شكر فروش كه عمرش دراز باد ,چرا
تفقدي نكرد طوطي شكرخا را
شكر فروش كه عمرش دراز باد ,چرا
تفقدي نكرد طوطي شكرخا را
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
ازا اين گوشه ي دنيا به اون گوشه رسيديم
نگين دنيا قشنگه قشنگيهاشو ديدم
من هر چه میکشم همه از یک نگاه توست
ای کاش کور میشدم ان لحظه ی نخست
ترس از خدا نداري؟ اي شيخ مامقاني؟
دزدي و پاسباني ، گرگي و هم شباني
در هر دو حال بودن ، الحق كه ميتواني
گر اين چنين نبودي ، داني كنون چه بودي؟
ميبودي آنكه قرآن ، بر مرقدي بخواني
شيخي بدي گزيده ، در حجره اي خزيده
لب دايما گزيده ، از فقر و ناتواني
مبل تو بود سنگي ، يا آنكه لوله هنگي
با قوري جفنگي ، از عهد باستاني
آن جبه سياهت ، و آن چوب شبكلاهت
بد يادگار گويا ، از دوره كياني
در جمله وجودت ، غير از شپش نبودت
چيزي ز مال دنيا ، در اين جهان فاني
گويند روضه خواني است ،راه معيشت تو
به به چه خوب فني است ، اين فن روضه خواني
اي شيخ كارآگاه ،امروز ماشاالله
كردي اداره چون شاه ، ترتيب زندگاني
اين حشمت و حشم را ، وين كثرت درم را
اين خانه ارم را ، والله در جواني
گر خواب ديده بودي ، يا خود شنيده بودي
بر خويش ..... بودي ،از فرط شادماني
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
ماه چنین نیامده است از در هیچ مجلسی
يار بار افتاده را در كاروان بگذاشتند
بي وفا ياران كه بر بستند بار خويش
شد از بروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن باز رسان
نا اميدانه زدم تكيه به ديوار زحسرت
نا اميدي نكشيدي كه بداني چه كشيدم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)