تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 49

نام تاپيک: افسانه "گیلگمش" ( مترجم : داوود منشی زاده )

  1. #11
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت هفتم(لوح سوم)

    او- انكيدو- نخجير باز را بدينگونه نفرين مي كند. كلام او از قلبي پربار بيرون مي تراود. آنگاه به زن نفرين مي فرستد و با او به خطابي سخت چنين مي گويد:
    «- اي زن! اينك تقدير ترا مي خواهم كه برگزينم:- باشد كه روزهاي عمر ترا پاياني نبود! نفرين هاي من بر فراز سرت بمانند! معبرها، خانه تو باد؛ و باشد كه به كنج ديوارها خانه كني! پاهاي تو هماره فرسوده و ريش باد! باشد كه گدايان و ماندگان و راندگان، تپانچه بر گونه ات زنند.- اينك منم كه گرسنگي آزارم مي دهد و از تشنگي در عذابم، چرا كه اشتياق را در من بيدار كرده اي... من سر آن داشتم كه بدانم- و با جانوران بيگانه شدم، چرا كه تو مرا از صحراي خود به حصار شهر رهنمون شدي. از اين روست كه مي بايد تا نفرين شده باشي!»


    پس شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- آواز دهان او را شنيد. و شه مش با او- با انكيدو- چنين گفت:


    «- اي انكيدو، پلنگ دشت! زن مقدس را از براي چه نفرين مي كني؟ او ترا از سفره خدائي خورش داد، بدان گونه كه تنها به خدايان مي دهند. او ترا شراب داد از براي نوشيدن، از آنگونه كه تنها در خور پادشاست. او ترا جامه بزم داد و كمربند؛ و گيل گمش آزاده را به دوستي با تو كرد. اينك گيل گمش بزرگ، يار تست.

    بر فرش هاي رنگارنگت مي نشاند، و تو مي بايد تا در يسار وي در سرائي محتشم مسكن گزيني و بزرگان ديار، بر پاهاي تو بوسه زنند. او مردمان را همه، به خدمت بر تو مي گمارد. در ميان حصارهاي اوروك، آدميان همه در سوگ تو بنشسته اند. در شهر، در اوروك، اينك مردمان به سوگ تو ژنده هاي غبارآلوده به تن پوشيده اند. شاه گيل گمش، پوست شير بر دوش افكنده به دشت مي شتابد.

    او- گيل گمش- به دشت مي شتابد. او- گيل گمش- به باز جست تو به دشت مي آيد.»
    انكيدو آواز دهان خداي نيرومند، آواز دهان شه مش را مي شنيد. قلب او، در برابر كلام شه مش- خداي نيرومند- آرام مي گرفت.


    ابري از غبار، از دوردست دشت مي درخشد. شه مش، آن را به نوري سپيد روشن مي كند. اينك گيل گمش است كه مي آيد. پوستين شيرش چنان چون زر باز مي تابد.


    و گيل گمش با يار خويش، با انكيدو، به حصارهاي اوروك بازمي گردد.


    جان انكيدو را دردهاي نوي فرا گرفته است.

  2. #12
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت هشتم (لوح سوم)

    انكيدو، از مايه هاي درد خويش با يار خويش سخن مي گويد: «- روياهاي سختي، اي رفيق، شب دوشين بر من آشكار گشته است: آسمان غريو مي كشيد و زمين در لرزه بود. من يك تنه به پيكار آفرينهئي توانمند مي رفتم. رخسارش به شب تيره مي مانست.

    نگاهش تند برون مي تافت. به سگان زشت بياباني مي نمود، كه دندان بر دندان بسايند. به كركسان مي مانست، با بال هاي بزرگ و با چنگال بزرگ... مرا به سختي بركنده به مغاكي درانداخت.

    مرا به لجه هاي ژرف فرو افكند. با سنگيني كوهي بر من افتاد. بار تنم بر من صخرهئي گران مي نمود. پس مرا به هياتي ديگر گونه كرد. بازوهاي مرا چنان بال پرندگان كرد. و با من چنين گفت: «- اكنون به ژرفاهاي ژرف پرواز كن؛ به منزلگاهان تاريكي پرواز كن؛ بدانجا كه ئيرگل له- خداي طبقات زيرين خاك- بر تخت خويش مي نشيند.

    به سرايي فرو شو كه هرگز هيچ يك از رفتگان را راه بازگشت نيست! به سراشيب راهي كه بازگشت ندارد فرو شو! راهي كه هيچ، نه به جانب چپ مي پيچد نه به جانب راست! آنجا كه ساكنانش را، به جز غبار و به جز خاك، خورشي نيست؛ چون خفاش به بالي آراسته، چنانچون بوم از پر پوشيده اند؛ آنجا كه روشني را راه عبور نيست و ساكنانش در ظلمات نشسته اند!»


    «پس در سوراخي به ژرفا ژرف هاي خاك فرو شدم. در آنجا، كلاه پادشائي را از سرها ربوده اند. آن كسان كه به روزگاران دوردست زمان بر تخت ها مي نشستند و فرمان به سرزمين هاي پهنهور مي راندند، در آن منزلگاه خم گشته بودند. به سراي تاريكي درآمدم كه پاكان و پيمبران و جادوگران، جمله به يك جاي گرد آمده بودند.

    عزيزان خدايان بزرگ، جمله در آن جايگاه مي بودند... ئه رش كي گل- خداوند خاك و ژرفاهاي خاك- هم در آنجا بود. روياروي او دبيري زانو زده به نوك درفش نام هائي در لوح گلين مي فشرد و به آواز بلند بر او باز مي خواند. ئه رش كي گل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه بادبير چنين گفت:«نام اين نيز در ان سياهه بكن!»


    «اي برادر! اينك رويائي كه بر من آشكار گشته است!» و گيل گمش با او، با او چنين مي گويد:


    «- دشنه خود را به من ده. دشنه خود را نياز روح خبيث مرگ كن. من نيز آينهئي درخشان بر آن افزون مي كنم تا او را به دورها برماند... فردا از براي اوتوك كي- داور هلاكت بار- قرباني مي كنيم، تا بلاياي هفتگانه را از ما براند.»


    و ديگر روز، پگاه، چندانكه آفتاب برآمد، شاه گيل گمش دروازه بلند پرستشگاه را بگشاد. كرسي ئي از چوب ئله مه كو بيرون نهاد. در پياله ئي از سنگ سرخ، انگبين كرد. در پياله ئي از سنگ لاجورد، روغن خوشبو كرد. و اين هر دو پياله را بر كرسي نهاد تا خداي سوزان آفتاب، بر اين هر دو پياله زبان كشد.

  3. #13
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت نهم (لوح چهارم)

    شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- با گيل گمش چنين گفت: «- شه مش همه گاه دوستار خويش را، گيل گمش محتشم را، در پناه داشته است. دستان نگهبانش از تو دور نيست... خومبهبه- نگهبان دشخوي جنگل مقدس- آفرينهئي خوف آور است... شه مش كه ترا به پيكار با او فراخوانده و يار ترا به تو بازگردانيده است، باشد كه همراه ترا تندرست بدارد! او دوشادوش تو ايستاده، از جان تو نگهداري مي كند... اي پادشا! تو اي شبان ما! در برابر دشمن، توئي كه پناه مائي!»


    آنان- سالديدگان قوم- تالار را ترك گفتند. و گيل گمش با او- با انكيدو- چنين گفت:
    «- اكنون به پرستشگاه ئلكه مخ، به نزديك راهبه مقدس پرستشگاه مي رويم... بگذار به نزد ري شت رويم؛ به نزد خاتون و مادر. او روشن بين است واز آينده با خبر... بگذار تا به نزديك او رويم كه قدم هاي ما متبرك كند، و تقدير ما به كف زورمند خداي آفتاب در سپرد.»


    به پرستشگاه ئلكه مخ مي روند. و راهبه مقدس، خاتون مادر را، باز مي يابند. او- ري شت- آواز دهان فرزند را شنيد، و با او- با گيل گمش- چنين گفت:
    «- باشد كه مهرباني هاي شه مش با تو باد!»


    پس به جامه خانه معبد رفت كه جامه هاي جشن در آن بود؛ و با زيورهاي مقدس بازگشت: با جامه سپيدي در بر، سپرهاي زرين بر سينه، تارهئي بر سر و پياله پر آبي كه به دست داشت...

    آن آب به زمين افشاند و به فراز با روي معبد شد؛ و در آن بلند، بخور و بوي خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندم نذر برافشاند و به جانب شه مش دست فراز كرد: «- از چه فرزند من گيل گمش پادشا را دلي چنان دادهاي كه يك دم از آشفتگي نمي آسايد؟

    ... اي شه مش! ديگر بار، او را گيل گمش را- برانگيخته اي. چرا، كه مي خواهد به راه هاي دور قدم نهد: راه دوري كه به جايگاه خومبه به مي كشد. با همآوردي كه باز نمي شناسد مي بايد كه بجنگد؛ راهي را كه باز نمي داند مي بايد كه در سپرد!



    ... از آن روز كه گيل گمش رو در راه مي نهد، تا بدان دم كه باز آيد، تا بدان دم كه به جنگل سدرهاي مقدس رسد، تا بدان دم كه خومبه به ي زورمند را بشكند و گناهش را كيفر دهد و خوف اين ديار را براندازد، اي شه مش! باشد كه اگر ئه يه محبوبه خود را خواستار شوي، روي از تو بگرداند! تا بدينگونه، ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئهيه به بستر عشق خويش ره ندهد، باشد كه دلت بيدار بماند و به او- به گيل گمش پادشا- انديشه كني تا از اين پيكار به سلامت باز آيد».


    بدينگونه، ري شت، همسر خداي سوزان آفتاب را به ياري مي طلبيد. و بخور، چونان ابر كبودي به آسمان برمي خاست.


    پس ري شت از باروي معبد به زير آمد. و انكيدو را باز خواند و با او چنين گفت:
    «- انكيدو، اي زورمند! تو شادي مني و آرامش مني. گيل گمش را از براي من نگهدار باش! پسر مرا و شه مش بلند را قرباني ببر!»


    و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسار جهنده در نظاره گاه دور دست ايشان بود. معبر منزلگاه خدايان، از جنگل سدرهاي مقدس بدان جا مي كشيد. و چندان كه سواد جنگل در منظر ايشان قراري يافت، چادرها بر جاي نهادند. و تنها به منزلگاه خدايان نزديك تر شدند.


    نگهبان خومبه به را، كه آنجا بر دروازه بود، مراقبت مي كرد. دروازه، شش بار دوازده ارش، بلند است. دوبار دروازه ارش، پهناي اوست.


    پنهانك، به نگهبان دروازه نزديك مي شوند.

  4. #14
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت دهم (لوح چهارم)

    دروازه بان، از بالاپوش هاي هفتگانه جادوئي خويش، تنها يكي بر تن دارد. شش بالاپوش ديگر را بر تن برگرفته است... اينك چشم او در ايشان مي بيند. چنان چون نر گاوي وحشي خروش خشم برمي كشد. به جانب ايشان مي تازد و به نعره خوفناك نهيب بر ايشان مي زند: «- پيش آييد تا طعمه كركسانتان كنم!»


    شه مش- خداي فروزان آفتاب- نگهدار پهلوانان بود و طلسم بالاپوش دروازه بان را باطل كرد؛ ني نيب- خداي پرخاشگر جنگ- در دست هاي ايشان قوتي نهاد؛ و ايشان غول را از پاي درانداختند، دروازه بان خومبهبه را از پاي درانداختند.


    انكيدو به سخن لب باز مي كند. و كلام او با گيل گمش چنين است:


    «- اي مهربان! ديگر نمي خواهم كه در جنگل، در تاريكي درختان سدر به راه رويم. گوئي اندام هاي من فلج شده اند. دست من گوئي فلج شده.»


    و گيل گمش با او- با انكيدو- سخن مي گويد:«- ناتوانا مباش! بي همت و ترس خورده مباش، رفيق من! مي بايد كه از اينجاي فراتر رويم و روياروي خومبهبه بايستيم... نه مگر ما بوديم كه دروازه بانش را به خون دركشيديم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردم پيكار گريم؟ برخيز تا به كوهسار خدايان رويم... تن و جانت را به شه مش باز نه تا هراس از تو فرو ريزد و فلج از دست تو زايل شود.

    به خود بپرداز و از ناتوانائي بيرون بيا!... بيا! مي خواهيم تا در كنار يكديگر پيكار كنيم... شه مش- خداي آفتاب- يار ماست و هموست كه ما را به پيكار برانگيخته است. مرگ را از ياد بگذار، تا هراس، ترا باز گذارد!... اكنون، در جنگل، به خود باشيم تا آن زورمند بر ما نتازد... خدائي كه ترا، هم در نبردي كه از آن مي آييم نگهداشت، باشد كه همنبرد مرا در پناه خود گيرد! باشد كه درد ياران اين خاك، نام ما را بستايند!»


    پس، آن هر دو روي در راه نهادند و به جنگل سدرهاي مقدس درآمدند.


    ايستاده بودند و آواز دهان ايشان خاموشي بود.

  5. #15
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت یازدهم (لوح پنجم)

    در آنجا خاموش ايستاده بودند و جنگل را مي نگريستند. به سدرهاي مقدس مي نگرند. به شگفتي در بلندي درختان نظاره مي كنند.


    در جنگل مي نگرند، و به راه دروي كه هم در جنگل بريده شده. آنك گذرگاه پهنه وري كه خومبهبه، با گام هاي كوبنده مغرور در آن گام مي زند!


    در جنگل راه هاي باريك و راه هاي پهن گشوده اند. در جنگل خدايان، مرزهاي زيبا بكرده اند.


    كوهسار سدر پوشيده را مي نگرند، منزلگاه خدايان را، و بر فراز بلندي، پرستشگاه مقدس ايرني ني را... درختان سدر، در منظر روياروي پرستشگاه، در انبوهي شكوهمندي قرار يافته اند... سايه درختان، مطبوع رهگذران است.


    درخت سدر، از شادي سرشار است... زير درختان، بوته هاي خار رسته است، نيز گياهاني به رنگ سبز تيره، پوشيده از خزه... دارپيچ ها و گل هاي بويا، زير درختان سدر، برهم انباشته، جنگلي كشن و كوتاه ساخته اند.


    يك ساعت دوتائي فراتر رفتند. و نيز ديگر ساعتي، و نيز سوم ساعتي...
    گردش، رنج آور مي شد. بر كوهساران خدايان، سر بالائي راه، تيزتر مي شد. اكنون از خومبهبه، نه چيزي به چشم مي رسيد، نه به گوش. شب بر جنگل فرو ريخت. ستارگان پيدا آمدند. و پهلوانان بر زمين جنگل دراز شدند تا بخسبند.
    انكيدو دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت: «- اكنون بگذار تا در نقش هاي خواب بنگريم!»


    گيل گمش- نيم شبان برخاست، انكيدو را آواز داد و با او از روياهاي خود سخن گفت:


    «- من نفش خوابي ديدم اي رفيق! و نقش خوابي كه ديدم، راستي را هراس آور بود: ما- من و تو- رودروي قله كوه ايستاده بوديم كه به ناگه، ديولاخي برآمده، با خروش تندر به زير درغلتيد. و بر سر راه خويش، آدمئي را در هم شكست. ما- من و تو- چنان چون مگسان خرد صحرا به كناري گريختيم، و به راهي درآمديم كه به جانب اوروك مي رود.»


    انكيدو دهان باز كرد و با او- با گيل گمش پادشا- چنين گفت:




    «- نقش رويائي كه تو ديده اي نيك است اي گيل گمش. روياي تو شيرين است اي رفيق من، و تعبير آن نيكوست. اين كه ديدي تا ديولاخي به زير درغلتيد و آدمئي را درهم شكست، تعبيري نيكو دارد: چنين است كه ما- من و تو- بر خومبهبه فرود آمده درهمش مي شكنيم، پيكرش را به دشت مي افكنيم و ديگر روز پگاه، باز مي گرديم.»


    سي ساعت فراتر رفتند. سي ساعت برشمردند. در برابر خداي آفتاب چالهئي كندند و دست ها به جانب شهمش فراز كردند.


    پس، گيل گمش به پشته ئي برشد كه از انبارش خاك چاله برآمده بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:


    «- اي كوه! نقش رويائي بيار!... اي شهمش بلند، گيل گمش را رويائي نمايان كن!»
    از ميان درختان، تند بادي سرد مي گذشت. از آن جاي، توفاني خوف انگيز مي گذشت.


    گيل گمش با همدم خود گفت كه بر زمين افتد؛ و او خود نيز بر زمين افتاد. در برابر توفان خم شد، چنان چون ساقه گندمي كه در برابر باد... پس به زانو درآمد، و سر خسته را بر پيكر همدم خويش تكيه داد. و خواب، به سنگيني، بدان گونه كه بر سر آدميان مي ريزد، بر او- بر گيل گمش- فرو افتاد.


    نيم شبان خواب او بريده شد. گيل گمش برخاست و با او- با همدم خود- چنين گفت:


    «- اي رفيق من! آيا تو مرا آواز ندادي؟ پس چگونه است كه من بيدارم؟... آيا دست بر سر من ننهادي؟ پس از چه روست كه چنين وحشتزده ام؟... آيا از خدايان، يك تن از اين جاي گذر نكرده است؟ پس چرا تن من اينگونه مرده شده؟... ديگرباره، رويائي به راستي هراس آور بر خواب من گذشت:- آسمان خروش برمي آورد و زمين به پاسخ او غريو مي كشيد. آذرخشي بر جست و آتشي شعله گرفت... مرگ مي باريد.

    روشنائي ها همه نيست شد. آتش خاموشي گرفت. هرآنچه آذرخش بر او افتاده بود، خاكستر شده بود... بگذار تا زماني فراتر رويم، و بر فرش برگي كه ميان درختان سدر گستريده، به مشورت بنشينيم.»


    انكيدو دهان باز كرد و با او- با يار خويش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! روياي تو سخت نيكوست. تعبير روياي تو شادي زاست: خومبهبه را به خون درمي كشيم، هر چند كه پيكار بسي سخت خواهد بود.»

  6. #16
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت دوازدهم (لوح پنجم)

    به سختي به فراز جاي كوه برمي شدند؛ آنجا كه شكوه انبوهي سدرها منزلگاه خدايان را فراگرفته.


    با روي مقدس ئيرنيني- الهه جنگل ها- بازتاب سپيدي خيره كننده دارد.
    با پهلوانان تبري بود. پس انكيدو تبر را گردشي داد و سدري بلند را به زمين درافكند. به ناگاه غرشي خشم آلوده طنين افكن شد:«- كيست كه آمده، سدر كهن را به خاك افكنده؟»


    و آنگاه خومبهبه پديدار شد. با پنجه هائي شيرسان؛ تني از فلس هاي مفرغ بپوشيده؛ پاي هائي به چنگال كركسان ماننده... شاخ هاي نر گاو وحشي بر سر داشت؛ دم و اندام آميزش وي با سر ماري پايان مي يافت.


    آنگاه، شهمش- خداي آفتاب- از آسمان با ايشان چنين گفت:«- پيش رويد، مهراسيد!»


    پس آنكه تند بادي توفنده در برابر خومبهبه برانگيخت؛ بدانسان كه راه پيش رفتن بر او بربسته شد، راه واپس نشستن بر او برجسته شد.


    تيرها به جانب وي رها كردند. نيزه ها به جانب وي رها كردند. تير و نيزه بر او فرود مي آمد و باز مي گشت؛ بي آن كه گزندي بدو رساند.


    اينك نگهبان جنگل مقدس رودروي ايشان ايستاده است. انكيدو را در پنجه چنگال مانند خويش مي گيرد.


    پادشا تبرزينش را بر او بلند مي كند. خومبهبه كه زخمي بر او رسيد بر زمين در مي غلتيد. و گيل گمش، سر او را از قفاي فلس پوشش جدا مي كند...


    آنگاه پيكر گرانش را به جانب صحرا مي كشند. پيكر گرانش را به پيش پرندگان مي اندازند تا از آن بخورند. و سر شاخدار را بر چوبي بلند مي برند، همه به نشانه پيروزي.


    به جانب كوه خدايان، دليرانه فراتر مي روند تا سرانجام ازانبوهي شكوهمند جنگل به فراز جاي كوه برمي آيند.


    اينك آوازي كه از كوه برخاسته است.


    اينك آواز ئيرنيني است كه چنين شكوهمند طنين افكنده است:«- هان، بازگرديد. كار شما به انجام رسيده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگرديد كه در انتظار شماست... هيچ ميرندهئي به كوه مقدس، بدانجا كه خدايان مسكن دارند، پاي نمي نهد... هر كه در روي خدايان نظر كند، مي بايد كه فنا شود.»


    و آنان بازگشتند، از گردنه ها و راه هاي پيچاپيچ. با شيرها به پيكار برخاستند و پوست آنان را با خود برداشتند.


    به روز ماه تمام، به شهر اندرآمدند؛ و گيل گمش پادشا، سر خومبهبه را بر نيزه نخجير خويش مي كشيد.

  7. #17
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت سیزدهم (لوح ششم)

    گيل گمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موهاي خود را كه بر قفاي وي فروريخته بود، شانه كرد. جامه هاي ناپاك برزمين افكند و جامه پاك درپوشيد. بالاپوشي بر شانه افكند و بندي در ميان بست.


    گيل گمش تازه خويش بر سر نهاد و كمربند را سخت دربست. گيل گمش زيبا بود.
    ايشتر، الهه نشاط عشق، خود در او- در گيل گمش نظر كرد: «- بيا گيل گمش، و محبوب من باش! نطفه خود را به من ببخش. تو مرد من باش، من جفت تو باشم... ترا ارابهئي آماده مي كنم. ترا ارابهئي از زر و لاجورد آماده مي كنم. چرخ هاي آن زرين اند و دستك ها به گوهرها آذين شده. همه روز، مي بايد تا نيرومندترين اسبان، زيباترين اسبان، ارابه ترا بكشند... غرقه در بوي خوش سدر به خانه من درآي! چون به سراي جليل من درباشي، همه سالاران و پادشاهان پايبوس توئند.

    بزرگان زمين همه در پاي تو بر خاك مي افتند. از كوه ها و دشت ها مي بايد هر آنچه را كه قلب تو مي جويد، ترا باج آورند! گوسفندانت ترا دوگانه بزايند و بزانت سه گانه! استرها مي بايد با بار گنجينه ها به نزد تو آيند. اسب ارابه جنگي تو مي بايد تا به شكوه تمام چنان چون توفان بتازد نريان مغرور ترا مي بايد كه همتائي نباشد!»


    و گيل گمش با او- با ايشتر توانمند- چنين گفت:«- چه چيز تو در كاستي است؟ نان تو يا خوردني ديگري؟ خواهان چه ئي تا ترا بدهم: خورش يا شربت خدايان؟ جامهئي كه اندام ترا در پوشيده، سخت فريبا است. اينك، راز فريبنده ترا باز مي گشايم: خواستاري تو سوزان است اما در قلب تو سردي است... يكي دريچه پنهان است، كه از آن بادي سرد به درون مي آيد؛ يكي سراي درخشنده است كه زورمندان را همي كشد؛ پيلي است كه جهاز از پشت خويش فرو مي افكند يا زفتي كه مشعلدار را به آتش مي سوزد؛ مشك شنائي است كه به زير شناگر مي تركد، سنگ بنائي كه حصار شهر را مي پوشاند يا پوزاري كه صاحب خود را مي فشارد!

    ... كجاست آن محبوب كه تواش جاودانه دوست بداري؟ كو آن شبان تو كه بر او هميشه مايل باشي؟... مي بايد تا كرده هاي ننگ آلوده خود را همه بشوي؛ اينك بر آن سرم كه يكايك به كرده هاي تو پردازم: خداي بهاران، تموز جوان را، از سالي به سالي با ناله هاي تلخش وانهادي... به شبان بچه ئي با پرهاي رنگارنگ، عاشق شدي: او را بزدي و بالش بشكستي.

    در جنگل ايستاده بود و فرياد مي كشيد:«- بال من، بال من!»... با شير عشق ورزيدي چرا كه شير از قدرت هاي گران انباشته بود؛ و هفت بار دامچاله برگذر گاهش كندي!... به نريان عشق ورزيدي چرا كه نريان با شور پيروزي به دشمن مي تازد؛ و او را طعم تركه و مهميز و تازيانه چشاندي... با گله باني زورمند عشق ورزيدي. همه روزه ترا با همت بسيار گندم نذر مي افشاند، و روزانه ترا بزغالهئي قربان مي كرد: تو به چوبدست خويش بر او نواختي و به هيأت گرگش درآوردي.

    اكنون چوپانان- كه فرزندان اويند- او را مي رانند و سگانش پوست از او برمي درند... نيز به ئي شوله نو- باغبان پدر آسماني خويش- ئنو-عاشق شدي؛ هر بار كه مي خواستي، ترا خرماي تازه مي آورد، و سفره ترا همه روزه به گل مي آراست. تو بر او نظر مي كردي و او را مي فريفتي. با او مي گفتي:«بيا، ئي شوله نو، مي خواهيم تا از نان خدايان بخوريم...

    دست فراز كن و با من از ميوه هاي پر شهد بچش!» پس ئي شوله نو با تو چنين گفت:«- از من چه مي خواهي؟ مگر مادر من در تنور خانه فطيري نپخته است و من از آن نخورده ام، كه اكنون دندان به خوردني هائي زنم كه فناي من در آن باشد! كه كنون دندان به خوردني هائي زنم كه مرا خاشاك و خار شوند!»

    و تو چندان كه اين سخنان بشنيدي با چوبدست خويش بر او تاختي و او را به هيأت دل له لوئي درآورده در پارگينش منزل دادي. ئي شوله نو ديگر به پرستشگاه مقدس نمي رود و درهاي باغ بر او بسته است. اي ايشتر! اكنون عشق مرا مي جوئي و بر آن سري كه نيز با من همان ها كني كه با ديگر كسان كرده اي!»
    چندان كه ايشتر بشنيد، خشمي تند بر او تاخت.

  8. #18
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت چهاردهم (لوح ششم)

    و او- ايشتر- به آسمان برخاست، به نزديك ئنو- پدر آسماني، و مادر آسماني انتو. و با ايشان چنين گفت:«- اي پدر آسماني! گيل گمش با من سخن به درشتي گفت. از زشتي ها، همه كرده هاي مرا با من برشمرد... رفتار او با من سخت ننگ آور بوده است!»


    پس ئنو دهان گشود و با او- با ايشتر- چنين گفت:«- حالي تو عشق گيل گمش را مي جسته اي؛ و گيل گمش زشتكاري هاي ترا با تو برشمرده... رفتار او با تو سخت ننگ آور بوده است!»


    پس ايشتر دهان گشود و با او- با پدر خويش ئنو- چنين گفت:«- نر گاو آسمان را، پدر، به من بسپار تا گيل گمش را فرو كوبد... چندان كه در خواه مرا نپذيري و نر گاو آسمان را بر من نفرستي، دروازه دوزخ را درهم مي شكنم تا شياطين از ژرفاهاي خاك برون جهند و آن كسان كه از ديرباز بمرده اند به پهنه خاك بازآيند. و بدينگونه، مردگان از زندگان در شماره افزون شوند!»


    پس ئنو دهان گشود و با او- با دختر نيرومندش ايشتر چنين گفت:«- اگر من آن كنم كه درخواه تست، هفت سال گرسنگي عظيم پديد مي آيد. آيا آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته اي؟ آيا جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانده اي؟
    و ايشتر، با او- با پدر خويش- مي گويد:«- آدميان را به قدر كفايت گندم انباشته ام؛ جانوران را به قدر كفايت قصيل و علوفه رويانيده ام... باشد كه هفت سال بد فراز آيند. انبارها آدميان و جانوران را بسنده است؛ نر گاو آسمان را بي درنگ به جانب من فرست. مي خواهم خروش نر گاو آسمان را در حمله بر او بشنوم!»


    پس خداي پدر آواز دهان او بشنيد، پس ئنو خواهش او، خواهش دخترش ايشتر را برآورد. نر گاو آسمان را از كوه خدايان بله كرد. و او را به جانب اوروك فرستاد. و او را به شهر، به اوروك رسانيد.


    آنك نر گاو آسمان، كه بر دانه ها و بر كشتزاران، بر همه جانبي مي تازد. بيرون حصارهاي بلند اوروك، همه جا كرت ها را به پاي مي مالد دم آتشينش به آني صد مرد را نابود مي كند.


    همچنانكه به حمله پيش مي تازد، انكيدو به كناري جسته، شاخ او را به دست مي گيرد.


    نر گاو، خروش كنان بازمي آيد. و انكيدو ديگر بار به همآوردي او پيش مي جهد. پس به چستي از سر راهش به كناري مي خزد و كلفتي دنب نر گاو را به چنگ مي آورد و هم در اين هنگام، گيل گمش پادشا دشنه خود را بر كتف نر گاو مي نشاند و جانور آسمان با خروشي دردمندانه بر خاك فرود مي آيد.


    اينك انكيدو است؛ دهان باز كرده با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:


    «- اي رفيق! ما نام خود را بلند آوازه كرديم. ما نر گاو آسمان را به خون دركشيديم!»

  9. #19
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت پانزدهم (لوح ششم)

    و گيل گمش، چنان چون نخجير كاراني كه به صيد گاوان وحشي آزموده اند، از ميانگاه شاخ ها و قفاي گاو، سر او را از جثه عظيمش جدا مي كند.


    پس، چندان كه نر گاو آسمان را بدينگونه بر خاك افكندند و قلب ايشان آرام يافت و در برابر شهمش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- سجده بردند و برخاستند و در كنار حصار شهر برآسودند، ايشتر بر ديوار بلند شهر به فراز شد، به دندانه ديوار بر حسب و به نفرين پادشا بانگ برداشت:


    «- واي بر تو، گيل گمش، سه كرت واي بر تو! مرگ و نيستي نصيب تو باد كه با من به ستيز برخاستي و نر گاو آسمان را به خون دركشيدي!»


    اين چنين، خاتون خدايان بر او لعنت مي فرستاد، و انكيدو آواز دهان او را به گوش مي شنيد.


    پس او، انكيدو، راني از نر گاو آسمان بركند و سخت به جانب خاتون ايشتر افكند و بر او بانگ برزد:«- هم اگر به چنگال من درمي آمدي، من نيز با تو چنان مي كردم. و ترا به روده هاي نر گاو فرو مي آويختم!»


    پس ايشتر كنيزكان پرستشگاه را گرد كرد؛ زنان را و راهبگان عشق را همه. و آنان را به زنگ و مويه برنشاند. و آنان به ران بركنده نر گاو آسمان بسيار گريستند.
    گيل گمش، استادكاران و صنعتگران را فراخواند. و آنان را همه با هم فراخواند...

    استادكاران به شگفتي و آفرين در شاخ هاي عظيم فرود پيچيده نظر كردند كه جرم هر يكي با سه بار ده حقه سنگ لاجورد برابر مي بود و قشر هر يك با ضخامت دو انگشت.


    گيل گمش شش صد رطل روغن- هم به گنجايش شاخ ها- از براي اندودن خداي پشتيبان خويش- لوگل بندا- نثار كرد. نيز، شاخ هاي گران را به پرستشگاه خاصه او برد و بر كرسي شاهخدا استوار كرد.


    پس، دستان خود را در فرات به آب شستند. و سواره در معبرهاي اوروك آشكار شدند.


    اينك خلق اوروك برايشان گرد آمده اند، و به شگفتي و آفرين در ايشان مي نگرند.
    گيل گمش با كنيزكان رامشگر كاخ خويش چنين گفت:


    «- در ميان مردان، كدامين زيباتر است؟


    در ميان مردان، كدامين سرور است؟»


    و كنيزكان رامشگر، به سرودي اين گونه، آواز برداشتند:


    «- در ميان مردان، گيل گمش زيباتر است!


    در ميان مردان، گيل گمش سرور است!»


    گيل گمش شادمان است؛ جشن شادي برپا مي كند. آهنگ ناي و ترانه رقص، از تالار درخشان قصر برمي خيزد پهلوانان در جامه هاي خواب برآسوده اند... انكيدو برآسوده است، و در نقش هاي خواب نظاره مي كند.


    پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.
    و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت:

  10. #20
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت شانزدهم (لوح هفتم)

    - خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟ خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود...

    و عقاب همچنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»


    گيل گمش سخنان انكيدو را مي شنيد. و نگاهش تيره شد. با او- با انكيدو- چنين گفت:«- ديوي ترا با چنگال خويش مي گيرد... دريغا كه خدايان بزرگ آهنگ بلائي كرده اند!... اي رفيق! اندكي بياساي كه پيشاني سوزان است.»




    پس انكيدو بر آسود. شيطاني به جانب او آمد و ديو تب در سرش خانه كرد.
    اينك انكيدوست كه با دروازه سخن مي گويد، هم بدان گونه كه با آدمئي سخن مي گويند-:«- اي در باغستان! اي دروازه كوهسار سدر! ترا دانش و بينشي نيست... چهل ساعت به هر سو دويدم تا چوب ترا برگزيدم، تا سدر بلند را بازيافتم... تو از چوب خوبي؛ بالاي تو هفتاد و دوارش است، و پهنايت از بيست و چارارش درمي گذرد. جرزهاي ترا از صخره سخت تراشيده اند، و سردرت را كمانهئي سخت زيبا است، و سلطاني از سرزمين نيپ پور ترا بنا نهاده... اگر مي دانستم، اي در كه بلائي مي شوي، و زيبائي تو مرا نابوده مي كند، تبر فراز مي كردم، ترا درهم مي شكستم و پرچيني از بوريا درمي بافتم-»


    پس گيل گمش خروشي سخت كرد و با او- با انكيدو- چنين گفت:«- اي رفيق من كه با من از دشت ها و كوهساران بلند برگذشته اي! رفيق من كه با من در همه گونه سختي ها همراه بوده اي!اي رفيق من!... روياي تو به حقيقت مبدل مي شود؛ تقدير دگرگونگي پذير نيست!»


    و هم در آن روز كه نقش خواب بر او آشكاره شد، سرنوشت رويا به حقيقت پيوستن آغاز كرد.




    اينك انكيدوست كه ناخوش به زمين درافتاده است.


    اينك انكيدوست كه بر فرش خوابي درافتاده است.


    يك روز و ديگر روز هذيان تب او را گرفتار مي دارد. سوم روز و چارمين روز افتاده است و خفته است.


    پنجم روز و ششم روز و هفتمين و هشتمين، نهمين روز و روز دهم، انكيدو هم در آنجاي فرو افتاده است. درد او در تنش زياده مي شود.


    يازدهم روز و روز دوازدهم، او- انكيدو- از گرمي تب مي نالد. او رفيق خود، همدم خود را، گيل گمش را آواز مي دهد و با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- خداوند آب زندگي مرا نفرين كرد اي رفيق! من در ميان كارزار بر خاك نيفتاده ام، مي بايد تابي هيچ فخري بميرم!»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •