_ دانش آموز سمیرا یوسفی،با پشتکار فراوان و به خواست الهی و همکاری پدر و مادرش با نمره های عالی به کالج معرفی شده.ما دبیران و دست اندرکاران دبیرستان اندیشه مفتخریم که با معرفی چنین دانش آموز بااستعدادی به عالی ترین مراکز تحصیلی،گامی سبز در جهت احیای سطح علمی کشور بر می داریم.باشد که استعدادهای همه ی دانش آموزان نخبه به شکوفایی برسد.
سمیرا در میان کف زدن ها و تشویق فراوان برای دریافت جایزه و لوح تقدیر به بالای سکو رفت.وقتی برایش کف می زدند چیزی در دلم فرو ریخت.حس غریبی داشتم.نمی شد گفت حسادت.نه!کالج حق مسلم سمیرا بود.آن همه تلاش،آن همه پشتکار.من چه کرده بودم؟در طول مدرسه در چند پارتی شرکت کرده بودم؟می دانم که یادم نمی آمد.در تمام ساعت هایی که من کنار بردیا از عشق و علاقه و دوست داشتن حرف می زدم سمیرا درس می خواند.به حالش غبطه نمی خوردم،اما برای خودم متأسف شدم که با دو تجدید کارنامه ی ثلث آخر را تزیین کردم.ساعت یک و نیم بعدازظهر بود.لابد بردیا پشت در مدرسه به انتظار من بود.دیگر اشتیاق به دیدنش تبدیل به یک عادت هر روزه شده بود.مثل طلوع خورشید یا مثل شب و روز که پشت سر هم می آمدند و می گذشتند.بدون کوچکترین تغییر زمانی.زنگ که به صدا درآمد آخرین روز مدرسه هم به اتمام رسید.همراه الهام از صف طویل بچه ها گذشتیم.من متفکرانه گام برمی داشتم و الهام مثل همیشه وراجی می کرد.
_ مانی!خیلی دلم می خواست به جای سمیرا تو امروز تشویق می شدی... حیف شد.فکر می کنم دوستت بردیا باعث این شکست شد... تو این طور فکر نمی کنی؟
برای اولین بار در طول این مدت دلم می خواست به حرف های الهام گوش بدهم.نمی دانم چرا احساس می کردم احتیاج دارم آن حرف ها را بشنوم.نوعی مسکن و آرام بخش بود که قلب پر از تب و تابم را تسکین می داد.برخلاف انتظارم ماشین بردیا را ندیدم.به قلبم گوش دادم... نه!انگار زیاد ناراحت نبودم.
_ انگار امروز پیداش نشده... وای!نمی دونی چه قدر ازش می ترسم.خیلی بد گاز میده.بعضی وقت ها هم چپ چپ نگام می کنه.اون روز یادته که با آقای تاجدار در مورد امتحان صحبت می کردیم؟تا رسیدیم دم در و ما رو دید به قدری عصبانی شد و گاز داد که نزدیک بود آقای تاجدار رو زیر بگیره.
نه زدم تو ذوقش و نه با بی میلی به حرف هایش گوش دادم... چه قدر دلم می خواست بیشتر حرف بزند.انگار حرف هایش را دوست داشتم.داغ دل مرا تازه می کرد... به یاد برخورد هفته پیشش افتادم که جلوی مادرش سیلی محکمی زیر گوشم خواباند،آن هم فقط به خاطر این که گفتم نمی توانم شب را پیششان بمانم.اگر پادرمیانی مادرش نبود فقط به همان سیلی اکتفا نمی کرد.
_ مانی،خداحافظ.من رفتم... حالا که مدرسه ها تعطیل شدن دلم برات تنگ میشه... راستی... تجدیدی هات رو چی کار می کنی؟
آه عمیقی کشیدم و گفتم: یه کاری می کنم،گه گاهی بیا پیشم.
برایم دست تکان داد و گفت: باشه،خداحافظ.
مادربزرگ که در را باز کرد،خسته و غمگین داخل شدم.حالم بدجوری گرفته بود.می دانستم به خاطر نیامدن بردیا نیست.احساس سرخوردگی می کردم،چیزی درونم شکسته بود.نمی دانم چه چیزی؟فقط می خواستم در را به روی خودم ببندم و با خودم خلوت کنم.
_ نمی خوای ناهار بخوری؟
نگاهش کردم.چین و چروک تمام صورتش را گرفته بود.
_ نه مادربزرگ!اشتها ندارم... مامان بالائه؟
_ فکر نکنم چون هیچ سروصدایی نمیاد.
_ مادربزرگ؟
_ چیه؟
_ یه کمی حالم گرفته س!احساس خوبی ندارم.
سرش را به علامت تأسف تکان داد.در نگاهش تجربه ی یک عمر زندگی برق می زد.
_ خیلی برای سیما متأسفم!چه طور اجازه میده اون مرتیکه ی فکلی بهت نزدیک شه؟تو هنوز بچه ای دختر!چه می دونی عشق یعنی چی؟این عشق های بچگونه که آدم ورکسل و بی حوصله می کنه هوس های دوره ی جوونیه!من از اون مرتیکه خوشم نمیاد.وقتی دیروقت تو رو می رسونه خونه هوایی میشم و دلم می خواد بیام دم در و صدتا چیز بهش بگم.اما خوب،چی می تونم بگم؟اینا همش از حماقت سیماس.چه می دونه دختر مثل برگ گله.اون قدر لطیف و حساسه که اگه بهش دست بزنن پژمرده و مریض میشه... ای!مامان های اون دوره زمونه کجا از این کارا می کردن؟
فکر کردم دلم می خواد گریه کنم.قلبم در هم فشرده می شد.چشمانم نمناک شدند.بغض آلود صدایش کردم.
_ مابزرگ... ؟!
نگاهم کرد.عمیق و متأثر.
_ می خوام یه کم فکر کنم.اگه اومد دم در بگین نیست باشه؟
_ خودم بلدم چه جوری ردش کنم،تو هم برو فکر کن،خوب فکر کن!تا به نتیجه نرسیدی هم بیرون نیا.
قدرشناسانه به رویش لبخند زدم و با خیال راحت به اتاقم رفتم.وقتی روی تخت دراز کشیدم احساس کردم برای فکر کردن اول باید بخوابم.پلک هایم سنگین شدند و یک خواب عمیق و راحت چشمانم را ربود.وقتی بیدار شدم که هوا تاریک شده بود.خواب نیمروزی به قدری به روح خسته م آرامش بخشیده بود که فکر می کردم هیچ دغدغه و خیالی ندارم.مادربزرگ تلویزیون نگاه می کرد.دو استکان چای ریختم و کنارش نشستم.
لبخند به لب گفت: پسره اومد.از خودراضی و طلبکار هر چی بهش گفتم مانی این جا نیست به خرجش نرفت که نرفت.بهش گفتم دست از سر مانی بردار.فقط کینه توزانه نگاهم کرد و رفت.
تعجب کردم از این که چه طور داد و قال راه نینداخته بود.
_ خوب کاری کردین مادربزرگ!پسره یه کمی قاطی داره... یعنی چه طور بگم عصبیه.می خواد همیشه حرف خودش باشه.
تلفن زنگ زد.به طرف گوشی رفتم.صدای غضب آلود بردیا مثل برق تمام وجودم را به لرزه در آورد.
_ خوب!پس اون پیرزن خرفت بهم دروغ گفت و نذاشت تو رو ببینم!
برای این که مادربزرگ متوجه گفت و گویمان نشود به آرامی گفتم: دروغ نگفت خونه نبودم...
نعره کشید: خفه شو!مگه بهت نگفته بودم هروقت خواستم باید بدون مانع ببینمت؟
به قدری عصبی بود که جرآت حرف زدن نداشتم.
_ خوب!حالا چرا عصبانی ای.ببخشید فردا بیا دنبالم.
_ اِ!من امروز می خواستم ببینمت.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: خیلی خوب!فردا جایی نرو،منتظرم باش.
همان طور که بدون سلام توبیخم کرد،بدمن خداحافظی هم گوشی را گذاشت.قلبم تیر می کشید.راستی به چه حقی با من این طور می کرد؟چرا فکر می کرد من باید بدون چون و چرا در اختیارش باشم؟به چه حقی؟
_ اون مرتیکه بود،نه؟
به مِن مِن افتادم.
لازم نیست انکار کنی!از چهره ی رنگ پریده ت معلومه!یعنی تا این حد گستاخ و دیکتاتوره؟چرا بهش اجازه میدی این طور بهت حکم کنه؟باید با مامانت صحبت کنم.این مرتیکه اصلا قابل اعتماد نیست.
در خودم فرورفتم.اگر می خواستم می توانستم به این رابطه خاتمه بدهم.اما مگر می شد؟!دیگر همه ما را به عنوان نامزد می شناختند.
_ نه مادربزرگ!خودم باهاش صحبت می کنم،مطمئنم که اهل منطق هم هست.
سرش را به علامت رد حرف هایم جنباند و آه کشید.
---------- Post added at 10:53 AM ---------- Previous post was at 10:50 AM ----------
سوار شو... چه قدر طولش دادی؟
_ ساعتم رو پیدا نمی کردم.
بی آن که نگاهش کنم در را بستم.مثل همیشه تند می راند.لحنش طعنه آمیز بود:خوب سایه ت سنگین شده!وکیل مدافع هم که پیدا کردی.
نمی خواستم چیزی بگویم که تحریک شود.سعی کردم متین و خونسرد حرف بزنم.
_ دیروز یه کم کسل بودم،فقط همین.
_ خوب اگه می دیدمت چی می شد؟
چشمانم را روی هم گذاشتم: خیلی خوب گفتم که اشتباه کردم،ببخشید.
مشت محکمی روی فرمان کوبید و با حرص گفت: از کسی که بهم کلک بزنه متنفرم.
وقتی نگاهش کردم چهره ش ملتهب و گلگون بود.ترسیدم!خدایا بردیا چه مرگشه>چرا این قدر عصبانیه؟
به باغ رفتیم.به محض این که ماشین را خاموش کرد پیاده شد.در سمت مرا گشود و مرا کشان کشان داخل ساختمان برد.
داد کشیدم: چی کار می کنی؟خودم میام،چرا این طوری می کنی؟
در را بست.چه قدر از دیدن چشمان پرخشم و جنونش می هراسیدم.بی مقدمه و پی در پی چند سیلی در گوشم خواباند،به قدری جا خورده بودم که نقش زمین شدم.وقتی دید افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دریغ نکرد.
به گریه گفتم: آخه چرا می زنی؟مگه من چی کار کردم؟به چه حقی دست روی من بلند می کنی؟
یقه پیراهنم را چسبید و با آن نگاه پر از نفرت و انزجارش قلبم را ریش ریش کرد.
_ حالا دیگه خودت رو قایم می کنی!اون پیرزن فس فسو کوکت می کنه که منو نبینی آره،آره،نشونت میدم.
به موهایم چنگ انداخت و در حالی که آن ها را در مشتش گرفته بود مرا روی زمین کشید.پوست سرم درد گرفته بود.به هق هق افتاده بودم و التماسش می کردم: تو رو خدا ببخش... غلط کردم... دیگه تکرار نمی کنم... اشتباه کردم.
ولی او آرام نمی شد.روی مبل کنار شومینه پرتم کرد.خیره به چشمانم نگریست و گفت: همین جا منتظرم می مونی تا برگردم...
_ کجا می خوای بری؟
_ می رم برای شام چیزی بگیرم،شامو این جا می خوریم.
تسلیم و مطیع گفتم: باشه!هرچی تو بگی!
رفت.در را هم از پشت قفل کرد.تمام تنم درد می کرد.بعد از رفتنش به گریه افتادم.این کابوس نبود؟نه!امکان نداره بردیا با من این طور کنه.لابد خواب می دیدم،چه طور می تونه کتکم بزنه؟پای چشمم می سوخت... نه!من خواب نبودم.این بیداری و واقعیت تلخ زندگیم بود.بردیا مشکل روحی روانی داشت.آه!چرا خودم را گرفتارش کردم؟
ساعت هشت بود.هنوز هوا روشن بود.دو ساعتی از رفتنش می گذشت.به نظرم دیر کرده بود.برگشت.دو دستش پر بود.به ترتیب مرغ و نوشابه و نان و میوه را روی میز آشپزخانه چید.چهره ش آرام به نظر می رسید.نه!اشتباه نمی کردم . خیلی
آرام بود... شاید کابوس دیده بودم،پس چرا بدنم درد می کرد؟صدایم کرد.نرم خوش آهنگ... نه!اشتباه نمی کردم... لابد پشیمان شده بود.
_ مانی من!بلند شو بیا مرغ رو برای کباب آماده کنیم.الان شومینه رو هم راه میندازم.
با تردید و دودلی از جا بلند شدم.نگاهم می کرد،مثل همیشه که خوش اخلاق بود،خواستنی و عاشق!و گفت: می دونی چه قدر دوستت دارم؟
از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس چرا روم دست بلند می کنی/به خاطر یه اشتباه کوچیک...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با لبخند گفت: همه چیزو فراموش کن!
هیچ نفهمیدم علت آن رفتار جنون امیز و این برخورد مهرآمیز چیست؟ولی دیگر نمی توانستم به آرامشش اطمینان کنم.آن شب،نه از روی میل بلکه از روی ترس و واهمه در کنارش شام خوردم و پای حرف هایش نشستم.مثل هربار چندین عکس ازم گرفت و مثل همیشه دلش خواست بیشتر با هم بمونیم.برخلاف همیشه لحظه های با هم بودنمان برایم سخت و سنگین می گذشت و نگاهم مدام به حرکت کند عقربه های ساعت بود.متوجه شد.
_ مثل این که خیلی برای رفتن عجله داری؟
از ترس واکنشش سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم و با لکنت گفتم: نه،نه... این طور نیست... و بعد برای این که فکرش را منحرف کنم گفتم: چه شب مهتابی قشنگیه... راستی بهت گفتم دو تا تجدید آوردم؟
در جوابم با بی تفاوتی پوزخند زد.عاقبت راضی به رفتن شد.وقتی برمی گشتیم خیلی سرحال بودم.موقع خداحافظی با لبختد گفت: فردا می بینمت.
با ظاهری خرسند لبخند زدم و گفتم: خیلی خوبه... شب بخیر.
ساعت یازده شب بود.چراغ های طبقه دوم و سوم روشن بودند اما طبقه اول چراغهاش خاموش بود.پاورچین از پله ها بالا رفتم.کلید را به در انداختم.لابد مادربزرگ خواب بود.چرا یادش رفته آباژور رو روشب بذاره؟کلید چراغ را زدم.کفش هایم را درآوردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بخورم،اما با دیدن سایه ای از پشت سر وحشتزده به عقب برگشتم.چیزی که می دیدم سایه نبود.نمی توانستم باور کنم.مادربزرگ بود که از سقف آویزان شده بود،با چشمانی از حدقه بیرون آمده.چند لحظه مات و مبهوت ماده بودم.صدای جیغ خودم را شنیدم و احساس کردم نقش بر زمین شدم.
چشم که باز کردم چند چشم قرمز و پف کرده بهم خیری بود.انگار صبح شده بود.چرا مامان داشت گریه می کرد؟تصویر وحشتناکی پرده ی چشمانم را گرفت.موهای یکدست سفید مادربزرگ درهم ریخته و ژولیده بود.انگار کسی به موهایش چنگ انداخته بود.چرا از سقف آویزانش کرده بودند؟نگاه ماتش هنوز به من خیره بود... آه مامان!مادربزرگ...!و زدم زیر گریه.ماریا شانه هایم را می مالید و مادر هق هق می کرد.چند مأمور پلیس مدام از این طرف به آن طرف می رفتند.طناب خالی هنوز از سقف آویزان بود... اما مادربزرگ؟شایدد داشتم خودم را گول می زدم.
_ مامان!مادربزرگ کجاست/چه اتفاقی براش افتاده؟
مادر تور مشکیش را روی لبانش گرفت و با گریه گفت: یه دزد نامرد همه ی جواهرات مادربزرگ رو برده و او رو هم... نتوانست دیگر ادامه بدهد.
یکی از آن مأموران که انگار رئیس پلیس بود به سویمان آمد.در یک دستش بی سیم بود و در دست دیگرش یک برگ یادداشت.نگاهی بهم انداخت و گفت: شما برای پاره ای توضبحات با ما به اداره ی پلیس بیاین.
نگاهی پرتردید به مادر انداختم.مادر روسری مشکی ای سرم انداخت و همراهم از پله ها پایین آمد.
همسایه ها با کنجکاوی از در و دیوار سرک می کشیدند.
_ نام؟
_ ماندانا ستایش.
_ نسبت با مقتول؟
_ نوه ی دختریشونم.
_ چرا دیروقت به منزل مادربزرگتون رفته بودین؟
_ من با مادربزرگ زندگی می کردم،چون تنها بود مامانم خواسته بود برای مراقبت ازش کنارش باشم.
_ پس تا اون موقع شب کجا بودین؟
به پوشه ی سبزرنگی که روی میز بود خیره شدم.
_ با نامزدم بیرون بودم،وقتی برگشتم...
ادامه ندادم.چهره ی رنگ پریده مادربزرگ جلووی چشمانم بود،بغض کردم.رئیس پلیس بی توجه به حالت من سرش پایین بود و یادداشت می کرد.
_ چه مدتی با مادربزرگتون زندگی می کردین؟
_ حدود هفت ماه.
_ تو این مدت متوجه اومدن هیچ دزدی نشده بودین؟
سرم را تکان دادم: نه هیچ موردی نبود.
_ با نامزدتون کجا بودین؟
خواستم بگویم توی یه باغ بزرگ تو یه خیابون خلوت تو نیاوران اما به یاد گوشزد همیشگی بردیا افتادم که به کسی نگم اون جا میریم.
_ توی خیابون،پارک،کار همیشگیمون گشتن تو خیابونه.
_ تمام مدت کنار هم بودین؟
یاد خرید شام افتادم که دو ساعت طولش داده بود: بله،تمام وقت با هم بودیم.آخرین یادداشت را هم نوشت و سپس به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم گره کرد.
_ خیلی خوب!ازواقعه پیش اومده متأسفم شما می تونید برید.
دستمال کاغذی را روی دماغم گرفتم و بریده بریده گفتم: جناب سرهنگ،تو رو خدا قاتلش رو پیدا کنین،مادربزرگم زن بی گناهی بود... کاری به کار کسی نداشت... یه زن تنها... آخ... مادربزرگ...
لبخند مهربانی بر لب آورد و گفت: قاتل خیلی زیرک و هوشیار بوده،چون هیچ اثر انگشتی نذاشته و فقط جواهرات رو برده... ولی نگران نباشین،ما پیداش می کنیم.
توان بلند شدن از روی صندلی را نداشتم.به زحمت راه می رفتم.پیش از این که از در بروم بیرون گفت: در ضمن به نامزدتون هم بگین یه سر به این جا بزنه.
سرم را تکان دادم و گفتم: باشه!حتما... خداحافظ.
مادر جلوی در خروجی منتظرم بود.بازویم را چسبید و با تاکسی به خانه رفتیم.مادر دست هایم را می فشرد و من سر بر روی شانه اش می گریستم.مادربزرگ بیچاره!تو که در حق کسی بدی نکرده بودی.چه طور دلشون اومد اون طور حلق آویزت کنن... آه!چه طور کسی متوجه نشده؟
_ مامان شما چه طور نفهمیدین؟یعنی هیچ سرو صدایی نشنیدین؟
مادر دستش را روی صورتش گرفت.انگار شرمنده و پشیمان بود.
_ راستش اون وقت که تو جیغ کشیدی ما تازه برگشته بودیم خونه.با ماری منزل مادرشوهرش دعوت داشتیم... بعدازضهر که می رفتیم... ساعت شیش بود،اصرار کردیم که باهامون بیاد ولی گفت می خواد بخوابه.همسایه ها هم هیچی ندیدن،آخ... مامان بیچاره!
مادر که به هق هق افتاد بیشتر دلم سوخت.کاش قاتلش پیدا می شد.یعنی اون جواهرات لعنتی ارزشش رو داشت که به خاطرش جون کسی رو بگیرن؟
---------- Post added at 10:54 AM ---------- Previous post was at 10:53 AM ----------
سوار شو... چه قدر طولش دادی؟
_ ساعتم رو پیدا نمی کردم.
بی آن که نگاهش کنم در را بستم.مثل همیشه تند می راند.لحنش طعنه آمیز بود:خوب سایه ت سنگین شده!وکیل مدافع هم که پیدا کردی.
نمی خواستم چیزی بگویم که تحریک شود.سعی کردم متین و خونسرد حرف بزنم.
_ دیروز یه کم کسل بودم،فقط همین.
_ خوب اگه می دیدمت چی می شد؟
چشمانم را روی هم گذاشتم: خیلی خوب گفتم که اشتباه کردم،ببخشید.
مشت محکمی روی فرمان کوبید و با حرص گفت: از کسی که بهم کلک بزنه متنفرم.
وقتی نگاهش کردم چهره ش ملتهب و گلگون بود.ترسیدم!خدایا بردیا چه مرگشه>چرا این قدر عصبانیه؟
به باغ رفتیم.به محض این که ماشین را خاموش کرد پیاده شد.در سمت مرا گشود و مرا کشان کشان داخل ساختمان برد.
داد کشیدم: چی کار می کنی؟خودم میام،چرا این طوری می کنی؟
در را بست.چه قدر از دیدن چشمان پرخشم و جنونش می هراسیدم.بی مقدمه و پی در پی چند سیلی در گوشم خواباند،به قدری جا خورده بودم که نقش زمین شدم.وقتی دید افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دریغ نکرد.
به گریه گفتم: آخه چرا می زنی؟مگه من چی کار کردم؟به چه حقی دست روی من بلند می کنی؟
یقه پیراهنم را چسبید و با آن نگاه پر از نفرت و انزجارش قلبم را ریش ریش کرد.
_ حالا دیگه خودت رو قایم می کنی!اون پیرزن فس فسو کوکت می کنه که منو نبینی آره،آره،نشونت میدم.
به موهایم چنگ انداخت و در حالی که آن ها را در مشتش گرفته بود مرا روی زمین کشید.پوست سرم درد گرفته بود.به هق هق افتاده بودم و التماسش می کردم: تو رو خدا ببخش... غلط کردم... دیگه تکرار نمی کنم... اشتباه کردم.
ولی او آرام نمی شد.روی مبل کنار شومینه پرتم کرد.خیره به چشمانم نگریست و گفت: همین جا منتظرم می مونی تا برگردم...
_ کجا می خوای بری؟
_ می رم برای شام چیزی بگیرم،شامو این جا می خوریم.
تسلیم و مطیع گفتم: باشه!هرچی تو بگی!
رفت.در را هم از پشت قفل کرد.تمام تنم درد می کرد.بعد از رفتنش به گریه افتادم.این کابوس نبود؟نه!امکان نداره بردیا با من این طور کنه.لابد خواب می دیدم،چه طور می تونه کتکم بزنه؟پای چشمم می سوخت... نه!من خواب نبودم.این بیداری و واقعیت تلخ زندگیم بود.بردیا مشکل روحی روانی داشت.آه!چرا خودم را گرفتارش کردم؟
ساعت هشت بود.هنوز هوا روشن بود.دو ساعتی از رفتنش می گذشت.به نظرم دیر کرده بود.برگشت.دو دستش پر بود.به ترتیب مرغ و نوشابه و نان و میوه را روی میز آشپزخانه چید.چهره ش آرام به نظر می رسید.نه!اشتباه نمی کردم . خیلی
آرام بود... شاید کابوس دیده بودم،پس چرا بدنم درد می کرد؟صدایم کرد.نرم خوش آهنگ... نه!اشتباه نمی کردم... لابد پشیمان شده بود.
_ مانی من!بلند شو بیا مرغ رو برای کباب آماده کنیم.الان شومینه رو هم راه میندازم.
با تردید و دودلی از جا بلند شدم.نگاهم می کرد،مثل همیشه که خوش اخلاق بود،خواستنی و عاشق!و گفت: می دونی چه قدر دوستت دارم؟
از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس چرا روم دست بلند می کنی/به خاطر یه اشتباه کوچیک...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با لبخند گفت: همه چیزو فراموش کن!
هیچ نفهمیدم علت آن رفتار جنون امیز و این برخورد مهرآمیز چیست؟ولی دیگر نمی توانستم به آرامشش اطمینان کنم.آن شب،نه از روی میل بلکه از روی ترس و واهمه در کنارش شام خوردم و پای حرف هایش نشستم.مثل هربار چندین عکس ازم گرفت و مثل همیشه دلش خواست بیشتر با هم بمونیم.برخلاف همیشه لحظه های با هم بودنمان برایم سخت و سنگین می گذشت و نگاهم مدام به حرکت کند عقربه های ساعت بود.متوجه شد.
_ مثل این که خیلی برای رفتن عجله داری؟
از ترس واکنشش سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم و با لکنت گفتم: نه،نه... این طور نیست... و بعد برای این که فکرش را منحرف کنم گفتم: چه شب مهتابی قشنگیه... راستی بهت گفتم دو تا تجدید آوردم؟
در جوابم با بی تفاوتی پوزخند زد.عاقبت راضی به رفتن شد.وقتی برمی گشتیم خیلی سرحال بودم.موقع خداحافظی با لبختد گفت: فردا می بینمت.
با ظاهری خرسند لبخند زدم و گفتم: خیلی خوبه... شب بخیر.
ساعت یازده شب بود.چراغ های طبقه دوم و سوم روشن بودند اما طبقه اول چراغهاش خاموش بود.پاورچین از پله ها بالا رفتم.کلید را به در انداختم.لابد مادربزرگ خواب بود.چرا یادش رفته آباژور رو روشب بذاره؟کلید چراغ را زدم.کفش هایم را درآوردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بخورم،اما با دیدن سایه ای از پشت سر وحشتزده به عقب برگشتم.چیزی که می دیدم سایه نبود.نمی توانستم باور کنم.مادربزرگ بود که از سقف آویزان شده بود،با چشمانی از حدقه بیرون آمده.چند لحظه مات و مبهوت ماده بودم.صدای جیغ خودم را شنیدم و احساس کردم نقش بر زمین شدم.
چشم که باز کردم چند چشم قرمز و پف کرده بهم خیری بود.انگار صبح شده بود.چرا مامان داشت گریه می کرد؟تصویر وحشتناکی پرده ی چشمانم را گرفت.موهای یکدست سفید مادربزرگ درهم ریخته و ژولیده بود.انگار کسی به موهایش چنگ انداخته بود.چرا از سقف آویزانش کرده بودند؟نگاه ماتش هنوز به من خیره بود... آه مامان!مادربزرگ...!و زدم زیر گریه.ماریا شانه هایم را می مالید و مادر هق هق می کرد.چند مأمور پلیس مدام از این طرف به آن طرف می رفتند.طناب خالی هنوز از سقف آویزان بود... اما مادربزرگ؟شایدد داشتم خودم را گول می زدم.
_ مامان!مادربزرگ کجاست/چه اتفاقی براش افتاده؟
مادر تور مشکیش را روی لبانش گرفت و با گریه گفت: یه دزد نامرد همه ی جواهرات مادربزرگ رو برده و او رو هم... نتوانست دیگر ادامه بدهد.
یکی از آن مأموران که انگار رئیس پلیس بود به سویمان آمد.در یک دستش بی سیم بود و در دست دیگرش یک برگ یادداشت.نگاهی بهم انداخت و گفت: شما برای پاره ای توضبحات با ما به اداره ی پلیس بیاین.
نگاهی پرتردید به مادر انداختم.مادر روسری مشکی ای سرم انداخت و همراهم از پله ها پایین آمد.
همسایه ها با کنجکاوی از در و دیوار سرک می کشیدند.
_ نام؟
_ ماندانا ستایش.
_ نسبت با مقتول؟
_ نوه ی دختریشونم.
_ چرا دیروقت به منزل مادربزرگتون رفته بودین؟
_ من با مادربزرگ زندگی می کردم،چون تنها بود مامانم خواسته بود برای مراقبت ازش کنارش باشم.
_ پس تا اون موقع شب کجا بودین؟
به پوشه ی سبزرنگی که روی میز بود خیره شدم.
_ با نامزدم بیرون بودم،وقتی برگشتم...
ادامه ندادم.چهره ی رنگ پریده مادربزرگ جلووی چشمانم بود،بغض کردم.رئیس پلیس بی توجه به حالت من سرش پایین بود و یادداشت می کرد.
_ چه مدتی با مادربزرگتون زندگی می کردین؟
_ حدود هفت ماه.
_ تو این مدت متوجه اومدن هیچ دزدی نشده بودین؟
سرم را تکان دادم: نه هیچ موردی نبود.
_ با نامزدتون کجا بودین؟
خواستم بگویم توی یه باغ بزرگ تو یه خیابون خلوت تو نیاوران اما به یاد گوشزد همیشگی بردیا افتادم که به کسی نگم اون جا میریم.
_ توی خیابون،پارک،کار همیشگیمون گشتن تو خیابونه.
_ تمام مدت کنار هم بودین؟
یاد خرید شام افتادم که دو ساعت طولش داده بود: بله،تمام وقت با هم بودیم.آخرین یادداشت را هم نوشت و سپس به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم گره کرد.
_ خیلی خوب!ازواقعه پیش اومده متأسفم شما می تونید برید.
دستمال کاغذی را روی دماغم گرفتم و بریده بریده گفتم: جناب سرهنگ،تو رو خدا قاتلش رو پیدا کنین،مادربزرگم زن بی گناهی بود... کاری به کار کسی نداشت... یه زن تنها... آخ... مادربزرگ...
لبخند مهربانی بر لب آورد و گفت: قاتل خیلی زیرک و هوشیار بوده،چون هیچ اثر انگشتی نذاشته و فقط جواهرات رو برده... ولی نگران نباشین،ما پیداش می کنیم.
توان بلند شدن از روی صندلی را نداشتم.به زحمت راه می رفتم.پیش از این که از در بروم بیرون گفت: در ضمن به نامزدتون هم بگین یه سر به این جا بزنه.
سرم را تکان دادم و گفتم: باشه!حتما... خداحافظ.
مادر جلوی در خروجی منتظرم بود.بازویم را چسبید و با تاکسی به خانه رفتیم.مادر دست هایم را می فشرد و من سر بر روی شانه اش می گریستم.مادربزرگ بیچاره!تو که در حق کسی بدی نکرده بودی.چه طور دلشون اومد اون طور حلق آویزت کنن... آه!چه طور کسی متوجه نشده؟
_ مامان شما چه طور نفهمیدین؟یعنی هیچ سرو صدایی نشنیدین؟
مادر دستش را روی صورتش گرفت.انگار شرمنده و پشیمان بود.
_ راستش اون وقت که تو جیغ کشیدی ما تازه برگشته بودیم خونه.با ماری منزل مادرشوهرش دعوت داشتیم... بعدازضهر که می رفتیم... ساعت شیش بود،اصرار کردیم که باهامون بیاد ولی گفت می خواد بخوابه.همسایه ها هم هیچی ندیدن،آخ... مامان بیچاره!
مادر که به هق هق افتاد بیشتر دلم سوخت.کاش قاتلش پیدا می شد.یعنی اون جواهرات لعنتی ارزشش رو داشت که به خاطرش جون کسی رو بگیرن؟
---------- Post added at 10:55 AM ---------- Previous post was at 10:54 AM ----------
ماریا در حال پذیرایی کردن بود.سینی خرما را جلوی مهمانان می گرفت.زیرچشمی نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: بردیا اومده،بردمش اتاقت.
حوصله ش را نداشتم.خاله رویا سینی چای را به دستم داد و گفت: بلند شو دختر!این مهمونا نباید پذیرایی شن؟
نگاهش کردم.تکیده شده بود.بدون آرایش چین چروک صورتش را می شد شمرد.بعد از پذیرایی با گوشزد دویاره ی ماریا به اتاقم رفتم.روی تخت نشسته بود.لباس مشکی هم به تن نداشت.با دیدنم از جا برخاست و یه طرفم آمد.گونه م را بوسید و گفت: چه قدر رنگت پریده؟
گله نکردم چرا لباس مشکی نپوشیدی.
_ چیزی می خوری برات بیارم؟
روی تخت نشاندم و گفت: نه!اومدم تو رو با خودم ببرم.
خیره به دمپایی مشکی ای که به پا داشتم گفتم: ولی نمی تونم بیام!
موهایم را از روی پیشانیم پس زد و پرسید: چرا؟یه پارتی خصوصیه.د.ستان همه جمعن.
با خشم و عتاب به طرفش برگشتم و گفتم: مثل این که متوجه نیستی.مادربزرگم رو به قتل رسونده ن.تو صحبت از پارتی می کنی!
پوزخندی زد و گستاخانه گفت: بله،مادربزرگ شما فقط بیست سالش بود و جوون مرگ شد... بس کن این اداها رو.
این همه خونسردی و بی تفاوتی در تحملم نمی گنجید.ناخواسته سرش داد کشیدم: مادربزرگ برای من خیلی عزیز بود!منم عزادارشم!خودت تنهایی تو اون پارتی لعنتی شرکت کن.
موهایم را از پشت کشید و عصبی گفت: انگار حرف خوش حالیت نیست.نذار داد و قال راه بندازم.مثل بچه ی ادم لباستو عوض می کنی و دنبال من میای،فهمیدی؟
نمی دانم از درد موهایم بود یا از وحشت آبروریزی که تسلیم شدم: باشه!باشه!میام.
موهایم را ول کرد.از توی کمد لباس راسته بلندم را درآوردم.گریه می کردم،شاید هم التماس...
_ خواهش می کنم بذار با همین لباس بیام،بعد لباسم رو عوض می کنم.
مقابل پنجره ایستاد و گفت:خیلی خوب!فقط زیاد طولش نده.
لباسم را تا کردم و توی ساکی انداختم.اشک هایم را پاک کردم و گفتم: ولی آخه بگم کجا میرم؟
به طرفم برگشت و گفت: فکر نکنم به کسی ربط داشته باشه که کجا میری!راضی کردن مامانت هم با من.
خجل و غمگین از اتاق بیرون آمدم.فکر می کردم نباید سرم را بالا بگیرم چرا که با رخت عزا می خواستم در یک پارتی شرکت کنم... نمی دانم چه به مادر گفت که او مخالفتی نشان نداد.
_ اول می برمت باغ تا لباستو عوض کنی و دستی به سرو روت بکشی.بعد از یکی دو ساعت استراحت می ریم تا به دوستم بدقولی نکرده باشیم.
نگاهش نکردم.از دستش دلخور بودم... نه!انگار دیگر ازش خوشم نمی آمد.
_ خوب،تا تو شومینه رو راه بندازی من با وسایل ناهار برگشتم.
وقتی رفت نگاهی به شومینه انداختم.چوب ها را یکی یکی داخل شومسنه ریختم.سست و بی حال بودم.آتش که گر گرفت محو شعله های سرخ و آبی ش شدم.چرا قبوا کردم همراهش بیام؟مگه او کی بود؟نباید ازش می ترسیدم،چون از ضعفم خبر داره همیشه با تهدید می خواد بهم زور بگه... نباید بذارم مثل موم تو دستش اسیر باشم و منو به هر شکلی که می خواد دربیاره.
کلید که به در انداخت نگاهی به ساعت انداختم.نیم ساعت بیشتر طول نکشیده بود که برگشت.وسایل خریده شده را روی میز چید.مرغ را درسته سیخ کشید و کنارم آمد.همان طور که زغال چوب را آماده می کرد پرسید: چرا این قدر پکری؟وقتی پیش منی...
حرفش را قطع کردم: نمی تونم بی تفاوت بشینم آقای شاهنده!مادربزرگم...
این با او وسط حرفم پرید: این قدر مادربزرگت رو بهانه نکن!عمرش رو کرده بود.
_ بله،ولی به مرگ طبیعی نمرده.به قتل رسیده!این دلم رو می سوزونه.اگه من کنارش بودم...!
مرغ به سیخ کشیده را روی آتش گذاشت و کنارم نشست.
_ دلت به خاطر این چیزا نسوزه!لحظه رو دریاب.
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم،پشت به او ایستادم و بازوانم را در آغوش گرفتم: تو ازم چه توقعی داری؟من نمی تونم...
صدای فریادش بلند شد:این ادا ها رو برای من در نیار... حوصله ش رو ندارم.
از جا بلند شد و همه ی پنجره ها را باز کرد.صددایم کرد.می دانستم اگر کم محلی بکنم با واکنش شدیدش رو به رو خواهم شد.بی میل و ناچار به طرفش برگشتم.کنار یکی از پنجره ها در زاویه ی چپ خانه ایستاده و دست هایش را به سویم گشوده بود.دلم نمی خواست حتی یک قدم به سویش بردارم.هیچ کششی در من نبود... به یاد چهره ی خشمگین و چشمان به خون نشسته ی دیشبش افتادم.
_ می دونی چه قدر دوستت دارم؟
نگاهش کردم ودوستم داشت؟در نگاهش برقی می جهید که تنم را به رعشه درآورد.سرم روی سینه ش بود.دوستش نداشتم... مطمئن بودم که دیگر نمی خواهمش.مثل آن وقت ها عاشق طرز نگاهش نبودم.دست هایش را نمی پرستیدم.از ترس بود که در آغوشش فرو رفته بودم.
_ بوی سوختگی میاد...
به طرف شومینه رفتیم.پس از خوردن ناهار بالشتی روی کاناپه انداخت و خودش دراز کشید.زیر حلقه دستانش به شعله ی آتش چشم دوخته بودم که نرم نرمک خاموش می شد.او خیلی زود خوابید،اما من نتوانستم پلک روی هم بگذارم.به رفتارش فکر می کردم.اگه دوستم داشت چرا تو غمم شریک نمی شد و درکم نمی کرد؟از یادآوری رفتار وحشیانه دیشبش قلبم در هم پیچید.ناخواسته به یاد حرف های کاوه افتادم.در یکی از مهمانی ها بردیا برای انجام کاری رفته بود بیرون.او کنارم نشست.اگرچه می دانست ازش خوشم نمیاد،اما چشم در چشمم دوخت و گفت: به عنوان یه دوست بهت گوشزد می کنم،زیاد با بردیا رابطه برقرار نکن!اون یه کم مشکل داره... وقتی چیزی رو بخواد هر کاری ممکنه بکنه.یه کمم عصبیه.وقتی عصبانیه براش مهم نیست چی کار می کنه...
کینه توزانه نگاهش کردم و با تمسخر گفتم: اگه فکر می کنین با این حرفا می تونین نظر منو نسبت به بردیا عوض کنین،باید بگم سخت در اشتباهین.من تا حالا باهاش هیچ مشکلی نداشتم،بهتره دو به هم زنی نکنین.او با دلخوری میز را ترک کرده بود.
ا جا به جا شدن بردیا روی کاناپه افکارم به هم ریخت.بعد فکر کردم شاید حق با کاوه بود.
بیدار شد.هوس قهوه کرده بود.خودش قهوه را اماده کرد.من زیاد دلم قهوه نمی خواست ولی مجبور شدم همراهی ش کنم.ساک را از روی مبل برداشت و به طرفم پرت کرد.
_ خوب،لباست رو بپوش،کم کم باید را بیفتیم.
ساک را برداشتم و خواستم برای لباس عوض کردن به یکی از اتاق ها بروم که نگذاشت: نکنه از من خجالت می شی؟سپس دو قدم به سویم امد و گفت: نترس نامحرم نیستم.
موهایم را شانه کردم و به اصرارش کمی آرایش کردم.وقتی آماده شدم جلویم ایستاد.لبخند به لب داشت و سرتاپایم را برانداز می کرد.
_ واقعا تو یه عروسک زیبایی و فقط مال منی!این یادت باشه.
دستم را بوسید و دوباره برق نگاهش را به چشمان مضطربم پاشید.
آن مهمانی بهم خوش نگذشت.نه شام خوردم و نه لب به میوه و شیرینی زدم.وقتی همه می رقصیدند بهم خیره شد.کمی مست کرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غیر عادی نبود.
_ نه عزیزم!باشه برای یه مه مونی دیگه!درست نیست من...
فشاری که به بازویم داد هشداری بود که باید اطاعت می کردم.حال خوشی نداشتم.در تمام طول رقص در چشمان روشن وحشی اش چهره ی حلق آویز شده ی مادربزرگ را می دیدم که بهم زل زده بود.سرم گیج می رفت،فکر می کردم همه ی چراغ ها را خاموش کرده اند.دیگر نتوانستم هماهنگ با او برقصم و با پای سست در آغوشش افتادم.دستپاچه شد.روی صندلی نشاندم.دوستانش،آن هایی که از خوردن زیادی از خود بی خود نشده بودند برایم شربت و چای داغ آوردند.دیگر نتوانستم ان جا بمانم.محکم به بازوی بردیا چسبیدم و ملتمسانه گفتم: خواهش می کنم منو از این جا ببر بردیا!حالم اصلا خوب نیست.
انگار متوجه حال بدم شده ود.دست نوازشگرانه ای روی صورتم کشید و مهربان گفت: باشه عزیزم،همین الان میریم.سپس کمک کرد تا بلند شوم.
وقتی روی صندلی ماشین نشستم احساس کردم کمی حالم بهتر شده!
_ اگه حالت خیلی بده ببرمت بیمارستان؟
صدایم ضعیف و گرفته بود: نه!برسم خونه استراحت می کنم،راستش مرگ مادربزرگ...
لحنش از حالت دوستانه خارج شد و گفت: بس کن دیگه ماندانا،مادربزرگت یه پیرزن مردنی بود.باید می مرد!تو خودت رو به خاطر یه مرده زجر کش نکن.
شنیدن حرف هایش قلبم را به درد می آورد.می دانستم کلنجار رفتن بااوو کاری بیهوده ست و این را هم می دانستم که باید با او موافق باشم: تو راست میگی!نباید خودمو اذیت کنم.
از این که باهاش هم عقیده شده بودم راضی به نظر می رسید.
اول اصرار کرد مرا با خودش به خانه شان ببرد.به زحمت توانستم رأیش را عوض کنم.ساعت دهه شب بود.می دانستم هنوز خاله رویا منزلمان است.نمی دانستم با آن لباس چه طور باید برای بیرون رفتنم دلیل بیارم.
آرمینا اولین نفر جلوی در بود که تحقیرم کرد: خوب!امشب دنبال این برنامه ها نمی رفتی نمی شد؟
خاله رویا تحقیر دخترش را تکمیل کرد: مادربزرگ هنوز توی سرد خونه س.بدنش رو تیکه تیکه کردن... اون وقت خانم...
مادر به موقع به دادم رسید: ولش کنین چی کارش دارین؟جایی نرفته بود!اون قدر حالش بد بود که گفتم بردیا ببردش بیرون یه کم روحیه ش عوض شه.سپس به من اشاره کد زودباش برو لباستو عوض کن.
دلم می خواست گریه کنم.از کجا می دانستند چه حالی دارم؟مگه به میل خودم رفته بودم؟مجبور شدم برم.هرکاری کردم مجبور بودم.
لباسم را عوض کردم و روی تخت افتادم.بی اختیار با صدای بلند گریه می کردم.گریه هم آرامم نمی کرد.مادربزرگ!واقعا امشب شرمنده شدم.به جای این که بشینم و به خاطر مرگ معومانه ت گزیه کنم رفتم تو یه جشن رقص و شادی کردم... آخ... مادربزرگ... منو ببخش!باور کن تقصیر من نبود... من دختر بی احساسی نیستم.مجبورم کردن روی احساسم پا بذارم... مادربزرگ دعا می کنم قاتلت به سزای عملش برسه.