تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 193 از 212 اولاول ... 93143183189190191192193194195196197203 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,921 به 1,930 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1921
    داره خودمونی میشه zhoovaan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    پست ها
    53

    پيش فرض در تابوتی از هیچ روی شانه‌های هیچ‌كس




    اتاقی ساخته است در مركز جهان � دور تا دورش برهوتی از شن و ماسه و باد � شاید تك درخت كودكی‌هایش را گاهی اوقات كه پشت‌بام می‌رود و دستش را سایبان چشم‌ها می‌كند می‌بیند و شاید پرنده‌هایی هم روی درخت بنشینند كه نمی‌داند از جنس چیستند و آیا نامی دارند؟

    این را مطمئن نیست كه هر روز چند نفر در حالی كه خورشید را روی شانه‌های عریان خود گذاشته عرق‌ریزان می‌برند و انتهای كویر می‌كارند و دیگر روز هم همین كارها را می‌كنند و روزهای بی‌شمار دیگر. همیشه همان‌ها هستند و او عرق پیشانی‌شان را می‌شناسد و ...

    بعضی از شب‌ها دختركانی كه تاج گل سفیدی بر سر دارند ماه را چون سینی نقره‌ای روی ارابه‌ای گذاشته می‌برند، تا آن‌ها هم همان كارهایی را بكنند كه مردهای گرمازده. ماه یك برودت خاص دارد. به گونه‌ای می‌لرزند كه نمی‌دانند اسمش را چه بگذارند. شبی آن‌ها را به اتاقش كه درست در مركز جهان بود دعوت كرد. در صورتی كه آتش فراوانی را تدارك دیده بود. آن‌ها هیچ‌گاه به هیجان نیامدند. حتا یكی هم پشت سرش را نگاه نكرد تا خاطره‌ای از آتشی كه در مردمك‌ها بود بر جای بگذارد. به طرف آیینه نرفت تا خود را در آن تماشا كند � او می‌اندیشد كه می‌تواند عشق را دریوزگی كند.

    اما این خانه گاه از شیشه‌های شفاف است و گاه هیچ روزنی ندارد. دیوارهای زمخت و ضخیم، هرگاه دلش می‌پسندد كه عریان باشد دیوارهای حجیم نمی‌گذارند و وقتی می‌خواهد رخ از همه بپوشد این دیوارهای شفاف و شیشه‌ای، تمامی وجود او را برملا می‌كنند.

    در این اتاقی كه در مركز جهان است، باغ‌های فراوان و كوچه باغ‌های فراوان‌تری روییده، صدای استغاثه‌ی آب‌ها می‌آید. گاه صدای زنی را می‌شنود كه مفهوم مرد را فراموش كرده است شاید مرد گفته بوده كه آن گونه مرگ لایق من نبوده. تو باید ذره‌ذره برگ‌هایم را به باد امانت دهی یا اینكه یكان‌یكان پرهای بال مرا از ریشه بیرون بكشی.

    زن، اما خندیده بوده و آن صدا در صداهای دیگر نابوده شده است. "آن مرگ برای تو كم بوده آسوده می‌شدی. باید مكافات نفس كشیدنت را پس بدهی."

    صدای دختری كوچك، كه بر سر مزار هیچ‌كس نشسته و زار می‌زند. دختری كه وقتی مامور دادگاه حكم طلاق را آورده بوده به او حمله می‌كند. آن مامور نالیده بوده كه: "مگر تو می‌دانی در این نامه چه نوشته است؟" دختر كوچك كه چشم‌های براق مشكی داشته جواب داده بوده كه: "تو می‌خواهی مامان و بابا را از هم جدا كنی!"

    مرد دستش همراه با نامه در فضا معطل مانده. در عوض دو قطره اشك ناپیدا روی گونه‌هایش لغزیده و خیلی زود بخار شده است. موتورش را روشن كرده است. صدای سم اسب هراسناكش تا فرسنگ‌ها به گوش می‌رسیده. صدای ناله‌ی موتور همیشه می‌آید كه به دور خانه می‌چرخد و می‌چرخد. پنجره را باز می‌كند كه آب خنكی تعارف كند. صحرا تا دوردست كشیده شده است و جز ماسه‌های بادی موذی، هیچ چیز پیدا نیست.

    گوشه‌ی اتاق بساطی است. تلمبه كار می‌كند. صدای مداوم آن فراتر از هوش آدمی است. چهار پنج درخت سر در هم كرده و سایه‌سار خنكی را باعث شده‌اند. هرم گرم گرداگرد آن‌ها حلقه زده است گله به گله نشسته‌اند. بعضی‌ها تعریف می‌كنند و چند نفر از ابریقی كه از بالای رف سالیان برداشته‌اند، شرابی را مزه مزه می‌كنند. دو نفر غمگین نرد می‌بازند. چند نفر در مرداب واژگان غرق شده‌اند. گاهی لبی تكان می‌خورد. اندیشه‌ی نامفهومی را می‌پراكند و ساكت می‌شود. بین هر كلمه هزاران سال فاصله است.

    مردی بلند می‌شود. شلوارش را می‌پوشد. پشت اتومبیلش می‌نشیند و می‌رود. آن قدر غبار هست كه زود ناپدید شود. خط گردی هم نیست. همه چیز زود دفن می‌شود.

    همیشه همین طور است. او گفته بوده، و هنوز آن واژه‌ها در آن فضا به جایی نامریی آویخته‌اند.

    واژه‌ها از چشم اندوه می‌چكند و تمام می‌شوند و دوباره، واژه‌های جدید می‌رویند.

    ملاقاتی عصرهای جمعه است. باید پسر هفده ساله‌ام را درون بیماران روانی كه فوج فوج از زمین می‌رویند پیدا كنم. ابتدا هیچ علایم و آثاری از جنون نداشت. او كارد آشپزخانه را تا دسته در قلب برادرش فرو كرده است. و بعد خوب كه به جنازه‌ی برادر نگاه كرده و به خون دلمه شده و چشمان ملتمس حیرتزده‌ی برادر، دست‌ها را بالا برده تا كارد را بر قلب خود نیز فرود آورد كه پدری كه درست در ساعت سه بعد از ظهر كه ملاقاتی است، به سیاره‌ی دیگری می‌رود، می‌رسد و دستش را می‌گیرد. جوانی كه روی زمین افتاده بوده نوزده سال داشته. آن‌ها به چلچله‌ها هم گفته بودند كه پسر جنون داشته و بعد مثل اینكه خورشید نیز این حرف‌ها را تایید كرده بوده و حالا دیگر پسر جز دیوانگان شریف عالم است.

    پدر را كه می‌بیند، اشك از دو چشمه‌ی شبرنگ بیرون می‌زند. معلوم نیست كه این اشك‌ها چه خاصیتی دارند. پدر تلنگری به قلبش می‌زند. تمامی اندوهان جهان. این او نیست! او هنوز زیر سایه‌سار خنك، كنار پاق‌پاق تلمبه نشسته است و دارد شعر حافظ را از دهان یك مست خراباتی گوش می‌دهد.

    با كمال تعجب می‌بیند كه تمام حركاتش همانند پدرهای دیگر است. پسر هفده ساله‌اش را در آغوش می‌فشارد و چیزی نگفتنی را به طبیعت وام می‌دهد و می‌رود.

    پسر تمام راه‌ها را گم كرده است. دستش را می‌گیرند و او راحت اطاعت می‌كند. همراه آن‌ها می‌رود، اگر كسی سراغش نیاید ساعت‌ها بدون اعتراض می‌نشیند و سیگاری را كه پدر در سال‌ها قبل تعارفش كرده است پك می‌زند. شبان و روزان بی‌شمار � تا قرنی بگذرد و پدر بیاید كنار جوی آب و به درخت تكیه بزند و سیگاری بگیراند. از دور كه می‌بیند زنجیر در پا، كشان كشان می‌آورندش. آمده تا سیگارش را بگیراند و خودش با دست‌های لرزان بین لبان خوش‌تركیب پسر بگذارد و پسر یادش برود كه حتا پك كوچكی به آن بزند. و سرفه پشت سرفه. پسر دیگر مدت‌هاست كه نمی‌گرید. دقت كه می‌كند، صدای ضجه‌ای مدام را از یكی از آسمان‌ها می‌شنود. پنجره را باز می‌كند. بیرون صدایی نیست. فقط صدای جوانی روی شاخه‌ی درختی كه پیدا نیست، به هیات پرنده‌ای جفت گم كرده نشسته است.

    در اتاقی كه مركز جهان است، شقایق‌زاری وسیع وحشت مرموزی را می‌پراكند. گفته بودند مردی در پارك شهر خودش را به شاخه‌ای از گل سرخ آونگ كرده است.

    كمی فكر كرده بود و آنگاه ساعت‌های متمادی در میان گل‌های مقلد آفتاب گردان، قدم زده بود. روی صندلی‌های گوشه‌ی اتاق عده‌ای خانم معلم نشسته‌اند و خوشبختی‌ها و بدبختی‌ها را تقسیم می‌كنند. تمام خبرها بد است. بچه‌هایی كه رحم مادر را می‌شكافتند و پرواز می‌كردند. آب‌هایی كه به سوی آسمان پر می‌كشیدند. كسانی كه خود را به دگل‌های برق فشار قوی مصلوب كرده بودند. همه از مردی می‌گفتند با كله‌ای به شكل مكعب. چهره‌ای كه چهار وجه داشت. با یكی می‌خندید، با یكی می‌مویید و با یكی به عشق می‌اندیشید و با یكی به فرزندان بی‌شمارش.

    مردی نشسته بود روی صندلی كه مجبور شده بودند او را با میخ‌های فولادی به صندلی بدوزند و زنی چایی را آرام آرام به دهانش می‌ریخت. مرد بوی گل سرخ می‌داد. دختری در كنار آن‌ها ایستاده بود كه گویی همین زمان در نسیم شكفته باشد. سموم وحشتناكی احاطه‌اش كرده‌اند و او به خاطر اینكه بتواند بهتر نفس بكشد، به هر اتومبیلی كه جلو پایش می‌ایستد خوش و بش می‌كند.

    پدر آمده است حرف‌هایی بزند. اما ظاهرا لب از لب باز نكرده است. شاید حرف‌هایش را زده است و خود نمی‌داند. یا می‌داند كه ساعتی بعد جسد آونگ شده‌اش را به شاخه‌های گلی سرخ آویزان خواهند یافت.

    یكی فریادی می‌كشد كه خواب مارهای كویری را می‌آشوبد. یكی می‌نشیند و پنهان از چشم مارمولك‌ها، چشم‌هایش را دفن می‌كند. یكی جوی كوچكی را با قطره‌های اشك درست كرده است تا در زمین ریشه بگیرد. یكی خودش را به گونه‌ای معكوس در خاك دفن كرده است. دو پای گوشت‌آلود از شن‌ها بیرون است كه دو چشم درشت در كف پاهایش می‌درخشد. هركس باید خود به دنبال مرگ بگردد. كسی نیست كه زحمت گل‌های یاس را كم كند.

    مردی را می‌برند. در تابوتی از هیچ روی شانه‌های هیچ‌كس. می‌لغزد و می‌رود. مادر و دختر با صد قلم آرایش و خروارها آرامش، به دنبالش روان هستند. یكی درهای مدارس و مراكز آموزش عالی را می‌بندد و همه چیز را تعطیل می‌كند "شعبه‌های زنجیره‌ای بیمارستان‌های روانی". یك روز همه می‌خندند، یك روز می‌گریند و روزهایی نیز هستند كه وجود خارجی ندارند. در تقویم نوشته نشده‌اند.

    مادر می‌گرید. بقاعده و زیباست. می‌گوید نان را از بازو نمی‌توان درآورد. باید باور كرد. چون فقط دو چشم دارد كه می‌تواند به آن ببالد، بقیه‌ی بدن پلاسیده است.

    و زنی می‌آید می‌گوید دختر را از سر راه برداشته‌ام. دختر هیچ نمی‌داند. حتا از اینكه مادر راست گفته است یا دروغ! هیچ نمی‌فهمد. به این زودی در رفتار آب و سنگ و گیاه مانده است. چه توفیری دارد كه سرراهی باشد یا نباشد. آیا درخت‌ها به این مسایل می‌اندیشند؟

    گربه‌ای از جفت‌گیری با ستاره‌ها می‌آید. تن كیفور خود را كش می‌آورد. بعد می‌نشیند و به روبرو نگاه می‌كند.

    امین فقیری

  2. این کاربر از zhoovaan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1922
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض

    لذتی که آن‌ها می‌بردند

    نوشته: آیزاک آسیموف
    برگردان: محمد حاج زمان


    حتي مارجي[1] آن شب درباره‌اش در دفتر خاطراتش ‌يادداشت کرد. در صفحه‌اي که تاريخ 17 مي سال 2155 بر بالاي آن به چشم مي‌خورد، نوشت: «امروز تامي[2] يک کتاب واقعي پيدا کرد!»

    يک کتاب بسيار قديمي بود. يک بار پدربزرگ مارجي گفته بود وقتي او يک پسر بچه بوده، پدربزرگش به او گفته يک زماني تمام نوشته‌ها بر روي کاغذ چاپ مي‌شد.

    آن‌ها کتاب را ورق مي‌زدند، ورق‌ها زرد و تاخورده بودند و خواندن لغاتي ساکن - به جاي لغات متحرک که همان طور که مي‌دانيد انتظار مي‌رود روي صفحه ديده شوند - به طرز وحشتناکي جالب بود. وقتي به صفحه قبلي بر مي‌گشتند کلمات مشابه‌اي بر روي آن بود، همان‌هايي که وقتي کتاب را بار اول خوانده بودند، همان‌ها را داشت.

    تامي گفت: «هي! چه اسرافي، حدس مي‌زنم وقتي کتاب رو تموم کردي بندازي‌اش دور. صفحه تلويزيون ما بايد يک ميليون کتاب تو خودش داشته باشه و حتماً براي مقدار بيشتري هم مناسبه. من که اون رو نمي‌اندازم دور.»

    مارجي گفت: «من هم همين طور.» او يازده سالش بود و به اندازه تامي فيلم - کتاب[3] نديده بود، تامي سيزده سالش بود.

    گفت: «از کجا پيداش کردي؟»

    تامي مشغول خواندن کتاب بود، با نگاهش اشاره کرد: «از توي خونه‌مون. توي اتاق زير شيرواني.»

    «در مورد چي هست؟»

    «مدرسه.»

    به مارجي برخورده بود، گفت: «مدرسه؟ آخه چي هست که بشه درباره‌ي مدرسه نوشت؟ من از مدرسه متنفرم.»

    مارجي از مدرسه متنفر بود، هميشه، اما الان بيشتر از هر وقت ديگري از آن متنفر بود. معلم مکانيکي تازگي پشت سر هم در درس جغرافي امتحان گرفته بود و او همه‌اش را غلط نوشته بود؛ بالاخره مادرش محزونانه سرش را تکان ‌داد و به دنبال تعميرکار محلي ‌فرستاد.

    تعميرکار محلي مرد کوتاه و خپلي بود با گونه‌هايي سرخ که يک جعبه پر از لوازم برقي با صفحات عقربه‌اي داشت. به مارجي لبخندي ‌زد، يک سيب به او ‌داد و بعد اجزاء معلم را از هم جدا ‌کرد. مارجي اميدوار بود تعميرکار بلد نباشد چطور دوباره آن‌ها را سرهم کند، اما او به خوبي مي‌دانست چطور اين کار را بکند و بعد از يک ساعت يا چيزي در همين حدود، معلم باز هم سرهم شده بود، بزرگ و سياه و زشت با يک صفحه‌ي نمايش بزرگ که همه درس‌ها در آن پخش و سوالات پرسيده مي‌شد. اين زياد هم بد نبود، قسمتي که مارجي بيش از همه از آن متنفر بود، شکافي تحويل تکاليف و ورقه‌هاي امتحاني‌اش بود. او هميشه مجبور بود آن‌ها را به صورت کدهاي سوراخ شده‌اي بنويسد که وقتي شش سالش بود، به او ياد داده بودند. معلم مکانيکي بلافاصله نمره‌اش را حساب مي‌کرد.

    تعميرکار بعد از اين که کارش را تمام ‌کرد، لبخندي ‌زد و دستي به سر او کشيد. بعد به مادرش ‌گفت: «خانم جونز[4]، ?اين اصلاً تقصير دختر کوچولو نيست. من فکر مي‌کنم قسمت مربوط به جغرافي يک مقدار تند مي‌چرخيد. چنين مواردي گهگاه اتفاق مي‌افته. من اون رو تا سطح يک بچه‌ي ده ساله عادي آهسته کردم. در واقع نمودار کلي پيشرفت دختر کوچولو کاملاً رضايت بخشه.» و تعميرکار دوباره دستي بر سر مارجي ‌کشيد.

    مارجي نااميد شده بود. اميدوار بود معلم را با خودشان ببرند. آن‌ها يک بار معلم تامي را حدود يک ماه برده بودند، چون قسمت تاريخ آن به طور کامل پاک شده بود.

    براي همين رو کرد به تامي و گفت: «چرا يک نفر بايد در مورد مدرسه چيزي بنويسه؟»

    تامي با چشماني که از تعجب گشاد شده بود به او نگاه کرد و گفت: «چون اين مدرسه مثل مال ما نيست، احمق جون! اين يک نوع مدرسه است که اون‌ها صدها و صدها سال پيش داشتند.» او مغرورانه در حالي که به دقت کلمه را تلفظ مي‌کرد اضافه کرد: «قرن‌ها پيش.»

    مارجي که ناراحت شده بود، گفت: «خوب، من نمي‌دونم که اون‌ها در همه‌ي اين سال‌هاي گذشته چه نوع مدرسه‌اي داشتند.» او براي لحظاتي از روي شانه تامي کتاب را خواند و بعد گفت: «به هر حال، اون‌ها يک معلم داشتن.»

    «البته که اون‌ها يک معلم داشتن، اما يک معلم عادي نبود، اون يک انسان بود.»

    «يک انسان؟ چطور يک انسان مي‌تونه يک معلم باشه؟»

    «خوب، اون فقط مطالب را به پسرها و دخترها مي‌گفت و به اون‌ها تکليف مي‌داد و از اون‌ها سوال مي‌پرسيد.»

    «يک انسان به اندازه‌ي کافي باهوش نيست.»

    «البته که هست. پدر من به اندازه‌ي معلم من چيز مي‌دونه.»

    «اون نمي‌تونه، يک انسان نمي‌تونه به اندازه‌ي يک معلم بدونه.»

    «اون معلم تقريباً همون قدري مي‌دونه که من مي‌دونم.»

    مارجي آماده نبود تا در اين مورد بحث کند. او گفت: «من نمي‌خوام که يک آدم غريبه تو خونه‌مون باشه و به من درس بده.»

    تامي با صداي بلندي خنديد: «تو هيچي نمي دوني مارجي. معلم که تو خونه زندگي نمي‌کرد. اون‌ها يک ساختمان مخصوص داشتن و همه‌ي بچه‌ها مي‌رفتن اون‌جا.»

    «همه‌ي بچه‌ها يک چيز ياد مي‌گرفتن؟»

    «البته اگر هم سن بودند.»

    «اما مادر من ميگه يک معلم بايد مناسب مغز دختر يا پسري که بهش درس مي‌ده تنظيم بشه و هر بچه‌اي بايد به طرز متفاوتي آموزش ببينه.»

    «دقيقاً مثل هم، اون‌ها در اون زمان اين طوري عمل نمي‌کردن. اگر تو اين روش رو دوست نداري مجبور نيستي که کتاب رو بخوني.»

    مارجي به سرعت گفت: «من که نگفتم اين روش رو دوست ندارم.» او مي‌خواست که در مورد اين مدارس جالب بيشتر بخواند.

    آن‌ها هنوز نصف کتاب را هم تمام نکرده بودند که مادر، مارجي صدا زد: «مارجي، مدرسه!»

    مارجي نگاهي انداخت و گفت: «مامان، نه هنوز.»

    خانم جونز گفت: «همين الان، و احتمالاً وقت مدرسه تو هم بايد شده باشه، تامي.»

    مارجي به تامي گفت: «مي‌تونم بعد از مدرسه يه مقدار ديگه از کتاب رو با تو بخونم؟»

    تامي با بي‌علاقگي گفت: «شايد.» بعد در حالي که سوت مي‌زد و کتاب قديمي خاک گرفته را رده بود زير بغلش راه افتاد.

    مارجي به اتاق مدرسه‌اش رفت. اتاق دقيقاً کنار اتاق خواب بود و معلم مکانيکي آن‌جا منتظر او بود. وقت مدرسه هر روز به جز شنبه‌ها و يکشنبه‌ها در يک زمان بود. مادر او مي‌گفت که دختر بچه‌ها اگر در ساعات يکساني آموزش ببينند بهتر ياد مي‌گيرند.

    صفحه نمايش روشن شد و گفت: «درس حساب امروز درباره‌ي جمع کردن کسرهاي متعارفي است. لطفاً تکاليف ديروز را در شکاف مربوطه قرار دهيد.»

    مارجي آهي کشيد و اين کار را انجام داد. او به مدارس قديمي فکر مي‌کرد که وقتي پدربزرگ پدربزرگش يک پسر بچه بود، داشتند. همه‌ي بچه‌ها از يک محله مي‌آمدند، در حياط مدرسه مي‌خنديدند و فرياد مي‌زدند، در اتاق مدرسه با هم مي‌نشستند و در پايان روز با هم به خانه‌هايشان مي‌رفتند. آن‌ها چيزهاي مشابهي ياد مي‌گرفتند و بنابراين مي‌توانستند به يکديگر در انجام دادن تکاليف کمک کنند و در مورد آن حرف بزنند. و معلم‌ها نيز انسان بودند...

    معلم ماشيني در يک لحظه بر روي صفحه نمايش نوشت: «وقتي که ما کسر 2/1 و 4/1 را جمع مي‌کنيم...»

    مارجي داشت به اين فکر مي‌کرد که در روزگاران گذشته بچه‌ها چقدر آن مدرسه را دوست داشتند. او داشت به لذتي که آن‌ها مي‌بردند فکر مي‌کرد.

  4. 2 کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1923
    داره خودمونی میشه zhoovaan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    پست ها
    53

    پيش فرض جمعه ها

    جمعه ها



    شیوا ارسطویی

    داداش دیر كرده بود. شهرزاد نگاه كرد به ساعت بزرگ،‌ بالای سر خانم سرهنگ. با هر تیك تاك، یك چشم با مژه‌‌ی مصنوعی، كنار صفحه، گوشه‌ی بالای ساعت، چشمك می‌زد. یك دهان سرخ، با لبهای بزرگ، پایین صفحه می‌خندید. سر هر ساعت، چشم باز می‌ماند،‌ لب جمع می‌شد و سوت می‌كشید.

    از وقتی شهرزاد و مادرش رسیده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشیده بود. بعضی مشتری‌ها همراه ساعت سوت كشیده بودند. گفته بودند: "... اوه... دیرم شد..." تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بیرون.

    روزهای جمعه مادر زودتر از همیشه می‌آمد سر كار. جمعه‌ها،‌ كلید سالن دست مادر بود. جمعه‌ها، خانم سرهنگ بعد از ناهار می‌آمد. جمعه‌ها، ‌شهرزاد هم، همراه مادر می‌آمد سالن.

    رازمیك، یك تكه مو از یك بیگودی بزرگ باز كرد. بیگودی را پرت كرد توی سبد،‌ كنار آینه. به كله‌ی بزرگ زیر دستش،‌ ده دوازده تا بیگودی دیگر بسته بود. زهرا، موهای چیده را جارو می‌كرد توی خاك‌انداز. رازمیك، صداش زد برود كمكش. زن چاقی كه رازمیك موهاش را چیده بود و ریخته بود زمین، مو ریزه‌های پشت گردنش را پاك می‌كرد. شهرزاد، حركت برس را لابلای گردن چاق تماشا می‌كرد و یواش، پشت گردنش را می‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل همیشه، توی گوشی تلفن پچ‌پچ می‌كرد. زن چاق، دامنش را جلو آینه صاف كرد، رفت طرف میز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.

    رازمیك، پنجمین تكه‌ی مو را از پنجمین بیگودی كله‌ی بزرگ باز كرد. برس گرد و بزرگ را از ریشه‌ی مو كشید تا نوك آن. زهرا سشوار دستی را با حركتِ دستِ رازمیك پایین می‌آورد كه داداش در را باز كرد و آمد تو. قطره‌های بارانی كه می‌كوبید به پنجره،‌ از نوك چترش می‌چكید كف سالن. در را به روی سرمای پشت سرش بست. شهرزاد نگاه كرد به ساعت. ده دقیقه‌ی دیگر كه سوت می‌كشید و با داداش می‌رفتند بیرون، به سانس بعدی فیلم می‌رسیدند. داداش را بغل كرد. بوسیدش. رازمیك،‌ برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آینه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌های كثیف را می‌شست.

    خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسید. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهایی كه داداش گذرانده می‌پرسید و دوباره یادش می‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بی‌حوصله‌تر و سرسری‌تر جواب می‌داد. ایندفعه، اصلا جواب نداد. به رازمیك گفت: "شنیدی خبرهارو؟"

    خانم سرهنگ دوست نداشت رازمیك و داداش درباره‌ی "خبرها" حرف بزنند. هر جمعه، وقتی رازمیك و داداش از خبرها حرف می‌زدند، صفحه‌ای از صفحه‌های رازمیك برمی‌داشت، می‌برد می‌گذاشت روی گرام و صدای آن را بلند می‌كرد.

    مادر، با سبد بزرگ لباس‌های شسته از حمام آمد بیرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌های خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پیش‌بندهای كثیف، می‌گذاشت برای شستن. مادر به روی خودش نمی‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام می‌داد.

    داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش می‌خواست زودتر بروند بیرون تا كلاه تازه‌ای را كه مادر براش بافته بود سرش كند، شال گردن قرمزِ پشمی را بپیچد دورِ گردنش و زیر چتر سیاه داداش، در باران قدم بزنند تا سینما. ولی داداش نشسته بود و با رازمیك حرف می‌زد. زهرا، سشوار به دست، ایستاده بود بالای سرِ بیگودی بسته،‌ منتظر رازمیك. خواننده از گرام داد می‌كشید: "...جمعه‌ها خون جای بارون..." چتر داداش هنوز خشك نشده بود.

    رازمیك به خانم سرهنگ و داداش سیگار تعارف كرد. هر سه سیگارهاشان را روشن كردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همین ساعت،‌ بهترین موقع بود برای سینما رفتن. این جمعه، داداش عین خیالش نبود. مادر، لباس‌ها را می‌چلاند توی سرمای ایوان و می‌گفت: " تو این بارون، چه سینما رفتنی داره؟!"

    داداش،‌ چشم تنگ كرده بود رو به پنجره و سیگار دود می‌كرد. رازمیك رفته بود تا بقیه‌ی بیگودی‌ها را از كله‌ دربیاورد و موها را صاف كند. موهای صاف، مد شده بود. همه‌ی زنها می‌آمدند آرایشگاه، موهاشان را صاف می‌كردند. شهرزاد، موهای فرفری بیشتر دوست داشت. موهای خودش نه صاف بود نه فرفری. زمستان‌ها، از كلاه‌هایی كه مادر براش می‌بافت، خوشش می‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. این جمعه، داداش نه به موهاش نگاه می‌كرد نه به كلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاكستر سیگار را می‌تكاند توی زیرسیگاری وبه باران نگاه می‌كرد. پیراهن سفیدش را پوشیده بود. ناهید براش خریده بود. شهرزاد، ناهید را دوست داشت. ناهید همیشه مواظب داداش بود. نمی‌گذاشت داداش ناراحت یا عصبانی بشود. داداش، هر وقت ناهید را می‌دید آرام می‌گرفت. شهرزاد خیلی ناهید را دوست داشت. مادر می‌گفت: " ناهید چاقه! پس فردا، یك شكم بچه بزاد پاك از ریخت می‌افته."

    داداش می‌گفت: "چاق نیست. توپره. خیلی هم خوبه."

    شهرزاد هم، همینطور فكر می‌كرد.

    داداش می‌گفت: "تازه،‌ ناهید اهل بچه زاییدن نیست."

    شهرزاد فكر می‌كرد: "چه بد!"

    مادر می‌گفت: "وا !؟ پس ولش كن به حال خودش!"

    شهرزاد، دلش می‌گرفت.

    داداش می‌گفت: "نگرفتمش كه ولش كنم!"

    شهرزاد، باز دلش می‌گرفت.

    مادر می‌گفت:" عشق و عاشقیِ این دوره و زمونه..."

    شهرزاد فكر می‌كرد مواظب باشد عاشق نشود.

    از وقتی آن سه مرد غریبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را كوبیده بودند وبه زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمی‌گذاشت شهرزاد، تنهایی برود جایی. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. یكی از همان‌ها، همان شب، نگاه كرده بود به چشمهای ترسیده‌ی شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: "دخترِ كوچولوت، جلوِ چشمِ خودت كه زن بشه، آدم می‌شی!"

    پدر حمله كرده بود طرف مرد. فریاد كشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ وقت زن نشود. همانطوری، كوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهید برود سینما. ساندویچ كالباس بخورد. بقیه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشی بكشند.

    داداش، صفحه را از روی گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خیلی وقت بود كه ساعت سوت آخر را كشیده بود. ناهید گفته بود كه این جمعه می‌روند فیلم "گاو" را می‌بینند. شهرزاد گفته بود: "نه! چیچو فرانكو!" داداش خندیده بود.: "آره خب، اونا گاوترند!" ناهید گفته بود كه خودش بعدا می‌بردش فیلم چیچو فرانكو. این جمعه، نه گاو را دیدند نه چیچو فرانكو. چشم‌ِ ساعت دیواری، چشمك نزد، باز ماند. دهانش سوت كشید و ناهید هم آمد تو. خانم سرهنگ كلید را داد به مادر، ماتیك زد كه برود. كله، دیگر بیگودی نداشت. موهای دراز و صاف و سیاه از در رفت بیرون. زهرا آینه‌ها را تمیز كرد. نرفت. از ناهید پرسید: "مطمئنی كه تلویزیون پخش می‌كنه؟" ناهید گفت: "اعلام كردن كه پخش می‌كنن، باید چند دقیقه‌ی دیگه صبر كنیم."

    خانم سرهنگ كه رفت، رازمیك تلویزیون را روشن كرد. شهرزاد نگاه كرد به صورت ساعت و شكلك درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازمیك براش سیگار روشن كرد. مادر در را از تو قفل كرد. ولو شد روی مبل، جلوی تلویزیون و محكم پك زد به سیگار. شهرزاد تصویر مرد را كه دید،‌ شناخت. باران هنوز می‌كوبید به پنجره. مرد ایستاده بود پشت یك میز،‌ در یك دادگاه. مادر از داداش خواست صدای تلویزیون را كم كند. داداش گفت: "صداش كه جرم نیست!"

    رازمیك گفت: "خودشون دارن صداش رو پخش می‌كنن."

    مرد، دو دستش را گذاشته بود روی میز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف می‌زد. شهرزاد او را در یكی از كافه‌هایی دیده بود كه پدر می‌بردش. سیبیل پهن مرد را هیچ وقت فراموش نمی‌كرد وقتی در كافه برای پدر شعر می‌خواند. پدر می‌گفت:" شعر نیست،‌ شعاره!"

    مرد می‌گفت: " خلق‌ها را شعار حركت می‌ده."

    شهرزاد، دیگر یاد گرفته بود كه منظور مردهای آن كافه از "خلق‌ها"، مردم هستند.

    پدر می‌گفت: "خلق‌ها اول باید با شعر فكر كنند بعد حركت كنند."

    شهرزاد، ‌شعرهای پدر را دوست داشت. از شعارهای مرد هم خوشش می‌آمد. ولی نمی‌دانست خلق‌ها چرا باید حركت كنند و كجا باید بروند. وقتی از مادر پرسیده بود كه چرا پدرش را كتك زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فكر كرده بود كاش پدر به جای شعر گفتن، نقاشی می‌كشید. داداش، شعرهای پدر را برای رازمیك خوانده بود. ناهید هم گاهی شعرهای پدر را زمزمه می‌كرد. شهرزاد می‌ترسید. پوزخند مرد غریبه می‌آمد جلو نظرش. دلش نمی‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.

    مرد خم شد رو به آدمها. دستهاش هنوز روی میز بود. ایستاده بود. بلند گفت:

    "من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم."

    زهرا دستهاش را شسته بود. حالا داشت توی كشوهای جلو آینه‌ها دنبال لوسیون می‌گشت. مادر اشاره كرد به زهرا كه سروصدا نكند. زهرا آرام نشست پشت به آینه و چشم دوخت به تلویزیون. صدای مرد از پشت همان سبیل پهنی كه موقع شعر یا شعار خواندن می‌جنبید، از قطره‌ی ناچیز حرف می‌زد و از عظمت خلق‌های ایران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سیگار روشن می‌كرد. ناهید، زیرچشمی می‌پاییدش. مادر آه می‌كشید و نفرین می‌كرد.
    شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلویزیون نشان بدهند. دلش برای پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر یواشكی از ایران رفته به یك كشور خارجی. گفته بود قرار است برای شهرزاد عروسك فرنگی بفرستد. شهرزاد، باور نكرده بود. رفیق‌ِ پدر بلند از تلویزیون گفت كه فقط به نفع خلقش حرف می‌زند و پرسید كه اگر آزادی حرف زدن ندارد برود بنشیند. دیگر برای سینما رفتن خیلی دیر شده بود. شهرزاد، دلش نمی‌خواست رفیق پدر برود و بنشیند. می‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو می‌كرد كه پدرش را یك لحظه از تلویزیون نشان بدهند.

    پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا كله. یكی با موهای صاف و دراز و سیاه، یكی با موهای فرفری. شهرزاد از هیچ كدام خوشش نیامد. اگر حرفهای رفیق پدر درست بود، ‌پس زنها داشتند برای جانشان چانه می‌زدند. آنها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرفهای قشنگی كه رفیق پدر می‌گفت. دو تا كله سیاه بودند كه برای عمرشان چانه می‌زدند. می‌خواستند زنده بمانند،‌ بیایند بنشینند جلوِ آینه، زیر دست رازمیك و بیگودی‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِی صاف كنند و بروند و با موهای فرفری برگردند تا رازمیك دوباره موهاشان را صاف كند. موی صاف خیلی مد بود.

    وقتی رفیق‌ِ پدر را می‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را می‌خاراند. تلویزیون هنوز نشانش می‌داد. رازمیك و داداش ساكت بودند. مادر یواش گریه می‌كرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهید، چشم تنگ كرده بود رو به باران كه هنوز می‌كوبید به پنجره. هوا تاریك شده بود. گفته بودند رفیق پدر را به دار می‌آویزند. وقتی می‌بردنش، از كنار دو تا كله رد شد. وقتی رد می‌شد، كله‌ای كه موهاش صاف بود و دراز از خوشحالی كله‌ی مو فرفری را بغل می‌كرد و می‌بوسید. دو تا كله می‌خندیدند. آنها را بخشیده بودند. شهرزاد نمی‌دانست چرا كله‌ی مرد باید از تنش می‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشیده بودند. فقط دلش برای پدرش تنگ شده بود و گردنش می‌خارید. شال قرمز را پیچید دور گردنش. كلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهید پرسید: " شهرزاد، بریم فیلم چیچو فرانكو؟"

    با اینكه خیلی دیر شده بود،‌ مادر اعتراض نكرد. شهرزاد گفت: "نه."

    رازمیك پرسید: "من می‌رم ساندویچ كالباس بگیرم. شهرزاد، موافقی؟"

    بوی گوشت سرد و مانده پیچید توی دماغ شهرزاد. پرید طرف‌ِ دستشویی. ناهید رفت دنبالش. شهرزاد عق می‌زد. مادر برس‌ها و بیگودی‌ها را در سبدهاشان می‌ریخت. زهرا آواز جمعه زمزمه می‌كرد. شهرزاد، همه را از آینه‌ی دستشویی می‌دید. هِی عق می‌زد. داداش و رازمیك بیخودی گردنشان را می‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوی كالباس به استفراغ می‌افتاد.

  6. این کاربر از zhoovaan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1924
    آخر فروم باز Traceur's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    پست ها
    2,360

    پيش فرض

    آواز جغد پیغامی از طرف خدا

    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود . زندگی را تماشا می کرد . رفتن و ردپای آن را و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون ، به در و دیوار دل می بندند . جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ، درها می شکنند و دیوار ها خراب می شوند . او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود . او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها ، با این آواز کمی بلرزد .
    روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد ، آواز جغد را که شنید ، گفت : بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی . آدم ها آوازت را دوست ندارند . غمگین شان می کنی . دوستت ندارند . می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد ، چیزی نداری .
    قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند . سکوت او آسمان را افسرده کرد . آن وقت خدا به جغد گفت : آوازخوان کنگره های خاکی من ! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟ دل آسمانم گرفته است .
    جغد گفت : خدیا ! آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند .
    خدا گفت : آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند . دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ . تو مرغ تماشا و اندیشه ی و آن که می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد . دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست . اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ .
    جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد ، می داند آواز او پیغام خداست .

  8. 4 کاربر از Traceur بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1925
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    ما داريم مي آييم از صالح تسبيحي

    دانه هاي خرد و قهوه اي با يک دست از ميانه لوله سفيد سيگار بيرون مي ريخت و دست ديگر آرام به بدنه اش مي زد تا هيچ در هيچ باقي نماند.
    (يا حسين، يا حسين ما شهيدها داديم...)
    گرد سفيد را آرام درحالي که چشمانش را تنگ کرده بود در لوله سفيد و خالي ريخت تا هيچ از هيچ انباشته شد.
    (... کربلا کربلا، ما داريم...)
    از زمين برخاست و در آينه شکسته ديوار نظر انداخت، آتش کرد و دود بود که آرام به درونش مي برد و با تأملي اندک، آنرا به چهره هزار تکه خويش در آينه مي دميد.
    (... ما داريم مي آييم، کربلا...)
    در مبهم مه، جواني بيست ساله يا کمتر با هزار چشم و دهان دوخته و ابرواني شکسته در پيشاني، بازدميدن مه را گم و پيدا مي شد.
    (... ممد. ممد نبودي ببيني، شهر آزاد...)
    در به هم کوبيد و از پيچ کوچه گذشت، چشمانش از دود و ابر پر و خالي مي شد که از پله هاي اتوبوس پايين پريد و پله هاي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] معراج شهداء را يکي در ميان بالا رفت و در آستانه در ورودي اتاق قرار يافت.
    صداي ضبط به ديواره هاي اتاق مي پاشيد، از حاشيه گوش او مي گذشت و در راهرو گم مي شد: (... خون يارانت پر ثمر...)
    ــ حاج آقا مامان گفت اين ليست جديده رو بدين يه نگاه بکنيم. تلفني بهم گفت امروز صُب. ميگف شايد جسد بابامون تو اين سري باشه.
    مرد از پشت ميز برخاست و صداي ضبط را کم کرد.
    ــ يالا آقا يوسف. بفرما. ببخشين، الو، بله از فکه ان، 30 نفر شهيد آقا جون، جون؟ 14 سال قبل. آره، يا علي. ببخشين. بفرما آقا يوسف.
    چرخيد و به سمت مرد رفت. چشمان خمار و لبان کبودش مي لرزيد.
    ــ بدين حاجي اين ليسته رو، گف اسم بابامون جزو اين سري جديده هست.
    مرد بازنشست و سر پايين انداخت.
    ــ نه يوسف جون، نبوده، من خودم ديروز از منطقه اومدم. شب عيد باز يه سري از فاو ميارن ايشالا.
    پسر دست به ضبط برد و آنرا باز زياد کرد.
    (... ما داريم مي آييم، کربلا کربلا...)
    چروکيده دستان جوان در هم گره خورد و به جلو خم شد.
    ــ حاجي يه دو سه تومن داري بدي ما... يه خرجيه آخه.
    (... آه و واويلا... کو...)
    صداي نوحه در زل چشمان مرد چرخيد و دست در جيب پيراهن خاکي رنگ خود برد. چند اسکناس تا خورده را به سوي او دراز کرد.
    ــ يا علي آقا يوسف، خدا عاقبت هممونو بخير کنه.
    (... آه و واويلا... کو جها...)
    در کوبيد، چرخيد و يکي در ميان پله ها را پايين رفت و در سخت و فلزي بزرگي را به صدا درآورد.
    ــ کيه؟
    ــ يوسفم، پول آوردم...

  10. این کاربر از Alice in Wonderlan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1926
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    لحظه هاي مشبک پنجره

    پنجره مشبک انگاره هاي خارج از خويش را قاب کرده و همواره به تماشا گذاشته:
    هيکل ابري سفيد که پايين آمده و زمين خيس بعد از باران آينه هبوط ابر شده و عابران بي اطلاع از تو، تويي که طره هاي سياه افشانده ات روي سفيدي رختخواب پاشيده، آرام و منقطع از قاب پنجره مي گذرند.
    طعم ابر و پنجره با هم که درآميخت، تيغ تيز از آن دست افتاد تا اين دست، هجوم هجمه هاي خون را ميزباني کند.
    صداي در کوفتن مي آمد از هنگامي که ابر بالاتر بود و زمين کم خيس خورده تر. مادر به در مي کوبيد و صدا مي زد: باز کن... باز کن دخترم.
    آغشته هاي سرخ در طره هاي سياه مي پيچد و مادر صدايش را باز به در مي کوبد: باز کن، باز کن دخترم. و [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] گشوده مي شود و ابر هيکل مبهم خود را به درون چشمان سنگينت مي خواباند و در گشوده مي شود و مادر بهت زده وارد مي شود. صداي بهت مادر در پنجره محو مي شود و تو، تويي که ديگر در خنکاي نور و ابر گم مي شوي.
    پنجره ميانه من و عابران را به هم زد.
    پنجره به من خيانت کرد، لحظه لحظه در شبکه هاي مشبک.
    پنجره باد را دزديد و به شيشه هاي خود کوبيد تا شيشه چشمانم از باد خالي شد.
    پنجره، اين حفره بي نام، نامم را در سقف و زمين حايل شد.
    روز شد، آفتابي شد، ابر در ابر شد، خيس در خيس، پشت در پشت و اما نگاه در نگاه شد.
    نگاه مرد عابر را دزديد و هر روز شيشه هاي مشبکش را سياه تر کرد، تا مرا از پشت پنجره تاريک تر و چشمان جوينده مرد را هر روز پر دريغ تر کند و اين نعش سفيد خالي که روزي تخت بود مرا خوابي، که گشودن کفه هاي رؤيايم را در حضور همواره پنجره گم مي کرد.

  12. این کاربر از Alice in Wonderlan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1927
    داره خودمونی میشه amatraso's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    in the speace
    پست ها
    65

    پيش فرض

    چند یهودی در کنیسه ای دعا می خواندند ناگهان صدای کودکی را شنیدند که می گفت:الف.ب.جیم.دال.سعی کردند ذهنشان را بر کتاب مقدس متمرکز کنند اما صدا تکرار کرد:الف.ب.جیم.دال.سرانجام دست از دعا کشیدند و وقتی به اطراف نگریستند پسری را دیدند که مدام همین حروف را می خواند. خاخام به پسرک گفت:چرا این کار را میکنی؟ پسرک گفت:چون من دعا های مقدس رو بلد نیستم فکر کردم اگر حروف الفبا را بخوانم خدا خودش از این حروف استفاده می کند تا کلمات درست را بسازد.
    خاخام گفت:به خاطر این درسمتشکرم امیدوارم من هم بتونم روز های زندگی ام را همین طور که تو حروف را به او دادی به خدا بدهم
    پائولو کوئلیو

  14. 10 کاربر از amatraso بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1928
    آخر فروم باز Amir_oscar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    خرم‌آباد
    پست ها
    1,279

    پيش فرض

    داستاني از خودم:
    چشمانی بهت زده روبرویم بود. نه جرات رفتن داشتم و نه جرات پرسیدن. خدا خدا می کردم که هرچه زودتر از این وضعیت خلاص بشوم.نگاهش خیره بود و اشکش روان. صورتش سرخ شده بود و رگ های پیشانی اش بیرون زده بود. با پیش زمینه ای از طنز، هر لحظه انتظار ترکیدنشان را داشتم. نمی دانم این من بودم که می چرخیدم یا زمین یا او. بغضم گرفت. بی دلیل. نه، بادلیل. پشت سرش فضا مشکی بود. پیراهش هم مشکی. اما نور بود آن جا! نگاهش کردم. قلبم تپیدن گرفت. ترسیدم.
    -سعید، چی شده؟
    با صدایی لرزان و التماس گونه گفت:
    -امیر، من می ترسم. کمک کن.
    -نگران نباش. بیا این آب رو بخور و برام تعریف کن.
    لیوان را جلو بردم و به لبانش چسباندم. لبش خیس شد ولی آبی نخورد. گذاشتمش روی میز.
    -با کسی تصادف کردی؟
    نه.
    -دعوات شده؟
    نه.
    -پس چرا شیشه ی ماشینت ترک خورده پس؟
    معصومیت صورتش محو شد و نگاهش را چنان به من دوخت که گویی میخواهد دو دستی از سر صندلی ام بلندم کند و پرتم بکند ته سالن.
    نگاهم را ازش می دزدم. چشمانم را می مالم و می گویم: می خوای بخوابی؟
    همچون کودکی که یاد ماشین اسباب بازی رویایش که هر روز با شوق داشتنش از خواب برمی خیزید اما هنوز به خاطر جیب پدر و دستان مادر حسرتش را می خورد، با صدایی کشدار و مملو از اشک گفت: آره.
    کمکش می کنم تا از سر صندلی اش بلند شود. تا نزدیکی تختش همراهی اش می کنم. رویش دراز می کشد. و پتو را تا گردنش بالا می کشد. می خواهم از اتاق بیرون بروم که می گوید:
    -امیر.
    -بله.
    -ممکنه بخوابم و مثل بابا دیگه بیدار نشم؟
    دوزاری ام الآن می افتد.
    از اتاقش بیرون می آیم. گلویم سنگین می شود و چشم هایم خیس. نمی دانم من چرخیده بودم یا راهرو. روی موکت افتادم و بی صدا گریه کردم. تابستان بود. اما سردم شد.

  16. 3 کاربر از Amir_oscar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1929
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    قلب افشاگر
    ادگار آلن پو



    بله درست است بسیار، بسیار و شدیدا ،عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فکر می کنید من دیوانه ام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه کند، بل که تیزتر کرده بود. از همه بیشتر حس شنوایی ام را. همه ی صداهای زمینی و آسمانی را می شنیدم. صدای بسیار از دوزخ می شنیدم. پس چگونه ممکن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید که با چه صحت و آرامشی می توانم داستان را برای تان بازگویم.
    ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفه ش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی داشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان می کنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پرده ٔ نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من می افتاد، خون در رگم منجمد می شد؛ این بود که رفته، رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم.
    نکته همین جاست. شما گمان می کنید من دیوانه ام. دیوانگان نادانند. حال باید مرا می دیدید. باید می دیدید که با چه درایت و احتیاط و دور اندیشی و تزویر ی دست به کار شدم! هفته پیش از کشتن از هر وقت دیگری با پیر مرد مهربان تر بودم. هر شب، حوالی نیمه شب، کلون در اتاقش را برمی داشتم و در را باز می کردم، بسیار آرام! آن گاه، وقتی که در درست به اندازه ای که سرم را به درون ببرم باز می شد، فانوسی چنان استتار شده که کمترین نوری از آن نمی تراوید. سپس سرم را به درون می بردم. قطعا می خندیدید اگر می دیدید که چه مکارانه این کار را می کرد م. آهسته سرم را تو می بردم، بسیار آهسته مبادا خواب پیر مرد را بر هم بزنم. یك ساعت طول می کشید تا تمام سر خود را از لای درز آن قدر جلو برم که بتوانم او را در آن حال که در بستر خفته بود ببینم.
    بفرمایید! آیا دیوانه می توانست این قدر عاقل باشد؟ آن گاه، وقتی که تمام سرم داخل اتاق شده بود، پرده ی فانوس را با احتیاط پس می زدم. با احتیاط تمام- بسیار با احتیاط، چون پوشش فانوس جیر، جیر می کرد ـ پوشش را همین قدر پس می زدم که فقط باریكه ضعیفی از نور روی چشم کرکس بیافتد. و این کار را هفت شب طولانی تکرار کردم. هر شب حوالی نیمه شب، اما آن چشم را همیشه بسته می یافتم. این بود که امکان نمی یافتم کار را تمام کنم؛ زیرا پیر مرد نبود که مرا بر می آشفت، بلكه چشم شیطانی ش بود. و هر روز صبح، در سپیده دم، بی پروا به اتاق ش می رفتم، بی واهمه با او حرف می زدم، با صدای گرم و دوستانه ای به نام صدایش می زدم و از او می پرسیدم که شب را چگونه به سر آورده است. و بدین ترتیب می بینید که پیر مرد برای آن که پی برد که هر شب، درست در نیمه شب هنگامی که او در خواب بود من به او سر می زدم به بصیرتی بس عمیق نیاز داشت.
    شب هشتم بیش از شب های پیش هنگام باز کردن در احتیاط کردم. آن شب دست من از عقربه ی دقیقه شمار ساعت کند تر جلو می رفت. پیش از آن شب دامنه قدرت و فراست خود را تا این حد درک نکرده بودم. به زحمت می توانستم احساس پیروزی خود را مهار کنم. شگفتا که من آن جا باشم، در را اندک، اندک بگشایم و او حتی به خواب هم کردار و پندار نهان مرا نبیند. از این پوزخندی زدم؛ چه بسا صدای مرا شنید، چون ناگهان در بستر جنبید، تو گویی در خواب حیرت کرده است. شاید فکر کنید که من پس رفتم، اما خیر. اتاق پیرمرد از ظلمت ضخیمی مثل قیر سیاه بود، زیرا کرکره ها را از ترس دزد محکم بسته بود، و بدین ترتیب می دانستم که او نمی تواند درز در را ببیند و من در را همچنان به آرامی یواش، یواش می گشودم.سرم داخل اتاق بود و نزدیك بود پرده از روی فانوس کنار زنم که انگشتم روی چفت فلزی فانوس لغزید و پیر مرد از جا پرید و فریاد زد: «کیست»من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یك ساعت تمام کمترین حرکتی نکردم و در طول این مدت صدای پس افتادن او را به روی رختخواب نشنیدم. هنوز نیم خیز در بستر نشسته بود و گوش می داد، همان گونه که من شب از پس شب به اشباحی که درون دیوار ساعت مرگ کسی را انتظار می کشند گوش داده ام.
    حال ناله ضعیفی شنیدم و دانستم که آن، ناله ی دهشتی مرگ زاست. ناله درد و اندوه نبود- خیر، خیر، صوت ضعیف و خفه ای بود که از ژرفنا ی روح آدمی به هنگام خوفی مهیب برون می آید. من آن صوت را خوب می شناختم. شب های بسیار درست در نیمه شب، در آن هنگامی که تمام جهان به خواب رفته است. آن صوت از سینه من بالا آمده و با پژواک ترسناک ش به هول و هراس من دامن زده است.آری من آن صوت را خوب می شناختم. می دانستم پیرمرد چه می کشد، و دلم برایش می سوخت، هرچند که در دل پوزخند می زدم.می دانستم که او از همان نخستین لحظه شنیدن آن صدای ضعیف همان وقت که در رختخواب تکان خورده بود، کوشیده است ترس خود را بی مورد بداند اما نتوانسته بود. یک ریز در دل تکرار کرده بود: «چیزی نیست جز صدای باد در دود کش – موشی است که در کف اتاق خزیده است» آری کوشیده بود با این تخیلات خود را دل گرم کند. افسوس که به عبث، تماما به عبث؛ زیرا عفریت مرگ با سایه سیاهش از پیش به او نزدیك شده و آن شكار را در برگرفته بود و تاثیر ماتم زای آن سایه ناپیدا سبب شده بود که او، هرچند نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید، حضور مرا در اتاق حس کند.
    پس از آن که بسیار صبورانه مدتی دراز منتظر ماندم و صدای دراز کشیدن او را به روی تختخواب نشنیدم، بر آن شدم که شكافی کوچک، بسیار کوچک، در پوشش فانوس باز کنم. بدین ترتیب بازش کردم – نمی توانید تصور کنید که تا چه حد بی سرو صدا و آهسته– تا آن که سرانجام باریكه ی بی رمقی از نور، مانند تک رشته ای از تار عنکبوت از شكاف فانوس شلیك شد و درست به روی چشم کرکسی افتاد.باز بود- باز، تماما باز- و من همچنان که به آن زل زده بودم سخت برآشفته شدم. با وضوح کامل می دیدمش ـ آبی مات با پرده ی بسیار نازک نفرت انگیزی به روی آن که مغز استخوانم را منجمد می کرد اما از چهره یا بدن پیرمرد چیز دیگری نمی دیدم زیرا گویی از روی غریزه خط نور را درست به روی آن نقطه ی لعنتی انداخته بودم.
    آیا پیشتر به شما نگفته بودم که آنچه شما دیوانگی می پندارید چیزی نیست جز تیز شدن بیش از حد حواس؟ حال می گویم که در آن دم صدای کوتاه و خفته ی سریعی به گوشم رسید، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. آن صدا را هم خوب می شناختم. صدای ضربان قلب پیرمرد بود. آن صدا بر غیظ من افزود، همان گونه که آوای طبل بر تهور سرباز می افزاید.با این حال خویشتنداری کردم و جمنخوردم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم. فانوس را کمترین تکانی نمی دادم. کوشیدم خط نور را روی آن چشم ثابت نگاه دارم. از سوی دیگر صدای گریه آن قلب دما دم شدت می گرفت. لحظه به لحظه تندتر و تندتر و بلندتر و بلندتر می شد. وحشت پیرمرد قطعا از حد بیرون بود.لابد به یاد دارید که پیشتر به شما گفته بودم که من عصبی هستم. به راستی نیز من سخت عصبی هستم.
    اکنون در دل شب در سکوت خوفناک آن خانه قدیمی آن صدای غریب، دهشت بی لجامی در من بر انگیخته بود. با این حال باز هم چند دقیقه خویشتنداری کردم و از جا نجنبیدم. اما صدای تپش قلب هم چنان بلندتر و بلندتر می شد. فکر کردم آن قلب هر آن ممکن است بترکد. و حال، اضطراب دیگری بر من چیره شد: چه بسا همسایه ها آن صدا را بشوند.
    اجل پیرمرد فرا رسیده بود. با فریادی بلند پرده از روی فانوس برکشیدم و به درون اتاق رفتم. پیرمرد یك بار جیغ کشید، فقط یك بار، در چشم به هم زدنی او را به روی کف اتاق کشاندم و تختخواب سنگین را به روی او غلتاندم. آنگاه از این که این قسمت از کار را تمام کرده بودم شاد مانه لبخند زدم. اما تا دقایقی بسیار آن قلب هم چنان با صدای خفه ای می تپید. از این بابت نگران نبودم. این صدا نمی توانست به آن سوی دیوار نفوذ کند. سرانجام قلب از تپش باز ماند. پیرمرد مرده بود.تختخواب را کنار زدم و جسم را وارسی کردم. آری، سنگ شده بود، مثل سنگ مرده بود. دستم را روی قلبش گذاشتم و چندین دقیقه همانجا نگاه داشتم. ضربانی در میان نبود. پیرمرد چون سنگ مرده بود. دیگر چشمش نمی توانست مرا بیازارد.
    اگر هنوز هم می پندارید که من دیوانه هستم، پس از این که برایتان شرح دهم که با چه محکم کاری و احتیاطی جسد را پنهان کردم، دیگر چنین پنداری نخواهید کرد. شب به سرعت می گذشت و من به سرعت اما خاموش دست به کار شدم. ابتدا جسد را قطعه قطعه کردم. سرش را و دست ها و پا هایش را بریدم. آن گاه سه تخته از چوپ های کف اتاق را برداشتم و قطعات جسد را زیر تیر و تخته ها جا دادم. سپس تخته چوپ ها را چنان زیرکانه و مکارانه سر جایشان گذاشتم که چشم هیچ آدمی ، حتی چشم او، نمی توانست چیز ناجوری ببیند. چیزی برای شستن در میان نبود، نه لكه ای و نه خونی، مطلقا هیچ چیز. احتیاط لازم را به خرج داده بودم. وان حمام ترتیب همه چیز را داده بود – توجه می فرمایید!
    کارم را که تمام کردم ساعت چهار صبح بود و هوا هنوز مانند نیمه شب تاریك. در همان دم که زنگ ما ساعت چهار صبح را اعلام کرد، کسی به در ورودی خانه کوفت. سبکبال از پله ها پایین رفتم تا در را باز کنم. دیگر از چه بترسم؟
    سه مرد وارد خانه شدند و با ادب تمام گفتند که پلیسند. یكی از همسایه ها در دل شب صدای جیغی شنیده بود. اکنون بیم آن می رفت که جنایتی رخ داده باشد. گزارش به کلانتری رسیده بود و آنان، یعنی پلیس ها مامور شده بودند که خانه را تفتیش کنند.من لبخند زدم – می بایست از چه بترسم؟ گفتم که آن جیغ را خودم در خواب کشیده بودم. آن گاه به گفته ام افزودم که پیرمرد در سفر به سر می برد. مفتش ها را به همه جای خانه بردم. دست آخر آنها را به اتاق پیرمرد بردم. طلا و جواهرش را نشان شان دادم. از فرط اطمینان صندلی به درون اتاق آوردم و از آنها خواستم که خستگی در کنند و در همان حال خودم از فرط بی پروایی و مستی پیروزی، صندلی ام را درست روی همان نقطه ای گذاشتم که زیر آن تکه پاره های جسد پیرمرد نهفته بود.
    پلیس ها ابراز رضایت کردند. رفتار من متقاعدشان ساخته بود. راحت و آسوده بودم. نشستند از امور عادی و روزمره حرف زدند و من با خوشرویی به آنها پاسخ دادم. اما دیری نپایید که حس کردم رنگم پریده است و دلم می خواست آنها هرچه زودتر بروند. سرم درد می کرد و انگار گوش هایم سوت می کشید. اما آنها هم چنان نشسته بودند و گپ می زدند. سوت توی گوش هایم را اکنون با وضوح بیشتری می شنیدم. صدا هم چنان ادامه یافت و دم به دم واضح تر شد. آزادانه و بیشتر حرف زدم بل که خود را از شر این احساس برهانم. اما صدا ادامه یافت و مشخص تر شد، عاقبت دریافتم که صدا از درون گوشم نیست.
    شك ندارم که در آن دم مثل گچ سفید شده بودم، اما روان تر از پیش و با صدایی بلند تر حرف می زدم. با این حال صدا شدت گرفت. از دستم چه بر می آمد. صدا کوتاه و سریع بود، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. نفسم بر نمی آمد با این حال پاسبان ها آن صدا را نمی شنیدند. تندتر و محکم تر حرف زدم، اما صدا مستمرا افزایش یافت. چرا نمی رفتند؟ با گام های سنگین روی کف اتاق گام زدم، چنان که گویی مشاهدات پلیس ها بر سر غیظم آورده است. اما صدا مستمرا افزون شد. خداوندا، از دستم چه کار بر می آمد.
    دهانم کف کرد. ناسزا گفتم و نعره کشیدم. صندلی ام را تکان دادم و بر تخته چوپ های کف اتاق کشیدم، اما آن صدا از همه ی صداهای دیگر بلندتر و بلندتر شد، با این همه آن سه مرد لبخند زنان و با خرسندی تمام هم چنان گپ می زدند. آیا ممکن بود که آن صدا را نشنوند؟ خیر، خیر حتما می شنیدند، شك کرده بودند، آنها فقط وحشت مرا به باد ریشخند گرفته بودند. اما هرچیز دیگری بهتر از این عذاب می بود. هرچیز دیگری قابل تحمل تر از این تمسخر می بود. دیگر آن لبخندهای ریاکارانه را بر نمی تافتم. احساس می کردم که یا باید فریاد بکشم و یا بمیرم.و اینک....فریاد برآوردم، « تزویر بس است، ناکس ها، من خود اعتراف می کنم، این تخته ها را بشکافید اینجا، اینجا، این تپش قلب نفرت انگیز اوست.»

  18. 4 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1930
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    کرگدن گفت : نه ، امکان ندارد . کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند .
    دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد . لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است . یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو را بردارد .
    کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم . پوست من خیلی کلفت است . همه به من می گویند پوست کلفت .


    دم جنبانک گفت : اما دوست خوبم ، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست .
    کرگدن گفت : ولی من که قلب ندارم ، من فقط پوست دارم .
    دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند .
    کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .
    دم جنبانک گفت : خب ، چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری .

    کرگدن گفت : نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتماً یک قلب کلفت دارم .



    دم جنبانک گفت : نه ، تو حتماً یک قلب نازک داری ، چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی .
    کرگدن گفت : خب ، این یعنی چی ؟

    دم جنبانک گفت : وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد ، می تواند عاشق شود .
    کرگدن گفت : اینها که می گویی یعنی چه ؟
    دم جنبانک گفت : یعنی . . . بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ، بگذار . . .



    کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را برمی داشت .
    کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ! اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟
    دم جنبانک گفت : نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهم تر است . کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .



    روز ها گذشت ، روز ها ، هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست . هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش برمی داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟



    دم جنبانک گفت : نه ، کافی نیست .
    کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیز های دیگری هم دوست دارم . راستش من بیش تر دوست دارم تو را تماشا کنم .
    دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ، چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ، اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیا است و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .
    وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد . کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم ، من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چه کار کنم ؟



    دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلب های نازک داری .
    کرگدن گفت : راستی ، این که کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه ؟
    دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند !
    کرگدن گفت : عاشق یعنی چه ؟



    دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد . کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد . کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد ، یک روز حتماً قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلاً قلب نداشتم ، حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ ! بگذار تمام قلبم را برای او بریزم .

  20. 4 کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •