذارد. بجای عروسك از سه كفش استفاده می شود.يك كفش مذكر و دو كفش مونتْ. كفش مذكر عاشق كفش مونتْ می شود. با يكديگر ازدواج می كنند. به يكديگر عشق می ورزند. اختلاف پيدا می كنند. كفش مذكر عاشق كفش مونتْ ديگری می شود.(تكرار آشنايی اول) كفش مونتْ اول آنها را در حال همخوابگی می بيند. دعوا . كفش مذكر ، كفش مونتْ اول را بيرون می اندازد. با كفش مونتْ دوم ازدواج می كند.(تكرار ازدواج)

    "يكی بود، يكی نبود"

    صدای قصه خوان . زنی بر روی صحنه .

    يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچكس نبود. دختری بود زيبا و نجيب و سربزير كه از هر انگشتش هزار هنر می ريخت. از خياطی گرفته تا بافتنی و آشپزی و خانه داری و شوهر داری و بچه داری ، همه را فوت آب بود . اين دختر هيچ چيز كم نداشت جز يك شوهر كه بالاخره زد و بختش باز شد و شاهزاده ی روياهايش سوار بر اسب سفيد از راه رسيد و او را با خود برد. او شد زن شاهزاده و شاهزاده شد شد شوهر او، و چه عزتی و چه شوكتی كه وصف ناشدنی است. هر روز بوس و كنار و ديدن يار. مرد هی زنش را می بوسيد. مرد هی با زنش می خوابيد. مرد هی زنش را می بوئيد. كارشان بوسيدن و خنديدن و خوابيدن بود. ديگر اسم شوهر يك لحظه از دهان زن نمی افتاد: "شوهرم می گويد كه ... " ، " اگر شوهرم اجازه بدهد ... " ، " شوهرم دوست ندارد ... " ، " اگر شوهرم رضايت بدهد ... " هر روز اين قصه تكرار می شد ، هر شب اين قصه تكرار می شد . زن از سپيده ی سحر می گفت : شوهرم . سر شب می گفت : شوهرم. نيمه شب می گفت : شوهرم. صبح و ظهر و عصر و شب و نصف شب می گفت شوهرم ...

    آنقدر خوشبخت بود كه از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب می رفت و می شست. خم می شد آواز می خواند. راست می شد آواز می خواند. می شست آواز می خواند. بشكن می زد آواز می خواند. آواز می خواندو می شست. بغض می كرد و می شست. بغضش می شكست و می شست. خانه ای داشت متْل دسته ی گل. آنقدر تميز كه می توانستی كف اتاقها غذا بريزی و بخوری. زن آنقدر دلبسته ی مرد بود كه خيال می كرد اين سعادت ابدی است. اما ديری نپايید كه مرد فيلش ياد هندوستان كرد. يك روز از همه چيز خسته شد و فلنگ را بست و رفت. رفت و رفت و رفت تا به سر كوهی رسيد. آنجا دو تا خاتون ديد. حساب اولی را همانجا زير اولين درخت رسيد ، شب ترتيب دومی را هم داد.

    و اما بشنويد از زن كه در خانه نشسته بود و اشك می ريخت. از هر صدای پايی چند متر می پريد. هر چه نصيحتش می كردند كه كار را يكسره كن، ولش كن مردك جفاكار را ، نمی شنيد كه نمی شنيد . هی غصه می خورد و اشك می ريخت. هی ناله می كرد و مشت به سينه می كوبيد. آنقدر گريه كرد و ناله كرد و غصه خورد تا گيسهايش متْل دندانهايش سفيد شد. اما از مرد خبری نشد.

    و اما مرد... دوباره دويد و دويد و دويد تا باز هم به سر كوهی رسيد. آنجا چهار خاتون ديد. اولی جورابهايش را شست، دومی لباسهايش را ، سومی تن و بدن خسته اش را ماليد تا بالاخره مرد با خاتون چهارم خوابيد. البته فردا شب و شبهای ديگر قصه تكرار شد و همينطور ادامه يافت تا هر چهار خاتون فيض بردند.

    يك روز، دو روز ، يك هفته، دو هفته، يك ماه، دو ماه، يكسال ، دو سال، روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت تا اينكه خداوند تبارك و تعالی به گريه ها و زاری ها و ناله های زن جواب داد. در يك روز زيبای بهاری ، دستی در خانه را كوبيد. زن شتابان شانه ای به موهايش كشيد و در را باز كرد.

    يك پيرمرد مفنگی ريغو كه دماغش را می گرفتی جانش در می رفت، پشت در ايستاده بود.

    زن در يك نگاه شوهرش را شناخت. قلبش شروع كرد به تند تند زدن. زن شوهر را به خانه برد. همه ی كدورتها آب شد، رفت زير زمين. بهترين اتاق خانه را به مرد داد. به بچه ها گفت به پدرشان احترام بگذارند . دوا و درمانش كرد . آ ش پخت. شاش شست و خلاصه همه ی زندگی اش را وقف شوهر بيمارش كرد. پيرمرد بيچاره هزار درد بی درمان داشت و نمی توانست سر پا بايستد.

    زن هر روز خدا را شكر می كرد كه دوباره خانه اش را روشن كرده است و شوهر هر روز خدا را شكر می كرد كه همسری وفادار و صبور به او عطا كرده است. عاقبت در ميان پف پف و نم نم زن، پيرمرد بيچاره ريغ رحمت را سركشيد و از دار دنيا رفت. زن پيراهنش راپاره كرد و موهايش را دانه دانه كند. چنان فريادهايی سر می داد و چنان شيونی می كرد كه عرش خدا را به لرزه در می آورد.

    باز كارش شده بود گريه و زاری . هر روز حلوا می پخت و می رفت سر خاك آن مرحوم. حالا ديگر از خدا می خواست كه جانش را بگيرد و از اين زندگی پر از خواری و ذلت نجاتش دهد. آخر زندگی بدون شوهر چه فايده ای داشت !

    آنقدر اشك ريخت و زاری كرد تا باز هم خداوند مهربان صدايش را شنيد و او را از زمين گرم برداشت و برد زير زمين سرد پهلوی شوهر محبوبش دراز كرد. آنها در آسمانها بدون حضور خاتونهای مزاحم فرشته ی خوشبختی را در آغوش كشيدند. از قديم گفته اند: پايان شب سيه سپيد است!!

    " منظره " (بدون متن)

    دستور صحنه:

    در يكسوی صحنه زنی يك ميز و چهار صندلی می چيند. مرد فرضی و دو كودك فرضی بر روی صندليها نشسته اند . زن چهار بشقاب می آورد و بر روی ميز می چيند. زن قاشق و چنگال می آورد و كنار بشقابها می گذارد. زن غذا می آورد و بر روی ميز می گذارد. زن بر ای هر يك غذا می كشد. زن به كودك غذا می دهد . غذا می ريزد. زن می رود و دستمالی می آورد و ميز را تميز می كند. زن دوباره به كودك غذا می دهد. زن می رود و دوباره غذا می آورد و بر روی ميز می گذارد. زن می رود و زير سيگاری می آورد و بر ر وی ميز می گذارد. زن بشقابها را جمع می كند و می برد . زن قاشق و چنگالها را جمع می كند و می برد . زن غذا را می برد . زن ميز را تميز می كند. زن يك سينی می آورد كه بر روی آن نان و كره قرار دارد. زن كره ها را بر روی نانها می مالد ، بر می خيزد و بسوی تماشاگران می آيد. زن به تماشاگران نان تعارف می كند زن بر می گردد و بروی صحنه می رود. زن از صحنه خارج می شود.

    در سوی ديگر صحنه زنی ديگر به سوی ما می آيد. زن خسته و رنجور بنظر می رسد. با هر قدمی كه به سوی ما بر می دارد، به زمين می افتد. بسختی خود را بالا می كشد . در قدم بعدی دوباره می افتد ...

    به جلوی صحنه كه می رسد ، دستهايش بی اراده به سوی صورتش و گردنش می رود. بر سر و گردن خود چنگ می زند ، می افتد ، بر می خيزد... به سويی می رود . دامنی بلند را چون چادر بر سر می كند . به وسط صحنه می آيد. صحنه ی خود آزاری تكرار می شود. می خواهد دستانش را سوراخ دامن ببيرون ببرد. هر چه می كند ، نمی تواند از پارچه رها شود . سر انجام بسختی خود را از آن رها می كند. موهايش را صاف می كند. صورت خود را آرايش می كند . گردن راست می كند . نيرويی جديد می يابد. بر می خيزد و با قدمهای استوار از صحنه خارج می شود.

    عزاداری

    زنان عزادار وارد ضجه می زنند . صداهای درهم . بعد لحظه ای سكوت مطلق . تصوير مادر در فيلم و دو زن بر روی صحنه.

    زنان با صداهای درهم اين جمله ها را تكرار می كنند:

    ... ديدی چطور پر پرت كردند؟ ديدی چطور هستی ات را به دست مرگ سپردند؟ ديدی چطور تو را با دستهای پليدشان در خاك كردند؟ ...

    ... ديدی چطور پرپرت كردند؟ ديدی چطور داغ يك زندگی آسوده را به دلت گذاشتند؟

    تصوير مادر صداها را قطع می كند.

    مادر : ديديد دسته گلم چگونه پر پر شد؟ پسر نازنينم ... سی سال جان كند . سی سال آزگار دويد. از دهسالگی كار كرد. بميرم برای جوانی اش . پدرش كه مرد فقط نه سال داشت. هم به مدرسه رفت و هم پيش دايیش كار كرد. اگر نبود من با چهار بچه ريز و درشت چه می كردم؟ ای خاك بر سرم . ديديد چگونه خاك عالم بر سرم شد؟ ديديد چگونه دربدر شدم؟ امان از نفس بد. امان از دست مردم. خدا، خدا، بكش مرا. نگذار بعد از او زنده بمانم. راسته كه آدمهای خوب زود می ميرند. وگرنه چرا من مريض و عليل بايد زنده بمانم و پسر صحيح و سالمم به زمين گرم بخورد. همينجوری يكدفعه بگويد آه قلبم و بيفتد؟ از چه بگويم ... از كجا بگويم ... تا آمد به خودش بجنبد و روی پاهايش بايستد، دختره چفتش كرد. گفتم پسر جان ، تازه بيست و هفت سالت است ، جوانی كن ، بگرد ، تفريح كن. اگر خواستی بعد بيا بگيرش . فرار كه نمی كند . خنديد - الهی به قربان خنده هايش بروم - گفتم خنده كه جواب من نشد. گفت مادر ، فهيمه بيست و پنج سالش است. اگر نجنبم ، ميبرندش . انگار دنيا را توی سرم كوبيدند . نتوانستم مخالفت كنم. نتوانستم بگويم كجا می برندش . اگر خواستگار داشت كه نمی ترشيد . نتوانستم بگويم پسر جان ، دختر بيست و پنج ساله زن كامل است و پسر بيست و هفت ساله تازه اول جوانی اش. ده سال ديگر او پير می شود و تو جوان می مانی . خواستم پشيمانش كنم . اما هنوز دهانم را باز نكرده بودم كه گفت : مادر كار ما از اين حرفها گذشته است . ما فقط می خواهيم شرعی اش كنيم. حساب كار دستم آمد. فهميدم كه كار از كار گذشته و از من كاری ساخته نيست . آن همه دختر پانزده ، شانزده ساله توی دوست و آشنا بود ، حتما بايد می رفتی يك دختر ترشيده ی بيست و پنج ساله را پيدا می كردي؟ ای خدا ، مرا ببر پيش پسرم . پيش نازنين پسر جوانمرگم. با شوخی و جدی گفتم ... تو با اين چشمهای سبز و موهای بور و فهيمه با چشمهای سياه و پوست سبزه ، معلوم نيست بچه هايتان چه شكلی می شوند. خنديد - چقدر خوشگل می شد وقتی می خنديد - گفت ، مادر جان بهانه نگير . بگذار اين ازدواج سر بگيرد . و سر گرفت . مخالفت چه فايده ای داشت. دختر بيست و پنج ساله ی بدون پرده حتما می رفت كلانتری و شاكی می شد . با پرده كسی نمی گرفتش حالا كه بالا و پايینش را هم داده بود . چه پسری . متْل اروپايیها ! قد بلند، مو بور ، چشم سبز. سيب دست به دست چلاق. زنك شكل تب لازمی ها. و تازه ارواح مامان جانش فكر می كرد چاق است و رؤيم می گرفت. هميشه با پسرم بود . يك دقيقه هم مرا با او تنها نمی گذاشت . زايید دختر ، زايید پسر ، زايید دو قلو . آخر تاب نياوردم . يكروز رفتم دم خانه شان ، رك و پوست كنده گفتم : دختر جان ، اين كارخانه را تعطيل كن . بس است ديگر . سرخ شد . خجالت كشيد . به تته پته افتاد كه : باور كنيد مادر جان ، تقصير من نيست . با پسرتان حرف بزنيد. گفتم باشد. اما لال مانی گرفتم. صبر كردم ... صبر كردم ... خدا خدا كردم . می دانستم ورق بر می گردد و دنيا هميشه بر وفق مراد فهيمه نخواهد بود.

    همسر : از همان اولين نگاه فهميدم كه به وجود مادر علی هرگز آب خوش از گلوی ما پايین نخواهد رفت. به جای يك مادر دلسوز و مهربان با زنی روبرو شدم كه صدايش پر از بغض و چشمانش پر از نفرت بود. گفتم علی جان ، عجله نكن... من اصراری ندارم كه اين رابطه قانونی و شرعی شود... به مادرت فرصت بده كه مرا بيشتر بشناسد... و اين فرصت به او داده شد. ماهها صبر كرديم ، اما در رفتار پيرزن تغيیری نديديم. با علی كه بودم احساس گناه می كردم. از مادرش به شدت وحشت داشتم. رفتارش شبيه به زنی بود كه شوهرش را با زنی ديگر همبستر می بيند . مدام ما را می پايید و حسادتش را آشكارا به من نشان می داد. می گفتند در جوانی بيوه شده و به پای بچه ها نشسته است و بهمين دليل نمی تواند به آسانی از آنها دل بكند و آنها را به دست ديگری بسپارد. توجيه نامعقولی بود. اما من قبول كردم و كارهايش را تاب آوردم. وقتی حس كردم مادر علی از كار كردن من راضی نيست، آتليه ام را بستم و رنگها و بومها را به خانه منتقل كردم و در خانه نشستم. آنهمه درس خوانده بودم كه توی خانه بنشينم و كلفتی كنم؟ خبر رابطه ی علی و گيتا را خواهر علی به من داد. شوكه شدم... زبانم بند آمد... دنيا دور سرم چرخيد. چنان پريشان و درمانده بودم كه اگر به خاطر بچه ها نبود دست به خودكشی می زدم . علی انكار كرد: يك همكار و آشنای ساده است. قبول كردم. اگر پيگير ماجرا می شدم و درست از آب در می آمد ، بايد طلاق می گرفتم . پس ساكت ماندم و دم نزدم. يقين داشتم كه علی مرا بخاطر يك زن ولنگار رها نمی كند. سرم را به نقاشی گرم كردم... قرصهای اعصاب خوردم... و هر روز ضعيف و ضعيف تر شدم. اينقدر سخت نگير . مردند ديگر... بالاخره يك فرقهايی با ما زنان دارند... اينرا دوستان هنرمندم می گفتند . برای حفظ خانواده همه كار كردم... پيش اين و آن گريه كردم... با خانواده ی آن زن كتْيف حرف زدم. واسطه تراشيدم و دست آخر پيش فالگير و دعانويس رفتم. چيزهای عجيب و غريبی را كه به من داده بودند ، جوشاندم و به علی خوراندم. سفره انداختم... نذر كردم. به همه ی چيزهايی كه به آنها اعتقادی نداشتم معتقد شدم . اما نشد...

    مادر: گيتا كه پيدا شد، پسرم شد همان پسر مهربان سابق . هر روز خانه ی ما بود . گيتا هم می آمد . چقدر به پسرم می رسيد . چقدر دوستش داشت ... الهی بميرم برای دل پر آرزويش ... تا غصه می خورد ، می رفتم دنبال گيتا و می آوردمش. اگر گيتا نبود ... خدا عمرش بدهد، اگر كمكهای او نبود خيلی زودتر از اينها اتفاق می افتاد.

    معشوقه : علی جان ، چطور مرگت را باور كنم. مرا ببر پيش خودت. عاشقت خواهم ماند. تا ابد. ماهها بود كه ترا می شناختم. ماهها بود كه دل در گرو عشقت نهاده بودم. روزی كه از عشقم با تو سخن گفتم ، باور نكردی. سرخ شدی. خنديدی و گفتی كه همسر و چهار فرزند داری. اينها را از پيش می دانستم. اما عشق مرز نمی شناسد. عشق همه ی موانع را از پيش پا بر می دارد... وقتی اينرا به تو گفتم، كمی فكر كردی. گفتی نمی خواهی زندگی ات از هم بپاشد. دلت برای بچه ها می سوخت. مرده شوی اين فرهنگ عقب افتاده ی ما را ببرد... چرا بايد بچه ها مانع خوشبختی پدرشان بشوند... چرا من و تو بايد قربانی يك انتخاب اشتباه بشويم؟ تازه دانشگاه را تمام كرده بودم كه استخدام شدم. از همان نخستين ديدار به او دل باختم... او رئيس بخش بود و من دختری جوان و بی تجربه كه اولين قدمهای اجتماعی اش را بر می داشت. اوايل علی مرا متقاعد كرد كه پنهانی به رابطه مان ادامه دهيم. نمی خواست زندگيش از هم بپاشد... اما من از آن وضعيت راضی نبودم. نمی خواستم معشوقه ی او باشم. می خواستم همسرش باشم ... می خواستم به همه بگويم كه چقدر دوستش دارم. وقتی راز ما برملا شد ، همه ی شهر مدعی شدند. عده ای تلفن كردند... عده ای نامه نوشتند... عده ای اخم كردند و بد و بيراه گفتند... همه ی مردم بر ضد ما شوريدند ... علی جان ... دلم پر از درد است ... تنها من و مادرت از مرگ تو آتش گرفتيم . بقيه سر و مر و گنده به زندگی كتْيفشان ادامه می دهند ... خودت را فدا كردی... فدای بچه هايت كه آنهمه بی محبت بودند . حتی روز خاكسپاری ات نيامدند...

    مادر : گيتا يك دسته گل بود. تميز ... مرتب ... كارمند...دو سال تمام به ذلت و خواری تن داد كه چه ... عاشق پسرم بود ... او را باهمه ی بدی ها و خوبيهايش قبول داشت . خم به ابرو نمی آورد. او تنها كسی بود كه درد مرا می فهميد. هر روز آمد اينجا و مجلس داری كرد . نگاههای طعنه آميز در و همسايه را تحمل كرد و پيش من ماند ...چكنم ... چكنم خدا ... يا موسی ابن جعفر ، يا امام هشتم . از اين زندگی خلاصم كنيد ... اينهمه مرد كه حرمسرا دارند ، زن می گيرند ، طلاق می دهند ، فسق و فجور می كنند ، هزار كتْافت كاری و حقه بازی بلدند ، زن و بچه ندارند ؟ نوبت به علی من كه رسيد آسمان ترك برداشت؟ يك دفعه همه زنها قيام كردند كه پسر مرا به گور بفرستند . اميدوارم داغ عزيز ببينند تا بفهمند كه درد يعنی چه ؟

    همسر : علی جان ... چرا رفتی ... چرا ما را بدون يار و ياور گذاشتی ... می دانم كه تو بيگناه و ساده بودی ... می دانم كه فريب وسوسه های آن دو شيطان را خوردی . می دانم كه تا لحظه ی آخر عاشق من و بچه هايت بودی ... دوستت داشتم. دوستت خواهم داشت و تا ابد سياهپوش تو خواهم ماند. خدا ... مرا از اين زندگی پر از رنج و عذاب خلاص كن. خدا...

    معشوقه : علی جان ... تو بهترين مرد جهان بودی . تو شهامت داشتی كه "نه" بگويی... بخاطر من و بخاطر عشق مبارزه كنی. نامت تْبت تاريخ خواهد شد. "هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق"! ... خدايا ديگر نمی خواهم زنده بمانم. علی ...

    پايان

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •