در سکانس آخر اين ماجرا
پاهايم از فلسفه وا می ماند
او می رود
و زمستان کمی تند تر می بارد روی سرم
روی تنم
روی تنانانای تنم
روی گيسوان پريشان زنم که سه شب تبدار هذيان های من بوده است
در سکانس آخر اين ماجرا
پاهايم از فلسفه وا می ماند
او می رود
و زمستان کمی تند تر می بارد روی سرم
روی تنم
روی تنانانای تنم
روی گيسوان پريشان زنم که سه شب تبدار هذيان های من بوده است
تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
صاحب نظری نیست که افسانه نکردی
نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش
و اندیشه ز دود دل پروانه نکردی
با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی
بیگانه ام از محرم و بیگانه نکردی.
تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بى هوا خاموش
پس چگونه بى امان روشن نگه دارم
سال ها این پاره آتش را
در كف دستم؟
تا بدانم همچنان هستم.
مرد دیگری نشسته
پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطهور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری نشسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
کاش میشد این نگاه غوطهور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش میشد این دل فشرده بیبهاتر از تمام سکههای قلب را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
در هر غروب
در امتداد شب
من هستم و تـمامت تنهایی.
با خویشتن نشستن.
در خویشتن شکستن.
این راز سر به مهر ٬
تا کی درون سینه نـهفتن ٬
گـفتن.
یـاری کن ٬
مرا به گفتن این راز ٬ باز یاری کن.
ای روی تو به تـیره شبان آفـتاب روز
می خـواهـمت هـنوز.
زندگي...! زندگي يک آرزوي دور نيست؛
زندگي يک جست و جوي کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟زندگي کن ؛ زندگي افسانه نيست
گوش کن !
دريا صدايت ميزند؛
هرچه ناپيداست صدايت ميزند
جنگل خاموش ميداند تو را
با صدايي سبز ميخواند تو را
زير باران آتشي در جان توست؛
قمري تنها پي دستان توست
پيله پروانه از دنيا جداست؛
زندگي يک مقصد بي انتهاست
هيچ جايي انتهاي راه نيست؛
اين تمامش ماجراي زندگيست....
تمام غصه هایم مثل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفتی
يا ز ره بي وفا بيا ، يا ز دل رهي برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام
این "ی" های فرانک مثل سرعت گیر میمونه: دی
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نيستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
رفیقمی!!!
Last edited by mohammad99; 02-12-2007 at 00:17.
مي توان با يک گليم کهنه هم
روز را شب کرد و شب را روز
مي توان صدبار هم ,مهرباني را,خدارا , عشق را
با دلي خندان تر از يک شاخه گل تفسير کرد
مي توان بي رنگ بود
همچو آب چشمه اي پاک وزلال!
مي توان درفکر باغ عاشق بود
مي توان اين جمله را دردفتر فردا نوشت
خوبي از هر چيز ديگر بهتر است.......
ببین چه حرف اسونی دادم
به من می گن حرف گوش کن ها![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)