مکن کاری که بر÷ا سنگت ایو
جهان با این فراخی تنگت ایو
مکن کاری که بر÷ا سنگت ایو
جهان با این فراخی تنگت ایو
و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فكر مي كنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فكر مي كنم
من فكر مي كنم
من فكر مي كنم
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
يكي بود يكي نبود
زيرِ گنبدِ كبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پري نشسّه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مثِ ابرايِ باهار گريه مي كردن پريا.
گيسِ شون قدِ كمون رنگِ شبق
از كمون ُبلَن تَرَك
از شبق مشكي تَرَك.
روبروشون تو افق شهرِ غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه ي پير.
رفت و نرفته نكهت گيسوي او هنوز
غرق گل است بسترم از بوي او هنوز
دوران شب ز بخت سياهم بسر رسيد
نگشوده تاري از خم گيسوي او هنوز
از من رميد و جاي به پهلوي غير كرد
جانم نيارميده به پهلوي او هنوز
دردا كه سوخت خار و خس آشيان ما
نگرفته خانه در چمن كوي هنوز
روزي فكند يار نگاهي بسوي غير
باز است چشم حسرت من سوي او هنوز
يكبار چون نسيم صبا بر چمن گذشت
مي آيد از بنفشه و گل بوي او هنوز
روزيكه داد دل به گل روي او رهي
مسكين نبود باخبر از خوي او هنوز
ز گرگ تيز دندان كينه جويي
ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
ز باد هرزه پو نا استواري
ز دور آسمان نا پايداري
جهاني را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ندارد در جهان همتاي ديگر
بهدنيا در بود دنياي ديگر
من كيستم ز مردم دنيا رميده اي
چون كوهسار پاي به دامن كشيده اي
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته اي
وز اشك غم چو كشتي طفان رسيده اي
چون شام بي رخ تو بمانم نشسته اي
چون صبح از غم نو گريبان دريده اي
سر كن نواي عشق كه از هاي و هوي عقل
آزرده ام چو گوش نصيحت شنيده اي
رفت از قفاي او دل از خود رميده ام
بي تاب تر ز اشك به دامن دويده اي
ما را چو گردباد ز راحت نصيب نيست
راحت و كجا خاطر نا آرميده اي
بيچاره اي كه چاره طلب مي كند ز خلق
دارد اميد ميوه ز شاخ بريده اي
از بس كه خون فرو چكد از تيغ آٍمان
ماند شفق به دامن در خون كشيده اي
با جان تابناك ز محنت سراي خاك
رفتيم همچو قطره اشكي ز ديده اي
دردي كه بهر جان رهي آفريده اند
يا رب مباد قسمت هيچ آفريده اي
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
شباي چله كوچيك
كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه مي شكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسّه مي گف
قصه ي سبز پري زرد پري،
قصه ي سنگ صبور، بز روي بون،
قصه ي دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه ي خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خالي يه، غصه و رنج خالي يه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسّه نبود.
دوتا قلب نيمه كاره...
موجاي سفيدو وحشي
رو تن آبي دريا
ميگن انگار كه تو نيستي...
منم اينجا تك و تنها...
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)