یار من همسر گرفت و عشق من بر باد رفت
یاد من از یاد برد و با رقیبم شاد رفت
آنهمه عشق و امید و عهدها بر باد شد
آنهمه سوز و گداز و اشکها از یاد رفت
...
یار من همسر گرفت و عشق من بر باد رفت
یاد من از یاد برد و با رقیبم شاد رفت
آنهمه عشق و امید و عهدها بر باد شد
آنهمه سوز و گداز و اشکها از یاد رفت
...
Last edited by A_M_IT2005; 22-11-2007 at 02:58.
تنها با خود
تنها با ديگران
يگانه در عشق
يگانه در سرود
سرشار از حيات
سرشار از مرگ.
ما نيز گذشتهايم
چون تو بر اين سياره بر اين خاک
در مجال ف تنگ ف سالي چند
هم از اينجا که تو ايستادهاي اکنون
فروتن يا فرومايه
خندان يا غمين
سبکپاي يا گرانبار
آزاد يا گرفتار.
ما نيز
روزگاري
آري.
آري
ما نيز
روزگاري
...
یاد آر آن روزگارانی
که من بودم و تو بودی
ولی حالا که رفتی تو
دگر یادم کند سودی؟
آیا فرزندانم را
به اندازه برگهایی كه فرو میافتند
دوست ندارم
یا لازمه پیر شدن
ابله شدن است؟
گویی در اندوه غرق شدهام.
راستی چه میخواستم به آن زن بگویم
هنگامی كه باید آن اتفاق رخ میداد
همانطور كه اكنون
رخ داده است.
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
دل سر حيات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
تنهاترین شمعم، آشفته وشیدا.
تنهاترین شعرم، ننوشته وزیبا.
تنهاترین حرفم، بر روی لبهایت.
تنهاترین رازم ،ناگفته وناخوانا .
تنهاترین نورم ،در صبح چشمانت.
تنهاترین فریادم ،کم حرف و پر معنا.
تنهاترین امید ،بر یک دل خسته.
تنهاترین آواز، تنهاترین نجوا.
تنهاترین شعرم ،در دفتر ایام .تنهاترین شاعر ، تنهای، تنها
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می اید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می اید
کسی می اید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
چنين كه در دل من داغ زلف سركش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
......
چرا همش به من ت میرسه
صبح به خیر مژگان جون !
مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سر کش رهایم
درستش کردم diana_1989
چون تقریبا همزمان فرستادیم من پست شما رو ندیدم
Last edited by A_M_IT2005; 22-11-2007 at 14:36.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)