وقت تنگ است
احساس میکنم
قلبم از سنگ است
احساس میکنم
شعر من بی رنگ است
وقت تنگ است
احساس میکنم
قلبم از سنگ است
احساس میکنم
شعر من بی رنگ است
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت
تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
تكرار دردها تكراريست
حس شعر من مثل گردش ايام تكراريست
تكه تكه ذهن من انگار خاليست !
شهردار حركت بر خلاف عقربكها را ممنوع كرده !
استاد نفس زدن در شعر سياه را ممنوع كرده !
خالق حرف زدن بر ضدش را ممنوع كرده !
شعارهاي شهردار هم تكراريست ... وعده هاي خالق هم تكراريست
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي زنشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
من از همیشه بیزارم
از بهت دردناک چشمانم به سوت و کوری راه
و از ماندن در این سراچه ی بی تو
و جاده به چه حسی مشوش است
و به چه انتظاری دچار
که اگر به خواب نمی دید غبار عبور مرکبت را ،
راهی سراب نومیدی می شد
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
تو به من بال هايي دادي و مرا به پرواز درآوردي
تو دستان مرا لمس کردي و من توانستم آسمان را لمس کنم
من ايمانم را از دست داده بودم و تو آن را به من بازگرداندي
تو مي گفتي هيچ ستاره اي دور از دسترس نيست
تو در کنار من ايستادي و من تا به انتها ايستادم
من عشق تو را داشتم من تمام آن را داشتم
من سپاس گزارم براي هر لحظه اي که تو به من دادي
یاد تو در خواب هم مرا نکرده رها
می کند یادت در دلم غوغا و صفا
اگر دل دليل است، آوردهايم
اگر داغ شرط است، ما بردهايم
اگر دشنه دشمنان گردنيم
وگر خنجر دوستان گردهايم
گواهي بخواهيد اينک گواه
همين زخمهايي که نشمردهايم
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر بردهايم ...
مرا همین غم بس
که گشتم بی کس
زندگی را دگر چه خواهم من
طعمش برایم شد خس
Last edited by RohAm Ram2; 06-12-2007 at 16:12.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)