قسمت نهم :
- دوباره به زمين آمدم. جان مادر را گرفتم. در بالاي روستا به پرواز درآمدم. خواستم جان زن را نزد خدا ببرم. اما باد مرا گرفت. بالهايم خم شد و خم شد. تنها جان زن رفت نزد خدا. من به زمين افتادم. كنار راه.
سيمون و ماترينا چون دانستند چه كسي با آنها زندگي ميكرده و چه كسي را لباس و غذا داده بودند، از ترس و سرور به گريه افتادند.
فرشته گفت: تنها و برهنه در مزرعه بودم. از نيازهاي آدمي، سرما و گرسنگي، تا وقتي كه آدم نشده بودم بيخبر بودم. گرسنه بودم. داشتم از سرما سياه ميشدم. نميدانستم چه بايد كرد؟ صداي پاي مردي از طرف راه به گوشم رسيد. در دستش يك جفت پوتين بود. با خودش حرف ميزد. از زماني كه شكل آدم شده بودم، اولين باري بود كه صورت آدميزادي را ميديدم. به نظرم وحشتناك آمد. سرم را برگرداندم. مرد با خودش حرف ميزد. چگونه بدنش را در سرماي زمستان بپوشاند و چگونه غذاي زن و فرزندانش را فراهم نمايد. انديشيدم من دارم از سرما و گرسنگي نابود ميشوم و اين آدم تنها به فكر اين است كه چگونه براي خود و زنش لباس تهيه كند و نان بدست آورد. اين مرد مرا كمك نخواهد كرد. از من فاصله گرفت و رفت، انگار مرا نديده بود. نااميد شدم. ناگهان ديدم برگشت. بالا را نگاه كردم. همان مرد بود. چهرهاش تغيير كرده بود. حضور خداوند را در وجود او شناختم. برهنگي مرا پوشاند. همراه خود به خانهاش آورد.
زني آمد ما را ببيند. دلش ميخواست مرا از خانه بيرون كند. ناگهان شوهرش با او راجع به خدا حرف زد. زن بيدرنگ عوض شد. برايم خوردني آورد. زنده شده بود. خدا را در او ديدم. آنگاه ياد نخستين درسي كه خدا خواسته بود ياد بگيرم افتادم. پي بردم خدا گل آدم را با محبت و عشق سرشته است. براي اولين بار تبسم كردم.
اما هنوز همه آنچه را بايد فرانگرفتهبودم. يك سال با شما زندگي كردم. كسي آمد و جفتي پوتين سفارش داد كه يك سال از ريخت نيفتد. نگاهش كردم. پشت سر او، همكارم، فرشته مرگ را ديدم. كسي جز من آن فرشته را نديد. دانستم پيش از غروب آفتاب جان مرد ثروتمند را خواهد گرفت. با خود انديشيدم اين مرد تدارك يك سال ديگر را دارد ميبيند و نميداند پيش از غروب آفتاب خواهد مرد. به ياد گفته دوم خدا افتادم كه توصيه كرده بود "يادبگير به آدمي چه ندادهام". پي بردم آدمي توانايي تشخيص نيازهاي خودش را ندارد. بار دوم متبسم شدم.
اما هنوز همه چيز را نميدانستم. نميدانستم "آدمي زنده به چيست".
ادامه دارد ... .