سوسو می زد
و من معصومانه راه را بلد نبودم
با دلهره رسیدم
فهمیدم
به خانه ای برگشته ام
که مردم اینجا به آن می گویند
خانه اول
سوسو می زد
و من معصومانه راه را بلد نبودم
با دلهره رسیدم
فهمیدم
به خانه ای برگشته ام
که مردم اینجا به آن می گویند
خانه اول
کسی درونم
مرا به رفتن می خواند
زنجیر هایم را
نمی بیند…
خسته است صدایم،
اما
همه فریاد می کشد
بار غم تنهایی من را
وقتی با توام
احساس خواستنم
تندیس بودنم
لبریز ماندنم
وقتی با توام ...
میشود روزی که مرز لحظه ها را بشکنم؟
گم شوم از چشم مردم – تا که تنها بشکنم؟
بوی باران در فضای شعر من پیچیده است
می شود من ابر باشم تا هوا را بشکنم؟
من عطش را از گلوی چشمه ها دزدیده ام
باید از هجران سرخ آب دریا بشکنم؟
رقص یک گنجشک در آغوش بادم – ای غزل
خط نکش بر شعرهایم – خط نکش تا بشکنم
باز هم دلواژس یک جرعه فریادم – ولی
ترسم از آن است بی فریاد فردا بشکنم
من که با آیین زرتشت و اهورا همدمم
باشد امشب میروم تا بی اهورا بشکنم
آه ! نخلستان غارت رفته ی احساس من
حرمت گرم کویرت را مبادا بشکنم
من خزان را زاده ام در صبح پاییز ازل
ماه را آورده ام تا پای یلدا بشکنم
خوب میدانم ولی – بیهوده دل خوش کرده ام
آخر این قصه بایستی که خود را بشکنم
دوباره شب که میشود نظر به ماه میکنی
سحر – تو بیخیال شب به من نگاه میکنی
غرور من به خنده ات شکسته شد ، ولی بدان
تو با نگاه ساکتت مرا تباه میکنی
اگر که شکل من شبی به ذهن تو گذر کند
تو با روان نویس خود مرا سیاه میکنی
دل شکسته مال من ، خدا و قبله مال تو
کنار قبله ی خدا چرا گناه میکنی ؟!؟
میان کوچه گم شدم ، نشانی از تو خواستم
تو هم مرا روانه ی مسیر چاه میکنی ؟
هنوز هم نشسته ام طلسم غصّه بشکند
به من نگو ، نگو برو ، تو اشتباه میکنی
قسم به عشق عاقبت قلم به عمر میکشم
تو هم تمام عشق را فدای آه میکنی
به آسمان که میرسم وَ قرص ماه میشوم
نمیشناسی ام ولی به من نگاه می کنی
تو خطا کردی ای یار عزیز
دوستت دارم را گفته ای با تأخیر
قدز آن مهر مرا دیر دانستی دیر
بر در سرد دلم بسته ام یک زنجیر
چشم خود می بندم بر تو و عهد قدیم
تا مبادا که شوم عاشقت بی تردید
دل من می سوزد خسته از این سودا
بر تو ای مهر عبث دل من هم خندید
می زنم چنگ هنوز به تو و دیروزم
حاصلش نیست مگر قلبی از آتش سرد
می کشم خط هوس بر تو و مهر تنت
در نگاهت این بار می گذارم یک رد
فرصتی نیست دگر برگ ریزان من است
ریشه میخواست دلم تو چه بودی یک برگ
میروم تا خالی از نقش غمت
بر تو و هر چه گذشت می نشانم صد رنگ
Last edited by amir 69; 19-10-2008 at 13:02.
پشت سرت می آیم
تو که میروی
من هم ...
دست به کار میشوم
پل های زیادیست
برای برگشتنت
باید خرابشان کنم!
زمان زیادی ندارم ...
اين همه غبار از کجا نشانی آينه مرا پيدا كرده اند ؟!
چاره ای نيست شاپري
چشم آدمی كه باز تر شد
دل آدمی تنگ تر مي شود
مثل باران وقتی كه نمي بارد....
سیروس جمالی
مي خواهم تو را بكشم
اما
چاقو را در سينه ي خود فرو مي كنم
نمي دانم
تو كشته خواهي شد
يا من ؟
گروس عبدالملكيان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)