من عادت میكنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
تو اونجا با گلای رنگارنگی
من اینجا پشت دیوارای سنگی
تو با جنگل تو با دریا تو با كوه
منو اندازه ی یه فصله اندوه
من عادت میكنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
تو اونجا با گلای رنگارنگی
من اینجا پشت دیوارای سنگی
تو با جنگل تو با دریا تو با كوه
منو اندازه ی یه فصله اندوه
همچو ني مي نالم از سوداي دل
آتشي در سينه دارم جاي دل
من كه با هر داغ پيدا ساختم
سوختم از داغ نا پيداي دل
همچو موجم يك نفس آرام نيست
بسكه طوفان زا بود درياي دل
دل اگر از من گريزد واي من
غم اگر از دل گريزد واي دل
ما ز رسوايي بلند آوازه ايم
نامور شد هر كه شد رسواي دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والاي دل
گنج منعم خرمن سيم و زر است
گنج عاشق گوهر يكتاي دل
در ميان اشك نوميدي رهي
خندم از اميدواريهاي دل
لب ها مي لرزند. شب مي تپد. جنگل نفس مي كشد.
پرواي چه داري. مرادرشب بازوانت سفرده.
انگشتان شبانه ات رامي فشارم. وبادشقايق دوردست راپرپرمي كند.
به سقف جنگل مي نگري:ستارگان درخيسي چشمانت مي دوند.
بي اشك..چشمان توناتمام است. ونمناكي جنگل نارساست.
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي ترا دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
سلام:
خوب از پس "ل" بر اومدین![]()
وقتی
آن دستهای بی سرانجام
لبخند های رو به فردا را
از شاخه چیدند
و سیبهای سبز
در باغهای رو به باران
بر خاک افتادند
تنها
رگبرگهای رو به زردی را از چشم ما دیدند
![]()
در عيان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
شرمگين مي خواندمش بر خويش از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد «دوستش دارم نمي داني»
بانگ او ، آن بانگ لرزان بود كز جهاني دور بر مي خاست
ليك در من تا كه مي پيچيد، مُرده اي از گور بر مي خاست
مُرده اي كز پيكرش مي ريخت عطر شورانگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد مثل قلب بچه آهوها
این آخرین لحظه دریابید مرا
نپرسیدم این چرا و آن چرا
مرگ امشب نو عروسم شد
خواهدم بد مرا به قهقرا
اشک می بارم، بیا این ابر و باران را ببین
دشت تر را دیده ای، دریای دامان را ببین
نه هیچ الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)