قسمت هشتم ( آخرين قسمت ) :
در آن زمان تعدادى از مردم درحال عبور از پياده رو بودند اما اين حرف را يك مرد جوان لاغر كه پالتوى بلندى پوشيده بود و با عجله عبور كرد گفت. هلمز در حالى كه در نور ضعيف خيابان به دنبال صاحب صدا مى گشت گفت:
ـ من اين صدا را قبلاً شنيده بودم.
آن شب را در منزل هلمز خوابيدم و صبح وقتى كه درحال خوردن نان تست و قهوه بوديم پادشاه بوهميا با سرعت وارد اتاق شد. او در حالى كه شانه هاى هلمز را در دست گرفته بود و با اشتياق به صورت وى مى نگريست با صدايى بلند گفت: «آيا واقعاً آن را گرفتى؟»
ـ هنوز نه؟
ـ اما اميدوار هستى كه اين كار را انجام دهى؟
ـ بله اميدوارم.
ـ پس بياييد. من نمى توانم صبر كنم. ما بايد درشكه بگيريم. نه كالسكه من بيرون است.
ـ خوب اين كارها را راحت تر مى كند. ما يك بار ديگر به سمت بريونى لاج به راه افتاديم. هلمز گفت: ايرنه آدلر ازدواج كرده است.
ـ ازدواج! چه وقت؟
ـ ديروز.
ـ با چه كسى؟
ـ با يك وكيل انگليسى به نام نورتون.
ـ اما او نمى تواند عاشق آن مرد باشد.
ـ اميدوارم باشد.
ـ چرا اميدوار هستى؟
ـ چون اين عشق مى تواند تمام نگرانى هاى شما را درباره مزاحمتهاى آينده از جانب وى از بين ببرد. اگر اين خانم همسرش را دوست داشته باشد يعنى شما را دوست ندارد سرورم و اگر او عاشق شما نباشد پس هيچ دليلى وجود ندارد كه در برنامه ها و نقشه هاى شما مداخله كند.
ـ درست است و هنوز...خوب ! من آرزو داشتم كه او همسر من بود! چه ملكه اى مى شد!
او ساكت شد و تا رسيدن به خيابان سرپنتاين نيز اين سكوت برقرار بود. در ورودى بريونى لاج باز بود و يك زن مسن بالاى پله ها ايستاده بود. وقتى كه ما از كالسكه پياده مى شديم او ما را با تمسخر نگاه مى كرد.
او گفت: آقاى شرلوك هلمز، درست است؟
هلمز در حالى كه تعجب كرده بود خيره به آن زن نگاه كرد و گفت: من هلمز هستم.
ـ واقعاً ! خانم به من گفته بودند كه شما احتمالاً به اينجا مى آييد. ايشان امروز صبح همراه همسرشان با قطار ساعت
۱۵:۵ اينجا را ترك كردند.
ـ چه!
هلمز مبهوت شده بود و ازتعجب و نااميدى رنگ به صورت نداشت.
ـ آيا منظور شما اين است كه ايشان انگلستان را ترك كرده اند؟
ـ و هرگز برنمى گردند.
ـ پادشاه بانگرانى پرسيد: و كاغذها؟ همه از دست رفتند؟
هلمز گفت: «خودمان بايد ببينيم»
او خدمتكار را عقب زد و به سرعت وارد اتاق نشمين شد و من و پادشاه نيز به دنبال او رفتيم. لوازم اتاق هر كدام به يك طرف كشيده شده بود و تمام كشوها و درهاى قفسه ها باز بودند و چيزى داخل آنها نبود. اين نشان مى داد خانم، با عجله آنان را بسته بندى كرد، و با خود برده است. هلمز به طرف طناب زنگ رفت در كشويى بالاى آن را باز كرد و دستش را داخل برد و يك عكس به همراه كاغذ بيرون كشيد. آن عكس تكى ايرنه آدلر در يك لباس شب بود و نامه نيز خطاب به هلمز نوشته شده بود. هلمز آن رابا عجله باز كرد و ما هر سه مشغول خواندن آن شديم. تاريخ نامه نيمه شب گذشته بود و از اين قرار بود:
آقاى شرلوك هلمز عزيز، شما واقعا كارتان را خوب انجام داديد. شما مرا كاملاً گول زديد. تا بعد از اينكه آن آتش سوزى ساختگى پيش بيايد من اصلا مشكوك نشده بودم. اما بعد از آن وقتى كه فهميدم چطور راز خود را برملا ساختم شروع به فكر كردم. از ماهها پيش درباره شما به من هشدار داده بودند. به من گفته شده بود كه اگر پادشاه بخواهد كارآگاه خصوصى استخدام كند حتماً آن شخص شما خواهيد بود و آدرس منزل شما را به من داده بودند. اما با تمام اينها شما مرا وادار كرديد كه چيزى را كه مى خواستيد بدانيد به شما نشان بدهم. حتى پس از آنكه مشكوك شدم، برايم سخت بود فكر بدى درباره آن پيرمرد روحانى مهربان و دوست داشتنى بكنم. اما همانطور كه مى دانيد من يك هنرپيشه تعليم ديده ام. پوشيدن لباس مردانه چيز جديدى براى من نيست. من اغلب از آزادى عملى كه آنها به من مى دهند استفاده مى كنم. من جان، مهتر، را فرستادم تا مراقب شما باشد و به سرعت به طبقه بالا رفتم و لباس پياده روى ام را من آنها را اين طور مى نامم، پوشيدم و درست زمانى كه شما منزل را ترك كرديد پايين آمدم. خوب، من شما را تا دم در منزلتان تعقيب كردم و بنابراين مطمئن شدم كه واقعاً هدف شرلوك هلمز معروف هستم. سپس با تغيير صدا به شما شب به خير گفتم و به سرعت به سمت دفتر كار همسرم رفتم. ما هر دو فكر كرديم كه بهترين كار ترك اينجاست تا وقتى كه فرداى آن شب شما وارد منزل مى شويد لانه را خالى بيابيد. در مورد عكس نيز موكل شما مى تواند آسوده خاطر باشد. من عاشق مردى بهتر از او هستم كه او نيز عاشق من است. پادشاه ممكن است هركارى را بخواهد بدون ممانعت كسى انجام دهد. بنابراين من آن عكس را فقط براى حفاظت از خودم نگه داشتم و از آن به عنوان سلاحى در برابر هرگونه اقدام احتمالى وى در آينده نگهدارى خواهم كرد. من به جاى آن عكس ديگر را مى گذارم كه ممكن است او بخواهد آن را داشته باشد و من هميشه ارادتمند شما آقاى شرلوك هلمز عزيز خواهم بود. ايرنه مورتون، آدلر.
وقتى كه ما هر سه از خواندن آن نامه فارغ شديم پادشاه بوهميا گفت:
ـ عجب زنى، آه، عجب زنى! من به شما نگفته بودم كه او خيلى سريع و با هوش است؟ آيا او يك ملكه تحسين برانگيز نمى شد، آيا جاى افسوس ندارد كه او در سطح من نبود؟
هلمز با لحنى سرد گفت: «از آنچه كه من ديدم متوجه شدم اين خانم حقيقتاً هم سطح با شما نيستند. من متأسفم كه نتوانستم اين كار را با نتيجه موفقيت آميزترى به پايان ببرم، سرورم.»
پادشاه گفت: «خير، كاملاً برعكس است دوست عزيزم. هيچ موفقيتى بالاتر از اين نبود. من كلمات او را خوب مى شناسم اين كلمات حاكى از تهديد و مزاحمت نيستند. جاى آن عكس حالا به مراتب امن تر از زمانى است كه در آتش سوزانده مى شد.»
ـ من خوشحالم كه اينها را از شما مى شنوم.
ـ من واقعاً به شما بدهكارم. خواهش مى كنم به من بگوييد چگونه مى توانم به اين كار شما پاداش بدهم. اين حلقه ...
او يك انگشتر درشت با نگين را از انگشتش خارج كرد و در دست هلمز گذاشت.
هلمز گفت: سرورم، اما چيزى ديگرى وجود دارد كه براى من از اين هم باارزش تر است.
ـ فقط بگو تا آن را به تو بدهم.
ـ اين عكس! پادشاه با تعجب به هلمز خيره شد و گفت: عكس ايرنه! البته. اگر آن را مى خواهى .
ـ متشكرم سرورم. بنابراين ديگر كارى براى انجام دادن در اين پرونده نمانده است. اميدوارم روز خوبى داشته باشيد.
او تعظيم كرد و برگشت بدون آن كه متوجه شده باشد پادشاه دستش را به سمت او دراز كرده است و به سمت خانه رفت.
و اين پايان يك رسوايى بزرگ بود كه پادشاهى بوهميا را تهديد مى كرد و اينكه چگونه بهترين نقشه شرلوك هلمز توسط نبوغ يك زن نقش برآب شد. او عادت داشت كه ذكاوت زنان را به تمسخر بگيرد اما پس از آن ديگر نديدم اين كار را بكند و هر وقت از ايرنه آدلر صحبت مى كرد و يا به عكس وى نگاه مى كرد با احترام فراوان او را خانم خطاب مى كرد.
پايان .
منبع : روزنامه ايران