مثل مرگ
که دست از سر کسی، بردار نیست
هرجا که باشی. . .
بالاخره پیدات می کنم
مثل مرگ
که دست از سر کسی، بردار نیست
هرجا که باشی. . .
بالاخره پیدات می کنم
قلک بغض هایم را که بشکنم
باز…
ناز ترا
خواهم خرید
و یک بسته مداد رنگی
و با هر رنگش
باز…
ناز ترا
خواهم کشید
خون
تپش
زندگی…یعنی تو
آن چه را که باید می فهمیدم
فهمیدم
ماه
زیبا تر از همیشه می تابد
دیگر دنبالت نخواهم گشت
رد پای تو به قلبم می رسد
بیش از این
خسته ات نمی کنم
پیر می شوی
بیش از این
نگاهت نمی کنم
خسته می شوی
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشـــــــــــتی طلبم با سر عتاب رود!
چو مـــــــاه نو ره نظٌارگان بیچــــاره
زند به گوشه ی ابرو و در نقاب رود!
شب شـــــراب خرابم کند به بیداری
وگر به روز حکایت کنم به خواب رود!
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شــــــــــتاب رود!
گدایی در جـانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایه ی این در به آفتاب رود
حباب را چو فُتد باد نخوت اندر سر
کلاه داریش اندر سر شــــراب رود!
دلا چو پیر شدی حُسن و نازکی مفروش
که این معامله در عالم شــــــــــباب رود!!
حجاب راه تویی "حافظ" از میان برخــــــیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
ساقی (اجرای پاریس) – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
امشب که شعله می زندم ماجرای تو
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
یعنی هزار مرتبه مردم برای تو
من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز
راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو
حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو
شراب را که سر می کشی
گلویم جیغ می کشد
تو مست می شوی و من بنفش ، از این همه جیغ !
چشمــــــــانت که خمــــــار می شوند ،بهارهــــــای نارنـــــــج را بــــو می کنــــــم
تا کمی چشمان من هم به خماری چشمان تو عادت کنند ...!
عشق بازی دیر زمانی ست تکراری شده !
حالا دیـــــــــــــــــــــــ ـــر وقت است ماه من !
چین دامنم را باز می کنم ...
تو آسوده بخواب ...
تا شاید کمی به ابدیت بپیوندی ... !!!
دروغ نگویم
دلم برایت تنگ شده
گاهی وقت ها
یواشکی
حالت را
از آبِ چشم هایم
می پرسم
در این خشک سالی
خدا را چه دیده ای
شاید آسمان هم
به هوای کسی
سر بر سینه ی ابری سوخته بگذارد و
گریه کند.
هر که دلارام دید
از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص
هر که در این دام رفت!
یاد تو می رفت و ما
عاشق و بی دل بُدیم
پرده بر انداختی
کار به اتمام رفت!!
گر به همه عمر خویش
با تو بر آرم دمی
حاصل عمر آن دم است
باقی ایام رفت!
ما قدم از سر کنیم
در طلب دوستان
راه به جایی نبُرد
هر که به اَقدام رفت!
همت "سعدی" به عشق
میل نکردی ولی
می چو فروشُد به کام
عقل به ناکام رفت!
عشق، محراب تو را در دل من ساخته است
چلّه در چلّه رگ صومعه را تاخته است
اين چليپا كه به اسليمی چشمت آويخت،
طرح دردي است كه از پيكر من ساخته است
طرح دردي است كه من نيستم و معبد توست
هرچه من بود «تو» از چشم من انداخته است
هرچه من بود بدل شد به معاني به بديع
صنعت چشم تو را آه كه نشناخته است!
اين غزل وقف تو شد شعر ولي نه! كه غزل
پيش شيوايي تو قافيه را باخته است
اسم آن شعر شود، شعر نباشد چه غمي است؟
دلنشين است همين كه به تو پرداخته است!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)