تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 194 از 212 اولاول ... 94144184190191192193194195196197198204 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,931 به 1,940 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1931
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان می‌آورد. افكاری كه مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای این‌كه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.

    مادرم كه چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا... خوشبخت شی مادر!
    پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

    و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچه‌هایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌كشیدم و خودخوری می‌كردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیو‌تر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه می‌كردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌كردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

    به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌كردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فكر می‌كردم اما رویم نمی‌شد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

    روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...

    در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

    مادرم سبد بزرگی از گل‌های اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.

    فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
    فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
    مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...

    خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود كه گمان می‌كردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌كرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌كه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

    در سالن آیینه‌كاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌كارو... و من معذب‌تر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.

    من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد كه... نمی‌دانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچك‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.

    در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
    مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
    فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟

    - تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
    - به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
    همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌كرد.
    آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!

    یادم می‌آید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌كردم نمی‌توانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر می‌كردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم...

    اما مادرم كه چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این‌ كه می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...

    حالا كه به آن روزها فكر می‌‌كنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

    روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگی‌اش به خاطر او چه كارها می‌كند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

  2. 3 کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1932
    داره خودمونی میشه patriot1's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    اهواز
    پست ها
    168

    پيش فرض

    يك ساعت ويژهمرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را ديدكه در انتظار او بود:‐ سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟‐ بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟مرد با نا راحتي پاسخ دا د: اين به تو ارتباطي ندارد . چرا چنين سئواليمي كني؟‐ فقط مي خواهم بدانم.-اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: ۲۰ دلار!پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد وگفت: مي شود ۱۰ دلار به من قرض بدهيد ؟مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ، فقط اين بودكه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملأ دراشتباهي. سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود خواههستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقتندارم.پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست.مرد نشست و باز هم عصبان ي تر شد : چطور به خودش اجازه مي دهد فقطبراي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسركوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است . شايد واقعآ چيزي بوده كه اوبراي خريدنش به ۱۰ دلار نياز داشته است . به خصوص اينكه خيلي كمپيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.‐ خوابي پسرم ؟‐ نه پدر ، بيدارم.‐ من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانيبود و همه ناراح تي هايم را سر تو خالي كردم . بيا اين ۱۰ دلاري كه خواستهبودي.پسر كوچولو نشست ، خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زيربالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آوردمرد وقتي د يد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصباني شد وبا ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ، چرا دوباره درخواست پولكردي؟پسر كوچولو پاسخ داد : براي اينكه پولم كافي نبود ، و لي من حالا ۲۰ دلاردارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانهبياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ... !!!

  4. 2 کاربر از patriot1 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1933
    داره خودمونی میشه patriot1's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    اهواز
    پست ها
    168

    پيش فرض

    راز خوشبختي
    تاجري پسرش را براي آموختن راز خوشبختي نزد خردمندي فرستاد
    . پسر
    جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر
    فراز قله كوهي رسيد
    . مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي
    مي كرد
    .

    به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبرو شود وارد تالاري شد كه جنب و
    جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، فروشندگان وارد و خارج
    مي شدند، مردم در گوشه اي گفتگو مي كردند، اركست كوچكي موسيقي
    لطيفي مي نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي ها لذيذ چيده شده
    بود
    . خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر
    كند تا نوبتش فرا رسد
    .
    خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توض يح مي داد
    گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه راز خوشبختي را برايش
    فاش كند
    . پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو
    ساعت ديگر به نزد او بازگردد
    .

    آنگاه يك قاشق
    «. اما از شما خواهشي دارم » : مرد خردمند اضافه كرد
    در
    » : كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت
    تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن

    «
    . آن نريزد
    مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله ها، در حاليكه چشم از قاشق
    بر نمي داشت
    . دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

    مرد خردمند از او پرس
    آيا فرش هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا

    باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد
    و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد
    جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه
    قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند
    .

    خردمند گفت
    : خب، پس برگرد و شگفتي هاي دنياي من را بشناس . آدم
    نمي تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه اي را كه در آن سكونت دارد
    بشناسد
    .

    مرد جوان اين بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به
    دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و
    سقف ها بود مي نگريست
    .او باغ ها را ديد و كوهستان هاي اطراف را، ظرافت
    گل ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود

    تحسين كرد
    . وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او
    توصيف كرد
    .

    خردمند پرسيد
    : پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟
    مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است
    .

    آن وقت مرد خردمند به او گفت
    :

    راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينكه
    »
    «.
    دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني

    بر گرفته از كتاب كيمياگر، نوشته پائولو كوئيلو

  6. 2 کاربر از patriot1 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1934
    آخر فروم باز Traceur's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    پست ها
    2,360

    پيش فرض *The Biggest Honor*

    بزرگترین افتخار

    پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
    و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
    حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
    پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
    مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
    اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
    پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
    پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
    کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
    آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

    منبع
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  8. 4 کاربر از Traceur بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1935
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    سرداری برای بودن و نبودن

    وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند!
    او را که از آب بیرون کشیدند، از دروازه مرگ بازگشته بود ...
    چهار روز در میان آبهای رودخانه ای مهیب و بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ...
    فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن ؟!
    نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم.
    می گویند این ماجرا گذشت تا اینکه چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادر شاه افشار جنازه او را یافتند در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین، دق کرده بود.
    آرمان او تنها خدمت به فرمانروای ایران زمین بود.
    و به سخن ارد بزرگ : آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند و وقتی آرمان پرکشید دلیلی برای ماندن او نیز نبود.


  10. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1936
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    نشان لیاقت عشق

    فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور به دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
    فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
    سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
    فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
    سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
    فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
    سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
    همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
    همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

  12. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1937
    داره خودمونی میشه Ala 1389's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    ايران عزيز
    پست ها
    92

    پيش فرض

    آورده اند كه در زمان قديم در ماوراالنهر پادشاهيبود بسيار بخيل و خسيس و حكم كرده بود كه هركس پاره ناني به درويش بدهد دست او راقطع كنند و در ان شهر هر درويش و فقير و بينوا كه از گرسنگي ميمرد ريسمان در پايشكرده بگودالها مي انداخت تا اينكه شبي درويشي در كوچه و بازار ميگشت و ميگفت كجاستبنده خدايي كه براي رضاي خدا پاره ناني تصدق كند تا در دنيا و اخرت دستگير او شودكه بچه هاي من دو روز است چيزي نخورده اند وامشب از گرسنگي خواهند مرددر ان نزديكيزني بود كه گاهي در پنهان صدقه ميداد چون اين صدا را شنيد في الفور دو پاره نانبرداشته بيرون امد يكيرا بدست راست و يكيرا بدست راست و يكيرا بدست چپ بدرويش داددرويش او را دعا كرد و رفت و از قضا چند نفر كه موكل اين امر بودند خبر بپادشاهرساندند شاه غضبناك شد و فرمود ان زن را اوردند پس از روي مهر و غضب بانگ براو زد وگفت ايزن چرا از فرمان من سرپيچي كردي زن گفت به فرمان خدا عمل كردم و براي رضاي اوصدقه دادم پرسيد بكدام دست دادي زن گفت با هر دو دست ان ظالم فرمود و هر دو دست اورا بريدند و ان زن طفلي داشت شيرخوار او را بر پشتش بسته و بيزاد و توشه از شهربيرون امد و در بيابان تنها و بيكس ميگرديد و گريه ميكرد و ميگفت خدايا تو دانا وبينائي كه من رضاي تو را بجا اوردم و در اين بيابان غير تو دستگيري ندارم اي كسبيكسان و اي فريادرس درماندگان تو بر حال من دانا و بينائي و برهمه چيز قادر وتوانائي پس از تشنگي بيتاب شده از دور چشمه ابي در نظرش امد خود را به چشمه رساندخمشد كه اب بخورد ناگاه طفلش در اب افتاد ان بيچاره چون دست نداشت گفت الهي دراينحال دستگير من باش كه دو جوان زيبارو پيش امدند و سلام كردند و گفتند ايزن دراين بيابان چه ميكني زن بيچاره احوال خود را شرح داد انها فرزند او را صحيح و سالمبيرون اورده به او دادن زن بدست و پاي ايشان افتاد و گفت شما كيستيد گفتند ما صدقهتوايم كه در راه خدا به ان درويش دادي و سپس دست بريده انزن را بجاي خود گذاشتند كههيچ اثري ازان نماند و گفتند اي زن خوشحال باش كه ما در دنيا و اخرت دستگير توخواهيم بود و از نظر او غايب شدند زن سجده شكر بجا اورده بخانه برگشت.

    البته اين يه حكايت بود كه به اين دليل كه خيلي زيباست تصميم گرفتم اينجا بذارم تا علاقه مندان استفاده كنن

    Last edited by Ala 1389; 04-02-2011 at 06:12.

  14. این کاربر از Ala 1389 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1938
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    نابینا و ماه

    نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .
    ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .
    ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .
    ــ ماه گفت: چرا؟
    ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.


    Last edited by part gah; 04-02-2011 at 11:39.

  16. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1939
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    آرامش

    یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
    پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و ..

    بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
    همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده


    ---------- Post added at 06:43 PM ---------- Previous post was at 06:41 PM ----------

    شایعه

    زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...

    سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

    حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

    فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.


    ---------- Post added at 06:47 PM ---------- Previous post was at 06:43 PM ----------

    فرار از زندگی

    روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....

    خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
    -الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
    -نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
    -اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
    و حرف هایی از این قبیل...

    استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.

  18. 4 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1940
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    آخرین باری که دیدمش

    آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!

    اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.

    اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

    نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد ......” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به بیرون می رفتم.

    ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!

    ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!

    به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!

    ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!

    من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!

    اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟

    از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!

    من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!

    اداورد با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!

    من: چی شده؟

    فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!

    من: بگو

    فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!

    من: چه کاری؟

    فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.

    من: خوب!

    فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.

    من: خوب من چیکار کنم؟

    فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!

    من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!

    من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟

    فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!

    من: نگران نباش!

    صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.

    چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم.

  20. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •