می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
دل چون حباب بود و تو آن رود پر خروش گر كه شكستيش ز دل آزاري تو بود
دل گر کباب شد ز دوری تو بود
شکستن عشق من از کوری تو بود
: دی
در چمن پروانه ای آمد، ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم
«چامه و چكامه» نیستند تا به «رشته سخن» درآورم
نعره نیستند تا ز«نای جان» برآورم
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی كه چین پوستشان
مردمی كه رنگ روی آستینشان
مردمی كه نام هایشان
جلد كهنه شناسنامه هایشان درد می كند
من ولی تمام استخوان بودنم درد می كند
انحنای روح من
شانه های خستة غرور من
تكیه گاه بی پناهی دلم شكسته است
كتف گریه های بی بهانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی كجا؟
درد دوستی كجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای كهنه لجوج
اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها كنم؟
درد رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جداكنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگرمن است
من چگونه خویش را صدا كنم
دکتر قیصر امین پور
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
معنی عشق و هوس عوض شده
جای پرواز و قفس عوض شده
گرگای گرسنه جای آدمان
معنی مرگ و نفس عوض شده
آینه ی زندگی بی هویته
این دروغه که خود حقیقته
هیچ کسی اهل خودش نیست و خدا
این نقابیه که روی صورته
همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
ما جدا افتاده ايم و ستاره همدردی از شب هستي سر مي زند
ما مي رويم و آيا در پي ما يادي از درها خواهد گذشت؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)