تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 199 از 212 اولاول ... 99149189195196197198199200201202203209 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,981 به 1,990 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1981
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    حوا در بهشت قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:
    -این سیب را بخور.
    حوا که درسش را از خداوند آموخته بود، قبول نکرد.
    مار اصرار کرد: این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیباتر شوی.
    حوا پاسخ داد: نیازی ندارم؛ او که بجز من کسی را ندارد...
    مار خندید: البته که دارد.
    حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.
    -آن پایین است، آدم او را آنجا مخفی کرده.
    حوا درون چاه نگاه کرد و در آب چاه بازتاب تصویر زن زیبای را دید. و سپس سیبی را که شیطان به او پیشنهاد می کرد، خورد...


    ---------- Post added at 01:36 PM ---------- Previous post was at 01:32 PM ----------

    شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه
    می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم...
    رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد...تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.
    اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
    گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
    مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی... من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
    و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است....

  2. 5 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1982
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

  4. 6 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1983
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض استحقاق

    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام
    میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …
    رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده
    داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید .. دیگه سردش نبود !

    پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه.


    شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن ننه ! برو دنبال کارت!


    پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …


    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !


    پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….


    پیرزن گفت : دستِت درد نکنه ….. مستحق نیستم !


    زن گفت : اما من مستحقم مادر


    من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …

    اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …


    دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :


    پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

  6. 9 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1984
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت : گوش کن ! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم . دوستي در مورد تو مي گفت ...

    همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
    - قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
    - کدام سه صافي؟
    - اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
    -نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
    - سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
    - دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
    - بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
    - نه، به هيچ وجه!
    همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني

  8. 13 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1985
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    12 صلاح ما در چیست؟

    در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .
    روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :
    عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
    روستا زاده پیر در جواب گفت :
    از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
    و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است !
    هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .
    این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب
    دیگر به خانه برگشت .
    پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
    فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .
    همسایه ها بار دیگر آمدند :
    عجب شانس بدی .
    کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
    چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
    چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در
    سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .
    همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :
    (( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت : (( از کجا میدانید که ….؟ ))


    نتیجه :
    همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است.
    چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید
    و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمیدانید

  10. 9 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1986
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    13 از لحظات زندگی لذت ببرید

    یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

    او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت.

    در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.

    بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.

    او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود

    ۴ دقیقه بعد:

    ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد

    ۵ دقیقه بعد:

    مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت

    ۱۰ دقیقه بعد:

    پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش

    دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و

    ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را

    مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند

    ۴۵ دقیقه بعد:

    نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد

    یک ساعت بعد
    .
    .
    .
    .
    مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد

    بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.

    او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود.

    تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود

    این یک داستان واقعی است.


    واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند در یک محیط معمولی در یک ساعت نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی می‌شویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟ آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک بافت غیرمنتظره، کشف کنیم؟

    نتیجه‌ای که از این داستان گرفته شد:
    اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم
    پس

    از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت می‌کنیم؟

  12. 6 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1987
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض آغاز نو

    کنار ضریح ایستاده بودم و دعا می کردم. روبه رویم سنگینی نگاه اشکباری را احساس کردم. چهره اش برایم آشنا بود. به هم لبخند زدیم. به طرفم آمد. دستهای یکدیگر را فشردیم. در نگاهش شرم و پشیمانی دیدم.
    می دانم که همه چیز مدتهاست پایان یافته است، می دانم که هرگز به روزهای گذشته بازنمی گردیم، پس بهتر است که این بار در این مکان مقدس آغازی نو را بسازیم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
    در دوران اسارت، نگهبان سلولم بود.

    «مصطفي چتر چي»

  14. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1988
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    پيش فرض داستان ديو وسليمان از زبان دکتر الهی قمشه ای

    دکتر الهی قمشه ای می گوید : یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .

    قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند.

    روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست . اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.

    دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
    ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟

    اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :

    که زنهار از این مکر و دستان و ریو
    به جای سلیمان نشستن چو دیو

    و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ :

    اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
    که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود

    و

    بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
    به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

    و به زبان مولانا :

    خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
    از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

    و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد . سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است. پس بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند ...

  16. 6 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1989
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض بدون گذشت!!!

    همه اهالی ده می‌دانستند که آنها برای چند متر زمین بین مزارع‌شان با یکدیگر اختلافی کهنه داشتند.
    هیچ یک از موضع خود پایین نمی‌آمد و اهل گذشت و مصالحه نبودند.
    آن دو همیشه از هم دوری می‌کردند، حتی کدخدا‌ و ریش سفیدهای ده نیز هرگز نتوانستند آنها را به هم نزدیک کنند و آشتی دهند.
    اما حالا پس از گذشت سال‌ها بدون هیچ کدورتی نزدیک هم در قبرستان ده به خواب ابدی فرو رفته‌اند.
    مصطفی چترچی

  18. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1990
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
    چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
    جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
    گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
    گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
    اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
    جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”
    جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
    متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
    و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.




  20. 3 کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •