دوستم باب، در کنارم بود. با هم به ویتنام آمده بودیم و همیشه با هم بودیم. مثل دو یار جدا نشدنی. وقتی موشک به طرف ما پرتاب شد، آن را دیدم ولی چیزی به باب نگفتم. خودم را به زمین انداختم ولی او را خبر نکردم. می دانی! فقط به فکر خودم بودم و در همان حال که فقط به خودم می اندیشیدم، دیدم! دیدم که باب منفجر شد، او مرد...
اولین بار بود که کشته شدن یک مرد را می دیدم. و آن مرد دوستم باب بود. برایت می گویم، اگر نگویم دیوانه می شوم. حس کردم خیلی خوشحالم، خوشحال بودم که موشک به او خورده و به من اصابت نکرده. اگر همین الان یک موشک به طرف ما بیاید، من باز هم آرزو می کنم که به تو بخورد نه به من. حرفم را باور می کنی؟
زندگی، جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی