من هر چه را که بایدبه او می باختم
باخته ام
و تک خوابه خانه ای را که باید در دلم می ساختم
ساخته ام
با چنین آغوش در باد بازگشته ای
ترس دارد خیلی
بیرون پریدن
از وسط قصه ای که بانی آن فقط تو باشی
و راوی آن تو نباشی
این قصه آخر ندارد
برای فرار در ندارد
من هر چه را که بایدبه او می باختم
باخته ام
و تک خوابه خانه ای را که باید در دلم می ساختم
ساخته ام
با چنین آغوش در باد بازگشته ای
ترس دارد خیلی
بیرون پریدن
از وسط قصه ای که بانی آن فقط تو باشی
و راوی آن تو نباشی
این قصه آخر ندارد
برای فرار در ندارد
برادر جان
نمی دونی چه دلتنگم
برادرجان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادرجان، گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل طوفان همیشه در سفر بودن
برادرجان، برادرجان ، نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادرجان، برادرجان دلم تنگه…
یک کوچه یاس
یک درخت گنجشک
یک آشیانه پرستو
حالا دو پرنده انتظار
نشانه های کوچ را گم کرده اند
حال هوا خیلی شرجی . . .
اشتیاق عجیب طوفانی ست
حالا چشمها از برهوت می نگرند
کبوتران مرده
بوی آسمان نمی دهند
حالا
ته چاهی عمیق افتاده ایم
و برای شنیدن آسمان
یک قنات سیر باید گریه کنیم
اگر می دانستی چه می سوزاندم
زخم زبان دوستانه
اگر می دانستی چه دردناک می خراشد دلم
نگاه های نا باورانه
اگر می دانستی چه می خورد روحم
اشارت تلخ آشنایانه
اگر می دانستی چه زنجیر گرانی است بر گردنم
رفتار نامهربانانه
اگر می دانستی چه زجری می کشم هر لحظه
از این حرف ها و حرف ها و حرف ها
آنگاه تو هم….مانند من…شاید
خاموش می ماندی
مرد و مردانه…
ساده با تو حرف می زنم
این پرنده ای که من کشیده ام
چرا نمی پرد؟
این ستاره
سرد و کاغذی است
این درخت
بی بهار مانده است
دانه های این انار طعم مرگ می دهد
من دلم گرفته…
هر چه می روم… نمی رسم
دلم گرفته اى دوست!
هواى گريه با من
گر از قفس گريزم
كجا روم، كجا، من!؟
كجا روم كه راهى
به گلشنى ندانم
كه ديده بر گشودم
به كنج تنگنا من!
نه بستهام به كس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها، رها، رها، من!
ز من هر آن كه او دور
چو دل به سينه نزديك
به من هر آن كه نزديك
از او جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سويى
نه باده در سبويى
كه تر كنم گلویی
به ياد آشنا من
ز بودنم چه افزود!؟
نبودنم چه كاهد!؟
كه گويدم به پاسخ
كه زندهام چرا من!؟
ستارهها نهفتم
در آسمان ابرى
دلم گرفته اى دوست!
هواى گريه با من...
نسیم وصل – شعر از سیمین بهبهانی – با صدای همایون شجریان بشنوید!
دیشب دوباره در من حسی عجیب گل کرد
رفتی تو از کنارم، اما چقدر دل سرد
باران گرفت و در مه من ماندم و خیالت
دیگر نمانده از تو جز رد پایی از درد
افتاده ام به پایت تا در شبم بمانی
رفتی خبر نداری تاریک ماندم و سرد
کوچیده ام به یادت در کوچه کوچه ی شهر
هر شب شبیه کولی، تنها وخسته، شبگرد
فالی زدم به نامت، نیت فقط تو بودی
حافظ! بگو، بمانم این بار زوج یا فرد
در کهکشان یادت هی می خورم به بن بست
پایان ندارد این شب، با من چه می کنی؟ مَرد!
من با تو زنده هستم، من با تو خو گرفتم
رفتی تو از کنارم، اما دوباره برگرد
هر شب خاطراتم را در آغوش می گیرم
هر شب روزهایم را مرور می کنم
هر شب دستانم را می بویم
دستانم بوی خون می دهد
آن زمان گذشت
آن زمان که دستانم بوی مریم و اقاقی می دادند
مریم ها و اقاقی های شهر من خشکیدند
ان ها هم به خاطرات پیوستند
به دنبال ریسمانی به هر سو پرسه می زنم
ریسمانی سخت و محکم برای آویختن ثانیه ها
ثانیه را دار زد باید
دار زد باید تا هرگز به دقیقه نرسد
روزها را دار زد باید
دار زد باید تا هیچ فصلی از راه نرسد
اما ...
این بوی خون از برای چیست ؟
من که هنوز ریسمانم را نیافته ام !
ای یوسف خوشنام ما
خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما!
ای بردریده دام ما!
ای نور ما! ای سور ما!
ای دولت منصور ما!
جوشی بنه بر شور ما
تا مِی شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما!
ای قبله و معبود ما!
آتش زدی در عود ما
نظٌاره کن بر دود ما!
ای یار ما! عیار ما!
دام دل خمار ما
پا وا مکش از کار ما
بستان گرو دستار ما
در گِل بمانده پای دل!
جان می دهم چه جای دل!؟
وز آتش سودای دل
ای وای دل! ای وای ما!
دود عود – شعر از مولانا – با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
به دلم می گویم:
شاید این شعر فرو سوخته از شمع شبم
شایداین نامه که بر باد نوشتم بر دوست
بر تن باد بماند وبدستش برسد نیمه شبی
شاید این درد مدام به سرانجام رسد
شاید این رنج همیشه به سحر هم نرسد
وتن خونی و رنجور و پر از تاول من
ره خود یابد و از حادثه بیرون بشود نیمه شبی
شاید این خانه ی بی رونق رویاهایم
شاید این کلبه ی تاریک و خموش
از سر معجزه ای آیینه باران بشود نیمه شبی
به دلم میگویم:
مدتی هست دعا می خوانم
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست
مدتی هست امیدم به خداوندی اوست
نغمه ی اشک مرا گوش خدا می شنود
شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام
با سر نیشتر خاطره ای باز شود
شاید این گریه ی آرام فغانی بشود نیمه شبی
مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد
و من بندی رویای زمین قفسی جنس قنا عت بر او ساخته ام
به دلم می گویم:
قفسم کم رمق است
شاید این دخمه ی بی پنجره در هم شکند
شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی
به دلم میگویم به دلم میگویم به دلم میگویم :
همه اینها وعده است
پر از شاید واما واگر پر ناباوری اند
به دلم می گویم:
عازم یک سفرم سفری دور به جایی نزدیک سفری از خود من تا به خودم
شاید این بار سفر چاره ی کارم بشود
شاید این وعده ی بیهوده به جایی برسد نیمه شب
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)