تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 197 از 212 اولاول ... 97147187193194195196197198199200201207 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,961 به 1,970 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1961
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    19

    پيش فرض داستان طنز : "10سال در کما" حتما بخونید آخرشه!!!

    چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید…«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
    «متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
    «یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
    «از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».
    «۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
    «شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!
    باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه 1397 به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.
    «از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
    «چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
    «شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
    «چه اتفاقی افتاده»؟
    «چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست».
    چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.
    «خیلی پیر شدم»؟
    «مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
    از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
    «اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
    «منظورت چه چیزاییه»؟
    «هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
    «نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
    «طرح جدید چیه»؟
    «اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه».
    «میدون آزادی هنوز هست»؟
    «هست، ولی روش روکش کشیدن».
    «روکش چیه»؟
    «نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
    «برج میلاد هنوز هست»؟
    «نه! کج شد، افتاد»!
    «چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
    «محکم بود، ولی نتونست در مقابل ایرباس A380 مقاومت کنه».
    «چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
    «اوهوم»!
    «چه‌طور این اتفاق افتاد»؟
    «هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌ گردان برج».
    «این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟
    «هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
    «چند نفر کشته شدن»؟
    «کشته نداد».
    «مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
    «نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
    «چرا»؟
    «آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود».
    «چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه»؟
    «این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….».
    «الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟
    «خودت چی حدس می‌زنی»؟
    «حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
    «نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
    «پراید چنده»؟
    «پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
    «این دیگه چیه»؟
    «بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن».
    «همین جدیده، چنده»؟
    «۷۰میلیون تومن».
    «پس ماکسیما چنده»؟
    «اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
    «یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
    «آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
    «تونل توحید چه‌طور»؟
    «تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
    «شهردار بازنشسته شد»؟
    «آره».
    «ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
    «قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید».

    «چندتا خط مترو اضافه شده»؟
    «هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
    «یعنی چی»؟
    «از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
    «اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟
    «نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد».
    «توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
    «نقش‌جهان رو هم خراب کردن».
    «کی خراب کرد»؟
    «یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
    «خلیج‌فارس چه‌طور؟»
    «اون هم الان فقط توی نقشه‌های خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».
    «خلیج صورتی چیه»؟
    «بعضی‌ها به نشنال‌جئوگرافیک پول می‌دادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می‌کرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی…»
    «ایران اعتراضی نکرد»؟
    «چرا! گوگل رو فیلت.ر کردن».
    «ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
    «یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
    «چیو»؟
    «این‌که همه این چیزها رو خالی بستم».
    «یعنی چی»؟
    «با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی‌ات»!
    «شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم».
    «این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
    «ازش شکایت می‌کنم»!
    «نمی‌تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».

  2. 3 کاربر از R A M B O بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1962
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی‌ که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون، معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند،

    برای همین اعلام میکنه که از این به بعد هر کی‌ می‌خواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم.

    ازاین موضوع سالها می‌گذره و کشیش پیر می‌شه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر ۱۰۰ تا اعترافی که میگیرم ۹۰ تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.

    شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی‌ بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه. کشیشه هم نگاهش میکنه وبعد میگه، ‌هه ‌هه ‌هه حالا هی‌ بخند ولی‌ همین زن خودت هفته‌ای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره...

  4. 5 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1963
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.
    ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.
    فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
    اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!
    اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!
    او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ،

    غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!

  6. 2 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1964
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    يك روز يك فقير نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد، تا به كودكانش برساند تا ناني از آن درست كنند و شب را سير بخوابند.
    در راه با خود زمزمه كنان مي گفت: "خدايا اين گره را از زندگي من بازكن!!" همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند، ناگهان گره كيسه اش باز شد و تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوراخهای هاي خرابه ريخت.
    عصباني شد و به خدا گفت :"خدايا من گفتم گره زندگيم را باز كن، نه گره كيسه ام را!!!" و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد، كه ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد.
    همانجا بر زمين افتاد، به درگاه خداسجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست!!!

  8. 3 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1965
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    يکي از پيروان "سوين شاکو" تعريف مي کرد: پس از صرف ناهار معلم مدرسه ما يک خواب کوتاه بعد از ظهري مي کرد. ما بچه ها از او دليل اين کار را پرسيديم. جوابمان داد: مي روم به دنياي خوابها که به دانايان قديم بپيوندم، همان کاري که کنفوسيوس مي کرد. هر وقت که کنفوسيوس به خواب مي رفت خواب دانايان باستان را مي ديد و هنگام بيداري براي پيروانش نقل مي کرد.
    يک روز بسيار گرم، که ما به خواب رفته بوديم، استاد سر رسيد و سرزنشمان کرد که چرا خوابيده ايم. ما در جواب به او گفتيم که: به دنياي روياها رفته بوديم تا مثل کنفوسيوس بزرگان عهد قديم را ببينيم. استاد از ما پرسيد: خوب، دانايان باستان چه به شما گفتند؟
    يکي از ما جواب داد: از آنها سوال کرديم که استاد ما هر روز بعد از ظهر به ديدن آنها مي رود؟ جواب دادند که هرگز اورا نديده اند!!!!
    __________________

  10. 2 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1966
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته ، رزی ، خانم نسبتا مسن محله داشت از کلیسا برمیگشت ...

    در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

    خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت : عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

    نوه پوزخند ی زد و بهش گفت : تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

    مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت : عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

    نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه ، با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

    رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد : لطفا عزیزم !

    دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد ، سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت : من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

    مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت : آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست ، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز ...!

  12. این کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1967
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    چهار سوال برای تبعیت آمریکایی !!!! ...
    یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه.
    پیرزن نوه شو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.
    مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
    پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.
    مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه.

    اولین سوال شما اینه که :

    1) پایتخت آمریکا کجاست؟
    نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
    پیرزن میگه : " واشنگتن "

    درست بود حالا سوال دوم :

    2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
    نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
    مادربزرگش میگه : "4 جولای "

    درسته ، حالا سوال سوم:

    3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
    نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
    پیرزن میگه : " توگور "

    واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:

    4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
    نوش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
    مادربزگش میگه : " بوش "

    اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!

  14. 3 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1968
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    صادق و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند.

    یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند صادق ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
    هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به صادق رساند و او را از آب بیرون کشید.

    وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
    هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم.

    خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

    و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

    هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه ... حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟؟

  16. 3 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1969
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي فرستاد که در فاصله اي دوراز خانه شان روييده بود:

    پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان وپسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.
    سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند...
    پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده...
    پسر دوم گفت : نه ! درختي پوشيده از جوانه بود و پراز اميد شکفتن ...
    پسر سوم گفت: نه !!! درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا وعطرآگين و باشکوه ترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام ...
    پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها و پر از زندگي و زايش!
    مرد لبخندي زد وگفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نمي توانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!

    اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شکوفايي بهار ، زيبايي تابستان و باروري پاييز را از کف داده ايد!
    مبادا بگذاريد درد و رنج يک فصل زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!
    زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبينید ؛ در راه هاي سخت پايداري کنید ، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند ... !

  18. 7 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1970
    داره خودمونی میشه s@lome's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    36

    پيش فرض

    مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری آمد و شروع كرد به بدگویی از صوفیان.

    ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟!

    مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ كس حاضر نشد بیشتر از یك سكه نقره برای آن بپردازد...
    مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف كرد.
    ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است ؟!
    در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سكه طلا می خریدند!!!
    مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

    پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
    قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری.

  20. 6 کاربر از s@lome بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •