تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 192 از 212 اولاول ... 92142182188189190191192193194195196202 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,911 به 1,920 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1911
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض اولين روز مدرسه

    ساعت 4 صبح، اول مهر

    تق تق تق
    صداي ظريف و آروم در باعث شد خواب زيبايي كه داشتم ميديدم به هم بريزه، حتما مادرم بود كه اينجوري در ميزنه، اگه ناپدريم بود 4 تا ديناميت توي لولاهاي در جا ميزاشت و بعد در حالي كه در داشت منفجر ميشد سه نقطه ي شونه اش رو وسط در متمركز ميكرد و يك تنه ي محكم ميزد به در و باعث ميشد در 3 بار توي هوا بچرخه و محكم كوبيده بشه به ديوار و بعد هم ...

    - عزيزم، تو كه نميخواي اولين روز مدرسه دير بري مدرسه ؟
    - اول مهر شده ؟ چه زود اومد ! مطمئني مامان ؟
    - آره پسرم، بيدار شو بايد بري مدرسه.
    - ولي من كه وسيله هامو مرتب نكردم، تازه ... لباسام هم اتو نشدس !
    - براي همين ساعت 4 صبح بيدارت كردم كه اين كارهاتو بكني.

    چــي ؟‌ چهار صبح ؟‌ اونم توي اين هوا كه قائم شدن زير پتو و جمع شدن و خوابيدن انقدر كيف ميده بايد برم لباسامو اتو كنم ؟ حتما دارم خواب ميبينم ... آره دارم خواب ميبينم ... دارم خواب ميبينم ... دارم خواب ... توي گيم نت بودم و با يك M4 كه فقط 3 تا تير توش مونده بود داشتم به قلب دشمن حمله ميكردم، بايد حتما دكمه ي فعال شدن بمب هاي هسته اي رو ميزدم تا قرارگاه دشمن منفجر بشه و بعد توي 3 دقيقه فرار ميكردم، پس كو اين دكمه ... همين لحظه يه تيمسار دوان دوان وارد راهرو شد و با ديدن من به صورت اتومات دستش رفت به سمت اسلحش ولي من با نشونه گيري دقيق و خيلي سريع تر از اون يكي از فشنگ هامو وسط جفت تخم چشماش كاشتم و باعث شدم بيوفته زمين، دكمه بايد همين جاها باشه ... آهان فكر كنم همين باشه ...

    بــوم بــوم بــوم بــوم بــوم
    - بمبارون شده ... كجارو دارن بمبارون ميكنن ؟ ولي 3 دقيقه وقت داشتم من، چي ...
    - منم بچه، باز مادرت لوست كرد، پاشو يك ساعت ديگه خوابيدي ساعت شده 5، تا بخواي خيكتو تكون بدي و خودتو ميزون كني مدرسه ها وا شده اونوقت قيافه ي توي نكبت رو بايد كل روز تماشا كنم به خاطر اينكه جنابعالي به مدرسه نرسيدي.
    - باشه بابا،‌ در زدنت بيدارم كرد. حالا برو ميخوام لباسمو عوض كنم.

    بعد ناپدريم در حالي كه دستي به سيبيلش ميكشيد و آهنگ جديد محسن يگانه رو زمزمه ميكرد شكم گندش رو از در عبور داد و ناپديد شد.
    - دوباره نخوابي بچــــه
    صداي نعرش از طبقه ي پايين باعث شد به صورت كامل خواب از سر و صورتم بپره و خودم رو راست و ريس كنم براي مدرسه.

    ساعت 7 صبح، اول مهر

    مجري تلويزيون كه يه دختر تقريبا 20 ساله بود با خنده بالا و پايين ميرفت و با 2 تا عروسك بقليش حرف ميزد ...
    انگار توي مربا زهر ريخته بودن، اين چرا انقدر بد مزه شده ؟ حتما كپك زده !
    - مامان اين مرباها چرا انقدر بد مزه هستند ؟
    مامانم خرامان به سوي مراباها اومد و مزه مزه كرد و گفت :‌
    - اينا كه سالمن ... تلخي از خودته پسرم.
    - بچه فيلم بازي نكن، من خودم ختم مريض بازي هام ! بخواي خودتو به مريضي بزني كه مدرسه نري همين روز اول ميرم با مديرتون صحبت ميكنم و ميگه چه تفاله اي هستي.

    ساعت 8 صبح، زنگ اول، اول مهر

    ميگفتن اول دبيرستان جالبه ولي باور نميكردم !
    هنوز 2 دقيقه نشده بود وارد كلاس شده بوديم كه يك عمامه ي گنده وارد كلاس شد و بعدش يك شكم گنده و بعد از اون هم كلي پشم ! يه نگاه به بقيه انداختم و ديدم كه براي اونا كاملا عاديه و حدس زدم كه حتما معلممون هست !
    - سلام كوچولو هاي دوست داشتني !
    و در حالي كه لپ يكي از بچه هارو ميكشيد حرفش رو تموم كرد.
    دوباره يك نگاه به دور و برم انداختم و ديدم همشون بهت زده شدن، اين ديگه عادي نبودش !
    - خب فسقلي هاي ريزه ميزه،
    دوباره يك نگاه به دور و برم انداختم و ديدم كه اخماي همه از اينكه اونارو فسقلي هاي ريزه ميزه خطاب كرده رفته تو هم، اگه هم بلند ميشدند، فوق قد 2 نفر از معلم كمتر بود با اين حال گفته بود فسقلي هاي ريزه ميزه !
    - من معلم دين و زندگي شما هستم،
    معلم دين و زندگي ؟
    - و وظيقه ي اين رو دارم كه شمارو با فرامين پروردگار آشنا كنم و به همين منظور ...
    برو بينيم بابا كله دايره اي ! چشمام به معلم بود ولي ذهنم دوباره رفته بود توي مرحله هاي بازي اكشن جديدي كه خريده بودم، يعني اون دكمه كجا هست كه هرچي ميگردم پيداش نميكنم ؟ شايد توي اون اتاقي باشه كه درش قفله و بايد براي باز كردن قفلش ... گرمي يك دست رو بالاي كلم احساس كردم و به همين خاطر افكارم پاره شد
    - پسرم، اگر شخص در ماه مبارک به جای غسل واجبی که بر عهده اوست تیمم کند. دراین صورت ایا روزه او قابل قبول خواهد بود در حالی اب در اختیار اوست اما اطرافیان به نحوی مانع میشوند ؟
    - من ؟ چي ؟ كجا ؟
    - همونطور كه حدس ميزدم به حرفام گوش نميدادي نه ؟ اشكال نداره از اين به بعد بيشتر توجه كن پسرم

    ساعت 9:30 صبح، زنگ دوم، اول مهر

    قبل از شروع كلاس معاون اومد و نماينده ي كلاس رو انتخاب كرد، طبق معمول هم گنده ترين فرد كلاس بود !
    خيلي مشتاق بودم كه ببينم معلم جديدمون چه شكليه و براي چه درسي هست، هنوز 2 دقيقه نشده بود كه اول يك عمامه وارد شد،‌ بعد يكم شكم گنده و بعد هم يك عالمه پشم ! درس دوباره با كله دايره اي ... اه !

    ساعت 11 صبح، زنگ سوم، اول مهر
    بعد از 2 زنگ با معلم دين و زندگيمون ديگه رقمي برام نمونده بود، از بس به مستحبات و مكروهات و حرامات و ثوابات و ... گوش داده بودم ديگه چت كرده بودم !
    اين زنگ هم عربي داشتيم و معلم هاي عربي هم كه يكي از يكي ديگه پر حرف تر، يك ساعت و نيم تمام نغ نغ كرد و بعد بالاخره زنگ آزادي نواخته شد !




    نتيجه ي اخلاقي : به هيچ وجه روز اول مهر مدرسه نريم !

  2. 3 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1912
    آخر فروم باز joe_satriani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    مشهــــد
    پست ها
    6,467

    پيش فرض


    یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
    خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
    افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
    آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن که دهان مرد را آب انداخت!
    افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی فهمم!
    خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!

  4. 2 کاربر از joe_satriani بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1913
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض ماجرای عاصم جورابی !!

    هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!
    سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!








    پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
    وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. صباحت زن زندگی بود. بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
    تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد!به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
    رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!
    چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
    اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!
    نویسنده: عزیز نسین

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1914
    داره خودمونی میشه farshadzah's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2010
    محل سكونت
    كرج خيلي بزرگ
    پست ها
    35

    پيش فرض

    ملا و مشروب فروش
    مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.

    ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

    یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.

    ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

    اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد …

    صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست !

    اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند !

    قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت : نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!!

    من سخن هر دو طرف را شنیدم :

    از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند !

    از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …!!!

    از کتاب : ” پدران . فرزندان . نوه ها ”
    اثر : پائولو کوئیلو

  8. 6 کاربر از farshadzah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1915
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض

    گلدسته و فلک

    نویسنده: جلال آل احمد


    بدیش این بود که گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به کله ی آدم می‌زد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدسته‌ها نداشتیم؛ اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشم‌مان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق می‌کردی یا توی حیاط که بازی می‌کردی و مدیر مدام پاپی می‌شد و هی داد می‌زد که «اگه آفتاب می‌خوای این ور، اگه سایه می‌خوای اون ور.»
    و آن وقت از آفتاب که به سمت سایه می‌دویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می‌خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراح‌ها را در یک خط دراز بپاشی تا .....
    ..... برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی که صبح می‌آمدی و روی باریکه ی یخ سر می‌خوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین می‌خوردی و همان جور درازکش داشتی خستگی در می‌کردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعه ی بعد و در هر حال دیگر که بودی، مدام گلدسته‌های مسجد توی چشم‌هات بود و مدام به کله‌ات می‌زد که ازشان بالا بروی.
    خود گنبد چنگی به دل نمی‌زد. لخت و آجری با گله به گله سوراخ‌هایی برای کفترها، عین تخم مرغ خیلی گنده‌ای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید کاشی‌کاری باشد تا بشود بهش نگاه کرد؛ عین گنبد سید نصرالدین که نزدیک خانه اولی‌مان بود و می‌رفتیم پشت بام و بعد می‌پریدیم روی طاق بازارچه و می‌آمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست که دراز می‌کردیم؛ بهش می‌رسید؛ اما گلدسته‌ها چیز دیگری بود. با تن آجری و ترک ترک و سرهای ناتمام که عین خیار با یک ظرب چاقو کله شان را پرانده باشی و کفه‌ای که بالای هرکدام زیر پای آسمان بود و راه پله‌ای که لابد در شکم هر کدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه می‌دیدیم که بیخ گلدسته‌ها روی بام مسجد سیاهی می‌زد. فقط کافی بود راه پله بام مسجد را گیر بیاوری. یعنی گیر که آورده بودیم؛ اما مدام قفل بود و کلیدش هم لابد دست موذن مسجد یا دست خود متولی. باید یک جوری درش را باز می‌کردیم؛ وگرنه راه پله ی خود گلدسته‌ها که در نداشت. از همین توی حیاط مدرسه هم می‌دیدی.
    بدی دیگرش این بود که نمی‌شد قضیه را با کسی در میان گذاشت. من فقط به موچول گفته بودم؛ پسر صدیق تجار؛ که مرا سال پیش به این مدرسه گذاشت؛ یعنی یک روز صبح آمد خانه‌مان و در را به رویش باز کردم، گفت: «بدو برو لباس‌های تمیز تو بپوش و بیا. فهمیدی؟» حتی نگذاشت سلامش کنم؛ که دویدم رفتم تو و از مادرم پرسیدم که یعنی فلانی چه کارم داره؟ و مادرم گفت: «به نظرم می‌خواد بگذاردت مدرسه.» و آن وقت کت و شلواری را که بابام عید سال پیش خریده بود از صندوق در آورد و تنم کرد و فرستادم اتاق بابام. داشتند از خواص شال گسکر حرف می‌زدند. بابام مرا که دید، گفت: «برو دست و روت رم بشور، بچه.» که من درآمدم. صدیق تجار را می‌شناختم. حجره‌اش توی تیمچه ی حاج حسن بود و عبای نایینی و برک می‌فروخت. از مریدهای بابام بود. تا راه بیفتد، من یک خرده توی حیاط پلکیدم و رفتم سراغ گلدان‌های یاس و نارنج که به جان بابام بسته بود. روزی که اسباب کشی می‌کردیم، یک گاری درسته را داده بودند به گلدان‌ها و بابام حتی اجازه نداد که ما را بغل گلدان‌ها سوار کنند؛ از بس شورشان را می‌زد. دوتا از گل یاس‌ها را که بابام ندیده بود، تا بچیند، چیدم و گذاشتم توی جیب پیش سینه‌ام که صدیق تجار در آمد و دستم را گرفت و راه افتادیم. مدتی از کوچه پس کوچه‌ها گذشتیم که تا حالا ازشان رد نشده بودم تا رسیدیم به یک در بزرگ و رفتیم تو. فهمیدم که مسجد است و صدیق تجار در آمد که: «این‌جا رو می‌گن مسجد معیر. ازون درش که بری بیرون درست جلوی مدرسه‌س. فهمیدی؟» و همین جور هم بود. بعد رفتیم توی دالان مدرسه و بعد توی یک اتاق و یک مرد عینکی پشت میز نشسته بود که سلام و علیک کردند و دوتایی یک خرده مرا نگاه کردند و بعد صدیق تجار گفت: «حالا پسرم می‌آد با هم رفیق می‌شید. مدرسه ی خوبیه. نباید تنبلی کنی؟ فهمیدی؟»
    که آن مرد عینکی رفت بیرون و با یک پسر چشم درشت برگشت. چشم‌هایش آن قدر درشت بود که نگو؛ عین چشم‌های دختر عمه‌ام که عید امسال همچو که لپش را بوسیدم؛ داغ شدم و صدیق تجار گفت: «بیا موچول. این پسر آقاس. می‌سپرمش دست تو. فهمیدی؟»
    که موچول آمد دست مرا گرفت و کشید که ببرد بیرون. باباش گفت: «امروز ظهر باهاش برو برسونش خونه‌شون بعد بیا. فهمیدی؟ اما نمی‌خواد با بچه‌های بقال چقالا دوست بشید‌ها. فهمیدی؟»
    که موچول دست مرا کشید برد توی حیاط و همان پام را که توی حیاط گذاشتم، چشمم افتاد به گلدسته‌ها و هوس آمد. یک خرده که راه رفتیم، از موچول پرسیدم: «چرا سر این گلدسته‌ها بریده؟» گفت: «چم دونم. میگن معیرالممالک که مرد، نصبه کاره موند. می‌گن بچه‌هاش بی عرضه بودن.» گفتم: «معیرالممالک کی باشه؟»
    گفت:«چم دونم. بایس از بابام پرسید.» گفتم: «نه. نبادا چیزی ازش بپرسی.»
    گفت: «چرا؟»
    گفتم: «آخه می‌خوام ازش برم بالا.»
    گفت: «چه افاده‌ها! مگه می‌شه؟ موذنش هم نمی‌تونه.»
    گفتم: «گلدسته ی نصبه کاره که موذن نمی‌خاد.»
    بعد زنگ زدند و رفتیم سرکلاس و زنگ بعد موچول همه سوراخ سمبه‌های مدرسه را نشانم داد. جای خلاها را و آب انبارها را و نمازخانه را و پستو‌هاش و هی به کله ی آدم می‌زنه که ازشان بری بالا؛ اما دیگر چیزی به موچول نگفتم. معلوم بود که می‌ترسد و این مال اون سال بود. تا کم کم به مدرسه آشنا شدم. فهمیدم که معلم‌مان تو اتاق اول دالان مدرسه می‌خوابد و تریاک می‌کشد و اگر صبح‌ها اخلاقش خوب است، یعنی کیفور است و اگر بد است، یعنی خمار است و مدرسه شش کلاس دارد و توی کلاس ششم، دیوارها پر از نقشه است و بچه‌هاش نمی‌گذارند ما بریم تو تماشا.
    بدی دیگرش این بود که از چنان گلدسته‌هایی، تنها نمی‌شد رفت بالا. همراه لازم بود و غیر از موچول، فقط اصغر ریزه را می‌شناختم و اصغر ریزه هم حیف که بچه ی بقال چقالا بود؛ یعنی باباش که مرده بود، اما داداشش دوچرخه ساز بود. خودش می‌گفت. عوضش خیلی دلدار بود و همه‌اش هم از زورخانه حرف می‌زد و از این که داداشش گفته وقتی قد میل زورخانه شدی با خودم می‌برمت. منم هرچه بهش می‌گفتم بابا خیال زورخانه را از کله‌ات به در کن فایده نداشت. آخر عموم که خودش را کشت، زورخانه کار بود و مادرم می‌گفت از بس میل گرفت نصف تنش لمس شد.
    رفاقتم با اصغر ریزه از وقتی شروع شد که معلممان خمار بود و دست چپ مرا گذاشت روی میز و ده تا ترکه بهش زد. می‌گفت: «کراهت دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن.» یعنی اول دو سه بار بهم گفته بود و من محل نگذاشته بودم. آخر همه کارهام را با دست چپ می‌کردم. با دست راست که نمی‌تونستم. هرچه هم از بابام پرسیده بودم کراهت یعنی چه؟ جواب حسابی نداده بود؛ یعنی می‌خندید و می‌گفت: «تکلیف که شدی، می‌فهمی‌بچه.» تا آخر حوصله معلممان سر رفت و ترکه را زد. هنوز یک ماه نبود که مدرسه می‌رفتم دست مرا می‌گویی، چنان باد کرد که نگو. زده بود پشت دستم و همچی پف کرده بود که ترسیدم. این جا بود که اصغرریزه به دادم رسید. زنگ تفریح آمد برم داشت برد لب حوض مدرسه. دستم را کرد توی آب که اول سوخت و بعد داغ شد و بعد هم یک سقلمه زد پهلویم و گفت: «زکی! چرا عزا گرفتی؟ خوب خمار بودش دیگه. مگه ندیدی؟» آخر مثل این که داشت گریه‌ام می‌گرفت. من هیچی نگفتم؛ اما اصغرریزه یک سقلمه دیگر زد به پهلویم و گفت: «زکی! انگار کن چشم چپت کوره. هان؟ اونوخت نمی‌خواستی ببینی؟ اگر دست چپ نداشتی چی؟ هان؟ گدای سرکوچه ی ما دست چپ نداره.»
    و این‌جوری بود که شروع کردم به تمرین نوشتن با دست راست و به تمرین رفاقت با اصغرریزه. موچول هم شده بود مبصرکلاس و دیگر بهم نمی‌رسید. دو سه روز هم عصرها با اصغرریزه رفتم دکان داداشش. قراربود دوچرخه کوتاه گیر بیاوریم و تمرین کنیم؛ اما تو محل کسی دوچرخه ی کوتاه نداشت تا تعمیر لازم داشته باشد و تا دوچرخه قد ما پیدا بشود، آخر باید یک کاری می‌کردیم. نمی‌شد که همین جور منتظر نشست، این بود که یک روز صبح به اصغر گفتم: «اصغر، یعنی نمی‌شه رفت بالای این گلدسته‌ها؟»
    گفت: «زکی! چرا نمی‌شه؟ خیلی خوبم می‌شه. پس موذن چه جوری می‌ره بالاش؟»
    گفتم: «برو بابا. تو هم که هیچی سرت نمی‌شه. آخه اون کجا وایسه؟ وسط هوا؟»
    گفت: «خوب می‌شه بشینه دیگه. می‌ترسی اگه وایسه بیفته؟ من که نمی‌ترسم.»
    گفتم: «تو که هیچی سرت نمی‌شه. موذن باید جا داشته باشه. عین مال مسجد بابام.»
    و همان روز عصر بردمش و جای موذن مسجد بابام را نشانش دادم.
    گفت: «زکی! این که کاری نداره. یه اتاقک چوقی صاف رو پوشت بونه.»
    گفتم: «مگر کسی خواسته از این بره بالا؟ تو هم آن قدر زکی نگو. به هرچیزی که نمی‌گن زکی!»
    و فردا ظهر که از در مدرسه در می‌آمدیم، دو تایی رفتیم سراغ در پلکان بام مسجد و مدتی با قفلش کند و کو کردیم. خوبیش این بود که چفت پای در بود؛ نه مثل مال اتاق عموم آن بالا و تازه از تو، که دست بابام هم بهش نمی‌رسید و آن روز صبح، شیشه ی بالایی اش را که با دسته ی هونگ شکست و مرا سر دست بلند کرد که به چه زحمتی از تو بازش کردم. آن وقت بابام مرا انداخت زمین و دوید تو اتاق و من از لای پاهاش دیدم که عموم زیر لحاف مچاله شده بود و یک کاسه لعابی بالا سرش بود واین مال آن وقتی بود که هنوز خانه‌مان نیفتاده بود توی خیابان.
    و از آن روز به بعد، اصغرریزه هر روزی پیچی یا میخی یا آچاری می‌آورد و عصرها با هم که از مدرسه در می‌آمدیم، می‌رفتیم سراغ قفل و به نوبت یکی‌مان اول دالان مسجد کشیک می‌داد و دیگری به قفل ور می‌رفت؛ ولی فایده نداشت. نه زورمان می‌رسید قفل را بشکنیم و نه خدا را خوش می‌آمد. قفل در پلکان هم مثل خود در پلکان بود؛ یا اصلا مثل خود در مسجد. باید یک جوری بازش می‌کردیم.
    بدی دیگرش این بود که سال پیش خانه‌مان را خراب کرده بودند و ما از سید نصرالدین اسباب کشی کرده بودیم به ملک آباد و من نه این محله ی جدید را می‌شناختم و نه همبازی بچه‌هایش بودم. خانه‌مان هم آن قدر کوچک بود، پنج تا که می‌شمردی از این سرش می‌رسیدی به آن سر. از آن روزی که مادرم صبح زود بیدارمان کرد و یکی یکی بشقاب مسی گود عدس پلو داد دست من و خواهر کوچکم و دختر عمویم و دنبال کاری روانه‌مان کرد و آمدیم به این خانه. اصلا شاید به علت همین خانه ی کوچک بود که مرا گذاشتند مدرسه. محضر بابام را که بسته بودند. روضه خوانی هفتگی هم که خلوت شده بود. عمرکشون رفته بود خانه ی داییم و سمنو پزون رفته بود خانه ی عمه و شب‌های شنبه ی دوره ی بابام هم دیگر فانوس کشی نبود تا مرا قلمدوش کند و ببرد مهمانی. خوب البته گنده هم شده بودم و دیگر نمی‌شد قلمدوشم کرد و حالا دیگر خود من شده بودم فانوس کش بابام؛ یعنی فانوس کش که نه؛ چون فانوس به قد سینه ی من بود. مادرم یک چراغ بادی روشن می‌کرد و می‌داد دستم که راه می‌افتادیم. من از جلو و بابام از عقب و وقتی می‌رسیدیم، چراغ را می‌کشیدیم پایین و می‌گذاشتیم بغل کفش‌ها و می‌رفتیم تو و همین جور موقع برگشتن؛ اما نزدیک‌های خانه‌مان که می‌رسیدیم، بابام تند می‌کرد و داد می‌زد که: «بدو جلو در بزن بچه.» به نظرم شاشش می‌گرفت آن وقت توی تاریکی دویدن؟ و با قلوه سنگ‌ها که معلوم نیست چرا صاف از وسط زمین کوچه در آمده‌اند. خوب معلوم است دیگر. آدم می‌خورد زمین. وقتی می‌دونی که نمی‌توانی چراغ را دم پایت بگیری. این جوری بود که دفعه ی چهارم، دیگر پایم پیش نمی‌رفت که بشوم فانوس کش بابام. آن وقت صبح تا شام توی آن خانه ی کوچک به سر بردن که نه بیرونی داشت و نه اندرونی و نه چفته ی انگور داشت و نه لانه مرغ و نه زیر زمین و نه حتی از روی بامش می‌شد پرید روی طاق بازارچه و بعدش هم مدام با دو تا دختر ریقونه دمخور بودن که تا دستشان می‌زدی، جیغ شان در می‌آید؛ اما خوبیش این بود که دیگر اطاق عمو را نمی‌دیدی که از آن روز صبح به بعد، بابام چفت درش را انداخت و یک قفل هم بهش زد و هیچ کدام ما جرات نداشتیم شب‌ها از جلوش رد بشویم. باز اگر خود عمو بود حرفی بود که وقتی کاری داشت و می‌خواست مرا صدا بزند، داد می‌زد: «جونن نرگ شده!» یا عصرها برم می‌داشت می‌برد زیر بازارچه خرید و یک طرف تنش را روی زمین می‌کشید و ب و میم را نمی‌توانست بگوید و آب لب و لوچه‌اش می‌ریخت و برایم کشمش سبز می‌خرید و ازش که می‌پرسیدم عمو تو چرا این جوری شده‌ای؟ می‌گفت: «ای، لجاره چیز خورم کرده.» زنش را می‌گفت که سر بند لمس شدنش ولش کرده بود و دخترش شده بود هم بازی خواهرم و حالا تنها دلخوشی در این خانه ی فسقلی، همان دو سه ماه یک بار شب‌های شنبه بود که دوره می‌افتاد به بابام و حسین سوری هم می‌آمد. گنده و چرک و پشمالو. یک پوستین داشت که همیشه می‌پوشید؛ اما زیرش لخت لخت بود. مجمعه ی حلبی‌اش را می‌گذاشت بغل کفش‌ها و عصا به دست می‌رفت تو و از هر که سیگار می‌کشید، یکی دو تا می‌گرفت و یکیش را با زبان تر می‌کرد و آتش می‌زد و می‌کشید و بقیه را می‌گذاشت پر گوشش وبعد می‌رفت وسط مجلس و پوستینش را می‌زد کنار و تن پشمالوش را با آل اوضاع سیاه و دراز اش می‌انداخت بیرون و بابام با رفقایش کرکر می‌خندیدند و مرا که چای و قلیان می‌بردم و می‌آوردم، می‌فرستادند دنبال نخودسیاه و آن وقت من می‌رفتم از پشت شیشه ی اتاق زاویه تماشا می‌کردم. حسین سوری یکی دو بار دیگر همان کار را می‌کرد و یک خرده هم می‌رقصید و بعد مجمعه‌اش را با میوه و آجیل و شیرینی پر می‌کرد و می‌گذاشت سرش می‌رفت دم در و همه را می‌داد به گداگشنه‌هایی که همیشه دنبالش می‌آمدند این جور جاها و دم در منتظرش می‌نشستند. غیر از این، دلخوشی دیگری در این خانه ی تازه نبود. تا مرا گذاشتند مدرسه و راحت شدم و حالا غیر از موچول و اصغرریزه، با سه چهار تا دیگر از هم کلاسی‌ها هم بازی شده بودم و داداش اصغر یک دوچرخه زنانه خریده بود که به بچه‌ها کرایه می‌داد و ما سه چهار تایی با همان دوچرخه تمرین کرده بودیم و بلد شده بودیم که روی رکاب ایستاده پا بزنیم و حتی یک روز هم من، اصغرریزه را نشاندم ترکم و رفتیم تا میدان ارک. دوچرخه سواری را که یاد گرفتیم، باز رفتیم توی نخ گلدسته‌ها؛ یعنی مدام من پاپی می‌شدم. تا اصغرریزه یک روز که آمد مدرسه، یک دسته کلید هم داشت.
    ازش پرسیده: «ناقلا از کجا آوردیش؟»
    گفت: «زکی! خیال می‌کنی کش رفتم؟»
    گفتم: «پس چی؟»
    گفت: «از داداشم قرض گرفته‌م، بهش پس می‌دیم.»
    سه روز طول کشید تا عاقبت با یکی از آن کلیدها قفل پای در پلکان مسجد باز کردیم.
    بعد از ظهری بود و هوا آفتابی بود و باریکه ی یخ سرسره مان روزها هم آب نمی‌شد و بچه‌ها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد که رسیدیم، تازه بچه‌ها دیدن‌مان و شروع کردند به هو کردن و سوزهم می‌آمد که ما تپیدیم توی راه پله ی گلدسته. اصغر، ریزه‌تر بود و افتاد جلو و من از عقب. زیر پامان چیزی خرد می‌شد و ریزریز صدا می‌کرد. به نظرم فضله ی کفتر بود که بوی تندش در هوای بسته ی پلکان نفس را می‌برید. اول تند و تند می‌رفتیم بالا؛ اما پله‌ها گرد بود و پیچ می‌خورد و باریک می‌شد و نمی‌شد تند رفت. نفس نفس هم که افتاده بودیم؛ اما از تک و توک سوراخ‌های گلدست هوار بچه‌ها را می‌شنیدیم و از یکی‌شان که رو به مدرسه بود، یک جفت کفتر پریدند بیرون و ما ایستادیم به تماشا تا خستگی پاهامان در برود. همه‌شان جمع شده بودند وسط حیاط و گلدسته را نشان هم دیگر می‌دادند. خستگی‌مان که در رفت دوباره راه افتادیم به بالا رفتن. اصغر نفس زنان و همان جور که بالا می‌رفت گفت: «زکی! نکنه خراب بشه؟»
    گفتم: «برو بابا تو که هیچی سرت نمی‌شه. مگر تیر به این کلفتی رو وسطش نمی‌بینی؟»
    اما سرش به بالای گلدسته که رسید ایستاد. هنوز سه تا پله باقی داشتیم؛ اما ایستاده بود و هن هن می‌کرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را کنار کشیدم بالا و از جلوی صورتش که رد می‌شدم: «تو که می‌گفتی کوتاهه؟» و سرم را بردم توی آسمان و یک پله ی دیگر و حالا تا نافم در آسمان بود و چنان سوزی می‌آمد که نگو. پایین را که نگاه کردم، خانه‌های کاه گلی بود و زنی داشت روی بام خانه ی دوم، رخت پهن می‌کرد و مرا که دید، خودش را پشت پیراهنی که روی بند می‌انداخت، پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سید نصرالدین سبز و براق آن روبرو بود و باز هم گشتم و این هم مدرسه؛ که یک مرتبه هوار بچه‌ها بلند شد. دست‌هاشان به اندازه ی چوب کبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان می‌دادند. مدیر هم بود. دو سه تا از معلم‌ها هم بودند که داشتند با مدیر حرف می‌زدند. سرم را کردم پایین و گفتم: «اصغر بیا بالا. نمی‌دونی چه تموشایی داره.»
    گفت: «آخه من سرم گیج می‌ره.»
    گفتم: «نترس. طوری نمی‌شه.»
    که اصغر یک پله ی دیگر آمد بالا. به‌همان اندازه که بچه‌ها کله‌اش را از پایین دیدند و از نو هوارشان در آمد و فراش مدرسه دوید به سمت مدرسه. اصغر هم دید؛ گفت: «زکی! بد شدش. همه دیدن مون.»
    گفتم: «چه بدی داره؟ کدومشون جرات می‌کنن؟»
    اصغر گفت: «می‌گم خیلی سرده. بریم پایین.»
    گفتم: «یه دقه صبرکن. این ور و ببین. اگه گفتی نوک گنبد چه قدر از ما بلندتره؟»
    گفت: «می‌گم سرده. دیگه بریم.»
    گفتم: «اگه گلدسته‌ها نصفه کاره نمونده بود!...مگه نه؟»
    گفت: «زکی! نیگا کن مدیر داره برامون خط و نشون می‌کشه.»
    گفتم: «حیف که نمی‌شه رفت بالاتر، چطوره سرش وایسیم؟»
    و یک پایم را گذاشتم سر کفه ی گلدسته که بند آجرهاش پر از فضله کفتر بود؛ که اصغر پای دیگر مرا چسبید و گفت: «مگه خری؟ باد میندازدت. مدیر پدرمونو در می‌آره.»
    گفتم: «سگ کی باشه! خود صدیق تجار منو سپرده دستش.»
    و با پای دیگرم که در بغل اصغرریزه بود، احساس کردم که دارد می‌لرزد. گفتم: «نترس پسر. با این دل و جرات می‌خوای بری زورخونه؟»
    گفت: «زکی! زورخونه چه دخلی داره به این گلدسته ی قراضه؟»
    گفتم: «برو بابا تو که هیچی سرت نمی‌شه...خوب بریم.»
    که پایم را رها کرد و سرید پایین. او از جلو و من به دنبال. سه چهار پله که رفتیم پایین. گفتم: «اصغر چرا این جوری شد؟ پای تو هم گرفته؟»
    گفت: «زکی! سوز خوردی چاییده.»
    چند پله که رفتیم پایین، پام گرم شد و بعد پله‌ها تاریک شد و از نو سوراخ‌های گلدسته و جماعت بچه‌ها که آن پایین هنوز دور هم بودند و بعد روشنایی در پلکان که از نو پله‌ها را روشن کرد و سایه ی فراش که افتاده بود روی پله‌های اول. اصغر را نگه داشتم و از کنارش خزیدم و جلوتر از او آمدم بیرون. فراش در آمد که: «ور پریده‌ها! اگه می‌افتادین کی توئون می‌داد؟ هان؟»
    و دستمان را گرفت و همین جور ورپریده گفت تا از پلکان مسجد رفتیم پایین و از مسجد گذشتیم و رفتیم توی مدرسه. از در که وارد شدیم، صف‌ها بسته بود و کنار حوض بساط فلک آماده بود. صاف رفتیم پای فلک. دوتا از بچه‌های ششم آمدند سر فلک را گرفتند و فراش مدرسه اول اصغر را و بعد مرا خواباند. پای چپ من و پای راست او را گذاشت توی فلک. بعد کفش و جوراب مرا در آورد و بعد گیوه ی اصغر را از پایش کشید بیرون که مدیر رسید.
    - « ده، بی غیرتای پدرسوخته! حالا دیگه سرمناره میرین؟...چند تا پله داشت؟»
    اول خیال کردم شوخی می‌کنه. نه من چیزی گفتم، نه اصغر. که مدیر دوباره داد زد: «مگه نشنیدین؟ چندتا پله داشت؟»
    که یک هو به صرافت افتادم و گفتم: «همه ش ده دوازده تا.»
    و اصغرریزه گفت: «نشمردیم آقا. به خدا نشمردیم!»
    مدیر گفت: «که ده دوازده تا. هان؟ پنجاه تا بزن کف پاشون تا دیگه دروغ نگن.» که کف پام سوخت؛ اما شلاق نبود. کمربند بود که فراش مان از کمر خودش باز کرده بود و می‌برد بالای سرش و می‌آورد پایین. گاهی می‌گرفت به چوب فلک. گاهی می‌گرفت به مچ پامان؛ اما بیشتر می‌خورد کف پا و هی زد و آی زد! من برای این که درد و سوزش را فراموش کنم، سرم را گرداندم به سمت گلدسته‌ها که سربریده و نیمه کاره در آسمان محل رها شده بودند و داشتم برای خودم این فکر را می‌کردم که اگر نصفه کاره نمانده بودند...که یک مرتبه اصغر به گریه افتاد.
    - «غلط کردم آقا. غلط کردم آقا.»
    که با آرنجم یکی زدم به پهلویش که ساکت شد و بعد مدیر به فراش گفت، دست نگه داشت و بعد پایمان را که باز می‌کردند، زنگ زدند و صف‌ها راه افتادند به سمت کلاس‌ها و ما بلند شدیم و من همچو که کف پایم را گذاشتم زمین، چنان سوخت که انگار روی آتش گذاشته بودنش. مثل این که چشمم پر اشک بود که اصغرریزه در آمد: «زکی! گریه نداره. داداشم آن قدر فلکم کرده!»
    و من جورابم را برداشتم پا کنم که اصغر دستم را گرفت و گفت: «زکی! این جوری که نمی‌شه. پدر پات در می‌آد. بایس بکنیش تو آب سرد.»
    و خودش کون خیزه کنان راه افتاد و رفت به سمت حوض. که یک تیر دراز گیر کرده بود و وسط یخ کلفت رویش و اطراف حوض گله به گله جای ته آفتابه سوراخ شده بود و دست به آب می‌رسید. اصغر نشست لب پاشوره و پایش را یک هو کرد توی آب. دیدم که چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را به‌هم زور داد و گفت «مادرسگ.» وبعد مرا صدا کرد که رفتم و پام را بی هوا تپاندم توی آب. چنان دردی آمد که انگار گذاشته بودمش لای گیره ی آهن دکان دادشش که بی اختیار از زبانم در رفت: «مادرسگ.» و آن وقت بود که گریه‌ام در آمد. یک خرده برای خودم گریه کردم. بعد دولا شدم و آب زدم به صورتم و پام را که با پاچه ی دیگر شلوارم خشک می‌کردم تا جوراب بپوشم، آب سوراخ از تکان افتاد و چشمم افتاد به عکس گنبد و گلدسته‌ها که وسط گردی آب بود. یک خرده نگاه شان کردم و بعد سرم را بلند کردم و خود گلدسته‌ها را دیدم و بعد کفشم را پوشیدم و لنگ لنگان راه افتادم به طرف در مدرسه. اصغر بازوم را گرفت و کشید و گفت: «زکی! کجا داری می‌ری؟»
    گفتم: «مگه یادت رفته؟ در پله کونو نبستیم.»
    و قفل را که توی جیبم بود، در آوردم و نشنانش دادم و با هم رفتیم. از مدرسه بیرون رفتیم و بی این که مواظب چیزی باشیم یا لازم باشد کشیک بدهیم، دوتایی چفت در پلکان مسجد را انداختیم و قفل را بهش زدیم و بعد روی پلکان، پای در نشستیم و یک خرده ی دیگر پایمان را مالاندیم و دوباره راه افتادیم و تا به دکان داداش اصغرریزه برسیم، درد و سوزش پا ساکت شده بود و غروب وقت داشتیم که توی ارک دوچرخه سواری کنیم.

  10. این کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1916
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    سلام


    دوستان عزیز

    لطف کنید به قوانین پست اول توجه کنید.

    ممنونم

  12. 4 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1917
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    سرجوخه
    نویسنده: ریچارد براتیگان
    برگردان: اسدالله امرایی
    ________________________
    روزگاری‌ دلم‌ می‌خواست‌ ژنرال‌ شوم. سالهای‌ اول‌ جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ كه‌ درتاكوما به‌ مدرسه‌ ابتدایی‌ می‌رفتم، بسیج‌ عمومی‌بازیافت كاغذ راه‌ انداخته‌ بودند كه‌ همه‌ چیزش‌ به‌ ارتش‌ شباهت‌ داشت.
    خیلی‌ جالب‌ بود و كارها را اینطور تقسیم‌ كرده‌ بودند: اگر بیست‌ و پنج‌ كیلو كاغذ تحویل‌ می‌دادی‌ سرباز می‌شدی، با حدود سی‌ و پنج‌ كیلو كاغذ سرجوخه. پنجاه‌ كیلو كاغذ به‌ نوار سرگروهبانی‌ ختم‌ می‌شد. هر چه‌ وزن‌ كاغذ بالا می‌رفت‌ درجه‌ اعطایی‌ ارتقا می‌یافت، تا آنكه‌ به‌ ژنرالی‌ می‌رسید. .....
    .....

    گمانم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ یك‌ تن‌ كاغذ لازم‌ بود نمی‌دانم‌ شاید هم‌ نیم‌ تن. مقدارش‌ را دقیقاً‌ نمی‌دانم‌ اما اول‌ كار جمع‌ كردن‌ كاغذ لازم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ سخت‌ به‌ نظر نمی‌رسید.
    از كاغذهای‌ ولوی‌ زیر دست‌ و پا شروع‌ كردم. همه‌اش‌ شد یكی‌ دو كیلو. راستش‌ ناامید شدم. نمی‌دانم‌ از كجا به‌ سرم‌ زده‌ بود كه‌ خانه‌ پر از كاغذ است. تصور می‌كردم‌ كه‌ كاغذ همه‌ جا ریخته. خیلی‌ تعجب‌ كردم‌ كه‌ كاغذ هم‌ می‌تواند آدم‌ را گول‌ بزند.
    كم‌ نیاوردم‌ و اجازه‌ ندادم‌ این‌ موضوع‌ مرا از پادرآورد. همه‌ توانم‌ را جمع‌ كردم‌ و خانه‌ به‌ خانه‌ راه‌ افتادم‌ و دنبال‌ كاغذ گشتم‌ و از این‌ و آن‌ می‌پرسیدم‌ اگر كاغذ باطله‌ و اضافه‌
    دارند بدهند كه‌ توی‌ بسیج‌ كاغذ شركت‌ كنند تا ما جنگ‌ را ببریم‌ و نیروی‌ دشمن‌ را مضمحل‌ كنیم.

    پیرزنی‌ به‌ حرف‌های‌ من‌ با دقت‌ گوش‌ داد بعد یك‌ نسخه‌ از مجله‌ لایف‌ را كه‌ تازه‌ تمام‌ كرده‌ بود به‌ من‌ داد. در را بست‌ و من‌ پشت‌ در مات‌ و مبهوت‌ مجله‌ را در دست‌ گرفته‌ بودم‌ و آن‌ را نگاه‌ می‌كردم. مجله‌ هنوز گرم‌ بود.

    خانه‌ بغلی‌ كاغذی‌ نداشت‌ كه‌ بدهد دریغ‌ از یك‌ پاكت‌ پستی‌ باطله. آخر بچه‌ دیگری‌ قبل‌ از من‌ جنبیده‌ بود. توی‌ خانه‌ بعدی‌ كسی‌ نبود.
    خوب‌ یك‌ هفته‌ همین‌طور گذشت. در به‌ در، خانه‌ به‌ خانه، كوچه‌ به‌ كوچه‌ و كو به‌ كو رفتم‌ و سرانجام‌ آنقدر كاغذ جمع‌ كردم‌ كه‌ درجه‌ سربازی‌ به‌ من‌ دادند.
    نوار كشكی‌ سربازی‌ را انداختم‌ ته‌ جیبم‌ و به‌ خانه‌ رفتم. گندش‌ بزند. توی‌ محل‌ كلی‌ افسر و ستوان‌ و سروان‌ داشتیم. خجالت می كشیدم آن‌ نوار لعنتی‌ را به‌ لباسم‌ بدوزم. باید هر روز جلو‌ آن‌ بچه‌ها پا جفت‌ می‌كردم. نوار را انداختم‌ ته‌ كشو گنجه‌ لباس‌ و جورابهایم‌ را ریختم‌ روی‌ آن.

    چند روز بعد را با دلخوری‌ و آزردگی‌ دنبال‌ كاغذ گشتم‌ و بختم‌ گفت‌ كه‌ یك‌ بسته‌ كولیرز از زیرزمین‌ یكی‌ پیدا شد. همین‌ بسته‌ كافی‌ بود كه‌ به‌ درجه‌ سرجوخگی‌ ارتقا پیدا كنم. البته‌ درجه‌های‌ سرجوخگی‌ هم‌ رفت‌ زیر جورابها بغل‌ دست‌ درجه‌های‌ سربازی.
    بچه‌هایی‌ كه‌ بهترین‌ لباس‌ها را می‌پوشیدند و كلی‌ پول‌ توجیبی‌ داشتند و هر روز ناهار گرم‌ می‌خوردند به‌ درجه‌ ژنرالی‌ رسیده‌ بودند.
    آنها می‌دانستند كجا كلی‌ مجله‌ هست‌ و پدر و مادرشان‌ ماشین‌ داشتند. شق‌ و رق‌ قیافه‌ می‌گرفتند و سینه‌ سپر می‌كردند و توی‌ زمین‌ بازی‌ مانور می‌دادند و

    درجه‌هاشان‌ را به‌ رخ‌ این‌ و آن‌ می‌كشیدند. موقع‌ راه‌ رفتن‌ هم‌ مثل‌ صاحب‌ منصب‌ها راه‌ می‌رفتند.
    دیری‌ نگذشت‌ كه‌ به‌ شغل‌ باشكوه‌ نظامی‌گری‌ خاتمه‌ دادم. یعنی‌ روز بعدش. از شیفتگی‌ كاغذ رها شدم‌ و به‌ جایی‌ رسیدم‌ كه‌ در آن‌ شكست‌ چك‌ برگشتی‌ یا سابقه‌ بد مالی‌ و بدحسابی‌ بود یا نامه‌ فدایت‌ شوم‌ كه‌ ماجرایی‌ عشقی‌ را مختومه‌ می‌كرد با تمام‌ كلماتی‌ كه‌ وقتی‌ طرح‌ می‌شد مردم‌ را می‌آزرد.




    Last edited by mohsen_gh1991; 28-09-2010 at 01:29.

  14. این کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1918
    کـاربـر بـاسـابـقـه mohsen_gh1991's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    در جای خشک و خنک، دور از دسترس اطفال
    پست ها
    2,405

    پيش فرض

    آقا اجازه ما...

    نویسنده : يوسف قوجق

    ___________________________________

    مادرم گفت: « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.»

    همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ، گفتم : « بهت كه گفتم . قبول نمي كنه»

    بعد ، يك قاچ گرفتم و كشيدم به دندان. گفتم : « مي گه قانون و مقررات اينه.»

    مادرم از روي دار قالي آمد پائين و نشست كنار من. گفت : « پس چطور تا حالا اين قانون نبود ؟»


    مادرم حق داشت . حق داشت اين را بگويد . چون تا امسال ، فقط خودم مي رفتم و ثبت نام می کردم . فقط همان سال اول ابتدايي بود كه پدرم آمده بود باهام . بعد از آن سال ، هر وقت كارنامه ها را مي گرفتيم ، خود مدير به من مي گفت كه هفتة بعد مداركم را ببرم تا اسمم را بنويسد . همان سال اول ابتدايي از حال و روز پدرم با خبر شده بود و مي دانست كه پدرم وقت نمي كند بيايد مدرسه . لابد پدرم گفته بود . اما امسال وضعيت فرق كرده بود .


    گفتم : « كاشكي همان مدير قبلي بود.»

    مادرم پرسيد : « مگه همان نيست ؟»

    آب بيني ام را بالا كشيدم و با غيظ گفتم : « نه ؛ اما كاشكي بود . هم ناظم عوض شده ، هم مدير.»

    گفت : « نگفتي بابام سر كار مي ره و وقت نمي كنه بياد؟»

    گفته بودم . حتي گفته بودم كه كارش طوري هست كه من حتي هفته ها نمي توانم ببينمش . بابام كارش طوري بود كه شب ها وقتي مي آمد خانه كه من مي خوابيدم و كلة صبح ، گرگ و ميش هوا بلند مي‌شد و مي رفت سر كار . همة اينها را به مدير جديد گفته بودم اما حرف ، هماني بود كه مي گفت .


    گفتم : « مي گه توي قانون نوشته شده كه دانش آموز بايد با اولياء خودش براي ثبت نام بيايد . پدر ، مادر و يا …»


    مادرم پريد توي حرفم : « مي گفتي كه من بچه كوچيك دارم .»


    كلافه بودم . گفته بودم . حتي اين را هم گفته بودم كه مامانم حالا سالهاست يك كوچة بالاتر از خانة فاطمه خانم را هم نديده . گفته بودم كه بچه اي داره كه به قول مامان ، مثل كنه چسبيده بهش و ول نمي كنه . اما حرف مدير هماني بود كه اولين بار گفته بود . انگار از بين تمام حرف ها و كلمه ها ، فقط به «نه » و « نمي شه » علاقه داشت . هر حرفي كه مي شنيد ، مرتب سرش را بالا مي آورد و يكي از اين كلمه ها را مي زد . گاهي هم دهانش را غنچه مي كرد و يك « نچ » چاشني اين كلمات مي كرد كه يعني «اصلاً نمي شه » . اونوقت بايد حساب كارت را مي كردي و مي دانستي كه مدير سوار خر شيطان شده و به هيچ وجه حاضر نيست افسارش را رها كند . آنوقت بايد مي فهميدي كه اصرار بي فايده است و ايستادن در آنجا و اصرار كردن، حتي به ضررت تمام مي شود .

    نگاهي به پوشه كارنامه و مداركم كردم كه از بس توي اين چند ماه دستم گرفته بودم ، كپره بسته بود. گفتم: « امير كه چند تا تجديدي داشت ثبت نام كرده اما من…»


    بغض كرده بودم . بقية حرفهام توي گلو خفه شد . احتياجي به اين نداشتم كه به مادرم بگويم من شاگرد اول كلاس هستم. مادرم مي دانست . مي دانست كه همة نمراتم 20 است . اگر هم نمي دانست لااقل مي توانست تشخيص بدهد كه من مشكلي از اين بابت ندارم . چون شنيده بود كه فاطمه خانم هر ماه مجبور است به مدرسه برود و هر بار هم كه مي رفت ، با دل شكسته بر مي گشت و به قول مامان ، از دست امير و نمراتش خون دل مي خورد . مادرم لااقل مي دانست كه مدرسه و معلمم از من و درس هايم رضايت دارند .

    همانطور كه داشتم با غيظ ، قاشق را به پوست سفيد هندوانه مي كشيدم ، نگاهي به تقويم رنگ و رو رفتة روي ديوار اتاق انداختم . از همانجا كه نشسته بودم ، مي توانستم تشخيص بدهم كه كدام يك از آن دوازده مربع ، شهريور و يا مهر است . چون از همان روزي كه كارنامة قبولي ام را گرفته بودم ، با اينكه هيچ نمره اي كمتر از بيست نداشتم ، نتوانسته بودن نام نويسي كنم . از همان تير ماه ، هر بار كه پيش مدير جديد مي رفتم ، مي گفت « نچ ؛ نمي شه . بايد پدرت بيايد . »



    از همان تير ماه ، هرروز كه نه ؛ اما هر هفته چندين بار مي رفتم و تقويم را نگاه مي كردم و هر روز كه به ماه مهر نزديكتر مي شديم ، دلشوره ام بيشتر مي شد . حالا هم كه يك هفته از باز شدن مدرسه ها مي گذشت ، كار از دلشوره و نگراني گذشته بود . صبح كه مي شد ، همة بچه هاي محل مي رفتند مدرسه و من مي ماندم با پوشة مداركم كه مثل آينة دق ، هميشه بالاي سرم روي طاقچه بود و به من دهن كجي مي‌كرد.

    عقلم به جايي قد نمي داد . مانده بودم چه بكنم و چه نكنم . گفتم : « چكار بكنم حالا؟»


    مادم داشت با قاشق ، آب هندوانه را مي داد به بچه . گفت : « نمي دانم چي بگم . »


    نگاه به من كرد . لزومي نداشت مثل بعضي وقت ها كه دلم چيزي را مي خواست يا نمي خواست اما نمي توانستم بگويم ، خودم را نگران نشان بدهم تا دلش به رحم بيايد و كمكم كند . اين بار واقعاً دلشوره داشتم. گفتم : « آخه مامان يك هفته از آغاز مدرسه گذشته اما من هنوز … »


    ته حرفهايم را خوردم . حتي خودم هم دوست نداشتم بشنوم كه چي شده و چي نشده . احتياجي نداشت بگويم .


    شنيدم كه گفت : « حالا پاشو برو بخواب . بابات كه اومد ، بهش مي گم . مي دونم كه قبول مي‌كنه . بهش مي گم فردا ديرتر بره سر كار . »

    هر چند كه هيچ اميدي به اين وعده ها نداشتم اما چاره اي هم نداشتم . بايد منتظر فردا مي شدم . فردايي كه شايد امروز يا ديروز نبود .

    ****


    صبحانه را نصفه نيمه خوردم و پا شدم و جَلدي پريدم توي اتاقم و لباس پوشيدم . بالاخره پدرم رضايت داده بود كه ديرتر برود سر كار .


    سوار ترك دوچرخة بابام شدم و با هم رسيديم به مدرسه . حياط مدرسه گوش تا گوش ، پر از بچه هاي قد و نيم قد بود . ناظم مدرسه با همان هيكل درشت و خط كشي كه به دست داشت و مرتب تكانش مي داد ، وسط حياط مي گشت و اوضاع را مي پائيد . از بين بچه ها راه باز كرديم و رسيديم دفتر مدير .


    مدير تا من را ديد كه با بابام آمده بودم ، اول جا خورد . بعد از احوالپرسي ، تعارف كرد كه بنشينيم . اما هنوز بابام ننشسته بود كه گفت : « چرا زودتر نيامديد براي ثبت نام ؟ الان يك هفته از آغاز سال تحصيلي گذشته و ما متأسفانه جا نداريم . »


    بابام شروع كرد به توضيح دادن اين موضوع كه كارش طوري است كه نمي توانسته بيايد . مدير گوشش به حرفهاي بابام بود اما قيافه اش داد مي زد كه نمي خواهد قبول كند كه از من ثبت نام كند . حس كردم دنبال راهي مي گشت تا همان كلمة « نچ » را بگويد .


    بابام داشت حرف مي زد كه زنگ گوشخراش مدرسه زده شد و تا حرفهايش را تمام كند ، مراسم صبحگاهي هم به پايان رسيد .


    مدير بالاخره حرفش را زد و گفت : « كسي كه شهريور تجديد داشته باشه ، معلومه كه تابحال ثبت نامش طول مي كشه . اين مدرسه كه نه ، هيچ مدرسه اي تو اين وقت سال ، از پسر شما ثبت نام نمي كنه.»


    بعد هم سرش را چند بار بالا داد و همان جملاتي رابكار برد كه من انتظارش را داشتم . گفت : « نچ ؛ نمي شه . نمي شه ثبت نام كرد . »


    بابام يك نگاه به من كرد و يك نگاه به مدير . نمي دانست چه بگويد . سوادي نداشت كه بداند تجديدي يعني چه و من آيا تجديدي داشته ام و يا نداشته ام . تا حالا فكر مي كردم كه مدير مي داند من تجديدي نداشته ام. چون از همان تير ماه ، مدام آمده بودم پيشش و خواسته بودم كه ثيت نام كند . اما حالا پي برده بودم كه يادش رفته و من را به ياد ندارد . بايد به مدير مي گفتم . پوشه ام را بالا آوردم و گفتم : «آقا اجازه ! من تمام نمره هام بيسته . آقا ما تجديدي نداشتيم . يكضرب قبول شدم . اينم كارنامة قبولي من !»



    مدير جا خورد . انتظار اين حرف را نداشت . انتظار نداشت كه بشنود يكي از دانش آموزان ممتاز مدرسه من باشم كه تا به امروز ثبت نام هم نكرده ام . عينكش را كمي جابجا كرد و با دست اشاره به من كرد كه پوشه را بدهم . گفت : « مداركتو بده ببينم ! »


    تا نگاهي به نمرات كارنامه ام انداخت ، چهره اش گل انداخت . سرخ شد . حتم كردم كه از حرفش و از اينكه قضاوت بي جا كرده ، اين جوري شده است . گفت : « خوبه ؛ اما بايد همان موقع با پدرت مي‌اومدي.»


    ديدم ورق برگشت . ديدم لحن صداش عوض شد . سريع يكي از دفتر هاي بزرگ روي ميز را برداشت و ورق زد و شروع كرد به نوشتن مشخصات من .


    با سر و صدايي كه در سالن و راهروي داخل مدرسه شنيده مي شد ، معلوم بود كه بچه ها با صف‌هاي منظم و نا منظم ، به كلاس هايشان مي رفتند .


    كار ثبت نام من ، خيلي سريع تمام شد . بابام دست دست مي كرد كه برود و به كارهايش برسد . مدير تا اين وضعيت را ديد ، به بابام گفت كه مي تواند برود .


    بابام كه رفت ، من ماندم و مدير . منتظر بودم كه چيزي بگويد . گفت : « كلاس سوم راهنمايي را كه بلدي كجاست . انتهاي همين راهرو …»


    پريدم توي حرفهاش و گفتم : « آقا بلديم . انتهاي همين راهرو ، سمت چپ ، در اول »


    گفت : « مي توني همين حالا بري كلاس .»


    همه چيز تمام شده بود . با خوشحالي گفتم : « آقا اجازه ! خيلي ممنون !»


    بعد جنگي پريدم و پا كشيدم سمت كلاس سوم راهنمايي .


    كسي توي سالن و راهرو نبود . تا برسم انتهاي راهرو ، صداي ناظم مثل بمب پيچيد توي راهرو: «آهاي ! كجا با اين عجله ؟ دير اومدي زودم مي خواي بري ؟ »


    پاهام سست شد . ايستادم . ناظم كه رسيد ، خواست توضيح بدهم كه چي شده . گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


    پريد تو حرفهام و گفت : « لازم نكرده چيزي بگي . همة اينها كه اينجا هستن همين حرفها رو مي‌زنن . »


    مسير دستش را كه نگاه كردم ، ديدم چند نفري گوشة سالن ايستاده اند و آبغوره مي گيرند .


    ناظم داشت حرف مي زد . گفت : « يكي مي گه مادرم مريض بود ، يكي مي گه راهم دور بود . خسته شدم از بس اينها رو شنيدم . دانش آموز بايد سر موقع بياد . همه بايد قبل از مراسم صبحگاهي مدرسه باشند . اينجا كه خانة خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست بيائين !»


    با ديدن خط كشي كه توي دستهاي ناظم بود و مرتب تكان مي خورد و با ديدن آنها كه ته سالن ايستاده بودند و دستهايشان را به هم مي ماليدند و آرام آرام آبغوره مي گرفتند ، شصتم خبر دار شد كه چه خبر است. خواستم توضيح بدهم كه چه شده و چه نشده . گفتم : «آقا اجازه ! ما امروز … »


    نگذاشت حرفهايم را تمام كنم . ديدم با دست اشاره به ته سالن كرد و گفت : « آقا بي آقا ! برو بايست اونجا !»


    بعد هم خط كش را طوري تكان داد كه صداي وز وزش توي گوشم پيچيد .


    آرام رفتم و ايستادم كنار همان بچه ها . ناظم لخ و لخ كنان ، آمد كنارم . گفت : «بهتون نشون مي‌دم كه با من يكي نمي تونين سروكله بزنين . مدرسه بايد نظم داشته باشه . همه چي حساب كتاب داره.»


    بعد با خط كش اشاره به من كرد كه يعني دستهايم را ببرم بالا و كف دستم را باز كنم . آرام همين كار را هم كردم اما گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


    ضربه اي كه به كف دستم خورد ، نگذاشت بقية حرفم را بزنم . سوزي كه داشت ، بد جوري بود . برق از كله ام پراند . ناخواسته يك متر پريدم بالا . انگار كه برق سه فاز وصل كرده باشند به دستم .


    تا به آن روز ، ديده بودم خيلي از بچه ها را كه خط كش خورده بودند . اما هيچ وقت نمي توانستم حس كنم كه اين همه درد دارد .


    داشتم از درد به خورم مي پيچيدم كه اشاره به دست ديگرم كرد و گفت : « ديگه نبينم بعد از خوردن زنگ به مدرسه بيايي . بگير بالا اون دستت رو !»


    با ناله گفتم : « آقا اجازه ! ما … »


    دوباره پريد تو حرفم و توپيد : « اجازه بي اجازه ! بگير بالا اون دستت رو !»


    چاره اي نداشتم . همانطور كه مچاله شده بودم ، دست چپم را هم نصفه نيمه گرفتم بالا .


    يك چشمم به خط كش بود و چشم ديگرم به در كلاس سوم راهنمايي كه ديدم مدير از اتاقش آمد بيرون. داشت مي آمد به سمت ما كه خط كش دومي هم خورد به كف دستهام و من براي بار دوم ، دو متر پريدم بالا و مچاله شدم . از بس درد داشت ، دستهايم را گرفتم زير بغلم و آخ زدم . صداي مدير را شنيدم كه داشت ناظم را به اسم صدا مي زد .


    داشتم دستهايم را با « ها » كردن گرمشان مي كردم تا شايد دردشان كمتر شود كه ديدم مدير ـ كه با فاصلة چند متري ايستاده بود و نگاهمان مي كرد ـ اشاره به من كرد و چيزي به ناظم گفت .


    مي توانستم حدس بزنم كه چي مي گفت ، اما دير شده بود . مدير چيزهايي تو گوش ناظم گفت و برگشت و رفت . من با چشم پر از اشك ، منتظر ايستادم تا ناظم برسد . تا آمد ، با خط كش اشاره به من كرد و گفت : « تو مي توني بروي سر كلاس ! »


    از لحن صداش فهميدم كه كمي هم ناراحت است كه چرا به حرفهام گوش نداده . چشمي گفتم و آرام رفتم به سمت كلاس .

    خودم را مرتب كردم . در زدم و رفتم تو . بچه ها همه نشسته بودند . معلم هم نشسته بود سر ميزش و صحبت مي كرد . من را كه ديد ، اخم هاش رفت تو هم . همانجا دم در ايستادم و انگشانم را آوردم بالا و گفتم : « آقا اجازه !»


    معلم سري به علامت تأسف تكان داد و گفت : « دانش آموزي كه اين موقع بياد تو كلاس ، معلومه چه وضعي داره !»


    چند خوان از هفت خوان رستم را گذرانده بودم و رسيده بودم به خوان آخري . بايد توضيح مي دادم كه دير نكرده ام و تازه امروز ثبت نام كرده ام و دانش آموزي نيستم كه فكر مي كند .


    گفتم : « آقا اجازه ! ما …»


    اين هم پريد تو حرفم و گفت : « اجازه بي اجازه ! اين چه وقته اومدن به كلاسه ؟»


    گفتم : « آقا ما پيش ناظم بوديم . آقا اجازه ما …»


    گفت : « خط كش ناظم جاي خودش . من با امثال شما كه دير مي آين سر كلاس روش ديگري دارم . همونجا بايست و يك پايت را ببر بالا !»



    ديدم نمي شود . نمي شود توضيح داد ماجرا از چه قرار است. چاره اي نداشتم. به حرفهاي من هيچ توجهي نمي كرد . با بي ميلي همان كاري را كردم كه معلم از من خواسته بود. ايستادم تا شايد اين خوان هم بگذرد. اميدم فقط به آمدن ناظم يا مدير سر كلاس بود تا مرا از آن وضعيت نجات بدهد اما انتظار بي فايده بود و هيچكدام تا آخر زنگ پيدايشان نشد كه نشد.
    Last edited by mohsen_gh1991; 02-10-2010 at 23:53.

  16. این کاربر از mohsen_gh1991 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #1919
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    من با وجود این تاپیک مخالف هستم
    اگر بنا به کنترل باشه که فرقی نمیکنه چه این تاپیک چه تاپیک قبلی مدیران محترم میتونن کنترل کنن و اگر هم نمیتونن که فرقی نداره این این تاپیک باشه یا تاپیک قبلی
    هدف از ایجاد تاپیک حداقل اون تاپیکی که من ایجاد کردم گرد اوری داستانهای کوتاه و اموزنده و .. نه اموزش داستان نویسی کوتاه
    اگر شما همچین تاپیکی میخاستین ایجاد کنین میتونستین یه تاپیک با عنوانی دیگه ایجاد کنین
    درضمن کنترل تاپیک چه ربطی به تعداد پستها داره
    اگر کنترل کردنه که پستهای جدیدی که زده میشه نیاز به نظارت داره
    که فکر نکنم فرقی با پستهای تاپیک جدید داشته باشه
    و دیگه اینکه باز هم تو اون تاپیک میشد جستجو کرد بین داستانها تا داستانی رو پیدا کنیم و یا موقع ارسال داستان تکراری ارسال نکنیم
    اما تو این تاپیک جدید کاربران 2باره داستانهای تکراری که تو اون تاپیک وجود داره رو امکان داره بذارن
    در کل من به این موضوع و تصمیم شما اعتراض دارم

  18. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1920
    داره خودمونی میشه zhoovaan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    پست ها
    53

    پيش فرض ماهی وجفتش

    نویسنده:
    ابراهیم گلستان

    مرد به ماهی‌ها نگاه می‌كرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ‌ها آبگیری ساخته بودند كه بزرگ بود و دیواره‌اش دور می‌شد و دوریش در نیمه تاریكی می‌رفت. دیواره‌ی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریكی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیواره‌ها بود كه هر كدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی‌های جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن می‌كرد. نور دیده نمی‌شد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهی‌ها در روشنایی سرد و تاریك نگاه می‌كرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی‌رفت، آب بودن فضایشان حس نمی‌شد. حباب، و هم چنین حركت كم و كند پره‌هایشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهی را دید كه با هم بودند.

    دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهایشان كنار هم بود و دم‌هایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز كنار هم ماندند. انگار می‌خواستند یكدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.

    مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یكدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا می‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در كوچه‌ ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره‌ها را دیده بود كه می‌گشتند، می‌رفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمی‌ریزند و سبزه‌های نوروزی روی كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشته‌های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یك نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.

    دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟

    مرد آهنگی نمی‌شنید، اما پسندید بیاندیشد كه ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، كه آهنگ یگانگی می‌پذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟

    دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا كجا خواهند رقصید؟

    یك پیرزن كه دست كودكی را گرفته بود،‌آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.

    زن با انگشت ماهی‌ها را به كودك نشان می‌داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهی‌ها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهی‌ها را به كودك نشان می‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پیرزن گفت: "ممنون. آقا."

    اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن."

    دو ماهی اكنون سینه به سینه‌ی هم داشتند و پرك‌هایشان نرم و مواج و با هم می‌جنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبح‌های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یك حباب می‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

    دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن."

    كودك اندكی بعد پرسید:"كدوم دو تا؟"

    مرد گفت: "اون دو تا. اون دو تا را می‌گم. اون دو تا را ببین." و با انگشت به دیواره‌ی شیشه‌ای آبگیر زد. روی شیشه كسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: "دوتا نیستن."

    مرد گفت: "اون، آآ، اون، اون دو تا."

    كودك گفت: "همونا. دو تا نیستن. یكیش عكسه كه توی شیشه اونوری افتاده."

    مرد اندكی بعد كودك را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.



  20. 4 کاربر از zhoovaan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •