تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
دلم اندازه ي اين ابرا پره
بس که بدبختي تو تورم مي خوره
بيگناه توي جهنم افتاديم
ديگه از چشم خدا هم افتاديم
آقا جون ميگن که رخصت نميدي
به کسي برگ ضمانت نميدي
ميگن از اين آدما دلت پره
ميگن از برو بيا دلت پره
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
-----------
سلام جلال جان
شب بخیر
زهرا جان سلام
دیدمت میان رشته های آهنین
دست بسته
در میان شحنه ها
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی
آه
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه می زدی
قلب تو چگونه می تپید ؟
سلام مژگان جونی ! سلام آق جلال !
شب شمام به خیر !
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
--------
زهرا جون شبت بخیر؟خوش می گذره
این جلال جان هم که هنوز در کمرنگی به سر می بره....![]()
يادمون نميره رحمت شما
سر سال ميايم زيارت شما
قهوه اي رو رد مي کنيم
جوجه ها رو نذر گنبد مي کنيم
آقا جون حالا ديگه وقت دعاس
نوبتي هم باشه ، نوبت شماس
دعا مستجاب ميشه وقت اذون
اين شما ... اينم خداي مهربون ...
salam mojgan khanoom.
zahra khanoom khoobid?
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیاله ی شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمنک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی ترا می خواست
----------
مرسی
جلال جان
we miss you
تو عاشقم بودي ...
تو عاشقم بودي و من تنها دوستت داشتم
من چون عاشقم بودي دوستت داشتم
تنها بهانه ي دوست داشتنم همين بود و بس ...
امشب قلم چه خودخواه – زشت - روي كاغذ مي رقصد
تو حريمي و من حرمت
تو حريم و حصار بين دوست داشتنم و عاشق گشتنم هستي
بگذار
بگذار تا بشكنمت ، بگذار اين حريم زشت را بشكنم تا عاشق گردم
بگذار تا بشكنمت ...
و من حرمتم
من حرمتِ عشقِ بي همتايتم
نگذار تا بشكنم
من را نشكن
من، اين حرمت عشقت، اين باكره ي بي رقيب را ...
نگذار تا دريده شود
نگذار تا خرد و خميده شوم
آري؛ امشب قلم چه خودخواه روي كاغذ مي رقصد
خودخواه همچون من ...
... دوستت دارم حرمت بي حریم
for you!!
Last edited by sise; 22-11-2007 at 22:15.
معشوق من
همچون خداوندی ‚ در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خک را
غمهای آدمی را
غمهای پک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته ی ****************
پنهان نموده ام
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)