تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 192 از 421 اولاول ... 92142182188189190191192193194195196202242292 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,911 به 1,920 از 4206

نام تاپيک: آداب معاشرت

  1. #1911
    آخر فروم باز Mr.Pooya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,134

    پيش فرض

    دوستان اگر شخصی از نزدیکانتون مثلا از اقوام تلفظ یک وسیله یا همچین مواردی رو اشتباه بگه بنظرتون چطور میشه بهش بگیم؟ که هم ناراحت نشه و هم جای دیگه ضایع نشه؟

    بعد چطور میشه از کسی که مدت زمان طولانی وقت ادمو پای تلفن میگیره رهایی پیدا کرد؟ یعنی محترمانه جوری متوجهش کرد (( فرض کنید طرف دقیقا سر ظهر وقت ناهار زنگ بزنه خب تا چند دفعه رو میشه تحمل کرد یا بهانه گرفت ولی وقتی متوجه نیست...)) راهی داره؟
    راستش من خودم سعی می کنم تلفظ درست اون کلمه رو بگم. مثال می زنم. اگر یک نفر به من بگه فلان چیز خیلی جالبه ( با تلفظ غلط ) من به جای اینکه بگم آره خیلی جالبه میگم آره فلان چیز ( با تلفظ درست ) خیلی جالبه. البته بعضی جاها هم که می دونم طرف جنبشو نداره و اگر بگم بهش برمی خوره و ناراحت میشه بی خیالش میشم !

    برای کسی هم که پای تلفن وقت آدم رو می گیره من سعی می کنم خیلی محترمانه بحث رو به سمت خداحافظی ببرم که بفهمه به حرفاش گوش نمیدم یا اگر کار داشته باشم میگم کار دارم باید برم. البته اگر اون شخص برام خیلی عزیز باشه به حرف هاش گوش میدم یا خیلی خیلی محتاطانه باعث پایان بحث میشم که بیشتر در این موقعیت سعی می کنم گوش بدم چون فقط به خاطر اینکه اون طرف ارزش زیادی برام داره در غیر اینصورت همون کاری رو می کنم که اول گفتم.

    موفق باشید

  2. 2 کاربر از Mr.Pooya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1912
    آخر فروم باز Mr.Pooya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,134

    پيش فرض

    با فک و فامیلایی که باهاشون اصلا حال نمیکنی و حتی از یکی دوتاشون در حد مرگ متنفری اما بخاطر خانواده خودت (شخص مادر) مجبوری با اونها معاشرت کنی چه کاری میشه کرد ؟!
    من با اون شخص خانواده { مادر که فرمودید } خیلی منطقی صحبت می کنم. ولی اگر برای یک مدت کوتاه باشه فقط و فقط به احترام مادر تحمل می کنم.

    اما کلا کار خیلی بدیه آدم آرامش خودش رو فدا کنه مگر به خاطر افرادی نظیر مادر
    موفق باشید.

  4. 2 کاربر از Mr.Pooya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1913
    داره خودمونی میشه JJSIMON's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    محل سكونت
    کهکشان راه شیری_سیاره زمین
    پست ها
    120

    پيش فرض

    با فک و فامیلایی که باهاشون اصلا حال نمیکنی و حتی از یکی دوتاشون در حد مرگ متنفری اما بخاطر خانواده خودت (شخص مادر) مجبوری با اونها معاشرت کنی چه کاری میشه کرد ؟!
    شاید خیلیا بگن فقط تحمل!
    ولی من میگم باید اول دلایل اینکه چرا ازشون متنفری رو بدونی وبرای بهتر کردن اخلاقشون تلاش کنی چون نه میشه دل مادرو شکوند نه میشه اونارو تحمل کرد پس اگه میشه دلایل اینکه ازشون متنفری رو بگی شاید بهتر بشه مسئله رو حل کرد.
    امیدوارم بتونم کمک کنم.

  6. #1914
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Jun 2012
    پست ها
    1,916

    پيش فرض

    کلی نوشته بودم یه هو صفحه Back شد

    دوباره مینویسم

  7. #1915
    داره خودمونی میشه JJSIMON's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    محل سكونت
    کهکشان راه شیری_سیاره زمین
    پست ها
    120

    پيش فرض

    خب اول تو ورد بنویس یهو کپی کن این مشکل پیش نیاد!

  8. #1916
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Jun 2012
    پست ها
    1,916

    پيش فرض

    من با اون شخص خانواده { مادر که فرمودید } خیلی منطقی صحبت می کنم. ولی اگر برای یک مدت کوتاه باشه فقط و فقط به احترام مادر تحمل می کنم.

    اما کلا کار خیلی بدیه آدم آرامش خودش رو فدا کنه مگر به خاطر افرادی نظیر مادر
    موفق باشید.
    مساله عمیق تر از این حرفاست !
    کار از این حرفا گذشته .
    یک برهه ای در نوجوانی (16 17 سالگی) تا مدت 3 -4 سال هیچوقت هیچجا نمیرفتم ... مگر مثلا سالی یکبار عید نوروز به اکراه !
    و اون موقع بحثم افتاده بود بین همه شون که چرا این اینجوریه !
    بعدش مادرم پای داییمو کشید وسط و اون خودشو وارد ماجرا کرد و با من صحبت میکرد و میگفت چرا نمیای و این حرفا ...
    مدتی دایی و مادربزرگم هر از گاهی بهم زنگ میزدند بعد اون موقع .... بصورت خیلی تصنعی که مثلا حواسمون بهت هست
    ضمن اینکه این موقع و در همون 3 4 سال قبلش که صحبت شد اگر یک مهمونی ای داشتند و من اون جا نبودم اون روز (یا اون شب) شونصد بار بهم زنگ میزند که کجایی پاشو بیا ... از زندگی بیزارم میکردند ...
    دیگه اینجوری شد که بطور خیلی زوری ما رو وارد جمع خودشون کردند ...
    شاید خیلیا بگن فقط تحمل!
    ولی من میگم باید اول دلایل اینکه چرا ازشون متنفری رو بدونی وبرای بهتر کردن اخلاقشون تلاش کنی چون نه میشه دل مادرو شکوند نه میشه اونارو تحمل کرد پس اگه میشه دلایل اینکه ازشون متنفری رو بگی شاید بهتر بشه مسئله رو حل کرد.
    امیدوارم بتونم کمک کنم.
    دلایلش خیلی مفصل و ساختاری هست ... نمیشه بطور خلاصه گفت و مفهومو رسوند .... بخشی از دلایل به گذشته ها مربوط میشه ... گذشته ای که بعضی جاها لکه ننگی هست تقریبا خانوادگی (یعنی خانواده خودمون)

    یکی از دلایل اصلی مذهبی بودن شدید این خاندان هست ... کوچک و بزرگ همه مذهبی و معتقد و ... اند (البته دوتاشون تقریبا کمتر مذهبی اند بنا به شواهد ، یکی همون دایی که در موردش گفتم اتفاقا از این جمع از همین ایشون من خوشم میاد سوای اینکه مذهبی باشه یا نباشه ... شخصیت و اخلاق خیلی خوبی داره ... اما زیاد باهاش نمیتونم رابطه برقرار نمیکنم .... یکی دیگه هم یک دایی دیگه....)


    مثلا این ماه رمضونی که دور هم جمع میشند چپ و راست در مورد آداب و احکام روزه داری میحرفند ....


    من که این سالها به کل عقایدمو از دست دادم و هیچ گونه اعتقادی به ادیان و بخصوص اسلام ندارم ... شنیدن این حرفا و در بین این جمع بودن منزجر کننده و افسردگی آور هست ... از افرادی که کم اعتقاد ترین فردشون کسی هست که نماز و روزه میگیره اما عقاید اون چنان سخت نداره تا اون جوانک بسیجی عمام پرست (یکی از افراد) و خاله خانباجی هایی که در مورد اینکه حرفای آخوند قرائتی قشنگتره یا پناهیان صحبت میکنند !!!! و بقیه شون که کم و بیش دغدغه اصلی زندگیشون حول این مسایل بدوی میگذره... !


    البته تاکید میکنم این حرف که تشریح کردم فقط یکی از دلایل هست با بحران اصلی اشتباه نگیرید ...


    بعد در مورد رییس قبیله (مادر بزرگ ) هم توضیح بدم :

    توی این سالها با همراهی مادر خودم متاسفانه (!) خیلی بدگویی منو کردند همه جا

    علنا" شنیدم که به مردم گفتند این (من ، خودمو میگم) دیوونست !

    این حرفا و بد گویی ها به شدت روانمو خراب کرده و اعتماد بنفسمو ازم گرفته .... فردی سرخورده و حقیر و داغونم ...


    واقعا نمیدونم باید با این شرایط زندگی چی کار کنم ...

  9. 2 کاربر از banii بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1917
    داره خودمونی میشه JJSIMON's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    محل سكونت
    کهکشان راه شیری_سیاره زمین
    پست ها
    120

    پيش فرض

    مساله عمیق تر از این حرفاست !
    کار از این حرفا گذشته .
    یک برهه ای در نوجوانی (16 17 سالگی) تا مدت 3 -4 سال هیچوقت هیچجا نمیرفتم ... مگر مثلا سالی یکبار عید نوروز به اکراه !
    و اون موقع بحثم افتاده بود بین همه شون که چرا این اینجوریه !
    بعدش مادرم پای داییمو کشید وسط و اون خودشو وارد ماجرا کرد و با من صحبت میکرد و میگفت چرا نمیای و این حرفا ...
    مدتی دایی و مادربزرگم هر از گاهی بهم زنگ میزدند بعد اون موقع .... بصورت خیلی تصنعی که مثلا حواسمون بهت هست
    ضمن اینکه این موقع و در همون 3 4 سال قبلش که صحبت شد اگر یک مهمونی ای داشتند و من اون جا نبودم اون روز (یا اون شب) شونصد بار بهم زنگ میزند که کجایی پاشو بیا ... از زندگی بیزارم میکردند ...
    دیگه اینجوری شد که بطور خیلی زوری ما رو وارد جمع خودشون کردند ...

    دلایلش خیلی مفصل و ساختاری هست ... نمیشه بطور خلاصه گفت و مفهومو رسوند .... بخشی از دلایل به گذشته ها مربوط میشه ... گذشته ای که بعضی جاها لکه ننگی هست تقریبا خانوادگی (یعنی خانواده خودمون)

    یکی از دلایل اصلی مذهبی بودن شدید این خاندان هست ... کوچک و بزرگ همه مذهبی و معتقد و ... اند (البته دوتاشون تقریبا کمتر مذهبی اند بنا به شواهد ، یکی همون دایی که در موردش گفتم اتفاقا از این جمع از همین ایشون من خوشم میاد سوای اینکه مذهبی باشه یا نباشه ... شخصیت و اخلاق خیلی خوبی داره ... اما زیاد باهاش نمیتونم رابطه برقرار نمیکنم .... یکی دیگه هم یک دایی دیگه....)


    مثلا این ماه رمضونی که دور هم جمع میشند چپ و راست در مورد آداب و احکام روزه داری میحرفند ....


    من که این سالها به کل عقایدمو از دست دادم و هیچ گونه اعتقادی به ادیان و بخصوص اسلام ندارم ... شنیدن این حرفا و در بین این جمع بودن منزجر کننده و افسردگی آور هست ... از افرادی که کم اعتقاد ترین فردشون کسی هست که نماز و روزه میگیره اما عقاید اون چنان سخت نداره تا اون جوانک بسیجی عمام پرست (یکی از افراد) و خاله خانباجی هایی که در مورد اینکه حرفای آخوند قرائتی قشنگتره یا پناهیان صحبت میکنند !!!! و بقیه شون که کم و بیش دغدغه اصلی زندگیشون حول این مسایل بدوی میگذره... !


    البته تاکید میکنم این حرف که تشریح کردم فقط یکی از دلایل هست با بحران اصلی اشتباه نگیرید ...


    بعد در مورد رییس قبیله (مادر بزرگ ) هم توضیح بدم :

    توی این سالها با همراهی مادر خودم متاسفانه (!) خیلی بدگویی منو کردند همه جا

    علنا" شنیدم که به مردم گفتند این (من ، خودمو میگم) دیوونست !

    این حرفا و بد گویی ها به شدت روانمو خراب کرده و اعتماد بنفسمو ازم گرفته .... فردی سرخورده و حقیر و داغونم ...


    واقعا نمیدونم باید با این شرایط زندگی چی کار کنم ...
    خب واقعا سخته!
    زندگی ومعاشرت باآدمای خشک مذهب و کسایی که آدمو تحقیر میکنن واقعا سخته مشکل خیلی اساسی تر از اونه که بشه بانزدیک کردن عقاید و دیدگاه ها مشکلو حل کرد!
    ولی شاید احترام به عقاید اون ها حداقل بصورت تصنعی کمک کننده باشه!که اونم خیلی سخته!
    میتونید توی بحث های دیگه هم بحثو عوض کنید و شرایطو تغییر بدید.ویکم ازبحث لذت ببرید!
    ولی در مورد توهین وتحقیر واقعا نمیشه چیزی نگفت!درگیری لفظی هم اصلا توی خانواده قشنگ نیست.شاید دوری و دوستی بهترین راهه ولی اگه خیلی صریح وبااعتماد به نفس یک بار باهاشون حرف بزنید وهمه عیب هاشونو بهشون بگید خیلی از مشکلات حل میشه!
    شاید ندانسته این کارا رو انجام میدن و شاید باروحیات شما آشنا نیستن!
    شاید اگه یک بار دلو به دریا بزنیدو باهمشون صحبت کنید راحت تر بتونید از این به بعد تحملشون کنید!
    بازم میگم به این بستگی داره که اون ها چقدر منطقی هستن.وگرنه حرف زدن باانسان بی منطق مثل آب در هاون کوبیدنه!
    اگه یه فرد ریش سفید یا کسی که هم شما قبولش دارید هم اونا که حرف دوطرف رو بفهمه هم میتونه کمک کنه اینجوری کسی رو دارید؟

  11. این کاربر از JJSIMON بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #1918
    حـــــرفـه ای ملا نصرالدین's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    پایتخت
    پست ها
    2,056

    پيش فرض

    مساله عمیق تر از این حرفاست !
    کار از این حرفا گذشته .
    یک برهه ای در نوجوانی (16 17 سالگی) تا مدت 3 -4 سال هیچوقت هیچجا نمیرفتم ... مگر مثلا سالی یکبار عید نوروز به اکراه !
    و اون موقع بحثم افتاده بود بین همه شون که چرا این اینجوریه !
    بعدش مادرم پای داییمو کشید وسط و اون خودشو وارد ماجرا کرد و با من صحبت میکرد و میگفت چرا نمیای و این حرفا ...
    مدتی دایی و مادربزرگم هر از گاهی بهم زنگ میزدند بعد اون موقع .... بصورت خیلی تصنعی که مثلا حواسمون بهت هست
    ضمن اینکه این موقع و در همون 3 4 سال قبلش که صحبت شد اگر یک مهمونی ای داشتند و من اون جا نبودم اون روز (یا اون شب) شونصد بار بهم زنگ میزند که کجایی پاشو بیا ... از زندگی بیزارم میکردند ...
    دیگه اینجوری شد که بطور خیلی زوری ما رو وارد جمع خودشون کردند ...

    دلایلش خیلی مفصل و ساختاری هست ... نمیشه بطور خلاصه گفت و مفهومو رسوند .... بخشی از دلایل به گذشته ها مربوط میشه ... گذشته ای که بعضی جاها لکه ننگی هست تقریبا خانوادگی (یعنی خانواده خودمون)

    یکی از دلایل اصلی مذهبی بودن شدید این خاندان هست ... کوچک و بزرگ همه مذهبی و معتقد و ... اند (البته دوتاشون تقریبا کمتر مذهبی اند بنا به شواهد ، یکی همون دایی که در موردش گفتم اتفاقا از این جمع از همین ایشون من خوشم میاد سوای اینکه مذهبی باشه یا نباشه ... شخصیت و اخلاق خیلی خوبی داره ... اما زیاد باهاش نمیتونم رابطه برقرار نمیکنم .... یکی دیگه هم یک دایی دیگه....)


    مثلا این ماه رمضونی که دور هم جمع میشند چپ و راست در مورد آداب و احکام روزه داری میحرفند ....


    من که این سالها به کل عقایدمو از دست دادم و هیچ گونه اعتقادی به ادیان و بخصوص اسلام ندارم ... شنیدن این حرفا و در بین این جمع بودن منزجر کننده و افسردگی آور هست ... از افرادی که کم اعتقاد ترین فردشون کسی هست که نماز و روزه میگیره اما عقاید اون چنان سخت نداره تا اون جوانک بسیجی عمام پرست (یکی از افراد) و خاله خانباجی هایی که در مورد اینکه حرفای آخوند قرائتی قشنگتره یا پناهیان صحبت میکنند !!!! و بقیه شون که کم و بیش دغدغه اصلی زندگیشون حول این مسایل بدوی میگذره... !


    البته تاکید میکنم این حرف که تشریح کردم فقط یکی از دلایل هست با بحران اصلی اشتباه نگیرید ...


    بعد در مورد رییس قبیله (مادر بزرگ ) هم توضیح بدم :

    توی این سالها با همراهی مادر خودم متاسفانه (!) خیلی بدگویی منو کردند همه جا

    علنا" شنیدم که به مردم گفتند این (من ، خودمو میگم) دیوونست !

    این حرفا و بد گویی ها به شدت روانمو خراب کرده و اعتماد بنفسمو ازم گرفته .... فردی سرخورده و حقیر و داغونم ...


    واقعا نمیدونم باید با این شرایط زندگی چی کار کنم ...
    مشکل شما خیلی عمیقه
    به نظر من بهتره از این انزوا بیایید بیرون....سعی کنید بیشتر توی جامعه باشید دوستان خوبی پیدا کنید هر دفعه هم که مهمانی میشه از چند ساعت جلوتر با دوستانتون برید گردش
    اصولا مادرها همیشه فکر میکنند که بچه هاشون واقعا بچه اند....همیشه سعی میکنند یه جوری بچه ها رو کنترل کنند ولی ما خودمون باید تلاش کنیم راهی که درسته رو انتخاب کنیم دست رو زانوی خودمون بذاریم و بلند بشیم.با افسردگی و سرخوردگی هیچ کسی به جایی نمیرسه

  13. 3 کاربر از ملا نصرالدین بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1919
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2011
    محل سكونت
    دنیای تالکین
    پست ها
    2,035

    پيش فرض

    با فک و فامیلایی که باهاشون اصلا حال نمیکنی و حتی از یکی دوتاشون در حد مرگ متنفری اما بخاطر خانواده خودت (شخص مادر) مجبوری با اونها معاشرت کنی چه کاری میشه کرد ؟!
    ای گفتی ای گفتی ... دقیقا سوالی که روم نمیشد بپرسم

    اینجور جاها باید به اجبار رفت . حتی اگر دشمن خونی باشند

  15. #1920
    آخر فروم باز Rhodes's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    شیـــــSHZـــــراز
    پست ها
    3,271

    پيش فرض

    با فک و فامیلایی که باهاشون اصلا حال نمیکنی و حتی از یکی دوتاشون در حد مرگ متنفری اما بخاطر خانواده خودت (شخص مادر) مجبوری با اونها معاشرت کنی چه کاری میشه کرد ؟!
    نرو !
    من الان شخصا از يكي از فاميلاي نزديك اصلا و اصلا خوشم نمياد ! نه خودش نه خونوادش.نه ساله كه خونشون نرفتم! فقط اگر ما جايي دعوت باشيم و اونا هم باشن همديگه رو ميبينيم.



    Sent from my iPad using Tapatalk

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •