او- انكيدو- نخجير باز را بدينگونه نفرين مي كند. كلام او از قلبي پربار بيرون مي تراود. آنگاه به زن نفرين مي فرستد و با او به خطابي سخت چنين مي گويد:
«- اي زن! اينك تقدير ترا مي خواهم كه برگزينم:- باشد كه روزهاي عمر ترا پاياني نبود! نفرين هاي من بر فراز سرت بمانند! معبرها، خانه تو باد؛ و باشد كه به كنج ديوارها خانه كني! پاهاي تو هماره فرسوده و ريش باد! باشد كه گدايان و ماندگان و راندگان، تپانچه بر گونه ات زنند.- اينك منم كه گرسنگي آزارم مي دهد و از تشنگي در عذابم، چرا كه اشتياق را در من بيدار كرده اي... من سر آن داشتم كه بدانم- و با جانوران بيگانه شدم، چرا كه تو مرا از صحراي خود به حصار شهر رهنمون شدي. از اين روست كه مي بايد تا نفرين شده باشي!»
پس شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- آواز دهان او را شنيد. و شه مش با او- با انكيدو- چنين گفت:
«- اي انكيدو، پلنگ دشت! زن مقدس را از براي چه نفرين مي كني؟ او ترا از سفره خدائي خورش داد، بدان گونه كه تنها به خدايان مي دهند. او ترا شراب داد از براي نوشيدن، از آنگونه كه تنها در خور پادشاست. او ترا جامه بزم داد و كمربند؛ و گيل گمش آزاده را به دوستي با تو كرد. اينك گيل گمش بزرگ، يار تست.
بر فرش هاي رنگارنگت مي نشاند، و تو مي بايد تا در يسار وي در سرائي محتشم مسكن گزيني و بزرگان ديار، بر پاهاي تو بوسه زنند. او مردمان را همه، به خدمت بر تو مي گمارد. در ميان حصارهاي اوروك، آدميان همه در سوگ تو بنشسته اند. در شهر، در اوروك، اينك مردمان به سوگ تو ژنده هاي غبارآلوده به تن پوشيده اند. شاه گيل گمش، پوست شير بر دوش افكنده به دشت مي شتابد.
او- گيل گمش- به دشت مي شتابد. او- گيل گمش- به باز جست تو به دشت مي آيد.»
انكيدو آواز دهان خداي نيرومند، آواز دهان شه مش را مي شنيد. قلب او، در برابر كلام شه مش- خداي نيرومند- آرام مي گرفت.
ابري از غبار، از دوردست دشت مي درخشد. شه مش، آن را به نوري سپيد روشن مي كند. اينك گيل گمش است كه مي آيد. پوستين شيرش چنان چون زر باز مي تابد.
و گيل گمش با يار خويش، با انكيدو، به حصارهاي اوروك بازمي گردد.
جان انكيدو را دردهاي نوي فرا گرفته است.