تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 196 از 212 اولاول ... 96146186192193194195196197198199200206 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,951 به 1,960 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1951
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    سالها فکر و هوشم را به او سپرده بودم ، برايم بتي شده بود دست نيافتني ، با حرارت تمام در پايان يکي از سمينارهاي دانشکده اين جمله ارد بزرگ را به ريشخند گرفته بود که : بن و ريشه هستي مانند گردونه اي دوار است که همه چيز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روي زمين ، زايش و مرگ ، نيکي و بدي ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و ...
    استاد مي گفت انسان همواره در دامنه کوه رشد و کمال است تا در نهايت به قله اخلاق و کمال برسد پس کودکي ابتداي اين سطح و کمال ، قله انتهاي اين مسير است .
    خطي شيب و صاف ، او ارد بزرگ را انساني متحجر فرض مي کرد که دايم ميل به بازگشت به مرحله نخستين را دارد .
    صورت استادمان برافروخته بود و سوار کلام ، يکي از دانشجويان کاغذي به او داد چون پشت سرش بودم هنگام باز کردن کاغذ اين جمله را در آن ديدم ( همواره بدنبال روزهاي بي رياي کودکيم ) استاد از همکلاسيم پرسيد اين جمله را که نوشته و او مردي تنومند با موهاي خاکستري را به استاد نشان داد که از انتهاي سالن بيرون مي رفت . استاد کيفش را برداشت و به سوي او رفت ، کنجکاو شدم و بدنبالش دويدم در سرسراي خروجي دانشکده استاد مچ آن مرد مو خاکستري را گرفت و سلام کرد و با شرمندگي گفت : کودکي کردم مرا عفو کنيد ، آن مرد خنده ايي کرد و گفت پس گيتي دوار است و ما مي توانيم به قول شما کودکي هم بکنيم پيشاني استادمان را بوسيد و رفت چند دقيقه بعد فهميدم آن مرد مو خاکستري ارد بزرگ بود...

  2. 2 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1952
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    مچ یکی از شاگردان استاد ذن ، بانکی ، را موقع درس درحال دزدی گرفتند. همه شاگردها از استاد خواستند که او را اخراج کند . اما بانکی تصمیم گرفت کاری نکند.
    چند روز بعد، آن شاگرد دوباره دست به دزدی زد و استاد آرام ماند .شاگردان دیگر اصرار داشتند که دزد مجازات شود تا درس عبرتی برای دیگران باشد .
    استاد بانکی گفت : چقدر خردمند شده اید ! یاد گرفته اید که درست را از غلط تشخیص دهید و می توانید جای دیگری درس بخوانید .اما این برادر بیچاره هنوز نمی داند که درس چیست و غلط چیست و من باید این را به او یاد بدهم .
    شاگردان دیگر هرگز به دانش و محبت استادشان شک نکردند و آن دزد نیز دیگر دزدی نکرد.

  4. 2 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1953
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
    سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
    مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
    این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
    سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
    مورچه گفت آری او می گوید :
    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

  6. 3 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1954
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    خداوند، زن، زیبایی
    یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
    مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
    پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
    بعد پسر بچه از پدرش پرسید چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
    پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت. ولی هنوز نمی دانست که چرا زنها بی دلیل گریه می کنند.
    بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند.
    او از خدا پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
    خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم، می خواستم که او موجود به خصوصی باشد. بنابراین نشانه های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه هایش آنقدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد.
    من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آنها را نیز داشته باشد.
    به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.
    به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم. حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون اینکه شکایتی کند.
    به او عشقی دادم که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد. حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد. همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درک کند، یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند. اما گاهی اوقات توانایی همسرش را می آزماید و به او این توان را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست. در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد، او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد.
    خدا گفت: می بینی پسرم! زیبایی یک زن در لباسهایی که می پوشد نیست، در ظاهر او نیست، در شیوه آرایش موهایش نیست. بلکه زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است. زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و در قلب او، جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.

  8. 2 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1955
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    حکایت خواندنی و جالب در ازدواج
    ازدواج دختر تاجر و پسر مسگر.تاجر يک دختر داشت. مسگر يک پسر. دختر و پسر همديگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر يک مسگر نمى‌دم.“
    پسر وزير پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى اين موضوع را شنيد آمد پيش دختر و گريه‌کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزير مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.“ دختر گفت:”گريه نکن. من از پسر وزير نوشته‌اى مى‌گيرم که بتوانم شب عروسى بيايم پيش تو، شايد هم با هم فرار کرديم.“
    بساط عقد را براى پسر وزير و دختر چيدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگيرند. دختر به پسر وزير گفت:”يک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهي. وگرنه بله نمى‌گويم.“ پسر وزير نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
    شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمويم همديگر را دوست داشتيم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پيش او بروم.“ حالا خواهشم اين است که اجازه بدهى يک ساعت پيش او بروم.“داماد هم قبول کرد.
    وقتى که عروس از در خانه بيرون آمد. دزدى جلويش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بياد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعريف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزير به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.
    دختر همين جور که مى‌رفت يک شير جلويش درآمد، دختر دستى به يال شير کشيد، قصه‌اش را براى او تعريف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.
    دختر وقتى به خانهٔ پسر عمويش رسيد، ديد او سرش را روى زانو گذاشته و گريه مى‌کند. دختر را که ديد گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اينجا بيائي؟“ دختر گفت:”نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پيش تو بيايم. او هم قبول کرد. در بين راه هم يک دزد و يک شير ديدم آنها وقتى ماجراى مرا شنيدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بيچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نيست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد.
    تا اين را اينجا داشته باشيد،
    برويم سر پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى ميان تاجش بود که نمى‌شد رويش قيمت گذاشت. اين گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزديدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مى‌آورد.
    پسر عموى دخترى که زن پسر وزير شده بود، اعلان پادشاه را شنيد. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمويش را براى آنها تعريف کرد. بعد پرسيد:”حالا از دختر پادشاه و جمعيت مى‌پرسم که مردانگى کدام يک بيشتر بود؟“ يکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزديده بود گفت:”آن دزد مردانگى کرده که از خير ده هزار تومن جواهر گذشته.“ يک نفر ديگر گفت:”نخير، مردانگى را شير کرده که از خير طعمه‌اش گذشته.“ سومى گفت:”مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به ديدن پسر عمويش برود.“ دختر پادشاه از اين جواب‌ها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت:”مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خير عروس بزک کرده که با پاى خودش پيش او آمده گذشته و او را دست‌نزده به خانه‌اش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستي. آن کسى که گفتى مردانگى را شير بيشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هيچ وقت نمى‌تواند از خوراکى‌ها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بى‌غيرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمى‌شوي.“
    خبر به پادشاه رسيد که دخترت به‌جاى يک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاج‌ات هم پيدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
    شب عروسي، پسر به دختر گفت:”حالا ما زن و شوهر هستيم، تو با کى عهد و پيمان بسته بودي؟“‌ دختر گفت:”يک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مى‌خوانديم. عاشق من شده بود. و چون مى‌دانست که پدرم مرا به يک پسر سبزى فروش نمى‌دهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بياد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بى‌خبر بودم. تا اينکه تو آمدى . با قصه‌ات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعيت بشوم. آن پسر، سبزى فروش بود تو هم مسگر.“

  10. 2 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1956
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    گنج حقيقي
    اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

    رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

    مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

    چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

    راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

    صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

    اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»

    راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»

    مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

    مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»

    راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»

    رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»

    مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»

    راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.

    پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.

    راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست كليد كرد .

    پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.

    و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

    در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .



    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .

  12. 5 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1957
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    زندگی کن
    تازه فهميد که هيچ زندگی نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد.
    داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سکوت کرد.
    آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد.
    به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سکوت کرد.
    کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد.
    دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها يک روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يک روز را زندگی کن.
    لابه لای هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کار می‌توان کرد...
    خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويی که هزارسال زيسته است و آنکه امروزش را در نمی‌يابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آيد.
    و آن گاه سهم يک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشيد. اما می ترسيد حرکت کند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لای انگشتانش بريزد.
    قدری ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده ای دارد، بگذار اين يک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دويدن کرد.
    زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد می تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد. میتواند...
    او در آن يک روز آسمان خراشی بنا نکرد،
    زمينی را مالک نشد،
    مقامی را به دست نياورد اما...
    اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد.
    روی چمن خوابيد.
    کفش دوزکی را تماشا کرد.
    سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی که نمی‌شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
    او در همان يک روز آشتی کرد و خنديد و سبک شد،
    لذت برد و سرشار شد و بخشيد،
    عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
    او همان يک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند:
    امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زيسته بود

  14. 2 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1958
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

  16. 3 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1959
    داره خودمونی میشه nimamir's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    اريک مرا تحت نظر دارد. من هم از او چشم بر نمي گيرم. هردو اسلحه در دست داريم و پس از بررسي و مشورت تصميم گرفته شده است که ما اين اسلحه ها را مورد استفاده قرار داده و يکديگر را زخمي کنيم.

    اسلحه هايمان پرند، ما تپانچه هايي را که فلز سردشان به تدريج در دستهايمان گرم مي شود و در تمرينهاي طولاني مورد آزمايش قرار گرفته اند و بلافاصله بعدأ با دقت فراوان تميز شده اند، به سوي يکديگر گرفته ايم. از دور چنين آهنپاره آتشيني خطرناک به نظر نمي رسد . مگر نمي شود يک خود نويس يا کليد سنگيني را طوري در دست گرفت که باعث ترس و جيغ و داد پيرزن ترسويي با دستکشهاي چرمي خوش دوختش شود؟

    هرگز نبايد اين فکر که اسلحه اريک ممکن است عمل نکند، بي خطر يا يک اسباب بازي باشد، به سرم بزند. من هم مي دانم که اريک ثانيه اي به حقيقي بودن ابزار کارم ترديد نمي کند. علاوه بر اين ما تقريبأ نيم ساعت قبل تپانچه اي راپياده، تميز، دوباره سوار و با فشنگ پر کرده ايم و ضامن آنها را هم کشيده ايم . ما انسانهاي رويا زده اي نيستيم . ويلاي آخر هفته اريک را به عنوان محل عمل اجتناب ناپذيرمان بر گزيده ايم چون اين ساختمان يک طبقه با پاي پياده بيشتر از يک ساعت از نزديک ترين ايستگاه راه آهن فاصله دارد و بنا بر اين کاملا در منطقه اي دور افتاده قرار گرفته است و ما مي توانيم به احتمال قوي خاطر جمع باشيم که هر گوش غريبه اي به معناي واقعي کلمه، از محل تير اندازي کاملا دور خواهد بود. اتاق نشيمن را خالي کرده ايم و تصاوير را که اغلبشان صحنه هاي شکار و طبيعت بي جان در ارتباط با گوشت حيوانت شکار شده هستند، از ديوارها بر داشته ايم. تيرها نبايستي به صندلي ها، کمد ها با رنگهاي کرم و درخشانشان و تابلوهاي گرانبهاي قاب شده صدمه اي برسانند. همينطور نمي خواهيم آئينه را مورد اصابت قرار دهيم يا به يکي از ظرف چيني خدشه اي وارد کنيم. ما فقط خود را به عنوان هدف در نظر گرفته ايم.

    ما هردو چپ دستيم و يکديگر را از اتحاديه مي شناسيم. شما مي دانيد که چپ دستهاي اين شهر هم، مانند تمام کساني که از نقصي رنج مي برند، اتحاديه اي تأسيس کرده اند. ما يکديگر را به طور منظم مي بينيم و سعي مي کنيم آن ديگر چنگمان را که آنچنان ناتوان و بدون مهارت است، آموزش دهيم. مدتي راست دستي ، با حسن نيت ما را تعليم مي داد. اما متأسفانه ديگر نمي آيد . آقايان در هيأت رئيسه از روشهاي او انتقاد کردند و تشخيص دادند که اعضاي اتحاديه بايستي شخصأ قادر به فراگيري اين توانايي باشند . بدين ترتيب حالا ما همگي داوطلبانه بازيهاي گروهي اي را انحصارأ براي خود ابداع کرده ايم و اين بازيها را با تمرينهايي براي کسب مهارت مرتبط ساخته ايم. مانند: با دست راست سوزن نخ کردن، ريختن مايعات توي ظرف، باز کردن و بستن دکمه هاي لباس. در اساسنامه اتحاديه ما آمده است: تا زمانيکه راست همانند چپ نشود ، ما آرام نخواهيم گرفت!

    هر قدر هم که اين عبارت زيبا و پر قدرت باشد، باز هم مزخرف محض است. از اين طريق ما هرگز به هدفمان نخواهيم رسيد وجناح افراطي اتحاديه ما مدت مديديست که مؤکدأ مي خواهد اين عبارت حذف و به جاي آن نوشته شود: ما مي خواهيم به دست چپمان افتخار کنيم و به خاطر نقص مادرزاديمان خجالت نکشيم.

    اين شعار هم مطمئنأ با حقايق مطابقت نمي کند، فقط جاذبه و شور و همچنين تاحدودي علو طبع و احساس نهفته در آن ما را برآن داشت تا اين واژه ها را انتخاب کنيم . اريک و من هر دو از اعضاي جناح افراطي شمرده مي شويم ، کاملا از عمق خجلت خود آگاهيم. خانواده، مدرسه، و بعدأ دوره نظام وظيفه قادر نبودند طرز فکري به ما بياموزند که اين خصوصيت غير عادي ناچيز را – ناچيز در مقايسه با ديگر خصوصيات غير عادي کاملا رايج – با وقار و متانت تحمل کنيم . قضيه با دست دادن در دوران کودکي شروع شد. اين تصوير خانوادگي خوف انگيز که نميتوان ناديده گرفت و افق ديد و افکار دوران کودکي را تيره مي سازد ، اين خاله ها ، دائيها، دوستان مادر ، همکاران پدر و ... به همه بايستي دست داده مي شد :« نه نه اين دست گستاخ را، دست خوب و با ادب را . تو بايد دست برازنده و درست و حسابي را بدهي ، دست هوشيار و ماهر را ، تنها دست واقعي را، دست راست را!»

    شانزده ساله بودم و براي اولين بار دختري را لمس کردم « آخ ، تو که چپ دستي!» اين را مايوس و نااميد گفت و دست مرا از بلوزش بيرون کشيد. اين گونه خاطرات پايدار مي مانند و اگر با وجود اين ما بخواهيم اين شعار را در کتابمان بنويسيم، در اين صورت فقط سعي در تعيين ايده آلي شده که هرگز قابل دسترسي نمي باشد.

    حالا اريک لبها را بهم فشرده و چشمها را باريک کرده است. من هم همين کار را مي کنم. عضلات گونه هايمان مي لرزند ، پوست پيشاني کشيده و تيغه بيني هايمان باريک مي شود. اکنون اريک شبيه يک بازيگر سينماست که خطوط چهره اش از فيلمهاي ماجراجويانه فراواني براي من کاملا آشنا مي باشد. آيا احتمالا من هم چنين شباهت ناگواري با يکي ازاين قهرمانان مستهجن سينما پيدا کرده ام؟ قيافه ما بايستي بسيار خشن و وحشي به نظر برسد ومن خوشحالم که کسي شاهد ما نيست . آيا شاهد عيني ناخواسته اي احتمال نمي دهد اين دو مرد جوان حساس و رمانتيک مي خواهند با هم دو ئل کنند؟ آنها احتمالا رفيقه اي مشترک و آنچناني دارند ، يا حتمآ يکي از آن دو پشت سر ديگري بد گويي کرده است. يک دشمني خانوادگي نسل اندر نسل ، يک دعواي ناموسي، يک بازي خون آلود بر سر مرگ و زندگي . فقط دشمنان اين گونه به يکديگر نگاه مي کنند . به لبهاي باريک و رنگ پريده، به اين تيغه بيني هاي آشتي ناپذير نگاه کنيد . ببينيد چگونه اين مستقلين مرگ طعم نفرت را مزه مزه مي کنند.


    ما با هم دوست هستيم. اگر هم شغلهايمان تا حد بسياري زيادي با يکديگر متفاوت است- اريک در فرو شگاهي رئيس يکي از قسمتهاست و من شغل مکانيسين ماشين را انتخاب کرده ام- با وجود اين ما قادريم علايق مشترک زيادي را بر شماريم که براي پايداري يک دوستي لازم مي باشد. اريک قبل از من عضو اتحاديه بود. من آن روز که خجالتي و بيش از حد لازم رسمي وارد پاتوق يک طرفيها شدم، خوب به ياد دارم. اريک به استقبالم آمد و به من که نامطمئن و مردد بودم محل جارختي را نشان داد ، مرا هوشمندانه ولي بدون کنجکاوي مزاحمت آميز بر انداز کرد و بعد صدايش در آمد و گفت : « شما حتما مي خواهيد به ما ملحق شويد . اصلا لازم نيست خجالت بکشيد ، ما اينجاييم تا به يکديگر کمک کنيم.»

    من لحظه اي قبل گفتم يکطرفيها. ما خودمان را به طور رسمي اينطور مي ناميم. اما اين نامگذاري هم به نظر من، مانند قسمت اعظمي از اساس نامه اتحاديه، حق مطلب را اداء نمي سازد. اين نام به قدر کافي آنچه ما را متحد مي کند و در اصل بايستي به ما نيروي استقامت هم ببخشد، روشن بيان نمي کند. بدون شک از ما بهتر نام برده مي شد اگر ما مختصر و مفيد چپها و يا براي خوش آهنگتر بودن رفقا چپ ناميده مي شديم . شما احتمالا مي توانيد حدس بزنيد که چرا ما مجبور به صرف نظر بوديم و اجازه داديم اتحاديه را تحت اين عنوان به ثبت برسانند. هيچ چيزي براي ما نابجا تر وعلاوه بر آن اهانت آميز تر نمي باشد که ما خود را با کساني هر چند مطمئنأ انسانهاي قابل ترحم – مقايسه کنيم که طبيعت تنها امکان سزاوار انسان را از ايشان دريغ داشته است ، توانايي عشق ورزيدن را .بر عکس جمع ما از افراد کاملا جور واجور و مختلفي مي باشد و من مي توانم بگويم که بانوان ما از لحاظ زيبايي ، جذابيت، متانت و آداب معاشرت با بسياري از خانمهاي راست دست قادر به رقابت هستند، آري اگر مقايسه دقيقي انجام مي گرفت احتمالا تصويري از اخلاق و عفاف به دست مي آمد که بعضي از کشيشان را که نگران سلامتي روح جمع مومنين کليساي خود مي باشد بر آن مي داشت تا فرياد زنند: « آخ چه مي شد اگر شماها هم چپ دست بوديد!»

    حتي شخص اول هيأت رئيسه ما ، اين منزوي مفلوک، فردي با افکار کمي بيش از حد سنت گرا و متأسفانه کارمند اجرايي عالي رتبه اداره ثبت املاک در شهرداري ، گاهي اوقات مجبور به اعتراض شده است و مي گويد، به خاطر مخالفت ماست که چپ جايش خاليست، که ما نه يک طرفي هستيم و نه يک طرفه فکر ، احساس و عمل مي کنيم!

    زماني که ما پيشنهادات بهتر را رد کرديم و اتحاديه خود را اينطور ناميديم ، که اصولا هرگز نمي بايستي ناميده مي شد، مطمئنأ ملاحظات سياسي هم تعيين کننده بودند. حال که نمايندگان هم از مرکز پارلمان به اين جناح يا آن جناح تمايل دارند و صندلي هايشان در پارلمان به گونه اي قرار گرفته که تنها همين نظم و ترتيب صندليها وضعيت سياسي وطنمان را افشا مي کند، اگر در نوشته اي و يا نطقي اين واژه ناچيز چپ بيش از يک بار وجود داشت باشد، رسم بر اين شده که انگ افراطي خطرناک به او بزنند ، خب از اين لحاظ همه خيالشان راحت باشد . اگر در شهر ما اتحاديه اي بدون اهداف سياسي بتواند موجوديت خود را حفظ کند و فقط براي کمک به يکديگر ومعاشرت و سر گرمي ايجاد شده باشد ، در اين صورت فقط اتحاديه ماست. اکنون بر اينکه سوء ظن به اين انحرافات جنسي را هم حالا اينجا و براي هميشه ريشه کن کنم ، مختصرد ذکر مي شود که من از بين دختران گروه جوانانمان نامزدم را يافته ام و ما مي خواهيم به محض اينکه آپارتماني پيدا شد ، ازدواج کنيم و اگر زماني آن سايه که اولين برخورد با جنس مؤنث بر عواطفم افکند ، محو شد ، اين موهبت را مديون مونيکا خواهم بود.

    عشق ما نمي بايستي فقط بر مسائلي که همه بر آن آگاهند و در کتابهاي زيادي شرح داده شده است چيره مي شد بلکه مي بايستي درد و رنجي را هم که از دستمان مي کشيم برطرف مي کرد و آن را تقريبأ غير واقعي جلوه مي داد تا ما امکان دسترسي به خوشبختي اندکمان را داشته باشيم . بعد از گيجي قابل درک اوليه ، سعي کرديم مانند راست دستان به يکديگر محبت کنيم و مجبور به درک اين مطلب شديم که چقدر اين طرف بي حسمان بي تفاوت است ما در حال حاضر فقط ماهرانه نوازش مي کنيم يعني آنطور که خداوند ما را خلق کرده است. من اميدوارم که بيش از حد افشاگري و بي نزاکتي نکرده باشم اگر در اينجا به اين مطلب اشاره کنم که هميشه دست پر محبت مونيکا ست که به من قدرت استقامت و بردباري مي دهد تا به قولم وفادار بمانم. زيرا بلا فاصله بعد از اينکه براي اولين بار با هم به سينما رفتيم، مجبور شدم به او اطمينان دهم که بکارتش را تا زماني که حلقه هاي ازدواج را – در اين جا تاب مقاومت نياورده و به علت بي تجربگي تمايلي طبيعي را تأئيد کردم- به انگشت انگشتري دست راستمان کنيم ، رعايت خواهم کرد. در صورتي که در کشورهاي جنوبي و کاتوليک علامت طلايي ازدواج را به انگشت دست چپ مي کنند ، همانطور که در آن مناطق آفتابي بيشتر دل و احساس تا شعور خشک و سخت حکم فرماست . احتمالا به خاطر اينکه با رفتاري زنانه عصيان کنند و به اثبات برسانند که چگون زنان زماني که ظاهرأ امور مهم برايشان در معرض خطر است، قاطعانه دليل و مدرک ارائه مي دهند ؛ زنان جوانتر اتحاديه با کار شبانه و سعي فراوان اين عبارت را روي پرچم سبز ما سوزن دوزي کردند: قلب در سمت چپ ميتپد.

    مونيکا و من تا کنون بارها در باره لحظه به انگشت کردن حلقه ها صحبت کرده ايم ولي هميشه به اين نتيجه رسيده ايم که ما نمي توانيم به خود اجازه دهيم که در مقابل مردمي ناآگاه و اغلب هم بد خواه به عنوان نامزد محسوب شويم در حالي که از مدتها قبل يک زوج مزدوج هستيم و همه چيز را از کوچک گرفته تا بزرگ، با يکديگر تقسيم مي کنيم. مونيکا اغلب مواقع به خاطر قضيه حلقه ها مي گريد چون هر قدر هم که ما به خاطر آن روز موعود خوشحال باشيم باز هم غباري از اندوه تمام هدايا و ميزهاي ضيافت و جشن در خورشأن مان را فرا خواهد گرفت.

    اکنون اريک دوباره چهره خوش و عاديش را نشان مي دهد . من هم تبعيت کرده و کوتاه مي آيم اما با وجود اين براي مدتي اين گرفتگي عضلات فکم را احساس مي کنم اضافه بر آن هنوز هم شقيقه هايم تکان مي خوردند. نه بدون شک اينگونه شکلک به خود گرفتنها به ما نمي آيد . نگاهمان آرام به يکديگر بر خورد مي کند و به اين خاطر شهامت بيشتري هم پيدا کرده و هدف گيري مي کنيم. هر کدام از ما منظور و هدفش همان دست آن ديگريست. من کاملا مطمئنم که خطا نخواهم کرد و به اريک هم مي توانم اطمينان کنم و به خاطر امروز که بايستي خيلي چيزها روشن و معلوم شود، مدتي بس طولاني تمرين و تقريبأ هر دقيقه از وقت فراغت و بيکاريمان را در معدن سنگ متروکه اي در حومه شهر سپري کرده ايم.

    شماها فرياد خواهيد زد، اينک ديگر به مرز ساديسم نزديک مي شود ، نه اين ديگر خود را عمدأ ناقص کردن است . باور کنيد که ما خود با تمام اين توجيهات آشنا هستيم . و هيچ چيزي را هيچ جرمي را به يکديگر نسبت نمي دهيم و همديگر را سرزنش نمي کنيم ما که براي اولين بار در اين اتاق ناايستاده ايم . ما چهار بار يکديگر را همينطور ديده و چهار بار از قصد و نيت خود ترسيده ايم و دستهايمان با تپانچه پائين آمده است . ما تازه امروز روشن مي بينيم و آخرين پيشامد ها در زندگي خصوصيمان و همين طور در اتحاديه به ما حق مي دهند . ما مجبوريم اين کار را انجام دهيم بعد از ترديدي طولاني – ما در اتحاديه خواسته هاي جناح افراطي را زير سئوال برده ايم- اکنون قاطعانه دست به اسلحه مي بريم . ما ديگر نمي توانيم همکاري کنيم هر چند که اين مطلب باعث تعصب است. وجدانمان مي طلبد که ازعادات رفقاي اتحاديه فاصه بگيريم، اينجا در اتحاديه خوي فرقه گرايي گسترش يافته است. و به جمع افراد معقول، شيفتگان و متعصبين رخنه کرده اند . تعدادي مجذوب به طرف راست چشم دوخته اند و برخي ديگر به حقانيت طرف چپ قسم مي خورند. از ميزي به ميز ديگر شعارهاي سياسي فرياد زده مي شود و اين آخر چيزيست که من هرگز نمي خواستم باور کنم . گراميداشت بيش از حد و نفرت انگيز قسم خوردگاني که با دست چپ ميخ مي کوبند و به گونه ايست که بعضي از گردهمايي ها براي انتخابات هيأت رئيسه به صورت جشني شهواني در مي آيد و اعضا با چکش کوبي شديد و ديوانه وار از خود بي خود مي شوند. اين را هم نمي توان انکار کرد که آن عشق نادرست و براي من کاملا غير قابل درک ، ميان ما هم در بين همجنسها طرفداراني يافته است، اگر هم کسي اين مطلب را به زبان نمي آورد و افراد گرفتار اين عادت زشت فورأ بيرون رانده و طرد شده اند ولي من مايلم درباره اين موضوع قابل سرزنش، ناگوارترين مورد را بيان کنم : روابط من هم با مونيکا به اين علت آسيب ديده است . او بيش از حد با دوستش که دختري نامتعدل و بي ثبات مي باشد معاشرت مي کند. و به قدري مرا به واسطه قضيه حلقه ها سرزنش و متهم به کوتاه آمدن و کمبود شجاعت مي کند که من نمي توانم باور کنم که هنوز بين ما همان اعتماد سابق وجو دارد و او همان مونيکاي سابق است که من در حال حاضر او را مدام کمتر در آغوش مي گيرم.

    اکنون اريک ومن سعي مي کنيم منظم تنفس کنيم. تنفس ما هر چه بيشتر با يکديگر هماهنگ شود به همان اندازه مطمئنتر مي شويم که عملمان توسط احساس خوب و درست هدايت مي شود . تصور نکنيد که اين عمل انجام مي گيرد و چون در انجيل بيان و توصيه شده است که هر آنچه باعث عذاب و آشوب مي باشد بايستي از بن کنده و نابود شود نه، انجام اين عمل بيشتر به واسطه آرزوي بسيار شديد و هميشگي من است که همه چيز برايم روشن و روشن تر شود ، که بدانم وضعم از چه قراريست، که آيا اين سرنوشت غير قابل تغيير است، يا در دست ماست که مداخله کرده و زندگيمان را در مسيري عادي و متعادل هدايت کنيم؟ زندگي کردن بدون ممنوعيتهاي مسخره، باند پيچي ها و حقه هايي شبيه آن. ما در انتخابات آزاد ،خواهان حق هستيم و نمي خواهيم به هيچ دليلي از ديگران جدا باشيم ، ما مي خواهيم از نو شروع کنيم و دستي مساعد و سعادتمند داشته باشيم.

    حالا تنفسمان با يکديگر هماهنگي مي کند. بدون اينکه علامتي بدهيم همزمان شليک کرديم . اريک به هدف زد و من هم او را مأيوس نکردم. همانطور که پيش بيني شده بود طوري مهمترين زرد پي را قطع کرديم که ديگر قدرت کافي براي نگه داشتن تپانچه ها را نداريم، آنها به زمين افتادند و بدين ترتيب شليک تير ديگري لازم نيست. ما مي خنديم و آزمايش بزرگمان را ، چون فقط به دست راست وابسته هستيم، بدون مهارت بااين شروع مي کنيم که دست چپمان را اضطراري پانسمان کنیم.

    ---------- Post added at 03:36 PM ---------- Previous post was at 03:36 PM ----------

    اريک مرا تحت نظر دارد. من هم از او چشم بر نمي گيرم. هردو اسلحه در دست داريم و پس از بررسي و مشورت تصميم گرفته شده است که ما اين اسلحه ها را مورد استفاده قرار داده و يکديگر را زخمي کنيم.

    اسلحه هايمان پرند، ما تپانچه هايي را که فلز سردشان به تدريج در دستهايمان گرم مي شود و در تمرينهاي طولاني مورد آزمايش قرار گرفته اند و بلافاصله بعدأ با دقت فراوان تميز شده اند، به سوي يکديگر گرفته ايم. از دور چنين آهنپاره آتشيني خطرناک به نظر نمي رسد . مگر نمي شود يک خود نويس يا کليد سنگيني را طوري در دست گرفت که باعث ترس و جيغ و داد پيرزن ترسويي با دستکشهاي چرمي خوش دوختش شود؟

    هرگز نبايد اين فکر که اسلحه اريک ممکن است عمل نکند، بي خطر يا يک اسباب بازي باشد، به سرم بزند. من هم مي دانم که اريک ثانيه اي به حقيقي بودن ابزار کارم ترديد نمي کند. علاوه بر اين ما تقريبأ نيم ساعت قبل تپانچه اي راپياده، تميز، دوباره سوار و با فشنگ پر کرده ايم و ضامن آنها را هم کشيده ايم . ما انسانهاي رويا زده اي نيستيم . ويلاي آخر هفته اريک را به عنوان محل عمل اجتناب ناپذيرمان بر گزيده ايم چون اين ساختمان يک طبقه با پاي پياده بيشتر از يک ساعت از نزديک ترين ايستگاه راه آهن فاصله دارد و بنا بر اين کاملا در منطقه اي دور افتاده قرار گرفته است و ما مي توانيم به احتمال قوي خاطر جمع باشيم که هر گوش غريبه اي به معناي واقعي کلمه، از محل تير اندازي کاملا دور خواهد بود. اتاق نشيمن را خالي کرده ايم و تصاوير را که اغلبشان صحنه هاي شکار و طبيعت بي جان در ارتباط با گوشت حيوانت شکار شده هستند، از ديوارها بر داشته ايم. تيرها نبايستي به صندلي ها، کمد ها با رنگهاي کرم و درخشانشان و تابلوهاي گرانبهاي قاب شده صدمه اي برسانند. همينطور نمي خواهيم آئينه را مورد اصابت قرار دهيم يا به يکي از ظرف چيني خدشه اي وارد کنيم. ما فقط خود را به عنوان هدف در نظر گرفته ايم.

    ما هردو چپ دستيم و يکديگر را از اتحاديه مي شناسيم. شما مي دانيد که چپ دستهاي اين شهر هم، مانند تمام کساني که از نقصي رنج مي برند، اتحاديه اي تأسيس کرده اند. ما يکديگر را به طور منظم مي بينيم و سعي مي کنيم آن ديگر چنگمان را که آنچنان ناتوان و بدون مهارت است، آموزش دهيم. مدتي راست دستي ، با حسن نيت ما را تعليم مي داد. اما متأسفانه ديگر نمي آيد . آقايان در هيأت رئيسه از روشهاي او انتقاد کردند و تشخيص دادند که اعضاي اتحاديه بايستي شخصأ قادر به فراگيري اين توانايي باشند . بدين ترتيب حالا ما همگي داوطلبانه بازيهاي گروهي اي را انحصارأ براي خود ابداع کرده ايم و اين بازيها را با تمرينهايي براي کسب مهارت مرتبط ساخته ايم. مانند: با دست راست سوزن نخ کردن، ريختن مايعات توي ظرف، باز کردن و بستن دکمه هاي لباس. در اساسنامه اتحاديه ما آمده است: تا زمانيکه راست همانند چپ نشود ، ما آرام نخواهيم گرفت!

    هر قدر هم که اين عبارت زيبا و پر قدرت باشد، باز هم مزخرف محض است. از اين طريق ما هرگز به هدفمان نخواهيم رسيد وجناح افراطي اتحاديه ما مدت مديديست که مؤکدأ مي خواهد اين عبارت حذف و به جاي آن نوشته شود: ما مي خواهيم به دست چپمان افتخار کنيم و به خاطر نقص مادرزاديمان خجالت نکشيم.

    اين شعار هم مطمئنأ با حقايق مطابقت نمي کند، فقط جاذبه و شور و همچنين تاحدودي علو طبع و احساس نهفته در آن ما را برآن داشت تا اين واژه ها را انتخاب کنيم . اريک و من هر دو از اعضاي جناح افراطي شمرده مي شويم ، کاملا از عمق خجلت خود آگاهيم. خانواده، مدرسه، و بعدأ دوره نظام وظيفه قادر نبودند طرز فکري به ما بياموزند که اين خصوصيت غير عادي ناچيز را – ناچيز در مقايسه با ديگر خصوصيات غير عادي کاملا رايج – با وقار و متانت تحمل کنيم . قضيه با دست دادن در دوران کودکي شروع شد. اين تصوير خانوادگي خوف انگيز که نميتوان ناديده گرفت و افق ديد و افکار دوران کودکي را تيره مي سازد ، اين خاله ها ، دائيها، دوستان مادر ، همکاران پدر و ... به همه بايستي دست داده مي شد :« نه نه اين دست گستاخ را، دست خوب و با ادب را . تو بايد دست برازنده و درست و حسابي را بدهي ، دست هوشيار و ماهر را ، تنها دست واقعي را، دست راست را!»

    شانزده ساله بودم و براي اولين بار دختري را لمس کردم « آخ ، تو که چپ دستي!» اين را مايوس و نااميد گفت و دست مرا از بلوزش بيرون کشيد. اين گونه خاطرات پايدار مي مانند و اگر با وجود اين ما بخواهيم اين شعار را در کتابمان بنويسيم، در اين صورت فقط سعي در تعيين ايده آلي شده که هرگز قابل دسترسي نمي باشد.

    حالا اريک لبها را بهم فشرده و چشمها را باريک کرده است. من هم همين کار را مي کنم. عضلات گونه هايمان مي لرزند ، پوست پيشاني کشيده و تيغه بيني هايمان باريک مي شود. اکنون اريک شبيه يک بازيگر سينماست که خطوط چهره اش از فيلمهاي ماجراجويانه فراواني براي من کاملا آشنا مي باشد. آيا احتمالا من هم چنين شباهت ناگواري با يکي ازاين قهرمانان مستهجن سينما پيدا کرده ام؟ قيافه ما بايستي بسيار خشن و وحشي به نظر برسد ومن خوشحالم که کسي شاهد ما نيست . آيا شاهد عيني ناخواسته اي احتمال نمي دهد اين دو مرد جوان حساس و رمانتيک مي خواهند با هم دو ئل کنند؟ آنها احتمالا رفيقه اي مشترک و آنچناني دارند ، يا حتمآ يکي از آن دو پشت سر ديگري بد گويي کرده است. يک دشمني خانوادگي نسل اندر نسل ، يک دعواي ناموسي، يک بازي خون آلود بر سر مرگ و زندگي . فقط دشمنان اين گونه به يکديگر نگاه مي کنند . به لبهاي باريک و رنگ پريده، به اين تيغه بيني هاي آشتي ناپذير نگاه کنيد . ببينيد چگونه اين مستقلين مرگ طعم نفرت را مزه مزه مي کنند.


    ما با هم دوست هستيم. اگر هم شغلهايمان تا حد بسياري زيادي با يکديگر متفاوت است- اريک در فرو شگاهي رئيس يکي از قسمتهاست و من شغل مکانيسين ماشين را انتخاب کرده ام- با وجود اين ما قادريم علايق مشترک زيادي را بر شماريم که براي پايداري يک دوستي لازم مي باشد. اريک قبل از من عضو اتحاديه بود. من آن روز که خجالتي و بيش از حد لازم رسمي وارد پاتوق يک طرفيها شدم، خوب به ياد دارم. اريک به استقبالم آمد و به من که نامطمئن و مردد بودم محل جارختي را نشان داد ، مرا هوشمندانه ولي بدون کنجکاوي مزاحمت آميز بر انداز کرد و بعد صدايش در آمد و گفت : « شما حتما مي خواهيد به ما ملحق شويد . اصلا لازم نيست خجالت بکشيد ، ما اينجاييم تا به يکديگر کمک کنيم.»

    من لحظه اي قبل گفتم يکطرفيها. ما خودمان را به طور رسمي اينطور مي ناميم. اما اين نامگذاري هم به نظر من، مانند قسمت اعظمي از اساس نامه اتحاديه، حق مطلب را اداء نمي سازد. اين نام به قدر کافي آنچه ما را متحد مي کند و در اصل بايستي به ما نيروي استقامت هم ببخشد، روشن بيان نمي کند. بدون شک از ما بهتر نام برده مي شد اگر ما مختصر و مفيد چپها و يا براي خوش آهنگتر بودن رفقا چپ ناميده مي شديم . شما احتمالا مي توانيد حدس بزنيد که چرا ما مجبور به صرف نظر بوديم و اجازه داديم اتحاديه را تحت اين عنوان به ثبت برسانند. هيچ چيزي براي ما نابجا تر وعلاوه بر آن اهانت آميز تر نمي باشد که ما خود را با کساني هر چند مطمئنأ انسانهاي قابل ترحم – مقايسه کنيم که طبيعت تنها امکان سزاوار انسان را از ايشان دريغ داشته است ، توانايي عشق ورزيدن را .بر عکس جمع ما از افراد کاملا جور واجور و مختلفي مي باشد و من مي توانم بگويم که بانوان ما از لحاظ زيبايي ، جذابيت، متانت و آداب معاشرت با بسياري از خانمهاي راست دست قادر به رقابت هستند، آري اگر مقايسه دقيقي انجام مي گرفت احتمالا تصويري از اخلاق و عفاف به دست مي آمد که بعضي از کشيشان را که نگران سلامتي روح جمع مومنين کليساي خود مي باشد بر آن مي داشت تا فرياد زنند: « آخ چه مي شد اگر شماها هم چپ دست بوديد!»

    حتي شخص اول هيأت رئيسه ما ، اين منزوي مفلوک، فردي با افکار کمي بيش از حد سنت گرا و متأسفانه کارمند اجرايي عالي رتبه اداره ثبت املاک در شهرداري ، گاهي اوقات مجبور به اعتراض شده است و مي گويد، به خاطر مخالفت ماست که چپ جايش خاليست، که ما نه يک طرفي هستيم و نه يک طرفه فکر ، احساس و عمل مي کنيم!

    زماني که ما پيشنهادات بهتر را رد کرديم و اتحاديه خود را اينطور ناميديم ، که اصولا هرگز نمي بايستي ناميده مي شد، مطمئنأ ملاحظات سياسي هم تعيين کننده بودند. حال که نمايندگان هم از مرکز پارلمان به اين جناح يا آن جناح تمايل دارند و صندلي هايشان در پارلمان به گونه اي قرار گرفته که تنها همين نظم و ترتيب صندليها وضعيت سياسي وطنمان را افشا مي کند، اگر در نوشته اي و يا نطقي اين واژه ناچيز چپ بيش از يک بار وجود داشت باشد، رسم بر اين شده که انگ افراطي خطرناک به او بزنند ، خب از اين لحاظ همه خيالشان راحت باشد . اگر در شهر ما اتحاديه اي بدون اهداف سياسي بتواند موجوديت خود را حفظ کند و فقط براي کمک به يکديگر ومعاشرت و سر گرمي ايجاد شده باشد ، در اين صورت فقط اتحاديه ماست. اکنون بر اينکه سوء ظن به اين انحرافات جنسي را هم حالا اينجا و براي هميشه ريشه کن کنم ، مختصرد ذکر مي شود که من از بين دختران گروه جوانانمان نامزدم را يافته ام و ما مي خواهيم به محض اينکه آپارتماني پيدا شد ، ازدواج کنيم و اگر زماني آن سايه که اولين برخورد با جنس مؤنث بر عواطفم افکند ، محو شد ، اين موهبت را مديون مونيکا خواهم بود.

    عشق ما نمي بايستي فقط بر مسائلي که همه بر آن آگاهند و در کتابهاي زيادي شرح داده شده است چيره مي شد بلکه مي بايستي درد و رنجي را هم که از دستمان مي کشيم برطرف مي کرد و آن را تقريبأ غير واقعي جلوه مي داد تا ما امکان دسترسي به خوشبختي اندکمان را داشته باشيم . بعد از گيجي قابل درک اوليه ، سعي کرديم مانند راست دستان به يکديگر محبت کنيم و مجبور به درک اين مطلب شديم که چقدر اين طرف بي حسمان بي تفاوت است ما در حال حاضر فقط ماهرانه نوازش مي کنيم يعني آنطور که خداوند ما را خلق کرده است. من اميدوارم که بيش از حد افشاگري و بي نزاکتي نکرده باشم اگر در اينجا به اين مطلب اشاره کنم که هميشه دست پر محبت مونيکا ست که به من قدرت استقامت و بردباري مي دهد تا به قولم وفادار بمانم. زيرا بلا فاصله بعد از اينکه براي اولين بار با هم به سينما رفتيم، مجبور شدم به او اطمينان دهم که بکارتش را تا زماني که حلقه هاي ازدواج را – در اين جا تاب مقاومت نياورده و به علت بي تجربگي تمايلي طبيعي را تأئيد کردم- به انگشت انگشتري دست راستمان کنيم ، رعايت خواهم کرد. در صورتي که در کشورهاي جنوبي و کاتوليک علامت طلايي ازدواج را به انگشت دست چپ مي کنند ، همانطور که در آن مناطق آفتابي بيشتر دل و احساس تا شعور خشک و سخت حکم فرماست . احتمالا به خاطر اينکه با رفتاري زنانه عصيان کنند و به اثبات برسانند که چگون زنان زماني که ظاهرأ امور مهم برايشان در معرض خطر است، قاطعانه دليل و مدرک ارائه مي دهند ؛ زنان جوانتر اتحاديه با کار شبانه و سعي فراوان اين عبارت را روي پرچم سبز ما سوزن دوزي کردند: قلب در سمت چپ ميتپد.

    مونيکا و من تا کنون بارها در باره لحظه به انگشت کردن حلقه ها صحبت کرده ايم ولي هميشه به اين نتيجه رسيده ايم که ما نمي توانيم به خود اجازه دهيم که در مقابل مردمي ناآگاه و اغلب هم بد خواه به عنوان نامزد محسوب شويم در حالي که از مدتها قبل يک زوج مزدوج هستيم و همه چيز را از کوچک گرفته تا بزرگ، با يکديگر تقسيم مي کنيم. مونيکا اغلب مواقع به خاطر قضيه حلقه ها مي گريد چون هر قدر هم که ما به خاطر آن روز موعود خوشحال باشيم باز هم غباري از اندوه تمام هدايا و ميزهاي ضيافت و جشن در خورشأن مان را فرا خواهد گرفت.

    اکنون اريک دوباره چهره خوش و عاديش را نشان مي دهد . من هم تبعيت کرده و کوتاه مي آيم اما با وجود اين براي مدتي اين گرفتگي عضلات فکم را احساس مي کنم اضافه بر آن هنوز هم شقيقه هايم تکان مي خوردند. نه بدون شک اينگونه شکلک به خود گرفتنها به ما نمي آيد . نگاهمان آرام به يکديگر بر خورد مي کند و به اين خاطر شهامت بيشتري هم پيدا کرده و هدف گيري مي کنيم. هر کدام از ما منظور و هدفش همان دست آن ديگريست. من کاملا مطمئنم که خطا نخواهم کرد و به اريک هم مي توانم اطمينان کنم و به خاطر امروز که بايستي خيلي چيزها روشن و معلوم شود، مدتي بس طولاني تمرين و تقريبأ هر دقيقه از وقت فراغت و بيکاريمان را در معدن سنگ متروکه اي در حومه شهر سپري کرده ايم.

    شماها فرياد خواهيد زد، اينک ديگر به مرز ساديسم نزديک مي شود ، نه اين ديگر خود را عمدأ ناقص کردن است . باور کنيد که ما خود با تمام اين توجيهات آشنا هستيم . و هيچ چيزي را هيچ جرمي را به يکديگر نسبت نمي دهيم و همديگر را سرزنش نمي کنيم ما که براي اولين بار در اين اتاق ناايستاده ايم . ما چهار بار يکديگر را همينطور ديده و چهار بار از قصد و نيت خود ترسيده ايم و دستهايمان با تپانچه پائين آمده است . ما تازه امروز روشن مي بينيم و آخرين پيشامد ها در زندگي خصوصيمان و همين طور در اتحاديه به ما حق مي دهند . ما مجبوريم اين کار را انجام دهيم بعد از ترديدي طولاني – ما در اتحاديه خواسته هاي جناح افراطي را زير سئوال برده ايم- اکنون قاطعانه دست به اسلحه مي بريم . ما ديگر نمي توانيم همکاري کنيم هر چند که اين مطلب باعث تعصب است. وجدانمان مي طلبد که ازعادات رفقاي اتحاديه فاصه بگيريم، اينجا در اتحاديه خوي فرقه گرايي گسترش يافته است. و به جمع افراد معقول، شيفتگان و متعصبين رخنه کرده اند . تعدادي مجذوب به طرف راست چشم دوخته اند و برخي ديگر به حقانيت طرف چپ قسم مي خورند. از ميزي به ميز ديگر شعارهاي سياسي فرياد زده مي شود و اين آخر چيزيست که من هرگز نمي خواستم باور کنم . گراميداشت بيش از حد و نفرت انگيز قسم خوردگاني که با دست چپ ميخ مي کوبند و به گونه ايست که بعضي از گردهمايي ها براي انتخابات هيأت رئيسه به صورت جشني شهواني در مي آيد و اعضا با چکش کوبي شديد و ديوانه وار از خود بي خود مي شوند. اين را هم نمي توان انکار کرد که آن عشق نادرست و براي من کاملا غير قابل درک ، ميان ما هم در بين همجنسها طرفداراني يافته است، اگر هم کسي اين مطلب را به زبان نمي آورد و افراد گرفتار اين عادت زشت فورأ بيرون رانده و طرد شده اند ولي من مايلم درباره اين موضوع قابل سرزنش، ناگوارترين مورد را بيان کنم : روابط من هم با مونيکا به اين علت آسيب ديده است . او بيش از حد با دوستش که دختري نامتعدل و بي ثبات مي باشد معاشرت مي کند. و به قدري مرا به واسطه قضيه حلقه ها سرزنش و متهم به کوتاه آمدن و کمبود شجاعت مي کند که من نمي توانم باور کنم که هنوز بين ما همان اعتماد سابق وجو دارد و او همان مونيکاي سابق است که من در حال حاضر او را مدام کمتر در آغوش مي گيرم.

    اکنون اريک ومن سعي مي کنيم منظم تنفس کنيم. تنفس ما هر چه بيشتر با يکديگر هماهنگ شود به همان اندازه مطمئنتر مي شويم که عملمان توسط احساس خوب و درست هدايت مي شود . تصور نکنيد که اين عمل انجام مي گيرد و چون در انجيل بيان و توصيه شده است که هر آنچه باعث عذاب و آشوب مي باشد بايستي از بن کنده و نابود شود نه، انجام اين عمل بيشتر به واسطه آرزوي بسيار شديد و هميشگي من است که همه چيز برايم روشن و روشن تر شود ، که بدانم وضعم از چه قراريست، که آيا اين سرنوشت غير قابل تغيير است، يا در دست ماست که مداخله کرده و زندگيمان را در مسيري عادي و متعادل هدايت کنيم؟ زندگي کردن بدون ممنوعيتهاي مسخره، باند پيچي ها و حقه هايي شبيه آن. ما در انتخابات آزاد ،خواهان حق هستيم و نمي خواهيم به هيچ دليلي از ديگران جدا باشيم ، ما مي خواهيم از نو شروع کنيم و دستي مساعد و سعادتمند داشته باشيم.

    حالا تنفسمان با يکديگر هماهنگي مي کند. بدون اينکه علامتي بدهيم همزمان شليک کرديم . اريک به هدف زد و من هم او را مأيوس نکردم. همانطور که پيش بيني شده بود طوري مهمترين زرد پي را قطع کرديم که ديگر قدرت کافي براي نگه داشتن تپانچه ها را نداريم، آنها به زمين افتادند و بدين ترتيب شليک تير ديگري لازم نيست. ما مي خنديم و آزمايش بزرگمان را ، چون فقط به دست راست وابسته هستيم، بدون مهارت بااين شروع مي کنيم که دست چپمان را اضطراري پانسمان کنیم.

  18. 3 کاربر از nimamir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1960
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    19

    پيش فرض



    معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرك ننوشت !


    معلم گفت: هر چه می دانی بنویس !

    و پسرك گچ را در دست فشرد ...

    و پسرك گچ را در دست فشرد ...

    سیاه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود ...

    معلم سر او داد كشید و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت !
    و باز جوابی نداد. معلم به تخته كوبید و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد ...

    معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس گفتم هر چه می دانی بنویس...!

    و پسرك شروع به نوشتن كرد :

    كلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است و كیف پدر هم سیاه بود، قاب عكس پدر یك نوار سیاه دارد.

    مادرم همیشه می گوید : پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یكی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.

    بعد اندكی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سیاه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت : تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد ...

    گچ را كنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود ...

    معلم گفت : بنشین.

    پسرك به سمت نیمكت خود رفت و آرام نشست و معلم كلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می كردند ...

    اما پسرك مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن كلمه سیاه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.و پسرك می دانست كه قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست...

  20. 4 کاربر از R A M B O بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •