بسمه تعالی
پرده ها بازهم در رقص خود غرقاب بودند و بی حرکت ؛محو این سمفونی جنون آور آرام گرفته بودم.تیک تاک.می گذشتند لحظه ها و همچنین مجسمه وار نشسته ام.
-نمی خوای بیای؟همه منتظرتن دختر.
-من؟آها.میام.شما برو.
-چیه؟پات لرزیده؟
-پام؟نه.نشستم.نمی لرزه.
-...
نمی خواستم ادامه بدهد.شاید درست بود . لغزشی را دیکته می کردم.
-میام.برید شما.
-پس...
-می دونم.الان مرتبشون می کنم.
و بازهم گذر دقایق.در بسته شد.و من هم به روی دنیا بستم این داستان زنده بودن را.
.
.
.
-عروس خانوم برای بار سوم سؤال میکن...
هوا سرد بود و زوزه ی باد حریف قدر می طلبید.حالا باید چکار می کردم؟هه.احتمالا باید جواب می دادم.چراکه نه؟
-بله.
چشمها از شدت تعجب گرد شده بود.و امیرعلی را به یکباره از جا پرید.گویا با نگاهی التماس می کرد.و ادامه دادم.
-بله رو بگو نازنین جان.دیر شدا.
امیر نفسی را که حبس کرده بود بیرون داد و همه خندیدند.
-مبارک باشه امیرعلی جان.انشال... خوشبخت شید.با اجازتون عمه خانوم من برم.از شرکت پیجم کردن.
-کجا عمه.همه لطفش به بودن تو بود.
با نگاهی ملامتبار لبخندی تصنعی در پاسخ بدرقه راهش کردم و در ادامه...
-این چه حرفیه؟شما لطف دارید.بچه ها منتظرن.فعلا با اجازتون از حضورتون مرخص شم.
همه با احترامی خاص از جا برخاستند.پا گرفتن این زندگی تنها یک قربانی می طلبید شاید هم یک قهرمان.و آن هم مرا می خواند.
سکوت من بدرقه ی راهت ای همسر چند روزه...
-مادر جان.آقا شهاب اگر کاری ندارید من برم.
مادر بغض بلعیده شده اش را دوباره فروخورد و پاسخ داد.
-نه عزیزم.برو به سلامت.شب با شهاب برمی گردم.نگرانم نباش.
-چشم.خانوما و آقایون.خدانگهدار.
حتی انتظار برای دریافت پاسخ هم کشنده بود.محل را ترک گفتم و سوییچ را در قفل چرخاندم.
-نمی دونم چی بگم.اما...
همانطور که در را باز می کردم ادامه دادم...
-چطور آقا داماد؟اینجا چیکار می کنید؟عروستون کجاست؟
-طعنه می زنی؟
-باشه.اینم نمیگم.شب بخیر.
هنوز هم درجا خشک شده و با نگاهی تلخ بدرقه می کرد.برای حسن ختام شیشه را پایین دادم و دست را به نشانه ی خداحافظی در هوا گرفتم.
ساعتها از توقفم می گذشت.و عبور متمادی اتومبیلها.هفته ها بود که از حضور مشترک من و امیرعلی در این معبر,خبری نبود.و آخرین نامه اش را همانطور که خواسته بود بعد از رفتنم باز کردم.
"سلام.
میدونم ممکنه هرگز منو نبخشی.اما میگم.چون باید بگم.مقصر تو نبودی که اینطور شد.و شاید من هم نبودم.اما رسما گاهی خیلی بی رحم میشن و براشون مهم نیست که چطور و چه کسی رو له می کنن تو راه رسیدن به اهدافشون.تو بد نبودی.یه روز یادمه خواستی نپرسم ازت که چی به سرت اومد روانه ی آسایشگاه شدی.اما حقم اینم نبود که موضوع به این مهمی رو ازم پنهان کنی.نمی خواستم دفتر خاطراتت رو بخونم.اما...چی بگم؟یجور کنجکاوی.چرا نباید می دونستم که همسرم به دست یه مرد کثیف...
...
"
همه جا تار بود و جز اشک حضوری شدت کوبش این قلب را حس نمی کرد.چقدر با تو حرف دارم ای همسر چند روزه.و چقدر ساکتم.حتی این سکوت را هم درک نکردی.چه رسد به این حال خراب و هوای گریه.من مردم و این افکار تو قاتل من هستند.اگر اینطور شد به حساب بی رحمی تقدیر.
نویسنده:خودم.