در اين روزها و سالها و زمان ها انسان هست
غصه عشق مجنون و فرهادو... هست
تا دلي هست ليلي و شيريني ست
داستان عشق و عاشقي دنياگيرست
چه تو روستاي چه ان شهري ديده
اسير ان قلب سرخ روح دميده
از چهار گوشه زمان اميد ست
غم يار در فرقت يار اخر شود
در اين روزها و سالها و زمان ها انسان هست
غصه عشق مجنون و فرهادو... هست
تا دلي هست ليلي و شيريني ست
داستان عشق و عاشقي دنياگيرست
چه تو روستاي چه ان شهري ديده
اسير ان قلب سرخ روح دميده
از چهار گوشه زمان اميد ست
غم يار در فرقت يار اخر شود
دلم چه بي باران ولي تو روييدي
کوير خارا را فقط تو بوسيدي
مسافري بودم اسير بي آبي
در اين ره تشنه چو چشمه جوشيدي
تمام آدم ها مرا لگد کردند
و تو مرا با مهر چو غنچه بوييدي
در اين شب تاريک به اين دل کوچک
به سرزمين من فقط تو کوچيدي
يار و دلبري يار زيباست
******
اما اگر دلدار دل دهد
صبح پيام دل شنود
بي وفاي/دل دلداده نكند
در دوري غم /بي وفاي غم نباشد
تو را به جاي همه زناني كه نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به جاي همه روزگاراني كه نمي زيسته ام دوست مي دارم
براي خاطر عطر گستره ي بي كران و براي خاطر عطر نان گرم
براي خاطر برفي كه آب مي شود، براي خاطر نخستين گل
براي خاطر جانوران پاكي كه آدمي نمي رماندشان
تورا براي خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه زناني كه دوست نمي دارم دوست مي دارم.
جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟ من خود خويشتن را بس اندك مي بينم.
بي تو جز گستره يي بي كرانه نمي بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آينهي خويش گذشتن نتوانستم
مي بايست تا زندهگي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش مي برند.
تو را دوست مي دارم براي خاطر فرزانهگي ات كه از آن من نيست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها كه به جز وهمي نيست دوست مي دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني كه بازش نمي دارند
تو مي پنداري كه شكي، حال آنكه به جز دليل نيستي
تو همان آفتاب بزرگي كه در سر من بالا مي رود
بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.
پل الووار، ترجمه احمد شاملو
مادري داشتم و دارم خواهم داشت
با او به دنيا رسيدم
در بالينش به خود رسيدم
جهان را از او بر او ديدم
خواب با تو ديدن دل با تو بودن و گرفتم
می گن مدارا بکنین با بازیای سر نوشت
آدم عاشق که دیگه اهل مدارا نمیشه
ماهو توی چشمای تو از بس زلاله میشه دید
چشمای هیچکی مث تو اینجوری گیرا نمیشه
سوال کنم جواب میدی؟ فقط یه جمله بنویس
بگو که می رسیم به هم؟ آخر میشه یا نمیشه
هرآچند رخساره نديدم سرخ رويم
سالمان است گرم سرخ رويم
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی بر خوردهای سرد را
اگر چه اشك ريزي
سراپرده روي داري
در هواي شور انگيز تو
راهي به جهان گشودم
جهان دوباره گشودم
موهایت
یادگار عطرهای جاری
در شمیم باد
نشان وارهیدن از خویشتن خویش
نشان آزادگی
سخنهایت
حرفهایت
از جنس واژه های گم شده در زمان
به لطافت مهر
به ظریفی یک شیشه
و به کم یابی ماه
همه اینها هیچ
قلبت
آه قلبت....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)