نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
در میکده غافل ،در مدرسه عاقل ،در صومعه عابد
هم سوخته ی خاکی ،هم بیدل افلاکی ،هم ساکن مسجد
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
...
ديدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت اين چشم به راهي
اي عشق تو را دارم و داراي جهانم
همواره تويي هر چه تو گويي و تو خواهي
يك كوچه دركنار من و كودكي بكش
تصوير مرد پير خيابان براي بعد
جا مانده است دفتر فرياد در حياط
فرصت دهید، بارش باران براي بعد
در این روز های سفید و خاکستری
خیال ریخته و دست واژه های سرما زده
روی بر گ های حسرت
من چه می کنم؟
سکوت سکوت سکوت!
...
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم!
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من
آرام
آرام
خش خش گاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
لیک دیدم کز آن گذشته تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
دل همان بسته زنجير وفا هست که بود
ديده مخمور همان برق نگاه است که بود
شمع دل در طلب ديدن تو مى سوزد
ورنه پروانه بدان قدر و مقام است که بود
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربه پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
که ز خود رفته در آغوش تو باشد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)