تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 195 از 212 اولاول ... 95145185191192193194195196197198199205 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,941 به 1,950 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1941
    داره خودمونی میشه shab67's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    63

    پيش فرض مرگ ناخواسته

    بسمه تعالی

    پرده ها بازهم در رقص خود غرقاب بودند و بی حرکت ؛محو این سمفونی جنون آور آرام گرفته بودم.تیک تاک.می گذشتند لحظه ها و همچنین مجسمه وار نشسته ام.
    -نمی خوای بیای؟همه منتظرتن دختر.
    -من؟آها.میام.شما برو.
    -چیه؟پات لرزیده؟
    -پام؟نه.نشستم.نمی لرزه.
    -...
    نمی خواستم ادامه بدهد.شاید درست بود . لغزشی را دیکته می کردم.
    -میام.برید شما.
    -پس...
    -می دونم.الان مرتبشون می کنم.
    و بازهم گذر دقایق.در بسته شد.و من هم به روی دنیا بستم این داستان زنده بودن را.
    .
    .
    .
    -عروس خانوم برای بار سوم سؤال میکن...
    هوا سرد بود و زوزه ی باد حریف قدر می طلبید.حالا باید چکار می کردم؟هه.احتمالا باید جواب می دادم.چراکه نه؟
    -بله.
    چشمها از شدت تعجب گرد شده بود.و امیرعلی را به یکباره از جا پرید.گویا با نگاهی التماس می کرد.و ادامه دادم.
    -بله رو بگو نازنین جان.دیر شدا.
    امیر نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد و همه خندیدند.
    -مبارک باشه امیرعلی جان.انشال... خوشبخت شید.با اجازتون عمه خانوم من برم.از شرکت پیجم کردن.
    -کجا عمه.همه لطفش به بودن تو بود.
    با نگاهی ملامتبار لبخندی تصنعی در پاسخ بدرقه راهش کردم و در ادامه...
    -این چه حرفیه؟شما لطف دارید.بچه ها منتظرن.فعلا با اجازتون از حضورتون مرخص شم.
    همه با احترامی خاص از جا برخاستند.پا گرفتن این زندگی تنها یک قربانی می طلبید شاید هم یک قهرمان.و آن هم مرا می خواند.
    سکوت من بدرقه ی راهت ای همسر چند روزه...
    -مادر جان.آقا شهاب اگر کاری ندارید من برم.
    مادر بغض بلعیده شده اش را دوباره فروخورد و پاسخ داد.
    -نه عزیزم.برو به سلامت.شب با شهاب برمی گردم.نگرانم نباش.
    -چشم.خانوما و آقایون.خدانگهدار.
    حتی انتظار برای دریافت پاسخ هم کشنده بود.محل را ترک گفتم و سوییچ را در قفل چرخاندم.
    -نمی دونم چی بگم.اما...
    همانطور که در را باز می کردم ادامه دادم...
    -چطور آقا داماد؟اینجا چیکار می کنید؟عروستون کجاست؟
    -طعنه می زنی؟
    -باشه.اینم نمیگم.شب بخیر.
    هنوز هم درجا خشک شده و با نگاهی تلخ بدرقه می کرد.برای حسن ختام شیشه را پایین دادم و دست را به نشانه ی خداحافظی در هوا گرفتم.
    ساعتها از توقفم می گذشت.و عبور متمادی اتومبیلها.هفته ها بود که از حضور مشترک من و امیرعلی در این معبر,خبری نبود.و آخرین نامه اش را همانطور که خواسته بود بعد از رفتنم باز کردم.
    "سلام.
    میدونم ممکنه هرگز منو نبخشی.اما میگم.چون باید بگم.مقصر تو نبودی که اینطور شد.و شاید من هم نبودم.اما رسما گاهی خیلی بی رحم میشن و براشون مهم نیست که چطور و چه کسی رو له می کنن تو راه رسیدن به اهدافشون.تو بد نبودی.یه روز یادمه خواستی نپرسم ازت که چی به سرت اومد روانه ی آسایشگاه شدی.اما حقم اینم نبود که موضوع به این مهمی رو ازم پنهان کنی.نمی خواستم دفتر خاطراتت رو بخونم.اما...چی بگم؟یجور کنجکاوی.چرا نباید می دونستم که همسرم به دست یه مرد کثیف...
    ...
    "
    همه جا تار بود و جز اشک حضوری شدت کوبش این قلب را حس نمی کرد.چقدر با تو حرف دارم ای همسر چند روزه.و چقدر ساکتم.حتی این سکوت را هم درک نکردی.چه رسد به این حال خراب و هوای گریه.من مردم و این افکار تو قاتل من هستند.اگر اینطور شد به حساب بی رحمی تقدیر.


    نویسنده:خودم.

  2. این کاربر از shab67 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1942
    Banned
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    محل سكونت
    far away from here
    پست ها
    106

    پيش فرض

    داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

    زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
    دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
    «دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
    درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

  4. 4 کاربر از Bahar-via بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1943
    آخر فروم باز بی باک بی بال's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    جهنم
    پست ها
    2,654

    پيش فرض

    دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

    اینطوری تعریف میکنه:

    من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو

    ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

    اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

    راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

    دیگه بارون حسابی تند شده بود.

    با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.

    من هم بی معطلی پریدم توش.

    اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

    وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

    خیلی ترسیدم!

    داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.

    هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

    تمام تنم یخ کرده بود.

    نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

    تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

    تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

    نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

    ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

    از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.

    در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

    اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.

    دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

    بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

    یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:

    ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم

    سوار شده بود!!!؟

  6. 7 کاربر از بی باک بی بال بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1944
    آخر فروم باز iCe m@n's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2009
    محل سكونت
    استان البرز
    پست ها
    4,020

    پيش فرض

    اگر کوسه ها آدم بودند


    دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

    اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

    آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

    توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

    همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

    مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

    هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

    برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

    گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

    چون که

    گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

    برای ماهی ها مدرسه می ساختند

    وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

    درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

    به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

    که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

    به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

    وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

    آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

    اگر کوسه ها آدم بودند

    در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

    از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

    ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

    شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

    همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

    ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

    در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

    که به ماهیها می آموخت

    "زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"

  8. 7 کاربر از iCe m@n بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1945
    داره خودمونی میشه amatraso's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    in the speace
    پست ها
    65

    پيش فرض

    هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی مواجه شد .انها دریافتند که خودکارهای موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند . برای حل این مشکل انها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت انها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه هم می نوشت زیر اب کار می کرد روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد کار میکرد
    اما روس ها راه حل ساده تری داشتند
    انا از مداد استفاده کردند

  10. 2 کاربر از amatraso بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1946
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
    تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
    ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
    حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند:
    صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
    خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
    مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
    ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
    ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
    در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
    نتیجه: زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
    ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلبچیزهایی را که دوست داریم، حقیقت
    می نامیم
    Last edited by barani700; 06-04-2011 at 01:05.

  12. 2 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1947
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12 آرزو

    بدليل تكرارپست حذف شد
    Last edited by nil2008; 25-07-2011 at 05:53. دليل: تكراري بودن

  14. #1948
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

    رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید…

  15. این کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1949
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض خاطرات پدر

    دكتر به پيرمرد گفت كه تنها شش ماه فرصت دارد . پيرمرد مي دانست / شش ماه براي كاري كه در پيش دارد كم است / پس يك سال و نيم عمر كرد . كارش كه تمام شد / يه هفته بعد مرد .
    پيرمرد دارايي هايش را قبل از آن كه دكتر به او فرصت شش ماهه بدهد / تقسيم كرده بود . فقط مانده بود نوشتن خاطراتش كه يك سال ونيم طول كشيد . خاطراتش را به پسر بزرگش سپرد و گفت آن ها بخشي از تاريخ معاصر اين مملكت هستند / هر وقت كه موقعش رسيد آن ها را منتشر كن و تا آن زمان مثل چشم هايتاز آنها نگه داري كن .
    پسر دو سال از خاطرات پدرش نگه داريكرد . وقتي به پست مديريت كل رسيد / روابط و مناسباتش ا تغيير داد . مي دانست حالاتلفن هايش كنترل مي شود و خودش به عنوان يك مدير تحت نظر است . خاطرات پدرش را بعداز كمي جابه جايي و ترديد / بالاخره در ويلاي تابستاني اش به آتش كشيد / بدون اينكه يك صفحه از آن ها را بخواند .
    اگر مي خواند مي ديد كه پدرش در همان صفحه ي اول به او هشدار داده بود كه كاري نكند كه خودش با خاطرات پدرش كرد .




  17. 3 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1950
    کاربر فعال انجمن موسیقی و ورزش Pessimist's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    3,383

    پيش فرض

    توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند .
    وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
    - ((وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم . اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم ، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم ؛ پیروز این جنگ ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.
    فرزانگی پیری همین است : آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.))

  19. 2 کاربر از Pessimist بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •