راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد
در حباب كوچك
روشنايي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب ...
گوش دادم
در خيابان وحشت زده تاريك
يك نفر گويي قلبش را مثل حجمي فاسد
زير پا له كرد
در خيابان وحشت زده تاريك
يك ستاره تركيد
گوش دادم ...
نبضم از طغيان خون متورم بود
و تنم ...
تنم از وسوسه
متلاشي گشتن
روي خطهاي كج و معوج سقف
چشم خود را ديدم
چون رطيلي سنگين
خشك ميشد در كف ‚ در زردي در خفقان
داشتم با همه جنبش هايم
مثل آبي راكد
ته نشين مي شدم آرام آرام
داشتم
لرد مي بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگيم
موش منفوري در حفره خود
يك سرود زشت مهمل را
با وقاحت مي خواند
جير جيري سمج و نامفهوم
لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود
و روان مي شد بر سطح فراموشي
آه من پر بودم از شهوت ‚ شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
كه همه اندامم
باز ميشد در بهتي معصوم
تا بيامرزد با آن مبهم آن گنگ آن نامعلوم
در حباب كوچك
روشنايي خود را
در خطي لرزان خميازه كشيد
...
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
میسپارم دل به دریا بیخیال
میشمارم لحظه ها را بیخیال
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
اشکهايت رابايد ديد
در آن هنگام که
پشت پنجره خيال
تو را ديدم
در آن روز که من گريستم
به چه فکر ميکردی
آن روز که آسمان
چهره اش را از گلهای بهاری گرفت
تو کجا بودی
وآن روز که
دلم شکست
به چه خنديدی
تو چه وقت ميگريی
آيا تو نيز
به پروانه و شمع خاموش ميگريی
آيا تو نيز
به آسمان ابری ميگريی
بارها چيدم يک گل سرخ
و بوییدم از عمق دلم
وبارها غنچه خشکيد
زفراق برگ و لاله
و اميدی آبی
در ميان ابرها
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
اشکهايت رابايد ديد
در آن هنگام که
پشت پنجره خيال
تو را ديدم
در آن روز که من گريستم
به چه فکر ميکردی
آن روز که آسمان
چهره اش را از گلهای بهاری گرفت
تو کجا بودی
وآن روز که
دلم شکست
به چه خنديدی
تو چه وقت ميگريی
آيا تو نيز
به پروانه و شمع خاموش ميگريی
آيا تو نيز
به آسمان ابری ميگريی
بارها چيدم يک گل سرخ
و بوییدم از عمق دلم
وبارها غنچه خشکيد
زفراق برگ و لاله
و اميدی آبی
در ميان ابرها
هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)