نمی گیرد کسی از ما سراغی
نمانده در چمن، جز بانگ زاغی
نه پایی، تا ز تاریکی گریزم
نه دستی، تا بر افروزم چراغی!
++++++++++++++
چاکرتیم مژگان جون (جان!)
نمی گیرد کسی از ما سراغی
نمانده در چمن، جز بانگ زاغی
نه پایی، تا ز تاریکی گریزم
نه دستی، تا بر افروزم چراغی!
++++++++++++++
چاکرتیم مژگان جون (جان!)
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه رهآورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
---------
خواهش می کنم
آقایی
لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان ميرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غايت حرمان ميرفت
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
ما زنده به عشقیم و نمردبم و نمیریم
فرزند بقائیم و فنا را نپذیریم
ما نغمه زن باغ بهشتیم و غمی نیست
امروز اگر در قفس تنگ، اسیریم!
Last edited by Kurosh; 21-11-2007 at 17:35.
محبوبم... اشک هایت را پاک کن !
زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته
موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می دارد .
اشک هایت را پاک کن و آرام بگیر
زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم
و برای آن عشق است که رنج نداری ،تلخی ، بی نوایی و درد جدایی را تاب می آوریم
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
یک روز، عاقبت-
همراه لک لکان مهاجر به عشق یار
پر باز می کنم
فرمان چو در رسد
با شوق وصل، هجرت جاوید خویش را
آغاز می کنم
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
می و میخانه کجا، حال نگاه تو کجا؟
که ندارد بشری حالت چشمان تو را
لب به دندان گزم از حسرت یک بوسه ی گرم
چون به لبخند ببینم لب و دندان تو را!![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)