تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
مگذار که فرزانهء فرزانه بمیرم
بگذار که دیوانهء دیوانه بمیرم
میخانه اگر جای منه بی سروپا نیست
بگذار که پشت در میخانه بمیرم
محروم چو از آن لب شیرین چو قندم
بگذار که لب بر لب پیمانه بمیرم
از عشق پر آشوب تو چون خانه خرابم
بگذار که آواره و بی خانه بمیرم
من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
یکروز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که ترا بخواب دیدم
ياد آن ايام، كز خوش باورى
هر چه مىديدم به چشمم خوب بود!
مىفشارندم چو مىبينم كنون
خوش گمانىها سزايش چوب بود!
مرا روزی که کارم با تو افتاد
به اوج کهکشانها برده بودی
به لبهایم سرودی تازه دادی
دلم این تازگی را دوست دارد
ولی روزی که رفتی تا همیشه
غروب یک خزان درمن نهادی
دلم دیوانه شد از درد دوری
ولی دیوانگی را دوست دارد
سه شنبه ساعت نه یا ده شب
نوشتم تا بماند یادگاری
که دل آواره دیدار تو گشت
و این آوارگی را دوست دارد
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... ایا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
از کوير آمدهام
چشمم از خاطره ريگ پُر است
ابر من باش و دلم را بتکان.
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
-----
فرانک این شعر بالایت چه قشنگ بود
ضمنا دارم به فروغ علاقه مند می شم
قشنگن شعرهاش که
هم اکنون 6 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 6 مهمان)