تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 14 اولاول 12345612 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 140

نام تاپيک: مهدی اخوان ثالث

  1. #11
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    نظاره

    1
    با نگهی گمشده در کهنه خاطرات
    پهلوی دیوار ترک خورده ای سپید
    بر لب یک پله چوبین نشسته ام
    با سری آشفته ، دلی خالی از امید
    می گذرد بر تن دیوار ، بی شتاب
    در خط زنجیر ، یکی کاروان مور
    نامتوجه به بسی یادگارها
    می شود آهسته ز مد نظاره دور
    گویی بر پیرهن مورثی به عمد
    دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه
    یا وسط صفحه ای از کاغذ سپید
    با خط مشکین قلمی رفته است راه
    اندکی از قافله ی مور دورتر
    تار تنیده یکی عنکبوت پیر
    می پلکد دور و بر تارهای خویش
    چشم فرو دوخته بر پشه ای حقیر
    خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست ، هیچ
    بهتر ازین پشه غذا عنکبوت گفت
    نیست به از وزوز این پشه نغمه ای
    عیش همین است و همین : کار و خورد و خفت
    از چمن دلکش و صحرای دلگشا
    گفت خوش الحان مگسی قصه ای به من
    خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست ، هیچ
    جمله فریب است و دروغ است آن سخن
    2
    پنجره ها بسته و درها گرفته کیپ
    قافله ی نور نمی خواندم به خویش
    بر لب این پله چوبین نشسته ام
    قافله ی مور همی ایدم به پیش
    پند دهندم که بیا عنکبوت شو
    زندگی آموخته جولاهگان پیر
    که ت زند آن شاهد قدسی بسی صلا
    که ت رسد از نای سروشی بسی صفیر
    من نتوانم چو شما عنکبوت شد
    کولی شوریده سرم من ، پرنده ام
    زین گنه ، ای روبهکان دغل ! مرا
    مرگ دهد توبه ، که گرگ درنده ام
    باز فتادم به خراسان مرگبار
    غمزده ، خاموش ، فروخفته ، خصم کامل
    دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال
    حریت و موسقی و می در آن حرام
    3
    پهلوی دیوار ترک خورده ای که نوز
    می گذرد بر تن او کاروان مور
    بر لب یک پله ی چوبین نشسته ام
    با نگهی گمشده در خاطرات دور




    زمستان

  2. #12
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    به مهتابی که به گورستان می تابید

    1
    حیف از تو ای مهتاب شهریور ، که ناچار
    باید بر این ویرانه محزون بتابی
    وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
    افسوس ، ای مهتاب شهریور، نیابی
    یک شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
    بر جای رصب و جام می سجاده ی زرق
    گوران نهادستند پی در مهد شیران
    بر جای چنگ و نای و نی هو یا اباالفضل
    با ناله ی جانسوز مسکینان ، فقیران
    بدبختها ، بیچاره ها ، بی خانمانها
    2
    لبخند محزون زنی ده ساله بود این
    کز گوشه ی چادر سیاه دیدم ای ماه
    آری زنی ده ساله بشنو تا بگویم
    این قصه کوتاه ست و درد آلود و جانکاه
    وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
    شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
    از یک ده گیلان به سودای زیارت
    آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
    و اینک شده سرمایه ی کسب و تجارت
    نفرین بر این بیداد ، ای مهتاب ، نفرین
    بینی گدایی ، هر بگامی ، رقت انگیز
    یاد هر بدستی ، عاجزی از عمر بیزار
    یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
    هر یک به روی بارهای شهر سربار
    چون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله
    3
    اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد
    این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
    جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
    در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست
    می خندی اما گریه دارد حال این شهر
    ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
    با بانگ محزون و کهنسال نقاره
    دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
    از ابروی خورشید ، تا چشم ستاره
    وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
    از زندگی اینجا فروغی نیست ، الک
    در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
    خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
    با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
    واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
    زینجا سرود زندگی بیرون تراود
    همراه گردد با بسی نجوای لبها
    با لرزش دلهای ناراضی همآهنگ
    آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
    وین است تنها پرتو امید فردا
    4
    ای پرتو محبوس ! تاریکی غلیظ است
    مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه
    من تشنه ی صبحم که دنیایی شود غروق
    در روشنیهای زلال مشربش ، آه
    زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد




    زمستان

  3. #13
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    سه شب

    نخستین

    روزنه ای از امید ، گرم و گرامی
    روشنی افکنده باز بر دل سردم
    دایم از آن لذتی که خواهم آمد
    مستم و با سرنوشت بد به نبردم
    تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
    کای دله دل ! چشم ازین گناه فرو پوش
    یاد گناهان دلپذیر گذشته
    بانگ برآرد که : ای شیطان ! خاموش
    وسوسه ی تو به در دلم نکند راه
    توبه کند ، آنکه او گنه نتواند
    گرگم و گرگ گرسنه ام من و گویم
    مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند
    دومین

    باز شب آمد ، حرمسرای گناهان
    باز در آن برگ لاله راه نکردیم
    وای دلا ! این چه بی فروغ شبی بود
    حیف ، گذشت امشب و گناه نکردیم
    ای لب گرم من ! ای ز تف عطش خشک
    باش که سیرت کنم ز بوسه ی شاداب
    از لب و دندان و چهره ای که بر آنها
    رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
    اخترکان ! شب بخیر ، خسته شدم باز
    بسترم از انتظار خسته تر از من
    خسته ام ، اما خوشم که روح گناهان
    شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من
    آخرین

    مست شعف می روم به بسترم امشب
    بر دو لبم خنده ، تا که خنده کند روز
    باز ببینم سعادت تو چه قدر است
    بستر خوشبختم ! ای ... بستر پیروز


    زمستان

  4. #14
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    سگها و گرگها

    1
    هوا سرد است و برف آهسته بارد
    ز ابری سکت و خکستری رنگ
    زمین را بارش مثقال ، مثقال
    فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
    سرود کلبه ی بی روزن شب
    سرود برف و باران است امشب
    ولی از زوزه های باد پیداست
    که شب مهمان توفان است امشب
    دوان بر پرده های برفها ، باد
    روان بر بالهای باد ، باران
    درون کلبه ی بی روزن شب
    شب توفانی سرد زمستان
    آواز سگها
    زمین سرد است و برف آلوده و تر
    هواتاریک و توفان خشمنک است
    کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
    ولی ما نیکبختان را چه بک است ؟
    کنار مطبخ ارباب ، آنجا
    بر آن خک اره های نرم خفتن
    چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
    عزیزم گفتم و جانم شنفتن
    وز آن ته مانده های سفره خوردن
    و گر آن هم نباشد استخوانی
    چه عمر راحتی دنیای خوبی
    چه ارباب عزیز و مهربانی
    ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
    بلی ، اما تحمل کرد باید
    درست است اینکه الحق دردنک است
    ولی ارباب آخر رحمش اید
    گذارد چون فروکش کرد خشمش
    که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
    شمارد زخمهایمان را و ما این
    محبت را غنیمت می شماریم
    2
    خروشد باد و بارد همچنان برف
    ز سقف کلبه ی بی روزن شب
    شب توفانی سرد زمستان
    زمستان سیاه مرگ مرکب
    آواز گرگها
    زمین سرد است و برف آلوده و تر
    هوا تاریک و توفان خشمگین است
    کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
    زمین و آسمان با ما به کین است
    شب و کولک رعب انگیز و وحشی
    شب و صحرای وحشتنک و سرما
    بلای نیستی ، سرمای پر سوز
    حکومت می کند بر دشت و بر ما
    نه ما را گوشه ی گرم کنامی
    شکاف کوهساری سر پناهی
    نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
    در آن آسود بی تشویش گاهی
    دو دشمن در کمین ماست ، دایم
    دو دشمن می دهد ما را شکنجه
    برون : سرما درون : این آتش جوع
    که بر ارکان ما افکنده پنجه
    دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
    برون جست از کمین و حمله ور گشت
    سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
    نه پای رفتن و نی جای برگشت
    بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
    که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
    که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
    که این خون ، خون فرزندان صحراست
    درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
    دویم آسیمه سر بر برف چون باد
    ولیکن عزت آزادگی را
    نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد


    زمستان

  5. این کاربر از S.A.R.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #15
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    فراموش

    با شما هستم من ، ای ... شما
    چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید
    با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
    مست و مستانه هماهنگ سکوت
    به زمین و به زمان می نگرید
    او درین دشت بزرگ
    چشمه ی کوچک بی نامی بود
    کز نهانخانه ی تاریک زمین
    در سحرگاه شبی سرد و سیاه
    به جهان چشم گشود
    با کسی راز نگفت
    در مسیرش نه گیاهی ، نه گلی ، هیچ نرست
    رهروی هم به کنارش ننشست
    کفتری نیز در او بال نشست
    من ندیدم شب و روزش بودم
    صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم او را
    به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست
    از شما پرسم من ، ای ... شما
    رهروان هیچ نیاسودند
    خوشدل و خرم و مستانه
    لذت خویش پرستانه
    گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند
    با شما هستم من ، ای ... شما
    سبزه های تر ، چون طوطی شاد
    بوته های گل ، چون طاووس مست
    که بر این دامنه تان دستی کشت
    نقشتان شیرین بست
    چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت
    او بر آن تپه ی دور
    پای آن کوه کمر بسته ز ابر
    دم آن غار غریب
    بوته ی وحشی تنهایی بود
    کز شبستان غم آلود زمین
    در غروبی خونین
    به جهان چشم گشود
    نه به او رهگذری کرد سلام
    نه نسیمی به سویش برد پیام
    نه بر او ابری یک قطره فشاند
    نه بر او مرغی یک نغمه سرود
    من ندیدم شب و روزش بودم
    صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا
    از شما پرسم من ، ای شما
    طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند
    نگی بی غم و بیگانه
    طوطیان سر خوش و مستانه
    سر به نزدیک هم آوردند
    با شما هستم من ، ای شما
    اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ
    شب که اید ، چو هزاران گله گرگ
    چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید
    واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک
    سکه هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
    حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید
    او در آن ساحل مغموم افق
    اختر کوچک مهجوری بود
    کز پس پستوی تاریک سپهر
    در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز
    با دلی ملتهب از شعله ی مهر
    به جهان چشم گشود
    نه به مردابی یک ماهی پیر
    هشت بر پولکش از وی تصویر
    نه بر او چشمی یک بوسه پراند
    نه نگاهی به سویش راه کشید
    نه به انگشت کس او را بنمود
    تا شبی رفت و ندانم به کجا
    از شما پرسم من ، ای ... شما
    گرگها خیره نگه کردند
    هم صدا زوزه بر آوردند
    ما ندیدیم ، ندیدیمش
    نام ، هرگز نشنیدیمش
    نیم شب بود و هوا سکت و سرد
    تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
    تازه زندان من از پرتو پر الهامش
    کز پس پنجره ای میله نشان می تابید
    سایه روشن شده بود
    و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ، هنوز
    همچنان در طلبش غمزده بود
    ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
    با سر انگشت مرا داد نشان
    کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان
    که درین دخمه ی غمگین سیاه
    کاهدش جان و تن و همت و هوش
    می شود سرد و خموش

    زمستان

  7. #16
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    فریاد

    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
    هر طرف می سوزد این آتش
    پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
    من به هر سو می دوم گریان
    در لهیب آتش پر دود
    وز میان خنده هایم تلخ
    و خروش گریه ام ناشاد
    از دورن خسته ی سوزان
    می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
    همچنان می سوزد این آتش
    نقشهایی را که من بستم به خون دل
    بر سر و چشم در و دیوار
    در شب رسوای بی ساحل
    وای بر من ، سوزد و سوزد
    غنچه هایی را که پروردم به دشواری
    در دهان گود گلدانها
    روزهای سخت بیماری
    از فراز بامهاشان ، شاد
    دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
    بر من آتش به جان ناظر
    در پناه این مشبک شب
    من به هر سو می دوم ، گ
    گریان ازین بیداد
    می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
    وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
    آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
    و آنچه دارد منظر و ایوان
    من به دستان پر از تاول
    این طرف را می کنم خاموش
    وز لهیب آن روم از هوش
    ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
    تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
    خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
    صبح از من مانده بر جا مشت خکستر
    وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
    مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
    سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
    می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد


    زمستان

  8. #17
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    اندوه

    نه چراغ چشم گرگی پیر
    نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
    مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
    زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
    در شب دیوانه ی غمگین
    که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
    در شب دیوانه ی غمگین
    مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
    همچنان می بارد این ابر سیاه سکت دلگیر
    نه صدای پای اسب رهزنی تنها
    نه صفیر باد ولگردی
    نه چراغ چشم گرگی پیر


    زمستان

  9. #18
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    قصه ای از شب

    شب است
    شبی آرام و باران خورده و تاریک
    کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
    فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
    به کرداری که گویی می شود نزدیک
    درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
    زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
    دود بر چهره ی او گاه لبخندی
    که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی
    نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در سکت پر درد
    گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
    کنار دخمه ی غمگین
    سگی با استخوانی خشک سرگرم است
    دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
    دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
    شب است
    شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
    نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
    و لیکن چون شکست استخوانی خشک
    به دندان سگی بیمار و از جان سیر
    زنی در خواب می گرید
    نشسته شوهرش بیدار
    خیالش خسته ، چشمش تار


    زمستان

  10. #19
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    مرداب

    عمر من دیگر چون مردابی ست
    رکد و سکت و آرام و خموش
    نه از او شعله کشد موج و شتاب
    نه در او نعره زند خشم و خروش
    گاهگه شاید یک ماهی پیر
    مانده و خسته در او بگریزد
    وز خرامیدن پیرانه ی خویش
    موجکی خرد و خفیف انگیزد
    یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل
    راه گم کرده ، پناه آوردش
    و ارمغان سفری دور و دراز
    مشعلی سرخ و سیاه آوردش
    بشکند با نفسی گرم و غریب
    انزوای سیه و سردش را
    لحظه ای چند سراسیمه کند
    دل آسوده ی بی دردش را
    یا شبی کشتی سرگردانی
    لنگر اندازد در ساحل او
    ناخدا صبح چو هشیار شود
    بار و بن برکند از منزل او
    یا یکی مرغ گریزنده که تیر
    خورده در جنگل و بگریخته چست
    دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف
    دست و پایش شود از رفتن سست
    همچنان محتضر و خون آلود
    افتد ، آسوده ز صیاد بر او
    بشکند اینه ی صافش را
    ماهیان حمله برند از همه سو
    گاهگاه شاید مرغابیها
    خسته از روز بر او خیمه زنند
    شبی آنجا گذرانند و سحر
    سر و تن شسته و پرواز کنند
    ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
    غیر شام سیه و صبح سپید ؟
    روز دیگر ز پس روز دگر
    همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
    ای بسا شب که به مردب گذشت
    زیر سقف سیه و کوته ابر
    تا سحر سکت و آرام گریست
    باز هم خسته نشد ابر ستبر
    و ای بسا شب که ب او می گذرد
    غرقه در لذت بی روح بهار
    او به مه می نگرد ، ماه به او
    شب دراز است و قلندر بیکار
    مه کند در پس نیزار غروب
    صبح روید ز دل بحر خموش
    همه این است و جز این چیزی نیست
    عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
    دفتر خاطره ای پک سپید
    نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
    نه بر او مانده نشانی نه، خطی
    اضطرابی تپشی ، خون دلی
    ای خوشا آمدن از سنگ برون
    سر خود را به سر سنگ زدن
    گر بود دشت گذشتن هموار
    ور بوده درخ سرازیر شدن
    ای خوشا زیر و زبرها دیدین
    راه پر بیم و بلا پیمودن
    روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
    جلوه گاه ابدیت بودن
    عمر « من » اما چون مردابی ست
    رکد و سکت و آرام و خموش
    نه در او نعره زند مجو و شتاب
    نه از او شعله کشد خشم و خروش


    زمستان

  11. #20
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    برای دخترکم لاله و آقای مینا

    با دستهای کوچک خوش
    بشکاف از هم پرده ی پک هوا را
    بشکن حصار نور سردی را که امروز
    در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
    پر کرده سر تا سر فضا را
    با چشمهای کوچک خویش
    کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
    کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
    دنیا و هر چیزی که در اوست
    از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
    از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
    وز این لحاف اپره پاره
    تا این چراغ کور سوی نیم مرده
    تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
    تا فرش و پرده
    کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
    هر لحظه رنگی تازه دارد
    خواند به خویشت
    فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
    وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
    یا همچو قمری با زبان بی زبانی
    محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
    ای لاله ی من
    تو می توانی ساعتی سر مست باشی
    با دیدن یک شیشه ی سرخ
    یا گوهر سبز
    اما من از این رنگها بسیار دیدم
    وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
    از آسمان و ابر و آدمها و سگها
    مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
    وز سرخ و سبز روزگاران
    دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
    دیگر نیم در بیشه ی سرخ
    یا سنگر سبز
    دیگر سیاهم من ، سیاهم
    دیگر سپیدم من ، سپیدم
    وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
    بیزارم و بیزار و بیزار
    نومیدم و نومید و نومید
    هر چند می خوانند امیدم
    نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
    تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
    تا در میان دستهای کوچک خویش
    یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
    من نیز سبز و سرخ و رنگین
    بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
    و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
    چون کولیی دیوانه هستم
    ور باده ای روزی شود ، شب
    دیوانه مستم
    من از نگاهت شرم دارم
    امروز هم با دستخالی آمدم من
    مانند هر روز
    نفرین و نفرین
    بر دستهای پیر محروم بزرگم
    اما تو دختر
    امروز دیگر هم بمک پستانکت را
    بفریب با آن
    کام و زبان و آن لب خندانکت را
    و آن دستهای کوچکت را
    سوی خدا کن
    بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن


    زمستان

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •