تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی.
عجب دارم از کوکب طالع تو٬
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی.
قدم از بساط گلستان کشیدی٬
مکان بر فراز ثریا گرفتی.
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی.
مگر پنجه مشک سای نسیمی؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی.
مگر دست اندیشه مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی.
مگر فتنه بر آتشین روی یاری؟
که آتش چو ما در سراپا گرفتی.
گرت نیست دل از غم عشق خونین٬
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟
بود موی او جای دلهای مسکین.
تو مَسکن در آن حلقه بیجا گرفتی.
از آن طره ی پر شکن٬ هان به یک سو٬
که بر دیده٬ راه تماشا گرفتی.
نه تنها در آن حلقه بویی نداری٬
که با روی او آبرویی نداری!
(رهی معیری)